صفحه 6 از 7 نخستنخست ... 234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 62

موضوع: نگین محبت | فریده رهنم

  1. #51
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 590 _593

    رگهایش جاری است از این خانواده است، بیگانه بدانید. پس باز هم بیگانه بمانید. خداحافظ ریحان.
    با خشم دست لعیا را کشید و او را که این بار مقاومتی برای همراهی با مادر خشمگین خود نداشتبه دنبال کشید.


    * * *

    فصل 70

    کوشش روس ها برای جلب علاقه مردم ایران، فقط تا پایان جنگ (1945) میلادی بود و پس از آن موقعی که بر طبق قرارداد، متفقین ناچار به تخلیه ایران شدند، آنها بر ادامه ی اشغال اصرار داشتند.

    بالاخره در سال 1324 قوام السلطنه، نخست وزیر وقت با سیاست بازی و فریفتن روس ها، موفق شد آنها را وادار به تخلیه نماید. به این ترتیب، پس از امضای قراردادی که امتیاز استخراج نفت شمال ایران را به آن کشور تفریض می کرد و در آن قید شده بود که این مبادله نامه پس از امضای مجلس شورای ملی ایران، قابل اجرا خواهد بود. روس ها از ایران خارج شدند. ولی این متن همانطور که انتظار می رفت در مجلس رد شد و آن ها ناکام ماندند.
    چندی نگذشت که فتنه جدیدی با تحریک روس ها بر پا شد و پس از انتخاب سید جعفر پیش وری، عضو حزب توده ی وابسته به شوروی به نمایندگی مجلس شورای ملی، چون اعتبار نامه اش در مجلس رد شد، به کمک عوامل روس ها غائله ویرانگری به وجود آورد و پس از اعلام جدائی آذربایجان از ایران، ابتدا آذربایجان شرقی و غربی را اشغال کرد و سپس تا نزدیکی های زنجان پیش آمد و با وجود مقاومت های مردم سرسخت این شهر، موفق به اشغالش شد.
    از آن پس نیروهای متشکل مردم، سرسختانه با این اشغال مخالفت ورزیدند و با آنان که خود را دمکرات های آذربایجان می نامیدند، به زد و خورد پرداختند. خوانین زنجان برای حفظ مایملک خود با جمع آوری قوا در مقابل آن ها ایستادند و حاج صمد در کمک های مالی به این نیروها پیشقدم شد و دولت مرکزی هم حمایت های لازم و تامین اسلحه آن را به عهده گرفت.
    مقوت های سرسخت مجاهدان زنجان باعث خشم و غضب قوای پیشه وری و دمکرات های آذربایجان شد و در نتیجه مردم زنجان در زیر فشار مضاعف آشوبگران آسودگی نداشتند و عده ای از سرشناسان شهر که مجال مهاجرت را پیدا نکرده بودند و یا نخواستند از آنجا خارج شوند به طرز فجیعی کشته شدند و آنهایی که مهاجرت کرده بودند، اموال و اثاثیه منزلشان به غارت رفت.
    دوباره شهر آبستن حوادث بود. زن ها و بچه ها جرأت بیرون آمدن از خانه را نداشتند. به غیر از حاج صمد، بقیه افراد خانواده، در را به روی خود بسته بودند و خانه نشین شده بودند. آن ها حتی جرأت رفتن به دهات را هم نداشتند. چون نیروی متخاصم در آبادی های اطراف به شکنجه و آزار مردم می پرداختند و گاو و گوسفتد هایشان را می کشتند و برای سربازان دمکرات غذا می پختند.
    در آن اوضاع آشفته و بلوایی که به پا شده بود، شنیدن این خبر که اژدر رییس کلانتری شده، تعجبی نداشت. حاج صمد می کوشید تا زن و بچه هایش را وادار کند که به خانه ی تهران نقل مکان کنند. اما ماه منیر حاضر نمی شد همسر خود را تنها بگذارد و در مقابل پافشاری های او برای سفر به پایتخت، قسم خورده بود که تا وقتی همراهشان نیاید، قدم از خانه بیرون نگذارد.
    طغرل دور نمای آینده را تاریک می دید و با توجه به پیوستن اژدر به دمکرات ها نگران آن بود که مبادا آن نمک به حرام پای شورشیان را به خانه ی آنها باز کند. اتفاقا این نگرانی بی دلیل نبود. و موقعی که دمکرات ها شروع به غارت خانه های اعیان نشین شهر کردند. منزل آن ها هم از آسیب در امان نماند. اژدر پس از پیوست به آن گروه، دیگران را هم تشویق می کرد که دمکرات شوند.
    اکثر ملاکین و خوانین شهر که موقعیت خود را در خطر می دیدند. چاره ای جز عزیمت به پایتخت نداشتند. بالاخره حاج صمد نیز تصمیم گرفت قبل از اینکه خانواده مورد اذیت و آزار قرار گیرند، عازم تهران شود.
    خدمه به دستور ارباب به جمع آوری اثاثیه گران قیمت خانه و انباشتن آن در اتاق پشت تالار کوچک پرداختند. در حیاط اندرونی هم خدمتکاران طغرل مشغول جمع آوری وسایل شدند.
    حاج صمد خدا را شکر می کرد که هنوز طلا و جواهرات قیمتی اش نزد عشرت به امانت بود و از آسیب در امان بود.
    زن ها طلا و جواهرات را به گردن و دست هایشان آویختند و آن ها را در زیر چادر پنهان کردند.
    لعیا همچنان برای بردن دل پدربزرگ در تلاش بود و موقعی که او را مشغول تعویض لباس دید، با دست های کوچک خود، چکمه ها را در آغوش گرفت و آن ها را جلوی پایش جفت کرد و نفس زنان گفت:
    _وای چه سنگینه.
    حاج صمد که یاد کودکی های مارال در خاطرش زنده شده بود، خم شد و نوه شیرین زبانش را در آغوش گرفت و گفت:
    _مجبور نبودی آنها را بغل کنی کوچولو. حالا یه بوس به آقاجانت بده و برو به طیبه بگو دست هایت را که کثیف شده، بشوید.
    تازه لب ها را غنچه کرده و آن را روی گونه ی پدربزرگ نهاده بود که صدای برخورد چکمه های دمکرات ها به روی سنگفرش کف حیاط وحشت زده اش ساخت و در حالی که از ترس می لرزید، در آغوش او پناه گرفت.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #52
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه ی 594 تا 603

    حاج صمد لعیا را بغل کرد و به کنار پنجره رفت .مارال و ماه منیر چادر به سر افکندند و به پنجره نزدیک شدند و با دیدن مردان اسلحه به دست که یکی پس از دیگری وارده حیاط میشدند ماه منیر چنگ به صورت زد و گفت:

    _یا قمر بانی هاهشم ،کمک کن .همش زیر سر آن خوان است این اوست کهای آن هارا به این خانه باز کرده است .
    لعیا به گریستن پرداخت .هاج صمد سراسیمه رو به مارال کرد و گفت:
    _بچه را ساکت کن مارالا ، مبادا صدایش در بیاید .وگرنه آن بی سرو پاها امانش نخواهند داد .عجله کنید باید فورا از در تالار کوچک به حیات اندرونی برنویم و قبل از اینکه آن بی همه چیزها به آن حیات برساند از آنجا خارج شویم
    ماه منیر با لبهای لرزان زبان به سخن گشود و گفت :
    _اگر زودتر رضایت میدادی به تهران برویم این وضع پیش نمیآمد با لحن تحکم آمیزی گفت :
    _ حالا وقت این حرفا نیست خانوم ،منتظر نباش خدمه بیایند چمدانت را بردارند ،هرکس چمدان خود را دست بگیرد و عجله کند.
    طیبه خود را به آنها رسند و لعیا را بغل کرد زنها چمدان به دست از تالار کوچک داخل حیاط شدند .حوریها و طغرل به شنیدن سر و صدایی که میامد از ساختمان بیرون دویدند و قبل از رسیدن آنها سوار اتومبیل شدند .ماه منیر و مارال به شدت ترسیده بودند و با رنگ پریده و بدن لرزان به زحمت خود را به آنها رساندند و در اتومبیل جا گرفتند و دسته جامی به سوی ایستگاه راه آهان روان شدند.لعیا به محض اینکه طیبه دست از روی دهانش برداشت ،شروع کرد به گریه کردن .مارالا که آن روزها به شدت تحت تاثیر فشار عصبی بود،طاقت نیاورد و اشک هارا به روی گونهها جاری ساخت
    فاصله میان شادیها و غمها .مراد و نامرادیهایش ،آنقدر زیاد شده بود که دیگر شادی را باور نداشت و به غیر از نمرادی احساس دیگری را نمیشناخت.
    ایشتگاه راه آهان شلوغ بود و در میان منتظران ،چهرههای آشنای بسیاری از خانوادههای مالکین و خوانین شهر به چش میخورد غزال نیز به همراه خانواده همسر در گوشه یی از ایستگاه با نگرانی انتظار معدن آن هارا میکشید دو خواهر همدیگر را در آغوش کشیدند و اشکهایشان را باهم در امیختند مارال با صدای گرفته یی گفت :
    _غارت گران به خانه ما رسیدند . خدا میداند الان چه به روز زندگیمان آوردند ما فقط توانستیم جان خودمان را نجات دهیم .
    _ خدا را شکر که خودتان سلامتید دعا کن بتوانیم بدون دردسر سوار قطار بشویم و از شهر بیرون برویم من خیلی میترسم مارال اگه آنها به اینجا برساند و جلوی حرکت قطار را بگیرند ،کار ما تمام است فعلا فکر مال نباش فکر جان باش .
    مدحت خواهر بزرگتر محمود،مدتها بود که به تهران نقل مکان کرده بود و اکنون به غیر از غزال و همسرش که قرار بود به خانواده سلطانی بپیوندند ،بقیه افراد خانواده به قصد اقامت در منزل مدحت عازم تهران بودند.
    آن روزها هرکسی مال و منالی داشت از ترس گرفتار شدن در چنگ دمکراتها فرار را با قرار ترجیح میداد .
    بالاخره مسافرن سوار ترن شدند و رهسپار مقصد گردیدند در واقع این آخرین قطاری بود که در آن اوضاع آشفته موفق به ترکه ایستگاه و سفر به پایتخت شد و ساعتی بد از آن ، گروهی از دمکراتها به آنجا رسیدند و از حرکت قطارهای بعدی جلوگیری به عمل آوردند .حاج اسد و خانواده آاش نیز به قصد اقامت در خانه عشرت با آنها همسفر بودند

    زندگی در این شهر چون رودخانه یی سر به طغیان برداشته بود و همه آنهایی که گرفتار امواجه بی رحمش میشدند به کام خود میکشید و در خود غرق میکرد .هیچ کس جرات سفر با اتومبیل را نداشت و همه از آن میترسیدند که غارتگران به عطسه زدن و سوزاندن مسافران بپردازند .قبل از حرکت قطار مشد اصغر به ایستگاه راه آهن رسید و خبر غارت خانه را برایشان آورد .غارت گران بد از روبرو شدن با اتاقهای خالی از اثاثیه ،برای دستیابی به وسایل گران قیمت خانه ،به روی مشد اصغر اصلاح کشیده و با زور و تهدید او را مجبور به نشان دادن محل اختفای یشان سختهی بودند .

    ماه منیر جرات سوال نداشت و از پاسخ میترسید او به یک یک وسایل خانه که یادگار سالهای جوانی و نیکبختی آاش بود دلبستگی داشت و فقدان هر کدام از آنها ،برایش چون شکستن بال و پار زندگی آاش دردناک بود .دو طرف صورت او از سیلی زندگی سرخ شده بود ،مرگ جیران یک طرف صورتش را سوزان سخت و ناکامی مارال طرف دیگر .
    خبر غارت خانه بر فرق سر حاج صمد فرود آمد و به روی آن ضربه نواخت و بر کوتاهی خود در انتقال وسایل منزل به جای امن لعنت فرستد .حریه از شنیدن خبر غارت وسایلی که به عنوان جهیزیه به خانه همسر آورده بود و آنچه که او و طغرل با امید و آرزوی برای زندگی بهتر فراهم ساخته بودن ،به گریه افتاد لعیا بی خبر از آنچه در دلم آنها میگذاشت برای بازی با جیران در دو کوپه در رفت او آمد بود.
    بلاخره مسافرن به مقصد رسیدند و هرکدام به سوی روان شدند .بد از اون دو روی اژدر و نساا.صفا و یکرنگی قزبس و غیب علی و استقبال گرمشان از خانواده ارباب ابروان گره خرده مارال از هم گشود .
    حاج صمد زخم خرده تر از آن بود که به این سادگی چین پیشانی را از هم باز کند .ماه منیر همانند او آشفته و پریشان حال بود . عتیقههای گران قیمتی که تماشای آن شجره نامه خانوادگی ایشان را ورق میزد ،به غارت رفته و فرشهای نفیسی که نظیرش را کمتر در خانه یی میشد یافت ، در یک چشم به هم زدن ناپدید شده بودند .غارت گران همه آن چه را که میشد حمل کرد با خود برده و چیزهایی را که قبل حمل نبود ،وحشیانه دریده و غیر قابل استفاده ساخته بودند .
    وسایل غارت شده ،ذره یی بود از آنچه که داشت ،با وجود این هر ذره به جانش بسته بود .
    ،گٔلهای قالی دفترچه یی بودند نوشته شده از شادیها و غمها .نقش شاه عباسی لالهها ،خاطره دلهره شب عقد کنان خود را در خاطر او زنده میکرد و نقش گٔلهای قالی خاطره دوران کودکی بچهها و جای پای کوچکشان را که به روی آن جست و خیز میکردند .موقعی که در حمله هوایی منتفقین کارخانه قند و شکار بمباران شد و قطعه یی از آن بمب ،درخت زرد علویه باغچهٔ را که سعیه گستر ایوان خانه بود .به دو نیم کرد و در دیوار تالار ایوان فرورفت ،دلش از حادثه بدی گواهی میداد .
    حمله روسها درخت زرد آلوی را که به ایوان خانه سایه میگسترد به دو نیم کرد و سینه دختر بزرگش که سایه گستر زندگی او بود ،در اثر بمباران زندگی از حرکت باز ایستاد .در حرکت زندگی همیشه مکث هست و بسته به این است که قرعه فال به نام چه کسی افتاد

    فصل 71

    سردی طلاهایی که ماه منیر در طول سفر به گردن و دستها داشت ،دلش را سرد کرد .غیب علی نگران حکم علی و خانواده او بود که در اوضاع آشفته و پر مخاطره هنوز در آن خانه میزیستند ..ماه منیر که خود نگران ماه طلعت و سایر اقوامی بود که نتوانسته بودن به موقع شهر را ترک کنند و خود را از مهلکه نجات بدهند ،حرفی برای دلداری آاش نداشت .خانه شلوغ و پر رفت آمد شد .دو اتاقی را که ما بین راه پلههای دو طبقه قرار داشت غزال و محمود در اشغال داشتندوا دو اتاق واقع در قسمت شرقی سالن طبقه بالا در اختیار حریه و طغرل بود .
    عطا و جنّت نوزادن غزال و حوری خواب شبانه اهل منزل را حرام میکردند و ناسازگاری لعیا و جیران حاج صمد را که آن روزها بی حوصله و کسل به نظر میرسید ،کلافه میکرد.
    او بد از به تاراج رفتن وسایل منزل ،عصبی و بی حوصله شده بود و با کوچکترین سرو صدایی فریادش به آسمان میرفت .با اینکه تشنه شنیدن خبر درمورد وقایع یی که در زنجان اتفاق میفتد بود، میکوشید تا خانواده را از وقایع به خبر نگاه دارد.
    بی آنکه دلم از خانه و کاشانه بریده باشد ،دلم به حسرتها نمیسپرد و منتظر پایان ماجرا بود .گرچه جبران آنچه به غارت رفته ،کره چندان آسانی نبود ،اما میشد دوباره جبرانش کرد و به تهیه آن پرداخت
    سیل مهاجرانی که از آذربایجان و زنجان رهسپار تهران شده بودند،پایتخت را شلوغ کرد .آنها به اندازه کافی واژه نقد با خود آورده بودند .اولین اقدمشن خرید خانه بود .عشرت که ظرف چند سال اقامت در تهران،فارسی را با لهجه غلیظ ترکی صحبت میکرد ،کم کم داشت به محیط آنجا انس میگرفت ،به خصوص بد از آشنایی با مهاجرانی که در سالهای اخیر به تدریج در اطراف شهر پراکنده میشدند ،دیگر خود را در آن محیط بیگانه نمیدانست و آرزوی بازگشت به زادگاهش را نداشت .او در آن سال شاهد مهاجرت اکثر همشهریان به تهران شد.
    محمود قصد داماد سر خانه شدن را نداشت و در اولین فرصت در خیابان فخر آباد خانه یی خرید و به آن جا نقل مکان کرد.
    حاج یونس به خاطر شناختی که از تهران و محلههای این نشین آن پیدا کرده بود ،اقوام مهاجر را درس یافتن ساختمان مناسب برای خرید کمک میکرد و به تدریج همه آنها صاحب ملکی در آن شهر شدند و اکنون دیگر بعید به نظر میرسید که اکثره این مهاجران بد از خوابیدن غائله قصد مراجعت به زادگاهشان را داشته باشند
    بد از اینکه یکی از اقوام هاج فخّار در زدو خورد با دمکراتها در زنجان کشته شد ،او هم به فکر خرید خانه و اقامت دائم در پایتخت افتاد.این بر نیز حاج صمد قصد آن را نداشت که بی مطالعه به زنجان بازگردد .
    عشرت بی صبرانه انتظار بازگشت آیدین را میکشید و انگشتانش در شمارش ماهها و سالهای دوری در پایان خط متوقف مانده بودند.
    بد از اینکه اسد و خانواده آاش به خانه که در حوالی دروازه شمیران خریده بودند ،نقل مکان کردند ،به رنگ و نقشی منزل و نو سازی اتاق پسر خود که در چند سال اخیر به اتاق مهمان تبدیل شده بود ،پرداخت
    شادی عشرت از خبر بازگشت آیدین با دلشوره و نگرانی آاش از برخورد مارال با او در هم آمیخت.آرزو میکرد تا قبل از آمد وی زنجان آرام بگیرد و آنها به آنجا بازگردند .ولی دمکراتها همچنان به کشتار بی رحمانه مردم و غارت امولشان ادامه میدادند و حاج صمد قصد مراجعت به آنجا را نداشت .
    یونس نگرانی عشرت را بی دلیل میدانست و به نظرش بعید میرسید که آیدین هنوز مهر دختر دائی بیوه آاش را در سر داشته باشد،
    الماا با آیدا به افکار واهی مادر میخندیدن و آن را بیهوده میپنداشتند .
    احساسی که آیدین به مارال داشت .از کودکی همراه با او رشد کرد و به تکامل رسید.عشرت با آرزوی دور و دراز خود در آبیاری و به ثمر رسیدن این احساس نقش عمدهای داشت .
    روزی که ناامید از عشق مارال راهی دیار غربت شد ،نه قلب را خالی از امید سخت و نه دل را خالی از این احساس .مارال با ادای کلمه (( نه )) دلش را شکست ،اما باورهایش دست نخورده باقی ماند و هنوز با این امید بود که دختر دائی آاش در انتظار بازگشت وی لحظه هارا خواهد شمرد و به پایش خواهد نشست .عشرت که از دل وامانده پسر خود خبر داشت ،حاضر نشد با شرح ماجرا عشق و روسوایی مارال شیشه نازک دل اورا بشکند .با وجود اینکه کلی سوالهای ایدین در نامههایش دربار آن دختر به جواب میماند با این حال شیشه عمر این دیو ناامیدی را میشکست و قلبش را از امید میانباشت.
    عشرت بد از اینکه خبر جدایی مارال را شنید .برای قطع ریشه عشق نه فرنجام پسرش به شرح ماجرا ازدواج او و قطع امید آیدین پرداخت.
    شنیدن این خبر خارج از تحمل آیدین بود و چند ماهی گیج و نامتعادل ماند و با توصیف مادر از یاشار در مقایسه با رقیب ، بر هوس بازیهای مارال لعنت فرستد .
    شوقی که برای پایان تحصیلات و بازگشت به وطن داشت در وجودش مرد و روزهای باقی مانده اقامت را بدون دلتنگی و امید به بازگشت گذارند .خاک باغچهٔ دل را که پر از بذر محبت به آن دختر بود ،شخم زد تا به جای آن بذر کینه و نفرت را بنشاند.
    دلش پرنده یی نبود که از بامی برخیزد و بر بام دیگر بنشیند .با وجود اینکه عشرت جدایی مارال را از او پنهان کرده بود ،چمدان سفر را که بست اه حسرت را با کلمه (( مارال )) در سینه خفه کرد.
    دلش از این سوخت که داشت به هیچ امیدی برای آینده به وطن بازمیگشت.
    عشرت ناخود آگاه خبر بازگشت غریبالوقوع پسر را تا یک روز قبل از آمدن او از خانواده برادر مخفی ساخت و بالاخره در مقابل اصرار یونس که این عمل را نه درست میدانست ،شعبی که آرزوی دیدار آیدین ،پرنده دلش را به تابع و تابع انداخته بود .هیجان زده این خبر را به اطلاع آنها رساند
    ماه منیر از شنیدن این خبر خود را خود را در این شادی سهیم دانستند .مارال بی تفاوت و بی احساس باقی ماند و هیچ عکس عملی انجام نداد.غزل با زیرکی خاص خود ،در زیرو بم شادیهای عمه آاش ،غم مبهمی را که سعی در پنهان ساختنش آن داشت ،احساس کرد و از خدا خواست که این نگرانی به دلیل نباشد و آیدین هنوز مهر خواهر او را به دل داشته باشد .
    شاید مارال تنها کسی بود که به این موضوع نمیاندیشید و بقیه خانواده سلطانی هم همان احساس غزال را داشتند.عشرت ریشه حسرت هارا سوزاند و به جای آن گٔل امید کاشت و برای شکفته شدنش در انتظار نشست .در زیر آفتاب داغ اوایل مرداد ماه بود که آیدین عرق ریزان از درشکه پیاده شد و چمدان هارا به زمین نهاد و به عادت همیشه سه بار پیاپی کوبه در

    . را به صدا در آورد.عشرت صدای آشنا در زدن پسر خود را شناخت و قبل از اینکه خنده خانه مجال باز کردن آنرا پیدا کنند ،پلههای ایوان را به سرعت پیمود و به طرف در دوید.دگران بدون آنکه بداند چه کسی پشت در است ،کوبنده آنرا شناختند.

    آیدین به محض ورود مادر را در آغوش فشرد و بر سر و روی او بوسه زد .در آن لحظه عشرت فقط به دستهای گرمی که به دور گردنش حلقه شده بود ،می اندیشید و لذت در کنار داشتن موجودی را که حسرت دیدار وی سالها وجودش را سوزنده بود ،احساس میکرد.
    با وجود اینکه کلافه از گرما نفس از سینه آیدین بیرون نمیآمد ،تلاشی برای رهایی از آغوشش مادر نمیکرد.
    عشرت با همه وجود و به عادت زمانی که او کودکی بیش نبود پی در پی میگفت :
    _ جانم ،عزیزم ،عزیزا فدات ،بالاخره آمدی.
    آیدین بر انگشتان ظریف او بوسه زد و خسته از طی مسافتی طولانی ،در کنار حوض زانو زد و آبی به سرو صورت پاشید
    عشرت با شیفتگی به برانداز کردن او پرداخت و به نظرش رسید که آب و هوای خرهج او را چاق تر و سره حال تر ساخته است .پرده گوشتی که صورتش را پوشنده بود بینی عقابی شکل او را کوچک تر نشان میداد .اما موهای جلو سر آیدین کم پشت و تا هادی خالی شده بود .با وجود این چهره آاش دلپذیر تر از گذشته به نظر میرسید.
    افکار مادر را در نگاهش خواند و لبخند زنان پرسید :
    _فکر میکنی زیادی چاق شدم عزیز ؟
    لبخند آشنا آیدین دل عشرت را لرزاند و اشک شوق گونههایش را تر کرد و پاسخ داد :
    _نه بر عکس ،فکر میکنم به اندازه چاق شده یی و باید بگویم خیلی تو دل برو تر از سابق هستی .کدام دختر است که آرزوی همسری تورو ناداشته باشد.
    آهی کشید و گفت :
    _ بسته به این است که من چه آرزو یی در دل داشته باشم .
    _ خیالت راحت باشد ،دختری برایت پیدا میکنم که لایقت باشد.
    از کنار حوض برخاست و روبه روی مادر ایستاد و گفت :
    _ فعلا خیال زن گرفتن را ندارم ،اول باید به فکر باز کردن دفتر وکالتم باشم .پس آقا جان کجاست ؟

    _ تازه رفته همام تا به افتخار آمدنت سرو صورت را صفا بدهد.به حساب خود گمان میکرد که تو فردا وارد میشوی.

    _ تو چی فکر میکردی عزیز ؟
    _ من دیشب خوابی دیدهام که تو برگشته یی و از صبح بی اختیار منتظر بودم تا صدای در زدن آشنایت را بشنوم،میگویند زمان زود میگذرد ولی برای من که دیر گذشت.
    _ زمان به حرکت عادی خود ادامه میدهد دیر یا زود گذاشتن آن بستگی به احساس هرکسی دارد که از گذشت آن در چه انتظار است .بیشتر دلم میخواهد شوهر خواهر جدیدم داریوش را ببینم .
    _ بایرام پیداش نیست ،فکر کنم رفته آن هارا خبر کند .
    _ تو خیلی لاغر شده یی عزیز .
    آهی کشید و گفت :
    - دوری تو باعث شده آن یک ذره گوشتی هم که به تنم بود ،بریزد.
    _ حالا که برگشتهام باید بیشتر به خودت برسی ،تا مثل قبل از رفتنم سره حال


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #53
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 604 تا 609

    حال و شاداب بشوی. من هم خسته هم و نیاز به حمام دارم ، بهتر است بروم و اقاجان را انجا ببینم. تا من برگردم همه فامیل را خبر کن.

    -نه، امرو.ز خیال ندارم به غیر از خواهر هایت کسی را خبر کنم ؛ دلم میخواهد فقط خودمان دور هم باشیم بقیه ی افراد خانواده باشد برای فردا.
    -هر طور تو میخواهی , هر تصمیمی تو بگیری من تسلیمم.
    -تا تو یک سربت خنک بخوری من بقچه حمامت را می بندم.
    -انقدر گرمم شده که چیزی نمانده اب پاش را بردارم و تمام تن و سرم را خیس کنم.
    -بیا برویم کنار پنکه خنک شو و یک شربت سکنجبین بخور.
    -یک لیوان کفایت نکی کند یک کاسه بده.....چطور است یک خاک شیر مال برایم درست کنی؟
    -انهم به چشم ، ببینم نکند انجا گرسنگی کشیدی؟
    -نه عزیز جان فقط مزه ی غذاهای خودمان همه اش زیر دندانم بود.
    با هم از پله ها بالا رفتند و واردساختمان شدند. ایدین دل را به دریا زد و پرسید:
    -راستی از دایی صمد و دایی اسد چه خبر؟ این روزها شنیدم بلوای دمکرات ها زنجان را نا امن کرده.
    دل در سینه اش فرو ریخت. ایدین با زیرکی قصد داشت از حال مارال با خبر شود. لبها را به نشانه دلخوری جمع کرد و گفت:
    -پس چرا از حال خواهرهایت نمی پرسی؟
    برای بدست اوردن دل او بوسه ای بر گونه اش زد و گفت:
    -یکی یکی عزیز جان ، فرصت بده انقدر سوال نوک زبانم هست که نمی دانم کدام را بپرسم.مگر اتفاقی برایشان افتاده که نمی خواهی پاسخ دهی؟
    عشرت ناچار به پاسخ بود با اکراه گفت:
    -نگران نشو انها به موقع از معرکه فرار کردند نه تنها دایی اش بلکه اکثر خانواده اش به تهران کوچ کردند.
    -راست میگویی عزیز؟ پس بزودی همه افراد خالنواده را خواهم دید. حالا باید سحاب پسر بزرگی شده باشد.
    -اگر قبلا گفته بودی چه موقع میرسی همه را اینجا جمع می کردم.ولی اینطوری بهتر است. اینطوری بهتر میتوان تماشایت کنم. مطمئنم هیچ کس به اندازه من دلش هوایت را نکرده بود.
    -من هم خیلی دلم هوای دیدنتان را داشت.
    -حالا که برگشته ای یادم رفته چه سالهای سختی رات دور از تو داشتم.
    -بشر فراموش کار می شود.
    -حرفهایم را تفسیر نکن شوق دیدارت فاصله سالها را از یادم برد.
    -به اسانی نمی توانی مرا به تله بیندازی.
    -خودت میدانی که چقدر مشکل پسند هستم.
    لبخند شیطنت امیزی زد و گفت:
    -چرا میدانم....یادم میاید ان موقع ها فقط یک دختر توانسته بود نظرت را جلب کند.
    -حرف ان یکی را نزن حالا یک دختر سه ساله دارد که پای اشتباهاتش را به چوب فلک بسته.بگذریم الان وقت این حرفها نیس.
    با سماجت گفت:
    -چرا هست. پس شوهرش چی؟
    -گورش را گم کرده و از این مملکت رفته.لیاقت دختری که خیال می کرد از دماغ فیل افتاده هیچ کس را قبول نداشت همین بود که کنیزی زن غفور خواربار فروش را بکند و از شوهر گردن کلفتش کتک بخورد.
    -بیچاره مارال.
    -چشمش کور بلایی است که از سر نادانی بر سر خودش اورده.
    -تو یک زمان این دختر را دوست داشتی؟
    -یک زمان چرا ولی حالا نه....حرفهای خیلی بهتری برای زدن داریم.
    صدای پای یونس که داشت از ایوان می امد به گوش رسید. عشرت حرفش را قطع کرد و گفت:
    -اقاجانت امد. دیگر لاز نیس برای دیدنش به حمام بروی.
    ایدین ته مانده کاسه خاکشیرش را سر کشید و به استقبال پدرش شتافت.
    یونس که می ترسید اروزی دیدن پسرش را با خورد به گو ببرد موج اشکی را که اماده فرو ریختن بود به عقب راند. ایدین صدای ضربان قلب پدرش را که هر لحظه اوج می گرفت و صدای لرزانش را شنید که می گفت:
    -خدا رو شکر که نمردم و ارزوی دیدارت را به گور نبردم.
    ایدا و الما بلافاصله بعد از او رسیدند و به گردنش اویختند. سحاب هر دو پای دایی نادیده را که مادر و خاله با محبت دئر اغوش گرفتند را بغل کرد.
    به زودی سجاد و داریوش به انها پیوستند و جمع خانوادگی را تکمیل کردند. عشرت به بدرقه حسرت ها پرداخت و دلشوره ها و نگرانی اش را از یاد برد.

    فصل 72

    خانواده های مهاجر رسمشان را که شب نشینی بعد از شام بود از یاد نبرده بودند و هرشب بعد از صرف شام بچه هایشان را به دایه شان میسپردند و برای شب نشینی رهسپار خانه یکی از اقوام می شدند.
    ان روز ها عشرت کمتر حوصله بیرون و شرکت در شب نشینی اقوام را داشت.
    چشمهایش منتظرش در مسیر راه می دوید و برای رسیدن او شتاب داشت.
    ان شب بلقیس خانوم تازه سفره شام را جمع کرده بود که صدای در برخاست.
    ایدین با تعجب به مادرش نگاه کرد و پرسید:
    -منتظر مهمان هستید؟
    عشرت سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت:
    -نه ولی از وقتی که اکثر فامیل ساکن تهران شدند ، طبق رسم زنجان بیشتر شبها بعد از شام مهمان داریم. فقط خدا کند حاج دادا یا دادا اسد نباشد چون ممکن است دلخور شوند که امدنت را خبر ندادیم.
    بایرام قلیونی را که تازه چاق کرده بود مقابل یونس نهاد و برای باز کردن در رفت. چهره ی تازه واردین مشخص نمی شد چهره ی دایی اش را در تاریکی شب تشخیص داد و صدایش را شنید که از بایرام میپرسید:
    -مهمان ندارید؟
    بایرام به امید دریافت مژدگانی لبخند بر لب اورد و گفت:
    -چرا یک مهمان خیلی عزیز که تازه رسیده.
    ماه منیر گفت:
    -ببینم نکند ایدین برگشته؟
    -درست حدس زدید خدا می داند وقتی از راه رسیدند عزیز خهانوم چه حالی داشتند.
    ایدین صدای هلهله و شادی انها را شنید و ششدانگ حواسش را در دیدگان متمرکز ساخت و به تماشای سه زنی پرداخت که داشتند وارد حیاط می شدند. نگاه ایدین به سرعت از چهره ی غزال و حوریه عبور کرد و بر روی چهره مارال ثابت ماند. با وجود اینکه چهارسال از اخرین دیدارشان می گذشت جای پای اخرین نگاه به صورت او مانده بود. فقط دیگر در عمق چشمانش ان غرور و نخوتی که باعث سرکشی می شد به چشم نمی خورد.
    برق گیسوان شبرنگی که مطابق مد کوتاه شده بود چشم را می زد و


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #54
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    619-610

