صفحه 5 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 62

موضوع: نگین محبت | فریده رهنم

  1. #41
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    344 تا 443

    گوشه ی چادر ماه طلعت از اشک چشم خواهر زاده اش تر شد. با تعجب پرسید:

    ‏_چر اگریه می کنی عزیزم؟
    _آخر خيلی دلم برأیتان تنگ شده بود. چقدر بوی مادرم را می دهید خاله جان.
    ‏_ پس هرچقدر دلت می خواهد بو بکش. توکه آن بیچاره را از غصه کشتی. سرت را بلندکن خوب نگاهت کنم. چقدر لاغر شده ای. نکند در خانه ی شوهرگرسنگی می کشی.
    _نه این طور نیست.
    ‏_پس چه شده. نگاهت به من می گویدکه خوشبخت نیستی.
    ‏برای اینکه به صدای بلند نگرید، لبان لرزانش را به دندان گزید. ماه طلعت منتظر پاسخ نشد و ادامه داد:
    ‏_معلوم می شود خيلی دلتنگی. منیرباجی از غصه مریض شده بود، هیچ می دانی چه بلاوی سر خانواده ات آورده ای.
    ‏_یعنی حالا هم مریض است؟
    ‏_نه. فقط رنجور و افسرده شده، توی آن خانه دیگر هیچ کس از ته دل نمی خندد.
    ‏_ آقا جانم چه کار می كند؟
    ‏_سکوت اختیارکرده و اصلآ آسمت را نمی برد. همیشه پرخأشگر و عصبانی است. و تا حدی منزوی وگوشه گیر شده ومیل به معاشرت ندارد. تو همه ی آرزوهایش رأ برباد دادی. آخر مگر پسر عمه ات چه عیبی داشت که یک پسربی اصل ونسب را به او ترجیح دادی. ایدین از همین خانواده بود، با همین اصالت وطرز فکر ما.
    ‏_ولی من درموقع روبرو شدن با او صدای تپش تند قلبم را نمی شنیدم.
    ‏_ وقتی انموقع هنوز دلت به هوای کس دیگری نمی تپید. می توانستی آموخته اش کنی و یاد بدهيکه به هوای چه کسی بتپد.
    ‏_من به دلم فرصت انتخاب را دادم.
    ‏_لابد فکرکردی برای چشیدن مزه ی زندگي کافی است انگشتت رادرون کاسه ی عسل فروکنی. اشتباه تودرهمین جاست. این کاسه ی عسل فقط گول زنکی است که تو را از مزه ی کاسه حظلی که کمی آن طرف تر نهاده شده غافل كند.
    ‏_من مزه حنظلش را يکبار بعد از مرگ خواهرم چشیدم.
    ‏_باز هم داری می چشی. شاید اگر واقع بین تر بودی، بعد از مرگ جيران به خود می آمدی و ظرف حنظلی را که تعار فت می کردند، پس می زدی. تو دختر شجاع و مقاومی بودی و انتظار نداشتم که یکروز از خودت ضعف نشان بدهی. راست بگو چه به روزت آمده که این طور زار ونزار شده ای.
    ‏_رنج دوری از خانواده آزارم میدهد. دلم می خواهد آنها قبولم کنند و اجازه بدهندکه هر وقت دلم می خواهد به دید نشان بروم. دو هفته یی آنقدر دلم هوای خانم جانم را کرده بود که تصمیم گرفتم توسط سید خانم دلاك براش پيغام بفرستم که به دیدنم بیاید. اما بعد پشیمان شدم.
    ‏_مادرت نه تحمل دیدنت را دارد و نه تحمل دوری ات را و فقط از خدا ‏می خو اهدکه هرچه زود تر پشیمان بشوی و به سر خانه وزندگي ات برگردی.
    مارال آهی کشید وپرسید:
    ‏_اسبم چه کار می کند؟
    ‏_او هم گوشه گیر شده و به هیچ کس سواری نمی دهد. وقتی هوأیت را می کند، پا به زمین می کوبد و شیهه می کشد.
    ‏_منهم وقتی دلم هوای خانراده ام را می کند. پا به زمین می کوبم و فریاد می زنم. به خانم جان بگویدکه چقدردلم برايش تنگ شده، شاید اجازه بدهد ‏بروم آنها را ببینم.
    ‏_راستی توکجا داشتی می رفتی مارال؟
    ‏زبانش بند آمد، جرات نمی کرد به او بگویدکه آنجا چه کار داشته است. ماه طلعت با تردید پرسید:
    ‏_نکند بیش مادام هاسمیک رفته بودی؟ نکند خدای نکرده، وأی نه، مبادا ‏بی عقلی کنی و بچه دار بشوی.
    ‏می دانست که خاله اش بعد از جدا شدن از او به سراغ هاسمیک خواهد رفت و حقیقت را از زیر زبانش بیرون خواهدکشید، بنابراین حاشا کردن بی فایده بود و چاره ی به غیر از این ندیدکه بگوید:
    ‏_مگر من شوهر نکرده ‏ام خاله جان. خوب بالاخره یکروزی باید بچه دار بشوم. دیر یا زود چه فرقی می کند.
    ‏ماه طلعت سرش را به علامت تاسف تکان داد وگفت:
    _حالا نمی فهمی چه فرقی می کند. اگر زن ایدین شده بودی، الان مادرت با دمش گردو می شکست و برای تهیه ی سیسمونی نوزأدت همه شهر زنجان و تهران را به هم می ریخت. می ترسم زن بیچاره دق مرگ بشود. خدا به دادت برسد. بعد ازاین چاره ای به غیر از این نداری که بسوزی و بسازی و صد ایت هم در نیاید. فکر نکن می توانی بچه را بغل بکنی و به خانه ی پدر برگردی و بگویی غلط کردم، مرا ببخشید، چون آنها بچه ی آن بی همه چیز را نخواهند پذیرفت و به او پناه نخواهند داد.
    ‏قد راست کرد و مصمم درمقابل او ایستاد وگفت:
    ‏_من به این قصد از خانه بیرون نیامده ام که یکروز دوباره به آنجا برگردم. همانجا که رفته ام می مانم و ازکسی هم پناه نمی خواهم. البته این دلیل نمی شودکه دلم برای تک تکشان تنگ نشود وهوایشان را نداشته باشم. من سربالایی زندگی را به زحمت طی کرده ام و به بلندی آن رسیده ام. دلم
    ‏نمی خواهد پايم را ‏به روی ناهمواری هایش بگذارم تا روی سرازیری بلغزد و به زمینم بزند.

    فصل 44

    زندگی مارال در امواج خروشان رنج و محنت هر لحظه به سویی متمایل بود. وقتی به کنار در خانه رسید، همسرش را با نگرانی در انتظار خود دید. اضطراب یاشار با دیدن او فرو نشست وخشم و غضب جایگزین آن شد و با لحن تندی برسید:
    ‏_کجا رفته بودی؟
    ‏مارال از لحن تند سوال آزرده شد و برای اینکه بتواند شوکی راکه ساعتی پیش بر وجودش وارد شده بود، تحمل کند. نیاز به دلجوئی داشت، نه خشم و تحکم. با لحنی که حاکی از رنجیدگی بودگفت:
    ‏_ نمی دانستم برای رفت و آمد هایم باید حساب پس بدهم. اگر زندانی هستم و حق خروج ازخانه رأ ندارم پس موقع رفتن در زندان را قفل کن.
    یاشار در خطوط چهره ی او آن چنان رنجی را نهفته أیدکه پشیمان از لحن اعتراض خود به کلامش رنگ محبت داد وگفت:
    ‏_مرا ببخش. دست خودم نیست. وقتی به منزل برگشتم وأز مادرم شنیدم که بی خبر از خانه بیرون رفته ای، وحشت از اینکه مبادا ترکم کرده باشی، باعث شد أین عکس العمل را نشان بدهم.
    ‏مارال آرام گرفت و برسید:
    ‏_چرا می ترسی ترکت کنم؟
    ‏_خودم هم نمی دانم چرا یکدفعه این فکر از خاطرم گذشت.
    _چطور شد زود به خانه برگشتی؟
    ‏_امروز صبح احساس کردم زیاد سرحال نیستی و خیلی آشفته و پریشانی، ترسیدم مریض باشی. برای همین هم طاقت نیاوردم و زود تر برگشتم. حالا بگوکجأ رفته بودی؟
    ‏_ قرار نبود جلوی در خانه استنطاقم کنی. لااقل صبرکن برویم تو، بعد سوال پیچم کن.
    ‏از جلوی درکنار رفت تا او داخل بشود. مارال به سرعت طول حیاط را پيمود و بی توجه به همسرش که کمی عقب تر از أو قدم برمی داشت، از ایوان گذشت وداخل اتاق شد.
    ‏یاشار با بی تابی در حالي که خشم و غضب دوباره صدایش رالرزان ‏ساخته بودگفت:
    ‏_بالاخره نگفتی کجا رفته بودی؟
    به جای دادن جواب، پرسید:
    ‏_تو قول داده بودی مرا از این خانه بیرون ببری پس کی؟
    _بازچه شده راست بگو آنا چیزی به توگفته؟
    _اینکه موضوع تازه ای نیست. مادرت هر روز به عناوین مختلف عذابم میدهد. فکر نکن اگر صدایم در نمی آید راحتم. علت سکوتم این است که تو با خیال راحت به فکرکار و زندگی ات باشی.
    ‏_فعلا نمی توانیم ازاینجا برویم ولی به وقتس خواهیم رفت.
    ‏_وقتش چه موقع است؟ تو دیگر عادت کرده ای مرتب به من وعده ی سرخرمن بدهی.
    ‏_این حرف را می زنی که جواب سوالم را ندهی. پرسیدم کجا رفته بودي؟
    نگاهش را به گلهای قالی دوخت و پاسخ داد:
    _رفته بودم پیش مادام هاسمیک که معاینه ام کند.
    _مادام هاسمیک دیگر کیست؟
    ‏_قابله ی خانوادگی مان. می خواستم بدانم چه مرگم شده که مرتب دلم به هم می خورد و سرگیجه دارم و بعد وقتی فهمیدم چه بلایی به سرم آمده ‏آرزوی مرگ کردم
    ‏یاشار، تازه متوجه ی چشمان به گودی نشسته و رنگ پریده ی مارال شد و به مفهوم جمله او پی برد.
    ‏_ یعنی ممکن أست که.... نه خدای من هنوز خيلی زود است. با آنهمه گرفتاری که داریم این یکی دیگر قابل تحمل نیست.
    ‏بهت زدگی یاشار به مارال فرصت گریستن را داد و با صدای بلند به ناله و زاری پرداخت. یاشار نزدیکتر رفت، درکنارش زانو زدوکوشید تا با فشردن دست هم به او نیری بدهد و هم خود نیرو بگیرد و ادامه داد:
    ‏_درست است که حالا وقتش نبود. ولی بی خود خودت را ناراحت نکن. این بچه ازوجود ما وعشق ماست. شاید قدمش پربرکت باشد و به زندگی ما سر و سامان ببخشد.
    ‏_ترس من از این است که تولدش باعث شود که به این زودی ها نتوانیم از اینجا برویم.
    ‏_ شاید برعکس بخاطر او هم شده زود تر به فکر رفتن بیفتیم. توی این اتاق کوچک که نمی توانیم سه نفری زندگی کنیم. فعلأ به آنا چیزی نگو تا تا ببينيم چه ميشود.
    _ تو از آنا مي ترسي، مگر نه؟
    _ از آنا نميترسيم،از زخم زبانش ميترسم.دلم نميخواهد بعد از شنيدن اين خبر،بيشتر عذابت بدهد.

    ‏_ پس تو می دانی که من عذاب می کشم و با وجود این صد ایت در نمی آید. اگر الان در خانه ی پدرم بودم، دایه و قزبس نمی گذاشتند از جايم تکان بخورم و دست به سیاه و سفید بزنم، اما حالا با اینکه نیاز به مراقبت دارم، ناچارم دست به سینه در خدمت مادرت باشم. تو آدم عجیبی هستی یاشار و به تنها چیزی که فکر نمی کنی سلامتی من و بچه است.

    ‏_ تا آنجا یی که من شنیده ام، همه ی زنهای فامیل ها در تمام مدت حاملگی، حتی کارهای سنگین خانه را هم خودشان انجام می دهند.
    ‏شنیدن این جمله آتش خشم را در درون مارال شعله ور ساخت، دندانها را از خشم به هم فشرد وگفت:
    ‏_داری به من طعنه می زنی و می خواهی بگویی که لای زرورق بزرگ شده ام و زیاده از حد خود را لوس مي کنم. هر طوری می خواهی فکرکن و هر خیالی به سرداری داشته باش. من دیگر ازاین که تابع مادرت باشم خسته شده ام. می خواهم خودم باشم و بأ همان روشی که از بچگی یادم داده اند زندگی کنم. بعد از این دیگر خیال ندارم کمکش بکنم و همه تلاشم این است که بچه سالمی بدنیا بیاورم. اگر تو جرات نداری به آنأ این خبر را بدهی من این کار را می کنم. حالا تصمیم با خودت است.
    ‏با وجود این که تلاش می کرد به خشم و غضب خود غلبه کند ولی فریاد ‏زنان گفت:
    ‏_داری تهدیدم می کنی. امروز خيلی توپت پر است چرا؟ مارال به گریه افتاد وگفت:
    ‏_ از این زندگی خسته شده ام. دیگر نمی توانم با مادرت کنار بیايم. تا امروز فقط به خاطر تو بدرفتاری های اورا تحمل کرده ام و حالا که می بینم تو هم داری از زبان او صحبت می کنی، دیگر صبرم به سر آمده و قدرت تحمل را ندارم.
    سعی کرد برخشم خود غلبه کندوباصدائی که ازشدت عشق لرزان بود گفت:
    ‏_من طرف تو هستم. خودت می دانی عزیزم.
    ‏_ پس همین الان صدایش کن. و جریان را به او بگو.
    _فکر می کنی لازم باشد به این زودی همه بفهمد؟
    ‏_حالا دیدی جرات این کار را نداری. تا وقتی نان خور آنها هستیم، أز زیاد شدن نان خور می ترسی. من احمقم که هنوز به امید روزی هستم که مرا از اینجا بیرون ببری. چون بعید مي دانم اصلأ این هیال را داشته باشی.
    _آخرحالاکه داریم بچه دار می شویم، باید به فکر پس أنداز باشيم. اگراز اینجا برویم ناچاریم هرچه درمی آوریم خرج کنیم.
    ‏_می دانستم که بالاخره این حرف را خواهی زد. تو جرات و شهامت دل ‏به دریا زدن را ندأری.
    ‏در این لحظه صدای افخم را شنیدکه فریاد زنان می گفت:
    _مارال کجای، بیأ سفره رو بنداز.
    ‏نگاه بلاتکلیف مارال، دل یاشار رابه درد آورد. نگاهی که پر ازالتماس و خواهش بود. درماندگی همسرش را از انجام کار روزانه احساس کرد و به جای او پاسخ داد:
    ‏_چشم آنا جان، من گوش به فرماتنان هستم.
    ‏_کی تورو صدا زد.بازهم داری يه کاری می کنی که لوس بشه وفکرکنه ‏اینجا خونه ی خاله اس. بذار خود شو تکون بده بیاد به کارش برسه.
    مارال از جایش تکان فخورد. یاشار به اواشاره کرد وگفت.
    _بیا برویم ببینیم آنا چه می گوید.
    ‏_خوب معلوم است چه می گوید، من نمی أیم. _لجبازی نکن. من درکنارت هستم.
    ‏_فقط خودت درکنارم هستی، امأ قلب و احساست نیست. هرچقدرهم که ‏تلاش بکنم تو را به رنگ خودم در بیاورم بی فایده است. توهمرنگ أنهایی.
    _ مأ باید رنگها را به هم بزنیم و از آن رنگی در بیاوریم که شباهتی به هیچ کدام از رنگهای قبلی نداشته باشد.
    ‏_گفتنش آسان است. تر نه می توانی مرا عوض کنی و نه مادرت را، حتی مطمئنم که خودت هم عوض نخواهی شد و چه بسا خیلی زود از زنی که مثل شما نیست، دلسرد بشوی.
    _عشق من به ت. یک هوس زودگذر نیست که منتظر سرد شدن آتش آن ‏هستی.
    ‏دوبار، صدای افخم بلندتر و پرطنین تر از قبل به گوش رسید.
    _ پس چی شده چرأ نمی آی؟
    ‏یاشار به مارال کمک کردکه از جا برخیزد و با لحن إلتماس آمیزی گفت:
    _بیأ برویم .
    ‏به ناچار از جایش برخاست و درکنار او به راه افتاد. باهم از پله های ایوان پایین آمدند و به اشپزخانه رفتند. افخم با دیدن پسرش که داشت زن خود رأ همراهی می کرد گفت:
    ‏_ تو برو تو اتاق بنشین تا مارال سفره رو بندازه. الان دیگه آقاجونت باید ‏پيدایش بشه.
    ‏یاشار بی توجه به اعتراض مادرکغت:
    ‏_سفره را مارال می اندازه، اما ظرفها رو بده من ببرم. دست به کمر زد و با لحن تمسخر آمیزی پر سید:
    ‏_چرا می ترسی خسته بشه؟
    ‏_ نه آنا جون، نمی ترسم خسته بشه، فقط دلم نمی خواهد به بچه ام صدمه برسد.
    ‏مارال لبخند شیرینی به لب آورد. افخم دید گان تعجب زده اش رأ از هم گشود و با تعجب پرسید:
    ‏_ بچه ات! کدوم بچه؟ ترسیدی أگه صبرکنی زندگی ات سروسا مون گیره، اجاقت کور بشه؟
    ‏_خدا روزی رسان إست آنا.
    ‏_همین دیگه، خدا روزی رسونه.شیش تأ بچه ی قد و نیم قد توهمون اتاق ده متری قطارکنین، روزیش می رسه. اگه صبر می کردی به موقع زن می گرفتی و به موقع بچه دار می شدی، همه چیز زندگی ات روبراه می شد.
    ‏_ حالا هم دارد روبراه می شود. فقط کمی صبر و حوصله می خواهد. تو برو سفره را بینداز مارال، تا من بشقابها را بیاورم.
    ‏مارال برای فرار از زخم زبانهای مادر شوهر، سفره را به دست گرفت و از آشپزخانه بیرون آمد. نگاه پرخشم و نفرت افخم بدرقه ی راهش شد. صدایش را آنقدر بلند کرد تا هر چقدر هم عروسش از آنجا دور باشد، آنرا بشنود:
    _ واه خیال مي کنه نوبر شو آورده. مگه زنان دیکه بچه دار نمی شن.
    ‏کدومشون مث زن تو ادا واطوار در می آره. بلند شو برو سرکار و زندگی ات. کدوم مردی جای زنش مجمعه غذا را به دست می گیره.
    ‏_چه فرقی می کند من خودم دلم مي خواهدکمکش کنم.
    ‏_ همش تقصیر این دختر آ تيش به جون گرفته اس که می خواد تورو پابند خودش بکنه.
    ‏_چه نیازی به این کار داره من پا بندشر هستم.
    ‏_خوب قاپتو دزدیده و داره بیچاره ات می کنه. تو بی عقلی که نمی فهمی. یادم نی آد هيچ وقت واسه کمک به من مجمعه به دست گرفته باشی. فکر نکن به بهونه ی بچه ای که تو شکم اونه، می تونی وادارم کنی خدمتشو بکنم. تو عروس آوردی که کمکم باشه یا اینکه مادرت کنیزش بشه.
    ‏_ این فقط برای یک مدت کوتاه است. اصلآ شما چه نیازی به کمک مأرال دارید. حالا که دیگر ریحان به مدرسه نمی رود. می تواند کمکتان بکند.
    ‏_خوبه خوبه! حالا دیگه مادر و خواهرت کنیز دست به سینه اش می شن. درسته تو همینو می خوای؟
    ‏_نه آنا جون. من کی این حرف را زدم.
    ‏_این زن واسه تو زن بشو نیس. این بچه وبال گردنت میشه و يه عمر تورو اسیر خود می کنه. خیال كي کردم بعد از چند ماه می فهمی چه حماقتی کردی و اونو پس می فرستی خونه ی بابآش. ولی حألا دیگه چه جوری می تونم به این امید باشم.
    ‏_ پس شما آرزو دارید پسرتأن سیاه بخت بشود؟
    ‏_ سیاه بخت شده. فقط من منتظر بودم تا قبل از اینکه دیگه نشه سیاهیهای بختشو آب کشید، خودشو خلاص بکنه.
    ‏_یواش تر آنا، چرا فریاد می زنی.
    ‏_ يعنی من هوار می کشم؟ پس صبرکن بذار آقاجونت بیاد و این خبرو بشنود. اونوقت می فهمی هوار زدن یعنی چه.
    ‏تنگ دوغ و بشقابها را داخل سينی نهاد و آنرا به دست گرفت وگفت:
    _ظرفها را می دهم مارال ت.ی سنوه بچیند. تا شما غذا را بکشید، من بر ‏می گردم.
    ‏ریحانه وارد آشپزخانه شد و با دیدن یاشار به اعتراض گفت:
    _ تو چرا شادا بگذار من بردارم.
    ‏افخم خشم وحسادت درون را با لبخند تمسخر آلودی پر رنگ تر ساخت وگفت:
    ‏- آخه می ترسه بچه ی زنش بیفته، وأسه همینم داره جور اونو می کشه.
    ‏ریحانه چهره را به لبخنه ی آراست وگفت: _مبارک است.
    ‏_کجاش مبارکه، نامبارکه. حالا چه وقتش بود.
    ‏یاشار فرصت اعتراض بیشتر را نداد و با وجود بار سنگینی که به دست داشت، راه آشپزخانه تا اتاق را به سرعت پيمود و سینی را درکنار سفره ای که مارال گسترده بود به زمین نهاد و به اوگفت:
    ‏_بیا عزیزم، حالا نوبت توست که ظرفها را توی سفره بچینی. فکر نمی کنم
    ‏کار سختی باشد.
    ‏بی آنکه سر بلندکند و به او بنگردگفت:
    _حرفهای مادرت را شنیدم. دلم برای ا ین بچه می سوزد، چون تولدش نه خانواده ی من و تو را خوشحال می کند و نه پدر و مادر خود را.

    فصل 45

    با زندگی نمی شود نظر بازی کرد و هر لحظه گوشه ی چشمی به او نشان داد. باید پاها را به هم زد و محکم درمقابل آن ایستاد. مارال أستواری پاها را در منزل پدر جا گذاشته بود و اکنون دیگر توان ایجاد چنان قدرتی را مداشت.
    ‏جنین ناخواسته ای که درحال رشد بود، باعث دل آشوبی وضعفش می شد و به همراه غرولند و تحکم مادر شوهر امانش را می برید. روزهای خسته کننده و یکنواختی که در انتظار بازگشت یاشار به منزل می گذراند، روز به روز او راکسل ترو بی حوصله ترمي ساخت. یک ماه بعد سید خانم دلاک خبر عروسی غزال را به وی داد و خبر بارداری اورا به مادرش.
    ‏ماه منير امید اندکی راکه به بازگشت دخترش به خانه داشت از دست داد و با وجود اینکه دل در آرزوی دیدار او درگوشه ی قلبش درهم فشرده و مچاله شده بود. نتوانست غرور خود را بشکند و از سید خانم بخواهد به طریقی ترتیب دیدارشان را بدهد، دیداری که در آن زمان تنها آرزوی مارال هم بردکه تنگی دلش به او مجال نفس کشیدن را نمی داد.
    ‏شبی که می دانست قرار است فردای آن خواهرش عروس بشود. مرغ دل را پر داد تا بر سردیوار منزل آنها بال و پر بزند و بی آنکه خرد در آنجا باشد، آنچه راکه طبق سنت در آن خانه می گذشت، در خالطر تجسم بخشد.
    ‏بعدازظهر روز بعد در ساعتی که می دانست قرار است سفره ی عقد را به منزل عروس ببرند، چادر را بر سرا فکند و رویش را محکم گرفت و در میدان روبروی خانه ی پدر به تماشا ایستاد. دیدن چهره ی آشنای مشداصفر و غیبعلی که درکنار در أیستاده بودند و طبق کشان را به داخل راهنمایی می کردند،دلش را لرز إند. چهره ی مشداصغرکه هیچ وقت دوست داشتنی و مطبوع نبود، در آن لحظه به نظر خواستنی و مطبوع می آمد. همین که صدای شیهه ی آشنای اسبش راکه معلوم نبود ازکجا وجود او رأ احساس کرده بود شنید، بغض گلویش شکست.
    ‏صدای دایره ی محبوبه ی دایره زن که با آوازی خرش آهنگ مبارک باد را می خواند. با صدای هلهله زنان فامیل درهم آمیخت در میان آنها مدای عمه أش از همه رساتر بود.
    ‏اصلآ مارال در آنجا چه کار می کرد و چرا در میان جمعشان نبود. دلش می خواست می توانست صورت را در زیر چادر بپوشاند، داخل جمعشان بشود وخواهرش را در لباس عروسی تماشا بکند. یقین داشت که در آن لحظه در یکی از اتاقهای ساختمان، رخساره ی آرایشگر، مشغول آرایش چهره و گیسوان غزال أست. ‏به یاد روز عقد کنان خودا فتادکه تنها ومنزوی به دوراز خانواده و بدون هیچ تشریفاتی صیغه ی عقد در محضر جاری شده بود و سپس ترمه ی بیدزده و آئینه شمعدأنهای نقره سیاه شده ی سر سفره را به یادآورد و زخم زبانها و طعنه های مادر شرهر را.
    ‏شاید آن حق او بود و این حق غزال. هرکس به اندازه ی لیاقتش در این دنیا سهمی دارد. سیب سرخی که مارال به عنوان یک سیب گندیده به خواهرش ارزانی داشته بود سهم غزال بود و سهم او همان که خود انتخاب کرده بود.
    ‏بالاخره اتومبیل آفرین سیستم سجاد جلوی در ایستاد، حاج یونس در کنار داماد خود نشسته بود. وقتی در عقب اتومبیل گشوده شد او پدرش را درحال پياده شدن مشاهده کرد.
    ‏به درستی نمی دانست ظرف این چند ماهی که او راندیده بود. این همه چین عمیق ازکجا به روی پيشانی وگوشه ی چشمانش پدیدار شده. پاهای لرزان مارال چند قدمی به جلو برداشت وازمیان لبان لرزانش بی اختیار کلام "آقا جان"بیرون جست، ولی این صدا درمیان هلهله وهمهمه ای که ازداخل حیاط به گوش می رسید،گم شد و به غیر از خودش کسی آنرا نشنید.
    ‏ایکاش زمان در همانجا متوقف می شد و پدر داخل خانه نمی شد تا او می توانست لحظاتی بیشتر نگاهش کند.
    ‏اما حاج صمد در میان آن هلهله و غوغا، بی آنکه وجود دخترش را احساس کند صدای او را شنید و گمان کرد که این صدا احساس درونی و آرزوی دل تنگش است.
    ‏در آن موقع که داشت غزال را عروس می کرد، بیشتر از همیشه هوای مارال راکه غریب ودورافتاده بود، داشت. صدای آهنگ مبارکباد بر سرعت حرکت رشته ی غم در درو ن افزود و اندوه دل درکنار شادی چمباتمه زد و نگاه ماتم زده اش با چهره های شاد و بی خیال اطرافیان هم آهنگی نیافت.
    ‏مارال طاقت نیاورد ودرآخرین لحظه ای که او داشت داخل دالان می شد با صدای بلند صدایش زد، با شنیدن این صدا خاج صمد به سرعت به عقب برگشت و برای یک لحظه نگاهش به نگاه حسرت زده ی دخترش خیره ماند. نه مارال می دانست که چه عكس العملی باید نشان بدهد و نه او با همه ی آرزو یی که به این دیدار داشت. ولی غرور بیش ا‏ز حد او پا را به روی احساس درونی و آرزوی دل نهاد و به وی اجازه ی آنرا نداد تا قدمی به سوی آن دختر خطاکار بردارد.
    مارال که پدر را به خوبی می شناخت. انتظار این قدم را نداشت و می دانست بالاخره خشم، احسايش را نابود خواهد ساخت. موج نگاه حسرت زده اش به سرعت راه پیمود و خود را به موج نگته وی رساند و سپس روی برگردانا و به دویدن پرداخت. به خوبی می دانست با وجود اینکه دردل پدر و مادرش جادارد،جای در آن خانه ندارد. صمد نظاردگر قدمهای شتابان أخترش که داشت به تدریج از آنجا فاصله می گرفت، بود و هر چند آرزوی سیاه بخت شدن او راگناه می دانست، آرزوکردکه قلم موی تقدیر هر چه زود تر خطوط سیاه را به روی نقش سفید هوسهای او رقم بزند و آن چنان عاصی شود که راهی به غیر از بازگشت به خانه ندشته باشد.
    ‏مارال تمام راه را یک نفس دوید و به محض ورود به اتاق از شدت خستگی به روی فرش درأزکشید و دست به روی شکمش که داشت تیر می کشید نهاد.
    ‏افخم که از ساعتی پيش از فرصت تنها بودن با یاشار استفاده کرده بود و داشت پسر خود را به خاطر آزادی که به زنش می داد، ملامت می کرد، به شنیدن صدای پأی مارال گفت:
    ‏_ بالاخره زنت برگشت. بلند شو برو ببین کدام گوری رفته برد. دیگه اختیار سر خود شده. لازم نمی دونه ازکسی اجازه بگیره.
    ‏یاشارکه تحت تاثیر سخنان مادر آماده ی انفجار بود، به محض دیدن او ‏فریاد کشید:
    ‏_باز بی خبرکجا رفته بودی؟
    ‏مارال قدرت برخاستن را در خود نیافت و با صدای رنجوری که به زحمت شنیده می شد پاسخ داد:
    _به خانه ی آقا جان.
    ‏به شنیدن این کلام خشمگین تر و بلندتر فریاد زد:
    ‏_ نمی گذارم به آنجا بروی. به تو اجازه نمی دهم با مادر و خواهرت معاشرت کنی .آنها تورا هم مثل خودشان خراب خواهند کرد. قرار مااین بود که دیگر هیچ وقت اسمشان را نبری و أز آنها دل ببری.
    ‏_ما باهم چنین قراری نداشتیم. تو نمی توانی وادارم کنی از پدرو مادرم دل ببرم. حتی اگر زنجیرم کنی، هرطور شده پاره اش می کنم و به آنجا مي روم
    ‏_ پس بگذار زنجیرت کنم تا ببینم چطور می توانی پاره اش کنی. تو ناچاری ازشوهرت اطاعت بکنی.
    ‏این بار به زحمت بدن را از روی زمین بلند کرد و نشست وگفت:
    ‏_من به اطاعت عادت نکرده ام. همیشه این دیگران بودندکه باید مطیع من می شدند.
    ‏_ آن روزهاگذشت مارال خانم. حالادیگر ناچاری ازمن اطاعت بکنی.
    دردی راکه زیر شکمش پيچید ندیده گرفت و با صدایی که همه ی اهألی خانه شنیدند فریاد زد:
    ‏_از چند نفر باید اطاعت کنم؟ خودت، مادرت، پدرت و خواهرت، دیگر
    ‏کی؟ از این کار خسته شد م.
    ‏_مادرت یادت دادکه به خانه برگردی و بر سرشوهرت فریاد بزنی؟
    _خانم جانم! من اصلأ او را ندیدم که بتواند این را یادم بدهد.
    ‏_ پس برای دیدن چه کسی رفته بودی؟
    ‏_فقط آقا جانم را دیدم، آنهم از دور. امروز عروسی غزال است و من برای تماشای طبق هایی که وسایل سفره ی عقد را حمل می کردند، به آنجا رفتم. یعنی حتی این اجازه را هم فداشتم؟
    ‏با مشاهده ی خطوط رنج برچهره ی مارال از خشونت خود پشیمان شد و ‏گفت:
    ‏_ پس چرا به من گفتی که به منزل آنها رفته بودی؟
    ‏_شاید در موقع بیان آن اشتباه کردم و بعد موقعی كه آنطور سخت به من تشر زدی، نخواستم بگویم که منظورم را درست نفهمیده ای. این اولین دعوای ما با هم بود. فکر نمی کردم روزی برسدکه با هم دعوا کنیم.
    ‏_اگر قبل از رفتن به من می گفتی که کجا می خواهی بروی، ناچار نمی شدم دعوایت کنم. با این رفتار بهانه ای به دست آنأ می دهی که مرا به خاطر آزادی که به توداده ام سرزنش کند. با من رو راست باش مارال.
    ‏_رو راست هستم، اما فکر نمی کردم برای هرکاری باید از تو اجازه بگیرم. امشب شب عروسی غزال أست، می فهمی، غزال، یعنی تنها خواهری که برایم مانده و آنوقت من نمی توانم درکنارش باشم. چیزی نمانده بود بی توجه به خطایی که کرده ام موانع راکنار بزنم و داخل خانه بشوم ودرکنار دیگران به شادی و هلهله بپردازم.
    ‏_ پس چرا این کار را نکردی؟
    ‏_جرأتش را نداشتم. وقتی آقاجان جلوی در از اتومبیل پیاده شد، بی اختیار با تمام وجود صدایش زدم. صدایم راکه شنید. برگشت نگأهم کرد. نگاه او هم چون من پر حسرت و تمنا بود، ولی خشم و غرور این تمنا را زیر پاهایش افکند و روی از من برگرداد.
    ‏_تو چه کار کردی؟
    ‏_ تا آنجا یی که پاهایم قدرت داشت، دویدم.
    ‏_مگر یادت رفته بودکه نمی خواستی به بچه ات صدمه بزنی؟
    ‏_حالا هم نمی خواهم. فقط در آن لحظه کأر دیگری از دستم برنمی آمد. خدا می داند چقدر آرزو داشتم خانم جانم را ببینم و یا لااقل در میان سر و صدا و غوغای زنهای فامیل که درحیاط جمع شده بودند، صدایش را بشنوم. از تو چه پنهان یاشار خیلی دلم ميخواست منهم الان در جمع آنها بردم.
    ‏_بگوچه کارکنم که دلت خوش باشد. بلند شوچأدرت را سر بکن تا تو را به آنجا ببرم. شاید اگر رویت را خوب بپوشانی بتوانی یکجوری خودت را میان مهماندن جابزنی.
    ‏_فایده ای ندارد، مادرم با یک نگاه مرا خواهد شناخت. حتی اگر رویم را بپوشانم، راه رفتنم مرا لو خواهد داد.
    ‏_پس چه کار می توانیم بکنيم ؟
    ‏سرش را پائین انداخت و به فکر فرو رفت. بعد از چند مأه تحمل دوری خانواده، اکنون که پدر را دیده بود، نمی توانست خود را از دیدار مادر و خواهرش محروم کند. به یاد دوران کودکی افتا دکه در مهمانی ها و جشنها با وجود این که حرارت شعله های آتش اجاق گونه های او را می گداخت و عرق را از سرو رویش سرازیر می ساخت ، دل را به این خوش می کردکه درکنار اجاق بایستد و شاهد پخت و پز قزبس باشد. اطمینان داشت که در آن لحظه قزبس و آسیه در حیاط اندرونی مشغول اشپزی هستند. ناگهان سربرداشت وگفت:
    ‏_تصمیمم عوض شد یأشار، بلند شو برویم. می خواهم درحیاط أندرونی، ‏پای اجاق قزبس بایستم و از پشت پنجره غزال و خانم جانم را تماشا کنم.
    _یعنی فکر می کنی دهان قزبس چفت و بست دارد و تو را لو نمی دهد.
    _حتمأ همین طور است.
    ‏از جا برخاست و با شور و اشتیاق پيراهن گلداری را که روز عقد کنانخود به تن داشت و هنوز اندازه ی تنش بود، پوشید. یاشار با تعجب به نظاره پرداخت و پرسید:
    _مکر می خواهی به مهمانی بروی؟
    ‏_خدا را چی دیدی. شاید هم رفتم. می توانی از خواهرت یک چادر برایم قرض کنی. چون اگر چادر خودم را سرم کنم، انگشت نما خواهم شد.
    یاشار در مقابل دید گان کنجکاو و حیرت زده ی مادر و خواهر، چادر صورتی رنگی راگه گلهای آبی داشت از ریحانه قرض گرفت و بی آنکه به آنهأ مجال سوال را بدهد، به اتفاق مارا لی از خانه بیرون رفت.
    ‏افخم که انتظار داشت بعد از درسی که ساعتی پیشی به پسرش داده، میانه ی او با زنش شکر آب بشود، مأت و متحیر شاهد رفتارگرم و صمیمانه شان شد و به محض خروج آنها از خانه، ریحانه را مورد خطاب قرار داد و آنچه راکه متوانسته برد به یاشار بکوید به اوگفت:
    ‏_امان ازدست این برادر بی عرضه ودست و پا چلفتی تو. اول با توپ پر رفت سراغ اون زن، اما همین که اون يه داد سرش زد، زبونش بند اومد و از یاد بردکه چی می خواست بگه. دیدی گفتم این زن جادوگره. حالا کو، تاشما با ورکنین. وقتی جادو جنبلهاش زندگی همه رو به باد داد آن وقت تازه باور ترن عیشه که من چی می گم.

