619-610

حزن ديدگان،شكاف دلشكسته اي را نمايان مي ساخت.
خبر ورورد پسر عمه را با خونسردي تلقي كرد و آيدين با همه ي زرنگي كه داشت نتوانست در چهره ي مارال احساس دروني او را منعكس ببيند.
الما كه در كنار برادر پشت پنجره ايستاده بود،با انگشت به طرف غزال اشاره كرد و گفت:
-ان مرد قد بلندي كه پشت غزال ايستاده،شوهرش محمود است.
آيدين با وجود اين كه پاسخ خواهر را مي دانست،براي اطمينان خاطر پرسيد:
-پس شوهر مارال كجاست؟
-مارال شوهر ندارد و خيلي وقت پيش يعني درست چند ماه بعد از تولد لعيا از او جدا شده.
مهمانان تازه پا به روي پله هاي ايوان نهاده بودند كه ايدين به همراه مادر به استقبالشان شتافت.
حاج صمد خواهرزاده ي خود را در آغوش كشيد و با لحن رنجيده اي خطاب به عشرت گفت:
-يكي طلب من ابجي.حالا ديگر برادرت را غريبه مي داني و مژده آمدن پسرت را از من پنهان مي كني.
عشرت دست پاچه جواب داد:
-باور كنيد تازه از راه رسيده و فرصت نشد خبرتان كنم.خدا شما را به موقع رساند و رو سفيدمان ساخت.
-رو سفيد يا رو سياه؟بدون اين كه بدايم چه خبر است،غافلگيرتان كرديم.
ماه منير با لحن سرد و طعنه آميزي گفت:
-چشمت روشن عشرت.
و شپس رو به حاج صمد كرد و ادامه داد:
-خوب لابد ترسيد اگر به برادرهايش خبر بدهد مجبور باشد سوقاتي ها را با آنها تقسيم كند.
طغرل پس از رو بوسي با پسر عمه،داماد جديدشان را به آنها معرفي كرد.آيدين بعد از احوال پرسي گرم با آنها،رو به دختردائي هايش كرد و خطاب به غزال گقت:
-تو شيريني عروسي ات را به من بدهكاري.تو هم همينطور مارال.
مارال لبخند تلخي به لب آورد و گفت:
-مال من زهر هلاهل بود،مگر نمي داني.
-خودت انتخاب كردي و خواستي،مگر غير از اين است؟اين تو بودي كه فكر مي كردي هيچ مردي لياقت همسري ات را ندارد.
-پس خبر ان به گوش تو هم رسيده.
آيدن نگاه خيره ي مادر را متوجه خود ديد و پاسخ مارال را نداد و نگاهش را متوجه ي حوريه ساخت و گفت:
-تو چي حوريه،تو هم بايد شيريني تولد بچه هايت را به من بدهي.
-ما همه منتظريم شيريني عروسي تو را بخوريم.فكر نمي كنم عمه عشرت در اين مدت بي كار نشسته باشد.
ماه منير رو به خواهر شوهر خود كرد و با لحن كنايه آميزي گفت:
-فعلا كه عشرت زرنگ تر شده و از ترس شيريني دادن،ورود آيدين را از ما پنهان كرده.
عشرت كلافه از سيل اعتراضي كه به طرفش سرازير مي شد،گفت:
-باور كنيد اين طور نيست زن داداش و خيال داشتم صبح زود بايرام را بفرستم كه خبرتان كند.
-حالا ما غريبه شديم و بايد يكروز بعد از آمدن ايدين خبرمان مي كردي.عيبي ندارد آبجي،ما هم به وقتش تلافي خواهيم كرد.
يونس رنجيدگي مهمانان را احساس كرد و گفت:
-حالا چرا نمي نشينيد و سراپا ايستاده ايد.
-وقتي خبرمان نكرديد يعني وجودمان زيادي است.شايد بهتر باشد برگرديم و تنهايتان بگذاريم.
ايدين با محبت دستش را به دور گردن حاج صمد حلقه كرد و گفت:
-اصلا اين طور نيست حاج دائي.باور كنيد از آمدنتان خيلي خوش حاليم.خدا مي داند چه قدر هواي ديدنتان را داشتم.من با ورودم عزيز را غافلگير كردم.آنها خيال مي كردند كه فردا مي رسم و اصلا انتظار آمدنم را نداشتند.