    حزن ديدگان،شكاف دلشكسته اي را نمايان مي ساخت.
    خبر ورورد پسر عمه را با خونسردي تلقي كرد و آيدين با همه ي زرنگي كه داشت نتوانست در چهره ي مارال احساس دروني او را منعكس ببيند.
    الما كه در كنار برادر پشت پنجره ايستاده بود،با انگشت به طرف غزال اشاره كرد و گفت:
    -ان مرد قد بلندي كه پشت غزال ايستاده،شوهرش محمود است.
    آيدين با وجود اين كه پاسخ خواهر را مي دانست،براي اطمينان خاطر پرسيد:
    -پس شوهر مارال كجاست؟
    -مارال شوهر ندارد و خيلي وقت پيش يعني درست چند ماه بعد از تولد لعيا از او جدا شده.
    مهمانان تازه پا به روي پله هاي ايوان نهاده بودند كه ايدين به همراه مادر به استقبالشان شتافت.
    حاج صمد خواهرزاده ي خود را در آغوش كشيد و با لحن رنجيده اي خطاب به عشرت گفت:
    -يكي طلب من ابجي.حالا ديگر برادرت را غريبه مي داني و مژده آمدن پسرت را از من پنهان مي كني.
    عشرت دست پاچه جواب داد:
    -باور كنيد تازه از راه رسيده و فرصت نشد خبرتان كنم.خدا شما را به موقع رساند و رو سفيدمان ساخت.
    -رو سفيد يا رو سياه؟بدون اين كه بدايم چه خبر است،غافلگيرتان كرديم.
    ماه منير با لحن سرد و طعنه آميزي گفت:
    -چشمت روشن عشرت.
    و شپس رو به حاج صمد كرد و ادامه داد:
    -خوب لابد ترسيد اگر به برادرهايش خبر بدهد مجبور باشد سوقاتي ها را با آنها تقسيم كند.
    طغرل پس از رو بوسي با پسر عمه،داماد جديدشان را به آنها معرفي كرد.آيدين بعد از احوال پرسي گرم با آنها،رو به دختردائي هايش كرد و خطاب به غزال گقت:
    -تو شيريني عروسي ات را به من بدهكاري.تو هم همينطور مارال.
    مارال لبخند تلخي به لب آورد و گفت:
    -مال من زهر هلاهل بود،مگر نمي داني.
    -خودت انتخاب كردي و خواستي،مگر غير از اين است؟اين تو بودي كه فكر مي كردي هيچ مردي لياقت همسري ات را ندارد.
    -پس خبر ان به گوش تو هم رسيده.
    آيدن نگاه خيره ي مادر را متوجه خود ديد و پاسخ مارال را نداد و نگاهش را متوجه ي حوريه ساخت و گفت:
    -تو چي حوريه،تو هم بايد شيريني تولد بچه هايت را به من بدهي.
    -ما همه منتظريم شيريني عروسي تو را بخوريم.فكر نمي كنم عمه عشرت در اين مدت بي كار نشسته باشد.
    ماه منير رو به خواهر شوهر خود كرد و با لحن كنايه آميزي گفت:
    -فعلا كه عشرت زرنگ تر شده و از ترس شيريني دادن،ورود آيدين را از ما پنهان كرده.
    عشرت كلافه از سيل اعتراضي كه به طرفش سرازير مي شد،گفت:
    -باور كنيد اين طور نيست زن داداش و خيال داشتم صبح زود بايرام را بفرستم كه خبرتان كند.
    -حالا ما غريبه شديم و بايد يكروز بعد از آمدن ايدين خبرمان مي كردي.عيبي ندارد آبجي،ما هم به وقتش تلافي خواهيم كرد.
    يونس رنجيدگي مهمانان را احساس كرد و گفت:
    -حالا چرا نمي نشينيد و سراپا ايستاده ايد.
    -وقتي خبرمان نكرديد يعني وجودمان زيادي است.شايد بهتر باشد برگرديم و تنهايتان بگذاريم.
    ايدين با محبت دستش را به دور گردن حاج صمد حلقه كرد و گفت:
    -اصلا اين طور نيست حاج دائي.باور كنيد از آمدنتان خيلي خوش حاليم.خدا مي داند چه قدر هواي ديدنتان را داشتم.من با ورودم عزيز را غافلگير كردم.آنها خيال مي كردند كه فردا مي رسم و اصلا انتظار آمدنم را نداشتند.
    -مگر خبرشان نكرده بودي؟
    -نه،باور كنيد.چون نمي خواستم آقا جان به زحمت بيفتد و به دنبالم بيايد.تاريخ ورودم را خبر نداده بودم،حالا بفرمائيد بنشينيد.معلوم مي شود دل من به دلتان راه داشت كه بي اختيار شما را به اينجا كشاند.
    مارال بلاتكليف كنار در ايستاده بود و منتظر تصميم پدر بود كه بمانند يا بروند.ايدين چند قدمي به طرفش برداشت و گفت:
    -بيا تو مارال.قرار نيست آمدن من به جاي اين كه باعث پيوستگي بيشتر شود،باعث قطع وابستگي باشد.شما بفرماييد محمود خان.خيلي خوش آمديد.
    ايدين درست روبروي مارال نشست و سرنخ احساسش را گرفت و براي مهار كردن آنرا كشيد و به تجزيه و تحليل آن پرداخت.نه بذر كينه و نفرتي كه در باغچه دل كاشته بود،ثمري داشت و نه بذر محبتي كه با شخم زدن كمر به نبودي اش بسته بود.دو احساس متفاوت از دو طرف دندان تيز كرده بودند و قصد نابودي آن ديگري را داشتند.دختري كه غرورش را شكسته بود،در گيرودار حوادث زندگي غرور خود او هم شكسته بود.
    نگاه عشرت تيز و موشكاف چهره برادرزاده خود را مي كاويد و حركات و اشاراتش را زير نظر داشت.شور و شعف او از بازگشت ايدين،با آمدن مارال به آن خانه با اضطراب و نگراني در اميخت.يونس كه سرمست از ديدار آيدين،خالي از دغدغه ي خاطر بود،رو به همسرش كرد و گفت:
    -خانم بهتر است بايرام را بفرستي حاج اسد را خبر كند،وگرنه فردا كه بشنود،گله خواهند كرد.
    -من براي خبر كردنشان حرفي نارم.ولي راه آنها كه نزديك نيست و رفتن و خبر كردنشان يك ساعتي طول مي كشد.
    -عيبي ندارد،تو كار خودت را بكن.
    سجاد از جا برخاست:
    -من خودم با ماشين مي روم دنبالشان،اين طوري بهتر است و زياد طول نمي كشد.
    يونس رو به داماد بزرگتر كه چون همشهري شان بود،از داماد كوچكتر كه اهل تهران بود،صميميت و يكرنگي بيشتري نسبت به آنها نشان مي داد،كرد و با لحن تشكر آميزي گفت:
    -دستت درد نكند سجاد،همين كه حاج دادا و زن داداش از ما رنجيدند،كافي است.
    طغرل كه خود را موظف مي دانست به دنبال پدر زنش برود گفت:
    -خيلي ممنون سجاد.اگر ماشين داشتم،به تو زحمت نمي دادم.
    آيدين با تعجب پرسيد:
    -مگر شما هنوز ماشين نخريده ايد؟
    -چرا خريده ايم،ولي بعد از هجوم دمكراتها فقط توانستيم خودمان را به تهران برسانيم و خدا مي داند بر سر اموال و دارائي مان چه آمده است.
    عشرت ساكت و كم حرف بود.حاج صمد با تعجب پرسيد:
    -چي شده آبجي،زياد سر حال نيستي،انگار نه انگار كه عزيز كرده ات از سفر برگشته.
    مارال كه با بي خيالي در مبل مخمل خردلي رنگي كه به تازگي حاج يونس به افتخار ورود قريب الوقوع پسرش براي اتاق نشيمن خريده بود،لم داده بود و از درد عمه ي خود به خوبي آگاهي داشت شيطنتش گل كرد و گفت:
    -اگر امشب قرعه ي فال شب نشيني ما به نام خانه ي عمو يونس نمي افتاد، شايد هنوز كام عمه عشرت از بازگشت آيدين شيرين بود.
    -منظورت اين است كه ما تلخش كرديم؟
    عشرت از طعنه مارال خون دل مي خورد،به ميان كلام برادر دويد و گفت:
    -اين حرفها چيست حاج دادا!خودت مي داني كه تو و زن داداش كجاي دل من جا داريد.
    و بعد رو به مارال كرد و با لحن نيش داري گفت:
    -اما تو دختر ور پريده،فقط نيش زبانت براي عمه ات است.پس زبان درازت را كه هميشه به داشتن آن مي نازيدي،موقع رفتن به خانه ي شوهر،كجا جا گذاشته بود؟
    مارال كه علت اين عكس العمل را مي دانست،رنجيده خاطر ابرو در هم كشيد و گفت:
    -خيالتان راحت باشد.آنجا هم بي زبان نبودم و از شما چه پنهان همين زبان سرخ سرم را به باد داد.
    عشرت بلافاصله متوجه ي تغيير چهره ي آيدين شد و شكاف مابين دو ابرو شكافي را كه مابين احساس عشق و نفزت قلبش را به دو نيم كرده بود،نمايان مي ساخت.
    مادرش با يادآوري نام شوهر مارال،قصد شعله ور ساتن آتش كينه و درو كردن احساس ريشه داري كه بيم آن مي رفت هنوز چون پيچكي به دور قلب او پيچيده شده باشد را داشت.
    آيدين با يك دست بر گونه ي اساس خود سيلي مي نواخت و آنرا جريحه دار مي كرد و با دست ديگر به روي آن جراحت مرهم مي نهاد.

    فصل 73

    منصوره خواهر حوريه كه در موقع سفر ايدين چهارده سال بيشتر نداشت،اكنون در آستانه ي هيجده سالگي،دختر خوش چهره و سفيد رويي بود كه بيني سر بالا و ظرافت اندام را از عمه اش به ارث برده بود.قمر كه چند سال پيش دختر بزرگتر خود سوران را به جواني از اهالي تكاب شوهر داده بود،پشيمان از اين وصلت،آرزو مي كرد كه منصوره هم چون حوريه به عقد يكي از جوانان فاميل دربيايد.عشرت كه براي دور كردن مارال از آيدين به هر تخته پاره اي چنگ مي انداخت،با وجود اين كه قمر چندان دل خوش نبود،ميل به اين پيوند داشت.بخصوص كه منصوره بر خلاف مادر دختر آرام و مطيعي به نظر مي رسيد.
    آن شب به محض اين كه اسد و همسرش بع اتفاق فرزندانشان از راه رسيدند،به جمع خانوادگي كه تا قبل از ورودشان،سرد و خالي از هيجان بوده گرمي خاصي بخشيدند.
    كمال و جمال برادران دوقلوي چهارده ساله حوريه،به محض ورود ياشر و صدا و شيطنت خاص خود،آيدين را در ميان گرفتند و با كنجكاوي او را در مورد ديدني هاي بيروت سؤال پيچ كردند.
    ايدين كه بعد از طي مسافتي طولاني،ميل به وخاب و استراحت داشت،با صبر و حوصله به پرسشهايشان پاسخ مي گفت.مارال با زيركي خستگي را در چشمانش مي خواند اما جرات اظهار نظر را نداشت.
    گرچه تمايلي به نزديكي با پسر عمه اش در خود احساس نمي كرد و چون گذشته محبتش به وي رنگ عشق را نداشت ولي مي خواست در مبارزه اي كه عشرت بر ضد او شروع كرده بود،از ميدان پيروز بيرون آيد.
    تلاش منصوره براي دلربايي،از چشم تيزبين مارال پنهان نبود و از بي اعتنايي و بي توجهي آيدين نسبت به اين تلاش،لذت مي برد.
    قمر با صداي پر طنين و زنگ دار خود يك لحظه هم از پر حرفي باز نمي استاد و يك بند از خواهر شوهرش،سور بازگشت ايدين را مي خواست.عشرت كه از قبل مقدمات اين مهماني را فراهم ساخته بود،بعد از مشورت با همسر و فرزندان،شب جمعه را براي برپايي اين جشن مناسب ديد.ماه منير قول داد كه قزبس و غيبعلي را براي كمك به بايرام و بلقيس چند روزي به آنها قرض بدهد و خود به كمك طيبه و گلين به امور خانه بپردازد.
    موقعي كه آيدين شروع به خميازه كشيدن كرد،مارال به مادرش فهماند كه وقت رفتن است.
    ايدا و آلما كه به افتخار ورورد برادرشان براي اطرق چند روزه به خانه ي پدري اسباب كشي كرده بودند،دور منصوره را گرفتند و با اصرار از او خواستند كه شب را در آن جا بماند.
    منصوره براي كسب تكليف به پدر و مادرش نگريست.قمر كه قصد نداشت دختر خود را ارزان بفروشد و از آن مي ترسيد كه در صورت ماندن در آنجا،آنها به اين خيال باشند كه او قصد دارد بدون هيچ قيد و شرطي او را دو دستي تقديمشان كند،مصلحت را در آن ديد كه با اين خواسته مخالفت نمايد و حرمت منصوره را نگه دارد.
    آيدين كه تمايلي نسبت به زن انتخابي آنها نداشت نفسي به راحتي كشيد.سجاد داوطلب شد كه خانواده ي اسد را برساند.آيدين هم از جا برخاست و گفت:
    -اجازه بدهيد شما را برسان حاج دائي؟
    صمد لبخند پر محبتي به لب آورد و پاسخ داد:
    -نه آيدين جان،زحمت نكش.خانه ي ما فقط چند كوچه با منزل شما فاصله دارد.
    يكبار ديگر آيدين در خطوط چهره ي مارال به دنبال رد پاي شكست گذشته اش گشت و او با لبخندي كه به موقع به لب آورد،آن رد پاها را محو كرد و به آنها مجال خودنمايي را نداد.
    با وجود اين كه مي دانست جبران آن شكست كار آساني نيست،ولي قصد آنرا نداشت كه با نوحه سرايي و آه و ناله،نگاه ترحم آميز مردي را كه يك زمان با سرسختي و يكدندگي دلش را شكسته بود،متوجه ي خود سازد.به دنبال سوزني براي بند زدن شكستگي هاي غرورش گشت،تا باز هم چون گذشته محكم و استوار در مقابلش بايستد و با سر كشي او را به زانو در آورد.
    عشرت منتظر لحظه اي بود كه در را پشت سر مهمانان ببندد و خود را از بار سنگيني كه به روي دوش داشت خلاص كند.بر خلاف هميشه كه با روي باز و با محبت از خانواده ي برادر پذيرائي مي كرد،اين بار به زحمت مي توانست ظاهر را حفظ كند و خود را از بودنشان در انجا خوش حال جلوه بدهد.
    ايدين بر عكس مادر مي كوشيد تا زمان ماندن آنها را دذ منزلشان طولاني كند و با وجود خستگي،مهمانان را جلوي در حياط سر پا نگه داشت و به شرح چند خاطره از سفرش كه وانمود مي كرد تازه با ياد آورده پرداخت.صمد در خداحافظي به ظاهر گرم خواهر،سردي اش را احساس كرد.
    با وجود گذشتن پاسي از نميه شب،هوا به شدت گرم و دم كرده بود و بر خلاف شبهاي تابستان،هيچ حركت و تكاني از درخت ها مشاهده نمي شد.
    بعد از اين كه اتومبيل سجاد در خم كوچه ناپديد شد،مه منير كه در كنار دخترانش قدم بر مي داشت،از آنها فاصله گرفت و به حاج صمد نزديك شد و با صداي آهسته اي كه مي كوشيد تا به گوش محمود كه فاصله ي چنداني با آنها نداشت نرسد گفت:
    -لابد متوجه شدي خواهرت چقدر سرد با ما برخورد كرد و اصلا تحويلمان نگرفت.
    -مي دانم دردش چيست.عشرت از دل آيدين خبر دارد و از آن مي ترسد كه مبادا مارال دوباره هوايي اش كند.تقصير دختر خود توست،اين او بود كه لگد به بختش زد وگرنه الان آبجي او را روي سر مي گذاشت و حلوا حلوا مي كرد،نه به محض ديدنمان،ابرو در هم بكشد و ششدانگ حواسش متوجه آن دو نفر باشد كه مبادا فيل ان پسر دوباره ياد هندوستان كند.
    -يواشتر،مارال صدايت را مي شنود.
    حاج صمد كه از يادآوري حماقت مارال به خشم آمده بود،صدا را بلندتر كرد و گفت:
    -خوب بگذار بشنود.مگر لگد به بخت خود نزد و باعث نشد در سني كه تازه بايد شوهر كند بيوه بشود؟فكر مي كني دلم نمي سوزد و از اين موضوع رنج نمي كشم؟وقتي لعيا به دنبال او راه مي افتد و مامان صدايش مي زند.قلبم آتش مي گيرد.دلم به اين خوش بود كه شايد وقتي آيدين برگردد،عشرت باز طالبش باشد،اما امشب فهميدم كه اين خيال را ندارد.
    -خوب معلوم است كه اين خيال را ندارد.مگر نديدي چطور زير چشمي مارال و آيدين را مي پاييد و چطور هواي دختر قمر را داشت.من كه مطمئنم منصوره را براي او زير سر گذاشته.
    -خودت را به جاي او بگذار خانم.تو بودي دلت مي خواست عروست يك زن بيوه كه يك دختر سه ساله هم وبال گردنش است باشد،.يا يك دختر دم



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #55
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحات 620 تا 629 ...

    بخت؟ یک طرفه قضاوت نکن.
    بغض گلو آه حسرت ماه منیر را فرو خورد. با صدای خفه ای گفت:
    - خدا لعنت کند آن جوان بی همه چیز را که این دختر را از راه به در کرد. به لب پرخنده ی او نگاه نکن، دلش پر از خون است.
    - خود کرده را چاره نیست. هیچ کس به غیر از خود این دختر باعث و بانی آنچه که به سرش آمده، نیست. غیر از این است خانم؟
    ماه منیر در سکوت آهی کشید و بدون این که پاسخی بدهد به راهش ادامه داد.
    مارال که پا به پای غزال و حوریه قدم برمی داشت و با وجود فاصله ای که مابینشان بود صدایشان را می شنید رو به غزال کرد و گفت:
    - تو که می دانی من همیشه به چه چشمی به آیدین نگاه می کردم، ولی حالا که عمه عشرت می خواهد مرا از میدان به در کند، من از میدان به درش خواهم کرد. خواهی دید.
    غزال شراره های خشم و غضب را در دیدگان دختری که زهر ناکامی، کامش را زهرآگین ساخته بود، مشاهده کرد و او را مصمم و آماده ی انتقام دید. برای فرو نشاندن آن آتش خشم و التهاب کوشید تا او را آرام کند و گفت:
    - بی خود به اعصابت فشار نیاور و سعی کن آرام باشی.
    - دیگر نمی توانم آرام باشم، نه نمی توانم.
    به سر کوچه که رسیدند، غزال و محمود که راهشان دورتر بود ایستادند تا درشکه بگیرند. غزال بر گونه ی مارال بوسه زد و گفت:
    - آن بار با احساسات ازدواج کردی. این بار از روی عقل این کار را بکن، نه با لجبازی و یکدندگی.
    سر را با لجاجت تکان داد و گفت:
    - اگر هوس بود همان یکبار بس بود. مطمئن باش که دیگر خیال ازدواج مجدد را ندارم و فقط می خواهم به عمه عشرت ثابت کنم اگر بخواهم باز هم می توانم نظر آیدین را به خود جلب کنم و او هر چقدر تلاش کند نمی تواند حرف خود را به کرسی بنشاند.
    سورچی درشکه ای که به دنبال مشتری آخر شب می گشت. اسبهای خسته را که دیگر نای دویدن را نداشتند، در مقابل آنها متوقف ساخت و غزال و محمود بعداز خداحافظی با سایر اعضاء خانواده سوار آن شدند.
    محمود طاقت نیاورد و برای ارضاء حس کنجکاوی پرسید:
    - جریان چیست. راستش از همان لحظه که وارد خانه ی عمه ات شدیم، احساس کردم که کاسه ای زیر نیم کاسه است. حدسم درست است یا نه؟
    - از کاسه و نیم کاسه خبری نیست. فقط چون قبل از این که آیدین به سفر برود از مارال خواستگاری کرده و جواب رد شنیده، عمه ام ترس از آن دارد که پسرش هنوز سودای گذشته را به سر داشته باشد.
    - من فکر می کنم حق با عمه ات است و او نسبت به خواهرت بی نظر نیست. نظر خود مارال چیست؟
    - فعلاً که سر لج افتاده و می خواهد به تلافی سردی عمه دل پسرعمه را که گمان می کنم هنوز در گرو عشق اوست ببرد.
    - مبارزه ی شیرینی است که منهم آرزو می کنم مارال در آن برنده بشود.
    - تو فقط آرزو نمی کنی، بلکه منهم همین آرزو را دارم. فقط ترسم از این است که مبادا این مسأله باعث اختلاف بین آقاجان و خواهر دوقلویش که همیشه مثل یک روح در دو بدن بوده اند بشود. یادم می آید چهار سال پیش، وقتی مارال به آیدین جواب رد داد، عمه عشرت از غصه مریض شد و حالا مطمئنم که از جواب مثبت مریض و بستری خواهد شد و با تمام قوا سعی خواهد کرد که جلوی این وصلت را بگیرد. و منصوره را به پسر خود تحمیل کند.
    اسبهای درشکه که تمام روز را در زیر آفتاب داغ دویده بودند، خسته از نفس افتاده به سختی در مقابل ضربات شلاق درشکه چی مقاومت می کردند.
    باد گرمی که در اثر حرکت چرخها به داخل جریان پیدا می کرد عرق را از سر و رویشان جاری می ساخت. خیابانها خلوت و کم رفت و آمد بود.
    سورچی به گربه ای که ناگهان جلوی درشکه پرید و چیزی نمانده بود در زیر سم اسبها له شود، دشنام رکیکی داد. مرد جوانی که آهنگی زیر لب زمزمه می کرد، از کنارشان می گذشت:
    چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی
    که یک سر مهربونی درد سر بی

    * * * * *

    فصل 74

    در موقع گریز اجباری خانواده ی سلطانی به پایتخت. آنها فقط توانستند گلین و طیبه را همسفرشان سازند و مابقی خدمه موفق نشدند به موقع از شهر خارج شوند.
    اوایل مهاجرت ماه منیر اصرار داشت که هر طور شده شفیقه را به تهران منتقل کند، اما بعد از گذشت چند ماه و پی بردن به بی ثمر بودن این تلاش، دیگر علاقه ای به آوردن مستخدم جدید نداشت، بخصوص که در آنجا نه از آن مهمانی های مفصل و پر خرج اعیانی خبری بود و نه وسعت خانه به اندازه ای بود که برای نگهداری و انجام امور آن، نیازی به خدمه بیشتر باشد.
    فردای روز بازگشت آیدین به ایران، ماه منیر ناچار شد طبق قولی که به عشرت داده بود، غیبعلی و قزبس را برای کمک به بلقیس و بایرام به منزل آنها بفرستد. طیبه به تنهایی وظیفه نگهداری از بچه ها را به عهده گرفت و گلین عهده دار آشپزی و نظافت خانه شد.
    بی خوابی شب گذشته مارال را کسل و بی حوصله کرده بود. عمه اش با سخنان نیشدار و طعنه آمیز، چنگ دلش را برای نواختن آهنگ غم کوک کرده بود. از همان اوان نوجوانی هیچ وقت در اندیشیدن به مرد زندگی خود، نقشی از پسرعمه را در خاطر نداشت و هنوز هم به چشم همان پسر بچه ای می نگریست که در کودکی در دالانهای خانه ی پدر بزرگشان در زنجان سر به دنبالش می نهاد و در دعواهای کودکانه گیسهای بلند او را می کشید و چشمانش را گریان می ساخت و درست مانند همان زمانها میل به مصاحبت و همدمی با او و آیدا و آلما را داشت و از اینکه خشم و کینه ی عمه اش مانع این مصاحبت می شد، به روزهای خوش آفتابی عمر رفته که پشت ابرهای تیره و سیاه زندگی اش پنهان شده بودند، حسرت می خورد.
    با شنیدن صدای اذان ظهر، حاج صمد آستینها را بالا زد و کنار حوض خم شد و به وضو گرفتن پرداخت.
    لعیا در اتاق نشیمن از غیبت دایه ی خود که ناچار به مراقبت از بچه های حوریه بود استفاده کرد و کاسه ی آب یخی را که گلین برای سفره ی غذا آماده کرده بود. به روی فرش برگرداند.
    مارال که به دنبال بهانه ای برای خشمگین شدن می گشت، به محض ورود به اتاق و مشاهده ی کاسه ی سرنگون شده، دستش را به همراه فریاد بلند کرد و آنرا بر گونه ی او نواخت. لعیا شروع به گریستن کرد.
    ماه منیر به شنیدن صدای گریه ی نوه اش، سراسیمه روانه اتاق نشیمن شد و دست مارال که برای زدن سیلی دوم بلند کرده بود در هوا گرفت و با لحن تندی پرسید:
    - چه کار داری می کنی دختر! یعنی یک روز هم بی دایه نمی توانی این بچه را نگهداری.
    - مگر نمی بینی چه کار کرده خانم جان.
    - چرا دارم می بینم. عیبی ندارد، آب روشنایی است. هیچ می دانی خودت هم وقتی بچه بودی، چند بار کاسه ی آب را روی فرش برگرداندی؟ شاید اگر کمی فکر کنی، یادت بیاید.
    مارال به گریه افتاد و گفت:
    - امروز که من بی حوصله ام معلوم نیست طیبه کجا گذاشته رفته.
    - چرا حوصله نداری؟ مگر چه شده! باز کشتی هایت را کجا غرق کرده ای؟
    - کشتی بی ناخدای زندگی من خیلی وقت است که غرق شده.
    - تو خودت آنرا پر از آب کردی که غرق شود. این بچه را بده به من و بلند شو برو صورتت را بشور که آقاجانت متوجه نشود گریه کرده ای و غصه بخورد. می دانی که او طاقت اشک چشم تو را ندارد.
    لعیا که از ترس سیلی بعدی مادر در پشت مادربزرگ پناه گرفته بود، با مشاهده ی چشمان گریان مادر طاقت نیاورد و با زبانی شیرین کودکانه گفت:
    - گریه نکن مامانی، قول می دم دیگه دختر خوبی بشم.
    مارال با صدایی که از شدت گریه خفه و گرفته بود گفت:
    - خواهش می کنم دیگر هیچ وقت اصرار نکنید که من با شما به منزل عمه عشرت بیایم. آنها هیچ کدام از دیدنم خوشحال نمی شوند.
    - تو اشتباه می کنی. مطمئنم که این طور نیست.
    - چرا هست. مطمئنم که هست. عمه عشرت خیال می کند که من برای پسرشان دندان تیز کرده ام.
    - خیلی دلشان بخواهد. مگر تو همان دختری نیستی که خود عشرت برای جلب نظرت، پاشنه ی در خانه ی ما را از جا کنده بود.
    - آنموقع فرق می کرد. حالا دیگر بیوه ی پسر غفور خواربار فروش را لایق آیدین نمی داند. خودتان می دانید که من از اول هم طالب پسرش نبودم. نه آنموقع و نه حالا. ولی اگر بخواهد مرا سر لج بیاندازد، آیدین را از چنگ منصوره بیرون خواهم آورد.
    - دلم می خواهد تو را سر لج بیاندازم، تا شاید بالاخره یادت بیاید که هنوز خیلی جوانی و حق زندگی و آرزو داشتن و به آرزوها رسیدن را داری. خیلی وقت است که خودت را فراموش کرده ای. برو در آئینه نگاه کن و ببین که منصوره حتی انگشت کوچک تو هم نمی شود.
    - من اینرا می دانم، اما آن مُهر که به روی پیشانیم خورده، نمی گذارد که دیگران بدون توجه به جای مُهر، نظاره گرم باشند.
    - تو آن بچه را زدی، چون فکر می کنی این اوست که این مهر را به پیشانی ات زده.
    - نه خانم جان، درست است که او یادآور خطاهای گذشته ام است، ولی هیچ کس به غیر از خودم باعث و بانی آن خطاها نیست. نمی خواهد خودتان را برای بغل کردن لعیا خسته کنید. فکر نمی کنم دیگر جرأت کند دست به چیزی بزند.
    - اگر با یک سیلی می شد بچه ها را ادب کرد که دیگر مشکلی نبود.
    آنها آن چنان گرم گفتگو بودند که نه صدای دق الباب در را شنیدند و نه صدای وارد شدن آیدین را.
    صمد با تعجب به خواهرزاده اش که بسته ی سوغاتی به دست کنار در ایستاده بود نگریست و گفت:
    - خوش آمدی آیدین جان، بیا تو.
    با احترام سر خم کرد و گفت:
    - مرا ببخشید حاج دایی که بی موقع مزاحم شدم. ناهار مهمان نمی خواهید؟
    - قدمت روی چشم، چرا نمی خواهم، چه کسی عزیزتر از تو، تنها هستی؟
    - بله تنها هستم.
    - پس چطور خانه ی مارا پیدا کردی؟
    - غیبعلی با من آمد و خانه را نشانم داد و برگشت. چه منزل قشنگی دارید. مبارک است.
    - خیلی ممنون پسرم. چه خوب کاری کردی که آمدی.
    - دیشب احساس کردم که از من رنجیده اید. برای همین هم تصمیم گرفتم اولین باری که از خانه بیرون می آیم، به سراغ شما بیایم.
    - از تو نرنجیدم، از مادرت رنجیدم. من از خواهر خودم توقع دارم نه از پسر تازه از راه رسیده اش.
    - عزیز ذوق زده شده بود و از شدت دستپاچگی نمی دانست چه کار باید بکند.
    - گمان نکنم علتش این باشد.
    - باور کنید علتش فقط همین بود. خودتان می دانید که عزیز چقدر خاطرتان را می خواهد. تنها هستید حاج دایی؟
    - نه تنها نیستم. خانم و مارال و بچه ها منزل هستند. فقط حوریه و طغرل به خانه ی اسد رفته اند. طیبه دارد جنت و جیران را می خواباند، داشتم وضو می گرفتم که بروم نماز بخوانم. بیا برویم بالا، حتماً زن دایی ات و مارال از دیدنت خیلی خوشحال خواهند شد. امروز آشپزی با گلین بوده، خدا می داند چه بخوردمان خواهد داد.
    از پله ها بالا رفتند. صدای مارال به گوش رسید که در پاسخ مادر می گفت:
    - ایکاش شما هم به موقع ادبم می کردید و نمی گذاشتید آن سودای خام به سرم بزند.
    - تو دختر خیره و سرکش را به سادگی نمی شد ادب کرد، وگرنه آن ترکه های چوب پدر که باعث بی هوشی ات شد، باید تو را سر عقل می آورد.
    - آن ترکه ها را باید به روی قلبم می زد، نه به پشت و کمرم.
    حاج صمد برای این که همسرش را متوجه سازد که مهمان دارند صدا را بلند کرد و گفت:
    - کجا هستی خانم؟ مهمان عزیزی داریم.
    ماه منیر چادر را به سر افکند و از اتاق بیرون آمد و به دیدن آیدین لبخندی به لب آورد و گفت:
    - خوش آمدی آیدین جان.
    سپس به طرف در سالن اشاره کرد و گفت:
    - بفرمائید تو، الان خدمت می رسیم.
    آیدین به اعتراض گفت:
    - نه چرا آنجا؟ من که غریبه نیستم. اجازه بدهید همین جا در اتاق نشیمن در خدمتتان باشم.
    مارال به شنیدن صدای پسرعمه اش برای تعویض لباس، از در دیگر اتاق بیرون رفت. آیدین داخل شد و بسته ای را که در دست داشت کنار پشتی نهاد و به دختر چشم سیاهی که خاطره دوران کودکی مارال را در خاطرش زنده می کرد چشم دوخت.
    ماه منیر دست پاچه به او اشاره کرد:
    - آن طرف تر بنشینید. اینجا خیس است. لعیا شیطنت کرده و کاسه ی آب را به روی فرش برگردانده.
    لعیا سیلی های جانانه مادر را به یاد آورد و به دیدن پدربزرگش لب ورچید و گفت:
    - مامانی منو زد.
    حاج صمد دستی از نوازش به سرش کشید و گفت:
    - حتماً کار بدی کردی که کتک خوردی.
    آیدین دختر گریان را در آغوش فشرد و گفت:
    - دختر خوب که گریه نمی کند. شکلات دوست داری؟
    با کنجکاوی پرسید:
    - شما کی هستین؟
    - عموی تو و برات شکلات آورده ام.
    بسته ی شکلات را گرفت و به روی زانوی او نشست و با لذت مشغول خوردن شد. صمد که مهمانش را با لعیا سرگرم دید، برای ادای نماز از اتاق خارج شد.
    ماه منیر به آشپزخانه رفت تا به گلین دستور پذیرائی از مهمان را بدهد.
    مارال آبی به سر و صورت زد تا دیدگان گریانش شفافیت خود را باز یابد و با عجله لباسش را عوض کرد و سرمه به چشم کشید و گیسوان را آراست و سپس در آئینه به برانداز کردن چهره و اندام خود پرداخت و لبخند رضایت آمیزی به لب آورد و به اتاق نشیمن بازگشت. در را که گشود صدای لعیا را شنید که می پرسید:
    - بازم شکلات داری عمو جون؟
    - اگر دختر خوبی باشی، باز هم دارم.
    - اول بده تا دختر خوبی بشم.
    مارال دست را به علامت تهدید تکان داد و گفت:
    - بس کن دختر، بیا اینجا و عمو را اذیت نکن.
    آیدین به شنیدن صدایش از جا برخاست و سلام کرد. مارال با لبخند گرمی، سلام او را پاسخ داد و گفت:
    - به این بچه اگر رو بدهی، دست از سرت برنخواهد داشت.
    آیدین به دور از چشم عشرت، خوب نگاهش کرد. ابروان پیوسته ای که سایبان دیدگانش بود باریک و قیطانی شده بود و دیگر به روی آنها سایه نمی افکند. چهره شاد و بشاش دختری که سالها فکر و خیالش ، خواب راحت را از دیدگان وی می ربود اکنون در لابلای انگشت غم فشرده می شد.
    آیدین حسرتش را در نگاه نشاند و آنرا به طرف او نشانه گرفت.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #56
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از 630 الی 639

    مارال برای شکستن سکوت آزار دهنده ای که در فضای اتاق سایه گسترده بود زبان به سخن گشود :