    فصل 46

    آفتاب جمال آسمان در افق پنهان شد و ماه با زیبائی هر چه تمامتر در سیاهی شب به جلوه گری پرداخت. به میدان که رسیدند، یاشار ایستاد و به همسرش گفت:
    _من مغازه آقاجان منتظرت مي شوم. فکر مرانکن و هر چند ساعت که دلت می خواهد آنجا بمان. فقط اگر مشکلی پيش آمد، فورآ برگرد.
    ‏ماهی لغزان دل مارال درون خاک سینه، به جست و خیز پرداخت و فکر رسیدن به آب زلال حوض خانه، بر بی توانی اش افزود. در حالی که می کوشید تا طرز راه رفتن رسوایش نسازد، از دالان گذشت و وارد حیاط بیرونی شد. آبی که درون باغچه ها پاشیده بودند، بوی خاک آشنائی را می داد و آمیخته با بوی عطرگلها به مشام می رسید.
    ‏تالار بزرگ وسرتا سر ایوان جلوی آن اختصاص به مهماندن مرد داشت و تالار کوچک مخصوص اتاق عقد بود.
    ‏مارال ازکنار حیاط اسطبل گذشت و وارد حیاط اندرونی شد. ابتدا آسیه و شفیقه را دید که در ایوان مشغول پزیرايی از مدعوین هستند. به کنار قزبس که داشت آتش زیر اجاق را با انبر به هم می زد رسید و همانجا ایستاد. بوی دود اجاق مانع از آن بود که او بوی عطر آشنایی دختر ارباب را استشمام نماید. سر ذاکه بلند کرد، از دیدن زنی که با سماجت چهره ی خودرا ‏پوشأ نده بود متعجب شد و پرسید:
    - فرمایشی بود؟
    ‏مارال به او نزدیکتر شد و با صدای آهسته ای گفت:
    ‏-دست پاچه نشو و عکس العمل نشان نده قزبس. من مارال هستم.
    ‏دست را به روی دهان نهاد تا فریاد شوق واشتیاق واکه داشت گلویش را ‏پاره می کرد، در آن خفه کند و بعد ازکمی مکث دهان گشود وگفت:
    -أین شمائین خانوم جون!
    ‏-خودم هستم. فقط یواشتر حرف بزن که کسی نشنود.
    ‏- وای اگه خانوم بزرگ بفهمه ، اگه بفهمه خدا می دونه چقدر خوشحال ‏می شه. بذارین برم بهش بگم که شما ایجائین.
    ‏_نه این کار را نکن. امشب وقتش نیست. بگذار خانم جان سرگرم پذیرا یی مهمانهایش باشد. من فقط آمده ام از دور تماشا کنم. آنها کجا هستند؟
    ‏- با عروس و دوماد هنوز تو اتاق عقد هستن.
    ‏-پس من همین جا منتظر می شم تا برگردند.
    ‏- آخه کنار اجاق گرمتون می شه.
    ‏-عیبی ندارد. تحمل می کنم.
    ‏- از وقتی خانوم شنیده شما دارین بچه دار می شین، شب و روز نداره. ‏خدا به دادش برسه و بهش قدرت تحمل بده. -مگر من حق ندارم بچه دار بشوم.
    ‏-چرا، اما خب خودتان که بهتر می دونین.
    ‏مارال صدای حوریه را از ایوان شنیدکه با صدای بلند خبر آمدن عروس را به مهماندن می داد. محبوبه با دایره زنگی به دست از پله ها پایین آمد و در حالی که داشت آهنگ مبارکباد را می خواند به پیشواز رفت.
    ‏طیبه اسپند را به دور سر عروس گرداند و آنرا در منقل کوچکی که در دست داشت ریخت. نزدیکترکه شدند. مارال تو انست خواهرش را در لباس سفید عروسی تماشا کند.
    ‏خودش آنجا ماند و دل را به پیشواز غزال فرستاد که لبخند شادی مثل همیشه بر گونه های او نقش می بست. ابروان پیوسته اش به صورت کمانی باریک در آمده و ازگیرا یی چشمها می کاست. به یاد ابودان پيوسته ی خود افتاد که بعد از گذشت چند ماه از ازدواج هنوز دست نخورده مانند زمان دختری باقی مانده بود.
    ‏ماه منير در طرف راست و خانم امیرتومان در طرف چپ عروس قدم برمی داشتند. ماه طلعت و عشرت درست در پشت سرشان قرار داشتند. به ياد آورد که یکزمان سوگلی عمه ی خود بود و شکی نداشت که بعد از پي بردن به ماجرای او و یاشار از چشم او افتاده است.
    ‏آیدا و آلما به اتفاق ملاحت که اکنون حلقه نامزدی ستار را بر انگشت داشت و مدحت هرکدام یک طرف دامن عروس را در دست داشتند.
    ‏آ یدأ بعد از زایمان تناسب اندام ظریفش را از دست داده بود و درشتی هیکل، وی را چند سال بزرگتر از سنش نشان می داد.
    ‏حتی رخساره آرایشگر هم با همه ی مهارت نتوانسته بود خطوط عمیق غم راکه بعد از فقدان دختر بزرگتر و حسرت دیدار دختر کوچكتر در چهره ی ماه منير خود را نشان می داد، بپوشاند.
    ‏غزال در زیر نور چراغ با یک نظر چشمأن سیاه مارال را که غم و غصه،درخشش آنراکم رنگ ساخته بود، مشاهده کرد و قبل از اینکه از میان لبانش کلمه ی آه خارج شود، آنرا محکم به هم فشرد و ترجیح داد سکوت اختیارکند. به همان نسبت که مارال نمی خواست در آن لحظه شناخته بشود، او هم موقع را برای ابراز احساسات مناسب نمی دانست.
    ‏نگاه غزال هر لحطه بیشتر از خود فاصله می گرفت و به مارال نزديكتر می شد.
    ‏دلش را به دو دست محكم گرفته بود تا مبادا یاغی شده و او را به آن سو کشاند.
    ‏از خدا خواست خانم جان متوجه ی حضور مارال در آنجا نشود، تا مبادا احساسات و شور و هیجان باعث شودکه عکس العمل غیر قابل جبرانی نشان بدهد.
    ‏نگاه طیبه مسیر نگاه عروس را پيمود و به چشمان سیاه دختر ارباب خیره ماند. مارال آن چنان محو تماشای غزال بود که متوجه ی این نگاه نشد. از شدت دست پاچگی ذغال درون منقل، دست دايه را سوزاند و فریاد کوتاهی از درد ازکلویش بیرون جست.
    ‏به محض أینكه عروس را از ایوان عبور دادند و در میان هلهله و فریاد های شادی مهمانأن به داخل تالار هدایت کردند، طبیه طاقت نیأورد و بااشاره دست ماه منير راکنارکشید و در حالی که زبانش از شدت هیجان به لکنت افتاده بود،گفت:
    ‏- خانوم جون، فداتون بشم.
    ‏ماه منير متوجه ی پریشانی دایه شد و با نگرانی پرسید:
    - جی شده، چراپریشانی؟
    ‏با کلمات بریده و در حالی که هیجان زده و بی تاب بود گفت:
    -هیچ می دونین که مارال خانوم اینجاس.
    ‏با نگأه بی تابش درگئشه کنار تالار به جستجو پرداخت و دوباره پرسید:
    _کو؟ پس چرا من او را نمی بینم؟
    ‏_آخه اینجا نیس. تو حیاط کنار آجاق قزبس ایستاده. می تونین از پشت پنجره تماشاش کنین.
    ‏حرکتی به خود داد و به سرعت به طرف در تالار رفت وگفت:
    - نه، نمی توانم از دور تماشایش کنم. می خواهم او را ببینم
    ‏طیبه به دنبالش رفت وکوشید تا نگذارد از در خارج بشود وگفت.
    - آخه خانوم جون، الان وقتشر نیس. ممکنه مردم متوجه بشن.
    ‏- برایم مهم نیست که متوجه بشوند یا نشوند. ‏مارال از پشت پنجره آمدن مادرش را به طرف در تالار مشاهده کرد و باز هم ماهی لغزنده دلش، درون خاک سینه به جست و خیزپرداهت. موقعی که ا‏و به ایوان رسید، نگاهش با نگاه مادر گره خورد. چند قدمی به جلو برداشت، به درستی نمی دانست که این حرکت برای گریز از آنجاست یا خیز برداشتن به طرف آن کسی که آرزوی دیدارش را داشت.
    ‏قزبس که حرکات دختر أرباب را زیر نظر داشت، دست پيش برد وگفت:
    _يه کم صبرکن بذار خانوم بزرگ به این طرف بیاد، حالا که شما رو دیده اگه بذارین برین، خيلی دلشو می سوزونین. نمی دونین چقدر واسه دیدنتون بی تابه.
    ‏قبل از اینکه پاسخی بدهد، مأه منير به آنجا رسید. برای اینکه دیدگان کنجکاو حاضرین، شعله هأی سوزانی راکه درکنار اجاق در حال جهش برد مشاهده نکنند، مارال خود را به پشت درخت کشید و در همانجا سرش بر روی سینه ی مادر قرار گرفت. ماهی لغزنده دلش به چشمه ی آب حیات محبت او رسید و از تب و تاب افتاد. بوی عطر تنش را یک نفس بوئید، همان بوی اشنایی را که ماه گذشته در آغوش ماه طلعت بوئیده بود. نه او دلش می خواست از آغوشش جدا بشود و نه ماه منير حاضر می شد به این سادگی دختر خود را رهاکند.
    ‏موقعی که بالاخره ناچار شد سر را از روی سینه مادر بردارد، با صدای گرفته ای گفت:
    ‏- می دانم خانم جان که نباید به اینجا می آمدم، اما چه کنم که دلم طاقت ‏نیاورد شب عروسی خواهرم، نزدیکش نباشم.
    ‏- تو باید الان آنجا در كنأراو نشسته باشی. خودت این جورخواستی که ‏با ما تباشی.
    ‏_نه این طور نیست. آنجا به دور از پدر و مادرم نمی توانم آرام گیرم. این آقاجان بودکه حاضر نشدد شوهر مرا در جمع خانواده راه بدهد.
    ‏-ای کاش لااقل خوشبخت شده باشی. راست بگوخوشبخت هستی یا نه؟
    ‏- هنوز نتوانسته ام خوشبختی را معنی کنم. من شوهرم را دوست دارم.
    ‏ولی وقتی بودن درکنار او یعنی از چشم افراد خانواده أفتادن، نمی توانم آن را خوشبختی بدانم.
    _تو هیچ وقت از چشم من نیفتاده ای عزیزم. این مردمک چشم من است که درون دیده آرام نمی گیرد ، بی قرار بدنبال تو می گردد. حالا هنوز نمی فهمی من چه می گویم، وقتی خودت بچه دار شدی می فهمی مادرت چه کشیده. از سید خانم شنیدم که حامله ای.
    ‏-لابد ازشنیدن آن خيلی ناراحت شدید.
    ‏-فکر نمی کنی دراین مورد کمی عجله کرده ای؟ آقاجانت هنوز این خبر ‏را نشنیده، ولی اگر بشنود، خيلی عصبانی خواهد شد.
    ‏_برای آقاجان چه فرقی می کند. او من را درست مانند گلوله برفی در دست مچاله کرد و به بیرون انداخت. چه عیبی داشت اگرمن هم مثل غزال با آبرو به خانه ی شوهر می رفتم، تا در برابر خانواده ی او سربلند باشم.
    ‏- مگر سربلند نیستی؟ نکند یاد شان رفته تودخترچه کسی هستی؟
    ‏- نه یاد شان نرفته. ولی این را هم فراموش نکرده اندکه خانواده ام چه ‏خفتی مرا به منزلشان فرستادند.
    ‏-این برای خوار کردن آنها بود نه خوار کردن تو.
    ‏-کینه ای که در دل دارنا آنهارا در مقابل این خفت بی تفاوت ساخته. ‏فقط این من هستم کا آن را احساس می کنم.
    - به چيزي نياز ندار؟
    ‏- چرا خانم جان به محبت شما و آقاجان. به اینکه باز هم دختر ‏عزیزکرده تان باشم.
    ‏_این یکی وقتی عملی است که به خانه ی خود برگشته باشی. می دانی که در غیر اینصورت آقاجأنت حاضر به گذشت نمی شود.
    _به من بگوئیدکه محبت آقاجانم کجای قلبش است. انموقع ها به راحتی جای آن را پیدا می کردم.
    ‏_حالا دیگر پرده ی سیاه کینه رویش را پوشانده و منهم به سادگی نمی توانم پدایش کنم. جیران مُرد، تو ترکمان کردی و حالا که غزال هم دارد می رود، دل من چاره ای به غیر از این نداردکه چهار دست و پا به روی خاطرات بچه هایم بخزد و یادگأرهایشان را ازگوشه وکنار خانه بیرون بکشد.کاش می تو انستم دستت را بگیرم و تو را به تالار ببرم وکمارم بنشانم.
    ‏-چیزی که امکان ندارد آرزویش را نکنید. حالا دیگر من باید برگردم.
    ‏- نمی خواهی شام عروسی خواهرت را بخوری؟
    ‏- من حتی شام عروسی خودم را هم نخورده ام. تا خبر آمدنم به گوش ‏آقاجان نرسیده، بهتر است بروم.
    ‏_هر وقت احساس کردی وقت آن رسیده که به خانه خودت برگردی، حتی یک لحظه هم درنگ نکن و برگرد. مطعون باش انموقع روی چشم همه ی ما جا داری.
    ‏- به جای اینکه برایم آرزوی خوشبختئ کنیا، به فکر سیاه بختی ام ‏هستید. می خواهم سماجت کنم خانم جان و با ناخن های تیزم آنقدر سیاهی های بختم را بخراشم که سفیدی هایش از زیر آن اشکار بشود.
    ‏غزال در ظاهر برای خیرمقدم به مهمانأن و در اصل برای نزدیكتر شدن به آنها به ایوان آمد. درخشش برق جواهرات او از دور چشم را می زد.
    ‏زنجیری که دست و پای مارال را بسته برد، زنجیر طلایی شد به گردن خواهرش نگاه غزال با همه ی احساسش در هم آمیخت و به سرعت راه را پيمود و خود را به کنار اجاق قزبس رساند و در چشمان سیاه پر حسرتی که داشت نگاهش می کرد نشست.
    ‏مارال به یاد آرزو های صف بسته درکنار دلش افتاد که او به عمد یا به سهو آنرا که آخر همه آمده بود در اول صف جای داده برد.
    ‏قزبس در حیاه اندرونی را بازکرد تا مارال از آنجا خارج بشود. ماه منير پشت درخت پناه گرفت تا او اشکهایش را نبیند. برای آنکه بتوانا دوباره خنده به لب بیاورد و به میان جمع مهماندن بازگردد، چاره ای به غیر از آب کردن گلوله غمی که راه گلو را بسته بود نداشت.
    ‏باد تند ناملایمات رشته های آرزو را یکی پس از دیگری از روی بندی که مارال به روی دل خود نهاده بود. برمی داشت و به اطراف می پراکند. دل آرزومندش خالی از امید بود. خالی از هر امید و آرزویی.

    فصل 47

    روح مارال درکنار اجاق قزبس به جای ماند و جسم او تهی از هر احساسی به نزدیک دکان پدر شوهرش رسید. حتی نگاههای پرکینه ی غفور هم احساسش را برنیانگیخت. سرد و بی تفاوت به یاشارکه بی صبرانه انتظار مراجعت او را می کشید، نگریست و منتظر شد تا از مغازه بیرون بیاید.
    ‏یأسار به محض برخورد متوجه ی این سردی شد و دانست دیدار با خانواده باعث شده تا دلی راکه أو با زحمت فراوأن به دست آورده بود به سوی خود بکشاند، فاصله ی نگاهش به اندازه ی بُعد مسافتی بود که مابین منزل حاج صمد تا به آنجا وجود داشت. به محض ورود به حیاط بر سرعت قدمها افزود. ازشدت ناراحتی فراموش کرد به افخم که داشت با آب پاشی گلهای باغچه را آب می داد، سلام کند و به سرعت از پله ها بالا رفت.
    همین که وارد اتاق شد. باکنار زدن حصیر جلوی در. چادری که به روي زندگی اش کشیده بود،کناررفت و زشتیهای آن آشکارشد. این اولین بار برد که به مقایسه ی منزل خودشان با آنجا می پرداخت. قلب خود را در میان غصه ها فشرد. ایکاش می شد با تکان دادن اورا ازخراب چند ماهه بیدار کنند وازاین کابوس رها سازد.به یاد گفته ی پدرافتادکه خانه ی غفور را با حیاط طویله ی منز لشان برابر دانسته بود. تا صدای فریاد مادرشوهر را شنید.دلش پرآشوب شد. درست نمی دانست دیوار اتاق کلمه حسرت را‏با ترکهایش نقش ‏می زد، یا این حسرتهایش بودکه به روی آن ترکها منعکس می شد.
    ‏به جای قدم برداشتن به جلو به سرعت به عقب برگشت و از پله ها پائین رفت.کنار باغچه که رسید همه ی رنج ودردشر را به همراه همه ی آنچه که آن روز ظهر خورده بود بالا آورد. افخم آب پاش را به زمین نهاد و با لن طعنه آمیزی گفت:
    ‏_بازکه شکوفه کردی! شوهرت مجبوربود اینقدرلوست کنه وهله وهوله به خوردت بده که نتونی اونا رو تو شیکمت نگه داری. حالمو به هم زدی. اون کثافتها روکه تو باغچه ریختی، باید خودت بشوری.
    ‏دندانها را از شدت نفرت و انزجار به روی هم فشرد و جواش را نداد. شکاف شکستگی دلش، درست به اندازه ی همان ترکهای دیوار بود. یاشار آب پاش را برداشت و در شستن باغچه کمکش کرد. افخم زبان خاردار خود راگشود وگفت:
    ‏_اینکار اونه نه کار تو. پس چه موقع می خواد یاد بگیره. بذار بره دهنشو آب بکشه بیاد سفره رو بندازه، يه لقمه زهرمارکنیم. گرچه شکوفه هاش اشتهای همه مونوکورکرده.
    ‏یاشأر با محبت دست مارال راگرفت و او را ازکنار باغچه بلند کرد و ‏گفت:
    ‏-اگر نمی خواهی سر سفره بیایی، غذا را به اتاق خودمان می بریم.
    ‏-نه. میل ندارم.
    ‏- الان هر چه بخورم، بالا می آورم. تو برو غذایت را بخور. من ترجیح ‏می دهم استراحت کنم.
    ‏با وجود اینکه تا همین چند لحظه پیش دل یاشار ازگرسنکی مألش می رفت، أحساس کردکه اشتهای او هم کور شده وگفت:
    ‏-نه. منهم میلی به غذا ندارم. آنا جان شما غذایتان را بخورید. ومنتظرما نباشید.
    ‏افخم دست به کمر زد،کمی نزدیک آمد، روبرویشان ایستاد و رو به ریحانه که در ایوان شاهدگفتگویشان بودکرد وگفت:
    ‏_می بینی ریحانه، می بینی چطور قاپ داداشتو دزدیده! اگه اون اشتها داشت باشه، أینم داره، اگه نداشته باشه، آین یکی هم به زور اشتهاشرکور می کنه. یادت می آدکه بهت چی گفته بودم؟ حالا فهمیدی حق با من بود؟
    یاشار بی توجه به گفته ی مادر درکنار مارال به راه افتاد. افخم صدایش ‏کرد و فریادکشید:
    ‏-حالا چه وقت خوابه، مرغ شدین، می خواین برین تو لونه تون؟
    ‏بدون اینکه روی برگرداند پاسخ داد:
    ‏- ما نمی خوامیم بخوا بیم. فقط چون حال مارال خوب نیست. بهتر است ‏استراحت کند.
    ‏- اون حالش خوب نیس، تو چي!؟ لابد می خوای بری بادش بزنی، یا ‏بالاسر اون بشینی واسش لالایی بخونی؟
    ‏مارال به خشم آمد و به اعتراض گفت:
    _مجبوری به او توضیح بدهی؟ توکه می دانی هر چه بگویی، فایده ای ندارد و بازهم حرف خودش را خواخد زد.
    ‏افخم این جمله را شنید و یکباردیگرفریادش ئرفضای حیاط طنین انداز شد:
    _شنیدم چی گفتی. کجا رفته بودی؟ چی شده که این طور زبون دراز شدی؟ تازگیها خوبب بهونه ای پیدا کردی، همین که اسم کار می آد، می شینی لب باغچه و عُق می زنی. ‏
    مارال بیشتر از این تحمل شنیدن این کلمات نیشدار را نداشت. روی برگرداند تا پاسخش را بدهد. یاشار دست پاچه شد ر برای اینکه از برخورد ‏بیشتر مابین آن دو جلوگیری کندگفت:
    - آرام باش مارال، بيا برويم.
    درسکوت به همسرش نگریست و سررا به علامت یأس تکان داد وگفت:
    - تونمی گذاری من حرفم رأ بزنم. آخر تاکی باید تحمل کنم وصدایم در نیاید. دلم می خواست بداند جايی که أمشب رفته بودم با جايی که الان هستم چقدر تفاوت دارد. اگر به خاطر تو دأرم تحمل می کنم، لااقل مادرت موقعیت مرا درک کند و راحتم بگذارد.
    _فکرنمی کنی که من درک می کنم.کأفی است؟ تو به من نگاه کن، به آنا چه کار داری.
    ‏- یعنی به تو نگاه کنم که هیح وقت جرات و جربزه مبارزه ی با آنها را ‏نداری؟
    ‏- آنها پدر و مادرم هستند مارال.این مبارزهکار درستی نیست.
    ‏- پس چه کاری درست است. اگر بگذاری هر چه از دهنشان در می آید ‏به من بگویند؟
    ‏- آنا عادت دارد با این لحن حرف بزند. فکر نکن فقط با تو این طور ‏است.
    ‏_عادت دار دکه به همه نیش بزند و جا نشان را به لب برساند. نه. من دیگر تحملم تمام شده پس چه موقع می خواهی مرا ازاین خانه ی لعنتی بیرون ببری ؟
    ‏-اگرکمی صبرکنی، همه چیز درست مي شود.
    ‏- این همان جوابی است که همیشه به این سوال می دهی، نه دیگر صبر ‏ندارم وحالم ازاین اتاق و این خانه به هم می خورد.
    ‏-حال به هم خوردگی به خاطر ویارت است، نه چیز دیگر. اشتباه نکن.
    ‏- فقط به آن خا‏طر نیست. آن موقع که در منزل مادرم کنار اجاق ‏افروخته ی قزبس ایستاده بودم، این حالت را نداشتم. ولی همین كه وارد این خانه شدم وصدای مادرت را شنیدم، دام آشوب شد.
    ‏- یعنی نسبت به آنا حساس شده ای.
    ‏- تعجبی ندارد. خودت دلیلش را می دانی. وقتی او چشم ندارد مرا ببیند، ‏منهم تحملش را ندارم.
    ‏- تکلیف من چیست؟
    ‏-خودت مي دانی که باید چه کارکنی. به جای اینکه از من سوال کنی، ‏به فکرچاره باش. مرا ازاین خانه بیرون ببر. قبل از اینکه دهانم را باز كنم و هر چه از آن بیرون می آید به مادرت بگویم، این کار را بکن. مطمئن باش، اگر یکبار. فقط یکباردیگر پاپيچم بشود، همان مارالي خواهم شدکه هيچ کس جرات ایستادگی در مقابل زبانش را نداشت.
    ‏_خيلی خوب مارال، آرام باش و آنقدر به خودت فشار نياور الان جایت را می اندازم که دراز بکشی واستراحت کنی.
    ‏_به این بهانه می خواهی دهانم را ببندی که خفه خون بگیرم؟ لابد خیلی دلت می خواهد بدانی در آن خانه چه بر من گذشته. پس گوش کن. آنقدر دود اجاق خوردم تا توانستم خواهر و مادرم را ببینم. دست وگردن غزال غرق جواهر بود. مادر شوهر و خواهر شوهرش با محبت زیر بازوی او رأ گرفته بودند. آنها لعن و نفرینش نمی کردند، بلکه به وجردش افتخار می کردند وقدر أو را می دانستند.. دایه داشت برای عروس اسپند دود می کرد. لابد یادت نرفته که دأماد، اول خواستگار من بود و من به خاطر تو او را حواله ي خواهرم كردم. در عوض تو چه کردی؟ به جای دفاع از حق زنت،گذاشتی مادر لیچارگویت، با نیش زبان آزارم بدهد و حرفهائی را که لایق.خودش است نثارم كند. غزالی إز دور مرا دید و به رویش نیاورد. شاید می ترسید شب عروسی اش به خاطر من خراب شود. خانم جأن به محض با خبر شدن از ‏امدنم، خود را به کنار اجاق قزبس رساندأ و همه ی محبتهای دلش را در وجودم تزریق کرد. أوبه خوبی می دانست که چقدر به سِرُم شفا بخش محبتش نیاز دارم. در واقع او برای تزریق این سرم از تمام احساس خود مایه گذ أشت و وجودم را سیر اب سأخت.
    ‏-روزی که زن من شدی، این چیزها را می دانستی.
    ‏-کدام چیزها را؟ این راکه مادرت بددهن و لیچارگوستۀ
    ‏- نه. این را که باید از تجملات و زرق و برق خانه ی پدر چشم پوشی ‏کنی. پس حالا چرا داری طلا و جواهرات خواهرت را به رخم می کشی.
    _منظورم به رخ کشیدن نیست. فقط می خواهم بدانی که به خاطر تو از چه چیزهأیی چشم پوشي کرده ام. دلم می خواست تو هم مثل من می شدی و ریشه ی گذشته را از بیخ می کندی و به دورمی انداختی.
    ‏_مگرتو آنرا از ریشه کنده ای؟ دأرم می بینم که چطور برای هر لحظه اش آه حسرت از سینه بیرون می کشی.
    ‏_باعث این حسرتها توئی. اگر تو می توانستی از آنها جدا شوی منهم می شدم ولی تواز خانواده ات جدایی ندأری. آن چنان به آنها چسبیده ای که انگار می ترسی اگر روی پای خودت بایستی، زیر پایت خالی بشود و به زمین بخوری. اگر به این روش ادامه بدهی، من به خانه ی پدرم بر می گردم. اطمینان دارم که آنها خطایم را خواهند بخشید.
    ‏_معلوم می شود مادرت حسابی توپت را پرکرده و از یادت برده که بچه ی مرا در شکم داری.
    ‏- نه، نمی گذارم این بچه اسیرم کند.
    ‏لباسی که مارال به تن داشت دیگر برایش تنک شده بود، به روی شکمش فشار می آورد ودر موقع بیرون آوردن چیزی نمانده بودکه آنرا به تنش پاره کند. درحال تعویض لباس به فریاد زدن ادامه داد. یاشارکوشید تا خونسردی ‏خود را حفظ کند و بر خشم او دامن نزند. رختخواب را به روی فرش گستراند و متکا را به روی آن نهاد وگفت:
    ‏- بیا عزیزم، تو نیاز به استراحت داری. بی خود جوش نزن و خونت را ‏کثیف نکن.
    ‏برای اینکه نگاهش نکند، روی برگرداند، پشت به اوکرد و به روی تشک دراز کشید. یاشار در کنارش زانو زد و به دنبال کلام آرام بخشی گشت تا طغیان آب گل آلود خشم همسرش را فرونشاند، اما قبل از ا ینکه کلامی بر زبان آورد، مارال فریأدکشید:
    _ اينجا نشستی که چی؟ که برايم لالائی بخوانی و بادم بزنی، نه لازم نیست. بلند شو برو شامت را بخور. نمی خواهد مثل من مرغ بشوی و اول شب به لانه ات بروی.
    ‏یاشار سماجت کرد و از جا یش تکان نخورد. مارال یکباردیگر بلند تر ‏فریاد کشید:
    ‏- پس چرت ‏نمی روی شامت را بخوری؟ زود تر برو بگذار تنها باشم.
    ‏ا ین بار نیاز او را به تنهائی احساس کرد و از جا برخاست و از ا تاق بیرون رفت. مارال سر به روی متکا فشرد و با صدای بلند به گریستن پرداخت. خوشبختی اش چون بادکنکی بودکه ناخن تیز زندگی آنرا ترکاندهباشد

