صفحه 740 تا 749

فصل 86

عشرت همان طور که وعده داده بود، جشنی برای آن ها گرفت که نگاه حسرت زده ی همه ی پسران و دختران دم بخت اقوام و دوستان را به دنبال داشت. جواهراتی که در شب عروسی به دست و گردن عروسش آویخت، در نوع خود بی نظیر بود.


مارال به همسرش قول داد انگشتر زمردی را که آیدین در موقع بله بران به انگشتش کرده به جبران خراش هایی که با ناخن تیز بی وفایی به قلب او وارد ساخته بود همیشه به انگشت داشته باشد. حسرتی که در شب عروسی غزال، به همراه آتش اجاقی که در کنار آن ایستاده بود، دل مارال را می سوزاند، اکنون با وزش نسیم خوشبختی سرد می شد.


شمارش روزهای سیاه بختی گذشته در شمارش روزهای خوش آینده، از شمار انگشتان دست تجاوز نمی کرد. با وجود اصرار بیش از حد ماه منیربرای نگه داری از لعیا، مارال با این پیشنهاد موافقت نکرد و او را با خود به خانه ی بخت برد و طیبه نیز برای نگه داری از نوه ی ارباب به آن خانه نقل مکان کرد.


یونس که به خوبی می دانست صمد و ماه منیر طاقت دوری از لعیا را ندارند، خانه ای را که یکی از همسایگان آن ها می فروختند و دقیقا ً به سبک و اسلوب منزل حاج صمد بود، به عنوان هدیه ی عروسی، برای آن ها خرید و این در عوض چهار دیواری کوچکی بود که یاشار با همه ی وعده های خود نتوانسته بود برای زنش اجاره کند.


عشرت به جبران نامهربانی های گذشته، بیش از حد به او محبت می کرد و مارال که تلخی خاطره ی آزار های افخم، هنوز دلش را می آزرد، بر شیرینی محبتش نسبت به او می افزود.


اکنون که دیگر فشار نا مهربانی ها بر وجود آیدین شلاق نمی زد، دل لعیا از محبتی گرم می شد که از بدو تولد از آن بی بهره بود.


بالاخره در پائیز سال 1325 غائله ی دموکرات ها با فعالیت های سیاسی و راضی کردن روسها به عدم پشتیبانی از آنان به پایان رسید و ارتش، زنجان و سپس آذربایجان را تصرف کرد و پیشه وری و اعوان و انصارش فراری شدند.


ماه منیر و حاج صمد با شنیدن خبر پایان فتنه ی دموکرات ها تصمیم گرفتند به آن جا باز گردند. مارال و حوریه که هر دو باردار بودند، تمایلی به این بازگشت از خود نشان ندادند، اما طغرل به همراه پدر و مادر و غیبعلی عازم زنجان شد. مردم در خیابان ها و در مقابل سربازان ارتشی با ساز و دهل مشغول رقص و پایکوبی بودند.


مهاجمان فرار کرده و خانه خالی از سکونت بود ولی مخروبه و غیر قابل استفاده به نظر می رسید.


از اتومبیل شیک و آخرین مدل که باعث فخر و مباهات حاج صمد بود اثری به چشم نمی خورد. او در انتظار شنیدن صدای سم و شیهه ی اسبان بود ولی هرچه گوش ها را تیز کرد به غیر از صدای وزوز مگس های مزاحم، صدایی به گوشش نرسید.


به محض گشودن در حیاط طویله، بوی تعفن و زباله های محوطه ی نظافت نشده مشامش را آزرد، تنها اثر باقی مانده از حیوانات اهلی که در اسطبل نگه داری می شدند، پرهای کنده شده مرغ و جوجه ها بود. اتاق های خالی از اثاثیه ی نفیس، با دیوارهای ترک خورده و آیینه های شکسته ی تالار بزرگ، به عوض جای پای خاطره ها، جای چکمه های مهاجمان به روی سنگفرش هایش نقش بسته بود.