-مگر خبرشان نكرده بودي؟
-نه،باور كنيد.چون نمي خواستم آقا جان به زحمت بيفتد و به دنبالم بيايد.تاريخ ورودم را خبر نداده بودم،حالا بفرمائيد بنشينيد.معلوم مي شود دل من به دلتان راه داشت كه بي اختيار شما را به اينجا كشاند.
مارال بلاتكليف كنار در ايستاده بود و منتظر تصميم پدر بود كه بمانند يا بروند.ايدين چند قدمي به طرفش برداشت و گفت:
-بيا تو مارال.قرار نيست آمدن من به جاي اين كه باعث پيوستگي بيشتر شود،باعث قطع وابستگي باشد.شما بفرماييد محمود خان.خيلي خوش آمديد.
ايدين درست روبروي مارال نشست و سرنخ احساسش را گرفت و براي مهار كردن آنرا كشيد و به تجزيه و تحليل آن پرداخت.نه بذر كينه و نفرتي كه در باغچه دل كاشته بود،ثمري داشت و نه بذر محبتي كه با شخم زدن كمر به نبودي اش بسته بود.دو احساس متفاوت از دو طرف دندان تيز كرده بودند و قصد نابودي آن ديگري را داشتند.دختري كه غرورش را شكسته بود،در گيرودار حوادث زندگي غرور خود او هم شكسته بود.
نگاه عشرت تيز و موشكاف چهره برادرزاده خود را مي كاويد و حركات و اشاراتش را زير نظر داشت.شور و شعف او از بازگشت ايدين،با آمدن مارال به آن خانه با اضطراب و نگراني در اميخت.يونس كه سرمست از ديدار آيدين،خالي از دغدغه ي خاطر بود،رو به همسرش كرد و گفت:
-خانم بهتر است بايرام را بفرستي حاج اسد را خبر كند،وگرنه فردا كه بشنود،گله خواهند كرد.
-من براي خبر كردنشان حرفي نارم.ولي راه آنها كه نزديك نيست و رفتن و خبر كردنشان يك ساعتي طول مي كشد.
-عيبي ندارد،تو كار خودت را بكن.
سجاد از جا برخاست:
-من خودم با ماشين مي روم دنبالشان،اين طوري بهتر است و زياد طول نمي كشد.
يونس رو به داماد بزرگتر كه چون همشهري شان بود،از داماد كوچكتر كه اهل تهران بود،صميميت و يكرنگي بيشتري نسبت به آنها نشان مي داد،كرد و با لحن تشكر آميزي گفت:
-دستت درد نكند سجاد،همين كه حاج دادا و زن داداش از ما رنجيدند،كافي است.
طغرل كه خود را موظف مي دانست به دنبال پدر زنش برود گفت:
-خيلي ممنون سجاد.اگر ماشين داشتم،به تو زحمت نمي دادم.
آيدين با تعجب پرسيد:
-مگر شما هنوز ماشين نخريده ايد؟
-چرا خريده ايم،ولي بعد از هجوم دمكراتها فقط توانستيم خودمان را به تهران برسانيم و خدا مي داند بر سر اموال و دارائي مان چه آمده است.
عشرت ساكت و كم حرف بود.حاج صمد با تعجب پرسيد:
-چي شده آبجي،زياد سر حال نيستي،انگار نه انگار كه عزيز كرده ات از سفر برگشته.
مارال كه با بي خيالي در مبل مخمل خردلي رنگي كه به تازگي حاج يونس به افتخار ورود قريب الوقوع پسرش براي اتاق نشيمن خريده بود،لم داده بود و از درد عمه ي خود به خوبي آگاهي داشت شيطنتش گل كرد و گفت:
-اگر امشب قرعه ي فال شب نشيني ما به نام خانه ي عمو يونس نمي افتاد، شايد هنوز كام عمه عشرت از بازگشت آيدين شيرين بود.
-منظورت اين است كه ما تلخش كرديم؟
عشرت از طعنه مارال خون دل مي خورد،به ميان كلام برادر دويد و گفت:
-اين حرفها چيست حاج دادا!خودت مي داني كه تو و زن داداش كجاي دل من جا داريد.
و بعد رو به مارال كرد و با لحن نيش داري گفت:
-اما تو دختر ور پريده،فقط نيش زبانت براي عمه ات است.پس زبان درازت را كه هميشه به داشتن آن مي نازيدي،موقع رفتن به خانه ي شوهر،كجا جا گذاشته بود؟
مارال كه علت اين عكس العمل را مي دانست،رنجيده خاطر ابرو در هم كشيد و گفت:
-خيالتان راحت باشد.آنجا هم بي زبان نبودم و از شما چه پنهان همين زبان سرخ سرم را به باد داد.