    فصل 48

    از همان شب مارال سرکشی را اغاز کرد. می خواست همان مارا لی بأشد که در خانه ی پدر به همه امر ونهی می کرد. رفتن به عروسی غزال. به یاد او آورده بود که کیست و ازکجا آمدع و چقدر با محیط خانودگی همسرش بیگانه است.
    ‏طونان شدیدی که وزیدن آغاز کرده بود، تمام جوانه های زندگی رأ از ریشه کندأ بود، یگر نمی خواستدر آن خانه بشد. نه در آن خانه و نه در میان آن کسانی که هرکدام به نوعی اورا آزرده بودند.
    ‏فریاد اعتراض افخم را با فریاد پاسخ می داد از آزردن وی باکی نداشت. باغی که به اشتباه آنرا بهشت می پنداشت تبدیل به جهنمی داغ وسوزان شده بود که ثمری غیر از حسرت و عذاب نداشت. او زندگی می کرد. ولی آثاری از شادی و لذایذ زندگی را احساس نمی کرد.
    ‏یاشار برای اولین بار شاهد تغییرات کلی در برخورد و رفتار وگفتار همسرش شدو سعی کرد تا دوباره دل او را به دست آورد.
    ‏افخم هر دو پا را در یک کفش کرده بودکه یا مارال باید همچون گذشته مطیع وگوش به فرمان باشد و یا پسرش زودتر دست زنشی را بگیرد واز آن خانه بیرون ببرئ.
    ‏یاشار به زحمت ميکوشید تا هر دو طرف را آرام کند و ازگسترش ‏اختلاف بین آنها جلو گیری نماید. غفور چون گذشته به د یده حقارت به دختر حاج صمد می نگریست و تحمل دیدن او را نداشت.
    ‏لحظاتی که مارال در را به روی خود می بست و گوشه نشین می شد. چهاردیواذی ا تاق كوچك و خالي از زر و زيور از چهار طرف قلب وروح و وجودش را در خود مي فشرد.
    ‏یکماه بعد از عروسی غزال، یاشارکوشید تا او را از انزوای اتاق بیرون بکشد و در فضای باغ سرسبز و خرم حسین آباد گلهای پژمرده ی عشقشان را ابیاری کند. مارال خاطرات خوشی از دوران کودکی و نوجوانی از این باغ که متعلق به یکی از خوانین زنجان بود،داشت و وجب به وجب زمین آن، اندازه های مختلف پای وی را از زمانی که تازه به راه افتاده بود تا زمان بلوغ کامل به خاطر داشت. آنجا برای او جیران بود و غزال و از زیر سایه ی هر درختی که می گذشت، شاخه های آن خاطره ای ازگذشته های خوش زندگی را با حرکت برگهأ یاد آوری می کردند. هر قدمی که برمیداشتند یاد آور لحظه های شادی و شور و نشاط انباشته درگوشه ای از قلب مارال بو.که هم اکنون بجاي خود دوري از عزيزان و زخم زبانها داده و آن را لبريز از این ناکامیهاکرده و در هم می فشرد، ناگهان چشمها را بست و در خاطر دیوان حافظ را بأ صدای پدر بازکرد

    ‏الا یا أیها الساقی، آدرکاسآ و ناولهأ

    ‏که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
    دیدگان را گشود تا قطره أشکی که می خواست از میان مژگان به بیرون راه یابدأ، به روی گونه فرو ذیزد و این بار صدای پدر پرطنین تر از خاطره ها در کوشش پیچید:

    ‏به بوی نافه ای کاخی صبازان طره بگشاید

    ‏زتاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
    یاشار تا به انروز صدای حاج ممد را نشنیده بود تأ بتواند آنرا از میان صداهای دیگر تشخیص بدهد. دست مارال راکه مات و بی حرکت گوش به آن صدا داشت گرفت وگفت:
    ‏_بیا به آن طرف باغ برویم، مثل اینکه این طرف خیلی شلوغ است.
    از جای خود تکان نخورد و در سکوت گوش فرا داد:

    ‏مرا در منزل جا نان چه امن عیش، چون هر دم

    ‏جرس فریاد می دارد که بر بندید محملها
    صدای لررانش درگلو شکست و اشک شوق در دید گان.
    _این آقاجان من است که دارد حافظ می خواند. من صدای او را بین هزارأن صدا تشخیص میدهم. معلوم می شود خانواده ام اینجا هستد. چه تصادفی.
    ‏یاشار أحساس خطر کرد و پشیمان از آمدن، افزود:
    - پس بیا زود تر از اینجا برویم.
    ‏- نه نمی أیم. می خواهم همین جا بمانم و صدایشان را بشنوم. یعنی این ‏حق رأ ندارم.
    ‏-چرا، اما شاید حالا صلاح نباشد.
    ‏- چرا صلاح نباشد، توکه می دانی دل من کجا ست. درست همانجایی که ‏آنها نشسته اند دیگر طاقت دوری شان را ندارم.
    پدرش هنوز داشت می خوانأ:

    ‏شب تاریک و بیم موج وگردابی چنین مایل

    ‏کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها

    با همه ی محبتی که در قلبش بود. نالید:

    ‏- آقاجان، آقاجان خوبم. قربان آن صدایتان. أیکاش می تو انستم از ‏نزدیک دستتان را ببوسم.
    ‏یاشارکوشید تا ا‏و را آرام کند وگفت
    ‏- یواش تر، ممکن است صد ایت را بشنوند.
    ‏- خدا کند بشنوند. خوب گوش کن، آن صدای خانم جانم است که دارد ‏غزال راصدا می کند و آن صدای غزال که با محبت پاسخش را می دهد. همه ی خانواده دور هم جمع شده اند و فقط این من هستم که خود رأ محکوم به دوری از آنها کرده ام. این بلا را تو سرم آوردی و مرا ازکسانی جدا کردی که هرکدام در یک گوشه ی از قلبم جا دارند. هیچ وقت نتوانستم خانه ی دلم را از محبتشان خالی کنم. آنها همانجا در جای خودشان نشسته اند. بگذار بروم خودم را روی پای آقاجانم بیندارم و بگریم غلط کردم مرا ببخش.
    ‏سراسیمه گوشه ی چادرش را گرفت وکشید وگفت.
    ‏_نه مارال. نه. آنها سرشان شلوغ است و مهمان دارند. حالا وقتش نیست. ممکن است حاج صمد دست تو را پس بزند و جلوی دیگران سنگ روی يخت کند.
    نگأه مارال بیگانه وار به روی چهره ای که باعث و بانی همه ی بدبختیهایش بود، به گردش در آمد. خطوطی که یک زمان آنقدر دوست داشتنی به نظر می آمد. اکنون کج و معوج و ناهماهنگ جلوه می کرد. سرش را به علامت تاسف تکان داد وگفت:
    ‏- راست مي گویی، تا وقتی تو درکنار من هستی، قبولم نخواهدکرد.
    ‏- پس هیچ وقت قبول نخواهدکرد، چون من مي خواهم همیشه درکنارت ‏بمانم.
    ‏نفرتش با خشم وکینه در آمیخت.
    ‏- البته، آنهم در همان اتاق خفه وکوچک خانه ی پدرت. چهار دیواری ‏زندگی تو محدود به همان اتاق است و من به اندازه ی همه زندگی ام از آن خانه و آن اتاق متنفرم وذیگر نمی خو اهم به آنجا برگردم. این نتیجه ای است که از همان شب عروسی غزال به آن رسیده ام من اشتباه کردم که آن طور ساده و راحت در محضر دستم را در دستت گذاشتم.
    ‏به طرفی که شور و همهمه ی خانواده اش از آنجا به گوش می رسید اشاره کرد و ادامه دأد:
    _جای من آنجاست، نه اینجا، می فهمی، آنجا در میان انهایی که دوستم دارند و منتظر بازگشتم هستند.
    ‏_آنهاأگردوستت داشتند تردت نمی کردند وشوهرت را هم درمیان خود می پذیرفتند. مگر خانواده ی من به خاطرپسرشان تو را نپذیرفتند.
    _ایکاش نمی پذیرفتند. با تف و لعنت، با نیش زبان و هزار و یک بدو بیراه! شاید اگر آنها هم از روز اول طرد مان می کردند، تو سر غیرت ميآمدی و حال و روزمان این نبود.
    ‏- باز چی شده، چرا هر وقت صدای پدر و مأدرت را می شنوی، احساس
    ‏قدرت می کنی و اخلاقت عوض می شئد.
    ‏- شاید شنیدن صدای آنها به یادم می آورد که ازکجا آمده ام.
    ‏-از هر جا آمده ای، آمده باش، مهم این است که الان کجا هستی.
    ‏-جايی هستم که دیگر نمی خواهم بأشم.
    ‏- یواش تر، صد ایت را می شنوند. يأ شاید می خواهی آنها هم بدانند که ما دارپم دعوا می کنیم.
    ‏-من خیال دعوا ندإرم. فقط می خواهم حرف دلم را بزنم، همان حرفها یی ‏راکه خيلی وقت است تگفتنش زبانم را می سوزاند. بسکه از پدر و مادرت حرف شنیده ام خسته شده ام.
    ‏یاشار با لحن نیش داری گفت:
    ‏- توکه تازگی ها عادت کرده ای جواب آنا را بدهی.
    ‏-البته که می دهم. من مارال هستم، دخترحاج صمد سلطانی که هیچ وقت
    ‏اجازه نمی داد کسی حق او را بخئرد و به ریشش بخندد.
    _مثلا اینکه یادت رفته ما در آن خانه مهمان هستیم و باید رعایتشان را بکنی.
    ‏_کار ما أز مهمانی گذشته و دیگر خیالی ندارم رعایت صأحب خانه را بکنم. خیال می کنی می گذارم بچه ام هم در آن اتاق ده متری بزرگ شود.
    _چه لزومی دارد این حرفها را اینجا، درست در چند قدمی خانواده ات بزنی. باغ حسین آباد بزرگ است و ما می توانیم کمی دورتر از آنها دعوا بکنيم.
    ‏-من ازاینجا دور نمی شوم. تا وقتی آنها نزدیکم هستند، مي خواهم همین ‏جا بمانم و صدایشان را بشنوم.
    ‏باد ملایمی شاخه ی درختان را به بازی گرفت و برگها را می لرزاند. مارال آهی کشید وگفت:
    ‏_این نسیم خوشبختی غزال است که مي وزد. مطمئنم که آقاجان به خاطر دختر نوعرومش در این باغ مهمانی داده. خدا می داند چقدر آرزو داشت مرا عروس کند و برایم جشن مفصلي به پاکند.
    ‏سپس به شاخه ای که باد آنرا شکسته بود اشاره کرد وگفت.
    -این شاخه ی محبت من و آقاجانم است که شکسته.
    ‏- فکر می کردم آنقدر مرأ دوست داری که نگذاری حسرتها به روی ‏سینه ات سنگینی کند.
    ‏_دوستداشتم. ولی حالا دیكر نه. آخرچطور می توانم مردی را دوست داشته باشم که به فکرراحتی و اسایش زن وبچه اش نیست.
    ‏- یعنی برای خشکاندن ریشه ی محبت تر فقط یک باد مخالف کافی ‏است؟
    _ این فقط یک بأد نیست. طوفانی است که خانواده ات بر سرم فرو ریختند و تو باز هم محکم به آنها چسبیده ای و با زبان بی زبانی از من می خواهی که مطیعشان باشم.
    ‏_إز روزیکه زنم شدی، پدرت ا‏ز پشت پرده شروع به گره افکنی در کارم کرد. بدون اینکه خود را نشان بدهد، همه جا سایه اش با من بود. دلم نمی خواست با مطرح کردن این موضوع باعث نگرانی ات شوم. ولی با کار بی ثبات و بی دوامی که دارم، چطورمی توانم تو را از آن خانه بیرون ببرم.
    ‏_باور نمی کنم آقاجان این کار را کرده باشد، از کجأ مطمئنی که چنین قصدی را داشت.
    ‏_از آنجا که درست از فردای روز عروسی مان بهانه گیری ها و ایرادها شروع شده.
    ‏_من آقا جان را می شناسم اگر قصد این کار را داشت، خيلی راحت از آنجا بیرونت می کرد. توکه هنوز سر جایت نشسته ای، پس چرا بی خود به او تهمت مي زنی. از آن گذشته مگر کار برایت قحط است که ناچاری نان خور آقاجان و شرکایش باشی. می توانستی بی سروصدا آنجا را ترک کنی و جای دیگری به دنبال شغل بگردی. نکندکارت از جای دیگری عیب دارد.
    ‏_توکه اینقدر سخت و بی گذشت نبودی. راست بگو در تقسیم محبتها جای من درکجاست. شاید طوری تقسیم کرده ای که جايی برایم باقی نمانده باشد.
    ‏-فعلا نمي توانم به این سوالت پاسخ بدهم.
    ‏به کنار قنات رسیدند و ایستادند. مارال با حسرت به جای خالی طاووسهایی که آنجا محل اطراقشان بود نگریست و بر اشغاگرانی لعنت فرستادکه در شهریور ماه سأل گذشته، موقع ورود به إین باغ، حتی از این ‏پرندگان بیچاره هم نگذشتند و پوستشان را کندنا. آنها را کباب کردندأ و خوردند. با ناآرامی شروع به قدم زدن کرد. باغ حسین آباد در آخرین جمعه فصل تابستان، شلوغ تر ازهمیشه بود ومردم برای استفاده از فرصتی که شاید تا تابستان سال آینده دوباره به دست نمی آمد، در حالی که گلیم ولوازم دیگر را با خود حمل می کردن، دسته دسته ازکنار شان می گذشتند. یاشار پتویی را که در دست داشت به روی زمین گسترد و به مأرال گفت
    _اینطوری خسته می شوی. بیا بنشین.
    به قدم زدن ادامه داد و به اعتراض گفت:
    ‏-نه خسته نمی شرم. نمی توانم در یک جا آرام بگیرم،کلافه ام.
    ‏- این طوری بیشتر کلافه می شوی و هم خودت را عذاب می دهی و هم ‏مرا
    ‏_تو خونسرد وبی اعتنای و اصلا عین خیالت نیست که بر من چه مي گذرد.
    ‏- این قدر بی انصاف نباش. من دردت را احياس می کنم و می دانم چه ‏می کشی ولی چاره چیست. فعلاباید تحمل کرد.
    -فعلآ! فقط بگو تاکی؟
    ‏_تا وقتی که بتوانیم به زندگی مان سر و سامان بدهم.
    - باز هم وعده و وعید.
    ‏- شاید اگر ترس از بی کاری نبود، خیلی زود تر از اینها بر ایت خانه ‏مي گرفتم.
    ‏_تو مسوولیت پذیر نیستی ومی خواهی به هر بهانه ای اززیربار آن شانه خالی کنی.
    ‏- باورکن این طور نیست.
    ‏نگاه مارال به روی چهره ی زنی که کوزه آب به دست به طرف قنات ‏می آمد، ثابت ماند. رو به یاشارکرد وگفت:
    _قزبس دارد به این طرف می آید. می خواهم توسط او برای مادرم پيغام بفرستم که به اینجا بیاید. تو برو دوری در باغ بزن و وقتی که تنها شدم برگرد.
    -باز چه خیالی به سر داری. شاید مادرت راضی نشود تو را ببیند.
    ‏-راضی می شود، مطمئنم که وراضی می شود می دانم که او هم به اندازه ی ‏من دلتنگ است.
    ‏قزبس نزديكتر شد و به کنارشان رسید. ابتدا متئجه مارال نشد.کوزه ی آب را به زمین نهاد و نفسی تازه کرد. موقعی که دوباره خم شد تا آن را بردارد، چشمش به او افتاد و با اشتیاق فریادی از شوق کشید وگفت:
    ‏- خدای من خانوم جون، این شمائين
    ‏- بله قزبس، خودم هستم. خانم جان اینجاست؟
    ‏- همه ی فامیل اینجا هستن. فتط جای شما خالی أست.
    ‏-مي توانی یک جوري او را به این جا بیاوری که ذیگران متوجه نشونذ؟
    ‏- البته که می تونم. همین که بفهمن شما ایجا هستین يه لحظه هم مطل ‏نمی شن و فوری به سر اغتون می ان.
    ‏- پس کوزه را زمین بگذار و برو صدایش کن.
    ‏قزبس در اطاعت از امر دختر ارباب به سرعت به عقب برگشت و شروع به دویدن کرد. یاشار بلاتکلیف چشم به همسرش دوخت و با مشاهده ی نگاه مصمم و پراز انتظار وی إزجا برخاست و به جمع کردن پتو پرداخت. مارال دیگر توجهی به او نداشت. بوی عطر اشنای مادر همه ی غصهای دلش را از سینه بیرون کشید و در فضاپراکنده ساخت.
    ‏ماه منیرگوشه ی چادر صورتی گلدار خود را محکم گرفته بودکه باد ملایم پائیزی آنرا از روی سرش به پائین نکشد. همان چادری که در اگر مهمانیها و جشنهای خانوادگی سر ميمی کرد و برای مارال یادآور خاطرات گذشته
    ‏بود. به سرعت شروع به دویدن کرد. ماه منير هر دو دست را با هم گشود ودخترش را محکم در آغوش کشید و بی توجه به چادرش که دراثر این حرکت به روی شانه افتاده بود. به نوازشش پرداخت.
    ‏نوای بلبل با صدای گريه ی مارال توام شد و سوز دلش را آشکارتر ساخت. سر را به روی سینه ی مادر فشرد و نالید:
    ‏-خانم جان. خانم جان خوبم، فدایتان بشوم.
    ‏- خدأ نکند عزیزم. من فدای تو. آنقدر سر سفره به جای خالی أت چشم دوختم که چشمم سیاه شد. ازکجا فهمیدی ما امروز اینجا هستیم؟
    ‏_تصادفی بود. یاشار بدون اینکه از بودن شما در اینجا خبر داشته باشد، مرا به اینجا آورد. وقتی صدای آقاجان را شنیدم که دارد حافظ می خواند ، دلم به تب و تأب افتاد. خدا می داند چقدر هوایتان را دارم.
    ‏_أوداشت از سوز دل می خواند. از وقتی رفته ای، همیشه همین غزل را زمزمه می کند. توهم با آبروی او بازی کردی و هم با قلب و احساسش. از تو توقع این کار را نداشت.
    _تقصیر خودشان است. خودشان خواستند که من خودرای و خودسر بأشم و برای رسیدن به خواسته هایم مبارزه کنم. خواهش می کنم به آقا جان بگوئید دست از سر شوهرم بردارد و بگذارد اوکادش را بکند. اگر مرا از آنچه که حقم بود محروم کرد و از خانه بیرون فرستاد، لااقل بگذأرد لقمه نان بخور نمیری راکه از راه حلال به دست می آورد، با راحتی خیال به خانه بياورد
    ‏- چرا حرفت را واضح نمی زنی! مگر آقا جانت چه کرده؟
    ‏- پشت پرده دارد تلاش می کند که یاشار رااز نأن خوردن بیند ازد که چی ‏بشود؟ خیال می کند با این کارها عاصی می شوم و ترکش می کنم.
    ‏- این وصله ها به پدرت نمی چسبد. او هر عیبی داشت باشد، این عیب را ‏نداردکه کسی را از نان خوردن بیندارد. این شوهر بی همه چیز توست که دارد به آقاجانت تهمت می زند. اگر قصد أین کأر را داشت،مطمئن باش با یک اردنگی اورا ازشرکت بیرون می انداخت. چند ماه است داری با این مرد زندگی می کنی، چه نیازی دارد پشت پرده فعالیت کند. اگرمي خواست خيلی راحت قصد خود را آشکار می ساخت و دستور اخراجش را می داد. خودت مي دانی که ازکسی باکی ندارد. چرا دارد گناه بی لیاقتی اش را به پای آقاجانت می نویسد. آخر چه موقع می خواهی سرعقل بیایی دختر. تا کی می خواهی تنمان را بلرزانی. تاکی می خواهی توی انبارخانه ی پدرشوهر به یک لقمه نان دل خوش کنی،کف دستت را به روی امیال و خواسته هایت فشار بدهی که خفه خون بگیرد وصدایش در نیاید. چرا قلب گرمت راکه پراز شور وشوق بود،سرجأده ی زندگی گذاشتی که هربی سرو پايی پا به روی آن بگذارد و آنرا زیر لگد له کند. تا بیشتر از این لگد مال نشده آنرا بردار و جايی ببرکه قدرش را بدانند.
    ‏با صدای بلند به گریستن پرداخت وگفت:
    _شما به من بگوئیدچه کارکنم. بأ موجودی که آنقدر سخت زمین خورده که نمی تواند بلند بشود. باید چه کار کرد؟
    ‏_باید دست او راگرفت و بلندش کرد. وقتی دو پله یکی مسیر جاده ی زندگی را طی می کنی، طبیعی است که زمین خواهی خورد. من نمی توانم شاهد بدبختی ات باشم. آقا جانت هم اگر بفهمد آن مرد بدبختت کرده، روزگارش را سیاه خواهد کرد.
    ‏_نه خانم جان، نه، به اوچیزی نگوئید.
    ‏_چرا نباید بگویم: مگر بازهم می خواهی بمانی و تحمل کنی.
    ‏_ آخر با أین بچه که درشکم دارم،کاردیگری ازدستم بر نمی آید.
    ‏_ داغ این بچه را هم به دلش خواهیم گذاشت. فقط تو برگرد. آن وقت ‏می بینی که با چه سرعت همه چیز رو به راه می شود.
    ‏_اصلأ نباید أین حرفها را به شما می زدم. حالا دیگر نه خودم آرامش خواهم داشت و نه شما. یاشار اینجاست. ممکن است بشنود و تلافی کند.
    ‏_غلط می کند این کار را بکند. پدرت گردنش را خواهد شکست. جای دختر حاج صمد در انبار خانه ی غفور خواربار فروش نیست. خیال نکن نمی دانم داری در لانه مرغ زندگی می کنی و نأچاری فقط به دانه هایی که جلویت می پاشند نوک بزنی و صد ایت در نیاید. حاج صمد دارد هر روز به یک ایل خدمه نان می دهد، آنوقت دخترش نان خور آن بی سروپا است.
    ‏_بس کنید، دیگر نمی خواهم این حرفها را بشنوم،کافی است. به آقا جانم بگوئید، نه نمی خواهد چیزی بگویید. اصلآ بهتر است نداند که شما مرا دیده اید. حرفهایم را به دل نگیرید. خیال نداشتم سفره ی دلم را بازکنم و آنرا بتکانم.
    ‏_اطمینان دأرم هنوز آن طور که باید آنرا نتکانده ای و حرفهای ناگفته ی ‏زیادی باقی مانده.
    ‏_ بگذارید ناگفته بماند، این طور بهتر است. دلم می خواهد بدانم غزال خوشبخت أست یا نه؟
    ‏_البته که خوشبخت است. کسی که با عثل و منطق برای زندگی آینده ی خود تصمیم می گیرد، نمی گذارد احساسش پا به روی عقل بگذارد. خدا را شکرکه این یکی دخترم سفید بخت شد. غصه ی تو، من و پدرت را برسرکرده. دأغ جیران کم بودکه توهم داغ به ذلمان گذاشتی.
    ‏به اشکهای مأه منيرکه چیزی نمانده بود سرازیر شود، نگریست و با صدایی که گریه خفه اش ساخته بودگفت:
    ‏_نه خانم جان تو را بخداگریه نکنید.
    ‏_ پس چکا رکنم، از شادی فریاد بزنم. تو نمی گذاری آب خوش از ‏گلویمان پائین برود. حألا دیگر من و پدرت تنها هستیم و هر وقت به دور سفره ی رنگینی که بر ایمان گسترده اند می نشینیم، نه بوی عطر غذا اشتهایمان را تحریک می کند و نه میلی به خوردنش داریم. وقتی فکر می کنم ممکن است تو گرسنه باشی، چطور می توانم خود را يیرکنم. وقتی می ترسم تو لباس مناسبی برای پوشیدن نداشته باشی، چطور می توانم از لبايهای گر انقیمت و جواهر استفاده کنم. تو با ما و خودت چه کردی مارال؟
    ‏_خیالتان راحت باشد، نه گرسنه می مانم و نه بی لباس. به این چیزها فکر نکنید و به فکر زندگی خودتان باشید. وقتی یأشار بتواند در آرامش به کار بپردازد، منهم سرو سامان خواهم گرفت. دارد باران می گیرد. فکرمی کنم باید هم شما به خانه برگرد ید و هم ما. یک جوری به آقاجان بفهمانید که چقدر دوستش دارم. همین طور به غزال وطغرل. خدحافظ خانم جان.