ماه منیر طاقت نیاورد و به گریه افتاد. دلش به اندازه ی همه ی آیینه های تالار خانه شکسته بود. ای کاش در موقع گریز آن قدر با عجله خانه را ترک نمی کرد و لا اقل یک دسته از تار گیسوان دختر ناکام خود را که در زیر گلدان نقره ای تاقچه پنهان ساخته بود به همراه می برد.


اکنون دیگر هیچ یادگاری از او به جای نمانده بود. نه تار گیسو، نه عکس و نه دست خط و نوشته ای.


چهره ی صمد درست به اندازه ی همان روز خاک سپاری جیران در گورستان پرچین و شکن بود و قامتش خمیده به نظر می رسید.


طغرل زیر بازوی مادر را گرفت و گفت:


- اینجا ایستادن فایده ای ندارد. بهتر است فعلا ً به خانه ی خاله ماه طلعت برویم و آن جا استراحت کنیم.


غیبعلی که در جستجو ی برادر به حیاط اندرونی رفته بود، به همراه او بازگشت. حکمعلی دوان دوان به کنارشان رسید و به روی دست ارباب بوسه زد. رنگ رخسارش زرد وهیکلش تکیده و زار و نزار بود و به نظر می رسید که روزهای سختی را پشت سر نهاده است.


کمی دورتر از آن ها آسیه و فرزندانش ایستاده بودند و در کنارشان شفیقه که به محض ورود به تالار به پاهای ماه منیر آویخت و به سختی گریست. و سپس از زیر چادر بسته ای بیرون آورد و در حالی که دو دستی آن را به ماه منیر می داد گفت:


- می دونستم که این یادگاری جیران خانوم چقدر واستون با ارزشه. من اونو لا به لای خرت و پرت هایی که اون بی انصاف ها تو اتاق وسطی رو زمین ریخته بودند پیدا کردم.


ماه منیر تار موهای دختر ناکام خود را که در لفاف زر ورقی پیچیده شده بود، از دست شفیقه گرفت و مانند تشنه ای که به آب رسیده باشد، آن را به لب برد و با حرص و ولع به بوسیدن آن پرداخت.


شفیقه رو به ماه منیر کرد و گفت:


- آن بی انصاف ها به کوچک ترین اثاث خانه هم رحم نکردند، یا شکستند و پاره کردند و یا با خود بردند . حالا اگر افتخار به ما بدهید می توانید روی گلیم پاره های ناقابل ما که در واقع متعلق به خودتان است استراحت کنید.


- نه شفیقه ، متشکرم . دلم برای خواهرم تنگ شده ، بهتر است تا وقتی که زنجان هستیم و خانه ی خودمان آماده نشده در پیش او بمانیم .


ماه طلعت که پس از پایان فتنه ی دموکرات ها به خانه ی خود بازگشته بود و پس از تعمیر و بازسازی منزل و خرید اثاثیه ی جدید ، بی صبرانه انتظار بازگشت خواهر را می کشید، با گشاده رویی به استقبالشان شتافت.


همه ی آن چهره های آشنایی که در سال های اقامت در تهران ، دور و برشان را شلوغ می کردند، به همین سرعت به زادگاهشان بازگشته بودند. جنب و جوشی که در خیابان ها به چشم می خورد، روح مرده ی شهر را زنده می کرد و نفس های گرمی که از سینه های پر حرارتشان بر می خواست ، برف های یخ زده ی زیر پایشان را آب می کرد.


موقعی که طلعت دست ها را به دور گردن ماه منیر حلقه کرد، انگار جواهر گران قیمت جوانی را به دور گردن او آویخت و خاطرات کودکی را زنده ساخت.


