586-589
که او با محبتی که شاید هنوز در دل داشت، پذیرای دختر دایی خواهد بود، اما برعکس عشرت روز و شب دعا می کرد که قبل از مراجعت آیدین از سفر،گره ی بخت مارال گشوده شود و به دنبال زندگی اش برود.
نساء تلاشی برای اینکه بتواند جایگزین قزبس شود نمی کرد. در واقع نه چون او مطیع و فرمانبردار بود، نه کشش و محبتی نسبت به ارباب و فرزندان وی در دل داشت و نه اعتقادی به رعایت فاصله ی ارباب و رعیتی و در اصل او هم چون اژدر معتقد به برادری و برابری بود و اگر جا و مکانی داشتند ، رغبتی به خدمت به در آن خانه نداشت.ماه منیر سرکشی و عناد آن دو را احساس می کرد، ولی چون زن مهربان و پاکدلی بود، قصد بیرون کردن آنها را نداشت و به آنها به دیده ی افراد بی جا و مکانی که به آن خانه پناه آورده اند،می نگریست.
نساء حاضر به انجام وظایفی که به عهده اش می نهادند نبود و می کوشید تا قسمت عمده ی این بار را به دوش شفیقه بگذارد. اژدر به غیر از باغبانی از انجام کارهای دیگر خانه شانه خالی می کرد. ماه منیر در مقابل اعتراض حاج صمد که قصد اخراجشان را داشت ، مانع این کار شد و د رعوض او را وادار ساخت که زن و شوهر دیگری را به نام قنبر و شوکت برای کمک به شفیقه به منزلشان بیاورد و به اژدر و نساء تا یافتن محل دیگری برای اقامت پناه بدهد . چون دومین نوزاد حوریه مرده به دنیا آمده بود ، مادام هاسمیک در موقع بارداری مجدد مواظب سلامتی اش بود. این بار دومین دخترشان جنت در کمال سلامتی متولد شد. حاج صمد با شناختی که از دختر خودسر و خود رای خود داشت، هنوز هم به او اجازه ی تنها بیرون رفتن از خانه را نمی داد و بر این عقیده بود که ممکن است در رفت و آمدهایش در کوچه و خیابانهای شهر، باز هم سودای خامی به سرش بزند.
مارال بی توجه به سخنان یاوه گویان چون گذشته مغرور و سرکش بود و توجهی به آنهایی که اهمیتی به او نمی دادند، نداشت. هرچند طوفان ویرانگری که خانه ی زندگی اش را ویران کرد، فرو نشسته بود،قصد آبادی ویرانیهای آن را نداشت.
دختران شوهر کرده ی فامیل بیم از آن داشتند که زیبایی و فریبندگی آن بیوه ی جوان باعث فریب همسرانشان شود و دخترانی که هنوز به خانه ی بخت نرفته بودند، تمایلی به نزدیکی به دختری که به خاطر عشق، تعصبات خانوادگی را زیر پا نهاده و شکست خورده و به خانه ی پدر بازگشته بود را نداشتند.
تنها همدمش خواهر بود و تنها تفریح مورد علاقه ی وی اسب سواری در املاکشان ، اما آنچه که در روزهای اولیه بازگشت باعث شادمانی اش می شد، اکنون به نظر او یکنواخت و خسته کننده می آمد.یکروز صبح موقعی که با طیبه و لعیا قصد رفتن به حمام را داشت،قبل از اینکه به کوچه ای که گرمابه در ان قرار داشت بشود ، از دور ریحانه را دید که بقچه ی حمام به زیر بغل، در حال خروج از کوچه بود.چادر را به روی صورت کشید و رو از او پنهان کرد.
ریحانه در همان نگاه اول مارال را شناخت و با صدای بلند صدایش زد و گفت:
_می دانم که خودت هستی مارال، بی خود رویت را نپوشان، طرز راه رفتن رسوایت می کند.
با وجود اینکه به وضوح صدای خواهر شوهر سابقش را می شنید، خود را به نشنیدن زد. ریحانه دست از سماجت برنداشت و یکببار دیگر با لحن ملتمسانه ای گفت:
_ خواهش می کنم بایست مارال. من کاری به تو ندارم. فقط می خواهم برادرزاده ام را تماشا کنم.