    فصل 49

    یاشار آنقدر از قنات فاصله نگرفته بود که صدای مارال را نشنود. سخنانی که مابین آن دو رد و بدل می شد، دیواره های قلبش را سنگسار می کرد و راه عبور هر احساس دیگری را به غیر از خشم می بست.
    ‏با دستان مرتعش دلرزان، یکی پس از دیگری، برگهای سبزدرختان راکه هنوز رنگ زرد پائیزی، شادابی شان را به یغما نبرده بود، می کند و به زمین می افکند. بیماری مسری کینه دیرینه ی پدرش به خانواده ی سلطانی یکبار دیگر عودکرد و وجود أو را فراگر فت.
    ‏پتک آهنین کلمات آنها درست به هدف خورد. به نظر می رسید مارال هم دیگر برای پسر غفور خوار بارفروش ارزشی قأیل نیست و به دنبال راهی برای رهایی مي گردد.
    ‏به زحمت توانست جلوی خود را بگیرد و فریاد نزند. برای اینکه بتواند ‏تا پایان گفتگویشان صبور باشد، حتی یک برگ هم به روی شاخه مای درختی که در سایه ی آن ایستاده بود باقی نگه نگذأشت. چه عیبی داشت اگر این درخت نیزهم چون زندگی او بی برگ و بار باشد. ازاینکه دخترحاج صمد سلطانی را به دخترصدیقه خانم که هم شأن و هم طراز خودشان بود ترجیح داده بود، خود را ملامت می کرد. ‏پدر أین دختر دل پدرش را شکسته بود و خودش دل او را. لعنت به
    این غرور و تعصب خان و خان زاده هأ.
    ‏حاج صمد نیازی نداشت پنهانی ریشه ی کار دامادش را بزند، چون رگ و پی وجود به اصطلاح استخوان دار مارال، دیر یا زود او را به اصلش بازمی گرداند و آن کسی که می باخت یاشار بود نه کس دیگر.
    ‏باد شدیدی که باران زا بود شاخه های ندامت را به همراه شاخه ی درختان بر سرش تکاند. بر بیهودگی همراهی قدمهای سستی که بازهم خیال همراهی اش را داشت، لعنت فرستاد.
    ‏نگاه چشمان سیاهی که تا ساعتی پیش وجودش را می لرزاند، چون نگاه گربه ی براقی آماده ی چنگ زدن بود. مبلغی که به زحمت اندوخته بود تا شاید با آن بتواند مارال را از آن خانه بیرون بیاورد،دیگر به کارش نمی آمد. گرچه حاج صمد شخصا در متزلزل ساختن پایه ی کار او نقشی نداشت، ولی بی آنکه اینخواسته را به زبان آورد، حزن نگاهش، شرکا را وسوسه می کردکه بی سرو صدا، به تدریج عذر او را بخواهند.
    ‏کلماتی چون لانه و مرغ، بی س وپا. بیهمهچیز او را عاصی می کرد. ایکاش می تو انست جلو برود و پتویی واکه در دست داشت به روی سر مأه منير بیندارد و دهانش را ببندد.
    صدای خداحافظی آن دو را شنید و نزدیک شدن مارال را احساس کرد. در موقع روبرو شدن با زنی که تا قبل از شنیدن آن سخنان، قلبش انباشته از عشق ومحبت نسبت به او بود، قطعات بلورین غرور شکست ی ذلش دید گان را انباشت و نگاهش را تیره و تار ساخت. مارال از چهره ی برافروخته وابروان گره خورده ای که داشت فهمید اواز أنچه بین آن دوگذشته آگاه است و قبل از این که فریادی که سینه ی یاشار را می سوزاند ازگلویش بیرون بیاید، پيشدستی کرد وگفت
    ‏_بیا ازاینجا برویم باران دارد تند می شود.
    ‏_حال که به هدف خود رسیدی و عقده ی دل را خالی کردی و سبک شدی، می خواهی از اینجا بروی! می ترسی من بشنوم و تلافی کنم پس بگذار ا ین کار را بکنم. تا بفهمی تلافی یعنی چه. روزیکه دست در دستم گذاشتی و قسم خوردی که با خوب و بد زندگی ام بسازی. قسم ات را باورکردم و پنداشتم که به عهدت پای بندی.
    ‏_ آنموقع نمی دانستم كه در چه جهنمی باید زندگی کنم. تو واقعیتهای زندگی را از من پنهان کرده بودی. ازکجا می دانستم که بعد از عروسی با ید در لانه ی مرغ زندگی کنم. إگر عقده ی دل را پیش مادرم خالی تکنم، پس کجا باید خالی کنم.
    ‏بسکه در آن ا تأق تنگ و تاریک در به روی خود بستم که صدای لعن و نفرینهای مادرت را نشنوم، خسته شدم. دروغ که نگفتم دیگر دلم نمی خواهد به أنجأ برگردم.
    ‏_ مخموصآ داد می زنی که پدرت بشنود و اصغر جلاد را به سراغم بفرستد، من از هیچ کس باک ندارم تا وقتی که زنم هستی،اختیارت با من است.
    ‏_ بیخود به خودت امید نده. من آقا بالا سر لازم ندارم و نمی گذارم تو سوار باشی و من پياده. می خواهم فریاد بزنم که بشنوند.دیگر جانم به لب رسیده ‏.
    ‏برخلاف تصور شان، هیچ کس صدایشان را نمی شنید. حاج صمد و مهمانها به محض شروع بارندگی، با عجله به طرف درشکه ها و اتومبیلها ئی که جلوی باغ پارک شده ‏بود رفتند و خدمه با سرو و صدا به جمع آوری وسایل پرداختند.
    ‏یاشأر با صدایی که می کوشید آرام باشد گفت:
    _باران تند شده‏، خیي می شوی، بیا برویم.
    ‏با اکراه درکنارش به راه افتاد. از دور اتومبیلها و درشکه های افراد فامیل را دیدکه داشتند حرکت می کردند. فقط او بودکه به ناچار می بایستی به امید رسیدن وسیله ی نقلیه عمومی در زیر باران منتظر بماند.
    ‏وجود ماه منير درون کالسکه ای که در آن نشسته بود، هر لحظه بیشتر از آنجا فاصله می گرفت، اما دلش به همراه رنج و اندوه او از اندیشیدن به اینکه مارال می بایستی در زیر رگبار تند باران منظر رسیدن وسیله ی نقلیه باشد،در همان نقطه که آن دو ایتساده بودنأ، به جای ماند.
    ‏درشکه چی افسار اسبهایخسته راکه از صبح آنها را دوانده بودکشید و متوقفشان ساخت. مارال چادر خیس از باران را جمع کرد و سوار شد.
    ‏یاشار درکنار او نشست و دنباله ی سخن را از سرگرفت.
    ‏_فکر نکن یادم رفته پدرت چه بلای سر آقا جانم آورده. دار و ندار آن بیچاره را ازچنگش بیرون آورد.
    ‏_ داروندار! باز هم همان قصه های قدیمی و رویایی. کدام دار و ندار؟ مگر تفاوت را نمی بينی. آنها سر ازکالسکه شخصی شان شدند و رفتند و من زیر باران مثل موش آب کشیده شده ام. تو مرا از همه ی نعمتهای دنیا محروم کردی.
    ‏_مجبور نبودی دنبالم بیایی. این تو بودی که وقت و بی وقت به دکان ما می آمدی. من که دنبالت نفرستاده بودم.
    ‏_حالا این حرف را می زنی. انموقع با زبان بی زبانی التماسم می کردی. وقتی آتش عشقت سرد شد و قلبت از تب و تاب افتاد، همه ی آن شور و اشتیاق را از یاد بردی. بر خلاف تصورکه می پند اشتم کاخ خوشبختی بلورین است،کوه یخی بودکه حرارت عشق آبش کرد و آنرا فرو ریخت. خدا می داند اگر این بچه را در شکم نداشتم چه کار می کردم.
    ‏_بی خود مرا نترسان. چه کارمی کردی، همان کار را بکن. آن بچه مال من ‏است نه مال تو، راه دیگری نداری به غیر از این که بارت را زمین بگذاری و بروی. بعد از آن حرفهائی که به مادرت زدی،دیگر به رفتنت اهمیت نمی دهم و از چشمم افتاده ای. حالا دیگر تو برایم فقط دختر مغرور حاج صمد سلطانی، دشمن دیرین خانواده ام هستی.
    ‏_منهم دیگر اهمیت نمی دهم. دیگر تحملی آن خانه و خانواده ات را ندارم. بچه ای که در شکم دارم مال من است، نه مال تو.
    ‏_اشتباه نکن این بچه نوه غفور شکوری است نه نوه ی صمدسلطأنی و من یک موی او را به آن خانواده نخواهم داد.
    ‏_هنوز دنیا نیامده که بخواهیم سرش دعواکنیم. فعلأ جزیی از وجود من است نه وجود تر.
    ‏_ همیشه که اینطور نخواهد ماند بالاخره روزی به دنیا خواهد آمد آن موقع دیکرقانونآ بچه متعلق به من است.
    ‏_که زیر دست و پای مادرت بلولد و او روزی صدهزار بار ناله و نفرین نثارش کند و در آن اتاق خفه جای برای نفس کشیدن نداشته بأشد.
    ‏_ اگر احساست واقعی بود می توانستیم در همان اتاق ده متری هم خوشبخت باشيم. می توانستی گوشهایت را از صدای عشق و محبت پرکنی، تا سخنان پر نیشی وکنایه ی آنا را ‏نشنوی. تو دختر حاج صمدی. دختر مردی که ویروس قلبش به محض برخرود با هر صفت خوب انسانی آنرا در خود می کشد و دخترش را به جرم دوست داشتن به راحتی از خود می راند و ترد می کند آقا جانم حق داشت، تو درست عکس برگردان پدرت هستی و همان ویروس به قلبت حمله کرده. تو از مهر و عاطفه چه می دانی. به همان سادگی که از خانواده ات بریدی، از منهم خواهی برید. مردمک سیاه چشمانت پر از تصویر چلچراخ ها و تجملات خانه ی اندرونی و بیرونی آن خان ظالم است و طبیعی است که اگر به جأی این اتاق کوچک و به قول مادرت لانه مرغ، خانه ی بزرگی بر ایت می گرفتم، باز هم آنجا را لانه ی مرغ می دانستی قلبت به اندازه ی چشمانت سیاه است و به همان اندازه فریبنده و فریب کار.
    ‏_این تویی که فریبم دادی و آوار زندگی را بر سرم فرود آوردی. من از زیر و بم و پستی و بلندی آن چه می دانستم و داشت در ناز و نعمت روزگار مي گذراندم ایکاش ناچار ميشدیم آرزوها را با خودمان یدک بکشیم و حسرت زده شاهد مرگشان باشيم. أین بچه وبال گردنمان شد. حالادیگرنه تو دلت می خواهد با من زندگی کنی و نه من با تو.
    ‏_من مثل تو بولهوس ودمدمی مزاج نیستم. هنوزهم اگردست از غرورو تعصب خانوادگی برداری و فراموش کنی ازکجا آمده ای، برایم عزیز هستی.
    ‏_ آنچه راکه فراموشی کرده بودم تازه به یاد آورده ام و دیگر نمی خو اهم فراموش کنم. من عادت نکرده ام زیر باران منتظر درشکه کرایه ای بشوم، از روزی که زن تو شدم، همه جور خفت و خورای رإ تحمل کردم، دیگر بس است.
    از درشكه پياده شدند و طول كوچه را زير باران پيمودند.
    ‏به کنار در خانه رسیدند، مارال ایستاد و با نفرت به در و دیوار آن خیره شد وگفت:
    ‏_ازاین خانه و از آن اتاق لعنتی بدم می آید.
    ‏یاشار ترجیح داد کوتاه بیاید. تا افخم که از خدا می خواست آن دو با هم اختلاف داشت باشنا، صدایشان را نشنود. وارد اتاق که شدند. مارال چادر را از سر برداشت و آنرا با خشم به روی چادر شبی که رختخواب در آن بچیده شده بود اند اخت و به روی فرش نشست و با صدای بلند به گریستن پرداخت. با وجود اینکه این گریه تلخ و پرسوز بود، ولی باز هم نمی توانست رنج و اندوه درون را آشکار سازد.
    ‏یاشار با مشاهده ی خطوط درد در چهره ی او نیازش را به گریستن ‏احساس کرد و فرصت داد هر چقدر می خواهد بگرید و هرچقدرکه می خواهد ناله و زاری کند.
    ‏سیلاب دید گان مارال آتش خشم یاشار را ابیاری کرد ومحبت را به جای آن نشاند، همان محبتی که سال گذشته آن طور ناگهانی وجودش را تسخیر کرده بود.
    در آن لحظه او دختر مغرور و خود پسند حاج صمد نبود، بلکه موجود درمانده ای بودکه نمی تو انست گره کور بندی راکه به دست و پای خود بسته بگشاید.
    ‏یاشار سر به زیر افکند و پشیمانی را باعشق آمیخت وگفت:
    ‏_مرا ببخش مارال. خواهش می کنم فقط یک بار دیگر به من فرصت بده.
    با نگاهی که نه بيگانه بود نه آشنا، به اوخیره شد. رژه ی حسرتها به روی
    سینه ی تنگش، قلبش را لگد مال می کرد. دل خود را به زحمت از زیر لگد حسرتها بیرون کشید و یکبار دیگر محبت را بر آن دمید، تا باز هم فرصت دیگری به او بدهد.

    فصل 50

    باران بی موقع، بسان مهمانی را که در اصل پا گشای عروسی غزال به حساب می آمد، به هم زد. با وجود این که برای ناهار پذیرا یی مفصلی از مدعوین به عمل آمده بود بعدازظهر انروز، قزبس وشفیقه به روی اجاقی که در باغ زده بودنر، دیگ بزرگی بارکردنر، و به پختن آش ترش برای عصرانه پرداختند به همین جهت بعد از شروع بأرندگی، مهماندن برای صرف آش به منزل دعوت شدند.
    ‏هر چند ماه منير دیگر حوصله ی پذیرا یی ازکسی را نداشت و ترجیح می داد بعد ازمرا جعت از باغ، فرصتی به دست بیاورد ودر سکوت اتاق خود بر بخت بد مارال اشک حسرت بریزد، چاره ای به غیر از این ندیدکه باز هم با روی باز از آنها دعوت کندکه برای ادامه ضیافت و صرف آش به منز لشان بیايند.
    ‏بچه ها جفت خود را یافته بودند و به دنبال زندگی شان بودند ماه منير در کنار همسرش در درشکه نشست و مأبقی مهماندن نیز با وسیله ی شخصی خود عازم خانه ی آنها شدند. پریشانی او چیزی نبود که از چشم تیزبین حاج صمد پنهان بماند. با کنجکاوی پرسید.
    ‏-چی شده! چرا پریشانی؟
    ‏ابتدا با تردید نگاهش کرد. ماهها بودکه جرات به زبان آوردن نام مارال ‏را در مقابل او نداشت. برای این که درشکه چی صدایش را نشنود، سر را به نزدیک گوش حاج صمد برد و بی مقدمه پرسید:
    _راست بگو، این روزها کسی را مأمور کرده ای که درکار پسرغفور موش بدواند؟
    ‏به محض شنیدن این نام هم به خشم آمد و هم متعجب شد وگفت:
    _چه سروال عجیبی می کنی. من چه کار با او دارم. روزی که آن دختران اینجا رفت، هم خودش برایم مرد و هم آن نامردی که از راه به درش کرده بود. حالا چه شده که باز فیلت یاد هندوستان کرده؟
    ‏از عکس العملش ترسید و پشیمان از سوالی که کرده بود پاسخ داد:
    -چیزی نشده.
    ‏- چرا حتمأ چیزی شده. تو بی خود این سروال را نمی کنی.کدام ‏بی انصافی به این فکر افتاده که داغ دلت را تازه کند؟
    ‏جرات به زبان آوردن نام مأرال را نداشت و می دانست که به محض شنیدن این کلمه، صمد اختیار ازکف خواهد داد و فریاد خواهدکشید. با وجود این که این نام سینه سوز و آتش افروز بود، صمد با لبان لرزان وگونه های برافروخته منتظر شنیدن آن بود.
    ‏ماه منير برای اینکه شهامتش را برای بیان این جمله به دست اورد سر به زیر افکند تا ناچار نبأشد به او بنگرد وگفت:
    ‏-مارال به من گفت که تو این قصد را داری.
    ‏به محض اینکه نام مارال را بر زبان آورد، پانسمان زخم عمیق دل صمد به کنار رفت و سوزش آن آغاز شد. از صدای فریادش اسبهای درشکه هراسان شدند و بر سرعت حرکتشان افزودند. سورچی به عقب برگشت و به آن دو نگریست.
    ‏-مارال غلط کرد. اصلآ چطور به خود جزأت داده به دیدنت بیاید؟ ‏چرا حاضرشدی با أونم صحبت بشوی؟ مگر یادت رفته چطور آبرویمان ‏را برده. حالا بگوکجا وچه موقع آن بی چشم و رورا دیدی؟
    -همین ساعتی پیش درباغ حسین آباد شاهد ندأمتهأیش بودم.
    ‏-ندامتها. یا تهمتها بأچرا به ا‏و اجازه دادی این وصله را به من بچسباند.
    ‏- تقصیر خودش نیست، آن بی همه چیز اینطور وانمودکرده.
    ‏- تف به غیرتش. فکرکردی بر ایش ارزش قائلم.که به خاطراو خونم را ‏جوش بیاورم. اصلآ بود و نبودش برایم اهمیت ندارد. من خیال ندارم آن دختر بی عقل را هل بدهم که به زمین بخورد، چون مطمئنم که خودش به زودی به زمین خواهد خورد.
    ‏ماه منير بی آنکه اشک به چشم آورد، داشت در درون می گریست. با صدای خفه وک فته ای گفت:
    _زمین خورده حاجی، خيلی هم سخت زمین خورده. دلم خیلی برایش می سوزد، چون نه راه پيش دارد و نه راه پس.
    ‏لفاف خشم وکینه راکه صحبتش در آن پیچیده شده بود بازکرد و به سینه این فرصت را دادکه آه حسرت را ازگلوی او خارج کند. رنج و اندوه، شعله های خشم را در دیدگانش ناپدید ساخت. بأ وجود این که آرزوی ناکامی مارال را در این وصلت داشت، طاقت شنیدن خبر بدبختی اش رانداشت. با صدای ناآرامی پرسید:
    ‏-چرا راه پیش و پس ندارد؟
    ‏ماه منير به سیم آخر زد گرچه به خوبی می دانست که صمد با شنیدن این پاسخ برآشفت خواهد شد،گفت:
    ‏_ آخر، با آن باری که درشکم دارد چه کاری از دستش برمی آید.
    _کدام بار؟ منظورت چیست؟! نکند دختر بی فکر با حماقتش خود را گرفتأرکرده. اگر این طور باشد، وای به حالش.
    _آن پسر نابکأر کاری کرده ‏که مارال راه رهایی نداشته باشد، حالا فهمیدی چرا افسرده و پریشانم.
    _خود کرده را چاره نیست. با این بلایی که به سر خود آورده بگذار بسوزد و بسازد.
    ‏_فقط همین! باورم نمی شود بتوانی اینقدر خونسرد باشی. مارال پشیمان شده ‏ودیگر نمی خواهد اد‏امه بدهد.
    ‏_دیگر چه فرقی می کند. پشیمان شده باشد یا نه. وقتی بچه آن بی همه چیز را در شکم دارد، چه کار می شودکرد؟ فکر می کنی می توانم نوه ‏ی غفور خواربار فروش را نوه ‏ی خودم بدانم.
    _کی به توگفت او را نوه ‏ی خودت بدانی. فقط دخترت را از آن جهنم نجات بده.
    _چطوری لابد توقع داری بلند شرم به منزل آن ملعون بروم و آنقدر مشت به شکم دخترم بزنم تا بچه اش سقط شود و بعد دستش را بگیرم و از آن خانه بیرون بیاورم؟
    ‏-منظور من این نبود.
    ‏- خوب پس واضح بگو منظورت چیست.
    ‏- تا امروز فکر می کردم خوشبخت است، ولی حالا که می دانم نیست، ‏آرام و قرار ندارم.
    حاج صمد سکوت اختیار کرد و به فکر فرو رفت. کاش می توانست به عقب بازگردد و به روی آن لحظات زندگی چنگ بیند ازدکه دختر ناکامش به همراه دختر گریز پایش، پا به پای او اسب می تاختند و سرشار از شور و نشاط جوانی بودند.
    ‏اکنون که جوانی اش، لب طاقچه ی پيری در حال افتادن بود، جیران در زیر خر وارها خاک خفته بود و مارال به هر طرف که مي چرخید، چوب ندامت بر ‏سرش فرود می آمد و درمانده و مستأصل به دنبال راه چاره می گشت.
    ‏از این که آرزوی بدبختی أش راکرده بود، خود را ملامت می کرد. شاید این نفرین او بودکه دامنگیر دخترش شده ‏بود. رو به ماه منیرکرد و پرسید:
    -راست بگو. بعد از آن ماجرا، این اولین بار بودکه مارال را می دیدی؟
    ‏- حالا که پرسیدی،ناچارم جواب بدهم. راستش را بخواهی اولین بار ‏نبود. یکباردیگر هم شب عروسی غزال او را دیدم.
    - شب عروسی غزال!کجا او را دیدی؟
    ‏چادر را به روی صورت کشید تا مبادا درشکه جی اشکش را ببین و پاسخ داد:
    _دختر بخت برگشته ام کنار اجاق قزبس ایستاده برد و داشت از دور خواهر نو عروسش را تماشا می کرد. وقتی از آمدن او با خبر شام، دلم طاقت نیاورد، از مجلس بیرون آمدم و به حیاط رفتم و تا می تو انستم نگاهش کردم و در آغوشش گرفتم. انموقع هنوز به حد انفجار نرسیده بودکه عقده ی دل را بازکند و از بدبختی خود سخن بگوید و من به غلط گمان کردم هنوز خوشبخت است. چه اشتباهی.
    ‏-حالاکجأ دارد زندگی می کند؟
    ‏-همانجا در منزل غفور.
    ‏_تف به غیرت آن مردکه هنوزنتوانسته برای زنش یک آلونک دست و پا کند. یعنی مارال هنوز فکرمی کندکه آن جوان ارزش این آبروریزی را دارد؟ هم با آبروی ما بازی کرد هم با آبروی خودش. دختری که همه آرزوی یک نگاهش را داشتند. خود را تباه کرد. حالا حقش این است که این بلا به سرش بیاید.
    ‏_نه حقش نیست اوجوان بود ونادان. تو آنطورکه باید ایستأدگی نکردی و با دست خودت آن دختر را هل دادی که زود تر به دام بیفتد
    ‏_اگر این کار نمی کردم رسوایی به بارمی أورد. خيلی سعی کردم جلویش را بگیرم و وادارش کنم سر عقل بیاید و دست از سر او بردارد. اما وقتی یک در را به رویش می بستم، از در دیگر خود را به آن ملعون می رساند.گفتم به جهنم، بگذار لااقل حلالش شود و برود.
    ‏_شاید اگر زنجیرش می کردی، هوای آن جوان، ازسرش بیرون می رفت.
    _ولی اگر این کار رامی کردم، به هر ترتیبی بود زنجیر را پاره می کرد و می رفت. من دختر خودم را بهتر می شناسم. هیچ کس نمی تواند جلودارش بشود.
    ‏_ولی آنها جلودارش شده اند. آنقدر مظلوم شده که اگر از نزدیک او را ‏ببینی دلت به حالش می سوزد.
    ‏_با این حرفها یی که می زنی، وادارم می کنی بروم بالگد در دکان غفوررا از پاشنه در بیاورم و خانمانشان را بسوزانم. اگر بگویم محبت این دختر در دلم نیست، دروغ گفته ام. دخترم است، آنهم دختر عزیز کرده ام. ولی تا وقتی با پای خود برنگردد ونگوید غلط کرده ام، حاضر نیستم او را ببخشم.
    ‏_فکر نمی کنی حالا که دارد بچه دار ميشود. بهتر باشد برایش خانه ی جداگانه ای بگیریم تا از این بی سرو سامانی نجات پیدا کند؟
    ‏حتی یک لحظه هم درنگ نكرد و بلافاصله پاسخ داد:
    ‏_ نه امکان ندأرد. چیزی از من نخواه که قادر به انجام آن نیستم. بگذار همانجا بماند و عاصی شود. وقتی که جان به لبش رسید و برگشت، آنوقت حاضرم مثل گذشته همه زندکی ام را به پایش بریزم وحسرت روزهای سختی واکه گذرانده، جبران کنم.
    ‏_ پس تو به فکر چاره نیستی.
    _اگر پای آن بچه در میان نبود، می شدکاری کددکه برگردد. ولی حالا دگر فایده ای ندارد. تازه مگر همین یکساعت پيش بتو نگفته بودکه من ‏خیال دارم شوهرش .ا بی کارکنم. تو به ا ین خیالی که پشیمان شده ‏و قصد بازگشت دارد و او هنوز دارد خون به دلت می کند. اصلآ فراموش کن که یک زمان دختری به اسم مارال داشته ای.
    ‏_ مگر می شود فراموش کرد. بی خود نگو که تو فراموش کرده ‏ای. خيال می کنی من شاهد آ ه ‏و ناله های نیمه شبانت نیستم و نمی دانم که شبی نیست با یاد أونخوابی و با يا‏دش بیدار نشوی. این دفتر پاره ی تن ماست. مگر می شود فرامو شش کرد.
    ‏_من پاره ‏تنم را از تنم جداکردم وجای بریدگی اش دارد جوش می خورد. تو هم همین کار را بکن. داریم به خانه نزدیک می شویم. اشکهایت را پاک کن و بخند و با روی باز ازمهمانهایت پذیرایی کن. آخر ما به غیر از آن یکی، دختر دیگری هم داریم.
    ‏_ایكاش آن یکی هم مثل غزال خوشبخت بود.
    ‏_ آن یکی خودش تیشه به ریشه اش زد. پس دیگر فکرش را نکن.

    فصل 51

    مدتها بود که محبت به مارال و نام او درکنج دیوار دل حاج صمد به بند کشیده شده بودکه سخنان ماه منير مانند نیشتری بر قلب پر خون اوفرود آمد و نام مارال را به همراه عشق و علاقه ی پدری در فوران آن شناور ساخت بنحوی که از آن لحظه به بعد هیچ یک از بردن نام مارال پروایی نداشتند.
    ‏عشرت هیچ تلاشی برای این که به دوری از آیدین عادت کند، نمی کرد. انگشتانش برای شمارش زمان سپری شده، حتی یک لحظه هم از حرکت باز نمی ا یستاد. بوی نم دلتنگی. نفس کشیدن در آن خانه را مشکل ساخته بود. مرگ جیران، عروسی غزال، بهانه ای بود برای فرار از جأیی که از لابلای خشت وگل آن، هوای پسر ش به مشام می رسید.
    ‏بعد از عروسی غزال، مهمانی های پاگشا را بهانه کردو به همراه بقیه ی افراد خانواده به تهران بازنگشت و با آلما در زنجان ماندگار شد. ناکامی آ یدین در عشق مارال، او را نسبت به سرنوشت دختری که یک زمان سوگلی اش به شمار می رفت بی اعتنا ساخت و پس از شنیدن آن پاسخ منفی از میزان مهر و محبتش کاسته شد و از آن روز به بعد بی آنکه خواست ی خود را بر زبان بیاورد،آرزوی سیاه بختی وی را داشت.
    ‏بعد از مراجعت ازباغ، همین که صمد پا از درشکه به زمین نهاد، وابستگی خاصی که میان او و خواهر دو قلویش وجود داشت، باعث شدکه ‏عشرت در موقع پیاده شدن از اتومبیل طغرل با یک نگاه متوجه ی آشفتگی درونش شود. صدای همهمه مهماندن از تالار بزرگ به گوش می رسید. حاج صمد به بهانه ی نماز به اتاق نشیمن پناه برد. مگر نه اینکه به در و دیوار آن قسمت قلبش که محبت مارال در آن منزل داشت،گل مالیده بود تا احساس خود را در پشت آن محبوس سازد؟ پس دلیل پریشانی و التهابش چه بود؟ تازه سر از سجاده برداشته بودکه نگاه پر سروال عشرت غافلگیرش ساخت.
    ‏_چی شده حاج دادا، اتفاقی افتاده؟ به نظرمی رسدکه خيلی پریشانید.
    چمشها را بست و به استغاثه و راز و نیاز پرداخت. عشرت در سکوت منتظر ماند تا اودوباره چشم بگشاید وادامه داد:
    ‏_من و آلما خیال داریم فردا به تهران برگردیم. ولی تا نفهمم چه اتفاقی افتاده نمی روم.
    ‏اسب تیز پای شادی هاگذران است و قاطر لنگ اندوه کند پا و دیرگزر.
    ‏بی آنکه به او بنگرد گفت:
    ‏_چه بهتر، نرو. چند روز دیگر هم بمان.
    ‏_آخر به اندازه ی کافی مزاحم شده ایم دیگرکافی است.
    ‏_ بودن تو در اینجا به من آرامش مي دهد. دلم خيلی گرفت راست گو، دوری از ایدین خيلی اذیتت می کند؟
    ‏داغ دل عشرت تازه شد. آهی کشید و پاسخ داد:
    ‏_خاطرات گذشته. عذابم می دهد، آنقد رکه أیکر چیزی فمانده که جانم به لبم برسد.
    ‏_منهم درست همین حالت را دارم
    ‏صمد عادت ندأشت احساس خود را برزبان آورد، در واقع غر ورش اجازه ی بیان آن را نمی داد، اما در آن لحظه آنقدرزبون و درمانده شده بود ‏که گفت:
    ‏_تا امروز فکر می کردم با همه ی آبر وریزی اش، لااقل خوشبخت شده. ‏ولی حالا می دانم که سیاه بخت است.
    ‏هنوز از به زبان آوردن نام مارال پروا داشت. عشرت پرسید:
    _چرا نمی روی دست او را بگیری واز آن خانه بیرون بیاوری؟
    _نمی توانم این کار رأ بکنم. زن عقدی اش است. بچه ای در شکم دارد. با همه ی قدرتم قادر به انجام این کار نیستم.
    ‏عشرت زانو زد و نشست. از ضعف و زبونی برادر قدرتمندش، دلش به درد آمد.
    _این دختر چه روزت آورد خاج دادا.
    ‏_بیچاره ام کرده. أبرویم را پیش سر و همسر برده و سرافکنددام ساخته. همه می دانند این دختر به مردی شوهرکرده که هم طراز ما نیست.
    ‏_این تصوری است که خودت داری، وگرنه از نظر دیگران او هم شوهر کرده و به دنبال زندگی اش رفته. همه که نباید زن پسر خان بشوند.
    ‏_بجهنم که پسر خان نیست. لااقل اگر اصل و نسب دار بود،دلم نمی سوخت.گرچه حالا دیگرکارازکار.گذشته و آن غصه در دلم کهنه شده و کم کم داشتم فراموش می کردم که دختری بنام مأرال داشته ام. از تو چه پنهان أبجی گور این دختر را هم بغل گور جیران کنده بودم وگاه که خاطرات کودکی و نوجوانی شان به قلبم نیش می زد، در خلوت اتاقم با اشک به روی آن مرهم می نهادم. باورت می شود که منهم گریه می کردم؟
    ‏_چرأ باورم نشود. تو این دختر را خيلی دوست داشتی. پس طبیعی است رفتار او دلت را خيلی سوزانده. بخصرص حالا که می گویی خودش هم دلسوخته است. وقتی هوس او را به آنجاکشانده، بگذار بسوزد.
    ‏_ به اندازه کافی سوخته. شیطان می گویدمشداصغر را به سراغ غفور ‏بفرستم که گو شمالی اش بدهد.
    ‏_گو شمالی بدهد که چه بشرد. چرا می خواهی گناه پسر را به پای پدر بنی پسی. مکر دستت به خودش نمی رسأ؟
    ‏_زندگی او در مثت من است ه در یکی از شرکتهان خودمان کار می کند. فقط نمی خواهم آنجا گوشمالی اش دهم ، چون دختر خودم را می شناسم و می دانم این طوری جری تر خواهد شد.
    ‏_مرا ببخش دادا. ولی خودت این دختررابد بار آوردی. آنقدر هر چه خواست انجام دادی که دیگر خواسته ای ندأشت.
    ‏بادی که می وزید مسیر باران را منحرف می کرد و قطرات آنرا به روی شیشه ی پنجره ها فرو می ریخت. حاج صمد تسبیح را به روی سجاده ی ترمه نهاد وگفت:
    ‏_همه فکرمی کنندکه من سخت ومقاوم هستم. مرگ جیران ودرد بدتراز داغ مرگ او خطای مارال،کمرم را شکست.
    ‏_حتی مرگ هم در مقابل ضربه ی سخت می شکند، دلیلی نداردکه تو نشکنی. آن مارال است که طناب دار را به دورگردن خود محکم کرده. پس بگذار طناب کشیده شود و حلقوم او را بفشارد.
    ‏ارتعاش سیمهای خشم و نفر ت در صدای عشرت آشکار بود،حاج صمد ‏حیرت زده نگاهش کرد وگفت:
    ‏_ تو دلت از جأی دیگری پر است، أبجی.
    ‏هر چه دلتنگی از دوری فرزند داشت به روی قلب فشرد. نام ایدین به روی تنور داغ زبانش چسبید.
    ‏_من هنوز جرات نکرده ام به ایدین خبر بدهم که مارال چه دسته گلی به آب داده. مطمئنم که اگر باخبر شود این دختر یک پسر بی اصل و نسب را به او ترجیح داده، خيلی ناراحت خواهد شد.
    ریسمان غصه به دورگردنش پيچید و حسرت تعبیر نشدن خوابهای طلایی که برای مارال می دید،در صدایش نمایان بود.
    ‏_اگر فریب آن زبان چرب و نرم را نمی خوردم و آزادش نمی گذاشتم، اگر به زور او را پای سفره ی عقد پسر تو می نشاندم، امروز این طور بی آبرو و سرافکنده نمی شدم ومجبور نبودم شاهد بدبختی اش باشم.
    ‏_دختری که به زور پای سفره ی عقد بنشیند، به چه درد می خورد.
    ب‏رأی یک لحظه هر دو سکوت کردند وگوش به سر و صدایی که از تالار بزرگ و حیاط به گوش می رسید دادند.
    ‏در تالار کوچک حوریه و قمر بی حوصلگی ماه منير را درگفتکو با مهمانان احساس کردند وخود در سرگرم ساختن آنها برمشر قدم شدند. در تالار بزرگ حأج اسد متوجه غیبت برادرش شد و بی آنکه از علت آن آگاه باشد،کوشید تا وظیفه ی او را در پذیرائی از مدعوین به عهده بگیرد.
    ‏طیبه، جیران کوچولو راکه سر وصدای مهمانان باعث نحسی اش شده بود و یک بند فریاد می کشید، به حیاط اندرونی برد تا به دور از سر وصدا آرام بگیرد. طغرل، حکمعلی و غیبعلی را مأمور ساخت فرش ایوان راکه تمام تابستان در آنجا پهن بود، قبل از اینکه کاملآ خیس شود، جمع کنند. ماه منپر در جستجوی صمد سر به درون اتاق کشید و ازدیدن آن دو با هم متعجب شد و پرسید:
    ‏_چی شده؟ خواهر و برادر با هم خلوت کرده اید، مگر یادتان رفته که مهمان داریم.
    حاج صمد ابروانش را در هم کشید و پاسخ داد:
    ‏_این آتشر را تو خودت روشن کردی و به دلم شور اند اختی، حالا تازه می پرسی چه خبر شده.
    ‏ماه منير قدم به داخل اتاق نهاد و درکنار سجاده ی او زانو زد و نشست.
    ‏از یاد برد که خواهرشوهرش هم در همانجا و در چند قدمی او نشسته است.
    ‏با وجود این که دوست نداشت در مقابل عشرت در مورد خطای مارال سخن بگوید، طاقت نیاورد و رو به همسرش کرد وگفت:
    ‏_فکرمی کنی فقط به دل توشور انداختم، پس دل خودم چی. خدا می داند چه افکار پریشان و مغشوشی دارم. آن روز را به یاد داری که در همین اتاق داشتی تنش را با شلاق سیاه می کردی؟
    ‏بی آنکه چشمهایش را ببندد و ضربات سختی را که با کمربند بر بدن، ظریف مارال وارد می کرد، در نظر مجسم کند، آن صحنه را به یاد آورد و گفت:
    ‏_شاید آن تنبیه برایش کافی نبود، ایکاش تن و بدن او را فوری با شلاق کبود می کردم که هیچ وقت اثر آن محو نمی شد. شاید آن موقع قدر این ضربه ما را می دانست.
    حاج صمد خبر ندأشت که آن روزها مأرال هم حسرت آن رأ می خورد که چرا پدرش طوری بدنش را با شلاق سیاه نکرده بودکه آن سودای خام را از سر بیرون کند.
    ‏کینه ها ازدرون سبد دلش لبریزشد و آنرا آزاد ساخت تا در آرزوی دیدن دخترش پرکشد و زیر لب زمزمه کرد:
    _کجا یی دختر پدر سوخته ی من.
    ‏ماه منيرکه شاهد جوشش احساس او بود از فرصت استفاده کرد والتماس ‏کنان گفت:
    ‏_پس به دادش برس و نگذار بیش ازاین آزار ببیند.
    ‏صمد بال پرنده ی احساس رأگرفت و آنرا به درون قفس سینه بازگرداند و سر را به علامت نفی تکان داد وگفت:
    ‏_ یکبار گفتم که تا وقتی در آن خانه است نمی تواند از من انتظار بخشش وکمك را داشته باشد. پس دیگر تکرار نکن.