مشد اصغر که تا به آن روز خود را از دید دیگران پنهان ساخته بود، ساعتی بعد به آن ها ملحق شد و با ارباب به گفت و گو نشست. ظلم و جور مهاجمین هیچ اثری در چهره و اندامش ننهاده بود و چون گذشته شاداب و سر حال منتظر صدور دستور ارباب بود.


دو خواهر پس از چند روز گفتگو و درد دل کردن و یاد آوری خاطرات تلخ و شیرین روزگاران گذشته دیگر سخنی برای گفتن نداشتند و لحظه های زندگی به کندی سپری می شد . ماه منیر دیگر حوصله ی ماندن را نداشت و دلش به هوای دیدار دخترها و نوه ها پر می کشید.


صمد که شاهد بی تابی همسر بود ، به مشد اصغر مأموریت داد به همراه غیبعلی و حکمعلی به بازسازی خانه بپردازد تا پس از آماده شدن ، به سلیقه ی ماه منیر وسایل لازم را در تهران خریداری و به زنجان منتقل نمایند.


ماه طلعت که حوادث اخیر رنجورش ساخته بود ، به اصرار خواهر برای یک اقامت کوتاه به همراه آن ها عازم تهران شد.


ساعت زمان به سرعت عقربه های ثانیه شمار ، لحظات زندگی را پشت سر می نهاد.


خانواده ی سلطانی روزهای اقامت در تهران و زنجان را به ییلاق و قشلاق تقسیم کردند و تابستان ها برای فرار از گرمای پایتخت به زنجان و املاکشان پناهنده می شدند و سایر فصول سال را در تهران می گذراندند .


ساختمان بیرون و اندرونی با اثاثیه ی نو و رنگ و روغن دیوارها جلوه ی خاصی به خود گرفت و چشم اطرافیان را خیره ساخت .


لعیا بی خبر از وجود پدری که در غربت هنوز دلش به یاد فرزندی می تپید که از بدو تولد فقط چند ماهی با لبخند های شیرین خود به زندگی او لذت بخشیده بود و بعد از آن یاد آوری آن لبخند ها ، آه حسرت را به دنبال داشت ، روزهای زندگی را پشت سر می نهاد و در محیطی گرم و صمیمی در کنار مرد مهربانی که هر چند می دانست پدر واقعی اش نیست ، ولی از محبت های وی به اندازه ی خواهرش رعنا و برادرانش بردیا و ضیاء بهره مند می شد.


یاشار بعد از پایان جنگ ، از بازگشت به ایران منصرف و برای ادامه ی تحصیل عازم فرانسه شد.


بعد از این که خبر مرگ یوسف و متعاقب آن خبر درگذشت افخم را که در موقع مشاجره ی لفظی با دموکرات ها به طرز فجیعی کشته شده بود شنید ، باز هم مقاومت کرد و به ایران باز نگشت. ریحانه که پس از مرگ همسر و مادر روزگار سختی را می گذراند ، به کمک مادر شوهر به نگه داری از یحیی پرداخت و برای به ثمر رساندن او از هیچ کوششی دریغ نکرد .


لحظه ها به سرعت در لفاف زندگی پیچیده شدند و بالاخره یاشار پس از یک اقامت طولانی در اروپا در سال 1340 به وطن بازگشت .


اکنون چهره ی شهر کاملا ً تغییر کرده بود و خیابان ها شباهتی به خیابان های خاکی شهری که در آن تعداد اتومبیل ها انگشت شمار بود و اکثر مردم در آن جا با درشکه رفت و آمد می کردند ، نداشت.


خاطره های گذشته به همراه او به وطن بازگشتند و به هموار ساختن جاده پر از سنگلاخ عبور آن از قلب پر خونش پرداختند . باغ حسین آباد با همان صفا و سرسبزی اولین بگو و مگو و اختلاف زندگی کوتاه مشترکشان را به یاد می آورد و اتاق کوچک و تاریکی که در جوار صندوق خانه ، محل اقامت و زندگی شان شده بود ، خاطره ی چشمان سیاهی را که همیشه گریان بود در ذهنش زنده می کرد .