مارال دست لعیا را که روی برگردانده بود و با کنجکاوی داشت به زنی که مادرش را صدا می زد ،می نگریست،کشید و تشر زنان گفت:
_چرا ایستاده ای، بیا برویم.
لعیا به پاهای کوچکش حرکتی برای همراهی با مادر نداد و در زیر چادر طیبه که کمی دورتر از آنها ، نظاره گر برخورد آن دو با هم بود، پناه گرفت و با زبان شیرینی خطاب به او گفت:
_آخه اون خانومه داره صدات می زنه .
مارال به ناچار ایستاد و صبر کرد تا ریحانه به وی نزدیک شود و سپس با لحن تندی پرسید:
_از من چه می خواهی ؟
_چرا فکر می کنی که باید از تو چیزی بخواهم.تو باعث آواره گی برادرم شدی.مادرم از دوری یاشار شب روز ندارد و از تو چه پنهان که بیست و چهاز ساعت دارد نفرینت می کند.
_من باید چه کسی را نفرین کنم ریحان؟
_تو داد خود را از خودت بستان. زنی که شبانه از خانه ی شوهر فرار می کند، حق شکایت از روزگار را ندارد.
_حرفهای مادرت را تکرار کن . بگو زنی که شبانه از خانه ی شوهر فرار می کند، برای لای جرز دیوار خوب است.
_من این را نمی خواستم بگویم، ولی خودت گفتی. هنوز هم حیرانم که چه احساسی تو را به خانه ما کشاند و چه احساسی وادار به گریزت کرد.تو نه عشق را می شناسی و نه وفا و سازگاری را و فکر می کردی که زندگی زناشویی،چون چرخ فلکی است که فقط برای تفریح سوارش می شوی و هروقت سرت گیج رفت، می توانی از آن پیاده بشوی.
در حالی که دندانها را از خشم به هم می فشرد گفت:
_تو به من گفتی که با من کاری نداری و فقط می خواهی دختر برادرت را تماشا کنی،اما از لحظه ایی که روبرویم ایستاده ای ،فقط عقده ی دلت را خالی کردی و حرفهایت را زدی و حتی نیم نگاهی هم به لعیا نکردی،خوب دیگر کافی است ، قبل از اینکه دچار سرگیجه بشوی از چرخ فلک کینه و نفرت پیاده شو و برو .هرکس چوب اشتباهات خود را می خورد. هم زندگی من با برادرت اشتباه بود و هم فرارم از خانه اش.
آن حلقه ای که یاشار به انگشتم کرد ، طناب داری شد و گلوی آرزوهایم را فشرد و نفس بلند پروازی هایم را برید. من پرنده ی نو آموخته ای بودم که تازه بال برای پرواز گشوده و د راوج سرخوشیها بال پروازش شکست. موقعی که داشتم مشق پرواز می کردم ، آسمانی که می خواستم در آن اوج بگیرم به نظرم نیلگون می آمد و بعد همین که بالهایم را گشودم ، ابر سیاهی، رنگش را تیره ساخت. وقتی به دنبال معنای خوشبختی می گشتم،حسرت را معنا کردم.
دیگر کافی است ریحان.اگر می خواهی لعیا را تماشا کنی، خوب تماشا کن و برو.او هیچ نشانی از برادر سفر کرده ات ندارد که یادش را در تو زنده کند او شبیه ، من است. پس بی خود د رخطوط چهره ی این طفل در جستجوی نشانه ای از برادرت نباش. لعیا الان فقط دو سال دارد و نه تو را میشناسد و نه پدرش را و خیال ندارم هیچ وقت در مورد شما سخنی با او بگویم. شاید فکر کنی که من زن سنگدل و بی صفتی هستم که شاید هم باشم. ولی این دختر تنها چیز با ارزشی است که من دارم. نمی گذارم عواطفش را به بازی بگیرید و به خاطر هوای دلتان، باعث جریحه دار شدن احساساتش بشوید . تو و مادرت از اول هم به این بچه محبتی نداشتید و کینه و نفرتتان نسبت به خانواده ی سلطانی باعث شده بود که خود را نسبت به نوزادی که نصف خونی که در
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)