    فصل 52

    افخم دوست نداشت عروسی همچون مارال قدم به آن خانه بگذارد و از خدا می خواست همسریاشار زنی مطیع و فرمانبردار باشد تأ بتواند هر وقت که خواست به او امر و نهی کند. آرزو می کرد پای مارال در موقع قدم گذاشتن به روی پله ها لغریده و سرنگون شود تا هم خود و هم طفلی که در شکم داشت ازبین بروند. اما از بخت به اومارال با احتیاط به روی پله ها قدم می نهاد و قصد سرنگون شدن را نداشت. یاشار برای رفع کدورتی که در باغ حسین آباد بین او و همسرش شده بود، سعی می کرد تا به نحوی محبت او را نسبت به خود جلب کند و بر این اساس به نگاههای پراز خشم و نفرت مادر توجهی نداشت و سخنان ملامت آمیز او را نادیده می گرفت و وظایفی را که مارال عهده دارانجام آن بود، خود انجام می داد.
    ‏افخم که تحمل شنیدن سخنان نیدار او و خوش خدمتی های یاشار را نداشت، زبان به شکوه نزد غفورگشود وگفت:
    ‏_میمون هر چی زشت تره، بازی اش بپشتره، از روزی که شیکمش باد کرده، دما غشم باد آورده و بدترکیب ترشده، ا ین پسره بی عقل بیشتر دورو بر اون می پلکه و هواشو داره و نمی زاره دست به سیاه و سفید بزنه، آخه تاکی من باید کنیز دست به سینه شون باشم.
    ‏غفورکه داشت آماده ی خروح از خانه می شد، در حالی که درد سینه ‏امانش را بریده بود، با صدایی که به زحمت شنیده مي شدگفت:
    ‏_خودم کردم که لعنت برخودم باد. از روز اول نباید قبول می کردیم دختر آن ناخلف را به این خانه بیاورد. حالا دیگرکار ازکار گذشته و این پسره بی فکراصلآخیالندارد دست زنش را بگیردو ازاینجا برود. نمی دانم باید با اوچه کارکنم.
    ‏افخم بدون توجه به رنگ چهره ی همسرخودکه کاملآسفید شده بودگفت:
    _من دیگه تحمل ندارم آقا، خودت يه جوری بهشون بفهمون که یا باید اون زن نصف بار زحمت أین خونه روبه دوش بکشه یاگورشوگم کنه، بره. حالا که قبول کردی دختر تو به یوسف پسر انيس خانوم بدی، اونوقت من دست تنها می شم وهمین که از عهده ی کار این خونه بربیام واسم بسه، دیگه نمی تونم خدمت اون یکی یکدونه و بچه شو هم بکنم.
    غفور جلوی پا دری خم شد و در حالی که با یکدست قلبش راکه دچار ناراحتی شده بود فشارمی داد، با دست دیگر پاشنه ی کفثش راکشید وگفت:
    _حالا که هنوز نه دخترت عروس شده و نه عروست فارغ، پس صبر داشته باش تا ببینم چه کار مي توانم بکنم.
    ‏_همش صبر، آخه مگه من چقدر می تونم تحمل داشته باشم صدام در نیاد.
    ‏کلاه را به سر نهاد ودر حالی که داشت به طرف ایوان می رفت گفت:
    _به ریحان بگوخودش را برای شیرینی خورأن آماده کند، لااقل این یکی را خودم سرو سامان می دهم ونمی گزارم نصیب نااهل شود.
    ‏پاکه به روی پله ها نهاد، درست مانند اینکه اولین بار است متوجه ی شکستگی لبه ی سنگهای پله می شود، زیر لب زمزمه کرد.
    ‏_این سنگها هم مثل من پیرو فرسرده شده اند.
    ‏افخم که پا به پای اوقدم برمی داشت، لبخندی به لب آورد و به اعتراض ‏گفت:
    ‏_واه چه حرفها می زنی آقا، حالا کو تا توپير بشی.
    ‏_ این پله ها که از سنگ است زیر چکمه ی آهنی اصغر جلاد و ارباب ملعونش شکست، پس توقع داری وجود من که از سنگ نیست زیر بار ظلم آنها نشکند.
    ‏_ خدا ذلیلشون کنه، ظلم خودشرن کم بود، این دختر رو هم به ریش ما بستن که چون به لبمون برسونه.
    ‏غفور بی اختیار به عقب برگشت و یکبار دیگر خانه ی موروثی را تماشا کرد. ریحانه که داشت در زیر زمین ترشی می اند أخت، به شنیدن صدای پای پدر سر را از پنجره به بیرون آورد وگفت:
    ‏_برای ناهار به خانه می أیید یا نه؟
    ‏با لذت چشم به نیمرخ زیبای او دوخت و پاسخ داد:
    _اگر زنده بودم. بر می گردم.
    ‏_نفوسبد تزنید آقاجان انشاءالله صد سال زنده باشید.
    ‏_صد سال که تعارف است. دعاکن تا عروسی توزنده باشم وحسرت به دل از دنيا نروم
    ‏منتظر جواب نشد وازدربیرون رفت. افخم در حالی که زیر لب مارال را نفرین می کردکه چرا هنوز در خواب ناز است، برای کمک به ریحانه به زیر زمین رفت. غفور واردکوچه که شد، لحظه ای ایستاد و به اطراف نظر افکند. چهار مین روز پائیز بود آسمان ابری،گرفته و غم آلود و منتظر ریزش باران بود.
    ‏پسر بچه ای که داشت سقز می فروخت،کودکی او را تداعی می کردکه بأ التماس می کوشید تا آلو و لواشکی رأ که مادرش در همان ملک غصبی حاج ممد درست کرده بود به رهگذران بفروشد.
    ‏برای رسیدن به این مرحله از زندگی یک عمر دویده بود، با وجود ا ینکه دخترش به زودی عروس می شد، ولی از این که زود تر او را شوهر نداده بود خود را ملامت می کرد.
    ‏آرامش معیشت او از روزی به هم خورد که ملک موروثی ،به خاطر بدهی به حاج صمد ازدست رفت و آرامش زندکی از روزی که یاشار دختر غاصب آن ملک را به عنوان همسر به آن خانه آورد.
    ‏بوی کاه، بوی علفهای مرطوب ده را در خاطر بوئید و دلش در هوای سبزه زارهأی آنجا پرکشید، دردش این بودکه دختر همان مردی که این مک را غصب کرد، پسر او را هم از چنگش بیرون آورد. مرغ دلش برای سر زدن به آن ده راه درازی را می پيمود و اکنون خسته، از تاب و توان افتاده بود. هوای داخل دکان به نظر سنگین و غیر قابل تنفس و تحمل می آمد. با انگشت به شمارش سالهای عمر خود پرداخت. هنوز بیش از پنجاه بهار از آن نمی گذشت و شاید باز هم فرصتی برای زیستن باقی مانده بود.
    ‏اولین مشتری که وارد مغازه شد، با دیدن چهره ی رنگ پریده ی او طاقت ‏نیاورد و برسید:
    ‏_مگر خدای نکرده کسالت دارید؟
    ‏از سووالش حیرت کرد و به جای جواب پرسید:
    _چطور مگر؟!
    ‏_ آخر رنگتان خيلی پریده است.
    ‏یعنی واقعأ رنگش پریده است! شاید بهتر بود مغازه رأ می بست و به خانه باز می گشت و به استراحت می پرداخت. این روزها زیادی خودش را خسته کرده بود.
    ‏ایکاش یاشار به جای اینکه جیره خوار دشمنش شود، عصای دست پدرش می شد. شاید سوزش سینه نیز از ندانم کاری و سرکشی پسرش ناشی می شد.
    ‏این سوزش ریشه دار بود و نمی شد آنرا نادیده گرفت.
    ‏شاید اگر سر را روی پیشخوان می گذاشت و به استراحت می پرداخت، حالش بهتر می شد و درد سینه هم آرام می گرفت. سر راکه به روی دست خم کرد، چشمش به انگشتر عقیق یادگاری مادرش افتأد که همیشه به انگشت داشت. بی آنکه بداند این آخرین نگاه به زندگی و متعلقات آن است خم شد و آنرأ بوسید. ریسمان تنگ اجل به دورگلویش بیچید. اولین گلوله مرگ که از اسلحه ی زندگی شلیک شد، درست به هدف خورد و قلب او را شکافت. پای آرزوهایش قبل از رسیدن به مقصد پیچید و از حرکت باز ایستاد.
    ‏انيس خانم مادر یوسف خرید را بهانه کرده بود تا با غفوردر مورد مراسم شیرینی خوردن یوسف با ریحانه گفتگو کند.
    ‏به محض ورود به مغازه از دیدن اوکه سر به روی پیشخوان داشت حیرت کرد. غفور آنقدر آرإم خوابیده بودکه انیس خانم دلش نیامد صدایش کند. چند لحظه ای بلاتکلیف به امید این که بیدار شود همانجأ ایستاد.با خود گفت: "شاید بهتر باشد فعلآ برگردم و بگذارم او آسوده بخوابد"برای تصمیم گرفتن مردد بودکه مرد درشت اندامی با سر و صدا در را بازکرد و داخل شد. اما باز هم بیدار نشد. آن مرد بی توجه به انيس خانم جلو آمد و شانه اش را تکان دأد وگفت:
    ‏_چی شده آقا غفور، حألا چه وقت خوابه. واست جنس آوردم، بلند شو ‏تحویل بگیر.
    ‏با تعجب به جسم بی حرکتی که در مقابل داشت خیره شد وسپس به انيس خانم اشاره کرد وگفت.
    _گمان نمی کنم خواب باشه، نکنه روح ازجسمش پروازکرده.کمک کنین اونو رو زمین بخوابونیم.
    ‏به شنیدن أین جمله فریادی از وحشت کشید و به سرعت از دکان خارج شده بی توجه به رگبار تند باران سراسیمه، به طرف منزل آنها دوید واز إفخم و ریحانه خواست که با أو به آنجا بیايند.
    ‏ازروزی که صحبت عروسی ریحانه و یوسف شده بود، افخم به روزهای تنهایی خود و همسرش می اندیشید، ولی هرگز تصور نمی کردکه به زودی باید فقط به تنهأیی و بی همدمی خود بیندیشد.
    ‏او فقط همسرش نبود، بلکه تنها تکیه گاهش به شمار می رفت. غفور پای افخم بود برای راه رفتن و نیروی جسمانی در مقابله با مشکلات زندگی و اکنون به این می اندیشیدکه بد از این چگونه خواهد زیست و چگونه نفس خواهدکشید.
    ‏انيس خانم به یوسف خبر داد و یوسف به یاشار. موقعی که آن جمع سراسیمه خود را به مغازه ی غفور رساندند، پزشکی که به بالیش آورده بودند، با زبان بی زبانی به آنها فهماند که کار أزکار گذشته و تلاش برای به کار انداختن مجدد قلب او بی فایده است.
    ‏یاشار حسرتهای دل سوزان پدر را می شناخت و از زیر پلک چشمان بسته اش، ملامت و سرزنش را آشکار می دید و خود را در مرگ پدر مقصر می دانست. اگر با دل بستن به دختر حاج صمد، دل او را نشکسته بود، شاید هنوز این قلب سالها برای تپیدن فرصت داشت.
    ‏صدای پرطنین افخم در میان شیون و زاری به گوش رسیدکه می گفت:
    _کشتنش، به خدا کشتنش. اون مردنی نبود. صبح که داشت می رفت، هیچ چی اش نبرد، صحیح وسألم از این در بیرون رفت. حتمأ لازم نیس تبرتو قلبش فروکنن. گفتن يه کلمه از صد تا تیر بدتر قلبوشکأف می ده.
    ‏یاشار می دانست که مادر و خواهرش نیاز به تسلا دارند. یادآوری چهره ی آرام و بی حرکت پدر، دلش را آتش می زد. از این که در روزهأی‏آخر زندگي آن مرد، آنقدر اورا آزرده برد، احساس شرمساری می کرد. هیچ کس نمی دانست چطور این اتفاق افتاده، ازنظر افخم،شوهرش موقع ترک خانه کاملأ سالم بود. ‏مارال با وجود این که می دانست همسرش نیاز به دلداری دارد به بهانه ی بارداری در مراسم تشییع جنازه شرکت نکرد. یاشار بهت زده بود و آنچه را که اتفاق افتاده، باور نمی کرد. نگاه مشکوکش مارال را می آزرد. بعد از مراجعت آنها ازگورستان، صدای گریه و شیون افخم و ریحانه که بدون لحظه ای مکث شنیده می شد،گوشخراش و پردرد بود. ‏اوكوششي برای دلداری شان نکرد. آنقدر خود را به دور از آنها می دانست که تلاش برای پيمودن این مسافت راکاری عبث و بیهوده می پنداشت وکنج خلوت اتاق را به بودن در میان آن جمع ترجیح می داد. مارال نمی توانست خود را همدرد آنها نشان بدهد. چون کوچكترین احساسی در میان نبود. آرزو های برباد رفته پدر، یاشار را نسبت به وی خشمگین ساخته برد. موقعی که مادرش درمیان اشک و آه فریاد زنان گفت:
    ‏_اوناجونشوگرفتن. تو خودتم تو مرگش بی تقصیرنیستی.أگه نمی ذاشتی هوس به وجودت قالب بشه، اگه دست این دختر رو نمی گرفتی به اینجا بیاری، این اتفاق نمی افتاد. بذارگورشوگم کنه و بره من دیگه تحملشو ندارم.
    خشمش را با نفرین درآمیخت ،تا قبل از اینکه مارال بأ قدم نهادن به روی قلبش جای پاهای دیگری راکه قبلآ به روی آن قدم نهاده بودند، پاک کند، محبتش مختص به پدر و مادر بود و اکنون از بی مهری اش احساس پشیمانی می کرد.
    مارال اطمینان داشت که در آن لحظه آنها نیازی به دلداری او ندارند و ترجیح می دهندکه او در چهاردیواری اتاقی که چون حصاری وی را ازجمع ‏آنها جدا می ساخت، محبوس بماند.
    ‏موقعی که خانه خلوت شد و مهماندن رفتند. مارال صدای پای یاشار را که داشت به آن اتاق نزدیک می شد شنید و خود را برای دلداری إش آماده ساخت.
    ‏این اولین بار بودکه همسر خود را انطور آشفته و پریشان می دید. پيراهن سیاهی که به تن داشت چروک و اتو نکشیده بود و موهای سیاه مجعدش شانه نکرده به طور نامرتب به روی پیشانی خودنمائی می کرد.
    ‏مارال به دنبال جمله ی مناسبی برای گفتن تسلیت می گشت که او زبان به سخن گشود و با لحن ملامت آمیزی گفت:
    _ازكنج اتاقت چه خیری دیدی که رهایش نمی کنی. ناسلامتی تو عروس این خانواده ای و همه توقع داشتندکه درکنار مادر و خواهرم نشسته باشی.
    -چه لزومی داشت آنجا بنشینم. نه آنها دلشان می خواهد من در کنار شان باشم و نه من علاقه ای به این هم نشینی دارم.
    ‏به پیراهن گشاد سبز رنگی که به تن داشت اشاره کرد وگفت:
    _لااقل اگر دلت عزادار نبود، می خواستی لباس مشکی بپوشی و وانمود کنی که عزاداری. فکر نکن نمی دانم پدرم را چه کسی کشته.
    ‏_چه کسی کشته بگو؟ چرا حرفت را درست نمی زنی. من تا حالا فکر می کردم سكته کرده.
    _سكته کرده. اما یک نفر باعث این سكته شده و تو خوب می دانی این یک نفرکیست.
    ‏-من ازکجا باید بدانم.
    ‏-چون اگر تو پيش مادرت شیون وزاری نمی کردی، آنها اصغر جلاد را به ‏آنجا نمی فرستادند تاکا ری کند که قلبش از حرکت بایستد.
    - بی خود تهمت نزن. این غیر ممکن است.
    _چراغیرممکن است مگر پدرت عادت ندارد هر وقت پای خرش درگل بماند اورا مأمور بیرون آوردن آن ازگل کند. مطمئنم اصغر جلاد امروز صبح به سراغ آقاجان خدا بیامرز رفته و با ترساندن او باعث مرگش شده.
    ‏افخم موقع عبور از جلوی اتاق آنها طبق معمول فال گوش ایستاد و آخرین جمله ای راکه از زبان بسرش بیرون آمد شنید و بی طاقت در را باز کرد، داخل شد و برسید:
    -چی گفتی یاشار! اصغر جلاد آقاجانت راکشته؟
    ‏مارال به همسرش فرصت پاسخ رأ نداد و فریاد کشید:
    _نه این دروغ است، یک دروغ بزرگ، باور نمی کنم.
    أفخم دست به کمر زد و بلندتر فریاد زد:
    _واه چه حرفا. دروغگو خودتی و جدآبادت، حالا دیگه به ما تهت دروغگوئی می زنی. خیال کردی از خونش می گذرم. اونایی که کشتنش باید تقاص پس بدن. خودتم خوب می دونی که چه بلایی سرش آوردن که عین دزدها تو اتاقت قايم شدی و نیومدی مث بچه آدم تو جمع عزادارها بشینی. ‏نه سر خأک اون فاتحه خوندی و نه تو مراسم شام غریبونش شرکت کردی
    ‏یاشأر شراره های خشم را در چشمان افخم که از شدت گریه سرخ شده بود مشاهده کرد. می دانست که او سخت دل شکسته و ماتم زده است، اما این دلیل نمی شدکه بگذارد تلافی مصیبتی را که غافلگیرشان ساخته بود، بر سر عروسش در بیاورد.
    ‏مارال دیگر تحمل شنیدن تهمتهای مادرشوهر را نداشت، یاشار دست او رأکه درهوا بلند شده بود تا به روی صورت افخم فرود آیدگرفت و تشر زنان پرسید:
    _داری چه كأر می کنی؟! او مادر من است و باید احترامش را داشته باشی.
    ‏کوشید تا دستش را رهاکند وگفت:
    _پس چرا آنا احترام مرا تدارد. تو فقط زبانت به روی من دراز است، چرا به او یاد نمی دهی حرف دهنش را بفهمد و بعد بزند.
    ‏صدای فریاد گوشخراش یاشار به گوش رسید:
    ‏_مگر تو احساس نداری زن، پدر من و شوهر آنا مرده. تحمل این مصیبت خارج از طاقت ماست، بخصوص که ممکن است در این قضیه پأی خانواده ی تو هم در میان باشد.
    افخم مشت محکم خود را به روی دست پسرش که دست مارأل راگرفته ‏بودکو بید وگفت:
    _بذار بزنه. خیال میكنی من از پس این نیم وجبی برنمی آم.
    یاشار دست مارال را رهاکرد و با لحن تندی خطاب به مادر گفت:
    - بس کن آنا، بیا برویم.
    ‏- توگستاخش کردی. اگه از روز أول جلوشو می گرفتی، این طور ‏نمی شد. به خاطر دل صاب مرده ات، زندگی مونو به باد دادی. این مارمولک با جادو و جنبل چشم عقلتوکورکرده. تا چون منم نگرفته، بفرست بره خونه ی بابآش.
    ‏- حالا وقت این حرفها نیست.
    ‏- پس کی وقت این حرفا ست. وقتی که همه مون چون به لب شدیم؟
    ‏مارال از جا برخاست و روبرویشان ایستاد و خطاب به مادرشوهرش گفت :
    _من از خدا می خواهم که بروم. لازم نیست او مرا بفرستد. خودم مي روم. این اتاق ده متری خفه ارزانی خودت.
    ‏یاشار دست به روی شانه ی مارال نهاد وگفت:
    ‏- تو آرام باش، بنشین.
    و سپس رو به أفخم کرد و ادامه داد:
    ‏- این زن مادر بچه ی من است. به این سادگی نمی توانم رهایش کنم که برود.
    _ به اون بچه كه هنوز به دنيا نيومده دل نبد. بالاخره اونم تخم ِتَرَكه ي همون فاميله و يه روز بلاي جونمون ميشه.بذار بره همونجا كه ننه اش داره مي ره.
    ‏یاشار با لحن محبت آمیزی گفت:
    _فکرنمی کنم آقاجان خدابیامرز راضی باشد، شب شام غریبانش به جای خواندن دعا و قرآن، این حرفها را رد و بدل کنیم.
    ‏افخم با صدای بلند به گریستن پرداخت وکفت:
    _ بیا بریم براش قرآن بخرنیم. امشب تو باید جای اون پيش من ئ ریحان بخئابی، وگرنه تا صبح نمی تونم چثساموروهم بذارم.
    ‏- خيلی خوب آنا قبول، امشب جای آقاجان مي خوابم. فعلآ شمأ بروید. ‏چند دقیقه دیگر من هم می أیم.
    ‏در حالی که داشت ازاتاق خارج می شد پرسید:
    _چی خوای به اون دختره بگی؟ مزد دستموکه داد. چیزی نمونده بود دستشو رو من بلند بکنه. بازم می خوای ناز و نوازثش کنی. بیا بریم.
    ‏یاشار بی اراده به دنبال افخم به راه افتاد و بی آنکه حتی نیم نگاهی به مارال بیفکند ازاتاق بیرون رفت.
    ‏سیلی ندامتها، یکی پس از دیگری به روی گونه های مارال ضربه می نواخت. صدای پایشان که أورشد، صورت را به روی چادرشب فشرد و به گریستن پردخت. آنها در عزای مرگ غفور می گریستند ومارال در عزای مرگ عشقی كه ناغافل سکته کرده بود. ایکاش کمند مهر یاشار برای بیرون کشیدن او از خانه ی پدرش، به آن سادگی به دور قلبس محکم نمی شد تا نأچار به تحمل این همه خفت وخواری باشد. ولی اکنون که داشت قلاب این کمند هرز می شد، برای فراراز بندشر نیاز به تلاش نبرد.
    ‏سکوت نیمه شب، شیون و زاری اهالی آن خانه را بلعید. مارال نه به خواب می اندیشید و نه به گستردن رختخواب. تنها فکری که به سردأشت رهایي ازبندی بودکه اشتباه زندگی به پایش بسته بود. برای این که با صدای پأی خود اهالی تازه خفته خانه را بیدار نکند،کفشها را به دست گرفت و از اتاق بیرون آمد.
    ‏باران بند آمده بود و نورمهتاب پله ها را روشن می کرد. قدم که به روی اولین پله نهاد، دستی از پشت کمرش راگرفت و صدای یاشار به گوش رسید که می پرسید:
    ‏-کجا داری می روی مارال؟
    ‏-به هر جايي به غیر از اینجا، به جايی که نه تو با من باشی و نه انهایی که ‏چشم دیدنم را ندارند.
    ‏- به این زودی از میدان به در نشو. برگرد به اتاقت.
    ‏- نه برنمی گردم.
    ‏- مجبوری برگردی. کدام مردی غیرتش قبول می کناکه زن عقد ی او، ‏این موقع شب در خیابانها سرگردان شود.
    ‏-خيلی عجیب است که تواز غیرت حرف می زنی.
    ‏-می خواهی بگوی که بی غیرتم؟
    ‏- اگر نبودی، به این سادکی آلت ِدست مادرت نمی شدی. از روزی که ‏قلم زندگی مشترکمان را به دست گرفتی، از متن دور شدی و به حاشیه نویسی پرداختی.
    ‏صدایش که اوج گرفت،یاشار دست پاچه شد و به او اشاره کرد وگفت:
    - یواش تر، اینجا سر و صدا نکن، بیا برویم توی اتاق، وگرنه آنا بیدار می شود و قشترق راه می اندارد. توکه نميخواهی دوباره با او هم دهن بشوی.
    ‏_اگر مجبور به ماندن بشود، باز هم با او دهن به دهن خوانم شد. برای همین است که باید بروم.
    ‏سردی نگاه بيگانه أش را احساس کرد و به التماس افتاد:
    ‏_نه مارال، نرو. خواهش می کنم. تو زن من هستی و بچه ات، بچه ی من. ما از هم جدایی نداریم. فقط صبرکن این بحران بگذرد.
    ‏_إین بحرآن گذران نیست و هر بار به شکلی ظاهر می شود. من دیگر تحمل ندارم. از آن گذشته این بار تو خودت شروع کردی و این تو بودی که پدرم را بانی مرگ پدرت دانستی. فایده ای ندارد .یگر نمی توانی با من یکرنگ باشی. ایکاش آن روزکه برای اولین بار در قطار به هم برخورد کردیم، کمکت را نمی پذیرفتم و می گذاشتم همه ی طاهای آقاجانم را سرباز های روسی به تاراج ببرند. انموقع لااقل دلم به تاراج نمی رفت. امروز آنا به راحتی تو را از رختخواب من جدا کرد. چه بسا فردا وادارت کند در دکان نخود و لوبیأ بفروشی وکأر پدر را دنبال کنی.
    ‏با یادآوری نام پدر بغض گلویش را فشرد و با صدای خفه ای گفت:
    _آقاجانم مرده، درست است که تو از او متنفر بودی، ولی من دوستش داشتم و از مرگش متاثرم. من در این خانه و از این پدر و مأدر متولد شده ام و خودم را از آنها جدا نمی دانم.گرچه تو دختر خان هستی و عارت می آید عروس آنها باشی. اما زن منی و با میل و رغبت همراهی ام را قبرل کرده ای، پس به این سادگی عقب نشینی نکن و صبر داشته باش.
    _نه یاشار نه، این بارگولت را نمی خورم و مصمم هستم به خانه أم برگردم، به خانه ی خودم، به آنجائی که به آن تعلق دارم. حالا دیگر من آن دخترجوان بی خیال نیستم که یکسال پیش با او در قطار آشنا شدی و هرماه ‏از زندگی ام با تو به اندازه ی سالی مرا پیر و شکسته کرد. می خواهم وصله ی ناجوری راکه به زندگی ام زده ام بشکافم و آنرا از نو مرمت کنم.
    ‏_می توانی این کار رإ فردا صبح هم أنجام بدهی، لزومی ندارد ا ین موقع شب مثل دزدها از خانه فرار كنی. مردم چه می گویند؟ خانم و آقاجانت چه خواهندگفت؟ چطوررویت می شود در آن خأنه رأ بزنی و بگویی غلط کردم.
    _غلط کردم، هزار بار فریاد می زنم که غلط کردم. ا ین که حاشا ندارد.
    یأشار خشمگین شد و بلندتر از او فریاد زد:
    ‏-کم کم داری آن رویم را بالا می آوری، تا با صدایم همسایه ها را خبر ‏نکرده ام، رختخوابت را بیندار و بخواب.
    ‏صدای گوشخراش افخم که تازه از خواب پریده بود به گوش رسید:
    - چه خبر شده یاشار، چرا داد می زنی؟
    ‏- چیزی نشده آنا جان.
    ‏- هیچ خبری نشده! پس کجا رفتی؟
    ‏- جايی نرفتم، الان می أیم.
    ‏بلاتکلیف چشم به او دوخت. مارال شانه ها را بالا افکند وگفت:
    ‏_لازم نیست همسایه ها را خبر کنی. همین که آنا را خبر کردی کانی است. منهم خبر مرگم می گیرم می خوابم.
    ‏_به من فرصت بده مارال. بگذار چهلم آقاجان بگذرد، از اینجا می رویم.
    ‏با نفرت روی برگرداند و به روی چمدانی که در موقع ورود به این خانه تمإم وسايل زندگی اش در آن جای داشت نشست وگفت:
    _لأزم نیست بیشتر از این دروغ تحویلم بدهی. تو دیگر أز آنها جدايی نداری و ناچاری جای آقاجانت را در ا ین خانه بگیری. فقط ا ین من هستم که بازنده شدم.
    ‏یاشار درکوچه پس کوچه های احساس خود به دنبال یافتن راهی برای بیأن آن بود. هراس نگاه و درماندگی دختری که روی چمدان چمباتمه زده بود، نگاه هراسان دختری را که درکوپه ی قطار از نزدیک شدن ماموران روسی واهمه داشت به یادش آورد و دلش ازدرماندگی او به درد آمد.
    ‏قبل از این که خود صدایش کند، قلبش با ضربان تند خود صدایش کرد. همین که پا پيش نهاد تا به او نزدیكتر شود، مارال فریاد زنان گفت:
    _نزدیكتر نیا، برو. حتی اگر یک کلمه دیگر به زبان بیأوری . آنقدر فریاد مي زنم که همه ی همسایه ها هم صدایم را بشنوند. می روی یا فریاد بزنم؟
    اوج خشم را درشرأره های دیدگأنش مشاهده کرد و بی آنکه کلامی بر زبان آورد به عقب برگشت و از اتاق بیرون رفت.کوسه ماهی شناور در دریای زندگی مارال، دهان گشود و امیدها را بلعید و آرزوها را أره کرد.