عشرت بلافاصله متوجه ي تغيير چهره ي آيدين شد و شكاف مابين دو ابرو شكافي را كه مابين احساس عشق و نفزت قلبش را به دو نيم كرده بود،نمايان مي ساخت.
مادرش با يادآوري نام شوهر مارال،قصد شعله ور ساتن آتش كينه و درو كردن احساس ريشه داري كه بيم آن مي رفت هنوز چون پيچكي به دور قلب او پيچيده شده باشد را داشت.
آيدين با يك دست بر گونه ي اساس خود سيلي مي نواخت و آنرا جريحه دار مي كرد و با دست ديگر به روي آن جراحت مرهم مي نهاد.

فصل 73

منصوره خواهر حوريه كه در موقع سفر ايدين چهارده سال بيشتر نداشت،اكنون در آستانه ي هيجده سالگي،دختر خوش چهره و سفيد رويي بود كه بيني سر بالا و ظرافت اندام را از عمه اش به ارث برده بود.قمر كه چند سال پيش دختر بزرگتر خود سوران را به جواني از اهالي تكاب شوهر داده بود،پشيمان از اين وصلت،آرزو مي كرد كه منصوره هم چون حوريه به عقد يكي از جوانان فاميل دربيايد.عشرت كه براي دور كردن مارال از آيدين به هر تخته پاره اي چنگ مي انداخت،با وجود اين كه قمر چندان دل خوش نبود،ميل به اين پيوند داشت.بخصوص كه منصوره بر خلاف مادر دختر آرام و مطيعي به نظر مي رسيد.
آن شب به محض اين كه اسد و همسرش بع اتفاق فرزندانشان از راه رسيدند،به جمع خانوادگي كه تا قبل از ورودشان،سرد و خالي از هيجان بوده گرمي خاصي بخشيدند.
كمال و جمال برادران دوقلوي چهارده ساله حوريه،به محض ورود ياشر و صدا و شيطنت خاص خود،آيدين را در ميان گرفتند و با كنجكاوي او را در مورد ديدني هاي بيروت سؤال پيچ كردند.
ايدين كه بعد از طي مسافتي طولاني،ميل به وخاب و استراحت داشت،با صبر و حوصله به پرسشهايشان پاسخ مي گفت.مارال با زيركي خستگي را در چشمانش مي خواند اما جرات اظهار نظر را نداشت.
گرچه تمايلي به نزديكي با پسر عمه اش در خود احساس نمي كرد و چون گذشته محبتش به وي رنگ عشق را نداشت ولي مي خواست در مبارزه اي كه عشرت بر ضد او شروع كرده بود،از ميدان پيروز بيرون آيد.
تلاش منصوره براي دلربايي،از چشم تيزبين مارال پنهان نبود و از بي اعتنايي و بي توجهي آيدين نسبت به اين تلاش،لذت مي برد.
قمر با صداي پر طنين و زنگ دار خود يك لحظه هم از پر حرفي باز نمي استاد و يك بند از خواهر شوهرش،سور بازگشت ايدين را مي خواست.عشرت كه از قبل مقدمات اين مهماني را فراهم ساخته بود،بعد از مشورت با همسر و فرزندان،شب جمعه را براي برپايي اين جشن مناسب ديد.ماه منير قول داد كه قزبس و غيبعلي را براي كمك به بايرام و بلقيس چند روزي به آنها قرض بدهد و خود به كمك طيبه و گلين به امور خانه بپردازد.
موقعي كه آيدين شروع به خميازه كشيدن كرد،مارال به مادرش فهماند كه وقت رفتن است.
ايدا و آلما كه به افتخار ورورد برادرشان براي اطرق چند روزه به خانه ي پدري اسباب كشي كرده بودند،دور منصوره را گرفتند و با اصرار از او خواستند كه شب را در آن جا بماند.
منصوره براي كسب تكليف به پدر و مادرش نگريست.قمر كه قصد نداشت دختر خود را ارزان بفروشد و از آن مي ترسيد كه در صورت ماندن در آنجا،آنها به اين خيال باشند كه او قصد دارد بدون هيچ قيد و شرطي او را دو دستي تقديمشان كند،مصلحت را در آن ديد كه با اين خواسته مخالفت نمايد و حرمت منصوره را نگه دارد.