در سال های مهجوری ، احساس یاشار به اندازه ی زندگی شکنجه اش کرده بود و اکنون که در زادگاه خود با خاطره هایش تنها بود باز هم با احساس به شکنجه گاه می رفت.


در سکوت اتاق صدای گریه ی لعیا در گوشش پیچید و متعاقب آن صدای گوش خراش افخم که در نیمه شبان با صدای گریه ی نوزاد از خواب می پرید و فریاد می زد " خفه اش کن ، بزار خبر مرگمون لااقل یه چرت بزنیم. "


چهره ی ریحانه به اندازه ی طول زندگی نشکسته بود ، بلکه به اندازه ی سال های سختی و رنج ، پرچین و شکن شده بود . موقعی که بی قراری برادر و میل او را به پرسه زدن در گوشه و کنار خانه ی اعیانی سلطانی مشاهده کرد ، برای این که به یک باره خیال وی را از بابت مارال و لعیا راحت کند ، گفت :


- بی خود وقتت را تلف نکن ، آن ها نیستند و بعد از حمله ی دموکرات ها به تهران کوچ کرده اند.


- یاشار با بی تابی پرسید :


- تو از کجا می دانی؟!


- بی خیالشان باش شادا . مارال زن پسر عمه اش آیدین شده و لعیا آن مرد را پدر خود می داند . با صدای زنگوله ی فراموشی صدای ناله های دلت را خفه کن و نگذار دوباره هوایی شود . آنا را قبل از این که دموکرات ها بکشند تو کشته بودی . مرده ی متحرکی بود که بی آن که احساسی داشته باشد در رفت و آمد بود . تو همه ی احساس و عواطف او را نابود کردی و برای این که دلت هوایی نشود آن بی چاره را به درد دوری ات گرفتار کردی و رفتی .


- نه ریحانه ، لعیا دختر من است ، نه دختر آیدین . پس چرا فکر می کنی باید بی خیال باشم.


- اگر قرار است احساساتی شوی ، برگرد به همان جا که بودی . خانواده ی ما بعد از رفتن تو متلاشی شد و هر کدام به نوعی عذاب کشیدیم . آنا همیشه اشک به چشم داشت و در سال های آخر عمر یک چشمش آب مروارید آورد و کور شد .


- همیشه از من می پرسید " تو فکر می کنی تا قبل از این که هر دو چشمم کور بشه یاشار رو می بینم؟ ". درست است که او تا قبل از این که از هر دو چشم نابینا بشود ، از دنیا رفت، ولی آرزوی دیدار تو را با خود به گور برد .


- یاشار چشمانش را بست و صدای ناله و زاری مادر را بعد از بازگشت از دادگاه شنید که پشت در اتاق ناله کنان می گفت : دلتو جایی بسپار که دو دستی بگیرن و نگرش دارن، نه به جایی که دست به دست بگردونن و باهاش دست رشته بازی کنن" .


- دوباره هوای رفتن او را احساساتی ساخته بود . آن موقع که داشت به دیار غربت می رفت ، قصد آن را داشت که بعد از آن با احساس بیگانه باشد ، اما اکنون که همه ی وجود وی را از احساس سرشته بودند ، نمی توانست با احساس خود بیگانه باشد .


- از پرسه زدن در اطراف خانه ی قدیمی خانواده ی سلطانی دل برید ، ولی از امید به دیدارشان دل نبرید. برای یک لحظه نگاه یاشار به دیدگان مهربان و چهره ی آرام جوانی که یاد مهربانی های یوسف را در خاطرش زنده می کرد ، دوخته شد و رو به خواهر کرد و گفت :


- وقتش شده که یحیی به دانشگاه برود . تو نباید جلوی پیشرفتش را بگیری. به نظر جوان با استعداد و با هوشی می آید . برو وسایلت را جمع کن به تهران برویم . خیال دارم در آن جا هم خودم به تدریس بپردازم و هم یحیی را وارد دانشگاه کنم.