    فصل 53

    مارال در اتاق خود بیدار برد و یاشار در اتاق مادرش، مارال در فکر رهائی برد و به دنبال راه فرارمی گشت و یاشارگوش به زنگ تا ماع از این فرار شود. با وجود أینکه خانواده ی او را در مرگ پدر خود مقصر می دانست و اندوه این مصیبت دلش را انباشته بود، نیروی عشقش به سادگی توده ی عظیم غصه راکنار می زد واز لابلای آن چون چرأغ چشمک زن موجودیتش رأ نشان می داد.
    ‏به محض این که از صدای تنفس ممتد افخم، احساس کردکه او به خواب رفته، با احتياط از جا برخاست و از اتاق بیرون آمد. ریحانه که آن شب با خواب بیگانه برد، متوجه ی رفتنش شد ولی عکس العملی نشان نداد. به محض وررد به اتاق، مارال را دیدکه به همان شکل ساعتی پيش به روی چمدان نشسته و سر به روی زانو دارد. دررا پشت سر بست و چند قدمی به جلو برداشت. قلبش برای بیان احساس به صدا در آمد وزبان گویای آن شد.
    ‏_ چرا هنوز بیداری و رختخواب را نینداخته ای؟ وقتی احساس می کنم ممکن است بیدار باشي، منهم خوابم نمی برد.
    ‏بی آنکه سر بلند کند. پاسخ داد:
    ‏_دیگر نمی خواهم در آن رختخواب بخوابم. نه در آن دختخواب و نه در این خانه. خلاصم کن و بگذار بروم.
    ‏روبروی او زانو زد. نشت و مصمم گفت:
    _ این امکان ندارد. نمی گذارم بروی. آنچه را که به آن سختی به دست آورده ام، به این سادگی از دست نمی دهم. من نمی گذارم انگشت اشاره ی زندگی چشم احساسم راکورکندکه ناچار بشوم کور مال،کور مأل به دنبال آنچه که به اشتباه از دست داده ام. بگردم.
    ‏_ آنچه که به اشتباه از دست داده ای. دیگر به دست نمی آید، چه بأ چشم باز، چه کورمال،کورمال. تو نمی توانی جلوی رفتنم را بگیری، مگر پايم را طوری زنجیر کنی که نتوانم آن را پاره کنم.
    ‏_اگر زنجیر محبت باشد چی؟ آنوقت باز هم پاره اش می کنی؟
    ‏_ آن زنجیر پاره شده و برای بستن مجدد آن، نیاز به گداختن با آتش دل است كه باران ندامتها، این آتش را خاموش کرده.
    ‏_شاید زیر خاکسترش هنوز آتشی باقی مانده باشد. پس بگذار بر آن بدميم و دوباره از نوشعله ورش سازیم.
    ‏با لحنی که سرشار از خشم و نفرت بودگفت:
    _من به روي خاكستر آن تف مي اندازم. آنقدر تف مي اندازم تا اگر از آن عشق لعنتی جرقه ای باقی مانده باشد، آب دهنم خاکتسرش کند.
    ‏_الحق که دختر حاج صمد سلطلانی هستی.
    ‏_مکر شکی هم داشتی. من دختر او هستم، نه دختر غفور شکوری و از اینکه دل او را شکست ام و آبرویش را ریخته ام پشیمانم. می روی یا انقدر، فریاد بزنم كه انأ دوباره بیدار شود.
    ‏_ نه لازم نیست فریاد بزنی، من می روم. تو دختر یک دنده و لجبازی هستی که به راحتی پشت پا به عشق و احساست می زنی و همانطور که به سادگی پدر و مادر خود راترک کردی، مراهم ترک ميکنی، ولی مطمون باش تأ وقتی بچه ام را در شكم داری، حق بیرون رفتن از این خانه را نداری.
    ‏_ چه کسی می تواند جلویم را بگیرد؟
    ‏_ حالا می بینی چه کسی، حتی أگر لازم باشد ترک کار وکاسبي ام ر 1 ‏می کنم تا مواظبت باشم.
    ‏_ لازم نیست مواظب من باشی. همین که بتوانی مواظب مادر و خواهرت باشی،کافی است.
    ‏گره ی چادر شب را گشود و از درون آن تشکی بیرون آورد و آنرا کنار درگشود و همانجا دراز كشید وگفت
    ‏_ من همین جا می خوابم. تو مختاری بخوابی یا تا صبح روی چمدان ‏چمباتمه بزنی.
    ‏صدای خنده ی تمسخر آلودش در اتاق بیچید:
    ‏_ پس جواب مادرت را چه می دهی که بدون تو خوابش نمی برد؟
    ‏_ تو بی احساسی و نمی توانی رنج و درد یک زن داغدیده را درک کنی. او مصیبت زده است و آرام و قرار ندارد.
    ‏_ انموقع هم که مصیت دیده نبوئ ، به غیر از اذیت و آزار کار د یگری ا‏ز دستش بر نمی آمد.
    ‏_ آخر کمی احساس دأشته باشی زن، به جای اینکه باری از دوشم برداری و دلداریم بدهی، بار سنگین تری را به روی آن می گذاری.
    ‏به علامت تاسف سر تکان داد وگفت:
    ‏_دیشب درست لحظه ای که وارد اتاق شدی، داشتم خود را برای تسلای تو آماده مي کردم، اما تو با متهم کردن پدرم دل مرا شکستی و باعث شدی آنچه راکه می خواستم بگویم فرأموش کنم.
    ‏_ هنوز نمیدانم در آن مورد اشتباد کرده ام يا نه. حاج صمد با آقاجان کینه ی دیرینه داشت. بعد از ماجرای باغ حسین آباد، بعید نیست که درصدد تهدید و ترساندن او بر آمده باشد.
    _دلیلی برای أین کار نمی بینم اگر قرار به تهدید و ترساندن باشد، طرفش باید تو باشی، نه پدر از همه جأ بی خبرت.
    ‏درصدد دلجوئی بر آمد و با صدایی که ناگهان ملایم شده بود،گفت:
    _خيلی خوب، شاید هم من اشتباه کرده باشم .مرا ببخشی. حالا بلند شو بیا بگیر بخواب. دیگرچیزی به صبح نمانده. اگر فکرخودت نیستی، فکر آن بچه بی گناه باش.
    ‏_گناهش این است که بچه ی توست و وجودش باعث اسارتم شده. اگر به خاطر او نبود، حالا من اینجا نبودم.
    ‏_ پس به خاطر او دست از لجبازی بردارو سرت را روی متکا بگذار و بخواب.
    ‏خستگی و درد کمر باعث شدکه دست از لجبازی بردارد و تسلیم شود. زندگی اش چون دایره ای بود که نقطه ی پرگار زندگی آنرا به دور خود چرخانده باشد. هنوز سر را به روی متکا نگذاشته بردکه بخواب رفت. یاشار لبخندی از رضایت برلب آورد و درکنارش آرام گرفت. بانگ خروس كه بر خواست صدای افخم نیز به همراه آن به گوش رسید:
    ‏_کجائی یاشار؟ مگه قرار نبود لااقل شب مرگ آقا جونت اون کنه رو به خردت نچسبونی. ‏برای اینکه از سر و صدای پیشتر جلوگیری کند، سراسیمه از جا برخاست و از اتاق بیرون آمد و انگشت رأ به علامت سکوت به روی بینی نهاد وگفت:
    _ یک کمی یواشتر آنا. من اینجا هستم.
    ‏_ حب من میدونم که تو اونجأ هستی. یعنی بایدم اونجا باشی. مگه نه اینکه خيلی دلش واست سوخت که بی پدر شدی.
    ‏به او نزدیكتر شد و اشاره کرد که داخل اتاق شوند، سپس با صدای آهسته ای که به زحمت شنیده می شدگفت:
    ‏_چیزی نمأنده بود نصف شبی أز خانه فرارکند. برای همین هم ناچار شدم رختخوابم راکنار در اتاق بیندأزم و جلوی رفتن أو را بگیرم. از امروز به بعد باید تو و ریحان حواستان را جمع کنید و نگذارید پایش را از خانه بیرون بگذارد.
    ‏شانه ها را با بی اعتنایی بالا انداخت وگفت:
    ‏_ واه. واسه چی!مار از پونه خوشش می آد، همیشه در لونه اش سبز میشه. مگه نگفتم بذار بره. اگر به من بسپاری، در خونه رو باز می کنم که زود تر بره و خلاصمون کنه. آخه کی به توگفته که دختر حاج صمد پأ بند زندگی است و می تونه يه عمر باهات سر بکنه. دخترای این خونواده په روز عاشقن يه روز فارغ
    ‏_ اصلأ این طور نیس آنا. گناه از من است که هنوز نتوانسته ام به ‏زندگی ام سرو سامان بدهم.
    ‏_ سر و سامانی که اون می خواد، از راه حلال به دست نمی آد. باید به خاطرش از دیوار مردم بالابری و خودتو بی آبرو کنی.
    ‏_چه حرفها می زنید. مگر اون از من چی خواست و یا من چه کأر برایش کرده إم که باید نمی کردم. خواهش می کنم آنا مواظبش باشید، لااقل تا وقتی که نوه ات را در شکم دارد.
    ‏شانه هایش را با بی اعتنایی بالا اند اخت و به اعتراض گفت:
    ‏_اون نوه ی من نیست. بی خود سعی نکن دلی منر ا واسش بلرزونی.
    ‏_اگر نوه ی تر نیست، بچه ی پسرت که هست. به خاطر من این کأر را بکن. حالا که آقاجان دیگر زنده نیست، من و ریحان فقط شما را داریم.
    صدای گریه اش بأ فریاد در آمیخت:
    ‏_خدا مرگمان بدهد، عوض اینکه واسش گریه زاری کنیم، باید مراقب اون دختره بی چشم و رو باشيم که از قفس نپره.
    ‏نگاههای ملتمسانه یاشار به روی چهره ي خواهرش که شاهد گفتگویشان بود، خیره ماند. ریحانه متوجه ی منظور اوشد و سر را به علامت تایید تکان داد وگفت:
    _خیالت راحت باشد شادا. من خودم مراظبش هستم.
    افخم از دخالت دختر خود به خشم آمد و تشر زنان گفت:
    _قول بی خود نده دختر، مگه تو به پای مردمی.
    ‏مارال در رختخواب نیم خیز شده بود و به سخناق آنان گوش می داد. زندگی اش پر ازگره بود،گره های کوری که هربار برای جلوگیری ازگسستن تارهای نازکش، آنرا دوباره به هم پيوسته بود. ا ین گره ها از حد بی شمار بود و با هربار وپيوستن، تار محبت او راکوتاهتر می کرد.

    فصل 54

    با وجود اینکه افخم وانمود می کرد که حاضر نیست مانع فرإر مارال از خانه شود وی کاسه ی دأغ تر از آشی شد برای پاسداری از حصاری که یاشار قصد کشیدن به دور اتاق صسرثی را داشت.
    ‏پای مارال درون چاله ای که برای اوکنده بودندگیرکرد و در تلاش برای رهای ازگودال آن چیزی نمانده بود که این بار با سر به درونش سرنگون شود. تلاش یاشار برای جلب مجدد محبتش بی نتیجه ماند و سردی و برودتی که بعد أز آن شب در رفتار او به چشم می خورد، هرروز بیشتر از روزگذشته خود را نشان می داد.
    ‏تا مراسم شب هفت خانه شلوغ و پر رفت و آمد بود و مارال علاقه ای به بیرون أمدن از اتاق نداشت. بعد از پایان مراسم و خلوت شدن خانه، زندگی به مسیر عادی خود بازگشت و افخم که شوک مرگ ناگهانی همسر بد خلق تر و ناسازگارترش ساخته بود،بهانه ی خوبی یافت تا با جلوگیری از خروج وی از خانه عقده ی دل را خالی کند.
    ‏مارال منزوی شد و غروبها با وجود اصرار و سماجت یاشار برای گردش در بلوار شهر، حاضر به همراهی نمی شد.
    ‏موضوع شیرینی خوران ریحانه، موقتأ فراموش شد. امأ خانواده ی انيس خانم به رفت و آمد شان ادامه می دادند. مارال در جمعشأن شرکت نمی کرد و ‏حوصله ی نشست و برخاست با آنهای راکه اکنون دیگر هم شأن خود نمی دانست، نداشت. در حسرت تماس با ماه منير می سوخت و آرزو می کرد لااقل به طریقی بتواند از او جویا شد دکه تا چه حد پدرش و مشداصغر در جریان مرگ غفور نقش داشته اند.
    برای رفتن به حمام چاره ای به غیر از همراهی با ریحانه نداشت. آئروز سید خانم سرش شلوغ بود وفرصت توجه به مشتریانی واکه قبلآوقت نگرفته بودند نداشت. با وجود این به محض دیدن مارال مشتری زیر دست خود را ذهاکرد و له طرف او رفت وبا لحن گرم و محبت آمیزی گفت:
    _سلام، خوش اومدید، حموم بی نور مارو روشن کردید.
    مارال از ریحانه فاصله گرفت وگفت:
    ‏_می دانم که بی نوبت آمده ام وسرت شلوخ است. ولی خودت می دانی که حاظرم نیستم کس دیگری به غير از تو تنم را بشوید.
    ‏سید خانم که انعامهای قابل توجه مأرال را فراموش نکرده بود، لبخندی به لب آورد وگفت:
    ‏_ خوب معلومه که نبایدکس دیگری تن دختر حاج صمد سلطانی رو بشوره. منتظر پاشین خودم بی نوبت این کارو می کنم.
    ‏مارال زیر چشمی به ریحانه که داشت برای خیس کردن تن دأخل خزینه می شد نگریست و آهسته درگوش سید خانم زمزمه کرد:
    ‏_نمی دانی چقدر دلم برای خانم جانم تنگ شده.کاش یک جوری به او پیغام بدهی که در نوبت بعدی حمام به دیدنم بیاید.
    ‏_لازم نیس تا نوبت بعدی حمومتون مبرکنین، چون خانوم جونتون پيغام دادن که تا نیم ساعت دیگه به اینجا مي آن، اگه يه کم دیگه صبرکنین همین امروز اونو مي بينين
    ‏_راست می گوئی.خدارا شکر، چه تصادف خوبی.
    ‏_ اخر امشب عروسی دختر امیرتومأنه و واسه عمین هم حموم خيلی شلوغه.
    ‏_ پس چرا آنرا قرق نکرده اند؟
    ‏_اتفاقأ امروزصبح قرار خانواده امیرتومان بود و جاتون خالی خواهرتون اومده بود.
    ‏_ پس خانم جانم چرا نیامد؟
    ‏_چرا شو نمی دونم، لابدکار داشت و نتونس بیاد. شایدم بهش الهام شده بردکه اگه بعد از ظهر بیاد، ممکنه شما رو اینجا ببینه.
    ‏_ به لیلان بگو که یک جوری شستن سر و تن ریحانه را طول بدهد تا خانم جان برسد. انعام هر دوتایتان با من.
    ‏_انعام نمی خوام. من نمک پرورده ی خونواده ی شما هستم و مطمئن باشین خأنوم بزرگتون جبران می کنه. شاید حالا هودتون بیشتر به اون پول نیاز داشته باشین.
    ‏_خيلی خوب، حالا برو به مشتری ات برس. یأدت باشد پيغام مرا به لیلان برسانی.
    ‏بأ وجود اینکه ریحانه کمتر از دیگرافراد خانواده پاپی اش می شد، باز هم او را از همان قماش می دانست و فقط برای رفتن به حمام ناچار به همراهی إو می شد و ترجیح می داد جز به اجبار کلامی برزبان نیأورد. تمام طول راه را تأ حمام در سکوت بسرده بودنئ، ولی اکنون بعد از این که بدنش را در خزینه خیس کرد و بازگشت زبان به سخن کشود وگفت:
    ‏_امروز حمام خیلی شلوغ است و فکر نمی کنم به این زودی نوبت ما بشود. به خصوص که سید خانم هم سرش خيلی شلوخ است.
    ‏ريحانه از شکستن سکوت تعجب کرد وگفت:
    ‏-مجبور نیستی منتظر بشوی. شاید سر لیلان، خلوت تر باشد.
    ‏ابرو در هم کشید و پاسخ داد:
    _زنهای خانواده ی سلطانی حاظر نمی شوند هر دلاکی سرو تنشان را بشوید.
    ‏_ واه چه حرفها، مگر چرک از تن در آوردن هم هنر می خواهد. همه چیز بسته به شانس و اقبال دارد. بیچاره لیلان که دستش نمک ندارد.
    ‏_سید خانم می گفت امشب عروسی دختر امیرتومان است و برای همین هم حمام اینقدر شلوغ است. فکر نمی کنم لیلان هم دست خالی باشد.
    ‏_ پس ناچاریم صبرکنیم تا نوبتمان بشود.
    ‏اگر زنهایی که به حمام می آمدند دختر حاج صمد را می شنأختند، به نشانه ی آشنائی با جام به روی شانه اس آب می ریختند.
    ‏موقعی که ماه منير وارد حمام شد خبر آن به گوش سید خانم رسید و او طبق قرار قبلی از لیلان خواست که مشغول شستن سر و تن ریحانه شود. مارال به دیدن مادرش آن چنان به هیجان آمد که موقعیت خود را فراموش کرد. برای ا ینکه بتواند سیرنگاهش کند، همه ی نیروی بدن را در د ید گان متمرکز ساخت، زبان از سخن گفتن باز ایستادو پاها، از حرکت.
    ‏ماه منير در موقع عبور ازکنار دختر بهت زده اش، از د یدن او متعجب شد و پرسيد:
    اين تويي مارال؟
    با تمام وجود و با همه ي محبتي كه در دل داشت گفت:
    _ فداتون بشم خانم جان
    _خيلي عجيب است امروزبه دلم برات شده بود كه تو را مي بينم.صبح كه حمام قرق بود،همين كه قصدرفتن كردم صبر آمد.
    نگاهي به شكم بر آمده ي او افكند و ادامه داد:
    _ ني ني كوچولوت چه بزرگ شده. لگد هم ميزند؟
    ‏_او لگد نمی رند. این زندگی است که لگد بارانم کرده.
    ‏اگر نگاههای کنجکاو اطرافیان آسوده أش می گذاشت، سر را ‏به روی سینه ی مادر می نهاد و زار زار می گریست و حوض آلوده به رنج و اندوه دل را خالی می کرد. ماه منير هم نیاز دخترش را به نوازش احساس کرد و هم نیاز خود را به نوازش کردن. دستش را حلقه وار به دورگردن مارال آریخت و با محبت وی را به سینه فشرد وگفت:
    ‏_کاش هنوز آنقدر بچه بودی که اختیارت را داشتم و از خردم جدایت ‏نمی کردم.
    ‏بأ صدای که از عمق دل حسرت زده اش بر می خاست نالید: .کاش خانم جان کاش.
    -شنیده ام پدر شوهرت مرده.
    ‏_بله درست فردای روزی که شما را در باغ حسین آباد دیدم، مرد. یاشار و مادرش آقا جان و مشد اصغر را در مرگ او مقصر می ئانند آیا این حقیقت دارد؟
    ‏_چه حرفها می زنی دختر. مردن غفور چه ربطی به آقا جانت دارد.
    ‏_ آخر آنها گمان می کنند به خاطر حرفها ئی که من به شما زدم، آقاجان مشداصغر را به سراغ آن مرد فرستاده و در اثر برخورد با او قلبش ازکار افتاده أست.
    ‏_ آنها مثل همیشه هوچی و دروغگو هستند. مشد أصغر یک روز قبل أز مهمانی پاگشا به ده رفته بود و تازه همین چند روز پيش از آنجا برگشته. این حرفها را باور نکن عزیزم. تو راکه ناراحت نکردند؟
    ‏_نه زیاد. خدا را شکرکه حقیقت ندارد. نمیدانید چقدر دلم برای آقاجان و غزال و طغرل تنگ شده.
    ‏_ پس چرا بر نمی گردی؟ هنوز وقت توبه ات نشده.
    ‏_چیزی نمانده بودکه برگردم. ولی آنها حتی یک لحظه هم تنهایم ‏نمی گذارند. شاید وقتی این بار لعنتی را زمین بگذارم خلاصم کنند. ماه منير دست دخترش راگرفت و او را درکنار خود نشاند وگفت:
    _هیچ می دانی که امشب داغ دل من تازه می شود
    ‏_چرا خانم جان؟.ا
    ‏_مگر خبر نداری که امشب عروسی ستار است. خدا می داند چطور خواهم تو انست آن مجلس را تحمل کنم. دختر امیر تومان جايی می نشیندکه قرار بود دختر ناکام من بنشيند و خاطر از یاد برده که پارسال این موقع چطور دور و بر ما می پلکید و قر بان صدقه جيران بخت برگشته می رفت.
    ‏_خدا کند لااقل غزال خوشبخت شده باشد. خيلی بد است که انسان خواهر ‏داشته باشد و نتواند با او درد دل کند.
    ‏_خودت خواستی که این طور بشود.
    _خواهش می کنم دیگر به من سرکوفت نزنید.
    ‏مارال در حالی که زیر چشمی داشت از دور ریحانه را می پأیید که ‏مشغول گفتگو با لیلان در موقع شستن سرش بود پرسید:
    _جیران کوچولو چه کار می کند؟ بزرگ شده؟
    ‏_هنوز به اندازه ی داغ دل من از مرگ آن یکی جیران بزرگ نشده.
    _ آقاجانم چه طور است ؟
    ‏_بی حوصله شده و حتی حوصله ی سر زدن به املاک را هم ندارد.کاراو شده فال حافظ گرفتن و نیت کردن. طغرل را1 ‏به جای خود به ده فرستاده.
    _راستش را ‏بگوئید خانم جان. مریض که نشده؟
    ‏_ نه خیالت راحت باشد مریض نیست. ولی اگر جسمش مریض نباشد، روحش که هست. ازوقتی که فهیده تر خوشبخت نیستی، شب و روزندارد.
    _خدا مرا بکشدکه باعث آزارتان شدم.کدامتان نفرینم کردیدکه این قدر ‏سختی می کشم.
    ‏_کدام پدر و مادری دلش می آ ید بچه اش را نفرین کند.
    ‏_ از شما چه پنهان خيلی می ترسم که طاقت زایمان را نداشته باشم و سرزا بروم.
    ‏_چرا می خواهی دل من را خون کنی و آنرا به شور بینداری. اصلآ نگران نباش. من سفارش لازم را به مادام هاسمیک کرده ام و اجرتش رأ هم خودم خواهم داد. مطمئن باش هیچ اتفاقی نخواهد افتاد او قابله ماهری است و تا امروز تمام بیمارانش صحیح و سالم زایمان کرده اند.
    ‏_نمی توانم زیاد با شما حرف بزنم. ریحانه اگر متوجه ی حضورتان بشود به یاشار خواهدگفت،نمی خواهم از آمدن به حمام محروم شوم. این تنها دلخوشی من است.
    ‏_ خدا لعنتشان کند. مگر تو زندانی آنها هستی، چند ماه مانده این بار ‏لعنتی را ‏زمین بگذاری؟
    _سه ماه.
    ‏_ایکاش اینقدر خودت را ارزان نمی فروختی.
    _بیشتر از این دلم را نسوزانید خانم جان.
    ‏_مگر آن پسر چه داشت که پسرهای با اصل و نسب دور و برت نداشتند؟
    _ نگأه عشق درست مانند صاعقه، چشم عقل را کور می کند و وقتی ‏دوباره اثر آن زایل مي شود و چشم می گشائی تا واقعیتهای زندگی را ببینی، دیگر پشیمانی سودی ندارد.
    _فکر می کنی چه چیز با ارزشی را در آن خانه جأگذاشته ای که ناچاری از حمام به أنجا برگردی؟
    ‏_هیچ چیزها ارزشی در آنجا ندارم. فقط آن دخترکه آن طرف نشسته، اگر لازم باشد برای حفظ منافع برادرش آبر وریزی خواهد کرد و من دلم ‏نمی خواهد بیشتر از این آبروی خانواده ام را بریزم.
    ‏_ایکاش همان پارسال فکر آبروی ما را می کردی. حالادیگرچه فایده ای دارد.
    ‏_اگر بخواهم آقا را ببینم، باید چه کارکنم؟
    ‏_ باید برای همیشه از آن خانه بیرون بیایی و به روی پایش بیفتی و بگویی غله کردم. همین، راه دیگری ندارد.
    ‏_بخدا غلط کردم خانم جان.
    ‏_وقتی باورش می کنم که در حیاط بیرونی را بازکنی و داخل شوی و خود را روی پای آقا جانت بینداری.
    ‏دستش را روی شکم نهاد و برسید:
    ‏_حتی با وجود این بچه ای که در شکم دارم مرا خواهد بخشید؟
    ‏_حتی با آن توله سگ تو را خواهد بخشید. به شرطی که دوباره فیلت یاد ‏هندوستان فکند.
    ‏سید خانم شستن تن مارال را به پایان رساند و به او اشاره کرد وگفت:
    _حالادیگه مي تونین زیر دوش برین.
    ‏حسرتی که در موقع خداحافظی در نگاه مارال بود، دل ماه منير را آتش می زد. کاش بند زندگی چون کشی بود که وقتی آنرا رها می کردی به نقطه اولش باز می گشت.

    فصل 55

    افخم هردو پایش را در یک کفش کرده بودکه پسرش بایدکار در شرکت را رها کند و به اداره ی مغازه ی پدر بپردازد. اما یاشار در مقابل سماجت مادر تسلیم نمی شد وکار سابق خود را دنبال می کرد. دکان یکماه تمام بسته ماند و آگهی فوت غفور راکه به روی سردر آن چسبانده بودند، با هربار، بارش باران پائیزی به رویش، ابتدا زرد رنگ و سپس کمرنگ شد وکم کم دیگر قابل خواندن نبود.
    ‏افخم دست از سماجت برنمی داشت و برای به کرسی نشأندن حرف خود به تلاش ادامه می داد. خوراک هر روز یاشار بگومگو با مارال بود. یکروز صبح موقعی که بعد از مشاجره ی با او قصد رفتن به سرکار را داشت،به محض بیرون آمدن از اتاق، مادرش سد راه وی شد و خواسته ی خود را تکرار کرد. یاشارکه عصبی و بی حوصله بود، با لحن تندی پاسخ داد:
    ‏- نه آنا، نه، این کار من نیست. باید یک نفر را پيداکنم که دکان را اداره ‏کند.
    ‏با لحن تسخرالودی پرسید:
    ‏-چیه! می ترسی اگه کاسبی کنی، لیاقت دختر خان را نداشته باشی؟
    بی حوصله تر از پيش فریاد زد:
    ‏-باورکن دلیلش این نیست. من این کاره نیستم.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #42
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 444 تا 483

    افخم به گریه افتاد وگفت:
    ‏پس مادر و خواهر بدبختت ازکجا باید نون بخورن؟ دلم خوش بودکه لااقل بعد از اون خدا بیامرز یه پسر رشید وکاری دارم. پس چی شد. غیرتت کجا رفت؟ لابد منتظری دستمونو واسه یه لقمه نون جلوی هرکس و نا کسی دراز کنیم.
    ‏-خدا نکند آنا، چه حرفها می زنید، مگر من مرده ام.
    ‏-نه نمرده ای زنده ای. فقط به غیرازاون زن فکردیگه ای درسرت نیست.
    ‏خوب معلومه. تکلیف تو سرپرستی از مادر و خواهرته. مگه غیر از اینه یاشار؟
    ‏یاشار طاقت فیاورد و پاسخ داد:
    ‏خیلی خوب، به خاطر شما بعدازظهرها مغازه را باز می کنم و خرجتان را درمی آورم. حالاراضی شدید
    ‏افخم قانع نشدو به دنبال پسرش که داشت از پله ها پایین می رفت روان شد و بالحن اعتراض آمیزی گفت:
    ‏-فقط بعداز ظهرها! پس صبحها جی؟
    ‏به ناچار به روی پله ایستاد و سر به عقب برگرداند و با سماجت تاکید کرد
    ‏فعلآ فقط بعدازظهرها. غیر از این امکان ندارد. بی خود اصرار نکنید. سعی می کنم یک آدم مطمئن پیدا کنم و آنجا بگذارم که تمام وقت دکان را اداره کند.
    ‏-که سنار سه شاهی درآمد مارو بدزده و به ریشمون بخنده.
    ‏- خوب پس باید چه کارکنم؟ یعنی بیخود وقتم را تلف کردم و درس
    ‏میخواندم. بالاخیره هرکسی را بهرکاری ساخته اند.
    ‏گونه های افخم از خشم گلگون شد و لبانش به لر زه درآمد و فریاد زنان
    گفت:
    ‏این چه کاریه که از وقتی زن گرفتی، هنوز نتونستی یه آلونک واسه خودت دست وپاکنی. ازاون کاری که تورو بهرش ساختن چی گیرت اومده، اگه عقل داشتی، نمی رفتی دنبال دختری که فقط فیس و افاده اش واسه ما اورده
    ‏-باز میان دعوا نرخ تعیین کرد ید، این موضوع چه ربطی به مارال دارد.
    ‏- خیلی ربط داره. از صبح عین مرغ می ره تولونه اش و عین خیالش
    ‏نیس که داره تو أین خونه نون می خوره وباید به نوبه ی خودش زحمت بکشه. اگریک کم صبر داشته باشید، ما از این خانه می رویم و شما راحت می شوید.
    ‏دستش را به کمرزد وصدا را بلندترکردکه مارال بشنود وگفت:
    ‏-واه چه حرفا. مگه دیگه می زارم بری. حالا که آقا جونت مرده وریحان هم دیر یا زود می ره دنبال زندگی اش، می خوای منو تنها بذاری و بری. دیگه چی ، مگه می شه.
    ‏- پس باید یک جوری با مارال کنار بیایید وگرنه ناچارم ازاینجا بروم.
    ‏-حالا که محتاجت شدیم ناچاری، چطور تا آقا جونت زنده بود، این فکرو نکردی. اون موقع که من جلوتونونگرفته بودم. من نمی تونم با اون کنار بیام، بأ اونی که انگار عارش می آد با من حرف بزنه. با اونی که به جای جهاز فقط په مشت فیس و افاده با خودش به اینجا آورده.
    ‏-اجازه نمی دهم به زنم توهین کنید.
    ‏-واه چی شد! چطور به زنت اجازه می دی که صبح تا شب واسه مادرت پشت چشم نازک کنه واونو داخل آدم ندونه، ولی به من اجازه نمی دی بهش توهین کنم. اینجا یه خونه اس نه دو تا خونه و همه باید سر یه سفره باهم نون بخورن، نه اینکه یکی غذاش برداره بره تو اتاق خودش قایم بشه.
    صدایش هر لحظه بیشتر اوج می گرفت تا عروسش بشنود و عکس العمل نشان بدهد.