    -خوش آمدی آیدین .
    لعیا با دستان آلوده به شکلات دامن مادر را کشید و گفت : عمو برام شکلات آورده .
    با کف دست به روی دستش ضربه نواخت و فریاد کشید :
    -لباسم را کثیف کردی بیا برویم دستت را بشویم .
    گلین با سینی شربت وارد اتاق شده بود گفت : شما زحمت نکشین من خودم دستشو می شورم .
    مارال به بسته ای که در کنار سینی قرار داشت اشاره کرد و پرسید : برایمان سوقاتی آورده ای ؟
    -خیلی ناقابل است برای هرکس هدیه ی کوچکی خریده ام که بدانند به یادشان بوده ام فقط برای هدیه ی تو خیلی وقت صرف کردم چون خیال میکردم موهایت بلند است و آنها را با گل و مروارید زینت میدهی یک رشته مروارید برای موهایت و یک رشته برای گردنت خریدم .
    -من هدیه گرانقیمت ازتو قبول نمی کنم .
    -آنقدرها هم که فکر می کنی گران قیمت نیست .
    -برای دختر دایی های دیگرت هم به همین نسبت سوقاتی آورده ای ؟
    نگاه آیدین بی اختیار از نگاه او گریخت . سر به زیر افکند و پاسخ داد : تو فرق میکنی .
    -چرا ! مگر نه اینکه حالا دیگر آرزوهای دور و دراز تودرست مانند گیسوان من کوتاه شده . بهتر است این مرواریدها را برای هدیه به آن دختری که عزیز برایت انتخاب کرده نگهداری .
    -عزیز تو را انتخاب کرده بود . این تو بودی که با سرکشی و غرورت حلقوم آرزوهایش را فشردی و هم دل او را شکستی و هم دل مرا . وقتی خبر عروسی ات را شنیدم شب و روز از خودم می پرسیدم آن پسر چه داشت که من نداشتم . نمی توانستی صبر کنی تا من برگردم ؟ چطور دلت راضی شد آنقدر خود را ارزان بفروشی ؟
    -من به تو قولی نداده بودم که منتظرت بشوم .
    -دختر سرسخت همین یک دندگی و لجبازی باعث بدبختی ات شد و در طی مسیر راه خط آرزوهایت را شکست .
    -شاید در موقع ترسیم نقش خطوط آرزوهایم آنرا وارونه نگهداشته بودند .
    -اشتباهت این بود که می خواستی چشم بسته خطوطش را بخوانی وگر نه اگر چشمانت را باز می کردی می فهمیدی که آن نقشها وارونه هستند .
    -تصویر خطوط آروزهایم درست مانند آراستن موی کوتاه سرم با این مروارید ها قابل تمسخر است .
    -حاج دایی در این چند سال به اندازه ده سال پیر و شکسته شده .
    -این یکی رانمی توانی فقط به گردن من بیندازی ضربه اول را مرگ جیران به او زد و ضربه بعدی را من .
    -فکر می کنم ضربه دومی کاری تر و دردناکتر بود . کاش قبل از شروع هر مرحله از زندگی می شد درسی گرفت و بی گدار به آب نزد.
    -تو دیگر چرا این حرف را می زنی ؟!
    -من دلم برای روزهای عمر رفته ی تو می سوزد . آخر چرا با سوزن ندانم کاری هایت مشک آب روان خوشبختی ات را سوراخ کردی که خالی شود ؟ وقتی خودت قدرت را نمی دانی از دیگران نمی توانی انتظار داشته باشی که قدرت را بدانند . موقعی که داشتی با مادرت حرف می زدی فریاد پشیمانی هایت را شنیدم .
    -کار خوبی نکردی که فال گوش ایستادی . این فقط یک درد دل با خانم جان بود ودلم نمیخواست کس دیگری آنرا بشنود .
    -باور کن قصد استراق سمع نداشتم ولی من و دایی جان درست در همان لحظه به پشت در اتاق رسیدیم . معلوم می شود آقا جانت آنطور که باید تنبیهت نکرده و گرنه شاید به موقع سر عقل می آمدی .
    -تو صدای حسرتم شده ای و آمده ای تا با فریادهایت تنم را بلرزانی . درست است که من در انتخاب همسر آینده ام اشتباه کردم و جوانب امر را نسنجیدم و از روی احساس شخصی را برگزیدم که احساسم صدایش می کرد . نه عقلم . درست است که طلاق در خانواده ی ما یک فاجعه است ولی خیلی از دخترهای فامیل هم که از روی عقل انتخاب کردند شکست خوردند . آقا جانم قبل از که مرا به خانه ی شوهر بفرستد مقدمات شکست مرا فراهم ساخته بود و اولین اقدام او محروم کردن من از جهازی بود که حق هر دختری است شاید اگر کمکم می کرد تا آلونکی برای زندگی داشته باشیم ناچار به طلاق نمی شدم . چون مشکل من بیشتر با خانواده ی شوهرم بود نه باخودش .
    -لابد دلیلش این بود که آن مرد را لایق تو نمی دانست و آرزوی جدایی ات را داشت غیر از این است مارال ؟
    در حالی که با حالت عصبی با بادبزن حصیری که به دست داشت خود را باد میزد لبان لرزان از خشم رااز هم گشود و گفت : یعنی حالا که به هدف رسیده و دختر شکست خورده اش با رنج ودردی هم آغوش به خانه برگشته و بدون هیچ امید و هدفی روزها را به شب می رساند از کاری که کرده پشیمان نیست ؟
    آیدین نگاه موشکافش را به چهره ی مارال دوخت و پرسید : هنوز هم آن مرد را دوست داری ؟
    -حالا دیگر نه . تا روزی که محبت یاشار در دلم بود حاضر به ترکش نشدم . چند ماه آخر زندگی مشترکم با او نفرت جای عشق را در قلبم گرفته بود و منتظر راهی برای گریز بودم . یاشار خیلی زود به تغییر ماهیت احساسم پی برد و برای همین هم همه ی راههای گریز را به رویم بست . برای خاطر سوغاتی تو هم شده باید موهایم را دوباره بلند کنم این مروارید ها آنقدر قشنگ است که حیفم می آید از آن استفاده نکنم .
    -چرا موضوع صحبت را عوض کردی ؟
    -چون دلم نمی خواهد به آخرین روزهای سیاه زندگی مشترکم با یاشار فکر کنم منصوره و مادرش داشتند دیشب خودشان را برای جلب نظرت تکه پاره میکردند .
    -من دلم همانجایی است که قبل از سفرم بود .
    -مگر می خواهی عزیز را دق مرگ کنی . همین چند لحظه پیش داشتی به من می گفتی نباید می گذاشتم احساسم بر عقلم غلبه کند . پس تو هم به احساست اجازه ی غلبه را نده . منصور زن مناسبی برای توست .
    آیدین با سماجت کشوید تا در برق نگاه او احساسش را بخواند.
    -باورم نمی شود آنچه که می گویی از ته قلبت باشد .
    -تو تازه از راه رسیده ای و هنوز سرت از باده ی شراب کهنه ی عشق قدیمی گرم است . کمی صبر داشته باش . شاید کی دو ماه دیگر نگاهت به واقعیتهای زندگی بازتر و گسترده تر باشد . من هنوز هم همان حرف قدیمی ام را تکرار می کنم و می گویم که احساسم نسبت به تو درست مانند همان احساسی است که به طغرل دارم .
    -خدا لعنت کند این احساست را که هم خودت را نابود کردی و هم مرا می توانستی با انگشت عقل چشم احساس راکور کنی . دلم میخواست آن کاری را که پدرت با تو نکرد من می کردم و آنقدر پا به روی قلبت می کوبیدم که عشقت در زیر ضربه هایم کشته شود این خودت بودی که داشتی به مادرت می گفتی ایکاش آقا جان به روی قلبم ترکه می زد نه بر پشت و کمرم .
    از پشت در صدای فریاد لعیا که دست و پا زنان می کوشید تا خود را از آغوش مادربزرگش که به زحمت او را بغل نگهداشته بود خلاص کند و داخل اتاق شود به گوش رسید . مارال به یقین می دانست که خانواده اش میدان راخالی کرده اند که آن دو در تنهایی حرفهایشان رابزنند. ماه منیر و همسرش آمدن آیدین را به خانه شان به فال نیک گرفتند و به خود این نوید را دادند که آن احساسی که درست فردای روز ورود او را به آنجا کشانده همان احساسی است که بعد از سالها دوری از وطن هنوز در قلبش گرم و زنده است . حاج صمد بعد از نماز بر سر سجاده دست به دعا برداشت و ازخدا خواست که این بار دخترش با چشم باز بر ای آینده تصمیم بگیرد و عاقبت به خیر شود . گلین سفره ی غذا را در اتاق پذیرائی گسترد و آنرا با مربا و ترشی های خوش عطر آراست و سپس به اشاره ی ماه منیر برای دور کردن لعیا از پشت در اتاق نشیمن بچه را ازآغوش زن ارباب گرفت و او را با خود به حیاط برد و پاهای کوچک عرق کرده اش را برهنه کرد وآنها را در آب حوض فرو برد و به او اجازه داد تا با دست و پا زدن در آبی که آفتاب سوزان ولرمش ساخته بود مادرش را به حال خود بگذارد . لعیا که مانند اکثر کودکان هم سن و سال خود آب بازی را دوست داشت با پاهای برهنه آب حوض را به تلاطم واداشت . توپی که در موقع بازی بچه های همسایه از روی دیوار به داخل حوض پرتاب شد مارال را وحشت زده به کنار پنجره کشاند و در حالی که صورتش را چنگ می زد گفت : وای خدای من به گمانم لعیا بود که افتاد توی حوض .
    آیدین که به همراه او به کنار پنجره رسیده بود سر به بیرون خم کرد و چشم به لعیا دوخت که باشادمانی برای برداشتن توپ قرمزی که به روی آب شناور بود می کوشید تا خود را از آغوش دایه به داخل حوض بیافکند . با دیدن این منظره لبخند پر محبتی به لب آورد و رو به مارال کرد و گفت ک نگران دخترت نباش می بینی که دایه چهار چشمی و با همه ی قدرت مواظب اوست . نگران جوانی خودت باش که تا چشم به هم بزنی به روی سراشیبی جاده ی لغزان زندگی سر خواهد خورد و به زمین خواهد افتاد .
    -تو چرا نگران لغزیدن پای جوانی خودت نیستی و در این چند سال فکری به حال تنهایی ات نکرده ای ؟ یعنی در آن دیار هیچ دختری نتوانست نظرت را به خود جلب کند ؟
    -من بال پرنده ی دلم را همانروز که به روی بام خانه ی دل تو نشست با دستهای احساسم شکستم تا قدرت پرواز بر آشیانه ی دیگری را نداشته باشد .
    مارال در شعله های نگاهی که قصد سوزاندنش را داشت شراره های خشم و کینه را مشاهده کرد و پرسید :
    -چرا اینطور به من نگاه می کنی ؟
    داشتم فکر میکردم که آن لعنتی گوهر گرانبهایی را که به آن آسانی به دست آورده بود چه آسان از دست داد . آخر تو دختر مغرور و خودخواه خان که قلب همه ی جوانهای شهر را به لرزه می انداختی و آنها را لایق خود نمی دانستی چطور به یک جوان بی اصل و نسب اجازه دادی که به خود جرات ابراز عشق و علاقه به تو را بدهد ؟
    -در عین این که وانمود می کنی دوستم داری از من متنفری از دختری که به قول خودت قلب و احساست را به بازی گرفت و مرد دیگری را به تو ترجیح داد . راست بگو از من چه می خواهی ؟ از کسی که یکبار طعم تلخ شکست را چشیده توقع داری که باز هم شکست را تجربه کند . آزموده را بیازماید ؟ من همین جا هم که در کنارت ایستاده ام سایه مردی را در میانمان می بینم که به پیشانی جوانی من چین افکند و به روی قلب تو خراش تو زخم خورده ای آیدین و من اگر دست همراهی ات را بپذیرم در زندگی روی آسایش را نخواهم دید . تو از خشم و نفرتت خنجری فولادین خواهی ساخت که با خونابه ی قلب جراحت دیده ات آبدیده شده و به تلافی این جراحت هر روز با نوک تیزش قلبم را خراش خواهی داد . حالا برو مرا در آرامش بعد از طوفان زندگی ام تنها بگذار . مدتهاست که چشمهایم را بسته ام تا از طوفان شن ناملایمات آسیب نبیند . از آن گذشته اگر من زنت بشوم این فقط تو نیستی که آزارم خواهی داد . بلکه مادرت هم مامور شکنجه ام خواهد بود . عمه عشرت می داند که تو به خانه ی ما آمده ای ؟
    -من بچه نیستم که برای رفت و آمدهایم به عزیز حساب پس بدهم . نه در مورد رفت و آمدهایم و نه در مورد تصمیم گیری برای آینده ام .
    مارال سر را به علامت تاسف تکان داد و آه حسترش در صدایش پیچ خورد و شکست :
    -افسوس آیدین . آن مارالی که تو می شناختی با آن مارالی که اکنون در مقابلت ایستاده زمین تا آسمان تفاوت دارد . آنموقع دختر جوانی بودم با سر پر باد و پر از شور و نشاط جوانی ولی اکنون زن جوانی هستم با دل پیر و شکسته از جفای روزگار بعد از آن رفتار توهین آمیز عمه جان دیگر هیچ وقت مرا در خانه ی خودتان نخواهی دید .
    -مطمئنم که عزیز قصد توهین به تو را نداشت و هنوز هم همان برادرزاده ی محبوبش هستی اگر تو نیایی من خواهم آمد این بار خیال ندارم میدان را خالی کنم تا سوداهای خام دیگران باعث شود که چون ماهی لغزانی از چنگم بگریزی.
    -آقا جانم عادت دارد نماز را که خواند ناهارش را بخورد بهتر است بروم گلین راصدابزنم که سفره رابیندازد .

    فصل 75

    طیبه بعد از خواباندن بچه های حوریه به گلین ملحق شد تا درکشیدن غذاکمکش کند . افراد خانواده برای صرف ناهار به اتفاق آیدین بر سرسفره ای که در سالن پذیرائی گسترده بودند نشستند .

    آیدین متفکر بر سر سفره نشست و در حالی که گفتگوی ناتمامی که با مارال داشت فکر او را ساخت مشغول کرده بود بی آنکه میلی به خوردن غذا داشته باشد قاشق و چنگال را به دست گرفت و آنرا درون بشقاب رشته پلویی که ماه منیر برایش ریخته بود فرو برد . لعیا که هنوز مزه ی شکلاتهای آیدین زیر دندانش بودچهار زانو در کناروی نشست و قاشق غذایی را که مارال به طرف دهانش برد کنار زد و به اعتراض گفت : نه گشنه ام نیس من فقط شکلات
    می خوام . سپس در حالی که درخشش چشمان سیاه او نگاه مارال را تداعی می کرد خطاب به آیدین گفت : مگه تو نگفتی بازم به من شکلات می دی ؟
    -البته که می دهم . ولی بعد از اینکه ناهارت را خوردی و گرنه از شکلات خبری نیست .
    شانه ها را با بلاتکلیفی بالا افکند و با اکراه گفت : پس فقط یک قاشق دیگه می خورم .
    - نه نمی شود حتما باید غذایی را که مادرت برایت کشیده بخوری و بعد یک بوس هم به عمو بدهی .
    - حالا نه بعد از اینکه شکلات رادادی بوس می دم .
    سپس دهان گشود و منتظر لقمه مادر شد و در حالیکه زیر چشمی آیدین را می پائید که چون خود او میلی به خوردن غذا نداشت . به زور لقمه هایی را که مارال در دهانش می نهاد قورت می داد . بالاخره طاقت نیاورد و با لحن شیرینی از او پرسید : پس چرا غذا تو نمی خوری ؟ نکنه تو هم دلت شکلات می خواد . آیدین که سخت غرق افکار خود بود سووال را نشنید لعیا که در این مدت کوتاه توانسته بود درگوشه کنار قلب آیدین که مالامال از محبت مارال بود جایی برای خود باز کند رنجید از نشنیدن پاسخ سووالش را تکرار کرد : این بار آیدین شنید و او را روی زانوی خود نشاند و گفت : خیال ندارم شریک شکلاتهایت بشوم . همه ی آنها مال تو . البته بعد از اینکه هر دو غذایمان را خوردیم وسیر شدیم .
    ماه منیر از گفته ی لعیا متوجه بی اشتهایی مهمانش شد و پرسید : نکند غذای ما را دوست نداری ؟ اگر قبلا می دانستم به اینجا می آیی . لااقل غذایی را می پختم که دوست داشته باشی .
    -اتفاقا خیلی هم خوشمزه است . مگر یادتان رفته که من چقدر رشته پلو دوست داشتم .
    -خوب پس چرا حالا نمی خوری؟
    -دارم می خورم دستتان درد نکند.
    لعیا رشته ای را که از قاشق غذا به روی دامنش افتاده بود به دور انگشت پیچاند و آنرا به طرف دهان آیدین گرفت و پرسید :


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #57
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    640 _ 739

    -میخوای؟

    ایدین انگشت الوده اش را به لب برد و بوسید مارال با لحن تندی خطاب به او گفت:
    -لوسش نکن وگرنه بعد از رفتن تو دیگر نمیتوانم از عهده اش بر بیایم بگذارش زمین تا سر جای خود بنشیند و غذایش را بخورد
    ایدین اطاعت کرد و او را سر جایش نشاند سفره ی غذا را که جمع کردند لعیا نفس راحتی کشید و گفت:
    -خب حالا دیگه نوبت شکلاته
    ایدین بسته ی شکلاتی را که وعده داده بود به دستش داد لعیا پس از بوسه ای که بر گونه ی او زد با لذت شروع به خوردن ان کرد
    مارال با لحن عتاب الودی خطاب به ایدین گفت:
    -من از تو خواهش کردم که این بچه را لوس نکنی اگر به این روش ادامه بدهی دیگر حریفش نخواهم شد
    رنجیده ازتندخویی مارال از جا برخاست و گفت:
    -مرا ببخشید حاج دایی که هنوز از خجالت ناهار در نیامده ام ولی اگر اجازه بدهید زحمت را کم کنم
    ماه منیر به جایهمسر پاسخ داد:نمیشود ایدین جان هنوز چایی ات را نخورده ای
    -این یکی را اجازه بدیهد منزل خودمان بخورم
    صمد نگاه غضب الودش را متوجه دختر خود ساخت و گفت:
    -تو لعیا را ببر بخوابان تا من و ایدین سر فرصت چای مان را بخوریم
    مارال احساس کرد که ایدین از رفتار تندش رنجیده تصمیم به دلجویی گرفت و گفت:
    -مرا ببخش قصد نداشتم تو را برنجانم اما دوست ندارم این دختر لوس بار بیاید
    سپس دستش را به طرف لعیا دراز کرد وتشر زنان گفت:
    -بیا برویم حالا دیگر وقت خواب است
    بی اعتنا به خواسته ی مادر در پشت ایدین پناه گرفت و گفت:
    -نه نمی ام میخوام پیش عمو بمونم
    ایدین برای ججلوگیری از طغیان خشم مارال با لحن ملایمت امیزی خطاب به او گفت:
    -تو برو بخواب عزیزم منهم خیال دارم بهخانه ام بروم و بخوابم
    پاها را با سماجت به زمین کوبید و فریاد کشید:
    -نه عمو نباید بره باید همینجا پیش ما بمونه
    -اخر نمیشود چون مامان منهم منتظرم است
    -مگر تو مامان داری؟
    -البته که دارم عمه عشرت مامان من است
    -پس تاحالا کجا بودی؟
    -رفته بودم مسافرت حالا که برگشتم باید بیشتر پیش او باشم
    -پس منم باهات میام
    مارال از ترس بیدار شدن دختران طغرل دستش را رویدهان لعیا گذاشت و او را در اغوش گرفت و بیانکه ست و پا زدنش اعمیتی بدهد از اتاق بیرون رفت
    گلین سینی چای را در مقابلشان نهاد و پرسید:
    -چیز دیگری لازم ندازید؟
    صمد سر را به علامت منفی تکان داد و رو به خواهر زاده اش کرد و گفت:
    -امیدوارم از مارال نرنجیده باشی حرفهایش را به دل نگیر بعد از شکست در زندگی خیلی تندخو و عصبی شده
    -فکر میکنید کار بدی کردم که خواستم نظر لعیا را جلب کنم؟اخر این دختر خیلی شیرین و خواستنی است
    ماه منیر لبخند پرمحبتی به لب اورده و گفت:
    -خدا قسمت خودت کند ممعلوم میشود خیلی بچه دوست داری
    -هر بچه ای را که نه
    -این دختر شکمو به این سادگی ها به هر کسی بوسه نیمدهد تو رگ خوابش را خوب پیدا کردی ایدین
    به دنبال اه حسرتی که از سینه بیرون کشید گفت:
    -ایکاش رگ خواب مادرش را هم پیدا میکردم
    صمد سر را به علامت تاسف تکان داد و گفت:
    -مادرش اگر عقل داشت چهارسال از بهترین روزهای عمرش را بیهوده تلف نمیکرد انموقع هم میگفتم حالا هم میگویم اگر همه دنیا را بگردد پسری به خوبی تو پیدا نمیکند مارال با حماقتش هم خود را بدبخت کرد هم مرا و حالا این بچه ایینه ی دق او شده و هروقت نگاهش میکند انگار گذشته ی سیاه خود را از جلوی چشمش میگذراند خودت میدانی که چقدر ارزو داشتم تو دامادم باشی افسوس که هوس مارال ارزوهایم را نقش بر اب کرد
    -و همینطور ارزوهای مرا با وجو اینکه قبل از سفر به پیشنهادم پاسخ رد داد باز هم امیدوار بودم منتظرم بماند
    داغ صمد تازه شد و رنجی که د راین چند سال کشیده بود دوباره از زیر بار فشار تحمل سر بیرون کرد وقلب او را به درد اورد و صدایش از لابه لای ناله هایی که از دورن بر میخاست به گوش رسید:
    -اوایل منهم همین امید را داشتم ولی خیلی زود متوجه شدم که این دختر برخلاف انجه میپنداشتم زرنگ و هوشیار نیست و از روی ناپختگی و سادگی از راه به در شده ابتدا در خانه زندانی اش کردم و به او اجازه ی بیرون رفتن را ندادم چندین بار با شلاق به جانش افتادم و استخوانهایش را شکستم بالاخره دانستم که هوای دل اسیرش کرده و هیچ ضربه ای قادر به بیرون کردن این سودای خام از سینه نیست مردی که مه ی زندگی اش در گرو شرف و ابرویش بود چطور میتوانست قدرت تحمل این بی ابرویی را داشه باشد اخرین باز که در زیر ضربه های سخت و کاری ام از هوش رفته بود خانه را ترک کردم و قسم خوردم که تا ان دختر در ان خانه است به انجا بر نگردم قبل از رفتن طغرل را وادار کردم ترتیب عقد بی سر و صدایش را با ان پسر بی همه چیز که به امید دست یافتن به ثروتم قصد بی ابرویی ام را داشت بدهد در واقع این من بودم که با دست خود او را به دام نهنگی که اماده ی بلعیدنش بود افکندم چاره ی دیگری نداشتم این دختر عاصی شده و قابل کنترل نبود و اگر بیش از ان سماجت میکردم ابرویی برایم باقی نمیماند شب و روز برایش شاه بیت غزل حافظ را تکرار میکرد "که عاشق اسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها"اما به گوشش نرفت که نرف حالا تازه امروز شنیدم که داشت به ماه منیر میگفت:"چرا چوب ترکه را به پشت و کنرش زدم و به روی قلبش فرود نیاوردم"لعنت به این قلب و لعنت به این دل که وقتی از تب و تاب افتاد همه ی انچه را که با یک عمر زحمت به او اموخته بودم از خاطرش زدود
    ماه منیر نگران طغیان خشم همسر شد و به میان کلام او دوید و گفت:
    -ارام باش حاجی مگر میخواهی خدای نکرده سکته کنی
    -ای کاش سکته میکردم و خلاص میشدم خیال میکنی تحمل ان اسان است ؟وقتی میبیم دختر عزیز کرده ام در سنی که باید پر از شور و نشاط جوانی باشد افسرده و دلمرده شده چطور میتوانم قلب سالمی داشته باشم
    -حالا که وقت این حرفها نیست
    -ایدین مثل پسرخودم است و فرقی برایم با طغرل ندارد بگذار بداند چه رنجی را تحمل کرده ام شاید به همان اندازه که قلب من صدمه ددیه قلب او هم از اسیب در امان نمانده
    ایدین رنج و درد سالها را به یاد اورد و گفت:
    -همینطور است که میگویید خدا میداند وقتی که شنیدم چه بر سر خودش و من اورده چه روزهای سختی را گذراندم و برای این که مهر او را از دلم بیرون کنم هرچقدر تلاش کردم اما قلبم کودک بازیگوشی بود که به خواسته ام پاسخ نمیگفت و همان حرف همیشگی را تکرار میکرد با هر تپش و ضربان نام مارال را فریاد میزد حق با شمسات حاج دایی در ظرف این چند سال قلب منهم کمتر از قلب شما صدمه ندیده اگر بدانم که ان نامرد دیگر مزاحم لعیا و مارال نخواهد شد با کمال میل پیشنهاد سابقم را تکرار میکنم و از شما میخواهم که مرا به دامادی تان قبول کند
    درد سینه ی صمد ارام گرفت و طغیان خشمش فرو نشست ماه منیر بغضی را که در گلو تلنبار شده بود فرو داد برای لحظه هر دو بهت زده نگاهش کردند بالاخره صمد سکوت را شکست و پرسید:
    -با عزیز و اقاجانت مشورت کرده ای؟
    -نه حال دایی تا نظر شما و مارال را ندادنم دلیلی برای مطرح کردن خواسته ام نمیبینم
    دستان لرزان خود را گشود و ایدین را به سینه فشرد و بر پیشانی او بوسه زد و گفت:
    -این ارزوی من است ان زن هم اگر عقل داشته باشد نباید ارزویی به غیر از این داشته باشد
    ماه منیر با حسرت سر تکان داد و گفت:
    -گمان نمیکنم عشرت بگذارد این وصلت صورت بگیرد از رفتار دیشبش معلوم بود که دل خوشی از مارال ندارد و از روبرو شدن شما دو نفر با هم خوشحال نیست از ان گذشته خوب فکرهایت را کرده ای؟البته من حرفی ندارم که لعیا را پیش خودم نگهدارم ولی میترسم مارال حاضر به جدایی از دخترش نباشد
    -من خیال ندارم لعیا را از مارال جدا کنم به شما قول میدهم هیچ وقت فرقی بین او و بچه های دیگرم نگزارم
    ماه منیر با با لحن تردید امیزی پرسید:
    -مطمئنی که چند ماه بعد از این که اتش تند عشقت فرو نشست با او سر ناسازگاری نخواهی گذاشت و خطای گذشته را به رخش نخواهی کشید؟
    -من خیال ندارم شکاف قلب شکسته اش را عمیق تر کنم بلکه این امید را دارم که با سوزن محبتم قادر به بند زدن ان باشم
    -نظر مارال را پرسیده ای؟
    -پرسیدم اما جواب درستی به من نداد و هنوز هم همان حرفهای سابق را تکرار میکند
    -شاید علتش این است که او نظر مادر تو را میداند و برای همین نمیخواهد این امید را به تو بدهد
    -عزیز نظر مرا در مورد مارال میداند اگر شما همه ی نامه هایی را که من از بیروت میفرستادم بخوانید نامه ای را نخواهید یافت که اسمی از مارال در ان نباشد با وجود اینکه همه ی پرسشهایم بیجواب میماند باز هم من در نامه ی بعدی همان سوال را تکرار میکردم
    -انموق دست ابجی به تو نمیرسید حالا که در دسترس او هستی این اجازه را نخواهد داد عشرت منصوره را برایت در نظر گرفته و برای رسیدن به هدف تلاش خواهد کرد
    -این خواسته ی اوست نه خواسته ی من فکر میکنم خودم حق انتخاب داشته باشم من فردای روز وردم به اینجا امدم تا تکلیف دلم را با مارال روشن کنم و بدانم باید امیدوار باشم یا نه؟
    -بای به این دختر فرصت بدهی از ان گذشته تو اول باید تکلیف خودت را با خانواده ات روشن کنی شاید انموقع برای مارل تصمیم گرفتن اسانتر باشد
    لعیا که به خواب رفت مارال با امیال و خواسته هایش به خلوت نشست از ان زمان که تارهای احساس قلبش ره به تب و تاب میافکند سالها میگذشت و اکنون دیگر پای احساسش در زمین خوردنهای بیشمار زندگی شکسته بود و با پای لنگ قدرت ان را نداشت که تب و تاب گذشته را به ان بازگرداند
    تنها گناه پدر موجود خفته در کنارش این بود که با اصل و نسب و استخوان دار نبود و به همین جرم طردش کردند و انها را از خود راندند
    خدا میداند سرنوشت این طفل در این خانواده چه میشد و ایا او هم به جرم بی اصل و نسب بودن پدر نمیتواست مسیری را که میخواست انتخاب کند؟
    از اندیشیدن به سرنوشتی که امکان داشت در انتظار لعیا باشد قلبش در ماشین پرس زندگی فشرده شد
    دستی از نوازش بر موهای مرطوب او کشید و از احساس خود چراغی ساخت برای عبور از زوایای قلبش و جستوجو برا یاقتن بقایای ریشه ی محبتی که گمان میکرد انرا کاملا از ریشه نکنده است
    با خاطرات گذشته سوار قطار زنجان_تهران شد و به مرور اولین نگاه و اغاز عشق نافرجامش پرداخت با سربازان روسی در کوچ و پس کوچه های شهر کشته شدن بیون زن بیگناه و اعدام قاتل را نظاره کرد و در دکان خوار بار فروشی غفور ملاقاتهلی پنهانی با یاشار را از کد نظر گذراند فریادهای گوشخراش پدر و ضربات شلاق او یکبار دیگر وجودش را لرزاند سوزش جای ضربات وارد بر بدن را احساس کرد و سپس مراسم عقد کنانش در محضر با حلقه ای ارزان قیمت که به انگشت داشت به یاد اورد تصویر خود و مرد زندگی اش را در ایینه ی شمعدان نقره ی سیاه شده ی قدیمی با پیراهن سفید گلدار که در ان زمان برایش از هزاران پیران تور سنگدوزی شده با ارزشتر بود تماشا کرد روزهای سختی که در ان خانه کلنگی در کنار یاشار گذرانده بود خاطره ی روزهای خوش اغاز عشق را چرکین ساخت
    جای ناخنهای تیز او به روی گردنش هنوز در خاطره هایش جان داشت اما رشته ی ان محبت از دلش ریشه کن شده و هیچ اثری از خود به جا ننهاده بود لعیا از خواب بدی که میدید لبها را به حالت گریه جمع کرد و لحظه ای بعد دوباره انرا با خنده ی شیرینی از هم گشود
    مارال قطره ی اشکی را که در حالت تردید برای فروریختن بود با نوک انگشت پاک کرد و سپس هم صدای خاحافظی پدر و مادر خود را با ایدین شنید و هم صدای او را که میگفت:
    -به مارال بگویید مهمانی فردا شب را فراموش نکند
    مارال خیال شرکت در ن مهمانی را نداشت همان صدمه ای که یکبار در زندگی دیده بود برایش کفایت میکرد و نمیخواست در مبارزه ب خانواده ی ایدین به همان اندازه تحقیر شود که در زندگی با یاشار تحقیر شده بود این بار قصد داشت سربلند و مغرور بماند وب ه انهایی که گمان میکردند خواهند توانست غرورش را بشکنند به دیده ی تمسخر بنگرد
    صدای پدر را شنید که میگفت:
    -مارال کجایی ایدین دارد میرود
    و بالافاصله صدای ایدین را:
    -مزاحمش نشوید شاید قبل از اینکه لعیا را خواب کند خودش به خواب رفته است
    ماه منیر اهسته لای در اتاق را گشود و به چشمان گریان دختر خود خیره شد و گفت:
    -از ادب به دور است بلند شو اشکهایت را پاک کن و بیا با او خداحافظی کن
    به ناچار برخاست و با استین پیراهن چشمهایش را پاک کرد و از اتاق بیرون امد
    ایدین با یک نگاه به چهره ی مارال متوجه اشکهایی که ریخته شده و اشکی که اماده ی سرازیر شدن بود شد و دلش برنامرادی دختری که اسب مرادش موفق به پریدن از بلندی ارزوها نشده سوخت
    صمد پرسید:
    -خوابیده بودی؟
    -بله اقاجان وقتی داشتم تظاهر به خواب میکردم که لعیا بخوابد بیاختیار خوابم برد
    ایدین بی انکه این گفته را باور کند لبخندی به لب اورد و گفت:
    -اجازه میدهی لعیا را در خواب تماشا کنم؟این دختر بدجوری دل مرا برده
    -عیبی ندارد فقط مواظب باش بیدارش نکنی
    نزدیکتر امد و از لای در کودک خفته را با لذت تماشا کرد و سپس روی برگرداند و گفت:
    -فردا شب لعیا مهمان اختصاصی من است مبادا او را به دایه بسپاری و همراه خودت نیاوری
    -هنوز مادر لعیا دعوتت را قبول نکرده که خودش را دعوت میکنی
    -اگر نیایی من مهمانی را به هم خواهم زد باید حتما بیایی
    -پس بهتر است از همین حالا مهمانی را به هم بزنی چون من نخواهم امد قبلا به اقاجانم گفته بودم که دیگر هیچوقت پا به خانه ی عمه عشرت نخواهم گذاشت
    -تو حساس و زودرنج شده ای وگرنه هیچ کس در ان خانه به تو بی احترامی نکرده
    -شاید همینطور باشد من زیاده از حد حساس شده باشم انموقع در خانه ی شوهر سابقم بجرم دختر خان بودن تحقیر میشدم و در منزل خودم بجرم ازدواج با مردی که هم شان خانواده ی ما نبود به همین جهت دیگر نمیخواهم در منزل عمه ام هم بجرم بیوه بودن تحقیر شوم حالا منظورم را فهمیدی یا باز هم باید توضیح بدهم
    لعیا از صدای فریاد مانند مادر از خواب پرید و به گریه افتتاد ماه منیر به سرعت داخل اتاق شد و در اغوشش گرفت ایدین دست از اصرار بر نداشت و گفت:
    -این تصویر خود توست
    بعیا به شنیدن صدای ایدین سر از روی شانه ی مادربزرگش برداشت و گفت:
    -میخوام برم پیش عمو
    -عمو دارد به خانه اش میرود حالا وقت خواب است
    با لجاجت پاهای برهنه ی خود را به روی شکم ماه منیر کوفت و فریاد کشید :
    -نه من دیگه نمیخوام بخوابم بذار برم
    ماه منیر به ناچار او را از اتاق بیرون اورد لعیا دستش را به طرف ایدین دراز کرد و پرسید:
    -منو بغل میکنی عمو جون؟
    مارال تشر زنان به او گفت:
    -عمو دارد میرود بیا بغل من
    ایدین احساس کرد که دیگر اصرار بی فایده است رو به حاج صمد کرد و گفت:
    -حاج دایی شما به او بگویید که این تصور درست نیست
    از صدای گریه ی لعیا بچه های حوریه هم بیدار شدند و به گریه افتادند ماه منیر پرسید:
    -میخواهی دخترهای طغرل را هم ببینی؟
    -البته خیلی دلم میخواهد انها را ببینم
    طغرل و حوریه بعد از رفتن غزال و محمود از ان خانه در دو اتاقی که مابین طبقه ی اول و دوم قرار داشت زندگی میکردند وبا هم از پله های پایین امدند جیران که شباهت عجیبی به دختر ناکام خانواده داشت گریه کنان مابین دو لبگه ی در ایستاده بود و مادرش را صدا میزد
    ایدین کودک گریان را در اغوش فشرد و از دور چشم به جنت که در اغوش طیبه میگریست دوخت و سپس جیران را به زمین نهاد و از اتاق بیرون امد حاج صمد به دنبالش از در بیرون رفت و گفت:
    -ایدین جان بهتر است فعلا در مورد مارال صحبتی با ابجی عشرت نکنی بگذار این مهمانی برگزار شود بعدا سر فرصت در مورد این مساله تصمیم خواهیم گرفت
    -مطمئن باشید حاج ایی تا مارال به من پاسخ مثبت ندهد انرا مطرح نخواهم کرد خداحافظ تا فردا شب منتظرتان هستم سعی کنید هر طور شده مارال را هم با خودتان بیاورید
    -قول نمیدهم خودت میدانی که این دختر چقدر یکدنده و لجبار است با وحود این سعی خودم را میکنم
    ***********************************

    فصل 76

    نگاه حاج صمد به افق اینده ی دخترش درست مانند نگاه مارال تاریک و مبهم بود و شکی نداشت که عشرت به این سادگی در مقابل احساس ایدین سر تسلیم فرود نخواهد اورد و برای جلوگیری از این وصلت خود را به اب و انیش خواهد زد
    امیدی که تا قبل از بازگشت خواهرزاده اش از سفر نسبت به اینده ی دخترش داشت شب گذشته به محض ورو به خانه ی انها و مشاهده ی رفتار سرد و توهین امیز خواهر به یک چشم به هم زدن تبدیل به ناامیدی شد و اکنون اطمینان داشت که عشرت همه ی تلاش خود را به کار خواد برد تا مهر منصوره را در دل پسرش جای دهد
    مگر نه اینکه مارال دختر خودش بود به همان نسبت سرسخت و مغرور و چون پدر هیچ وقت حاضر نمیشد در مقابل دیگران اظهار عجز کند و سر تسلیم فرود اورد
    به همین جهت تمایلی نداشت که او غرور خود را بشکند و در مجلسی حاضر شود که اها تمایلی به بودنش در ان جمع ندارند
    با وجو این به خاطر قولی که به ایدین داده بود زور بعد موقعی که ماه منیر و حوریه امده ی رفتن به حمام میشدند رو به مارال که قصد همراهی شان را نداشت کرد و پرسید:
    -مگر نمیخواهی خودت را برای مهمانی امشب اماده بکنی؟
    -نه اقاجان خودتان میدانید که خیال امدن ندارم
    -چرا دخترم؟تو که همیشه با کمال میل به منزل عمه ات میرفتی پس چرا حالا که به مهمانی دعوت شده ای از رفتن به انجا اکراه داری؟
    -حالا که ایدین برگشته وضع فرق کرده و عمه ام از خدا میخواهد که من میدان را برای منصوره خالی کنم
    -وتو هم به همین سادگی میخواهی میدان را برایش خالی کنی و جوان به این خوب یو پاکی را به اسانی از دست بدهی انهم جوانی را که حتی بعد از اینکه تو پشت پا به محبتش زدی مهرت را در قلب محبوس ساخت و به هیچکس اجازه غصب جایی را که حق تو میدانست نداد این بار پشت پا به محبتش نزن مارال تا وقتی شمع جوانی ات فروزان است میتوانی وجودت را از شعله ان گرم کنی وگرنه وقتی که به انتها رسدی وجود لرزانت را با چه اتشی گرم خواهی کرد
    سپس رو ب ماه منیر کرد و ادامه داد:
    -تو چرا چیزی نمیگویی خانم بقچه ی حمامش را ببند واو را هم با خودت ببر
    مستاصل از نافرمانی مارال پاسخ داد:
    -خودت میدانی که من هیچوقت نمیتوانم حریف این دختر بشوم میگوید نمیخواهم بیاید زور که نیست
    حوریه لب به سخن گشود و خطاب به مارال گفت:
    -مگر تو پریشب نمیگفتی که اگر تو را سر لج بیندازند منصوره را از میدان به در خواهی کرد پس چه شد؟
    -هنوز مرا سر لج نینداخته اند از ان گذشته من به سبک خودم این کار را میکنم با غرور و سرکشی نه با عجز و ناتوانی من دختر شما هستم اقاجان همانطور سر سخت و مغرور و فکر نمیکنم بخواهید که تحقیر شوم پس اجازه بدهید امشب با بچه ها در خانه بمانم خوب یادم می اید انموقع ها که من و جیران و غزال دختر خانه بودیم هیچ وقت دلتان نمیخواست ما را به جایی ببرید که جوان عزب داشته باشند تا مبادا انها خیال کنند که قصد نمایش دخترهایتان را دارید پس چه شد؟
    -حالا هم دلم نمیخواهد این کار را بکنم ولی اخر انجا منزل خواهرم است نه منزل غریبه ها
    -به شما قول میدهم که به زودتی این خواهرتان غریبه خواهد شد
    -خدا نکند بین ما جدایی بیافتد خودت میدانی که من و عشرت چقدر به هم وابسته ایم
    ماه منیر با لحن نامطئنی گفت:
    -امیدوارم همیشه همینطور باشید
    مارال با صدای گریه ی لعیا را که مشغول کشمش با جیران بود شنید و گفت:
    -باز این دوتا به جان هم افتادند به یاد ندارم هیچ وقت اخر بازی این دو نفر به دعوا ختم نشده باشد
    ماه منیر گفت:
    -عیبی ندارد کاری به کارشان نداشته باش اول دعوا میکنند و بعد هم اشتی و دوباره بازی را از سر میگیرند گلین و طیبه مواظبشان هستند تو به فکر خودت باش فقط برای مهمانی که نباید به حمام رفت دلت نمیخواهد امشب به انجا بیایی خوب نیا اما دلیلی ندارد که خود را از حمام رفتن محروم کنی برو وسائلت را جمع کن بیا برویم
    حوریه در تایید سخت مادر شوهر گفت:
    -خانم جان راست میگوید حمام رفتن چه ربطی به مهمانی رفتن دارد بیا برویم
    -نه نمیایم اصلا امروز حوصله حمام کردن را ندارم بخصوص که ممکن است عمه عشرت وایدا و الما هم انجا باشند
    -خوب باشند طوری حرف میزنی انگار که عشرت و دخترهایش دشمنت هستند
    صمد با بیحوصلگی گفت:
    -راحتش بگذار خانم وقت دارد میگذرد چیزی به ظهر نمانده شما زودتر بروید و برگردید
    ماه منیر تسلیمم شدو بعد از اینکه چندین بار گلین را صدا زد رو به مارال کرد و گفت:
    -گلین بقچه ی حمام ما را میبرد طیبه مواظب بچهاست بد نیست خودت هم گاهی سری به انها بزنی
    گلین که منتظر فرمان او بود وسائل انها را برداشت و به همراهشان از در بیرون رفت
    مارال در سکوت کنج اتاق نشیمن نشست و سر به زیر افکند منتظر بود باز هم پدر رگبار ملامتها را بر سر و رویش ببارد اما این بار صمد قصد ملامت نداشت و تصمیم گرفته بود او را به حال خود بگذارد
    میدانست که در صورت نیامدن مارال ایدین بیکار نخواهد نشست و عکس العملی نشان خواهد داد شاید اگر به دنبالش می امد و او را با خود به مجلس مهمانی میبرد شکاف غرور شکسته ی این دختر پر میشد
    مارال که گمان میکرد پدرش به خاطر نافرمانی از او رنجیده است برای به دست اوردن دلش به عادت دیرینه گفت:
    -چطور است با هم مشاعره کنیم اقا جان
    صمد تمایلی نشان نداد و با لحن سردی گفت:
    -حوصله اش را ندارم فقط میخواهم بروم بازار و برای ایدین هدیه ی مناسبی بخرم بالاخره نیمشود امشب دست خالی به انجا برویم
    مارال که از خدا میخواست پدرش فرصتی برای ملامت کردن نداشته باشد نفسی به راحتی کشید
    بعد از ظهر که شد غزال و محمود به سایر اعضا خانواده پیوستند تا برای مهمانی ان شب اماده شوند غزال بمحض ورو و مطلع شدن از تصمیم مارال سرزنش را اغاز کرد و گفت:
    -تو عادت کرده ای با از دست دادن فرصتهای خوب به فرصت طلبان مجال خودنمایی را بدهی این فقط ان بار نبود که موقعیت خوبی را از دست دادی بلکه باز هم تنبیه نشده ای و داری همان کار را تکرار میکنی اگر ان بار عشق چشم عقل را کور کرد این بار چی؟
    شماتت خواهر را با بردباری تحمل کرد و دم برنیاورد مارال قصد انرا نداشت که به غزال یاداوری کند که ان بار خود او از فرصت داده شده سو استفاده کرده بود
    ماه منیر که داشت جلوی ایینه موهای سر را در زیر روسری سفید ابریشمی گلدار پنهان میکرد بی انکه روی برگرداند گفت:
    -بیخود خونت را کثیف نکن غزال نرود میخ اهنین در سنگ مارال عوض بشو نیست و باز هم حرف حرف خودش است خیال میکند عشرت و دخترهایش لولو هستند و همین که وارد مجلس شود او را خواهند خورد
    مارال با حاضرجوابی پاسخ داد:
    -من ترس از کسی ندارم خانم جان ولی دلم نمیخواهد بعضی ها خیال کنند مارال برای پسرشان دام پهن کرده و به روی ان دانه پاشیده دست است که یکبار در زندگی شکست خورده ام اما این دلیل نمیشود که به جبران ان شکست هر دستی را که به طرفم دراز میشود بگیرم تا این بار دست و دلم با هم بشکند هیچ کس از من نمیپرسد که چه میخواهی همه دست به یکی کرده اند که شوهرم بدهند و از شرم خلاص بشود راستش را بگویید من جای چه کسی را در اینجا تنگ کرده ام خانم جان/؟
    تو هم غزال زمانی قادر به احساس بوی سوختگی سینه ام خواهی بود که بتوانی شکافی در قلبم ایجاد کنی در غیر اینصورت از درک ان عاجز خواهی بود
    -این دردی است که خودت به دل گذاشتی خواهر جان ایکاش ان زمان هم که هوای دلت همه ی ارزوهای دیگری را که داشتی نادیده گرفته بود در مقابل این خواسته می ایستادی و به جای اینکه ان ارزوها را مغلوب کنی سودای دل را میکشتی
    ماه منیر برای دلجویی از دخترش رشته ی سخن را به دست گرفت و گفت:
    -تو جای هیچ کس را تنگ نکرده ای عزیزم و مطمئن باش تاهروقت بخواهی قدم خودت و لعیا روی چشم ماست ولی تا وقتی که جوانی ات از لب پرتگاه پیری به داخل دره ی ان سقوط نکرده زندگی را دریاب حالا به خاطر خدا به من بگو که چه میخواهی؟
    -حال که پرسیدید میگویم خانم جان من ارامش زندگی ام را میخواهم و دلم نمیخواهد دوباره انرا از دست بدهم برای همین است که حاضر نیستم وعروس خانواده ای بشوم که برای جلوگیری از این وصلت خود را به اب و اتیش میزنند و حتی حاضرند در غذایم زهر بریزند و مسمومم کنند
    غزال به اعتراض گفت:
    -مالیخولیایی شده ای و افکارت پریشان و سردرگم است به جای این که وقتت را با تصورات بیهوده تلف کنی بلند شو و برو ان پیراهن ژرژت گلداری را که تازه خریده ای بپوش و اماده ی رفتن شو اتو هنوز داغ است ذغالش خاکستر نشده تا تو اماده بشوی گلین انرا اتو خواهد کرد
    مارال در حالی که با تکان دادن سر به گیسوان سیاهرنگش تاب میداد با لحن مصممی گفت:
    -وقتی گفتم نه یعنی نه یا تو مرا خوب نمیشناسی یا مفهوم کلمه ی ((نه))را نمیدانی
    غزال صدا را اهسته کرد تا حوریه که در اتاق خود مشغول اراستن گیسوان بود انرا نشنود و گفت:
    -اگر منصوره اینجا بود و این جمله را میشنید خیلی خوشحال میشد امشب برای تاخت و تازش میدان کاملا خالی است
    مارال اهمیتی نداد که حوریه صدایش را بشنود و با صدای فریاد مانندی گفت:
    -منصوره هرغلطی که میخواهد بکند این چه ربطی به من دارد برای چه همه ی شما مرتب این جمله را تکرار میکنید اصرار بی فایده است مگر نمیخواهید به مهمانی برویم؟کم کم دارد دیر میشود
    صمد به شنیدن صدای فریاد مانند مارال در اتاق را گشود و داخل شد و گفت:
    -شما دو نفر که هنوز دارید منت این دختر یکدنده و لجباز را میکشید دیگر کافیست بیایید برویم
    *****************