آيدين كه تمايلي نسبت به زن انتخابي آنها نداشت نفسي به راحتي كشيد.سجاد داوطلب شد كه خانواده ي اسد را برساند.آيدين هم از جا برخاست و گفت:
-اجازه بدهيد شما را برسان حاج دائي؟
صمد لبخند پر محبتي به لب آورد و پاسخ داد:
-نه آيدين جان،زحمت نكش.خانه ي ما فقط چند كوچه با منزل شما فاصله دارد.
يكبار ديگر آيدين در خطوط چهره ي مارال به دنبال رد پاي شكست گذشته اش گشت و او با لبخندي كه به موقع به لب آورد،آن رد پاها را محو كرد و به آنها مجال خودنمايي را نداد.
با وجود اين كه مي دانست جبران آن شكست كار آساني نيست،ولي قصد آنرا نداشت كه با نوحه سرايي و آه و ناله،نگاه ترحم آميز مردي را كه يك زمان با سرسختي و يكدندگي دلش را شكسته بود،متوجه ي خود سازد.به دنبال سوزني براي بند زدن شكستگي هاي غرورش گشت،تا باز هم چون گذشته محكم و استوار در مقابلش بايستد و با سر كشي او را به زانو در آورد.
عشرت منتظر لحظه اي بود كه در را پشت سر مهمانان ببندد و خود را از بار سنگيني كه به روي دوش داشت خلاص كند.بر خلاف هميشه كه با روي باز و با محبت از خانواده ي برادر پذيرائي مي كرد،اين بار به زحمت مي توانست ظاهر را حفظ كند و خود را از بودنشان در انجا خوش حال جلوه بدهد.
ايدين بر عكس مادر مي كوشيد تا زمان ماندن آنها را دذ منزلشان طولاني كند و با وجود خستگي،مهمانان را جلوي در حياط سر پا نگه داشت و به شرح چند خاطره از سفرش كه وانمود مي كرد تازه با ياد آورده پرداخت.صمد در خداحافظي به ظاهر گرم خواهر،سردي اش را احساس كرد.
با وجود گذشتن پاسي از نميه شب،هوا به شدت گرم و دم كرده بود و بر خلاف شبهاي تابستان،هيچ حركت و تكاني از درخت ها مشاهده نمي شد.
بعد از اين كه اتومبيل سجاد در خم كوچه ناپديد شد،مه منير كه در كنار دخترانش قدم بر مي داشت،از آنها فاصله گرفت و به حاج صمد نزديك شد و با صداي آهسته اي كه مي كوشيد تا به گوش محمود كه فاصله ي چنداني با آنها نداشت نرسد گفت:
-لابد متوجه شدي خواهرت چقدر سرد با ما برخورد كرد و اصلا تحويلمان نگرفت.
-مي دانم دردش چيست.عشرت از دل آيدين خبر دارد و از آن مي ترسد كه مبادا مارال دوباره هوايي اش كند.تقصير دختر خود توست،اين او بود كه لگد به بختش زد وگرنه الان آبجي او را روي سر مي گذاشت و حلوا حلوا مي كرد،نه به محض ديدنمان،ابرو در هم بكشد و ششدانگ حواسش متوجه آن دو نفر باشد كه مبادا فيل ان پسر دوباره ياد هندوستان كند.
-يواشتر،مارال صدايت را مي شنود.
حاج صمد كه از يادآوري حماقت مارال به خشم آمده بود،صدا را بلندتر كرد و گفت:
-خوب بگذار بشنود.مگر لگد به بخت خود نزد و باعث نشد در سني كه تازه بايد شوهر كند بيوه بشود؟فكر مي كني دلم نمي سوزد و از اين موضوع رنج نمي كشم؟وقتي لعيا به دنبال او راه مي افتد و مامان صدايش مي زند.قلبم آتش مي گيرد.دلم به اين خوش بود كه شايد وقتي آيدين برگردد،عشرت باز طالبش باشد،اما امشب فهميدم كه اين خيال را ندارد.
-خوب معلوم است كه اين خيال را ندارد.مگر نديدي چطور زير چشمي مارال و آيدين را مي پاييد و چطور هواي دختر قمر را داشت.من كه مطمئنم منصوره را براي او زير سر گذاشته.
-خودت را به جاي او بگذار خانم.تو بودي دلت مي خواست عروست يك زن بيوه كه يك دختر سه ساله هم وبال گردنش است باشد،.يا يك دختر دم