فصل 87

شیب تند حوادث زندگی آن چنان ریحانه را به روی خود غلتانده بود که در آستانه ی چهل سالگی با همه ی تلاش برای حفظ طراوتش ، اثر ضربات وارده ، جوانی او را به همراه خود در سرازیری افکنده بود.


تصویر جوانی یوسف به روی آیینه ی زندگی یحیی حک شده بود تا ریحانه همیشه خاطره ی مرد مهربانی را که خطوط عمرش بر خلاف خط آرزوهایش کوتاه بود ، در خاطر خود زنده داشته باشد.


ریحانه خطوط غم ها را به روی دیوار های خانه ای که قتل گاه مادر و همسرش بود کشید و روز های خوش و ناخوش زندگی را در لا به لای ویرانه های آن مدفون ساخت و به همراه برادر خود و فرزندش یحیی عازم تهران شد . به محض این که به آن جا رسیدند ، یاشار چهره ی پایتخت را دگرگون یافت.


اتومبیل هایی که در سطح شهر در حرکت بودند و ساختمان های نوسازی که خیایان ها و کوچه ها را به هم می پیوست بر وسعت شهر افزوده بود و یافتن گمشده را مشکل تر می کرد .


تارهای سفیدی که در لا به لای موهای سیاه مجعدش یاد آور گذشت سالهای شباب بود ، بر جذابیت چهره می افزود . با وجود پرده ی گوشتی که در دو سال اخیر چهره و اندامش را پوشانده بود ، به دلیل بلندی قد ، آن چنان به چشم نمی خورد و هنوز هیکل یاشار را متناسب جلوه می داد ، و کت وشلوار های آخرین مد پاریسی او را از دیگر استادان در دانشگاه متمایز می ساخت .


خزان که از راه رسید ، یاد پاییز بیست سال پیش را در خاطرش زنده کرد . چکش فراموشی به هر نقطه ای از بدنش که فرود می آمد ، آن را زخمی می کرد و می گذشت و درد ناشی از ضربه ی وارده بر دردهای دیگر او می افزود بی آن که کمکی به از یاد بردن آن چه اندیشیدن به آن باعث عذاب بود ، بکند .


چند ماه اقامت در تهران را به یافتن خانه ای مناسب و تهیه وسایل لازم گذراند و سپس برای تدریس ، در دانشگاه مشغول کار شد . یحیی که پسر باهوش و با استعدادی بود ، برای ورود به دانشکده فنی با مشکلی رو به رو نشد .
روزهای سخت و پر اضطراب زندگی گذشته ی مارال در گلوی آرامش زندگی کنونی خفه شده بود . دست های نوازشگر آیدین به همراه نگاه پر از مهر و محبتش ، عشقی را به یاد می آورد که در آغاز نوجوانی در قلب وی جوانه زده بود و حتی در آن زمان هم که چیزی نمانده بود جوانی اش در شیب تند سرازیری سقوط کند ، باز هم در ماهیت آن تغییری حاصل نشده بود ، نه در عشقش به همسر و نه در محبتش به دختر او، و اکنون هم به لعیا همان محبتی را داشت که در اولین روز برخورد با این کودک ، شیرینی زبانش به اندازه ی شیرینی همان شکلاتی که برایش سوغاتی آورده بود ، دلش را می برد .


با وجود این که جان او بسته به جان سه فرزند خود ، رعنا ، بردیا و ضیاء بود ، بیش از اندازه ای که آن ها را دوست داشت ، محبتش را نثار لعیا می کرد و فرقی بین آن ها نمی گذاشت . به خصوص که این دختر بر خلاف خواهر و برادرانش که شباهتی به مادر نداشتند و رنگ سفید پوست و بینی سر بالا و