    فصل 77

    ان زمان که عشرت احساس پسر خود را درک میکرد و برای خواسته های او ارزش قایل میشود دلیلش این بود که احساس و خواسته هایشان با هم مطابقت داشت و این فقط ایدین نبود که مارال را میخواست بلکه عشرت نیز خواهان این وصلت بود اما اکنون با وجود علاقه ی بسیاری که به برادر دو قلویش داشت از خدا میخواست تا مدتی ما بین انها فاصله بیفتد و رفت و امدی در میان نباشد ایکاش میتوانست خواهش دل ایدین را با ریسمان خواسته های خود حلق اویز کند و از اندیشه ی مارال رهایی بخشد
    موقعی که ایدین درست فردای روز ورود اماده ی رفتن به خانه ی حاج صمد شد عشرت قادر به کنترل خشمش نبود به اعتراض فریاد براورد:
    -چه خبر شده تو تازه از راه رسیده ای و باید چند روزی در خانه بنشینی تا دوستان واقوام به دیدنت بیایند این درست نیست که از راه نرسیده از خانه بیرون برویم اخر اگر به دیدنت بیایند و نباشی مردم چه خواهند گفت؟
    کوشید تا مادر را ارام کند:
    -چه دارند بگوید اینقدر مقید نباشد عزیزجان دیشب به نظرم رسید که حاج دایی از من رنجیده اند دلم میخواهد بروم از دلشان در بیاورم قول میدهم زود برگردم
    -حالا بیموقع است چیزی به ظهر نمانده
    -چه بهتر ناهار را انجا میخورم و بر میگردم
    با بوسه گرمی زبان اعتراض مادر را بست و عازم خانه ی دایی خود شد از همان لحظه عشرت دانست که میان پسر از سفر برگشته اش با پسر مطیع و ارامی که چشم بسته گوش به فرمان بود تفاوت از زمین تا اسمان است و به این سادگی ها حرفش نخواهد شد
    از لحظه ی خروج تا لحظه ی بازگشت ایدین به خانه عشرت ارام و قرار نداشت الما و ایدا شاهد بیقراری های مادر بودند و میکوشیدند تا با سرگرم ساختن او فکرش را از انچه که در منزل خاج صمد میگذشت منحرف سازند
    بعدازظهر ان روز ایدین بعد از مراجعت به خانه سکوت اختیا کرد و از انچه که در انجا گذشته بود کلامی بر زبان نیاورد
    عشرت از هر فرصتی برای به میان کشیدن نام منصوره استفاده میکرد ولی سوزن صفحه ی گرامافون قلب پسرش به روی کلمه ی مارال گیر کرده بود و تلاش او برای برگرداندن ان از روی این نام به جایی نمیرسید
    ایدین از رفتار سرد مادر پی به رنجشش برد میدانست که به خاطر نافرمانی روزگذشته و سرپیچی از فرمان و رفتن به خانه ی دایی از او دلگیر است کوشید تا از محبت خود مرهمی سازد برای تسکین دل رنجیده اش
    صدای به هم خوردن ظرفها در اشپزخانه و بوی دود اجاقهای اماده ی طبخ در حیاط خانه همسایه های کنجکاو را برای تماشای ان جشن و سرور به پشت بامها میکشاند مهمانها یکی پس از دیگری از راه میرسیندند قمر که قبل از همه امده بود برای نشان دادن شادی خود از بازگشت ایدین بی انکه اطلاعی از موسیقی داشته باشد ناشیانه دایره زندگی به دست اهنک شادی را با صدای جیغ مانند خارج از نت میخواد و به همراه ان دایره را به صدا در میاورد
    ایدین بیتوجه به سر و صدای گوشخراش قمر و تلاش منصوره برای جلب نظر وی بیصبرانه چشم به در دوخته بود و انتظار امدن مارال را میکشید
    ان شب اکثر مهاجران زنجانی به ان مهمانی دعوت داشتند و درست مانند این بود که شهرشان کوچک شده و جمعیت ان به زحمت در خانه حاج یونس جای گرفته است شاید اگر محبوبه ی دایره زن هم موفق میشد به موقع از شهر خارج شود شب نشینی ان شب دست کمی از مهمانی های مجلل و پرزرق و برق زادگاهشان را نداشت
    حیاط پر از چوب کبریتهای نیمسوخته ای بود که پسران شیطان و ناارام قمر بعد از برافروختن قبل از اینکه دستشان را بسوزاند یکی پس از دیگری انها را به زمین افکنده بودند
    الما سر در گوش منصوره نهاده بود و او را تشویق میکرد که برای جلب نظر برادرش تلاش کند
    صدای دقالباب در نگاه منتظر ایدین را بیاختیار به طرف پنجره کشاند با وجود اینکه میدانست مارال در نیامدن مصمم است باز هم امیدوار بود که شاید پشیمان شود و بیاید
    ابتدا ماه منیر و حاج صمد داخل حیاط شدند و به دنبالشان حوریه غزال طغرل و محمود سپس در خانه بسته شد و نگاه پر از یاس و ناامیدی وی به در بسته میخکوب مند قلبش به اندازه ی سمفونی در هم امیختن صدای تپش همه ی قلب های دنیا با هم صدا میداد خنده از لب وی پر کشید و مستانه به روی لب عشرت نشست
    عشرت که از لحظه ی ورود خانواده ی برادر در حال خوش امدگویی به انها حتی یک لحظه هم چشم از پسر خود بر نمیداشت شاهد خروج شتابزده اش از خانه شد تازه در ان لحظه بود که از شور و شعفش برای نیامدن مارال پشیمان گردید و احساس کرد که هرچه مارال خود را از دید ایدین پنهان کند بر شدت علاقه و اشتیاق او خواهد افزود
    صدای تار و سنتور ملاحت و محمود که برخاست انگشت غم چنگ دلش را به فریاد اورد الما که داشت به دنبال برادر میگشت با تعجب پرسید:
    -پس ایدین کجاست عزیز؟
    به زحمت گلوله ی بغض را از گلو کنار زد تا از لابلای ان صدای خفه ی خود را بیرون بفرستد و پاسخ داد:
    -چه میدانم الما .معلوم نیست ان ورپریده چه به خورد این پسر داده که از لحظه ی امدن ارام و قرار ندارد
    -منظورتان مارال است؟
    -درست فهمیدی منظورم مارال است این دختر مخصوصا امشب به اینجا نیامده تاایدین به دنبالش برود و با عجز و التماس او را وادار به امدن کند
    مارال ردپای احساس خود را که از روی خاطره ها عبور میکرد گرفت و به دنبال ان روز شد تا به ان روز همه یخطاهایش از احساس ناشی میشد اما این بار میخواست عقل را چراغ راهی که در پیش داشت سازد و بیگدار به اب نزند
    کوبه ی در که به صدا در امد لبخندی به روی لبانش نقش بست به یقین میدانست که ایدین به محض اطلاع از نیامدنش مهمانی را ترک خواهد کرد و به انجا خواهد امد به همین جهت بعد از اینکه اهالی منزل از خانه خارج شدند در مقابل ایینه ایستاد و چهره را با ارایش نامحسوسی پوشاند و پیراهن سرخابی رنگی را که مادرش عقیده داشت رنگ ان با چهره ی او هماهنگی دارد به تن کرد و در اتاق نشیمن خود را به خواندن کتاب سرگرم ساخت
    ابتدا صدای گفت و گوی گلین با ایدین را شنید و سپس صدای پایی را که داشت از پله ها بالا میامد
    -اوا اقا خدا مرگم بده شما اینجا چی کار میکنین؟مگه مهمون ندارین؟
    -چرا دارم ولی امده ام مارال خانم و لعیا را هم با خود ببرم
    -لعیا که تازه به زور خوابیده
    -مارال خانم چی؟
    -خانم که به این زودی ها نمیخوابن حالا تازه اول شبه
    قدمهای محکمش به روی پله ها صدا میداد پشت در اتاق ایستاد و ضربه ی کوتاهی به روی ان نواخت و پرسید:
    -مهمان نمیخواهی؟
    سر را از روی کتاب برداشت و به پشتی تکیه کرد و پاسخ داد:
    -بفرمایید تو
    در را گشود داخل شد و گفت:
    -گفته بودم که اگر تو نیایی من می ایم
    -کار درستی نکردی که مهمانهایت را گذاشتی و امدی
    -مگر یادت رفته که دیروز گفتم اگر دعوتم را قبول نکنی مهمانی را به هم خواهم زد و به سراغت خواهم امد
    کتاب را بست و انرا روی زمین نهاد و با تعجب پرسید:
    -یعنی تو مهمانی را به هم زدی؟
    -هنوز نه ولی اگر همین الان بلند نشوی و با من به خانه ی ما نیایی از اینجا تکان نخواهم خورد
    -بود و نبود من در انجا چه اهمیتی دارد؟
    -خودت جوابت را میدانی پس چرا میخواهی انرا از زبان من بشنوی؟
    -عمه جان میداند که اینجا امده ای؟
    -لازم نبود چیزی بگویم خودش انرا حدس زد وقتی حاج دایی و بقیه افراد خانواده داخل شدند و قهمیدم که تو همراهشان نیستی و عکس العمل نشان دادم همهی حاضران متوجه این موضوع شدند
    -زن عمو قمر و منصوره هم انجا بودند؟
    -البته که بودند و موقعی که داشتم به حاج دایی میگفتم که با اجازه ی شما من به دنبال مارال میرم اگر هیچ کس هم نشنیده باشد ان دو نفر حتما این جمله را شنیده اند من از کسی باکی ندارم احساسی که به تو دارم از زمان کودکی در وجودم رشد کرده و تقریا جزیی از وجودم و در واقع ریشه قلبم است و اگر انرا از جا بکنم درست مانند این است که قلبم را از ریشه کنده ام
    -این حرفها را الان میزنی دلم میخواهد بدانم اگر قبل از سفر به پیشنهادت جواب رد نمیدادم و زن تو میشدم باز هم ادعا میکرد که قلبت به روی ریشه ی محبت من بنا شده؟
    -ایکاش امتحان میکردی و میفهمیدی که این یک واقعیت است و قصد فریبت را ندارم نکند هنوز هم هوای ان نامردی را که با تیر زهر الود نگاه خود تو را به دام کشید به دل داری؟
    -از این نظر خیالت راحت باشد من اب حوض محبتش را کشیدم و لجنهای ان را لایروبی کردم
    -پس منتظر چه هستی؟
    -میخواهم ارامش زندگی ام را داشته باشم و مطمئنم که در زندگی با تو به این ارامش نخواهم رسید
    -چرا چون فکر میکنی مادم با این ازدواج مخالفت خواهد کرد؟
    -یک دلیلش این است و دلیل اصلی ان دل خودم است که خالی از هر احساسی است
    -تو مرا نمیخواهی چون چهره ی جذابی ندارم فکر میکنم ان بار هم گول ظاهر ان جوان را خوردی او باید مرد جذاب و تو دلبرویی باشد که توانسته نظر دختر مشکل پسندی چون تو را به خود جلب کند
    -باورکن که این طور نیتس ایدین انعکاس قلب پاک و مهربان تو در چهره ات هم اثر گذاشته و انرا خواستنی تر و دلچست ساخته اما اثر ان نامرادی و شکست در زندگی با یاشار هنوز پاک نشده
    -ان دهلیز تنگ و تاری که چشم بسته به نام خانه ی عشق قدم درونش نهادی از ابتدا تا به انتها سیاهی و تاریکی بود و از همان اغاز پایان ان را میشد حدس زد به تو قول میدهم که این بار پشیمان نخواهی شد بخصوص که پدر و مادرت هم مخالفتی با این ازدواج ندارد نگران عزیز نباشد وقتی بداند که مرغ من یک پا دارد و اگر با خواسته ام مخالفت کند دوباره به بیرون بر میگردم این بار این رفتنی است که بازگشتی ندارد دست از مخالفت بر خواهد داشت
    -یعنی واقعا این کار را خواهی کرد؟
    -بله مارال اگه پیشنهادم را قبول نکنی این بار برای همیشه از ایران میروم
    لبخند رضایت گوشه لبانش نشست بعد از چند سال احساس بیهودگی و از دور خارج شدن و مطرح نبودم اکنون دوباره چون ان زمان که چشم همه ی جوانهای شهر را به دنبال داشت به خود میبالید
    ایدین در انتظار جواب چشم به مارال داشت و چون پاسخی نشنید
    دوباره گفت:
    -باور کن اینکار را خواهم کرد حالا میایی با من برویم یا نه؟
    -الان من امادگی مهمانی رفتن را ندارم اگر خیال امدن را داشتم لااقل امروز صبح با خانم جان و حوریه به حمام میرفتم و سر و صورت را می اراستم
    -تو نیازی به این کار نداری مطمئنم بدون ارایش در همین لباس ساده از همه ی زنهای حاضر در ان مجلس جلوه ی بیشتری خواهی داشت
    -یعنی حتی بیشتر از منصوره؟
    -حالا خیلی مانده که او بزرگ شود تازه انموقع هم هیچ وقت به پای تو نخواهد رسید
    -این حرفها را برای دلجویی از من میزنی؟
    -نه فقط به خاطر دل خودم میزنم
    -من از لحظه ی اول ورود به مجلس هراس دارم چون مطمئنم که همهی چشمها متوجه ام خواهد شد
    -پس خودت هم میدانی که میتوانی نظر همه را جلب کنی؟
    -اشتباه نکن منظورم این است که لابد همه متوجه غیبت تو شده اند و وقتی به همراه من وارد سالن بشوی خواند فهمید که دنبالم امده بودی
    -چه بهتر چون به این ترتیب انهایی که خیال خامی به سر دارند تکلیف خودشان را خواهند دانست
    -من می ایم ولی اگر عمه عشرت برایم پشت چشم نازک کند فورا بر میگردم
    - به عزیز حق بده مارال تو غرور او را شکستی و یک جوان بی سر و پا را به پسرش ترجیح دادی
    -ان جوان بی سر و پا نبود هرچه باشد یاشار پدر لعیاست و من حاضر نیستم به او توهین بشود
    -معذرت میخواهم حق با توست خیلی خوب حالا بلند شو برویم
    -پس صبر کن بروم لباسم را عوض کنم
    ******************

    فصل 78

    مارال چنین انتظاری را داشت منتظر لحظه ای بود که در مقابل دیدگان حیرت زده ی حاضران در کنار ایدین وارد مجلس بشودو غرور شکست خورده ی خود را التیام بخشد صمد و ماه منیر به محض دیدنشان لبخند رضایت امیزی به لب اوردند سوزش زخم کهنه ی دلشان فرو نشست شاید این بار دختر عزیز کرده ی انها عاقبت بخیر میشد
    عشرت احساس ضعف کرد و چیزی نمانده بود که نقش زمین بشود چشمش سیاهی میرفت جمعیت انوبدی که در اطراف او مشغول خنده و تفریح بودند به نظر چون اشباحی میامدند که در کابوس نیمه شبان باعث هرساش میشدند قطرات اشک به جای این که از دیدگان او فو بریزد به درون وجودش فرو میریخت قمر با کف دست راست ضربه ای به روی دست دیگر نواخت و گفت:
    -خدامرگم بده چه دوره زمونه ای شده
    منصوره اب رنگ پریده بر تلاش بیثمرش لعنت فرستاد یونس کوشید تا این مساله را با بردباری تحمل کند و اثری از رنجی که میکشید در چهره ظاهر نسازد با وجود این که کنار پنکه نشسته بودند ولی قمر به شدت احساس گرما میکرد و عرق از سر و صورت و گردنش سرازیر میشد
    منصوره اهسته در گوش خواهر زمزمه کرد:
    -این دختر شرم نمیکند پس چرا با شما به مهمانی نیامد؟لابد منتظر نشسته بود ایدین به دنبالش برود این دیگر چه مارمولکیست
    -دید که رفت مبادا به امید این پسر دلخوش کنی منصوره وگرنه عمر و جوان یات را باخته ای مطمئن باش این مارال نیست که ایدین را به دنبال خود میکشاند بلکه این دل خود ایدین است که بی اختیار به ان سو کشیده میشود
    قمر تشر زنان گفت:
    -تو دیگر بس کن حوریه حالا دیگر اقوام شوهر برایت نزدیکتر از مادر و خواهر شده
    -شما اشتباه میکنید خانم جان من طرف اقوام خودم هستم نه اقوام شوهرم برای همین هم دلم نیمخواهد منصوره به امیدی واهی دل خوش کند ایدین دلش در گرو محبت مارال است و هرچه این زن به او بیاعتنایی میکند اتش عشق او تند تر میشود
    با لحن طعنه امیزی به اعتراض گفت:
    -چه غلطها !مارال به او بیاعتنایی میکند؟خیلی هم لش بخواهد جوان به این برازندگی و پاکی خواستگارش باشد
    منوصره حرص و خشم و نفرت را با صدایش در امیخت و خطاب به حوریه گفت:
    -نگاه کن ببین چطور راه میرود انگار با هر قدم به زمین و زمان فخر میفروشد و به خیال خود میخواهد چشم انهایی را کخ نمیتوانند این صحنه را ببینند کور کند ایدین بیخود به این زن پر و بال میدهد او لیاقتش را ندارد
    قمر در تایید سخن منصوره گفت:
    -راست میگوید مگر نه این که این همان دختری است که پدر و مادرش را از ترس میابرویی از شهر و دیارشان اواره کرد عشرت را ببین که چطور از شدت غصه پس می افتد خدا را خوش نمیاید که این پسر از راه نرسیده دل مادر خود را خون کند
    مارال سرافراز از میان جمع گذشت عشرت وظیفه استقبال از مهمان را از یاد برد و وجودش را نادیده گرفت
    الما وایدا میخواستند وظیفه ی استقبال از او را به گردن ان دیگری بیندازند و بالاخره هیچ کدام از جایشان تکان نخوردند ایدین خشمگین از رفتار سرد انها با مارال به کنار مادر رسید و گفت:
    -بالاخره به هر زحمتی بود توانستم مهمان گریز پا را برایت بیاورم
    مارال زیر لب سلام کرد عشرت سلامش را به سردی پاسخ داد و بی انکه سر بلند کند زیر لب زمزمه کرد:
    -خوش امدی ولی از کی تا حالا رسم شده که برای امدن به منزل عمه ات به دنبالت بفرستم
    مارال با لحن طعنه امیزی گفت:
    -نمیدانستم که شما ایدین را به دنبالم فرستاده اید
    برای اینکه دختر برادرش خیال بیهوده به سر نداشته باشد پاسخ داد:
    -من نفرستادم خودش امد عمه ات عادت ندارد کسی را به دنبال مهمانهای خود بفرستد هرکس امد قدمش روی چشم و هرکس نیامد معلوم میشود اهمیتی برای این دعوت قایل نشده
    لحن مارال تند شد و بیتوجه به چشمان کنجکاوری که به طرفشان دوخته شده بود گفت:
    -وقتی مهمان بداند صاحبخانه از خدا میخواهد این یکی استثنانا دعوت را قبول نکند و از امدن خودداری کند چی؟انموقع باز هم باید خواسته ی او را نادیده بگیرد و خود را حقیر بشمارد و بیاید
    عشرت که توجه ایدین به مارال علائق و وابستگی های خانوادگی را از یادش برده بود و حتی دیگر به این مساله هم اهمیت نمیداد که میبایستی در مقابل حاضران در مجلس حفظ ظاهر را بنماید فریاد زنان پرسید:
    -اگر اینطور فکر میکردی پس چرا امدی؟فقط میخواستی ناز کنی
    حاج صمد ارام به روی مبلی که نشسته بود جابه جا شد با وجود این که در درونش غوغایی از خشم به پا شده بود کوشید تا در ظاهر خونسردی خود را حفظ کند انتظار این برخورد را از خواهر نداشت و نمیتوانست باور کند که عشرت با امدن ایدین تا به این حد در مقابل مارال تغییر شخصیت بدهد و خصمانه با وی برخورد کند
    ماه منیر با حالت عصبی گوشه ی روسری را به دور انگشت پیچید و دندانها را از خشم به هم فشرد پاهای لرزانش به زحمت به روی هم قرار میگرفتند منتظر دستور همسر خود بود که از جا برخیزد و سالن را ترک کند
    غزال که خشم و غضبش دست کمی از انها نداشت در انتظار پاسخ دندان شکن خواهرش که میدانست هیچ وقت از پاسخ وا نمیماند چشم به دهان او دوخته بود
    قمر لحظه ی پیروزی را نزدیک میدید و گمان میکرد به زودی میان خانواده ی صمد و یونس شکراب خواهد شد و او از اب گل الود ماهی خواهد گرفت
    طغرل محمود ملاحت و مدحت بانوای سه تا و سنتور توجه مدعوین را به سوی خود معطوف میساختند سجاد که اوای خوشی داشت برای اولین بار از این هنوز در انظار استفاده کرد و هم صدا با اهنگی که مینواخت خواند:
    "شکست عهد من و گفت هرچه بود گذشت
    به گریه گفتمش اری چه زود گذشت"
    مارال با صدای خفه و بغض کرده ای در جواب عمه اش گفت:
    -من قصد امدن نداشتم این ایدین بود که به اصرار وادار به امدنم کرد معلوم میشود نمیدانست که شما از خدا میخواهید که من نیایم
    -خودت هم متوجه نیستی که چه میگویی اخر دختره ی بیعقل چه دلیلی دارد که من نخواهم تو بیایی مگر تا همین دیروز در این خانه به روی تو و خانواده ات باز نبود و با کمال میل و روی باز از شما پذیرایی نمیکردم پس چرا حرفی میزنی که دلم را بسوزانی تو هدفت از نیامدن چیز دیگری بود
    یونس برای خاتمه داد به این غائله خود را به انها رساند و با لحن ملامت امیزی گفت:
    -بس کن خانم چه خبر شده حالا چه وقت این حرفهاست بلند شو به بلقیس بگو سفره را بیندازد و بساط شام را بچیند
    ماه منیر و صمد که شاهد گفتگویشان بودند به نزدیکشان رسیدند صمد رو به عشرت کرد و گفت:
    -ما زحمت را کم میکنیم ابجی این طوری بهتر است بیخود جوش نزن
    عشرت به خود امد و خشم و کینه را از یاد برد دلش را که پر از مهر و محبت و عطوفت نسبت به برادر دو قلویش بود صاف کرد و لبخند پر محبتی را به روی لبان خود که تا لحظه ای پیش به نشانه ی خشم جمع شده بود نشاند و به اعتراض گفت:
    -چرا حاج داد مگر میگذارم بروید مگر ابجی ات بمیرد که برادر از جان عزیز تر و خانواده اش شام نخورده خانه اش را ترک کنند مرا ببخش که از کوره در رفتم تو هم همینطور زن داداش اخر این مارال اتش به جان گرفته حرفهایی میزند که انگار من دشمنش هستم
    -تو این را باید به بچگی او ببخشی نه این که در مقابل چشم این همه مهمان شماتتش کنی
    مارال چشم ها را به هم زد تا قطرات اشکی را که نوک مژگان گیر کرده بود به روی گونه ها سرازیر سازد و گفت:
    -اگر شما بخواهید بماند من میروم اقا جان
    عشرت که برخورد حاج صمد باعث شده بود دوباره روحیه مهمان نوازی و گشاده رویی را باز یابد به صدایش رنگ محبت داد و گفت:
    -تو غلط میکنی که میروی مگر من میگذارم برو به الما و ایدا کمک کن سفره را بیندازند
    الما و ایدا به اشاره پدرشان پیش امدند و از دو طرف بازوی مارال را گرفتند و با لحنی که چون روزهای خوش گذشته گرم و صمیمی شده بود گفتند
    -بیا برویم مارال
    مارال که میدانست این صمیمت موقت است برای حفظ ظهر است تمایلی به همراهی نشان نداد و گفت:
    -خیلی خوب شما سفره را بیندازید من میروم به قزبس بگویم که دیگهای برنج را روی اجاق بردارد و اماده ی کشیدن کند
    سپس روی برگرداند و به طرف در رفت ایدین که نگران ان بود که مبادا او برود و باز نگردد به دنبالش رفت و پرسید:
    -کجا میروی مارال؟
    لبخند رضایت امیزی به لب اورد و پاسخ داد:
    -خیالت راحت باشد جایی نمیروم فقط میخواستم به قزبس بگویم غذا را اماده کشیدن کند حالا دیدی حق داشتم که نمیخواستم به اینجا باییم ایدین رو به مادر کرد و گفت:
    -ایکاش برایم مهمانی نمیدادی عزیز و ایکاش اصلا به ایران بر نمیگشتم وهمانجا میماندم
    عشرت که انتظار این برخورد را نداشت با تعجب پرسید:
    -چرا پسرم مگر چه شده/؟
    -میخواستی چه بشود وقتی برای خواسته هایم ارزشی قائل نیستی و در شب مهمانی به فکر رنجاندن ان کسی هستی که دل من در گرو مهر اوست پس فایده ی این همه ریخت و پاش و زحمت چیست
    -تو تازه از راه رسیده ای و هنوز نمیتوانی مصلحت خود را تشخیص بدهی کمی صبر کن اگر چند ماه دیگر هم همین عقیده را داشتی انوقت این حرف را بزن
    -من بچه نیستم و خوب میدانم که چه میخواهم شما نمیتوانید مارال را به جرم یک اشتباه به یک عمر محرومیت محکوم کنید و مجازات کنید این همان دختری است که یک روز ارزو میکردی عروست باشد
    -یک روز نه حالا اخر کدام مادری ست که ارزوی داشتن عروس بیوه با یک دختر سه ساله را داشته باشد
    یونس به میان سخنش دوید و گفت:
    -یواشتر مردم میشنوند نکند میخواهی حاج داداشت بشنودو دوباره بلند شود و قهر کند اخر کمی عاقل باش خانم
    ایدین برای این که خیال مادر را راحت کند گفت:
    -خاطرتان جمع باشد من به مارال پیشنهاد ازدواج داده ام ولی هنوز به من پاسخ مثبت نداده است اگر قبول نکند دوباره به بیروت بر میگردم و این رفتنی است که دیگر بازگشتی ندارد برای همیشه عزیز میفهمید برای همیشه
    عشرت به جای جواب با نیش خنجر رنج بغض خفه گلو را شکافت و چشمها را تر ساخت ایدین از سالن خارج شد و در حیاط در کنار مارال ایستاد
    دوباره کنار اجاق ایستاده بودند و گونه های مارال از اتش سرخ ان برافروخته بود ایدین نگاه پر از مهر و محبت خود را به صوورت او دوخت و گفت:
    -حرفهای عزیز را به دل نگیر عادتش این است دل و زبانش یکی است و دوز و کلک در کار او نیتس
    -پس تصدیق میکنی که حرف دلش را زده
    -منظورم این نبود میخواستم بگویم عزیز جواب رد تو را در موقع سفر من به بیروت از یاد نبرده یکروز تو دل او را شکستی و حالا او قصد تلافی را دارد
    -لازم نیست تلافی کند من به اندازه کافی دلشکسته شده ام
    اتش اجاق و زن ابله رویی که در کنار ان ایستاده بود اتش برافروخته اجاق شب عروسی غزال و روزهای سخت زندگی گذشته را به یادش میاورد روز های سختی که برای گذشتن از جلوی نظرش همه با هم دست به یکی کرده بودند تا مارال یکبار دیگر با همه ی وجود سختی ان را احساس کند
    شبی را که ارزوی دیدار خانواده و شرکت در جشن خوشبختی خواهر با حسرتهایش امیخته بود نگاه غمزده ی پر حسرت او به ایوان خانه ای دوخته شده بود که از داخل ان صدای هلهله شادی مهمانان برمیخاست و برق جمله ی "ورود ممنوع برای او"چشمانش را میزد
    یاداوری نگاه غزال در ان شب که هرچند خواهر خود را دیده بود ولی تظاهر به ندیدن کرد اتش برافروخته درون را شعله ور تر میساخت
    ان روزها و شبها با همه ی سختی و رنج اکنون به دره ی پر عمق گذشته سقوط کرده بودند اصلا نمیدانست که چرا در ان لحظه داشت به ان روز ها میاندیشید ایدین در سکوت به چهره ی برافروخته از گرمای او خیره شد و پرسید:
    -با من عروسی میکنی مارال؟
    مگر نه انکه او هنوز حق خوشبخت شدن را داشت پس معطل چه بود ایدین پس رارام و مهربانی که میخواست با قلم محبتهایش به روی سختی ها و رنجهای گذشته ی وی خط قرمز بکشد و بیتوجه به مخالفت خانواده روزهای خوش اینده را رقم بزند منتظر یک اشاره اش بود
    وزش باد ملایم خوشبختی را یاداوری دشنامهای افخم که از دره ی خاطره ها به گوش میرسید طوفانی ساخت و به اید اورد که عمه اش همچونمادر شوهر سابقش باد مخالف زندگی او خواهر بد ایدین یکبار دیگر جمله ی خود را تکرار کرد و پرسید:
    -چرا جوابم را ندادی پرسیدم با من عروسی میکنی یا نه؟
    اینبار سربلند کرد و پاسخ داد:
    -وقتی حاضرم با تو عروسی کنم که مادرت با میل و رغبت به خواستگاری ام بیاید و با التماس از من بخواهد که عروسش بشوم در غیر این صورت جوابی از من نخواهی شنید
    -اخر مارل کمی عاقل باش
    -یعنی منظورت این است که بدون موافقت او میخواهی این کار را بکنی؟
    -بدون موافقتش که نه ولی نه به این شکلی که تو میخواهی
    مارال با سماجت تکرار کرد:
    -همین است که گفتم تا وقتی عمه عشرت با میل و رغبت به خواستگاری ام نیاید و درست مانند ان بار برای رسیدن به هدف پافشاری نکند حاضر نیستم زنت بشوم
    قزبس و بلقیس داشتند به همسرانشان کمک میکردند که دیگهای برنج را از روی اجاق پایین بیاورند بچه ها پشت درختان سر به دنبال هم نهاده بودند و هسته های زردالو و گیلاس را به طرف هم پرتاب میکردند
    زنان بیکار و کنجکاو همسایه هنوز بر پشت بامها به تماشا نشسته بودند قزبس با تنها چشم بینایش به دختر یکدنده و لجباز ارباب چشم دوخت واز جمله ای که بر زبان راند حیرت کرد دیگهای برنج برای کشیدن به اشپزخانه منتقل شدند ایدین به همراه مارال از پله ها بالا میرفت با دیدن سجاد و داریوش که داشتند در ایوان قالبهای یخ را میشکستند خطاب به انها گفت:
    -به زحمت افتاده اید مثل اینکه همه به غیر از من دارند کار میکنند بگذارید کمکتان کنم
    در کنارشان زانو زد و به شکستن یخ پرداخت قلبش به همراه تکه های یخ میشکست و به همراه فرو چکیدن ذران ان از شکستکیهایش خون میچکید
    مارال داخل سالن شد و چون منصوره را مشغول کمک به الما و ایدا در چیدن ظرفهای درون سفره ی بزرگی که در سالن غذا خوری گسترده بودند دید به جمع انها پیوست و به طرف خواهر خود رفت و در کنار او نشست غزال گفت:
    -از پشت پنجره نگاهت کردم و دیدم که مشغول گفتگو با ایدین هستی بالاخره چه جوابی میخواهی به او بدهی
    با خونسردی پاسخ داد:
    -جواب دادم و گفتم وقتی پیشنهادش را قبول میکنم که عمه عشرت با التماس از من بخواهد که عروسش بشوم
    -دیوانه شده ای دختر؟
    -بعد از ان استقبال سرد و سخنان نیشدار توقع داری چه کار کنم؟زن پسرش بشوم که شب و روز ناله و نفرینم کند و روزهای تلخ و پررنجم را به رخ من بکشد؟نه غزال این بار اشتباه گذشته را تکرار نمیکنم جاده زندگی انقدر لغزنده است که هربار پایت را به روی ان میگذاری احتمال لغزش و سرنگونی است برای همین هم میخواهم این بار محکم و استوار به روی ان بایستم
    صمد که از ابتدا گوش به سخنان دخترش داشت به علامت تایید سر تکان داد و گفت:
    -حق با مارل است تا وقتی عشرت با دیده ی منت و با میل و رغبت به خواستگاری اش نیاید منهم به او اجازه این وصلت را نمیدهم
    مارال رو به پدر کرد و با صدای اهسته ای پرسید:
    -میخواهم اهسته و بدون اینکه کسی متوجه بشود مهمانی را ترک کنم شما به من اجازه میدهید اقاجان؟
    -نه مارال چون مطمئنم به محض اینکه بروی ایدین متوجه خواهد شد و باز هم به دنبالت خواهد امد و انوقت عشرت خیال خواهد کرد که تو این کار را مخصوصا کرده ای
    -اتفاقا مخصوصا میخواهم این کار را بکنم
    ابرو در هم کشید و تشر زنان گفت:
    -نه من این اجازه را به تو نیدهم برو سرجایت بنشین و بیشتر از این اتش به پا نکن
    **************

    فصل 79

    سفره شام را که جمع کردند اکثر مهمانان به تالار پذیرایی بازگشتند و انهایی که اهل دود بودند همانجا در سالن غذاخوری به پشتی تکیه دادند و به گفت و گو پرداختند عشرت به جبران رفتار سرد قبل از شام سیب درون بشقاب میوه ی ماه منیر را برداشت و مشغول پوست کندن شد

    صمد که هنوز از خواهرش دلگیر بود دلیلی نمیدید که این دلخوری را پنهان کند میدانست که این رشته سر درار دارد و شاید اختلافشان روزبه روز ریشته دار تر شود
    عشرت برای به دست اوردن دل رنجیده ی برادر به تلاش افتاد و پرسید:
    -از من دلخوری حاج دادا؟
    -خودت جوابت را بهتر میدانی ابجی
    –خدا ان روز را نیاورد که شما نظر لطفتان را از من دری کنید
    خودت خوب میدانی کخ من برای پسر یکی یکدانه ام چه ارزوها دارم
    -خوب این چه ربطی به من دارد امیدوارم به ارزوهایت برسی و ایدین عاقبت به خیر شود اما چرخ زندگی همیشه به میل و مراد ما نمیچرخد
    لابد ان روها را فراموش نکرده ای که من چه روزهای سختی را پشت سر نهادم اول ناکامی دختر بزرگترم که هزار ارزو برایش داشتم و بعد شکست دختر کوچکترم زمین زندگی پر از خورده شیشه است و هرچه قدر هم که احتیاط کنی باز پایت زخمی خواهد کرد ان داغ فراموش نشدنی نیست و یاواوری خاطره هایش همیشه ازارم میدهد من و ماه منیر صفحه یز زندگیمان را نقطه چین کرده این و برای پیوستن خطوط ان به هم همه ی فکرمان را به رویش متمرکز ساخته ایم از تو چه پنهان که وصل خطوط نقطه چین زندگی مارال به هم از همه ی قسمتهای ان سخت تر است چی خیال کردی ابجی خیال میکنی دختر من قصد از راه به در کردن پسرت را دارد اگر او این خیال را داشت چهار سال پیش این کار را میکرد بهتر است بدانی که ایدین همین دیور ظهر که به خانه ی ما امده بود مجددا از مارال خواستگار یکرد و همان جواب چهارسال پیش را از او شنید مثل اینکه یادت رفته انموقع به من و ماه منیر میگفتی سفهره ی ابولفضل نذر کرده ای که دخترم زن پسرت بشود لابد حالا باز هم سفره نذر کرده ای که این عروسی سر نگیرد
    -راست بگو حاج دادا تو خودت اگر جای من بودی حاضر میشدی طغرل به جای حوریه یک زن بیوه را که یک دختر سه ساله وبال گردنش است بگیرد؟
    صمد از جواب عاجز ماند به درستی نمیدانست که او هم اگر در چنین شرایطی قرار میگرفت چه میکرد قدر مسلم این بود که به این سادگی ها به این وصلت رضایت نمیداد محبت زیاده از حدی که به مارال داشت رقیق القلبش ساخته بود و او را تافته ی جدابافته میدانست عشرت چون جوابی نشنید بیرحمانه سوال خود را تکرار کرد صمد به ناچار پاسخ داد:
    -بسنگی به این دارد که دختر کی باشد شاید اگر دختر برادرم بود رضایت میدادم
    -من میگویم نمیدادی من برادرم را خوب میشناسم و میدانم که تحمل ان برایش به همان اندازه سخت بود که حالا برا من یک سوزن به خودت بزن و یک جولدوز به دیوگران
    صمد به خشم امد و گفت:
    -من اینجا نیامده ام که دخترم را به پسرت قالب کنم حتی اگر او را مثل پسر خودم دوست نداشتم همین الان قدغن میکردم که دیگر حق امدن به خانه ی ما را ندارد
    -چرا عصبانی میشوی حاج دادا اصلا شما حرفهای مرا بد برداشت میکنید چایی تان سرد شد بفرمایید
    -کاش به جای ان چایی زهر به خوردم میدادی و خلاصم میکردی
    یونس چشم غره ای به همسرش رفت و با لحن پوزشطلبانه ای به برادر زن خود گفت:
    -اختیار دارید حاج اقا شما نوز چشم همه ی ما هستید زنها را که میشناسید از کاهی برای خود کوهی میسازند و زانوای غم بغل میکنند بلند شو خانم به جای این حرفها از حاج داداشت پذیرایی کن
    عشرت دستپاچه از جا برخاست و گفت:
    -اصلا حالا جای این حرفها نیست ان چایی را نخورید سرد شده بگذارید عوضش کنم
    -نه لازم نیست زحمت نکش میل ندارم ماه منیر به بچه ها بگو که حاضر بشوند برویم زیاده از حد خوشگذرانیدم کافیست
    یونس به دست و پا افتاد و گفت:
    -نه نمیشود هنوز مهمانهای غریبه نرفته اند شما که منزل خودتان است کجا میروید
    مرال که کمی دورتر از انها در کنار غزال نشسته بودو جسته و گریخته سخنانشان را میشنید از جا برخاست و گفت:
    -من برای رفتن حاضرم اقاجان
    عشرت محبت را با خشم در امیخت وخطاب به او گفت:
    -برو سر جایت بنشین مارال حالا که وقت رفتن نیست شما هم حاج دادا مرا کفت کردید کوتاه بیاید و نروید زن داداش شما هم بفرمایید بنشینید اگر الان بروید هزار حرف پشت سرمان خواهند زد
    قمر که در داخل تالار مشغول صحبت با خانم امیرتومان بود از خدا میخوسات به طریقی این گفتگو پایان بخشد و از انچه که در سالن میگذشت باخبر شود ولی از ادب به دور میدید که رشته ی سخن او را پاره کند و به جمع خانوادگی بپیوندد
    با وجود اینکه گوشهایش را تیز کرده بود تا از انچه که در سالن غذاخوری میگذشت باخبر شود کلامی از انرا نمیشنید
    امیر تومان و حاج فاخر در کنار هم نشسته بودند و مشغول صحبت بودند ایدین هم در محاصره ی ستار و محمود و داریوش و سجاد قرار گرفته بود و با خود می انیدیشید که چطور خواهد توانست عزیز را وادار کند که خواسته ی مارال را براورده نماید حاج صمد و ماه منیر برخلاق میل قلبی دوباره سرجایشان نشستند صمد برای حفظ ظاهر منتظر بود تا اولین مهمان برا خداحافظی پیش قدم بشود تا او نیز با استفاده از فرصت خداحافظی کند تلاش عشرت برای خوش خدمتی به برادر به جایی نمیرسید و او با ابروان گر خورده و حالت عصبی به جمع امیرتومان و حاج فاخر پیوسته بود و بدون انکه گوش به سخنان انها داشته باشد تظاهر به شنیدن میکرد
    ایدین بی اطلاع از انچه که میان مادر و دایی خود گذشته بود یکبار دیگر به نزد مارال رفت و برخلاف انتظار او را افسرده و پریشان حال دید و گفت:
    -خسته وکسل به نظر میرسی معلوم میشود شب خوبی را نگذرانده ای
    بی انکه سر بلند کند پاسخ داد:
    -نباید به حرفت گوش میکردم و میامدم حق با مادرت است یکزن بیوه که یک دختر سه ساله وبال گردنش است به چه دردت میخورد
    -عزیز این حرف را زد؟این من هستم که باید تشخیص بدهم چه کسی به دردم میخورد و چه کسی نمیخورد
    -من یکبار در زندگی به دنبال احساسم رفتم و حالا یک عمر باید پشیمانی را به دنبال داشته باشم حالا نوبت توست بهتر از احساست را مهار کنی و به انچه که مادرت و عقلت میگویند گوش فرا بدهی خدا کند فتنه ی دمکراتها زودتر خاتمه پیدا کند و ما به شهرمان برگردیم
    -فاصله ی اینجا تا زنجان به اندازه ی یک بند انگشت فاصله ی از اینجا تا بیروت است پس خیال نکن که بعد مسافت دل ناارام مرا ارام خواهد کرد
    توجه عشرت به گفت و گوی ان دو جلب شد صمد احساس کرد بهتر است تا دوباره خواهرش عکس العمل نشان نداده از جا برخیزد و منتظر نشود که مهمانان دیگر برای رفتن پیشقدم بشوند به همین جهت به ماه منیر گفت:
    -بلند شو برویمخانم اگر بچه ها دلشان میخواهد بیشتر بمانند مختارند ولی من و تو و مارال میرویم
    این بار عشرت اصراری برای ماندنشان نکرد خداحافظی سرد و کوتاه صمد مانند مرض مسری به همه ی حاضران مجلس سرایت کرد و انها نیز یکی پس از دیگری روانه ی خانه هایشان ساخت
    منزل که خلوت شد عشرت اختیار از کف داد و بنای گریستن را نهاد ایدین دستپاچه از مادر پرسید:
    -چی شده عزیز چرا گریه میکنید
    -میخواهی چه بوشد کار یکردی که من و حاج داد رو در روی هم بایستیم و هرچه دلمان میخواهد به هم بگوییم تو باعث میشوی هم اخترام خواهر برادری ما از بین برود و هم انس و الفتی که در بین ما بود خدا لعنت کند این دختر ورپریده را که عقلت را دزدیده
    -مگر چه شده؟
    یونس به جای او پاسخ داد
    -برادر و خواهر با بحث و گفت و گو به جان هم افتادند و هرچه دلشان خواست گفتند ببینم ایدین این حقیقت دارد که تو از مارال خواستگاری کرده ای؟
    -از کجا خبرش به شما رسیده؟
    -پس حقیقت دارد اخر چرا بی مطالعه و بدون مشورت با من و مادرت این کار ار کردی
    -چون اول باد تکلیفم با مارال روشن میکردم و اگر او میپذیرفت ان را با شما در میان میگذاشتم
    یونس به زحمت کوشید تا خشم خود را مهار کند و باعث رنجیدگی پسر تازه از سفر برگشته اش نشود با صدایی که نه زیاد ارام بود و نه خشن گفت:
    -معلوم میشود فاصله ی سالها را از یاد برده ای و فراموشت شده که این دختر با ما چه کرده مگر یادت رفته چطور دل تو و عزیزت را شکست و نه برای تو ارزش قائل شد و نه برای عمه اش این کار به غیر از این که برادر و خواهر را به جان هم بیندازد نتیجه ی دیگری ندارد
    -چه دلیلی دارد به جان هم بیفنتد هدف من این است که باعث پیوستگی بیشتر بشوم نه اینکه رشته ی این پیوستگی را پاره کنم
    -راهش این ینست مادرت با دایی اسد و قمر خانم صحبتهایش را کرده منصوره از خدا میخواهد که زنت بشود
    -اگر قرار است من زن بگیرم بگذارید خودم انتخاب کنم برای چه قبل از اینکه نظر مرا بدانید موضوع را با انها مطرح کردید؟
    -تو چشم بسته تابع احساس شده ای و نمیتوانی درست انتحاب کنی
    -من با چشم باز انتخابم را کرده ام و اگر مارال حاضر نشود با من عروسی کند به بیرون بر میگردم
    عشرت دست به روی قلب نهاد و فریاد کوتاهی کشید و در حالی که نفسش به زحمت بالا می امد گفت:
    -مارال حاضر نشود او از خدا میخواهد این تویی که نباید حاضر به این وصلت باشی
    -من حرف اخر را میزنم یا مارال یا هیچ کس دیگر اگر ارزوی عروسی ام راداری بگذار خودم انتخاب کنم وگرنه قسم میخورم که زن نگیرم
    عشرت چنگ به گونه زد و در حالی که میکوشید صدایش به گوش مستخدمین نرسد گفت:
    -وای خدا به دادم برس این زن عقل پسرم را دزدیده اصلا خودش هم نمیفهمد چه میگوید منهم حرف اخر را میزنم ایدین اگر قرار است مارال را بگیری ترجیح میدهم تا اخر عمر بی زن بمانی
    با حالت عصبی لبهای لرزان خود را از هم گشود و گفت:
    -باشد قبول اصلا زن نمیگیریم بخصوص که مارال هنوز هب پیشنهادم جواب درستی نداده
    -این دیگر بدتر باز هم میخوایه چند سال از عمر باارزش خودت را در راه او تلف کنی اخر چرا ایدین چرا؟
    -او جواب نمیدهد چون میداند که شما قبولش ندارید و در اصل جواب را موکول به موافقت شما کرده
    -به همین امید باشد شتر در خواب بید پنبه دانه من حرفهایم را به حاج دادا زدم و گمان میکنم مارال هم شنید خستگی مهمانی امشب هنوز به تنم مانده مرا بگو که خیال داشتم امشب انگشتر دست منصوره کنم و اسم تو را روی او بگذارم
    -مثل اینکه یادت رفته من بزگر شده ام و خودم میدانم که چه کار کنم اگر این کار را میکردید میگذاشتم و از این خانه میرفتم
    عشرت دوباره دست روی قلب نهاد و تظاهر به ضعف کرد ایدین با لحنی که خشمش را میرساند خطاب به مادر گفت:
    -اگر قرار باشد تا من حرف میزنم گریه کنی یا دست روی قلبت بگذاری اصلا حرف نمیزنم و خفه خون میگرم یادت رفته که میگفتی اروزی خوشبختی ام را داری؟
    -البته که اروزی خوشبختی ات را دارم برای همین است که میخواهم جلوی اشتباهت را بگیرم
    عشرت حرفش را قطع کرد و دوباره به گریه افتاد خطوط چهره ی ایدین به حالت رنج جمع شد و با صدای خفه و گرفته ای گفت:
    -منهم دل پری دارم و اگر مرد نبودم همین جا مینشستم و زار زار گریه میکردم خدا میدانم با چه شور و شوقی به وطنم بازگشتم لعنت به این دل صاحب مرده ام که در تمام طول سفر از شدت هیجان در تب و تاب بود ایکاش پایم میشکست و نمیامدم
    با وجود این که نمیخواست بگرید چشمانش مرطوب بود قلب مالامال از عشق و محبت عشرت نسبت به ایدین از مشاهده ی رنج او به درد امد و به از رفتار تند خود پشیمان شد و با لحن ارامی گفت:
    -چرا ناراحت میشوی عزیزم خدا نکند پای تو بکشند کاش پای ان زن اتش به جان گرفته بشکند که باعث شد تو از راه نرسیده دل شکسته بشوی
    -مارال که دل مرا نشکسته شما شکسته اید پس چرا ان بیچاره را نفرین میکنید
    -پس خدا پای مادرت را بشکند که خیال تو وان ورپریده راحت بشود
    -باز که شروع کردی عزیز
    یونس رو به عمسر کرد و با لحن تندی گفت:
    -نمیخواهی بس کنی خانم؟دیگر کافی است ان موقع که ان دختر را میخواستی پیله کرده بودی که الاه و بالاه غیر از او عروسی نمیخواهم حالا هم که چشم دیدنش را نداری پیله کرده ای که اسمان به زمین بیاید او را نمیخواهم
    -خوب معلوم است که نمیخواهم مگر عقیده ی تو غیر از این است و ارزوی داشتن چنین عروسی را داری
    -من نگفتم ارزو دارم بلکه گفتم انقدر به پسرت پیله نکن هنوز خستگی راه از تنش بیرون نرفته دیر وقت است بلند شو برو بخواب ایدین اگر به عزیز میدان بدهی تا فردا صبح یک بند همین حرفها را تکرار خواهد کرد
    ***************

    فصل 80

    مارال در پشت بام خانه درون پشه بند شب سخت و کسل کننده ای را پشت سر نهاد و به امید این که خواب در چشمان خسته اش لانه کند به دیدگان خود فشار می اورد تا به ان مجال گریز را ندهد
    صدی شیون و زاری جنت که از دل درد به خود میپیچید و گفت و گو و نجوای طغرل و حوریه که به نوبت کودک را در ایوان میگرداندند تا شاید طفل ارام بگیرد بر بیخوابی اش افزود
    بالاخره طبیعت سفره ی سیاهی و ظلمت خود را جمع کرد و افتاب را بر بام خانه گسترد تابش نور خورشید به روی صورت مارال بعث بیداری او که تازه به خواب رفته بود شد کمی انطرف تر گلین مشغول جمع کردن پشه بند و رختخواب ارباب و همسرش بود که او را صدا کرد و پرسید:
    -ساعت چند است گلین؟
    -از افتاب کنج دیوار گمون میکنم چیزی به ساعت نه نمانده باشه
    با عجله رختخواب را ترک کرد و پس از صرف صبحانه در اتاق نشیمن ساکت و ارام کنار پدر و مادر نشست نه خود میلی به گفت و گو در مورد ماجرای شب گذشته را داشت و نه انها قصد داشتند در این مورد چیزی بگویند
    حاج صمد با خود عهد کرد که اگر ایدین بار دیگر به سراغشان بیاید بی رودر باستی عذرش را بخواهد و اجازه ندهد که دوباره خواسته ی خود را تکرار کند
    چهره خسته از بیخوابی و چشمان به گودی نشسته دخترش خاطره ی رنجهای گذشته را زنده میکرد و از این اندیشه که مبادا دوباره درگیرو دار این ماجرا صدمه ببیند ارام و قرار نداشت
    بجه ها به همراه طیبه از گردش صبحگاهی بازگشتند و صدای پای لعیا که در حین بالا امدن از پله مامان را صدا میزد لبخند زودگذر را به روی لبان وی نشاند
    لعیا در را گشود و خود را در اغوش مادر افکند مارال او را روی زانو نشاند و به نوازش موهایش پرداخت زندگی اش در وجود این دختر خلاصه میشد و نمیخواست اندیشه ی دیگری در سر داشته باشد
    قسمتش این بود که جوانی اش درست در استانه ی شباب برای رسیدن به دوران پیری خمیازه کشیدن را اغاز کند
    لعیا انگشت دست خود را که جیران در موقع نزاع کودکانه گاز گرفته بود نشان مارال داد و او بر ان بوسه زد ماه منیر با لحن محبت امیزی پرسید:
    -راست بگو وقتی جیران دستت را گاز گرفت تو چه کار کردی؟
    با غرور پاسخ داد:
    -منم موهاشو کشیدم که دردش بیاد
    سرکشی و عناد لعیا سرکشی و عناد مارال را در کودکی به یاد صمد اورد و بر روزهای خوشگذشته لبخند زد لحظات خوش زندگی در موقع گذشتن جرقه میزدند و تلخی و رنجهایش در حال سپری شدن لحظات را میخراشند و میگذرند
    قربس و غیبعلی که به خانه بازگشتند زندگی در ان خانه مسیر عادی را از سر گرفت و هرکسی به انجام وظایف خود پرداخت
    با وجود اگاهی قزبس از انچه که بعد از رفتن مهمانان در خانه ی یونس گذشته بود چون ماه منیر دوست نداشت خدمتکاران را به خبرچینی عادت بدهد نه او در این مورد سوالی کرد و نه قزبس به خود اجازه داد که درابهره ی ماجرای شبگذشته کلامی بر زبان بیاورد
    غروب انروز مارال با لعیا به حمام رفت و صبح روز بعد تازه از خواب برخاسته بودند که کوبه ی در به صدا در امد و قاصدی بعد از هشت ماه بیخبری از زنجان اولین نامه ی ماه طلعت را برایشان اورد
    افراد خانواده به دور هم جمع شده بودند و با نگرانی و اضطراب به دهان حاج صمد چشم دوخته بودند که داشت مطالب نامه را که به خط دختر ماه طلعت بود قرائت میکرد بعد از سلام و احوالپرسی نوشته شده بود:
    "اگر بخواهی حاضر غائب کنی خیلی از انهایی کهمیشناختی غائب هستند و در اصل دیگر وجود ندارند نمیخواهم با بردن نامشان دلت را پر از اندوه سازم زندگی با وجود این که سخت میگذرد اما در حال گذشتند است به غیبعلی بگو نگران حکمعلی و زن و بچه هایش نباشد در خانه شما چیزی برای غارت نمانده به همین جهت دیگر کسی با انها کاری ندارد
    از سرنوشت مشداصغر خبری ندارم نمیدانم به ده برگشته یا در گوشه ای پنهان شده یک نفر از اشنایان میگفت که یکبار او را در یکی از دهات اطراف دیده است
    شاید گمان میکردی که خانواده ی خواهرت از این معرکه جان سالم به در نبرده اند به خواست خدا ما هنوز همگی زنده و سلامتیم البته دلیلش این است که همان روز اول خانه را رها کردیم و گذاشتیم انرا غارت کنند و خودمان به منزل محقر پسر دایه ی پیرمان که لابد فراموشش نکرده ای پناهنده شدیم این نامه را هم توسط یکی از اقوام انها که قصد دارد به طریقی خود را به تهران برساند برایت میفرستم نمیدانم بالاخره به دستت خواهد رسید یا نه شاید خبر خوبی نباشد ولی به مارال بگو یوسف شوهر ریحانه موقع حمله دموکراتها برای غارت مغازه کشته شده بهتر است از حاضر و غیاب بگذریم وگرنه خبرهای تاسف اور زیاد است
    مجبورم نامه را تمام کنم چون قاصد ان برای حرکت عجله دارد همه سلام میرسانند دلم خالی از امید و پر از دلتنگی است بچه ها را ببوس به امید دیدار"
    خبر مرگ یوسف و یاداوری چهره ی همیشه ارام مردی که هیچ قوت ازار او به کسی نمیرسید و برخلاف سایر وابستگان خانواده همیشه به مارال احترام میگذاشت دلش را پر از اندوه ساخت
    ماه منیر برای اینکه دخترش را از حالت کسالت بیرون بیاورد گفت:
    -مگر تو از ان خانواده چه خیری دیدی که حالا اینجا نشسته ای و داری غصه مرگ دامادشان را میخوری به جای این کار بنلد شو به بازار برو و چند قوار پارچه ی نازک تابستانی برای خودت و من بخر من و حوریه کمکت خواهیم کرد که انرا بدوزی
    مارال بنا به توصیه ی مادر و با اندکی تردید و دودلی برای خرید پارچه از خانه به در امد و وارد مغازه بزازی محل شد صاحب مغازه با اشاره ی دست مارال توپ پارچه ی مورد دلخواه او را از قفسه پایین اورد و بر روی پیشخوان پهن کرد ولی پارچه ای که اورده بود مورد پسند قرار نگرفت بزاز ناگزیر به روی چهارپایه رفت تا نمونه دیگری از پارچه را بیاورد که متوجه شد مشتری جدید که خانم میانسالی بود وارد شده و به زبان ترکی از خانم جوانی که قبلا امدده بود پرسید:
    -تو اینجا چه کار میکنی مارال؟
    مارال سر بلند کرد و به صاحب صدا نگریست و به دیدن او پاسخ داد:
    -من امده ام پارچه بخرم عمه جان اما شما اینجا چه کار میکنید؟
    -منهم امده ام چند متر پارچه برای منصوره بخرم و برای خواستگاری اش به خانه اسد بروم شاید بتوانی در انتخاب ان کمکم کنی بالاخره تو سلیقه دختر عمویت را بهتر میدانی
    برخلاف تصور عشرت مارال با خونسری گفت:
    -انتخاب پارچه برای منصوره کار مشکلی نیست من میدانم که او پارچه های گلدار شلوغ با رنگهای تند را خیلی دوست دارد به قول ایدین هنوز خیلی مونده که بزرگ بشود و مثل بزرگتر ها لباس بپوشد
    طعنه اش را ناشنیده گرفت و گفت:
    -برای من فرقی نمیکند هرچه انتخاب کنی چشم بسته همان را میخرم
    بدجنسی مارال گل کرد و پارچه ی گل و بته دار نارنجی را که زمینه ی ان توی ذوق میزد انتخاب کرد و گفت:
    -این خیلی مناسب منصوره است همین را بخرید عمه جان
    عشرت که رنگ تند پارچه بیش از اندازه توی ذوق او میزد با بی میلی و اکراه ان را پس ز و گفت:
    -این که خیلی بد رنگ است
    -با همه ی بد رنگی قول میدهم منصوره ان را بپسندد
    -ای بد جنس میخواهی قمر را به جان من بیندازی؟
    مارال به یاد لباس ژرژت سفید گلداری که عمه اش دوخته بود افتاد و اهی کشید و گفت:
    -یاد ان روزها بخیر که عمه جان به سلیقه خود برایم لباس میدوخت و انرا برایم میفرستاد
    اه حسرت با اه سرد او در امیخت
    -ان روزها من خیلی ارزو به دل داشتم و این تو بوید که هم مرا ارزو به دل کردی هم خودت را یک روز از خدا میخواستم که عروسم باشی حتی وقتی به پیشنهادم جواب رد دادی چند روز فقط کارم اشک و زاری بود ولی حالا دیگر این ارزو را ندار و تا انجایی که در قدرتم باشد نمیگذارم زن پسرم بشوی
    -انموقع حق انتخاب داشتم و طبیعی است که فقط به ندای قلبم گوش میکردم
    -ندای قلبی که نمیتوانست خوب و بد را از هم تشخیص بدهد؟ان روزها دلم میخواست تو را روی سرم بگذارم و حلوا حلوایت کنم
    گرمای داخل مغازه و بوی عرق تن بزاز نفس کشیدن را دشوار ساخته بود عشرت به مارال اشاره کرد و گفت:
    -دارم خفه میشوم پارچه خریدن باشد برای بعد بیا برویم بیرون یک شربت خنک بخوریم
    مارال سر را به علامت تایید تکان داد و گفت:
    -باشد عمه جان برویم
    از مغازه که بیرون امدند عشرت پرسید:
    -جرا به این فکر نیستی با مردی عروسی کنی که مثل خودت صاحب یک بچه از زن اولش باشد؟اینطوری ناچار نمیشوی سرکوفت شوهرت و خانواده اش را تحمل کنی
    -لابد منظورتان یک مرد جا افتاده ی شکم گنده ی ابله روی کله طاس است مگر یادتان رفته که من چند سال دارم؟
    -من نگفتم زن یک پیرمرد شکم گنده بشو بلکه گفتم با مردی عروسی کن که مثل خودت یک بار بختش را ازموده و مثل خودت طعم تلخ شکست را هم چشیده
    - و مثل من در موقع عبور از روی ریسمان باریک مشکلات چندین بار پایش به حالت سقوط لغزیده باشد منتظر بودم عمه ام راه زندگی اینده را نشانم بدهد سیلی روزگار یم طرف صورتم را سرخ کرده اما من قصد ندارم ان طرف صورت را هم جلو ببرم تا از دست تقدیر پتک دیگری دریافت کنم من به ایدین گفتم تا روزی که شما با میل و رغبت به خواستگاری ام نیاید و التماسم نکنید زنش نمیشوم میدانم این درخواستی است که هیچ وقت عملی نمیشود برای همین هم به این طریق به پیشنهاد او پاسخ رد دادم پس لزومی ندارد شما به تلافی احساس پسرتان نسبت به من اینطور دلم را بشکنید هیچ وقت فکر نمیکردم عمه ام از روزگار هم بی رحم تر باشد
    مادر شوهر سابقم وادارم میکرد کنار پاشیر اب انبارخانه زانو بزنم و درست مانند قزبس و بلقیس زیر دیگ و قابلمه ها را بساسم و از چاه برایش اب بکشم کاری که هرگز در عمرم نکرده بودم و نه بلد بودم انرا انجام بدهم او هم درست مانند شما میخواست به جرم دوست داشتن پسرش بیرحمانه عذابم بدهد تا از کرده پشیمان بشوم انقدر این کار را تکرار کرد تا محبت من به یاشار درست مانند ته ان دیگ و قابلمه ساییده شد و از بین رفت من یکبار اشتباه کردم ولی دیگر این اشتباه را تکرار نمیکنم چرا پارچه ای را که میخواستید برای منصوره نخریدید؟
    زودتر به زندگی ایدین سر و سامان بدهید و بگذاری منهم ارامش زندگی ام را داشته باشم اگر نفسی تازه کرده اید بهتر است به بزازی برگردیم فکر میکنم منصوره از ان پارچه ی بنفش روشن خوشش بیاید
    -پس تو که گفتی او رنگهای تند و زننده را بیشتر دوست دارد
    -من گفتم شما چرا باور کردید عمه جان حالا موافقید به بزازی برگردیم؟
    -تو مطمئنی که ایدین با من به خواستگاری اش خواهد امد؟اگر نیامد چی؟انوقت ان پارچه به چه درد من میخورد؟
    -من از کجا بدانم که خواهد امد یا نه؟مگر شما از اول به قصد خرید پارچه برای منصوره به بزازی نیامدید؟باید قبل از امدن فکر میکردید که ایدین موافق است یا نه؟
    -خیلی خوب برویم من انرا به نیت من منصوره میخرم اگر ایدین زیر بار نرفت بالاخره محل مصرفش را پیدا میکنم
    -بهترین مصرفش این است که انرا برای خودتان بدوزید رنگ بنفش به شما خیلی می اید عمه جان
    احساس کرد که مارال با زیرکی قصد بردن دلش را دارد در حالی که در دل بر تلاش بیهوده اش میخندید به صاحب مغازه اشاره کرد که پارچه را متر کند
    ************************

    فصل 81

    بعد از ماجرای انشب ایدین جرات رفتن به خانه دایی خود را نداشت و از رو برو شدن با او و عکس العملش میترسید و یقین میدانست که هیچ کدام از افراد خانواده از دیدنش خوشحال نخواهند شد
    عشرت بعد از اگاهی از این مساله که پسرش در موقع خرید سوقاتی برای اقوام نزدیک منصوره را از قلم انداخته به فکر تهیه ی هدیه ای از طرف ایدین برای وی افتاد و قصدش از خرید پارچه علت دیگری به غیر از این نداشت که به این وسیله قصور فرزند را جبران کند ولی ایدین دیگر ان پسر سر به راه و مطیع سابق نبود و همین که از قصد مادر اگاه شد پرخاش کنان پرسید:
    -چه دلیلی دارد که من به منصوره پارچه هدیه کنم مگر او تاقته ی جدابافته است و با دختر دایی های دیگرم فرقی دارد فکر میکنم یک گل سر ساده و یا چند جفت جوراب کافی است شاید بتوانم ته چمدانم در این حدود چیزی برایش پیدا کنم این را به عهده ی من بگذار عزیز
    عشرت زیر بار نرفت و بر سماجتش افزود و گفت:
    -اخر من انرا به نیت منصوره خریده ام و از تو چه پنهان که مارال هم در خرید ان کمکم کرده است
    از شنیدن این جمله یکه ای خورد و با کنجکاوی پرسید:
    -مارال به کمکت کرده؟مگر تو با او به بزازی رفته بود؟
    از این که بی مطالعه این جمله را به زبان اورده بود پشیمان شد و به ناچار پاسخ داد:
    -من قرار قبلی با او نداشتم بلکه تصادفا انجا با هم برخورد کردیدم و طبیعی است که هیچ کدام انتظار این برخورد را نداشتیم و از دیدن هم شاد نشدیم راستی که احساس بشر چقدر متغیر است با وجود این به خود فشار اوردم که وجودش را تحمل کنم و از او بخواهم که در انتخاب پارچه کمکم کند
    ایدن با نگاه موشکاف کوشید تاافکار مادر را بخواند و گفت:
    -لابد به مارال گفتی که من از تو خواسته ام برای منصوره پارچه بخری
    -چه دلیلی داشت به مارال توضیح دهم اصلا این چه ربطی به او دارد که تو به منصوره چه سوقاتی بدهی
    -اخر من برای کدام یک از دختر دایی ها پارچه اورده ام که منصوره دومی باشد؟
    این بار از بیان مقصود طفره نرفت و پاسخ داد:
    -این فقط به عنوان سوقاتی نیست لابد منظورم را میفهمی
    کاسه ی اب یخی که در دست داشت بی اختیار به زمین افتاد و اب درون ان به روی لباس خود و مادر پاشیده شد عشرت ابتدا از تتماس با اب یخ احساس خنکی کرد و سپس شنیدن صدای فریاد مانند ایدین دوباره عرق را از سر و رویش جاری ساخت
    -کاری نکن که همین الان چمدانم را ببندم و به بیروت برگردم
    -تو مرا از برگشتت میترسانی چون میدانی دیگر طاقت دوری تو را ندارم نمیدانم این دیار غربت است که محبتت را نسبت به من سرد کرده یا این بی محبتی دلیل دیگری دارد
    از این که مادر خود را ازار داده بود پشیمان شد و از جا برخاست و هر دو دست را به دور گردنش حلقه کرد و گفت:
    -من فدای عزیز اما به شرطی که برای تحمیل خواسته اش هب من اینقدر پیله نکند اصلا من به این طودی خیال ازدواج ندارم مگر دلت میخواهد از راه نرسیده از خانه بیرونم کنی
    به ناچار سر تسلیم فرود اورد و گفت:
    -باشد اگر دلت نمیخواهد فعلا پارچه را برای منصوره نمیبریم
    -البته که نمیبرید نه حالا نه بعدا ان را برای خودت بدوز رنگ بنفش به تو خیلی می اید عزیز جان
    -تو هم حرف مارال را میزنی
    با تعجب پرسید:
    -یعنی مارال هم همین حرف را به تو زد؟
    از این که زبانش ارام نمیگرفت و گاه جملاتی بر زبان میاورد که بیان ان باعث دردسر میشد خود را ملامت کرد و گفت:
    -اصلا امروز چرا انقدر اسم این دختره ی ورپریده را می اوریم بلند شو ببین ته چمدانت چیزی برای منصوره پیدا میکنی یا نه؟
    -حالا چه عجله ای داری بالاخره تا شب یک فکری برایش میکنم
    -پس خودت را اماده کن که امشب بعد از شام به انجا برویم
    -اشکالی ندارد امشب به منزل عمو اسد میرویم و فردا شب به منزل حاج دایی
    ابروانش را در هم کشید و گفت:
    -حالا با شرط و شروز به منزل برادرهایم میایی
    با لحن زیرکانه ای پرسید:
    -نمیفهمم چرا تا اسم حاج دایی میاورم پیشانی ات پر چین میشود
    -تو که میدانی حاج دادا چقدر برایم عزیز است
    -البته عزیز بود ولی نه حالا
    -بهتر است بگویی خودش هست فقط دخترش دیگر نه مارال حق ندارد کسی را که چهار سال پیش با دست پس زده حالا با پا پیش بکشد اخر چطور دلت راضی میشود به این سادگی ها گذشته را به دست فراموشی بسپاری و دل به زنی بدهی که لیاقت تو راندارد
    -انچه را که در این چند روز تکرار کرده ای بارها از تو شنیده ام و دیگر نمیخواهم بشنوم بی خود به منصوره و خانواده اش وعده ای نده که نتوانی به ان عمل کنی و باعث سرشکستگی دختر جوانی بشوی من به عنوان وظیفه و بدون هیچ منظوری به خانه ی انها می ایم و دلم نمیخواهد که انها این رفت و امد را به منظور دیگری تعبیر کنند مطمئن باش که میخ عشق مارال ان قدر محکم در قلبم کوبیده شده که با هیچ وسبیله ای نمیتوانی انرا از جا بکنی پس بیهوده تلاش نکن ان پارچه ای را هم که به نیست منصوره خریده ای میتوانی نگهداری و به عروس اینده ات بدهی و یا به قول مارال انرا برای خودت بدوزی
    -عروس اینده ی من هر کس باشد مسلما مارال نیست اگر قرار باشد بین من و او یک کدام را انتحاب کنی چه کار میکنی؟
    -من حق انتخاب ندارم چون مارال تا روزی که تو با میل و رغبت به خواستگاری اش نروی زنم نخواهد شد
    -خودش هم همین را به من گفت و جواب شنید که شتر در خواب بیند پنبه دانه
    -این بار مصمم هستم که چمدانم را ببندم و برگردم اصلا اشتباه کردم که امدم شاید اگر انچا می ماندم هم شما راحتتر بودید هم من
    -باز مرا تهدید به رفتن کردی ایدین مثل این که فراموش کرده ای که این زن از همسر سابق خود یک بچه دارد بچه ای که همیشه وبال گردنش میباشد از ان گذشته ان لعنتی نمرده بلکه فقط برای مدت کوتاهی از ایران رفته و بالاخره یک روز برمیگرددد و مدعی انها میشود این همان مردی است که عشقش باعث شد مارال با ابرو و حیثیت خانودگی را زیر پا بگذارد اگر انموقع هم هنز مهر او را بر دل داشته باشد باز همتو را میگذارد و میرود ان وقت است که بر میگردی و به من میگویی"چه اشتباهی کردم عزیز"
    -این فقط یک تصور است تصور تو برا این که مرا از دوست داشتن او بترسانی با همه ی این حرفهایی که زدی من از تصمیم خود بر نمیگردم
    -تصمیمت در مورد برگشتن به بیروت یا عروسی با مارل؟
    -یا این یا ان هرکدام که قسمت باشد
    -اگر هیچکدام قسمت نبود چی؟
    سر را از روی پشتی که به ان تکیه کرده بود برداشت و گفت:
    -برگشتن من نه تو را خوشحال کرد نه مرا پسر فایده ی اینجا ماندنم چیست تو با نیش زدن به مارال انگار داری به من نیش میزنی
    عشرت این بار تصمیم گرفت که فعلا کوتاه بیاید و بیش از این باعث ازردگی خاطر پسر عزیز کرده ی خود نشود گفت:
    -خیلی خوب اگر میخواهی خفه خون بگیرم میگیرم و دیگر نه به مارال جانت نیش میزنم و نه بهتو
    ایدین اه پر حسرت را از سینه بیرون کشید و گفت:
    -افسوس که سرعت اسب تیز پای ارزوهایم تا به حدی است که قدم های کند و ناتوانم را یارای رسیدن به ان نیست من برای رفتن به خانه ی دایی اسد حاضرم و دلیل ندارد که نخواهم به انجا بروم چون نه با منصوره حسابی باز کرده ام و نه خیال باز کردن ان را دارم و فکر کنم زن دایی قمر هم میداند دل من در کجاست
    عشرت بقچچه ی پارچه ها ی دوخته نشده را گشود و پارچه ی بنفش را در میان ان جا داد اینیدن گل سر ساده ای را از درون چمدان بیرون اورد و ان را به سوقاتی هایی که برای خانواده ی دایی اسد اورده بود افزود به همراه خانواده به عنوان شب نشینی عازم منزل انها شد
    پای اسب ارزوهای عشرت در موقع عبور از سرازیری خانه ی برادرش لغزید و به دره ی ناامیدی سقوط کرد زندگی داشت او را به دور خود میچرخاند تا دچار سرگیجه شود و توان دوباره چرخیدن را نداشته باشد
    ******************************************

    فصل 82

    هفته بعد دل بیطاقت ایدین دوباره او را به سوی خانه ی حاج صمد کشاند مارال نه اجازه ی حضور در ان جمع را یافت نه خود میلی به این حضور داشت قزبس که در را گشوده بود او را به سالن پذیرایی هدایت کرد

    افراد خانواده که در زیر زمین خانه مشغول صرف عصرانه بودند به محض اطلاع از امدن ایدین به طبقه ی بالای ساختمان رفتند صمد با وجود این که چون همیشه از دیدن خواهرزاده اش شاد شد به خود اجازه ابراز این شادی را نداد
    طغرل نیز چون ماه منیر و حوریه به توصیه ی پدر به سردی با او برخورد کرد
    تنها کسی که دلیل برای پنهان ساختن شادی اش نمیدید لعیا بود که شادی کنان به طرفش دوید و به روی زانوانش نشست نه ایدین جرات به زبان اوردن نام مارال را داشت و نه انها این قصد را داشتند که در حضور وی نامش را ببرند با این حال ایدین طاقت نیاورد و از لعیا پرسید:
    -مامانت کجاست لعیا؟
    با لحن شیرین کودکانه ای پاسخ داد:
    -تو اتاق خودشه حاج بابا بهش گفته نباید از اونجا بیرون بیاد
    نگاه ملتمسانه ایدین در نگاه حاج صمد نشست:
    -خواهش میکنم حاج دایی اجازه بدهید یکبار دیگر با مارال صحبت کنمم
    -فایده اش چیست با این گفتگو ها به جایی نخواهید رسید تو انقدر برایم عزیز که دلم نیامد بگویم از همان راهی که امده ای برگرد هرکس دیگری به غیر از تو بود اصلا در را به رویش باز نمیکردم تو که میدانی من چقدر یکدنده و لجباز هستم خیال نکن از پس مادرت بر نیمایم
    فقط میخواهم حرمت خواهر و برادری را حفظ کنم ان شب خیلی خودم را کنترل کردم که ان رویم بالا نیاید وگرنه کاری میکردم که عشرت جرات جیک زدن را نداشته باشد
    -حساب مرا از حساب عزیز جدا کنید و اگر خطابب از او سر زده شما به بزرگی خودتان ببخشید
    -تو چرا عذر گناه او را میخواهی این وظیفه ی ابجی است که بیاید و عذر خواهی کند این همان خواهری است که یک شب در میان منزل ما بود پس حالا کجاست؟انگار یادش رفته دو کوچه انطرفتر هم برادری دارد که ادعا میکرد جانش فدای یک تار مویش است
    یک هفته است خبردارم که مرتب به عنوان شب نشینی به خانه ی یکی از اقوام رفته ولی سری به منزل ما نزده انوقت تو میخواهی این زن را به خواستگاری دخترم بیاوری ان ازدواج براش عاقبت نداشت این یکی هم نخواهد داشتت دیگ رمارال را به این ترتیب شوهر نمیدهم همان یکبار که بخت خود را ازموده کافی است دیگر نمیخواهم این کار را بکند تو هم بهتر است حرف مادرت را گوش کنی و به دنبال دختری بروی که او برایت انتخاب کرده تازه داشت اب زیر پوستش میرفت و رنگ و رویش باز میشود و حالا دوباره زیر چشمهایش گو افتاده با حسرتها دست به گریبان شده اگر به رفت و امد هایت به این خانه ادامه بدهی هم خودت را عذاب خوواهی داد و هم مارل و مادرت را
    ایدین به التماس افتاد و گفت:
    -قول میدهم دیگر به اینجا نیایم فقط شما اجازه بدهید یکبار دیگر مارال را ببینم و حرف اخر را بزنم و حرف اخر را بشنوم اگر این بار به من پاسخ رد بدهد دیگر برای همیشه از ایران میروم
    -من به جای او پاسخت را میدهم اگر میخواهی بروی برو فکر کردی میگذارم دست دخترم را بگیری و بدون موافقت پدر و مادرت عقدش کنی ان ابر ارزو به دلم ماند که مارال را در لباس سفید عروسی ببینم و با چراغانی خانه و با عزت و احترام او را به خانه ی بخت بفرستم
    -برایش عروسی میگیرم و زیر پایش گل میریزم کاری میکنم که عزیز با میل و رغبت خانه را چراغان کند به من این فرثت را بدهید حاج دایی
    -من این فرصت را به تو میدم هروقت عشرت انطور که دلم میخواهد به خواستگاری امدو عذرخواهی کرد مارال مال تو ولی حالا نه من خواهرم را میشناسم مگر به زور سر نیزه او را وادار کنی کاری برخلاف میل خود انجام بدهد عیب من و ابجی این است که خصوصیات اخلاقی مان یکی است یک کلام هستیم و زیر بار حرف زور نمیرویم
    ان بار من در مقابل دخترم ایستادم و حالا او در مقابل پسرش ایستاد و میگوید"مرغ یک پا دارد"ان شکست این درس را به ما داده که بیخود بیگدار به اب نزنیم دیگر حرفی برای گفتن ندارم بهتر است به خانه ات برگردی ایدین
    -چشم دایی جان الان میرم فقط بگذارید قبل از رفتن چند کلمه با مارال صحبت کنم
    لعیا هر دو پای پدربزرگ را با هم بغل کردو با لحن ملتمسانه ای گفت:
    -اخه چرا نمیگذارین عمو جون مامانمو ببینه مگه اون چی کار کرده که شما دیگه دوستش ندارین
    سر لعیا را به سینه فشرد و گفت:
    -من خیلی دوستش دارم شاید وقتی بزرگتر شدی دلیلی این کار را به تو توضیح بدهم
    -نه حاج بابا حالا بگو اصلا بیا عموجون خودم تو رو پیش مامانم میبرم
    سپس سر را به یک طرف خم کرد و چشمان سیاه و درخشانش را به دیدگان پدر بزرگ دوخت و درست مانند کودکی های مارال در تلاش به دست اوردن دل سخت مردی که روبرویش ایستاده بود با زبان شیرین کودکانه پرسید:
    -اجازه میدین حاج بابا؟
    صمد با خاطره ها به جوانی برگشت و لحظاتی را به یاد اورد که مارل در هیمن سن و با همین شیوه او را وادار به تسلیم در مقابل خواسته ایش میکرد یاداوری ان خاطره ها لبخندی را به روی لبانش نشاند و پاسخ داد:
    -خیلی خوب برو به مامانت بگو حاح بابا صدایت میکند
    دستها را از شادی و شعف به هم کوقت و به روی دست پدربزرگ کهبه نشانه ی نوازش او بلند شده بود بوسه زد و به سرعت از اتاق بیرون رفت
    مارال در اتاق جنب سالت پذیرایی در را به روی خود بسته بود و جسته و گریخته سخنانشان را میشنید و به یقین میدانست که پدرش مایل به روبرو شدن ان دو با هم نیست و فقط در اثر اصرار لعیاست که ناچار شده او را به دنبالش بفرستد
    ابتدا مقاومت کرد و حاضر به رفتن نشد ولی لعیا با سماجت گفت:
    -باید بیایی حاج بابا خودش گفت که صدایت کنم اگر نیایی عصبانی میشه
    مارال دست از مقاومت برداشت او دل پری از عمه اش داشت و بدش نمیامد با تکرار جملات نیش دار و پرکنایه ی عشرت عقده ی دل را خالی کند وایدین را در جریان گفت و گوهایی که ما بین ان دو رد و بدل شده بود قرار دهد
    پیراهن چیت زد سه دامنه خالدار با استین های پف یکوتاه قدش را بلند تر نشان میداد موهای کوتاه یک دست را با شانه های طلایی نگین دار از دو طرف به عقب کشیده بود به محض این که در سالن را گشود و به درون امد بیتوجه به ایدین که از جا برخاسته بود رو به پدر کرد و پرسید:
    -شما با من کاری داشتید اقاجان/
    صمد با دست به طرف ایدین اشاره کرد و گفت:
    -رخلاف میلم ناچار شدم تسلیم خواسته ی ایدین بشوم بعد ا ماجرا ان مهمانی کذایی اصلا دلم نمیخواست شما دو نفر با هم روبرو بشوید بهتر است حرف اخر را بزنی و خیال او را رحت کنی
    -من حرف اخرم را زده ام و حرف دیگری برای گفتن ندارم از تو چه پنهان ایدین که مادرت هم حرف اخر را زده و از من خواسته به مردی شوهر کنم که مثل خودم یکبار بختش را ازموده و صاحب بچه ای از زن سابقش بوده باشد من منتظر بودم که عمه ام تکلیف اینده ام را روشن کند و به من بگوید که چا کار باید بکنم
    -خطوط رنجی که در چهره ی مارال کشیده میشد در چهره ی ایدین امتداد یافت و با لحنی شرمساری خود را میرساند پرسید:
    -عزیز این حرف را به تو زده؟
    -بله عزیز این حرف را زد خودت که میدانی من از جواب وا نمیمانم اگر عمه ام قصد سوزاندن دلم را داشت منهم دلش را سوزاندم وجواب دندان شکنی به او دادم من از عهده اش بر میایم اما دلم نمیخواهد همه ی زندگی ام سوختن و سوزاندن باشد
    -مرا ببخش مارال باور کم از این جربان کاملا بی اطلاع بودم و عزیز فقط به من گفت که در بزازی همدیگر را دیده اید و از تو خواسته در خرید پارچه کمکش کنی اصلا نمیدانستم که با سخنان نیش دار باعث ازارت شده
    مارال لبخند معنی داری به لب اورد و رو به حوریه کرد و گفت:
    -مرا ببخش حوریه که این حرف را میزنم وقتی عمه عشرت به من گفت که در خرید پارچه برای مراسم خواستگاری منصوره کمکش کنم بدجنسی ام گلکرد و پارچه ی زنننده و بدرنگی را انتخاب کردم و گفتم که او از این رنگ خوشش می اید
    ایدین با تعجب گفت:
    -خیلی عجیب است چون عزیز پارچه ی بنفش خوشرنگی خریده بود که من به عنوان سوغاتی به منصوره بدهم مرا ببخش حوریه ولی خودت میدانی دل من جای دیگری است و برای همین هم زیر بار نرفتم و به عزیز گفتم که دلیلی ندارد فقی بین او و دختردایی های دیگرم بگذارم
    حوریه کوشید تا خونسردی خود را حفظ کند و گفت:
    -عیبی ندارد ایدین هرچی در دل داری بگو من دردت را میدانم وب ه خانم جان گفتم که بیخودی منصوره را هوایی نکند
    صمد طاقت نیاورد و تشر زنان گفت:
    -که چه بشود ایدین زنی مناسب تر از منصوره پیدا نمیکند حالا دیگر حتی عشرت هم راضی شود من حاضر نیستم مارال را به پسرش بدهم نه به تو نه به مردی که قبلا بختش را ازموده باشد من که دخترم را از سر اره نیاورده ام که خواهرم برایش تکلیف معین میکند
    ماه منیر در تایید سخنان همسرش گفت:
    -مارال که هنوز پیشنهاد ایدین را قبول نکرده که عشرت دارد خود را تکه پاره میکند من نمیدانم او که سلیقه ی هیچ کس را قبول ندارد و خود را صاحب سلیقه میداند چه لزومی داشت از مارالف بخواهد که در خرید پارچه برای منصوره کمکش کند غیر از این است که میخواست به این طریق دل او را بسوزاند غافل از اینکه دختر من اصلا خیال ندارد عروسش بشود همین طور است یا نه؟مارال
    -همین طور است خانم جان من این خیال را ندارم این حرف اخر من است ایدیدن اگ رانموقع گفتم باید عمه هشرت بیاید التماسم کند تا زنت بشوم حالا میگویم که حتی اگر او هم التماسم بکند دیگر عروسش نمیشوم
    طغرل نیاز ایدین به دلجویی را احساس کرد و گفت:
    -ناراحت نباش ایدین اگر زندگی ات را بر پایه ی مخالفتهای خانواده ات بنا کنی عاقبت به خیر نمیشوی همانطور که مارال هم عاقبت به خیر نشد
    **************

    فصل 83

    طوفان غم به روی شادی ها خاک ریخت و شن ریزه های یاس به رویش پاشیده شد ایدین حرف اخر را شنید و سنگینی نگاههایی را که منتظر خداحافظی اش بودند به روی چهره احساس کرد و در حالی که به یقین میدانست که در این خانه برای همیشه به روی او بسته شده از جا برخاست و قدمهای بی اراده خود را به دنبال کشید و پاب ه کوچه نهاد و روانه منزل شد
    داغی افتاب گرم وس وزان بعدازظهر تابستان به همراه داغی اتش سوزان سینه عرق را از سر و رویش سرازیر ساخت دلش در زیر پا افتاده بود و ناله میکرد بایرام مشغول ابپاشی گلهای باغچه بود و بلقیس داشت در ایوان کشک میسابید و به محض مشاهده ی پسر ارباب او را منقلب یافت و با نگرانی پرسید:
    -واه خدا مرگم بده اقا چی شده که اینقدر پریشونید؟
    عشرت که در صندوقخانه مشغول تا کردن لباسهای اتو کشیده بود به شنیدن این جمله هراسان از جا برخاست و به استقبالش شتافت و با دیدن ایدین با موهای ژولیده و چهره ی اشفته یقین حاصل کرد که او به خانه ی دایی اش رفته و ناامید از انجا بازگشته
    نگاه ایدین به روی چهره ی مادر قرار نمیگرفت واز نگریستن به او پروا داشت عشرت که در اتش کنجکاوی برای دانستن دلیل این پریشانی میسوخت پرسید:
    -کجا رفته بودی
    ایدین پاسخی نداد و رو به بلقیس کرد و گفت:
    -لباسهای شسته ام را از روی بند بده میخواهم چمدانم را ببینم
    -اخه اونا رو تازه شستم هنوز خشک نشدن اقا
    دلشوره و اضطراب قلب عشرت را نیش زد و دلش را پر از اشوب ساخت و باز پرسید:
    -باز چه اتفاقی افتاده ایدین کجا میخواهی بروی؟
    بی انکه رو برگرداند پاسخ داد:
    -فرقی برایم نمیکند دیگر طاقت ماندن را ندارم
    -به خاطر خدا اینقدر حاشیه نرو و دلیلش را بگو
    لحن تند گفتارش برای عشرت غیر منتظره بود
    -بعد از ان حرفهای نیشداری که در بزازی به مارال زده ای چطور دلیل ان را نمیدانی اخر چرا دست از دسر این دختر بر نمیداری عزیز؟
    -پس رفته بود انجا وقتی اینطور با توپ پر امدی باید حدس میزدم که از کجا می ایی حالا این دختر اتش به جان گرفته شکایتم را میکند و میخواهد تو را بر ضد من تحریک کند دنیا زیر و رو نشده من که کار خلافی نکرده ام این فقط یک واقعیت است واقعیتی که خودش باید درک کند و بداند که باید دنبال مردی برود که ازدواج اولش نیست نه به دنبال پسر من که هزار ارزو به دل دارد
    -من فقط یک ارزو به دل داشتم و تو برای کشتن این ارزو از زهر کشنده ی کلام کمک گرفتی حالا دیگر دلم خالی از هر ارزویی است
    یونس تازه در را گشوده و به درون امده بود که صدای گفت و شنود ان دو نفر با هم توجه اش را جلب کرد و به سرعت از پله های ایوان بالا رفت و داخل اتاق شد و پرسید:
    -باز چه خبر شده که مادر و پسر سر و صدا راه انداخته اید
    عشرت به ایدین مجال پاسخ نداد و گفت:
    -چیزی نمانده با دستهای خودم گلویم را فشار بدهم و خلاص شوم تو میدانی با چه امید و ارزویی منتظر بازگشت پسر سفرکرده ام بودم ولی از وقتی که برگشته حتی یک اب خوش هم از گلویم پایین نرفته تا می ایم حرفی بزنم مرا تهدید به بستن چمدان و رفتن از این مملکت میکند پاشنه ی میخ دار کلامش را بلند میکند و انرا درست به نقطه ی حساس قلبم میکوبد دیگر خسته شده ام یونس
    ایدین رو به پدر کرد و گفت:
    -خیلی از جوان ها از این مملکت رفتند و دیگر برنگشتند منهم یکی از انها
    -اخر چرا؟فقط برا این که اب روان احساسات مسر اصلی را گم کرده و در باغ همسایه جاری شده
    -چرا باغ همساه اقاجان چرا شما و عزیز احساسی را که به دل دارم درک نمیکنید
    -چون از مظر ما درست نیست قدر جوانی ات را که تازه پا به روی طاقچه ی ان نهاده ای بدان و قبل از این که بلغزد و به مرز افتادن نزدیک بشود از ان بهره گیر
    -شما نمیگذارید خیری از ان ببینم و کاری میکنید که از زندگی سیر بشوم چه برسد جوانی ام
    ایدین با حالت عصبی و با دست لرزان لباسهای مرطوب را که از روی بند برداشته بود چاله کرده و در چمدان جای داد یونس به اعتراض دستش را گرفت و گفتک
    -این چه کاری است که میکنی این لباسها هنوزت ر است و بقیه وسائلت را هم الوده خواهد کرد اخر کمیعاقل باش از پسری مثل تو بعید است که بگوید از عمر و جوانی ام سیر شده ام
    -راست میگم اقاجان باورکنید به مرگم راضی هستم به خصوص که عزیز از خدا میخواهد که من بمیرم اما مارال عروسش نباشد درست مثل اینکه بخواهم هوو سرش بیاورم
    عشرت دستخوش خشمی انی بدون این که بیندیشد گفت:
    -خوب معلوم است اگر قرار باشد این هوو را سرم بیاوری به مرگت هم راضی هستم
    -دیدید اقاجان دیدید گفتم حالا باز هم بگویید چرا میخواهی از این مملکت بروی
    یونس کوشید تا او را ارم کند و گفت:
    -مادرت حالا عصبانی است و خودش نمیفهمد چه میگوید اصلا بیا برویم ان اتاق اندکی با هم صحبت کنیم
    -نه اقاجان دیگر فرصت ندارم میخواهم تا تاریک نشده حرکت کنم دارد دیر میشود
    همه ی دارایی اش را که تا به انروز اندوخته بود در چمدان جای داد و انرا به دست گرفت و گفت:
    -خداحافظ شاید برای همیش شایدم یکروز در نقطه ای از این جهان دوباره به م برسیم امیدوارم که ان روز دلهایتان خالی از کینه و صاف و اماده ی جذب قلبهای اکنده از محبت باشد و دیگر مرگم را ارزو نکنید
    یونس در مقابلش ایستاد و گفت:
    -بیخود چرند نگو برو سرجایت مگر عقلت را از دست داده ای اخر این موقع شب کجا میخواهی بروی هم فکر خودت باش هم ابروی خانواده
    -دیگر هیچ اهمیتی برایم ندارم و میخواهم از راه زمینی به بیروت برگردم و باکی از خطر ندارم حتی اگر دمکرانها در زنجان تکه پاره ام کنند بهتر از این است که اینجا بمانم و اینهمه سختی و رنج و خشم و کینه عزیز را تحمل کنم
    -خودت میدانی که عزیز چقدر دوستت دارد برای یک بگو مگوی کوچک خانوادگی که نباید زندگی ات را خراب کنی
    -خراب شده و هیچ راهی برای ابادانی نیست
    -یعنی دیگر وجود من و عزیز برایت اهمیتی ندارد؟
    این بار پاسخش را نداد روی برگرداند و چمدان به دست گرفت و رفت طرف در برای این که چهره ی مادر را از خاطر بزداید نازی نداشت که یکباره دیگر به او بنگرد و جایگاه محبتشان را جابجا نموده بود باز هم در ماهیت احساسش تغییری حاصل نشد و اطمینان داشت که حتی اگر نیم نگاهی هم به مادر خود بیفکند دلش از محبت او خواهد لرزید و پای اراده اش سست خواهد شد
    به ایوان که رسید بوی کشک تازه سابیده شده ماشمش را نوازش داد پا که به حایط نهاد بوی عطر گل یاس با خاطره ها در امیخت و یاد روزهای سخت دوری از شهر و دیار و خانواده در غربت دیوار های قلبش را پرخراش ساخت دوباره داشت میرفت که دل به سختی های غرب بسپارد پای شم به سرعت او را به جلو میراند و پای محبت توان حرکت را کند میکرد
    منتظر پس زلزله ی خشم شد تا شاید این بار ریشه ی محبتها را در قلبش را از جا لکند نیم نگاهی به بایرام افکند که ابپاش به دست داشت حیرت زده به او نگاه میکرد و زیر لب گفت؟:
    -خدافظ بایرام
    به این امید که شاید تکان شدید در باعث ایجاد ان پس لرزه در قلبش شوم انرا محکم به هم کوفت و داخل شد
    صدای در حیاط بر خاست عشرت به خود امد و ان پس زلزله ای که ایدین انتظار داشت به جای قلب او قلب مادر را تکان داد و محبتش را با همه ی وجودش به فریاد اورد
    -وای خدای من ایدین رفت حالا باید چه کار کنم به دادم برس یونس
    -میدانم که رفت انهم از راه زمینی و به ای ترتیب ناچار است که از زنجان عبور کند
    -از زنجان یا قمر بنی هاشم خدا میداند اگر دموکراتها بدانند که او نوه ی چه کسی است تکه پاره اش میکنند
    -برای تو اهمیتی ندارد مگر نگفتی که حاضری بمیرد اما عروسی مثل مارال را برایت نیاورد
    -من غلط کردم که این حرف را زدم خودت میدانی که این پسر از جانم عزیز تر است چرا جلوی او را نگرفتی
    -چون میدانستم که بی فایده است و ماندنش هیچ چیز را تغییر نخواهد داد
    -اخر چرا ایستاده ای و به دنبالش نمیروی عجله کن وگرنه دیگر هیچ وقت رنگ ایدین را نخواهیم دید
    -فایده ای ندارد باید خودت بروی و جلویش را بگیری تا تو از خر شیطان پیاده نشوی از رفتن منصرف نمیشود
    -کجا باید بروم تو بگو
    -لابد رفت گاراژ که سوار اتوبوس بشود و به اذربایجان برود گیرم که پیدایش کردی چطور میخواهی او را وادار به برگشتن کنی
    -قسم میخورم که از همانچا بروم منزل حاج داداشم تا روی پایش بیفتم و التماس کنم که مارال را به پسرم بدهم میگویم غلط کردم حاج داداش مرا ببخش
    -اگر مارال حاضر نشد چی؟انوقت چه کار میکنی؟
    -با اشک و زاری و التماس راضی اش میکنم که قبول کند تو فقط عجله کن پسرم را به من برگردان
    -برو چادر سرت بینداز بیا برویم
    -خدای من کمک کن هنوز حرکت نکرده باشد
    -نگران نباش به این سادگی ها نمیتواند وسیله پیدا کند که راهی شود هر طور شده پیدایش میکنیم
    عشرت با عجله کفشاهای راحتی را به پا کردو پارقد سفید را به سر و در حالی که دستان لرزانش اجازه ی جابه جا کردن چادر را به روی سرش نمیداد خطاب به یونس گفت:
    -من حاضرم برویم
    به محض این که از جا برخاست قلبش گرفت دوباره نشست و به پشتی تکیه داد و گفت:
    -مننمیتوانم یونس تو برو
    با لحن تحکم امیزی تشر زنان گفت:
    -یعنی چه که نمیتوانم اگر میخواهی پسرت از دستت برود همانجا بنشین منهم سر جایم مینشینم
    بلقیس با بادبزن مشغول باد زدن او شد و به تلاش پرداخت:
    -بلند شین خانوم جون وقت تنگه اگه دیر بجنبین شاید دیگر هیچ وقت نتونین اونو ببینین
    دوباره به کمک بلقیس برخاست ایستاد و چادر را به روی سر کشید و زیر لب نالید:
    -خوب برویم
    افکار پریشان لحظه ای اسوده اش نمیگذاشت از فکر این که مبادا نتوانند به موقع به ایدین برسند قلبش در حال ضربان گاه ناله سر میداد و گاه با تپشهای تند پرهیاهو بود و گاه از حرکت باز می ایستاد
    هنوز به در حیاط نرسیده بودن که احساس ضعف کرد و به دیوار تکیه داد و گفت:
    -نه نمیتوانم تو برو
    یونس بی طاقت فریاد کشید:
    -این کهنمیشود که هی ضعف کنی و پس بیوفتی .اگر میخواهی دوباره پسرت را ببینی ،زود باش ،عجله کن و گرنه مرغ از قفس میپرد.
    بلقیس کمکش کرد که سوار اتوموبیل بشود.عشرت به محض حرکت به دور از چشم خدمتکاران ،سیل اشک را رها ساخت و به گریستن پرداخت.
    یونس شروع به ملامتش کرد و گفت:
    -به جای گریه ،خوب به اطرافت نگاه کن ،شاید یک جایی در همین نزدیکی قبل از اینکه سوار درشکه بشود .پیدایش کنیم.
    -اخر چرا گذاشتی برود.چرا؟
    -چون تا نمیرفت تو کوتاه نمی امدی.و قدر ماندنش را نمیدانستی.نمیتوانم بگویم فقط تو ،شاید خود من هم بی تقصیر نباشم.ما هنوز فکز مسکنسم که اییدین بچه است و باید گوش به فرمان ما باشد.به گمانم یادمان رفته که پسرمان چهار سال از وطن دور بوده و اگر میخواست به راحتی میتوانست در همان جا بدون مشورت با خانواده زنی بگیرد که نه پدر و مادرش معلوم است و نه از جهات دیگر با ما توافق دارد.مارال با همه ی عیبی که دارد دختر برادر خودت است و همان زنی است که یکزمان ارزو داشتی عروست بشود حالا دیگر چاره ی دیگری نیست کوتاه بیا
    -نمیخواهد این حرفها را تکرار کنی و دلم را بسوزانی من کوتاه م یایم ولی از روی ناچاری وگرنه نظرم همان است که قبلا بود
    -اگر قرار است بعد از پیدا کردن ایدین باز هم همین حرفها را تکرار کنی بهتر است از همین جا به خانه برگردیم چون رفتنمان بیفایده است و او با ما برنخواهد گشت
    مستاصل پاسخ داد:
    -من این حرفها را فقط به تو میزنم و خیال ندارم پیش ایدین تکرارش کنم
    -پس حواست را جمع کن چون اگر نخواهی کوتاه بیایی لزومی ندارد دنبالش برویم
    -بدون پیرم بر نمیگردم قسم میخوردم
    -خوب پس فراموش کن که مارال یکبار به خواستگاری ات جواب منفی داده و با مردی عروسی کرده که یک موی پسرت به صد تای او می ارزیده
    -یعنی میگویی حتی فراموش کنم که حالا یک دختر سه ساله هم دارد؟
    -یا فراموش کن یا انرا بپذیر چاره ی دیگری نداری خیلی عجیب است انگار ایدین اب شده و در زمین فرو رفته یعنی به همین سرعت از خانه دور شد و به گاراژ رفت؟
    -اگر انجا پیدایش نکنیم چی؟
    -نشانی ماشینی را که تازه حرکت کرده میگیریم و به دنبال ان تا هر جا که لازم باشم میرویم نگران نباش
    ******************

    فصل 84

    عشرت به همراه اگر ها و اه و زاریها فاصله ی ما بین خانه و گاراژ را پشت سر نهاد و هر درشکه یا اتوموبیلی از کنارشان میگذشت به درون ان سرک میکشید و دنبال گمشده میگشت ازخیابنهای خاکی و پر دست انداز گذشتند و به خیابان ناصر خسرو که گاراژ در ان قرار داشت رسیدند شب فرا رسیده بود و در زیر نور ضعیف چراغها که با فاصله و به دور از هم قرار داشتند چهره ی مسافرین داخل درشکه و اتوموبیل ها به زحمت قابل تشخیص بود

    عشرت دست به دعا برداشته بود وزاری کنان از خدا میخواست که پسرش را به سلامت به انها بازگرداند
    یونس برخلاف همسرش در ارامش خاطر و مصمم به این که تا هرجا که لازم باشد به تعقیب ایدین بپردازد با خونسردی اتوموبیل را میراند و دلش روشن بود و که قبل از حرکت او را خواهد یافت
    قلب عشرت بیتاب و بی قرار درون دیگ جوشان اضطراب غوطه ور بود و در یک جا ارم نمیگرفت با وجود این که دلش هنوز خالی از محبت و پر از خشم و کینه نسبت به مارال بود ندامتها یک صدا با فریاد قلبش را به تلاطم میافکندند
    ایدین تازه از درشکه پیاده شده بود که اتوموبیل یونس جلوی پایش متوقف شد و ایستاد عشرت به سرعت در جلو را گشود و پیاده شد و درحالی که به خود فشار می اورد تا جملاتی را که بیان ان چندان اسان نبود به زبان بیاورد گفت:
    -تو برنده شدی ایدین برگرد خانه
    ایدین چمدانی را که سنگینی ان بدنش را به یک سمت تمایل ساخته بود به زمنی نهاد و گفت:
    -من به امید برد به اینجا نیامده ام بلکه امده ام که راهی سفر بشوم
    صدای فریاد شاگر شوفر ها که مسافران را دعوت به سوارشدن میکردند با همهمه ی و غوغای مسافران در هم امیخته بود همه ی حاضران را دچار سرسام میکرد
    عشرت چادر را به روی بینی کشید تا هوای الوده را تنفس نکند و با صدای گرفته ای گفت:
    -چهار سال اشک ریختم و لحظه ها را شمردم که برگردی حالا که امده ای مگر میزارم به این سادگی بروی نکند از جانت سیر شده ای که میخواهی از این راه سفر کنی همین که به زنجان برسی دمکراتها بدانند نوه ی کدام خان هستی تکه تکه ات میکنند
    -عیبی ندارد مگر خودتان همین را نمیخواستید
    -انموقع عصبانی بودم و یک چیز گفتم بیخود به دل نگیر و برگرد خانه
    -برگردم که دوباره همان حرفهای همیشگی را بشنوم؟
    -تو برگرد منم قول میدهم دست از لجبازی بردارم
    -منمادرم را خوب میشناسم و میدانم که ممکن نیست از حرف خود برگردد
    -وقتی پای تو در میان باشد چرا این قدر خون به دلم نکن مگر خیال داری مادرت را دق مرگ کنی
    -نه نمیشود عزیز بزار بروم
    -چرا حرفهایی را که به من زدی تکرار نمیکنی مگر قرار نشد به او بگویی از خر شیطان پیده شده ای و با کمال میل به خواستگاری مارال میروی
    -میروم قسم میخورم که میروم
    این بار سر بلند کرد و نگاه خالی از باور را به چهره ی عشرت دوخت و گفت:
    -غیر ممکن است به خواستگاری اش بروی همین که به انجا رسیدی و چشمت به مارال افتاد با هم غرور و تعصب خوانده ی سلطانی همه ی وجودت را در بر خواهد گرفت و با نیش کلام خود ازارش میدهی
    -به جان پسر کی یکدانه ام قسم که میرم دست حاج دادا را میبوسم و حتی اگر لازم باشد به پایم میافتم و عذر خطاهایم را میخواهم و به مارال التماس میکنم که عروسم بشود
    -حرفت را باور نمیکنم از ان گذشته بی فایده است چون مارال قسم خورده که حتی اگر به پایش هم بیفتید دیگر حاضر نخواهد شد که زنم بشود
    -وا چه غلطها خیلی دلش بخواهد بعد از ان دسته گلی که به اب داده در خواب هم نمیدید که یک روز بخت با او یار باشد و زن پسری مثل تو بشود
    -دید عزیز جان دیدی که نمیتوانی از حرفت برگردی نمیخواهد به خودت زحمت بدهی و تظاهر به انجام کاری بکنی که از عهده ات بر نمی اید اخر تو را چه به اینکه بروی و به مارال التماس کنی که عروست بشود
    یونس که فریاد درد ناشی از ضربه ی وارد از گریز ایدین را در درون خفه میکرد بر خلاف عشرت با فریاد از فشار ایت ضربه نمیکاست قدرت ایستادن را از دست داد و گفت:
    -چه لومی دارد میان این دود و گرد و غبار و هیاهو بایستیم و یان حرفها را بزنم بیایید برویم
    سر را به علامت نفی تکان داد و گفت:
    -نه اقاجان نمی ایم شما برویم اینجا هوا کثیف و الوده است و مریض میشوید
    عشرت سماجت کرد و گفت:
    -تو هم بیا قول میدهم همین امشب بهخواستگاری مارال بروم
    -حالا این حرفها را میزنی که جلوی رفتن را بگیری همین که به خانه برگشتن و چمدانم را باز کردم فراموشت میشود که چه قولی داده ای و دوباره همان قصه ی قدیمی را از سر میگیری
    -مگر هدفت این نیست که غرورم را بشکنم وخودم را خوار و خفیف کنم و دیگر ازاین بالاتر که حاضر به هر خفتی هستم؟
    -اگر خواستگاری از دختر بردادر خواری و خفت است حاضر نیستم زیر این بار خفت بروی من راه زندگی ام را انتخاب کرده ام و قول میدهم باز هم برایتان نامه بنویسم
    اشکهای عشرت در گذرگاه عبور از سینه بذرکینه را شست و با خود برد
    -اینقدر اذیتم نکن فقط به من بگو چه کار کنم که تو راضی باشی
    دل ایدین از مشاهده ی اشکهای مادر به درد امد و پاسخ داد:
    -نمیخواهد خود را خوار و خفیف کنی و ناچار به التماس بشوی امروز حاج دایی با زبان خوش مرا از خانه اش بیرون کردو از من خواست که دیگر به سراغشان نروم بعد از ان من پشت سد ناامیدی بدون هیچ امیدی بهایجاد ترک یا شکافی در ان انقدر مشت به دیوار ان کوفتم که دیگر توانی در دست اماس کرده ام باقی نمانده اخر چرا عزیز چرا؟تو که از دل وامانده ی پسرت خبر داشتی پس برای چه گذاشتی کار به اینجا بکشد و هم میان تو و برادرت فاصله بیفتد و هم میان من و مارال فکر میکنی به همین سادگی میشود گسست و دوباره بست توکه حاج دایی را بهتر میشناسی بعد میدانم به راحتی عذر گناهت را بپذیرد
    -من که خطایی نکرده ام بار یچه باید از روبرو شدن با حاج داداشم بترسم کدام بی احترامی از من سر زده که مستوجب این ملامتم
    -تو که امروز انجا نبودی و نشنیدید که او چه گفت من که انرا شنیدم میدانم تا چه حد از تو دلگیر است از یک طرف مارال همه ی انچه را که تو گفته ای برایش تکرار کرده و از طرف دیگر فتار اخیرت باعث دلگیری بیشتری شده هیچ میدانی چند رو است سراغی از او نگرفته ای و بقول خودش برای شب نشینی حتی به منزل اقوام دور هم رفته ای و سری به خانه ی انها نزده ای پس دیگر نگو که من چه کار کرده ام چون خودت بهتر میدانی چه کرده ای
    -تو غصه ی این چیز ها را نخور منخودم بلدم چطور دوباره دل حاج دادا را به دست بیاورم ما با هم بزرگ شده ایم و من زبان او را بهتر از همه میدانم دارم سرسام میگیرم ایدین بوی بنزین و گازوئیل ماشینها دارد خفه ام میکند تا دوباره ضعف نکرده ام بیا از اینجا برویم
    -من هنوز تصمیم نگرفته ام برگردم
    -اخر چرا؟دیگر منتظر چه هستی؟
    -یعنی تو میتوانی همه ی شرایط حاج دایی و مارال را بپذیری؟
    -یعنی هر سنگی را که جلوی پایم بیندازند؟منظورت این هسا لابد خیال دارند تلافی ازدواج اولش را که انطور مفت باختند سر ما در بیاورند اخر...
    تشر زنان گفت:
    -باز که شروع کردی عزیز از همین الان معلوم است که نمیتوانی کوتاه بیایی پس بیخود اصرار نکن و بزار به دنبال سرنوشتم بروم
    -چرا انقدر زود از کوره در میروی من که حرفی نزدم منظورم این است که اگر بخواهی احساسات به خرج بدهی و دستت را رو کنی تا میتوانی سنگ جلوی پایمان خواهند انداخت
    -اگر انبار وضعی پیش امدکه مارال ناچار شد بدون هیچ تشریفاتی شوهر کند دلیلی ندارد پدر و مادرش ارزو نداشته باشند این بار دخترشان با لباس سفید عروسی به خانه ی بخت بفرستند و خانه برایش چراغان کنند
    -خوب منم ارزو دارم خانه را برای پسرم چراغان کنم و از تماشای هیکل رشید او در لباس دامادی لذت ببرم فکر کردی فقط انها این ارزو را دارند خدا میداند چه ارزوها برایت داشتم اما افسوس که سیم ارزوهایم اتصالی کرده و همین که دست پیش میبرم تا لمسش کنم برق ان وجودم را میسوزاند
    صدای بوق اتوبوس که میخواست داخل گاراژ شود و عشرت سد راهش بود برخاست و متعاقب ان صدای راننده که سر از پنجره بیرون خم کرد و به اعتراض گفت:
    -برو کنار ابجی مگه از جونت سیر شدی؟
    یونس بیطاقت فریاد کشید:
    -اخر چرا ایستاده این صورت خوشی ندارد مگر همه ی مردم باید از دعواهای خانوادگی ما باخبر شوند بیا برویم انقدر سماجت نکن
    -فایده ای ندارد اگر امشب برگردم فردا دوباره میرم من که خیال ناز و قهر و اشتی را ندارم فقط میخواهم فکری به حال زندگی بی سر و سامانم کنم الان عزیز احساساتی شده و به خاطر ترس از رفتنم حرفهایی میزند که عمل کردن به ان اسان نیست من حالا دیگر بچه نیستم وبیست و هشت سال دارم و خودم میتوانم برای اینده ام تصمیم بگیرم و درست نیتس که عزیز بدون مشورت با من دختری را برایم نشان کند و بی انکه مرا در جریان بگذارد برایش پارچه بخرد و قصد خواستگاری را داشته باشد من خودم حق انتخاب دارم مگر نه/؟
    -البته که حق انتخاب را داری ولی حق اینرا نداری که اینطور سخت دل پدر و مادرت راب شکنی همیشه فکر میکردم که تو پشت من هستی و در موقع پیری و ناتوانی دستم را میگیریو هیچ وقت فکر نمیکردم که ان زمان ناچار باشم به کمک دامادهایم دل خوش کنم
    -هنوز خیلی مانده که شما پیر بشویم اقاجان
    -تو مرا پیر کردی پسر ان بار بی اعتنا به التماسهای عزیز و اعتراض من گذاشتی و رفت یو چهار سال ما را به درد دوری گرفتار کردی و حالا بی توجه به اشکهای مادرت باز هم میخواهی همان کار را بکنی
    -چرا میخواهی احساستم را تحریک کنی؟
    -لازم نیست من تو را احساساتی کنم تو احساساتی هستی باری همین خیلی زود و عجولانه تصمیم میگیری عزیز چون زیاده از حد دوستت دارد دلش پر از ارزوست راهی که تو میخواهی بروی پر از خطر است مگر از جانت سیر شده ای بیا برگردیم به خانه اگر او به قولی که دادی عمل نکرد انوقت میتوانی بلیت هواپیما بگیری و به هرجا که دلت میخواهد بروی انموقع دیگر جلویت را نخواهم گرفت
    عشرت چشم گریان خود را زیر چادر پنهان ساخت و با صدایی که بغض خفه اش ساخته بود گفت:
    -من به قولم عمل میکنم با هرکس دلت میخواد عروسی کن ان اروزهایی را که حاج دادا برای دخترش دارد منم برای پسرم دارم لباس عروسی اش را خودم از ساتن سفید میدوزم و جلوی ان را سنگ دوزی میکنم دست و گردنش را پر از جواهر میکنم و انگشتر گرانقیمت مادرم را که برای زن تو نگاه داشته ام به انگشت او میکنم برایش حنابندان میگیرم برای تکتک خوانده حاج دادا خلعت میخر مارال را ببر به زرگری هر جواهری که خواست به قیمت ان نگاه نکن پیشکشش حالا میبینی جشنی میگیرم که هیچ کس تا به حال نظیر ان را ندیده باشد دیگر چه میخواهی ایدیدن؟
    بیاعتنا به چشمان کنجکاوی که از هر طرف به سویشان دوخته شده بود دست را به دور گردن مادر حلقه کرد و گفت:
    -میخواهم که فدای شما بشوم عزیز
    -خدا نکند من فدای تو همین امشب میرویم خواستگاری اش باز هم حرفی داری
    -پس بهتر است قبل از اینکه کسی خانه ی ما را برای شب نشینی نشان کند از همین جا یکراست به انجا برویم
    -نه یکراست که نمیشود باید برویم خانه لباسهایمان را عوض کنیم با این سر و وضع که نمیشود به خواستگاری رفت
    ******************************

    فصل 85

    راه بازگشت خانه در سکوت طی شد همه یحرفها در کنار گاراژ گفته شده بود دیگر حرفی برای گفتن نداشتند موقعی که به کنار بزازی رسیدند یونس به ایدین اشاره کرد و گگفت:

    -همین حا نگدار مادرت یک پارچه برایش بخرد دست خالی که نمیشود به انجا رفت
    عشرت گفت:
    -نه لازم نیست ان پارچه بنفش بیشتر از منصوره به مارال می اید همان را برایش بر میدارم تو چند شاخه گل بگیری کافی است
    عشرت برای اینکه مهر این دختر را در دل جای بدهد از نیروی محبت خود به ایدین کمک گرفته بود و به خوبی میدانست که اگر به احساسی که در ماهیت ان کوچکترین تغییری ایجاد نشده بود مجال خودنمایی را بدهد این بار برای همیشه پسرش را از دست خواهد داد
    ایدین با زیرگی خاص خود کلمات و حرکات مادر را ارزیابی میکرد و با کوچکترین اشتباهی به مکنونات قلبی اش پی میبرد
    عشرت از روبرو شدن با حاج صمد واهمه ای نداشت و بانس و الفت بیپایانی که در میانشان بود کنار امدن با او را کار زیاد مشکلی نمیدانست فقط از ان میترسید که در مقابل برخورد های تند وی کنترل خود را از دست بدهد به خانه که رسیدند با سرعت لباس عوض کرد و اماده ی رفتن شد موقعی که دست به داخل بقچه برد تا قواره ی پارچه ی مورد نظر را بردارد برق ان پارچه ی تافته با دستش اتصالی کرد و دست و دلش را با هم لرزاند
    قزبس ایوان را اب و جارو کرد و سفره ی شام را در همانجا به روی فرش گسترد
    جیران و لعیا در حیاط به دنیال همی میدویدند و فارغ از همه ی غمهای دنیا بی خیال میخندیدند همه ی افراد خانواده حاج صمد به دور سفره جمع شده بودند که ناگهان صدای در به گوش رسید
    غیبعلی برای گشودن در رفت و همه با نگاه پر تعجب از همدیگر میپرسیدند که:"مهمان ناخوانده در این موقع چه کسی ممکن است باشد؟"
    ابتدا صدای عشرت به گوش رسید که میگفت:
    -ممهمان نمیخواهید؟
    صمد زیر لب با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفت:
    -ابجی عشرت است تعجب میکنم بعد از جریان ان شب و حرفهایی که به مارال زده چطور رویش شده دوباره به اینجا بیاید
    طغرل رو به پدر کرد وبا لحن التماس امیزی گفت:
    -خواهش میکنم کوتاه بیایید مهمان حبیب خداست
    -اگر مهمان حبیب خداست پس چرا ان شب که ما مهمان بودیم ان حرفها را به خواهرت زد و دل او را شکست؟
    طغرل مجال پاسخ را نیافت و به ناچار برای استقبال انها که داشتند به ایوان نزدیک میشدند شتافت
    عشرت چون گذشته بشاش و گشاده به نظر میرسید و با دیدن سبدگلی که ایدین به دست داشت غزال لبخندی به لب اورد و رو به خواهرش کرد و گفت:
    -بوی عروسی می اید مارال..
    سپس شروه به زمزمه اهنگ مبارک باد کرد حاج صمد وجود خواهر را نادیده گرفت و به همراه محمود و طغرل به احترام شوهر خواهر خود از جا برخاست و گفت:
    -خوش امدید چه عججب راه گم کردید؟
    عشرت در تلاش برای جلب نظر برادر با لحن پر محبتی گفت:
    -مگر ممکن است که کسی راه خانه ی برادر حان در یک قالبش را گم کند اینجا خانه ی امید ماست حاج دادا
    با لحن طعنه امیزی پرسید:
    -چی شده ابجی که دوباره شیشه ی عطر محبت را به روی قلب خالی کرده ای؟
    ماه منیر که در باطن میلی به پذیرایی از خواهر شوهر را نداشت ناگزیر به هماره دختر ها و عروسش برای خوش امد گوشش به مهمانها از پله ها پایین امدو به اجباز لبخندی به روی لبان نشاند و به استقبالشان رفت و گفت:
    -چی شد که بالاخره قرعه ی فال شب نشینی به خانه ی ما افتاد؟
    عشرت دوباره لبش را به خنده ای اراست و پاسخ داد:
    -حالا که هنوز وقت شب نشینی نشده ما به این امید امده ایم که شاید به شام دعوتمان کنی
    -اتفاقا به موقع رسیدید شام حاضر است قدمات روی چشم
    لعیا به دیدن ایدین دست از بازی کشید و به پاهایش اویخت ایدین خم شد او را در اغوش کشید و گفت:
    -دوست کوچولوی من چطوری؟
    -خوبم چه خوب شد که باز اومدی عمو جون
    عشرت وظیفه ی اصلی خود را که دلجویی از مارال بود از یاد نبرده بود اما برای تظاهر به احساسی که خود در دل نداشت ولی ایدین انتاظر ان را داشت نیاز به یافتن کلماتی که از قلب خالی از احساسش نسبت به مارال مالامال از مهر و محبتش نسبت به ایدین سرچشمه میگرفت میگشت میدانتس که چشمان نگران ایدین حرکات وی را زیر نظر دارد و با کوچکترین اشتباهی همه ی تلاشش بیثمر خواهد بود
    مارال بی انکه از انچه که بین انها گذشته بود اطلاعی داشته باشد دگرگونی او را احساس میکرد و منتظر بازتاب ان بود
    مارال همان پیراهن چیت خالدار را به تن داشت همان شانه های طلایی را به سر و چهره اش به همان طراوت و شادابی چند ساعت پیش وبد شاید اگر عشرت بدون هیچ بغضی پرده ی خشم و کینه را کنار میزد با همان چشمی به او مینگریست که چهار سال پیش نگریسته بود با وجود این که اماده ی در اغوش کیدنش بود از ان میترسید که مبادا با کنار زدن دست یکبار دیگر غرورش را بشکند به همین جهت ابتدا بوسه ای بر گونه ی غزال و حوریه زد و سپس صورت خود را به چهره ی مارال نزدیک کرد و او را در اغوش فشرد و زیر لب گفت:
    -مثل همیشه خوش عطر و خوش بو عمه فدایت بشود
    مارال تحت تاثیر محبت ناخالص عمه عشرت قرار نگرفت و بسه هایش را بی غل و غش نیافت و احساس کرد که این بوسه ها دست مانند مسکنی است برای کاستن از درد ناشی از سوزش زخم عمیق سینه که از سخنان نیش دار و طعنه امیز او شکاف برداشته بود اما درمان قطعی نبود
    عشرت برای این که به دختر برادر مجال اعتراض ندهد انگشتر یادگاری مادر خود را از کیف بیرون اورد و انرا به طرف صمد دراز کرد و گفت:
    -حاج دادا این انگشتر را به یادداری یادگار خانم جان مرحوممان است من انرا اورده ام که با اجازه ی تو وزن داداش به انگشت مارال کنم اجازه میدهید؟
    صمد بی انکه سر بلند کند به او بنگرد پاسخ داد:
    -به روح همان خانم جان قسم که انقدر از تو دلگیرم که اصلا دلم نمیخواهد جوابت را بدهم چه رسد به اینکه اجازه بدهم دخترم عروست بشود مطمدن باش اگر مارال هم بله را بگوید من نمیگویم مگر تو همان کسی نیستی که هفته ی پیش به او توصیه کردی با مرد زن طلاق داده عروسی کند پس چه شد یکباره رنگ عوض کردی و خواستگارش شد یو قربان صدقه اش میروی راست بگو چه اجباری وادارت کرد به لبهایت فشار بیاوری که به خنده باز شوند اگر میخواهی بگویی که دروع است و تو این حرفها را نزده ای خیلی خوب قبول میکنم ولی ان حرفهایی را که خودم شب مهمانی از زبانت شنیدم چی یعنی انرا هم میخواهی حاشا کنی؟
    -من خطا کارم میدانم فقط به من بگویید برای این که بتوانید خطاهای گذشته ام را ببخشید چه کار باید بکنم خودتان میدانید که من از همان زمان که مارال هنوز بچه بود ارزو داشم که عروسم بشود و اگر چهار سال پیش ب پیشنهادم پاسخ مثبت میداد روی چشمم جا داشت
    -انموقع روی چشمت جا داشت راست بگو حاالا کجا جا دارد؟
    -اگر زن ایدین بشود باز هم روی چشمم چا دارد باور کنید
    ماه منیر به سفره اشاکاره کرد و گفت:
    -شام سرد شد بفرمایید
    عشرت سر را به علامت نفی تکان داد و گفت:
    -تا وقتی حاج دادا پیشنهادم را قبلو نکند اشتهایی به خوردن ندارم
    صمد لبخند معنی داری به لب اورد و گفت:
    -این رشته ر دراز دارد ابجی فکر کردی میتوانی هرجه از دهانت در امد بگویی و هر بی احترامی که دلت میخواهد بکنی بعد با یک سبدگل و یک انگشتر بیایی و دخترم را بگیری و ببری من به این مفتی ها مارال را شوهر نمیدهم
    عشرت به خود فشار اورد تا هر طور شده بدخلقی برادر را تحمل کند و کنترل اعصابش را از دست ندهد
    -من نگفتم به همین مفتی شوهرش بده مطمئن باش من و یونس هر شرطی که داشته باشید نشنیده قبول داریم خدا ان روز را نیاورد که من به برادرم بی احترامی بکنم مگر من دخترهایم را مفت شوهر دادم که بخواهم دختر شما را مفت برای پسرم بگیرم سر تا پایش را غرق جواهر میکنم خیال دارم جشنی بگیرم که همهی دختر ها حسرت ان را بخورند لباس عروسی اش را خودم میدوزم و با هر سوزنی که به ان یمزنم صدبار قربان صدقه ی او میروم راجع به مهریه هم هرچه بگویید قبول حتی اگر چند برابر مهریه ی دخترهایم باشد حرفی ندارد
    صمد نگاه سرشار از تعجب خود را به چهره ی خواهر دوسخت و با موشکافی به برانداز کردن ان پرداخت و با کنجکاوی پرسید:
    -ببینم ابجی نکند خواب نما شده ای این همان زنی است که تا دیروز چشم دیدنش را نداشتی پس حالا چه شده که میخواهی برایش سنگ تمام بگذاری؟
    -چه حرفها میزنید حاج دادا چه کسی به شما گفته که من چشم دیدنش را ندارم از ان گذشته وقتی حرف پسرم یکی است و به غیر مارال هیچ زن دیگری را نمیخواهد من و یونس هم تسلیم نظرش هستیم
    دوباره صدای اعتراض ماه منیر برخاست
    -غذا سر شد حالا وقت این حرفها نیست بفرمایید سر سفره
    یونس گفت:
    -حق با خانم است غذا که سرد شد دیگر قابل خوردن نمیشود کفران نعمت جایز نیست
    عشرت سر تسلیم فرود اورد و رو به ایدین که لعیا را روی زانو نشانده بود کرد و گفت:
    -بیا برویم سر سفره خاطرت جمع باشد تا از حاج داداشم و مارال بله نگیرم از این حانه بیرون نمیرم
    مارال ساکت و بیتفاوت بود و درچهره ی خود مکنونات قلبش را ظاهر نمیساخت در ان لحظه هیچ کس به درستی نمیتوانست حدس بزند که نظر او چیست و در صورت موافقت پدر چه عکس العملی نشان خواهد داد
    با وجود این که حاج صمد ارزوی به غیر از این نداشت که ایدین دامادش شود بعد از ان رفتار سرد و توهین امیز عشرت به این سادگی ها خیال کوتاه امدن را نشدا او زیرک تر از ان بود که گول زبان چرب و نرم خواهر ار که از کودکی زیر و بم احساش را میشناخت بخورد و باور کند که خواسته اش همان است که وانمود میکند
    مارال نیازی نداشت که به بازجویی احساس خود بپردازد چون با همان سووال اول بودن هیچ تلاشی جواب ان حاضر بود احساسی که یکبار او را فریب داده بود اکنون دیگر قصد فریب را نداشت این بار که دستمال تیره ی عشق به روی چشمانش بسته نشده بود با چشم باز میتوانست انتخاب کند
    لعیا از رفتن بر سفره که برای بچه ها انداخته بودند خودداری کرد و کنار ایدین نشست
    ایدین باز هم میلی به خوردن غذا نداشت و نگاه موشکافش در خصوص چهره ی مارال به دنبال یافتن اثری از احساسش و پاسخ سووال مادر میگشت نگاه لعیا به بشقاب دست نخورده ی غذای او دوخته شد و پرسید:
    -بازم گشنه ات نیست عمو جون
    عشرت که هیچ وقت به قلب خود این احازه را نداده بود که مهر این دختر را در خود جای دهد با محبتی تصنعی گفت:
    -مگر مامان تو اشتهایی برایش باقی گذاشته اگر فقط یک بله بگوید و زن او بشود مطمئن باش بشقاب غذا را خالی میکند
    -من خودم زنت میشم عموجون قبول داری؟
    محبت لعیا برای جای گرفتن در قلب ایدین انرا دچار سردرگم ساخته بود او را روی زانوی خود نشاند و گفت:
    -تو دختر خودم هستی دختر عزیز خوشگلم
    مارال سر بلند کرد و به پسر عمه اش خیره شد نگاه ایدین چون همیشه سرشار از محبت و نوازشگر بود و از هر سحت و کلامی گویاتر احساس درونی را اشکار میساخت یقین داشت که او برای وادار کردن مادرش به اجرای این نقش ناچار به ایفای بزرگترین نقش زندگی اش شده است
    کاش به جای این که از شکست تجرهب بیاموزد از زندگی تجربه اموخته بود دلخون شده اش در میان ارزوها شناور بود و امواج پرتلاطم ترس و هراس از اینده ای که بیشباهت به گذشته نبود دلش را با خود به پیش میراند و بهان اجازه ی توقف در مقابل ان خواسته ها را نمیداد
    شاید نسیم نگاه مردی که با محبت چهره اش را نوازش میداد چون نسیم نگاه همان جوانی که در کوپه ی قطار زنجان _ تهران عطر گل محبت را به مشامش رسانده بود بسان باد محالفی که ابندا با نسیم ملایم پرنوازش است و سپس با طوفان سهمگین ریشه ی درختان را از جای میکند در گذر لحظه های زندگی چون طوفانی همه ی هستی اش را بر باد بدهد
    اکنون که ایدین به قولش عمل کرده و عشرت را به التماس واداشته بود این امید را داشت که مارال نیز دست از سماجت بردارد و به خواسته اش پاسخ مثبت دهد
    در موقع صرف شام همه ی حاضران در سکوب به سر میبردند و تنها صدای به هم خوردت قاشق و چنگالها با بشقاب بود که به گوش میرسید همین که عشرت اخرین لقمه را در دهان نهاد و بشقابش خالی شد طاقت نیاورد و گفت:
    -دستت درد نکند زن داداش خیلی خوشمزه بود
    سپس رو به برادر کرد وادامه داد:
    -تو خودت همیشه میگفتی که ایدین برای تو فرقی با طغرل ندارد پس چرا نمیخواهی دست بالا کنی و برای این پسرت هم زن بگیری؟
    حاج صمد بشقاب خالی غذا را کنار زد و پاسخ داد:
    الته که مثل پسر خودم است و برایش زن میگیرم اما نه دختر خودم را این یکی را از من نخواه یعنی وقتی تا دیروز او را نیخواستی چه دلیلی دارد که امروز بخواهی
    بونس رو به صمد کرد و گفت:
    -راضی نشو که این پسر اواره ی دیار غربا شود اگر خواهرتان خطا کرد گناه ان را پای خودش بنویسید نه به پا ی ایدین که دلش صالف و پر از محبت است اجازه بدهید عشرت انگشتر را دست مارال کند
    لحن صدای صمد ملامت امیز بود:
    -شما دیگر چرا حاجی ؟یعنی اگر ان حرفهایی را که ابجی به مارال زده ماه منیر به ایدین زده بود ان وقت به هیمن سادگی کوتاه می امدید؟
    -غریبه که نیست عمه اش است یکروز قربان صدقه ی او میرود یکروز هم برایش پشت چشم نازک میکند اینقدر سخت نگیرید
    -من اگر کوتا ه بیایم مارال کوتاه نخواهد امد
    -اجازه بدهی از خودش بپرسم
    سپس رو به مارال کرد وبا لحن محبت امیزی پرسید:
    -مارال جان دلم میخواهد قلبت را از خشم و کینه خالی کنی و در ارامش کامل جوابم را بدهی اگر تو پیشنهاد ایدین را قبول نکنی خیال دارد برای همیشه حلای وطن کند این را باور کن که هیج وقت نمیتوانی جوانی را پیدا کنی که مقل او تا این حد در عشق و مبت ثابت قدم باشد مطمئن باش از اول که با تو بسم الله را کفت تا اخر هم هیمنطور صاف و صمیمی خواهد بود
    مارال در سکوت گوش به سخنانش داد و به محض اینکه او ساکتش د سر بلند کرد و پاسخ داد:
    -یکطرف رخسارم دلم از سیلی سختی که از روزگار به خاطر پیروی از هوی و هوس خورده سرخ شده فکر میکنم همان یک ضربه کافی باشد و دیگر نمیخواهم تجره ب تلخ گذشته را تکرار کنم و به طرف دیگر ان نیز اسیب برسانم
    -البته که کافی است چون این بار از هوای دلت پیروی نمیکنی بلکه با چشم باز قدم در این راه میگذاری
    -اتفاقا چون با چشم باز انتخاب میکنم این را میگویم من در مورد احساس ایدین شکی ندارم از شما چه پنهان با همه ی تلاش عمه جانم از احساس واقعی او بیخبر نیستم بخصوص حالا که دلیل مهربانی تصنعی اش را فهمیدم در گرفتن تصمیم مردد هستم
    عشرت نگاهش را پر از شیفتگی کرد و در کوشش برای حلب توجه محبت دختری که تا همین چند ساعت پیش نیازی به محبت او نداشت با صدای گرم و پر طنین گفت:
    -عمه به قربانت چرا تردید داری؟اول یک بوس به من بده و بعد ان دست قشنگت را بیاور جلو تا انگشتر را دستت کنم و پارچه ای را که خودت انتخاب کرده ای پیشکشت
    لعیا با شیفتگی به مردی که او را روی زانو نشانده بود نگاه میکرد و برای جبران خشکسالی قلب خالی از محبت مادرش نسبت به ان موجود مهربان باران محبتها را بر سر و رویش می بارید دست ایدین درون جیب شلوار به روی انگشتری فشرده میشد که سالها در ارزوی انکه زینت بخش انگشت مارال شود سوخته بود همان انگشتری که قبل از سفر به بیروت همه ی ارزوها را به امید نامزدی با مارال به روی نگینها نشانده بود و پس از شنیدن جواب رد شبی که عازم سفر بود با حسرت انرا در کشوی میز اتاق خود پنهان ساخته بود
    صحنه ای که عشرت برای نشان دادن مهر مادری به وجود اورده بود ایدین را تحت تاثیر قرار داد ذران غرور شکسته ی مادر با هر کلامی که به زبان می اورد در اطراف پراکنده میشد از این که او به خاطر پسرش حاضر شده بود غرور و تکبر ذاتی را کنار بگذارد و به التماس بیفتد خود را مقصر میدانتس
    ایکاش انچه را که اکنون برای به دست اوردن ان تلاش سختی را اغاز کرده بود انموقع که نیازی به این تلاش نبود سعی در به دست اوردنش میکرد
    قلب و زندگی مارال پر از شکستگی بود و نگاهش پر از خستگی مبارز خسته ای بود که در انتهای رینگ برای این که ضربه ی نهایی او را از پا نیفکند تظاهر به از پا افتادن میکرد
    عشرت وظیفه ی سختی را به عهده داشت و میبایستی در ان واحد هم برای به دست اوردن دل برادر و هم دل برادرزاده تلاش کند
    موقعی که از طرف مارال پاسخی نشنید رو به صمد کرد و گفت:
    -خیالت راحت باشد حاج دادا دخترت را بدجایی نمیفرستی روی چشمم جا دارد خواهی دیدی که از هیچ خرجی برایش مضایقه نخواهم کرد من شرایط شما را نشنیده قبول دارم همه ی طلا و جواهرات زرگری یونس فدای یک تار مویش بلند شو مارال جان بلند شو همین الان با هم برویم بزازی پارچه ی لباس عروسی ات را انتخاب کن میخواهم زودتر برای دوختن ان دست به کار بشم
    صمد بی انکه ابروان گره خورده را باز کند گفت:
    -ما که هنوز بله را نگفته ایم که به فکر لباس عروسی هستی
    -تو به خواهرت هیچ وقت نه نگفته ای از همان بچگی حرف زبان ما همیشه با هم یکی بود مگه غیر از این است حاج دادا
    -غیر از این نبود ولی تو خرابش کردی
    -برای این که خواهر نادانت را ببخشی چه کار باید بکنم؟
    -بعد از این عاقل باش و بیخود بیگدار به اب نزن خدا میداند که اگر خواهرم نبودی و این رفتار را با من میکردی تا اخر عمر اسمت را نمیاوردم اما چه کنم که نمیتوانم ان وابستگی را که بین ما وجود دارد فراموش کنم
    -نباید هم فراموش کنی مگر ان جنگ و جدال های کودکی را به خاطر نداری؟هربار که با هم اشتی میکردیم مهر و محبتمان هم بیشتر میشد
    یاداوری خاطرات دوران کودکی لبخندی به روی لبانش نشاند از کوچه ی تنگ فاصله ی سالها عبور کرد و به روزهایی رسید که با خواهر دوقلوبش از چشم اسد و خواهر برادر های ناکامش که هیچ کدام به دوران شباب نرسیدند پنهان میشدند و در خلوت خاص خودشان به بازی و تفریح میپرداختند سپس به روی یک یکی صفحات تکالیف کودکی خط کشید و به زمان حال بازگشت و پاسخ داد:
    -چرا به خاطر دارم حالا از من چه میخواهی؟
    -از تو میخواهم که به دختر یک دنده و لجبازت بگویی که از خر شیطان پیدا شود و بله را بگوید قول میدهم ملک زنجان را به اضافه ی هزار مثقال طلا پشت قباله اش بیندازم دیگر چه میخواهی اگر کم است بگو؟
    -من اگر بدانم که تو با میل و رغبت از ته قلب ارزو میکنی که مارال عروست باشد او را وادارش میکنم که بله را بگوید
    -معلوم است که از ته قلب این ارزو را دارم چه کسی بهتر از دختر برادر خودم مگر نه این که من از اول هم همین ارزو را داشتم دستت را بیاور جلو مارال جان اینقدر ناز نکن
    چاه لبریز شده ی غم و غصه ی در درون قلب صمد ریزش کرد و دلش انباشته از شادی شد بعد از این میتوانست شبها که سر به بالین میگذاشت دلش خالی از اندوه و نامرادی دخترش داشته باشد و اسوده خاطر دیدگان را بر هم نهد
    لعیا دست مادر خود را که هیچ عکس العملی در مقابل خواسته ی عشرت نشان نمیداد کشید و گفت:
    -مامان جون چرا نمیذاری عمه عشرت انگشتر و دستت کنه
    صمد در تایید گفته ی نوه اش افزود:
    -این پسر به اندازه ی پسر خودم برایم عزیز است و از خدا میخواهم که دامادم باشد
    این بار مارال قصد انرا نداشت که برای رسیدن به چاه عمیق سراب انقدر به سرعت بدود که با سر به درون ان سرنگون شود میخواست با تانی قدم بردارد همین که مطمئن شد نچه در مقابل دارد سراب نیست و واقعیت است مسیر راه اینده را روشن کند ایدین بیصبرانه انتظار جواب را میکشید انگشتر گرانقیمتی را که چهار سال پیش پس از شنیدن جواب رد خواستگاری از مارال با ناامید در کشوی کمد اتاق خود پنهان ساخته بود درون جیب شلوار لمس کرد این انگشتر در تمام مدت چهار سال به روی دقترچه ای قرار داشت که در صفحه ی اول ان این غزل حافظ پس از برباد رفتن ارزوهایش به خط ایدین نوشته شده بود
    انچه سعی است من انقدر طلبت بنمودم
    انقدر هست که تغییر قضا نتوان کرد
    با امید فراوان از جا برخاست و در حالی که به طرف مارال میرفت به مادرش پیش دستی کردی و گفت:
    -صبر کن عزیز بگذار اول من انگشتری را دست مارال کنم که چهار سال پیش به این امید که او پیشنهاد ازدواجم را بپذیرد برایش خریده بودم
    نگاه ایدین در نگاه مارال نشست و محبت عمیق و ریشه داری که با همه ی بد عهدی وی هیچ غباری به رویش ننشسته بود از طریق ددیگان منعکس ساخت و گفت:
    -قول میدهم با محبتم روی زخمهای عمیق دلت مرهم بگذارم و شکست گذشته ات را جبران کنم تو و لعیا روی چشم جا بدهم و در حق دخترت پدری کنم
    این بار مارال تردیدی به خود راه نداد و دست چپ خود را پیش اورد و انرا به طرف ایدین دراز کرد
    همه ی دنیا لبخند شد و به روی لبان ایدین نشست چطور میشود به این سادگی گلوی ناامید و غم را گرفت و انرا از پنجره ی دل به بیرون پرتاب کرد چطور میشود با یک فریاد هلهله و شور و شعف در یک چشم به هم زدن فریاد درد را خفه کرد و به روی دیدگانی گرد شادی را پاشید که تا همین چند لحظه پیش ابروان گره خورده سایبانش بود


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #58
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 740 تا 749

    فصل 86

    عشرت همان طور که وعده داده بود، جشنی برای آن ها گرفت که نگاه حسرت زده ی همه ی پسران و دختران دم بخت اقوام و دوستان را به دنبال داشت. جواهراتی که در شب عروسی به دست و گردن عروسش آویخت، در نوع خود بی نظیر بود.


    مارال به همسرش قول داد انگشتر زمردی را که آیدین در موقع بله بران به انگشتش کرده به جبران خراش هایی که با ناخن تیز بی وفایی به قلب او وارد ساخته بود همیشه به انگشت داشته باشد. حسرتی که در شب عروسی غزال، به همراه آتش اجاقی که در کنار آن ایستاده بود، دل مارال را می سوزاند، اکنون با وزش نسیم خوشبختی سرد می شد.


    شمارش روزهای سیاه بختی گذشته در شمارش روزهای خوش آینده، از شمار انگشتان دست تجاوز نمی کرد. با وجود اصرار بیش از حد ماه منیربرای نگه داری از لعیا، مارال با این پیشنهاد موافقت نکرد و او را با خود به خانه ی بخت برد و طیبه نیز برای نگه داری از نوه ی ارباب به آن خانه نقل مکان کرد.


    یونس که به خوبی می دانست صمد و ماه منیر طاقت دوری از لعیا را ندارند، خانه ای را که یکی از همسایگان آن ها می فروختند و دقیقا ً به سبک و اسلوب منزل حاج صمد بود، به عنوان هدیه ی عروسی، برای آن ها خرید و این در عوض چهار دیواری کوچکی بود که یاشار با همه ی وعده های خود نتوانسته بود برای زنش اجاره کند.


    عشرت به جبران نامهربانی های گذشته، بیش از حد به او محبت می کرد و مارال که تلخی خاطره ی آزار های افخم، هنوز دلش را می آزرد، بر شیرینی محبتش نسبت به او می افزود.


    اکنون که دیگر فشار نا مهربانی ها بر وجود آیدین شلاق نمی زد، دل لعیا از محبتی گرم می شد که از بدو تولد از آن بی بهره بود.


    بالاخره در پائیز سال 1325 غائله ی دموکرات ها با فعالیت های سیاسی و راضی کردن روسها به عدم پشتیبانی از آنان به پایان رسید و ارتش، زنجان و سپس آذربایجان را تصرف کرد و پیشه وری و اعوان و انصارش فراری شدند.


    ماه منیر و حاج صمد با شنیدن خبر پایان فتنه ی دموکرات ها تصمیم گرفتند به آن جا باز گردند. مارال و حوریه که هر دو باردار بودند، تمایلی به این بازگشت از خود نشان ندادند، اما طغرل به همراه پدر و مادر و غیبعلی عازم زنجان شد. مردم در خیابان ها و در مقابل سربازان ارتشی با ساز و دهل مشغول رقص و پایکوبی بودند.


    مهاجمان فرار کرده و خانه خالی از سکونت بود ولی مخروبه و غیر قابل استفاده به نظر می رسید.


    از اتومبیل شیک و آخرین مدل که باعث فخر و مباهات حاج صمد بود اثری به چشم نمی خورد. او در انتظار شنیدن صدای سم و شیهه ی اسبان بود ولی هرچه گوش ها را تیز کرد به غیر از صدای وزوز مگس های مزاحم، صدایی به گوشش نرسید.


    به محض گشودن در حیاط طویله، بوی تعفن و زباله های محوطه ی نظافت نشده مشامش را آزرد، تنها اثر باقی مانده از حیوانات اهلی که در اسطبل نگه داری می شدند، پرهای کنده شده مرغ و جوجه ها بود. اتاق های خالی از اثاثیه ی نفیس، با دیوارهای ترک خورده و آیینه های شکسته ی تالار بزرگ، به عوض جای پای خاطره ها، جای چکمه های مهاجمان به روی سنگفرش هایش نقش بسته بود.


    ماه منیر طاقت نیاورد و به گریه افتاد. دلش به اندازه ی همه ی آیینه های تالار خانه شکسته بود. ای کاش در موقع گریز آن قدر با عجله خانه را ترک نمی کرد و لا اقل یک دسته از تار گیسوان دختر ناکام خود را که در زیر گلدان نقره ای تاقچه پنهان ساخته بود به همراه می برد.


    اکنون دیگر هیچ یادگاری از او به جای نمانده بود. نه تار گیسو، نه عکس و نه دست خط و نوشته ای.


    چهره ی صمد درست به اندازه ی همان روز خاک سپاری جیران در گورستان پرچین و شکن بود و قامتش خمیده به نظر می رسید.


    طغرل زیر بازوی مادر را گرفت و گفت:


    - اینجا ایستادن فایده ای ندارد. بهتر است فعلا ً به خانه ی خاله ماه طلعت برویم و آن جا استراحت کنیم.


    غیبعلی که در جستجو ی برادر به حیاط اندرونی رفته بود، به همراه او بازگشت. حکمعلی دوان دوان به کنارشان رسید و به روی دست ارباب بوسه زد. رنگ رخسارش زرد وهیکلش تکیده و زار و نزار بود و به نظر می رسید که روزهای سختی را پشت سر نهاده است.


    کمی دورتر از آن ها آسیه و فرزندانش ایستاده بودند و در کنارشان شفیقه که به محض ورود به تالار به پاهای ماه منیر آویخت و به سختی گریست. و سپس از زیر چادر بسته ای بیرون آورد و در حالی که دو دستی آن را به ماه منیر می داد گفت:


    - می دونستم که این یادگاری جیران خانوم چقدر واستون با ارزشه. من اونو لا به لای خرت و پرت هایی که اون بی انصاف ها تو اتاق وسطی رو زمین ریخته بودند پیدا کردم.


    ماه منیر تار موهای دختر ناکام خود را که در لفاف زر ورقی پیچیده شده بود، از دست شفیقه گرفت و مانند تشنه ای که به آب رسیده باشد، آن را به لب برد و با حرص و ولع به بوسیدن آن پرداخت.


    شفیقه رو به ماه منیر کرد و گفت:


    - آن بی انصاف ها به کوچک ترین اثاث خانه هم رحم نکردند، یا شکستند و پاره کردند و یا با خود بردند . حالا اگر افتخار به ما بدهید می توانید روی گلیم پاره های ناقابل ما که در واقع متعلق به خودتان است استراحت کنید.


    - نه شفیقه ، متشکرم . دلم برای خواهرم تنگ شده ، بهتر است تا وقتی که زنجان هستیم و خانه ی خودمان آماده نشده در پیش او بمانیم .


    ماه طلعت که پس از پایان فتنه ی دموکرات ها به خانه ی خود بازگشته بود و پس از تعمیر و بازسازی منزل و خرید اثاثیه ی جدید ، بی صبرانه انتظار بازگشت خواهر را می کشید، با گشاده رویی به استقبالشان شتافت.


    همه ی آن چهره های آشنایی که در سال های اقامت در تهران ، دور و برشان را شلوغ می کردند، به همین سرعت به زادگاهشان بازگشته بودند. جنب و جوشی که در خیابان ها به چشم می خورد، روح مرده ی شهر را زنده می کرد و نفس های گرمی که از سینه های پر حرارتشان بر می خواست ، برف های یخ زده ی زیر پایشان را آب می کرد.


    موقعی که طلعت دست ها را به دور گردن ماه منیر حلقه کرد، انگار جواهر گران قیمت جوانی را به دور گردن او آویخت و خاطرات کودکی را زنده ساخت.


    مشد اصغر که تا به آن روز خود را از دید دیگران پنهان ساخته بود، ساعتی بعد به آن ها ملحق شد و با ارباب به گفت و گو نشست. ظلم و جور مهاجمین هیچ اثری در چهره و اندامش ننهاده بود و چون گذشته شاداب و سر حال منتظر صدور دستور ارباب بود.


    دو خواهر پس از چند روز گفتگو و درد دل کردن و یاد آوری خاطرات تلخ و شیرین روزگاران گذشته دیگر سخنی برای گفتن نداشتند و لحظه های زندگی به کندی سپری می شد . ماه منیر دیگر حوصله ی ماندن را نداشت و دلش به هوای دیدار دخترها و نوه ها پر می کشید.


    صمد که شاهد بی تابی همسر بود ، به مشد اصغر مأموریت داد به همراه غیبعلی و حکمعلی به بازسازی خانه بپردازد تا پس از آماده شدن ، به سلیقه ی ماه منیر وسایل لازم را در تهران خریداری و به زنجان منتقل نمایند.


    ماه طلعت که حوادث اخیر رنجورش ساخته بود ، به اصرار خواهر برای یک اقامت کوتاه به همراه آن ها عازم تهران شد.


    ساعت زمان به سرعت عقربه های ثانیه شمار ، لحظات زندگی را پشت سر می نهاد.


    خانواده ی سلطانی روزهای اقامت در تهران و زنجان را به ییلاق و قشلاق تقسیم کردند و تابستان ها برای فرار از گرمای پایتخت به زنجان و املاکشان پناهنده می شدند و سایر فصول سال را در تهران می گذراندند .


    ساختمان بیرون و اندرونی با اثاثیه ی نو و رنگ و روغن دیوارها جلوه ی خاصی به خود گرفت و چشم اطرافیان را خیره ساخت .


    لعیا بی خبر از وجود پدری که در غربت هنوز دلش به یاد فرزندی می تپید که از بدو تولد فقط چند ماهی با لبخند های شیرین خود به زندگی او لذت بخشیده بود و بعد از آن یاد آوری آن لبخند ها ، آه حسرت را به دنبال داشت ، روزهای زندگی را پشت سر می نهاد و در محیطی گرم و صمیمی در کنار مرد مهربانی که هر چند می دانست پدر واقعی اش نیست ، ولی از محبت های وی به اندازه ی خواهرش رعنا و برادرانش بردیا و ضیاء بهره مند می شد.


    یاشار بعد از پایان جنگ ، از بازگشت به ایران منصرف و برای ادامه ی تحصیل عازم فرانسه شد.


    بعد از این که خبر مرگ یوسف و متعاقب آن خبر درگذشت افخم را که در موقع مشاجره ی لفظی با دموکرات ها به طرز فجیعی کشته شده بود شنید ، باز هم مقاومت کرد و به ایران باز نگشت. ریحانه که پس از مرگ همسر و مادر روزگار سختی را می گذراند ، به کمک مادر شوهر به نگه داری از یحیی پرداخت و برای به ثمر رساندن او از هیچ کوششی دریغ نکرد .


    لحظه ها به سرعت در لفاف زندگی پیچیده شدند و بالاخره یاشار پس از یک اقامت طولانی در اروپا در سال 1340 به وطن بازگشت .


    اکنون چهره ی شهر کاملا ً تغییر کرده بود و خیابان ها شباهتی به خیابان های خاکی شهری که در آن تعداد اتومبیل ها انگشت شمار بود و اکثر مردم در آن جا با درشکه رفت و آمد می کردند ، نداشت.


    خاطره های گذشته به همراه او به وطن بازگشتند و به هموار ساختن جاده پر از سنگلاخ عبور آن از قلب پر خونش پرداختند . باغ حسین آباد با همان صفا و سرسبزی اولین بگو و مگو و اختلاف زندگی کوتاه مشترکشان را به یاد می آورد و اتاق کوچک و تاریکی که در جوار صندوق خانه ، محل اقامت و زندگی شان شده بود ، خاطره ی چشمان سیاهی را که همیشه گریان بود در ذهنش زنده می کرد .


    در سال های مهجوری ، احساس یاشار به اندازه ی زندگی شکنجه اش کرده بود و اکنون که در زادگاه خود با خاطره هایش تنها بود باز هم با احساس به شکنجه گاه می رفت.


    در سکوت اتاق صدای گریه ی لعیا در گوشش پیچید و متعاقب آن صدای گوش خراش افخم که در نیمه شبان با صدای گریه ی نوزاد از خواب می پرید و فریاد می زد " خفه اش کن ، بزار خبر مرگمون لااقل یه چرت بزنیم. "


    چهره ی ریحانه به اندازه ی طول زندگی نشکسته بود ، بلکه به اندازه ی سال های سختی و رنج ، پرچین و شکن شده بود . موقعی که بی قراری برادر و میل او را به پرسه زدن در گوشه و کنار خانه ی اعیانی سلطانی مشاهده کرد ، برای این که به یک باره خیال وی را از بابت مارال و لعیا راحت کند ، گفت :


    - بی خود وقتت را تلف نکن ، آن ها نیستند و بعد از حمله ی دموکرات ها به تهران کوچ کرده اند.


    - یاشار با بی تابی پرسید :


    - تو از کجا می دانی؟!


    - بی خیالشان باش شادا . مارال زن پسر عمه اش آیدین شده و لعیا آن مرد را پدر خود می داند . با صدای زنگوله ی فراموشی صدای ناله های دلت را خفه کن و نگذار دوباره هوایی شود . آنا را قبل از این که دموکرات ها بکشند تو کشته بودی . مرده ی متحرکی بود که بی آن که احساسی داشته باشد در رفت و آمد بود . تو همه ی احساس و عواطف او را نابود کردی و برای این که دلت هوایی نشود آن بی چاره را به درد دوری ات گرفتار کردی و رفتی .


    - نه ریحانه ، لعیا دختر من است ، نه دختر آیدین . پس چرا فکر می کنی باید بی خیال باشم.


    - اگر قرار است احساساتی شوی ، برگرد به همان جا که بودی . خانواده ی ما بعد از رفتن تو متلاشی شد و هر کدام به نوعی عذاب کشیدیم . آنا همیشه اشک به چشم داشت و در سال های آخر عمر یک چشمش آب مروارید آورد و کور شد .


    - همیشه از من می پرسید " تو فکر می کنی تا قبل از این که هر دو چشمم کور بشه یاشار رو می بینم؟ ". درست است که او تا قبل از این که از هر دو چشم نابینا بشود ، از دنیا رفت، ولی آرزوی دیدار تو را با خود به گور برد .


    - یاشار چشمانش را بست و صدای ناله و زاری مادر را بعد از بازگشت از دادگاه شنید که پشت در اتاق ناله کنان می گفت : دلتو جایی بسپار که دو دستی بگیرن و نگرش دارن، نه به جایی که دست به دست بگردونن و باهاش دست رشته بازی کنن" .


    - دوباره هوای رفتن او را احساساتی ساخته بود . آن موقع که داشت به دیار غربت می رفت ، قصد آن را داشت که بعد از آن با احساس بیگانه باشد ، اما اکنون که همه ی وجود وی را از احساس سرشته بودند ، نمی توانست با احساس خود بیگانه باشد .


    - از پرسه زدن در اطراف خانه ی قدیمی خانواده ی سلطانی دل برید ، ولی از امید به دیدارشان دل نبرید. برای یک لحظه نگاه یاشار به دیدگان مهربان و چهره ی آرام جوانی که یاد مهربانی های یوسف را در خاطرش زنده می کرد ، دوخته شد و رو به خواهر کرد و گفت :


    - وقتش شده که یحیی به دانشگاه برود . تو نباید جلوی پیشرفتش را بگیری. به نظر جوان با استعداد و با هوشی می آید . برو وسایلت را جمع کن به تهران برویم . خیال دارم در آن جا هم خودم به تدریس بپردازم و هم یحیی را وارد دانشگاه کنم.

    فصل 87

    شیب تند حوادث زندگی آن چنان ریحانه را به روی خود غلتانده بود که در آستانه ی چهل سالگی با همه ی تلاش برای حفظ طراوتش ، اثر ضربات وارده ، جوانی او را به همراه خود در سرازیری افکنده بود.


    تصویر جوانی یوسف به روی آیینه ی زندگی یحیی حک شده بود تا ریحانه همیشه خاطره ی مرد مهربانی را که خطوط عمرش بر خلاف خط آرزوهایش کوتاه بود ، در خاطر خود زنده داشته باشد.


    ریحانه خطوط غم ها را به روی دیوار های خانه ای که قتل گاه مادر و همسرش بود کشید و روز های خوش و ناخوش زندگی را در لا به لای ویرانه های آن مدفون ساخت و به همراه برادر خود و فرزندش یحیی عازم تهران شد . به محض این که به آن جا رسیدند ، یاشار چهره ی پایتخت را دگرگون یافت.


    اتومبیل هایی که در سطح شهر در حرکت بودند و ساختمان های نوسازی که خیایان ها و کوچه ها را به هم می پیوست بر وسعت شهر افزوده بود و یافتن گمشده را مشکل تر می کرد .


    تارهای سفیدی که در لا به لای موهای سیاه مجعدش یاد آور گذشت سالهای شباب بود ، بر جذابیت چهره می افزود . با وجود پرده ی گوشتی که در دو سال اخیر چهره و اندامش را پوشانده بود ، به دلیل بلندی قد ، آن چنان به چشم نمی خورد و هنوز هیکل یاشار را متناسب جلوه می داد ، و کت وشلوار های آخرین مد پاریسی او را از دیگر استادان در دانشگاه متمایز می ساخت .


    خزان که از راه رسید ، یاد پاییز بیست سال پیش را در خاطرش زنده کرد . چکش فراموشی به هر نقطه ای از بدنش که فرود می آمد ، آن را زخمی می کرد و می گذشت و درد ناشی از ضربه ی وارده بر دردهای دیگر او می افزود بی آن که کمکی به از یاد بردن آن چه اندیشیدن به آن باعث عذاب بود ، بکند .


    چند ماه اقامت در تهران را به یافتن خانه ای مناسب و تهیه وسایل لازم گذراند و سپس برای تدریس ، در دانشگاه مشغول کار شد . یحیی که پسر باهوش و با استعدادی بود ، برای ورود به دانشکده فنی با مشکلی رو به رو نشد .
    روزهای سخت و پر اضطراب زندگی گذشته ی مارال در گلوی آرامش زندگی کنونی خفه شده بود . دست های نوازشگر آیدین به همراه نگاه پر از مهر و محبتش ، عشقی را به یاد می آورد که در آغاز نوجوانی در قلب وی جوانه زده بود و حتی در آن زمان هم که چیزی نمانده بود جوانی اش در شیب تند سرازیری سقوط کند ، باز هم در ماهیت آن تغییری حاصل نشده بود ، نه در عشقش به همسر و نه در محبتش به دختر او، و اکنون هم به لعیا همان محبتی را داشت که در اولین روز برخورد با این کودک ، شیرینی زبانش به اندازه ی شیرینی همان شکلاتی که برایش سوغاتی آورده بود ، دلش را می برد .


    با وجود این که جان او بسته به جان سه فرزند خود ، رعنا ، بردیا و ضیاء بود ، بیش از اندازه ای که آن ها را دوست داشت ، محبتش را نثار لعیا می کرد و فرقی بین آن ها نمی گذاشت . به خصوص که این دختر بر خلاف خواهر و برادرانش که شباهتی به مادر نداشتند و رنگ سفید پوست و بینی سر بالا و



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #59
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 750_755

    دیدگان قهوه ای رنگ را از مادربزرگشان به ارث برده بودند ، کاملا شبیه مادر خود بود و یاد روزگار نوجوانی آیدین را در اوج محبتی که به مارال داشت در خاطره زنده می کرد .
    هر چند مارال از همان دوران کودکی لعیا را با واقعیت زندگی آشنا کرده بود تا مبادا در زمان نوجوانی با پی بردن به آن ، دچار سرخوردگی و رنج و عذاب گردد ، باز هم او به ناپدری خود به چشم پدر واقعی نگاه می کرد و همان محبتی را که هر فرزندی نسبت به پدر و مادر خود دارد نسبت به او داشت . لعیا دومین نوه ی مورد توجه ماه منیر و صمد بود و آن دو از میان نوه هایشان بیشتر به جیران دختر طغرل دلبسته بودند که پا به پای خاطرات زندگی شان از جیران ناکام رشد می کرد و شباهتش به او چنان آشکار بود که ماه منیر همیشه در شک بود که مبادا روح آن دختر ناکام در کالبد دختر طغرل دمیده شده باشد .
    یاشار در زندگی لعیا هیچ نقشی نداشت . نه خود و نه نام فامیلش یاد آور وجود پدری بود که هر چند حیات داشت ، اما از دوران طفولیت خشم و کینه ی پدربزرگ نقش او را از صفحه زندگی وی خط زده و نام فامیل سلطانی را جایگزین نام شکوری کرده بود .
    سماجت حاج صمد برای حفظ نیرو و قدرت جوانی ، در سنی که دیگر جوان نبود ، تا حدودی او را نسبت به سنش سر پا نگه داشته بود و هنوز هم می توانست پا به پای نوه ها و فرزندانش در کوهستانهای اطراف دهات به تاخت و تاز با اسب بپردازد .
    ماه منیر و عشرت موهای یک دست سفیدشان را با حنا رنگ می زدند تا پا به پای دلهایشان که هنوز جوان بود از احساس خوشبختی بچه هایشان که اکنون در آرامش می زیستند ، غرق لذت شوند.
    سحاب پسر شیطان آیدا که در زمان طفولیت هیچ کدام از بچه های فامیل از دست شیطنت هایش آسایش نداشتند ، اکنون پسر خوش قد و بالا و خوش صورتی بود که در اولین نگاه نظر بیننده را به خود جلب می کرد و استعداد سرشاری که داشت باعث شد پس از اخذ دیپلم وارد دانگاه فنی شود و آنجا به ادامه ی تحصیل بپردازد.
    گل عشق در وجود او هم چون آیدین در زمان نوجوانی شکفته شد و آرزوها و رویاهای خود را با نام لعیا در آمیخت و به راحتی توانست نظر آن دختر را جلب کند و سال بعد که لعیا وارد دانکده ی ادبیات شد ، آن دو با هم مسیر راه دانشگاه را طی می کردند و بی آن که از آن چه در دلشان می گذشت کلامی بر زبان آورند ، هر دو از آنچه در دل آن دیگری می گذشت آگاه بودند .
    آیدا از پی بردن به احساس سحاب نسبت به دختر مارال چندان راضی به نظر نمی رسید . هر چه بود خون این دختر مخلوطی بود از خون خانواده ی سلطانی و شکوری و با وجود این سماجت سحاب و اصرار آیدین که لعیا را دختر خود می دانست ، نه دختر یاشار شکوری ، آیدا را وادار به تسلیم در مقابل این خواسته نمود و دو خانواده شرط ازدواج را پایان تحصیلات سحاب و آمادگی برای تشکیل خانواده نهادند .
    ریحانه و یاشار بازمانده ی خانواده ای بودند که حسرت هایشان بر خلاف خط عمرشان کوتاه نبود . در سال اول اقامت در تهران یاشار هیچ نشانی از مارال و لعیا نیافت . او در سر کلاس درس سخت گیر و جدی بود و در زندگی خصوصی دلتنگ و دل شکسته .
    برای وی تحمل روزهای دلتنگی در دیار غربت که می دانست امیدی به دیدار دخترش ندارد . تا زیستن در شهری که می دانست گم کرده اش را در آنجا به سر می برد . دلش چون کولی سرگردان از سویی به سوی دیگر می کشاند و در نا آرامی به فکر آرامش نبود .
    ریحانه زبان به ملامت می گشود که چرا به موقع به فکر یافتن همسری مناسب و داشتن فرزند دیگر نیفتاده تا اکنون مجبور نباشد هدف همه ی زندگی وی یافتن نشان از دختری باشد که بی گمان نشانی از پدر نداشت . با وجود این که می دانست حق با خواهرش است ، در جواب این ملامتها سکوت می کرد و کلامی بر زبان نمی آورد .
    ریحانه که خود دل سوخته بود ، با سوزن محبت شکاف شکستگیهای دل برادر را بخیه می زد . دانشگاه تهران در دل پایتخت ، برای خود شهر سبز و خرم و با صفایی بود که در آن چهر ه ها فقط می خندیدند و دلها پر از شور و نشاط جوانی و پر از عشق و امید به آینده بود و رنگ اندوه در آن نقشی نداشت .
    دانشجویانی که تازه از راه می رسیدند به سادگی همرنگ آنهایی که قبل از آنها رسیده بودند ، می شدند و دانشجویانی که در آستانه ی فارغ التحصیلی قصد ترک آن محیط را داشتند به آسانی حاضر به دل کندن از بهترین سالهای زندگی شان نمی شدند .
    یحیی که از راه رسید ، با این که محیط شهر و محیط شهر و محیط دانشگاه برای او که یک عمر در شهرستان زیسته بود ، بیگانه به نظر می رسید ، به سادگی توانست احساس غریبی را از خود دور کند و همرنگ جماعت شود . او برخلاف لعیا از کودکی در تهران بزرگ شده بود و لهجه نداشت . چون از زمان تولد تا به آن روز در زادگاهش به سر برده بود ، فارسی را با لهجه ی شیرین آذری صحبت می کرد .
    سال تحصیلی داشت به پایان خود نزدیک می شد و بهار در اواخر اردیبهشت ، با نسیم ملایم ناز درختان سرسبز دانشکده را می کشید و به نوازششان می پرداخت . نخ بادبادک زندگی را دست تقدیر می کشید و آنرا به هر طرف که دلخواهش بود می برد .
    آنروز یحیی بعد از اتمام کلاس کمی زودتر از دایی خود از کلاس بیرون آمد و درست موقعی به کنار ساختمان دانشکده ادبیات رسید که لعیا در حال خروج از آن به محض قدم نهادن به روی پله پایش لغزید و به زمین افتاد .
    به درستی نمی دانست چطور شد که بی اختیار به آن سو دوید و به کمکش شتافت و لنگه کفش او را که کمی دورتر به زمین افتاده بود برداشت و پرسید :
    _ صدمه که ندیدید؟
    لعیا از جا برخاست و دامن خاکی لباسش را تکاند و لنگه کفش را از دست وی گرفت و به برانداز کردن آن پرداخت و گفت :
    همان طور که حدس می زدم ، پاشنه اش شکسته و همین باعث زمین خوردنم شده .
    _ دست و پایتان که درد نمی کند ؟
    _ درد دست و پا مهم نیست ، خجالتی که از زمین افتادن کشیدن ، از آن بدتر است .
    _ دلیلی ندارد که اینطور فکر کنید . برای هر کس ممکن است پیش بیاید که زمین بخورد . اگر نیاز به کمک دارید ، دایی من استاد دانشکده ی فنی است و ماشین دارد . می توانیم شما را به دکتر برسانینم.
    _ نه لزومی ندارد ، فعلا که حالم خوب است .
    _ ولی آخر با این پاشنه ی شکسته چطور می خواهید به خانه برگردید ؟
    لهجه ی شیرین آذربایجانی نظر او را به خود جلب کرد و پرسید :
    _ شما اهل کجا هستید ؟ به نظر می رسد که همشهری ما باشید .
    _ من اهل زنجان هستم و چند ماه پیش با دایی ام به تهران آمده ام .
    _ چه تصادفی ، منهم زنجانی هستم.
    _ از این پیش آمد خوشحالم . شما از کدام خانواده اید ؟
    _ پدربزرگ من حاج صمد سلطانی از ملاکین بزرگ آنجاست و ما اکثر تابستانها برای سرکشی به املاکمان به زنجان می رویم . شما هم در آن شهر ملک و املاکی دارید ؟
    _ نه خانواده ی ما ملاک نیستند و ملک و املاکی ندارند ، ولی در عوض دایی ام تحصیل کرده ی فرانسه و استاد دانشگاه است و من به وجودش افتخار می کنم .
    _ گفتید اسم دایی تان چیست ؟
    _ دکتر شکوری .
    کمی فکر کرد و گفت :
    _ اسمش را نشنیده ام . ما فقط خانواده های سرشناس زنجان را می شناسیم .
    بی توجه به این جمله ی ناخوشایند به مرد بلند قد و درشت هیکلی که داشت به آنها نزدیک می شد اشاره کرد و گفت :
    _ اتفاقا همین الان دارد به این طرف می آید .
    نگاه یاشار با تعجب در چهره ی دختر جوانی که موهای خود را مطابق مد روز بالای سر جمع کرده بود و لنگه کفش به دست مشغول گفتگو با خواهرزاده ی وی بود نشست . چشمان سیاه او را که دید ، صدای بال و پر زدن دل خود را شنید . این نگاه آن قدر آشنا به نظر می رسید که نمی شد آن را بیگانه خواند .
    یحیی که شاهد این تعجب بود پیشدستی کرد و گفت :
    _ دایی جان ، این خانم همشهری خودمان است . موقعی که داشت از پله پایین می آمد ، پایش لغزید و زمین خورد و حالا با پاشنه ی کفش شکسته و پای ضرب دیده راه رفتن برایشان مشکل است . برای همین هم داشتم تعارفشان می کردم که اگر شما موافق یاشید نا خانم سلطانی را به منزلشان برسانیم.
    یاشار دیگر گوش به سخنان یحیی نداشت . باز هم صدای بال و پر زدن قلبش را شنید . نام آشنای سلطانی به همراه چشمان سیاهی که برق آشنایی آن دیدگان را کور می کرد ، مغناطیس دلش ، وجودش را به آن سویی پرتاب می کرد که هوای آن را داشت .
    نوزده سال تمام دست را به روی دهان دل نهاده بود که صدای خواسته ها را در گلو خفه کند . نوزده سال تمام برای تنبیه دل تار موی احساس را کشیده بود تا بی جهت با طنین نام لعیا به ارتعاش در نیاید .
    فریادی را که داشت از گلویش بیرون می جست ، به زحمت در سینه حبس کرده و با صدایی که در عین نا آرامی آرام بود پرسید :
    _ شما با حاج صمد سلطانی چه نسبتی دارید ؟
    _ من نوه اش هستم .
    صدای آشنای تب و تاب جوانی قلبش را به تب و تاب افکند . نگاه چشمان سیاه پر غرور و رفتار سرد و بی تفاوتش ، محبت را جواب می کرد . با اینکه می دانست پاسخش منفی است گفت :

    _ دختر طغرل ؟

    _ نه ، دختر مارال .
    پاسخی که شنید ، پاسخ سالهای انتظارش بود . در تهران بزرگ ، در شهری که هیچ امیدی به یافتن گمشده نداشت ، گمشده ی خود را یافته بود .
    به درستی نمی دانست که چه عکس العملی باید نشان بدهد . به دختری که نمی دانست از وجود پدر واقعی خود اطلاعی دارد یا نه چه می توننست بگوید . اگر به او می گفت که من پدرت هستم به غیر از یک لبخند تمسخر آلود چه پاسخ دیگری می توانست دریافت کند .
    نام این دختر به عوض لعیا شکوری ، لعیا سلطانی بود و هیچ نشانی از



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #60
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از 756 الی 761

    خانواده ی او نداشت . دستها را که برای در اغوش کشدین وی بی تاب بود در پهلو رها ساخت و به خود نهیب زد که آرام باشد . برای یک لحظه به نظر یحیی رسید که قد دایی اش خمیده و صدای همیشه پرطنینش شکسته .
    نگاه خیره ی مردی که به چهره ی لعیا میخکوب شده بود او را پریشان می ساخت بالاخره یاشار بر بهت و حیرت خود غلبه کرد و دوباره پرسید : اگر شما دختر مارال هستید پس چرا نام فامیلتان سلطانی است ؟
    ابرو در هم کشید و گفت :
    -فکر نمی کنم ناچار باشم به همه ی سووالهای شما پاسخ بدهم .
    -شاید خودتان هم جواب این سووالتان را نمی دانید .
    -چرا میدانم ولی دلیلی برای توضیح آن نمی بینم پدربزرگم به نام خود برایم شناسنامه گرفته و لابد برای این کار دلیل قانع کننده ای داشته . فکرمی کنم بتوانم روی پای خود راه بروم و احتیاجی به کمک نداشته باشم . از آن گذشته پسر عمه ی من هم در دانشکده فنی درس می خواند و به زودی به دنبالم خواهد آمد .
    دخترش آنجا بود در چند قدمی اش و شاید از همان روز اول ورود به این دانشگاه هر روز صبح همان مسیری را می پیمود که او از آن گذر می کرد و قدمها را درست به روی جای قدمهای وی می نهاد . چه بسا درست در آن لحظاتی که آه حسرت را از دوری اش از سینه بیرون می فرستاد لعیا چندقدم جلوتر یا عقب تر از او در همان مسیر در حرکت بود . شاید این دست تقدیر بود که درست در لحظه ای که یحیی از جلوی این دانشکده عبور می کرد پاشنه ی کفشش بشکند و یحیی بانی خیر شود . بی خودنبود که او آنقدر این پسر را دوست داشت . کوشید تا با گرمی کلام خود توجه لعیا را جلب کند و گفت : فکر می کنم بهتر باشد شما را به یک چایی مهمان کنم و یحیی را بفرستم که کفشتان را تعمیر کند .
    - اگر این کار را بکنید ممنون میشوم ولی بدون کفش که نمی توانم راه بروم پس بیایید همین جا زیر درخت بنشینیم و منتظر بازگشت یحیی بشویم . پای ضرب دیده ی لعیا دردناک بود و قدرت حرکت را از او می گرفت . به همین جهت به آسانی تسلیم شد و به روی نیمکت نشست . برای یک لحظه یاشار احساس کرد که مارال در آنجا نشسته . با همان نگاه آسنا و با همان عطر گیسوان و درست مانند او در موقع سخن گفتن دستها را با حرکاتی موزون تکان می داد و ثابت در دیدگان مخاطب خیره می شد . یاشار اهمیتی به نگاههای کنجکاور دانشجویانی که در موقع عبور از کنارشان از دیدن استادشان در کنار دختر جوان حیرت می کردند . نمی داد . آنچه اهمیت داشت این بود که او را در کنار داشت .
    ایکاش رایحه ی دردی که از دل شکسته اش بر می خاست به مشام لعیا می رسید و رنج و درد وی را آشکار می ساخت . در حالی که داشت دور شدن یحیی را تماشا می کرد گفت :
    -فکر می کنم از رفتارم تعجب کردید . من هم پدربزرگ شما را می شناسم و هم مادرتان را برای همین بودکه پرسیدم دختر کدام فرزند حاج صمد هستید . من یاشار شکوری هستم . این اسم به نظرتان آشنا نیست ؟
    ازشنیدن این نام هیچ عکس العملی نشان نداد . حتی نکوشید تا به مغز خود فشار بیاورد که شاید آن را به خاطر بیاورد . با خونسردی پاسخ داد : با وجود اینکه من زیاد به زنجان می روم تا کنون اسم خانواده ی شکوری به گوشم نخورده . خانواده ی ما درزنجان سرشناس هستند . شاید برای همین است که شما آنها را می شناسید .
    -منظورتان این است که چون خانواده ما سرشناس نیستند نامشان را نشنیده اید ؟ درست مثل سایر اعضاء خانواده ات حرف میزنی .
    -مگر شما همه ی اعضاء خانواده ی ما را می شناسید ؟
    -تقریبا همه ی آنهارا میشناسم . حتی میدانم پدرت کیست .
    -پدر واقعی من همان سال اول تولدم از مادرم جدا شده .
    -هیچ وقت از مادرت علت این جدایی را نپرسیدی ؟
    -علت آن اختلاف طبقاتی بود .
    -مگر او از ابتدا به این اختلاف طبقاتی واقف نبود. پس چرا بی گدار به آب زد ؟
    -به گمانم دلیل آن عشقی بود که چشم عقل راکور کرده بود و بعد وقتی عقلش سر جا آمد از کرده ی خود پشیمان شد .
    یاشار چشمها را بست و به پس و پیش کردن خاطراتش پرداخت .
    -من پدرت را خوب میشناسم لعیا . درست می گویم اسم تو لعیاست .
    -بله من لعیا هستم .
    -پس اشتباه نمی کنم تو دختر همان مردی هستی که چوب خانواده ی سلطانی دلش را پاره پاره کرد . مادر تو هیچ وقت نمی دانست عشق چیست چون اگر می دانست حتی روی گلیم پاره هم همان احساسی را داشت که روی فرش ابریشمی منزل اعیانی شان . او اگر عاشق بود در موقع ترک خانه ی پدری غرور و تعصب خانوادگی را در همانجا به جای می نهاد و فقط با قلب و احساس قدم به جایگاه عشق میگذاشت . پدرت همیشه آرزو داشت یکروز پیدایت کند و تو را در آغوش گرم خود جای دهد . خدا را شکر که الان اینجا نیست چون اگر بود از بی احساسی ات رنج می برد . این آن بی انصافها بودند که تو را از محبت پدر محروم کردند .و با دوز و کلک و هزار وی ک نیرنگ او را ودار ساختند که تو را به آنها واگذار کند .
    -مادرمن یک خان زاده بود نه دختر یک بی سروپا . معلوم است وقتی که مادر شوهرش وادارش می کرد کنار پاشیر آب انبار زیر دیگها را بساید و از چاه آب بکشد . حاضر نمی شد زیر بار این خفت برود .
    -اینها کارهای روزمره ی یک زن خانه دار است . چه عیبی داشت اگر او هم مثل هر زن کدبانوئی برای همسرش آشپزی کند و ظرفهای غذا را بشوید ؟
    -او درخانواده ای بار آمده بود که انجام این کارها را در شان زنهایشان نمی دانستند و کلفت و نوکرها دست به سینه در خدمتشان بودند و بچه هایشان راهم دایه بزرگ می کردند .
    -تو را هم دایه ات بزرگ کرده ؟ این یک نوع محروم کردن بچه از محبت پدر و مادر است . چرا نمی گذارند بچه ها در دامن پر محبت پدر ومادر بزرگ شوند؟
    -این به آن معنا نیست که آنها از محبت پدر و مادر محروم شوند . بلکه فقط به آن معناست که لزومی ندارد مادر قنداق بچه را عوض کند و کهنه های کثیف را بشوید و شبها به خاطرش بی خوابی بکشد .
    -تو هم خیال داری بچه هایت را همین طور بزرگ کنی ؟
    -دایه خودم که بعد از ازدواج مجدد مادرم برای پرستاری از من به خانه ی ما آمد حالا دیگر خیلی پیر و شکسته شده و چون خیلی مورد علاقه ی ماست پرستار خواهر برادرانم از اون هم مراقبت می کنند . شاید دایه ی سحاب که هنوز جوان است بتوانداز بچه های ما مواظبت کند .
    -سحاب دیگر کیست ؟
    -هم پسر عمه ام است و هم نامزدم و قرار است به زودی با هم عروسی کنیم .
    -تا آنجائیکه من میدانم تو فقط یک پسر عمه داری .
    -آن پسر عمه ای که منظور شماست من اصلا نمی شناسم ولی این یکی هم نوه ی عمه ی مادرم است وهم پسر خواهر مردی که من او را پدر واقعی ام می دانم .
    -من هیچ وقت نمی گذارم خواهر زاده ام یحیی با دختری عروسی کند که از نظر خانواده با ما هم طراز نباشد یعنی نه بالاتر و نه پائین تر . بر خلاف تصورت پدرت یک آدم بی سروپا نبود که به جرم ازدواج با او خانواده ی سلطانی طردش کنند . بلکه مرد تحصیل کرده ای بود که دختران زیادی آرزوی همسری اش را داشتند و بد شانسی آورد که عاشق دختر خان ظالمی شد که ملک پدرش را به زور از چنگ آن مرد بیچاره بیرون آورده بود .
    لعیا سر با به حالت خشم تکان داد و با لحن تندی گفت :
    -من نمیگذارم در مقابلم بایستید و به پدربزرگم توهین کیند او ظالم نیست و برعکس مرد مهربانی است که به نوه هایش عشق می ورزد و من بی اندازه دوستش دارم .مادرم به من گفت که فقط با یک چمدان کوچک از خانه ی پدر خود بیرون آمده بود . در واقع احساسی که به آن مرد داشت باعث شد پشت پابه آبرو و حیثیت خانواده بزند و به دنبال مردی برود که لیاقتش را نداشت .
    -با چه دلیل و برهانی باور کردی که لیاقتش را نداشت ؟
    چرا باید باور نکنم ! مگر غیر از این است که مادرم یکسال بعد ناچار شد شکست خورده و پشیمان به خانه ی پدر بازگردد .
    -موقعی که دختر حاج صدم سلطانی با یک چمدان لباس خانه ی پدری را ترک کرد و بدون هیچ قید و شرطی با یک حلقه ارزان قیمت به عقد پسر خواربار فروش در آمد پدر ساده ات فکر کرد آتش عشقی که آن دختر مغرور راوادار به این گذشت کرده هرگز خاموش نخواهد شد . من نمیدانم مادرت به تو چه گفته اما دلم می خواهد لااقل یک بار پای درد دل پدر هم بنشینی ویک طرفه قضاوت نکنی .
    -پدر من آن مردی است که از کودکی دست نوازش بر سرم کشیده و به من بیشتر از فرزندان خود محبت کرده و من آنقدر دوستش دارم که فکر نمی کنم اگر در سایه ی پدر واقعی ام بزرگ م شدم تا به این حد دوستش داشتم .
    قلب یاشار به سنگیتی همه ی رنج و دردی که داشت به روی سینه اش ضربه نواخت . سالهایی که میتوانست محبت این دختر رابه طرف خود جلب خود را از محبتش محروم کرده بود. اکنون که دیگر امیدی به جلب این محبت نداشت بر بیهودگی تلاش آگاه بود.
    کاش می توانست از او بپرسد اگر بدانی من پدرت هستم چه عکس العملی نشان خواهی داد ؟ اما از آن می ترسید که پاسخ این سووال باعث شکست غرورش شود .
    لعیا چون کوه یخ سرد و بی احساس به نظر می رسید حتی شاید پس ازآگاهی ازهویتش میلی به نشان دادن این آگاهی نداشت و ترجیح می داد تظاهر به ندانستن کند . با وجود این یاشار اختیار از کف داد و بی آنکه بیندیشد گفت : پدر واقعی تو من هستم نه آن مردی که بزرگت کرده مفهمی چه می گویم ؟
    قبل از اینکه او زبان به اعتراف بگشاید لعیا می دانست که او پدرش است ازنگاههای پرتمنا و پر شور والتهاب واز تلاشی که برای تبرئه ی مردی که از کودکی رهایش کرده و از کشور گریخته بود . از خود نشان میداد . این احساس را داشت که آن مرد دارد سنگ خود را به سینه می زند و تلاشش برای تبرئه ی خود است نه دیگری .
    پای ضرب دیده را محکم به زمین فشرد و بی اعتنا ء به فریاد دردی که در اثر فشار به پای آسیب دیده داشت از گلویش خارج می شد از جا برخاست و ایستاد . با وجو این که قبل از اقرار یاشار به هویت او پی برده بوداز شنیدن این جمله یکه خورد .نیازی نبود که رگه های احساس خود را در زیر ذره بین




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 6 از 7 نخستنخست ... 234567 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/