    ‏مارال که از ابتدای شروع صحبت آنها شاهد بگو ومگویشان بود، همه ی آنچه راکه می گفتند می شنید ودر سکوت منتظر پایان أین ماجرا بود بالاخره طاقت نیاورد. از جا برخاست و میان دو لنگه در اتاق ایستاد و بأ صدای بلندی که از خشم می لرزیدگفت:
    ‏اگرغذایم را به اتاقم می برم، برای این است که تو را هم شأن خودم نمی دانم وحاضر نیستم سر سفره ات نان بخورم. اگر فیس و افاده دارم بازهم برای این است که من کجا و توکجا.
    ‏افخم از پله های ایوان به سرعت بألا رفت و درست درکنار اتاق انها روبروی اوایستادودرحالی که دست را به علامت تهدید تکان می دادگفت:
    _پس غلط کردی که عروسم شدی.
    ‏_خودم هم می دانم که غلط کردم و مثل سگ پشیمانم. اگر پسرت در زندان رأ بازکند. می روم و پشت سرم را هم نگاه نمی کنم.
    ‏یاشارکه به دنبال مادر از پله ها بالا آمده بود، از سخنان توهین آمیز مارال به خشم آمد و اختیار را ازکف داد، به طرف أو حمله برد و سیلی محکمی به صورتش نواخت وگفت:
    ‏- فکر نکن اگر دختر خان هستی، حق داری به مادرم توهین کنی. حرف دهنت را بفهم و حد خودت را بشناس.
    ‏مارال این ضربه را با ضربه محکمتری که به پشت گردن یاشارزد پاسخ گفت فریادکشید:
    ‏اگریکبأردیگردستت را روی من بلند کنی، همه ی خانه و زندگی ات ر آتش می زنم. خیال کردی چون زن هستم حریفت نمی شوم.
    ‏ریحانه سراسیمه از اتاق بیرون آمد وگفت:
    خواهش می کنم بس کند. دیگر در این خانه آبرو برایمان باقی نمانده. یاشار مارال را به داخل اتاق کشید و در را پشت سوشان بست و با لحن تندی به اوگفت:
    ‏اینجا خانه ی پدرت نیست و من و آنا هم رعیت تو نیستیم که بتوانی هر بلایی بخواهی به سرمان بیاوری.
    ‏چشمان سیاهش ازآتش شعله های خشم به سرخی نشست و فریاد های خفه شده در دلش را از حلقوم صبر رها ساخت.
    ‏- یعنی ساکت شوم و بگذارم تو و مادرت هر بلایی می خواهید به سرم بیاورید؟ برای چه خلاصم نمی کنی که بروم. خشمگین تراز او فریاد کشید.
    ‏آن بچه ای که در شکم داری زنجیرت کرده و راه خلاص نداری. هردودست را مشت کرد وچندبار پیاپی به روی شکم خود کوفت وفریاد زنان گفت:

    ‏اینقدر مشت می زنم که بمیرد. من ازاین بچه که اسیرم کرده متنفرم و نمی خواهمش. حالا می بینی، کاری می کنم قبل از اینکه نفس کشیدن را یاد بگیرد، از نفس بیفتد.
    ‏این عکس العمل باعث وحشت یاشار شد و آتش خشم او را سرد کرد، ‏سراسیمه به طرف مارال رفت و دستش واگرفت وگفت:
    - آن بچه راکشتی، بس کن، چه کار داری می کنی؟
    ‏به مشت زدن به روی شکم خود ادامه داد و پاسخ داد.
    ‏همان کاری راکه باید بکنم. به من دست نزن، بروگمشو. دیگر نمی خواهم ببینمت. از تو متنفرم، هم از تو و هم از خودم که حماقت کردم و زنت شدم. تاکی باید تاوان این حماقت را بدهم، دیگر کافی است. یاشار از رفتار تند خویش پشیمان شد. مارال دختری نبودکه بشود با او

    با خشونت برخورد کرد. با وجود اینکه به روی پایه های سست زندگی تعادلش را از دست داده بود، باز هم برای جلو گیری از افتادن به تلاش ادامه می داد. برای رویت مهر مارال در قلبش نیاز به عینک ذرهبینی نبود، چون توده ی عظیم این محبت، هربار به محض فرو نشستن خشم، با فشاری که به قلب وی وارد می ساخت، ماهیتش را آشکار می کرد. دستهای او را که در حال مشت زدن به روی شکم خود بود به نزدیک لب برد، بوسید وگفت:
    ‏مرا ببخش. خودت باعث شدی که کنترلم را از دست بدهم و عصبانی شوم.
    ‏دستش را عقب کشید وگفت:
    ‏ببخشم که چی،که باز هم زندانی ات باشم؟ برای چه برایم زندانبان گذاشت ای؟ خیال نکن حریف مادر و خواهرت نمی شوم، وقتی جانم به لب برسد، جلودارم نخواهند بود.
    ‏-نمی گذارم جانت به لب برسد.
    ‏-دارد می رسد. آنقدر سوزن زندگی به قلب و وجودم نشتر زد،که دیگر جای سالمی بر آن باقی نمانده.
    ‏برای اینکه سوزن زندگی انگشتانت را زخمی نکنداز نیروی عشقت انگشتی بساز برای جلو گیری از زخمی شدن آن.
    ‏مارال با لحن تمسخر آلودی برسید:
    ‏کدام عشق! عشقی که مرده که دیگر نیرویی ندارد. از من چه می خواهی یاشار،کوه یخی که روبرویت ایستاده. هیچ حرارتی ندارد و فقط دارد ذره ذره آب می شود و تعلیل می رود. تا از وجودش چند قطره بیشتر باقی نمانده رهایش کن.
    ‏نیتوانم مارال. نمیتوانم
    صدای فریاد افخم برخاست
    ‏-کجاپی یاشار؟ پس چرا نمیروی سرکارت. نکنه می خوای از اونجا هم بی کار بشی.
    ‏سر بلند کرد و پاسخ داد:
    - الان می روم آنا.
    ‏مارال با لحن سرد و بی تفاوتی گفت:
    ‏برو به کارت برس. أز حرف زدن با من جایی نمی رسی. به ناچار از جا برخاست و با لحن التماس آمیزی گفت:
    ‏- قول بده با آنها دهن به دهن نشوی.
    ‏آب دهان را به بیرون تف کرد وگفت:
    ‏- حیف از دهنم که برای صحبت با آنها باز شود.

    ‏یاشار به خود فشار آورد تا آتش خشمش دوباره شعله ور نشود در را بازکرد و از اتاق بیرون آمد. بی اعتنا به نگاههای کنجکاو مادر و خواهر زیر لب خداحافظی کرد و از پله ها پایین رفت

    فصل 56

    از فردای آن روز یاشار طبق قولی که به مادر داده بود، غروبها چند ساعتی دکان را باز می کرد و برای تامین معاش خانواده در آنجا به کاسبی می پرداخت. منتظر بود به خاطر این عمل مورد اعتراض همسر خود واقع شود. ولی مارال بی تفاوت بود و قصد اظهار نظر را نداشت.
    ‏خزان دلش درگذر از مخروبهای دلگیر پائیز همراه با برگ ریزان دستخوش طوفان می شد.
    ‏ریحانه به دستور برادر با زیرکی خاص خود با تغییر نوبت حمام از دیدار احتمالی او با مادرش جلو گیری می کرد و نقشه های راکه مارال و سید خانم برای این ملاقات می کشیدند، باطل می ساخت. روزها به سرعت می گذشتند و فرصت دیدار از دست می رفت.
    ‏یکروز موقع بازگشت از حمام کالسکه ی خواهرش را دید که از آنجا می گذشت. سعی کرد توجه ی غزال را به طرف خود جلب کند ولی بی نتیجه ماند.
    ‏ریحانه در سکوت هم شاهد این تلاش بود و هم شاهد درد و رنجش. او از آنچه دردل این زن می گذشت آگاه بود، اما به خاطرقولی که به یاشار داده بودکاری از دستش بر نمی آمد.
    ‏پاهای مارال ست شده و از حرکت باز ایستاد دل را به دنبال اسبهای




    درشکه فرستاد و چشمها را به دنبال یافتن راه نفوذ به داخل آن. ریحانه دستش راگرفت وگفت:
    ‏- بیا برویم مارال. ایستادن در اینجا بی فایده است. آنها رفتند. دیگر اثری از درشکه نیست.
    ‏بی آنکه به أو بنگردگفت.
    ‏-می دانم که رفتند. ولی آخر چرا؟
    ‏این چرا پاسخی نداشت. در سکوت درکنار هم به راه افتادند و به خانه بازگشتند. زمستان که نزدیک شد یاشار از چوب و تخت هایی که در زیر زمین داشتند. کرسی کوچکی ساخت تا همسر پا به ماهش بتواند به دور از دیگران در همان اتاق خودشان به استراحت بپردازد
    ‏اولین باری که زیر آن کرسی نشستند مارال به یاد کرسی خانه شان و دیوان حافظی که همیشه به روی آن آماده نیت کردن بود و حاج صمد هرشب با آن فال می گرفت و غزلهای نابی را برای او می خو اند، افتاد وگریست. در روزهای آخر بارداری ساعتهای تنهائی را با غزلهای حافظ سر می کرد و آبیات آنرا با همه احساس، در وجود خویش سرازیر می ساخت. انروزها میلی به نگریستن در آینه نداشت و خود را با صورت و بینی باد کرده و شکم برآمده ای که در آئینه می دید، بیگانه می دانست.
    ‏از ترس اینکه به روی برفهای یخ زده کف حیاط لیزبخورد،کمتر ازاتاق خارج می شد.
    ‏نیمه شبی که درد زایمان امان مارال را برید یاشار را از خواب بیدار کرد و او را به دنبال مادام فاسمیک فرستاد.

    ‏در آن نیمه شب هیچ وسیله ی نقلیه ای پیدا نمی شد و یأشار تمام طول راه را‏بدون لحظه ای توقف تا رسیدن به مقصد دوید، چندین بار به روی برفهای یخ زده ی کوچه های مسیر راه لیز خورد و با وجود دردی که در پایش پیچیده
    بود، دوباره برخاست و به دویدن ادام هداد
    ‏مادام فاسمیک باکالسکه ی شخصی خود به همراه او به بالین مارال آمد و ساعتی بعد دختر ریز نقشی که غصه های دل مادر، وجودش را آب کرده بود، متولد شد. لعیا به اندازه ای کوچک بود که مارال جرات نمی کرد او را بغل کند.
    ‏مادام ساسمیک به دستور ماه منیر با اصرار از یأشار خواست که موقتا برای مراقبت از همسر و دختر خود پرستاری بیاورد. ولی یاشار نپذیرفت و ریحانه را مأمور پرستاری از آن دوکرد. در این ده ماهی که دندانهای تیز سرنوشت قلبش راگازمی زد، به اندازه ی همه ی زندگی گذشته تجربه آموخته بود. صدای گریه ی موجود نحیفی که ماهها شکافهای عمیق پیوستکگی او و یاشار را بخیه زده بود، بأ وجود اینکه درکنارش قرار داشت، به نظر نامأنوسی و از فاصله ی دوری به گوش می رسید.
    ‏دل مارال درون سینه منجمد شد و حتی آتش داغ منقل هم نتوانست انجماد قلب یخ زده اش را آب کند. یکماه طول کشید تأ تو انست به آن کودک دل ببندد و این دلبستگی به تدریج آنقدر وسعت یافت که دیگر نمی توانست از او جدا شود.
    ‏لعیا برای پرکردن جای خالی همه ی محبتهایی که بعد ازازدواج با یاشار خود را از آن محروم کرده بود،کافی به نظر می رسید. میل مرده اش به زندگی دوباره زنده شد وکوشید تا به عکس العملهای محبت آمیز همسر پاسخ مثبت بدهد. افخم هنوز نتوانسته بود وجود نوه ی خود راکه از ابتدا هم او را نمی خواست بپذیرد. به خصوص که شباهت این نوزاد به مادرش با همه ی کوچکی کاملآمحسوس و اشکار بود و این برای روی گردان ساختن افخم از آن طفل کافی به نظر مینمود.
    ‏شبهای زمستان روز به روزکوتاهتر شد و برفهایی که درکنج دیوار
    کوچه های تنگ و باریک به دور از آفتاب، خیال آب شدن را نداشتند، آب شدند و درختان لخت و بی برگ، برفها را تکاندند » به شکوفه نشستند.

    ‏انیس خانم به کمک اقوام نزدیک آنها، کوشید تا فخم و ریحانه را وادار سازدکه به یمن فرا رسیدن سال نو، لباس سیاه را از تن بیرون بیاورند. افخم که هنوز دلش به اندازه لباسش عزادار مرگ همسر بود زیر با،رنرفت و به گریه افتاد وگفت:
    ‏دست رو دلم نزار، بعد از اون خدا بیامرز چطور می تونم لباس رنگی بپوشم.
    ‏آخه دیگه وقتش شده که این دو تا جوون رو به هم محرم کنیم. اگه یادت باشه اون خدا بیامرز هم می خواست این دو تا زود تر به هم محرم بشن. تا وقتی شما لباس سیاه تنتونه که نمی شه این کار رو سرانجام داد.
    ‏وایعنی می گی دایره دنبک بزنیم و با سازو دهل بگیم و بخندیم. منکه چغندر زیر خاک نکردم، انیس خانوم.
    ‏واه چه حرفا می زنی افخم خانوم. کی گفت شما چغندر زیر خاک کردین. اون خدا بیامرز تاج سر همه ی ما بود و احترام خاکش واجبه ولی در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست من نمی گم فراموشش کن. شش ماه بیشتر نیست که عزیزتو زیر خاک کردی، اما اینو هم فراموش نکن که دخترت جوونه و آرزو داره. بذار زود تر بره خونه ی بخت و سروسامون بگیره.
    ‏بالاخره افخم شب عید لباس سیاه را از تن بیرون آورد و اجازه داد که آنها برای صحبت در مورد مراسم بله بران و عقد کنان به منزلشان بیایند.
    ‏با وجود اینکه لعیا همه وقت مارال را به خود اختصاص داده بود بازهم او در حسرت دیدار پدر و مادر آه سینه را با اشک دیده می آمیخت.
    ‏یاشار با اصرار و التمامی همسر خود را وادارکرد تا در موقع تحویل سال نو لعیا را بغل کند و درکنار سفره هفت سینی که افخم در اتاق نشیمن گسترده
    بود بنشید وکدورتهای گذشته را به دست فراموشی بسپارد. باز هم ترمه ی بید زده وآئینه شمعدانهای نقره ی سیاه شده را از صندوقخانه بیرون آوردند و بساط هفت سین را به روی آن نهادند.
    ‏جای خالی غفور درکنار سفره افخم را به گریه انداخت و دوری از خانواده مارال را.
    ‏این اولین عیدی بودکه او به دور از خانواده می گذراند. ماه منیر به حفظ سنت علاقه خاصی داشت و هر سال سفره هفت سین را با دست خود تزئین می کرد و به خدمه اجازه دخالت را نمی داد. ترمه ی اصل چشمگیرگرانقیمت را در تالار کوچک پهن می کرد و لاله های گرانقیت عتیقه قدیمی را روی آن می گذاشت، با یک جلد کلام الله مجید که لابلایش پر از اسکناسهای ده تومانی نو تا نخورده بود که قصد داشت بعد از تحویل سال، به آهالی خانه عیدی بدهد.
    ‏یاشار به زحمت مارال را راضی کرد که به محض تحویل سال، صورت مادر شوهرراببوسد و سپس لعیا را در آغوش گرفت و او را به طرف افخم برد تا او برای اولین بار به صورت نوه اش بوسه بزند.
    ‏این لبخندی که لعیا به روی مادر بزرگ زد، محبت او را به جوش آورد. بچه را از دست پسرش گرفت و بوسید و سپس صووت آن کودک را روی شانه خود قرارداد.
    ‏مارال طاقت نیاورد و بی اختیار گفت.
    ‏موااظب باشید سرش را روی چارقدتان نگذارد.
    افخم تشر زنان گفت
    وا مگه چارقد من چه عیبی داره که می ترسی بهش دهن بزنه. این چارقد نوس وتازه از صندوقچه ام بیرون آوردم. اصلآ این دختر آدم بشونیست پاشأر چه شب عید و چه روز دیگه، زبونش مثل خودش تلخه بیا این
    بچه ارزونی خودت بگیرش.
    ‏قبل ازاینکه مارا لی دست دراز کند، یاشاردست دراز کرد و بچه راگرفت. افخم با خشونت کودک را به روی دستهای پسرش پرتاب کرد وگفت:
    ‏اینم از شب عید مون که زهر مار شد. مث اینکه هیچ وقت نباید آب خوش ازگلومون پائین بره.
    ‏ریحانه با محبت دست خود را به دورگردن مادر حلقه کرد وگفت: عیب ندارد آنأ جان، بی خود خونتان راکثیف فکنید. خودم قربأن خودتان و چارقد سرتان بروم.
    ‏مارال از جا برخاست و لعیا را از دست یاشارکه داشت با غضب نگاهش می کردگرفت وبی آنکه از جمله ای که بی اختیار بر زبان آورده بود پشیمان شده باشد، از اتاق بیرون رفت.
    ‏افخم لنگه کفشش را محکم به روی سوسکی که معلوم نبود ناگهان ازکجا پیدا شده بودکو ید و درست مانند اینکه این لنکه کفش را برسرمارال می کوبد چندین باربا حرص این حرکت را تکرار کرد تا سوسک از جنب جوشی افتاد و بی حرکت شد.
    ‏در آن لحظه یاشاردانست که هیچ وقت نخواهد توانست میان او وهمسر خود صلح و صفا ایجاد کند.

    فصل 57

    قبل از این که صورت ریحانه را برای عروسی بند بیدازند و آراش کنند. در و دیوار خانه را بند انداختند ورنگ و روغن زدند ترکهای دل دیوار و شکافهای عمیق آن را پوشاندند، اما شکافهای دل مارال همچنان باقی ماند.
    ‏یاشار هنوز به او اجازه ی تنها بیرون رفتن از خانه رانمی داد و از آن می ترسید که اگر برود دیگر باز نگردد.
    ‏خانه اوایل اردیهشت ماه آماده برگزاری جشن عقد کنان شد. افخم دوباره ترمه ی بید زده را از صند وقخانه بیرون آورد تا از آن به جای سفره ی عقاستفاده کند. ولی انیس خانم بسته ترمه ی بته جقه ای کشمیر سفره ی عقد خود راکه زیاد نو به نظر نمی رسید اما تمیزتر و قابل استفاده تربود دراتاق عقد گسترد و آینه شمعدان نقره ای را که یوسف طبق سنت خریده بود بود در کنار آن نهاد.
    ‏با وجود ایکه قرار بود جشن عقد کان مختصر و بی سر و صدا برگزار شود، افخم با یاد آوری اسامی آشنایانی که از قلم افتاده بود، دست به روی دست گرفت وگفت:
    ‏- آخه مگه می شه یکی رو دعوت کرد و یکی رو از قلم انداخت، همشون از من توقع دارن. هرکدوم شون اون یکی رو دعوت کر دیم.
    می رنجند وگله می کنن یا هیچ کی یا همه شدن.
    ‏یاشارکوشید تا به ماددش یادآوری کندکه این خواسته ی خود او بوده که به احترام خاک غفور مراسم ساده و بدون تشریفات بأشد.
    ‏افخم به علامت تایید سر تکان داد ی گفت:

    ‏می دونم چی می گی. حق باتومن فقط نمی دونم چطور جواب در و همسایه رو بدم. آخه من پلوی عروسی بچه های همشونو خوردم. توکه نه چک زدی. نه چونه، عروس خود تو آوردی توخونه. لااقل در عروسی این یکی باید جبران کنم.
    ‏آخر آنا جان مگر این خانه گنجایش چند نفررا دارد؟ از آن گذشته فقط مهما نهای ماکه نیستند، انیس خانم و آقا باقرهم مهمان دارند.
    ‏ریحانه هم به کمک برادر آمد وگفت:
    ‏یاشار راست می گوید آنا. مأ خودمان به انیس خانم گفته ایم که زیاد مهمان دعوت نکنند. وقتی بیاید و ببینند چه خبراست، می رنجند
    ‏لبها را به علامت قهر جمع کرد و با صدای خفه وگرفته ای گفت:
    ‏خیلی خب پس هرطوری دلتون می خوادتصمیم بگیرین. معلوم می شه من این وسط هیچ کارها‏م.
    ‏یاشار به دلجریی پرداخت:
    ‏چه کسی گفت شما هیچ کاره اید. اصل کار شما هستید. دلتان می خواهد دعوت کنید ما حرفی نداریم. اگر جا نشود آبروی خودمان می رود.
    ‏بااین چیزا آبرومون نمی ره. فقط مواظب باش اون شب، زنت با فیس و افاده هاش آبرو مونو نبره.
    ‏لحن کلام‏او آمیخته با کینه و نفرت برد، نفرتی که روز به روز شدت بیشتری می یافت. یاشار با لحن رنجیده ای گفت:
    ‏-باز شما وسط دعوا نرخ تعیین کردید؟

    واه باز چی شد، تا اسم زنت می آد رنگ ازرخسارت می پره. انگار که نباید هیچ کی اسم اون نازنین صنم رو بیاره.
    ‏خواهش می کنم آنا، بس کنید. هر کس را می خو اهید دعوت کنید و بی خود پای مارال را در این قضیه به میان نکشید.
    ‏-ها پس رگ خوابتو پیدا کردم. هرکاری دلم می خواد بکنم. فقط به اون کاری نداشته باشم.
    ‏یاشار و ریحانه می دانستندکه بحث بی فایده است و مادر شان کار خود را خواهدکرد.
    ‏روز عقد کنان جای سوزن انداختن نبود و با وجود این که در موقع دعوت از مهمانأن خواسته بودند از آوردن بچه خودداری کنند. حیاط پراز بچه های قدونیم قدی بودکه بته های گل سرخ را می کندند و بنفشه های تازه کاشته را لکد مال می کردند. چیزی نمانده بود نوه ی صدیقه خانم که تا کمر به روی حوض خم شده بود، به درون آن سرنگون شود که یاشارگردنش راگرفت و او را از انجأ دور کرد.
    ‏مارال تمایلی به حضرر در این جشن نداشت. فقط چون اتاق آنها برای عوض کردن چادر خانم ها اختصاص یافت، چاره ای به غیر از این ندیدکه در این مراسم شرکت کند.
    ‏برای اولین بار سرویس جواهراتی راکه از منزل پدری آورده بود به سر وگردن و دستها آویخت وگیسوان بافته را با سنجاق، المامی آراست.
    ‏زیبای اش بعد از زایمان دو چندان شده بود و نظرها را به سوی خود جلب می کرد. به محض این که داخل سالن شد، هه ی سرها به آن سو برگشت. برق جواهرات گرانقیمتش او چشم همه را خیره می ساخت باقر پدر یوسف هم صنف غفور بود و مال منالی بیشتر از آنها نداشت. گردن بند طللای کم وزنی که انیس خانم به گردن ریحانه اند اخت در مقابل تلالو جواهرات مارال
    ای نداشت.
    ‏افخم به دیدن وی ابرو در هم کشید و با نگاه به دنبال یاشارگشت و به محض دیدن او با لحن نیشداری با صدای بلندگفت

    ‏صنار سه شاهی که گیرت اومده، دادی واسه زنت جواهرخریدی. آخه نه که خیلی واسه خودت وخونوادت احترام قائله. حق داری سر تا باشو طلا بگیری.
    ‏مارال به شنیدن این جمله سر بلند کرد و نگاه تحقیرآمیز و پر نفرت خود را به اودوخت وبا لحن نیشداری گفت.
    ‏خیالت راحت باشه، پسرت حتی یک پأ پاسی هم خرج من نکرد. یعنی حتی اگر همه ی عمرکارکند نمی تواند یک چهارم این جوا هرات را برای من بخرد.
    ‏یا شاربا خشونت دستش راگرفت وکشید و تشرزنان گفت
    - یواشتر. می خواهی آبروی ما را ببری.
    ‏-من شروع نکردم اوشروع کرد، خودت دیدی که این آنا بودکه به من طعنه زد.
    ‏عاقد مشغول خواندن خطبه عقد بود. ریحانه در لباس ساده ی عروسی چهره اثش از شادی می درخشید. یوسف با نگاه گرم و محبت آمیز خود می کوشید تا به اواطمینان بدهد ک همییشه به عهدش وفادار خوأهد بود. انیس خانم جعبه ی کوچکی راکه انگشتری با نگین فیروزه در آن قرار داشت در مشت می فشرد ی منتظر بود در زمان مناسب برای بله گرفتن آنرا به ریحانه هدیه کند.
    ‏مهماندن از آنچه که در طرف دیگر سالن می گذشت بی خبر بودندو چشم به عروس و داماد داشتند.

    ‏یاشار دست مارال را کشید و او را با خود از سالن بیرون برد، تا

    سروصدایشان باعث آبروریزی نشود. وقتی داخل اتاق خودشان که انباشته از چادر های تاکرده بود شدند، در را پشت سر بست و بی ترجه به لعیاکه در گوشه ای از آن اتاق درون قنداق خفته بود، با صدائی که نهایت خشمم در آن نمایان بودگفت:
    ‏به چه می نازی. به دختر خان بودنت؟ مگر از روز اول نمی دانستی که شوهرت نمی تو أند جواهرات گرانقیمت به تو هدیه کند. شب عید وقتی دل آنا را شکستی به رویت نیاوردم وگذشت کردم. این خودم بودم که باعث شدم پررو بشری ووقت و بی وقت به مادرم توهین کنی. من اگر همه ی مال دنیا را به پایت بریزم، باز هم بر ایت ارزش نخواهد داشت و به نظرت نخواهد آمد.
    ‏مارال فریاد زنان پرسید:
    ‏کدام چیز را برایم خریدی که بگویم نمی خواهم. تو برای بایگانی در پرونده ی زندگی ات همه ی وجودم را سیاه کردی. همانطور که آنا چشم ندارد مرا ببیند، منهم نمی ترانم وجودش را تحمل کنم.ازاو متنفرم. راحتم کن بگذار بروم. من نمی توانم پأسخگوی عقده های زنی باشم که نمی تواندکسی راکه از خودش خیلی برتراست ببیند صد رحمت به کلفتهای درخانه ی پدرم.
    ‏یأشار تحمل توهین به مادرخود را نداشت واو را زن ساده و زحمتکشی می دانست که قلب وزبانش یکی بود وشیله پیله ای نداشت وهر وقت مارال شروع به توهین به وی می کرد، دیگر نمی توانست خشمش راکنترل کند و عکس العمل نشان می داد. هنوز این جمله به پایان نرسیده بودکه دست سنگینش را به روی گلوی او فشرد وفریاد زنان گفت:
    ‏اگر یکبار دیگر، فقط یکبار دیگر به آنا توهین کنی، آنقدرگلویت را می فشارم که خفه بشوی.
    ‏مارال مجال آنرا که فریادی بزند نداشت، تلاش برای رهانی از چنگ او به جائی نرسید. با دست به روی سینه ی یاشار فشار داد تا او را از خود دور
    کند. صدای باز شدن در اتاق اورا به خود آورد و ناچار گلوی زن خود رارهاکرد. جای پنچ انگشتش هم به روی گردن مارال ماند وهم به روی دلش. افخم به درون آمد و دررا چنان محکم به هم زد که لعیا بیدار شد و به گریستن پرداخت.
    ‏تشر زنان برسید:
    ‏واه چه فبر شده! چقدر سروصدا می کنین. دیگه آبرو برا مون نمونده. یأدت می آد بهت گفتم مواظب بأش زنت آبروی مارو با فیس و افاده هأش نریزه؟ حالا دیدی حق داشتم. عوض این که سر عقد خواهرت باشی اومدی اینجا پشت در بسته داری بازنت یک و بدو می کنی. دیگه بسه بیابریم.
    ‏جای انکگشتان دست یاشار به روی گلوی مارال قرمز شد. و جای فشار آن در زیر سینه ریز الماسش پر خراش.
    ‏افخم بی توجه به حال زار او با لحن تهدیدآمیزی ادامه داد
    ‏باید به زنت بگی ادا و اطوار بسه و از فردا صبح که من دست تنها می شم ذیگه نمی تونه نون مفت بخوره. مجبوره آستینهأشو بالا بزنه و بیاد تو آشپزخانه کمکم کنه. حالا دیگه بار شیشه شو هم زمین گذاشته و بهونه ای نداره اینو به اون بفهمون.
    ‏مارال با تحقیر سراپای مادر شوهر خود را در لباس بی قواره و چارقد ناهماهنگش برانداز کرد. وسعت نفرتی که از او داشت به اندازه ی ناامیدی هایش بود، فریاد بدون مکث لعیا با فریاد یاشار درآمیخت:
    ‏-این بچه را خفه می کنی یا خودم خفه اش کنم.
    ‏مارال کودک را در آغوش گرفت و پشت به آنها نشست و به شیر دادن پرداخت.
    ‏افخم به یاشار اشاره کرد وگغت:
    ‏-کاری نکن که ریحانه دلش شور بیفته و از سر سفره ی عقد بلند بشه،
    بیاد اینجا. این زن که آبرو سرش نمی شه، تو بیا بریم.

    ‏مارال صدای بسته شدن در را پشت سرشان شنید و نفسی به راحتی کشید. بچه ها هنوز در حیاط فریاد می زدند و بازی می کردند نان برنجی و نان نخودچی نیم خورده و آرد شده روی پله ها وکف حیاط پخش شده بود و سیب گأز زده و پوست میوه له شده در زیر دست وپا حیاط را به زباله دانی تشبیه می کرد. در حالی که لعیا را در آغوش داشت از پله ها پایین آمد و از میان جمع خروشان بچه هاکه توجهی به او نداشتندگذشت، به طرفدر رفت. هیچ کس متوجه و باز و بسته شدن آن نشد.
    ‏جمعیت کنجکاوی که چشم به در خانه ای که در ان عروسی بود داشتند بیرون آمدن أو را از آنجا غیر عادی ندانستند لعیا آغوش گرم مادر را که احساس کرد به خواب رفت و آرام گرفت.
    ‏از صدای آواز مبارکبادکه به گوش می رسید دلش گرفت و به یاد روزی افتاد که برای اولین بار به همراه همسر بدون هیچ تشریفاتی وارد این خانه شده بود. نه آهنگ مبارکبادی بدرقه راه وی بود و نه کسی برای استقبال انتظارش را می کشید.
    ‏رهگذر که از دور می آمد یک آهنگه کوچه باغی را به زبان ترکی زیر لب زمزمه می کرد: ´´غریب آمدم غریب ماندم غریب رفتم ابر پشیمانیها بارید. لعیا را به سینه فشرد و خطاب به او با خود گفت: نمی گذارم تو را از من بگیرند. تو فقط مال منی.
    ‏بر سرعت قدمها افزود تا قبل از این که متوجه غیبتش بشوند و سروصدا رأه بیندازند به خانه ی پدری برسد. دلش پر از شوق دیدار شان بود. می دانست که خانم جان از دیدن او شاد خواهد شد، اما آقا جان چی؟ از عکس العمل وی می ترسید. گرچه حتی اگر با ضربه ی شلاق هم استقبالش می کرد، از آن دردی در این مدت کشیده قابل تحمل تر بود.
    از جلوی دکان بسته ی غفورگه گذشت، به در و دیوار آن لعنت فرستاد. خاطرات آشنایی و ازدواج با یاشار هیچ خاطره ی شیرینی از خود به جای نمانده بود و یادآوری آن به اندازه ی زهر هلاهل تلخ و ناگوار برد.
    ‏بالاخره به خانه ی امید خود رسید وکوبه آن را به أمید زود تر داخل شدن چند بار پیاپی به صدا در آورد.
    ‏غیبعلی در راکه گشرد از دیدن دختر ارباب آن چنان دچار حیرت شدکه سلام گفتن را فراموش کرد.
    ‏مارال به سرعت از دالان گذشت. پا به روی پله ی حیاط نهاد. ماه منیرکه داشت از پشت پنجره مهمان ناخوانده را نظاره می کرد، با دیدن او فریادی از شوق کشید وگفت:
    ‏-حاجی مارال آمد.
    ‏حاج صمدکه اولین لقمه ی غذا را به دهان نزدیک کرده بود، قاشق را به روی زمین نهاد و با لحنی که حاکی از ناباوری بود. برسید:
    ‏-مارال! مطمئنی بأ آخر او اینجا چه کار می کند؟
    ‏- حتمأ برگشته. آن چنان به سرعت می آید که انگار دنباش کرده اند، خواهش می کنم با او تندی نکن این دختر به امید بخشش تو آمده
    - خدا لعتنش کند، نابودم کرد.
    ‏- نه، نفرینش نکن. آه پدر و مادر زود می گیرد.
    ‏مارال به ایوان نزدیک شد و از پله ها بالا آمد. درختان همراه بأ نسیم بهاری با پیچ و تابشان به استقبال او شتافتند وگلهای یاس و اطلسی عطر شان را نثار قدم اوکردند.
    ‏ماه منیرحرکتی به خود داددکه به طرف در برود، حاج صمد تشر زنان گفت:
    -نه نرو صبرکن بگذار خودش بیاید و روی دست و پایت بیفتد
    ‏مارال دررا گشود و در حالی که لعیا را به سینه می فشرد خود را به روی
    دست و پای پدر افکند وگفت:
    -غلط کردم آقاجان. مرأ ببخشید.
    ‏خاج صمد دستها را که برای در آغوش گرفتن او بی تاب بودندد، محکم به زمین فشرد وکوشید تا احساس خود واکنترل کند وگفت: - به همین سادگی!
    ‏مارال دوباره به پاهایش بوسه زد وپرسید:
    - باید چه کارکنم که مرا ببخشید.
    ‏به کودکی که در آغوش داشت اشاره کرد وپرسید:
    - آن توله سگ چی؟
    ‏-جانم به جانش بسته است. نمی توانم از او جدا بشوم.
    ‏- پس امیدوارم همان بلائی راکه تو به سر ما آوردی به سر تو بیاورد، تا بفهی ما چه کشیده ایم. اگر آن شوهر پدرسوخته ات به دنبالت بیاید می دهم قلم پاهایشر را بشکند.
    ‏- بشکنید آقاجان، بشکنید.
    ‏- قلم پای خودت را پی بأ همان پاپی را که آن طور محکم و استوار به شکنجه گاه رفت.
    ‏- آنرا هم هختاریدکه بشکنید. من با این قصد آمدم که اول با شلاق سیاه بشوم و بعد از آن شما گناهانم را ببخشید.
    - توبه گرگ مرگ أست.
    ‏-من گرگ نیستم. با ورکنید.
    ‏- ازگرگ هم بدتری. چه خبر شده؟ چرا اینقدر جواهر به خودت آویزان کرده ای
    ‏آخر امشب عروسی خواهر یاشار بود.با صدایی که از خشم لرزان بودپرسید:

    چه کسی به تو اجازهدا که انها رااز این خانه بیرون ببری؟ مارال سکوت کرد وماه منپر به جای او پاسخ داد.
    ‏- من دادم حاجی. من اجازه دادم که ببرد. مال خودش بود.
    ‏- فکر می کردم یک لاقبا از این خانه بیرون رفته.
    ‏- یک لاقبا بودم. این تنها چیزی بودکه داشتم و با ورکنید تنها شبی است
    ‏که از آنها استفاده کرده ام.
    ‏- خواستی با برق آنها چشم آن بینواها راکورکنی
    ‏- اتفاقأ چشم مادر شوهرم داشت کور می شد و برای همین هم شروع به بدوبیراه گفتن به من کرد وهمان بدوبیراهها باعث شدکه فراری شوم.
    ‏پس همین سنگها فرشته ی نجاتت از آن جهنم شد. برو آن لباسها یی را که بوی گند آن خانه را می دهد از تنت بیرون بیاور. آن بچه را هم به گلین بسپارکه تمیزش کند.
    ‏با صدائی که از شوق می لرز ید پرسید:
    - پس مرا بخشپدید آقاجان؟
    ‏چشمهای سیاه مارال که برق شادی درخشانترش ساختر بود وسوسه اش می کرد. این همان چشمهایی بودکه اندیشیدن به آن خواب شبهای اورا حرام می کرد. از به زبان آوردن نامی که هر روز و هر شب در خیال هزاران بار تکرار می کرد واهمه داشت. دلش نمی خواست به این سادگی او را ببخشد. به همین جهت بدون لحظه ای تردید پاسخ داد:
    ‏- وقتی می بخشمت که آن طوق لعنتی را ازگردن بازکرده باشی.
    ‏- شما باید کمکم کنیدکه آنرا بازکنم.
    ‏-کمکت می کنم. ولی آن نامرد دست بردار نخواهد بود. تا وقتی اسم او به نام شوهر در شناسنامه ات ثبت امت. دختر من نیستی.
    ‏درست مانند آن موقع ها که برای برآورده شدن خواست هایش خود را








    برای پدر لوس می کرد، پاها را به زمین کوبید با سماجت تکرار کرد:
    ‏-چرا هستم آقاجان. هستم. خدا می.داند چقدر دوستتان دارم و چقدر هوایتان را داشتم. شبها به یاد صدای گرمتان دیوان حافظ را ورق~ می زدم و اشک می ریختم. خدا مرا بکشدکه خودم و شما را نابود کردم. من کم سختی نکشیده ام. اگر شما ناامیدم کنید باید چه کارکنم.
    ‏ماهمنیر که از ترس عکس العمل حاج صم در سکوت منتظر جوشش احساسات او بود، طاقت نیاو د و اشک ریزان‏ به التماس افتاد:
    ‏-ببخش حاجی، خواهش میکنم او را ببخش. به اندازه کافی زجر کشیده. مارال تحت تاثیر احساس مادر به گریه افتاد و با صدایی که از شدت گریستن خفه شده بود التماس کنان گفت:
    ‏- ببخشید آقاجان،ترا بخداببخشید.
    ‏سعی.کرد احماس خود را مهارکند تا تحت تاثیر آن گریه زاری ها قرار نگیرد با بی حوصلگی و به تندی گفت:
    ‏-خیلی خوب بس کن مگر من نگفتم برو لباست را عوض کن و بچه را به گلین بسپار.
    ‏مأرال احساس کردکه فعلآ تا همین اندازهکافی است. حرکتی به خود داد واز جا برخاست گفت:
    -چشم آقاجان می روم.
    ‏ماه منیر از جا برخاست و به طرف در رفت. حاج صمد به اعتراض برسید:
    -داری کجا می روی؟
    ‏-دارم می رود. یک گوشه ای به دور از تو دخترم را بغل کنم و ببوسم.
    ‏- أین همان آرزو یی است که منهم دارم. ولی یک کمی پا به روی دلت بگذار و تحمل داشته باش. بگذار این دختر به اندازه کافی تنبیه شود. وگرنه گمان می کندکه ارزش آبرو و حیثیت ما به اندازه ی یک غلط کردم و چند

    قطره اشک است. به طیبه بگو به این دختر برسد وخوب شکمش را سیرکند. به گمأنم از روزی که از اینجا رفته حتی یک وعده غذای کامل هم نخورده است.
    ‏خدا لعنت کند بانی باعث بدبختی اش را. آنروز که به توگفتم این دختر خوشبخت نشد، شب و روز نداشتی. مرتب سر سجاده نشسته بودی و دعا می کردی که زود تر به خانه برگردد. پس حالا که برگشته، چرا تحویلش نمی گیری.
    ‏باید بفهمدکه اشتباه کرده. باید بفهمدکه جبران خطا های گذشته آسان نیست. تو فکر می کنی شوهر این دختر بی کار خواهد نشست. همین که از فرارش باخبر شود. پاشنه ی در خانه ی ما را از جا خواهدکند. این رشته سر درازدارد. این ماجرا هنوز تمام نشده. اصل آبر وریزی و عربده کشی اش مانده. به مشداصغر بگو بیاید اینجا، باید بگویم چه کارکند وچطور جلوی آن پسره بی همه چیز را بگیرد.
    ‏-خدا به زیر بگذراند. می ترسم خون و خونریزی بشود.

    ‏- اگر لازم شرد خونش را هم می ریزم. یک سال است دندان روی جگر گذاشته ام تا مبادا دخترم خیال کند، من مانع خوشبختی او هستم. حالا خوشحالم که بالاخره فهمیدکه خودش باعث بدبختی خودش شده. حالا برو به او برس و نگذار تنها بماند

    فصل 58

    مارال وارد اتاق سابق خود که شد دلش گرفت. چطور پدر و مادرش توانسته بودند، این همه مدت جای خالی او و غزال را در این خانه تحمل کنند. لباسهایش به همان ترتیبی که سال گذشته چیده بود درون کمد قرار داشت و هرکدام از آنها یادآور خاطره ای از روزهای خوش گذشته بود.
    ‏با یاد د‏وران کودکی خویش افتادکه شبها هر وقت می خواست برای انجام کاری از اتاق یرون بیاید، باکوچکرین اشاره ی وی یکی از خدمه چراغ نارس می آورد م مسیر را روشن میکرد
    ‏باورش نمی شدکه اود دختر نازپرورده و ته تغاری پدر آن روزهای سخت را در خانه مادر شوهر تحمل کده باشد. روزهایی ی شت سر نهاده بود‏، چون کابوس وحشتناکی بودکه باید از خدا میخواست که دیگر هیچ وقت تکرار نشود
    ‏اینجا خانه اش بود خانه ای که د‏ر آن به دنیا آمده و تمام روزفای خوش زندگی اش در انجا گذرانده بود‏. در و دیوارها به جای اینکه شکاف عمیق زندگی اش را شان بدهد، آینه ای از تصویر روزهای شادکامی او بودند. موقعی که می خواست بند جواهراتی را که به سر و گردنش سنگینی می کرد باز کند ماه منیر وارد شد
    ‏- بگذارکمکت کنم، عزیزم.
    ‏روی برگرداندو خود را در آغوش مادر افکند و به تلخی گریست. ماه منیر به نوازش گیسوانش پرداخت و پرسید:
    ‏-دیگر برای چه گریه می کنی، آن کابوس تمام شد.
    ‏- نه تمام نشده، مطمئنم که یاشار دست بر نخواهد داشت و به اینجا خواهد آمد.
    ‏- مهم این است که تو دست بردار باشی.
    ‏- دیگر تمام شد خانم جان. باورکنید.
    ‏- اگر آن بچه رأ با خود نمی آوردی راحت تر دست از سرت برمی داشت.
    ‏- آنوقت اگر یاشاردست برمی داشت، من دست بر نمی داشتم. لعیا همه ی زندگی من است.

    ‏مأه منیرگردن بند مأرال را بازکرد و موقعی که می خواست گوشواره ها را هم ازگوش او بیرون بیاورد متوجه خراشهای زیر گردنش شد و با تعجب پرمید:
    ‏خدای من این خراشها دیگر چیست؟ راست بگو آن مرد چه بلایی سر تو آورده؟ پشت گردنت چرا کبود شده؟
    ‏بر شدت گریه اش افزوده شد، با صدای گرفته ای پاسخ داد.
    ‏داشت گلویم را فشار می داد، چیزی نمانده بود خفه بشوم که مادرش نأغافل سر رسید و نأچار شد دست از سرم بردارد. این خراشها جای فشار گردن بند به روی گلویم أست.
    ‏سگ کی باشد که دست به روی تو بلند کند. آخر چرا تحمل می کردی دختر؟ راست بگو این اولین بار بودکه این عمل ازاو سر زد؟
    ‏- یکبار دیگر هم به صورتم سیلی زدکه من تلافی کردم.
    ‏از یاداوری روزهای تلخ زندگی دختر خود دلش به درد آمد، آهی کشید
    وگفت:
    ‏-هیچ فکر می کردی یکروز چنین بلایی سرت بیاید؟
    ‏-همیشه این تصور را داشتم که آنچه آسان به دست بیاید لذتی ندارد
    ‏- برای همین هم پسر امیرتومان را دو دستی تقدیم خواهرت کردی.
    ‏- شمأ ازکجا می دانید؟!
    ‏-سید خانم به من گفت که چه دسته گلی به آب دادی.
    ‏- خوب لابد او قسمت غزال بود، نه من. از این کار پشیمان نیستم.
    ‏-ازکاری که بأ خودت کردی چی؟
    ‏ماه منیر احساس کردکه بیش از این نباید داغ دل سوخته ی مارال را تازه ‏کند. بوسه ی دیگری برگونه اش زد و با لحن محبت آمیزی گفت:
    ‏خیلی خوب عزیزم به خانه ات خوش آمدی. من و آقا جانت تازه می خوا ستیم شام بخوریم، تأ غذا سرد نشده بیا برویم سر سفره.
    ‏-شاید آقاجان نخواهد با من غذا بخورد.
    ‏- باید بدخلقی هایش را تحمل کنی تاکم کم آرام بشود. کاری که تو با او کردی. به این سادگی ها قابل بخشش نیست
    . - پس لعیا جی؟
    ‏- نگران نباش. طیبه عقل پروانه دور این بچه می گردد. همانطور که تو را بزرگ کرده او را هم بزرگ میکند شاممان را که خوردیم حوریه و طغرل را خبر میکنیم نمیدانی جیران کوچولو چقدر شیرین شده
    با صدای لرزانی گفت:خدا میداند چقدر دلم برایش تنگ شده خیلی دلم میخواهد زودتر غزال را ببینم

    ‏ - او را هم خواهی دید. !ما نه امشب. حألا بیا برویم سر سفره

    از اقاجأن می ترسم.
    ‏- انموقع که باید می ترسیی، نترسیدی. حألا دیگر ترس مفهومی ندارد.
    ‏با قدمهان لرزان درکنارمادر به راه افتادوارد اتاق که شدند، حاج صمد زیر چشمی مارال را برانداز کرد خراشهای گردنش از زیر یقه ی لباس آبی خوشرنگش که به تن داشت، نما یان بود. بی آنکه دلیل آنرا بپرسد، علت آن آشکار بود زیر لب به نفرین کردن بانی بدبختیهای دختر خودپرداخت و سر درگوش طغرل نهاد وازاو خواست که توسط مشد اصفر برای پزشک معتمد یپیغام بفرستد برای گواهی ضربه های وارده بر بدن وی صبح روز بعد به دیدشأن بیاید.
    ‏شام در سکوت صرف شد و هیچکدام تلاشی برای شکستن سکوت نکردند. ترس از پدر، باعث کوری اشتهای مارال شده بود و به زحمت لقمه ها را فرو می داد. هنوز سفره بر زمین بود که طفرل به أتفاق حوریه و جیران وارد شدند. خوریه با محبت او را در آغوش گرفت وگفت:
    -خوش اومدی عزیزم
    طغرل به یاد خاطره ای که او را کشان کشان به محضر برد افتاد و سر به زیر افکند

    شاید اگر آنروز عجله به خرج نمی داد و کمی تامل می کرد، این سودای خام از سر خواهرش بیرون می رفت و به این روز نمی افتاد.
    با آنکه قلبها انباشته از محبت بود، اما از ترس برانگیختن خشم حاج صمد ، هیچکس جرات ابراز آنرا نداشت.
    دیداری که می توانست گرم و پرمهر باشد ، سرد و خالی از هرنوع احساس محبت آمیز بود.
    به عادت قبل بسترش را به روی زمین افکند و تنگ آب را بالای سرش نهاد . طیبه لعیا را در کنار بستر او قرار داد.
    مارال لبخندی از رضایت بر لب آورد و گفت:
    دایه جان اگر می توانی امشب را پیش من و لعیا بخواب. می ترسم تنها
    بخوابم.
    ‏-باشد، من می رم از خانوم اجازه بگیرم و رختخوابمو بیارم.
    ‏چراغ اتاق پدرکه خاموش شد، خانه در سکوت فرو رفت واز ترس اینکه مزاحم خواب خان شوند، دیگر هیچ صدایی به گوشش نرسید.
    ‏شب که به نیمه رسید، مارال لرزش محسوسی از ترس را در وجود خود احساس کرد به خوبی می دانست که اکنون دیگر جشن عروسی یحانه به پایان رسیده یاشار پس از بازگشت به اتاق از غیبت أو مطلع شده خطر داشت نزدیک می شد. خشم یاشار مجال نمی دادکه شب به صبح برسد و بعد به سراغش بیاید.
    ‏صدای ضربات پی در پی و مشتهایی که به روی در وارد می شد، همه اهل منزل راکه تازه به خواب رفته بودند بیدار کرد.
    ‏مارال هراسان در رخت خواب نیم خیز شد ونشست وگفت:
    -دیدی دایه جان، دیدی آمد. حالا باید چه کار کنیم
    ‏-نترس عزیزم. تو اینجا تنها نیستی و همه ی افراد این خانواده ‏پشتیبان تو هستند.
    ‏یأشار در سکوت شب فریاد زنان می گفت:
    -چرا در را بازنمی کنید، دزدها؟
    ‏مشد اصغر شلاق در دست چرخاند و از اتاق بیرون آمد و در انتظار دستور ارباب در وسط حیاط ایستاد. غیبعلی و حکمعلی هم در دو طرفش قرارگرفتند. ولی هیچ یک برای گشودن در حرکتی از خود نشان ندادند. یاشار یکبار دیگر بلندتر فریاد کشید:
    ‏مکر با شما نیستم، پس چرا در را باز نمی کنید؟ من می دانم که زن و بچه ام اینجا هستند.
    ‏حاج صمد در حالی که زیر لب دشنام می داد از اتاق بیرون آمد ودر
    ایوان ایستاد و خطاب به مشد أصغر گفت:
    ‏دررا بازکن، بگذار بیاید. ببینم چه غلطی می خواهد بکند. سپس خطاب به ماه‏منیر ادامه داد:
    ‏این آبرو برایمان نگذاشته. خدا می داند فردا دیگر چطور می توانم از در این خانه بیرون برم

    ‏مشداصغر حرکتی به خود داد و به طرف در رفت. طفغرل دری را که میان حیاط اندرونی بود گشود رو به مشد اصغرکردوگفت
    - این جانور را خفه کنید. صدایش هفت ساختمان آن طرف تر هم به گوش میرسد
    ‏ماه‏منیر چادر را به سر افکند و طول ایوان را پیمودو خود را به انطرف عمارت که اتاق دخترش در آن بود رساند. مارال به دیدن مادر به گریه افتاد وگفت:
    ‏- دیدی خانم جان. دیدی گفتم او دست بردار نیست.
    ‏ماه‏منیر درکنارش نشست و او را در آغوش کشید وگفت:
    -فعلآ آرام باش. هیچ غلطی نمی تواند بکند.
    ‏حاج صمد یا اله گویان وارد اتاق شد. طیبه چادر را جلوتر کشید و مارال ملافه را به دور لباس خواب خود بیچید.
    ‏در را بازکردند. یاشار از دالان گذشت، وارد حیاط شد و رو به طرف عمارت گرداند و با صدای فریاد مانندی گفت:
    ‏-کجایی مارال، جواب بده. می دانم که اینجا هستی. بیا برویم.
    ‏مشد اصغر شلاق به دست به نزدیک او رسید و دست را به علامت تهدید بلند کرد و با لحن آمرانه ای گفت:
    ‏_چطور به خودت جرات دادی این موقع شب مزاحم خواب مردم بشوی؟ گورت راگم می کنی یا مثل سگ بیندازمت بیرون.
    ‏_من بدون زن و بچه ام ازاینجا بیرون نمی روم. می خواهی پایم را بشکن، هر بلایی می خواهی سرم بیاور، ولی مارال را به من برگردان.
    ‏_ مگر او را به خواب ببینی، مثل بچه آدم طلاقنا مه او را بنویس و خلاصش کن.
    ‏با لحن تمسخر آلودی گفت:
    ‏_چه خوش خیال. به این سادگی خلاصش نمی کنم، دوستش دارم.
    ‏_ این دوست داشتن برای لای جرز دیوار خوب است. این لقمه آنقدر، برای دهنت بزرگ بودکه داشت خفه ات می کرد. یاشار دوباره رو به اتاق کرد و فریادکشید.

    _ پس چرا خودت را نشان نمیدهی مارال؟
    ‏مشداصغر بازویش راگرفت و او را به طرف در حیاط کشاند وگفت یاگورت راگم می کنی، یا به زور متوسل شوم؟
    ‏پاها را محکم به زمین فشرد و مقاومت کرد و پاسخ داد:
    ‏_ تا وقتی زن و بچه ام در این خانه هستند، هیچ قانونی نمی تواند مرا بیرون کند
    ‏_قانون! نیازی به قانون نیست، خودم از عهدهات بر میایم. فکر کردی ضعیف کشی، دست به روی زنت بلند می کنی. حالاخدمتت می رسم.
    ‏_من ضعیف کش هستم یا شما، پدرم را شماکشتید وگرنه او مردنی نبود حالا هم می خو اهید مرا بکشید.
    ‏مشداصغر دوباره شلاق را به علامت تهدید بلند کرد وگفت:
    ‏_مثل بچه آدم می روی یا نه؟ بی خود هوار نکش این وصله ها به ما نمی چسبد مگر هرکس در این شهر بمیرد، قاتلش ما هستیم.
    ‏_هرکس نه. اما غفور شکوری چرا.
    ‏_ یعنی فکر می کنی غفور شکوری ارزش آن را داشت که دستم را به خون
    او الوده کنم.
    ‏_مگر تو اصغر جلاد نیستی، پس ممکن است دستت را به خون کسی
    ‏آلوده کنی.
    ‏_اگر می دانی به من می گویند اصغر جلاد، چراکورت واگم نمی کنی.
    _چون از تو نمی ترسم و تا حقم را نگیرم نمی روم.
    ‏طغرل چند قدمی به جلو برداشت و به آنها نزدیکتر شد و گفت

    ‏_ آن حق نیست، ناحق است. یک غلطی بودکه مارال از روی جوانی و نادانی کرده. حالا پشیمان عقلش باز شده، د یگر نمی خواهد، زور که نیست. او قرارا ست از دست توشکایت کند.
    ‏با پوزخندی جواب داد
    ‏-او می خواهد شکایت کند، یا من؟ زنی که منزل شوهر را ترک کرده و
    ‏بچه ام رأ دزدیده، خطاکارا ست نه من.
    ‏مشداصغرشلاق را محکم به پای او زد و فریاد کشید: _برو بیرون، چرا این قدر حرف مفت می زنی.
    ‏با وجود دردی که در پایش پیچیده بود دوباره فریاد زد:
    ‏_بزن. پدرم را شما کشتی. حالا نوبت من است. (ما من تا انتقام خودم و او را از شما نگیرم، نمی روم.
    ‏سپسس دوباره رو به ایوان کرد و ادامه داد:
    ‏_بیا برویم مأرال. هر چه بگویی، همان کار را می کنم. قول میدهم تو را از ان خانه بیرون ببرم. دیگر هیچ وقت دستم را به رویت بلند نمی کنم. قسم می خورم برای خودنت کنیز می گیرم و برای بچه دایه، دیگرچه می خواهی. حاج صمد تا ان لعظه درهمان اتاق پشتی تکیه داده بود ودرحالی که
    ‏گونه هایش از شدت خشم گلگونن شده بود و دستهایش را با حالت عصبی تکان می داد گوش به سخنانشأن داشت، رو به دختر خود کرد و با لحن تندی

    از او پرسید:
    ‏_اگر می خواهی با او بروی بلند شو برو، مگر نمی بینی می خوا هد برایت کنیزو دایه بگیرد.
    ‏مارال سر را به علامت نخی تکان دادر در حالی که شوری اشک را به روی لب مزه مزه می کرد پاسخ داد:
    ‏_ نه آقاجان نه. دیگر گول این حرفها را نمی خورم. خدا مرا بکشد که باعث بی آبروی تان شدم. مرا می بخشید آقا جان؟
    ‏لحن کلام او درموقع ادای کلمه ی ´´ آقا جان ´´ دلش را لرزاند. هیچ کس نمی توانست با این لحن شیرین و محبت آمیز این کلمه رابه زبان آورد.
    ‏درست مانند انموقع ها که با چرب زبانیهای خود دل پدر را به دست می آورد، این بار نیز دل شکسته اش را به دست آورد. حاج صمد گره از ابروان گشود و لبخندی محو به روی لبانش نمودار شد و با اشتیاقی که ماهها در لابلای خشم وکینه پنهان شده بود، با صدای نوازشگری گفت:
    ‏-حالا دختر خودم هستی دختر عزیز خودم، بیا اینجا کنارم بنشین. مارال از یاد برد که یاشار هنوز داشت در حیاط عربده می کشید و فراموشش شدکه هنوز زن عقدی اوست و اگر سماجت کند، نأچار است به آن خانه بازگردد ملافه را به دور شانه اند اخت و دوان دوان خود را به پدر رساند و هر دو پایش را بغل کرد وگفت:
    ‏_ آقاجان، آقأ جان خوبم. فدایتان بشوم. صدای یاشأر به گوش وسیدکه داشت می گفت:
    ‏_من دست بردار نیستم، اگر امشب بروم فردا خواهم آمد. تا وقتی مارال و لعیا اینجا هستند، همین آش است و همین کاسه.
    ‏مشد اصغر ضربه ی بعدی را به روی شانه ی او نواخت و به دنبال آن لگدی به کمرش زد وگفت:
    ‏_کدام آش کدام کاسه. بی خود تهدید نکن، پدرت را در می آورم. مدای ناله ی یأشار در اثر آن ضربات برخاست که:
    ‏-نزن جلاد نزن
    ‏_می زنم آنقدر می زنم که دیگر تنوانی نفس بکشی. اگر یکبار دیگر اینجا پیدایت بشود. هر چه دیدی از چشم خودت دیدی.
    ‏_کجایی مارال. پس چرا صد ایت در نمی آید، اصغر جلاد مرا کشت.

    ‏خاج صمد به دختر خود نگریست تا عکس العمل او را از ضرباتی که به بدن یاشار وارد می شد مشاهده کند، اما مارال توجهی به صدای بیرون نداشت و منتظر اشاره ی پدر بد- تا در اغوشش پناه گیرد صمد دستانش را گشود او را در اغوش کشید

    فصل 59

    مشتی که مشد اصغر حواله یاشارکرد ، دهان او را پر خون ساخت و لگدهائی که به پشت و پهلویش زد قدرت حرکت را از وی گرفت. جای انگشتان دست او به روی بازوی یأشار درست مانند جأی انگشتان دست یاشار به روی گردن مارال، متورم و سوزان بود.
    ‏حکمعلی در خانه رأگشود و مشدا صغر بازدن، آخرین لگد او را از خانه بیرون افکند.
    ‏یاشار لنگ لنگان از جا برخاست و در حالی که پاها را به روی زمین می کشید، به راه افتاد باد ملایمی که می وزید، تبدیل به طوفان شد و خاک کوچه را به سرو صورتش باشید. برای یک لحظه چشمها را بست وکنج دیوار ایستاد تا باد آرام گیرد. موقعی که دید گان را گشود، قطرات اشک با بارانی که تازه شروع به باریدن کرده بود، درآمیخت.
    ‏بالاخره مارال به نزد خانواده خود بازگشت و با أو بیگانه شد.
    ‏به این می اندیشیدکه چرا این طور شد و چرا به این سادگی زن خود را از دست داد. تحمل دردی که تمام انداام بدن اوراگرفته بود از تحمل دردی که با قلب و روح احساس می کرد آسانتر بود.
    ‏میدانست که از آنجا ایستادن و هوأر زدن به جایی نخواهد رسید. در تردید بود که عشق مارال هنوز در دلش است، یا در زیر خاک خشم وکینه
    مدفون شده.

    ‏یاشار در مکتب زندگی هنوز به فصلی که در آن می سوخت، چطور می توان از آنچه که عزیز و نگاه داشتنی است محافظت کرد، نرسیده بود. ایکاش می توانست صفحه زندگی خود را ورق بزند و زودتر به آن فصل برسد.
    ‏چاله أی را که زیر پای خود بود ندید و به زمین خورد. درد دیگری بر دردهای قبلی افزوده شد. قبل از اینکه چاله او را به زمین بزند، ناملایمات زندگی به زمینش زده بود. مارال به همان جایی رفت که ملک پدری رفته بود و بیرون آوردن او از چنگ آنها کار آسانی نبود آنچه که سالها دل پدر را می سوزاند، اکنون داشت دل خود او را می سوزاند.
    ‏تنها قدرتی که می توانست مارال را از آن خانه بیرون بیأورد، ´عشقش بود که یاشار با دستهای خود آن را حفه کرده بود. آخر چطور توانست گلوی زنی راکه آنقدر دوست داشت به قصدکشت بفشارد چهره را با دو دست پوشاند و با خود گفت:
    ‏_ اشتباه از خودم بود. داشتم خفه اش می کردم. زنی را که آنقدر دوست داشتم، می خواستم خفه کنم.
    ‏به در خانه تکیه داد و چند بأر پی درپی فریاد کشید: مأرال
    ‏افخم آن شب خواب را برخود حرام می دانست. او عادت به کارکردن داشت و درمیان آن همه ریخت و پاش شب عروسی نمی توإنست قبل از جمع آوری و مرتب کردن خانه به خواب برود، تازه مشغول کار شده بودکه به فکلرش رسیدکه عروسش از خانه فرارکرده و یاشار هم به دنبال او رفته و هنوز برنگشته است.
    ‏بی درنک چادر را به سر افکند و درانتظار بازگشت آنها به روی پله ی حیاط نشست. به محض شنیدن صدای یاشارکه فریاد زنان مارال را صدأ
    می زد سراسیمه در واگشود و پرسید:
    ‏_چی شده یاشار، چرا فریاد می زنی، پس مارال کو: با صدایی گرفته و ناراحت پاسخ داد.:
    ‏_مارال رفت ودیگر بر نمی گردد
    ‏نفسی به راحتی کشید وگفت:
    ‏_به جهنم که برنمی گرده. چه بهترکه گورشونوگم کردن ورفتن. واسه تو که زن قحط نیس.
    ‏_ آخر چرا اینقدر ازاو متنفری. مگر این زن چه هیزم تری به تو فروخته که چشم دیدنشو را نداری؟
    ‏دست به کمر زد و با لحنی حاکی ازرنجیدگی گفت:
    ‏_واه نفهمیدم چی شد. حالا همه ی کاسه کوسه ها سر من شکست. اون با فیس و افاده هأیش املا هیچ کسی رو داخل آدم نمی دید. می خواستی التماسش کنم منتش بکشم که تحویلم بگیره؟
    ‏حوصله بحث وگفتگو با مادر را فداشت. کوشید تأ دل او را به دست آوردوگفت.
    ‏_امشب شمأ را هم بی خواب کردم مرا ببخشید. خیلی خسته ام. من می روم بخوابم بهتر است شما هم بروید بخوا بید.
    ‏مشاهده ی چهردی پریشان موهای ژولیده، دگمه افتاده پیراهن و پارگی زیر بغل کتش، بر نگرانی او افزود و با صدای لرزان پرسید:
    _چه بلاپر سرت اوردند نکنه کتک خوردی؟
    ‏یاشار جواب مادر را ندادو او زاری کنان شروع کرد به نفرین کردن:
    _خدا لعنتشون کنه، اونا از جلادهم بد ترن. اون دختره به تو وفا نمی کرد
    ‏اگه امشب میتونستی جلوشو بگیری. فردا می رفت. نمی شد که هر روز یه نگهبان واسش بذاری. بعد از اون خدا بیامرز دلم به ریحان خوش بود آخه
    چطور می توانم جای خالی شو تحمل کنم.
    ‏_کم کم عادت می کنید آنا جان. فعلآ شب بخیر.
    ‏منتظر جواب نشد و از پله ها بالا رفت. در اتاقشان راگشود و داخل شد. اولین چیزی که به چشمش خورد چمدان لباسهای مارال بود که در گوشه ی اتاق قرار داشت و چادر دم دستی او به روی آن خودنمایی می کرد. چادر را که به دست گرفت بوی عطر آشنا را احساس کرد. به یاد مراسم عزاداری پدر افتادکه مارال ساعتها به روی همین چمدان چمباتمه زده و در حالی که سر به زانو داشت،گریسته بود وچه بسا در همان لحظه تصمیم به ترکش گرفته بود و اگر یاشار بیدار نمی شد، شاید همان شب به خانه ی پدری بازمی گشت. دلش به یاد او در سینه لرزید.
    ‏سر را محکم به روی چمدان کوبید و فریاد زنان گفت:
    _نه نمی گذارم مارال را از من بگیرند. نمی گذارم.
    ‏افخم صدای ناله ی پسر خود را که شنید، درد او را احساس کرد و سرمستی اش ازگریز مارال، تبدیل به رنج شد، در را نیمه بازکرد و خطاب به اوگفت:
    ‏_دیگه بسه یاشار، آروم بگیر و نه دل خود توخون کن و نه دل منو. ازمن به تو نصیحت، دلتو جاپی بسپارکه دودستی بگیرن و نیگرش دارن، نه به جایی که دست به دست بگرد ونن و با اون دست رشته بازی کنن.

    فصل 60

    حوریه که هنوز جیران را از شیر نگرفته بود ناچار شد موقتا به لعیا هم شیر بدهم


    ‏مارال از اندیشیدن به آنچه که در این مدت رخ داده بود خرد را رها ساخت وسعی نمود به آرامشر برسد وبعد ازاینکه ه یک ازساکنان خانه بهاتاق خود بازگشتند و خانه در سکوت فرو رفت. دید گان را برهم نهاد وبه خواب رفت.
    ‏فردای انروز صبح زود قبل أزاین که سپیده ی سحر بدمد، دایه کودک را ازکنار مارال بلند کرد و از اتاق بیرون آورد تا مبادا صدای گریه ی او دختر ارباب را بیدارکند.
    ‏مارال تا چشم ازخواب گشود، خواهر خود را دیدکه بالای سرش نشسته و با شیفتکی به او می نگرد.
    ‏آن چنان به سرعت برخاست و دست به گردنش آویخت که غزال فرصت خم کردن سر را به طرف او نیافت. آنقدر محکم همدیگر را در آغوش می فشردندکه انگار می ترسیدند دوباره میا نشان فاصله بیفتد.
    ‏اشک شادی روی گونه های یکدیگر با هم درآمیخت.
    ‏غزال شکوه کنان برسید:
    ‏_ تو دیشب برگشته ای ومن تازه امروز صبح باخبر شده ام. آخر چرا
    همان شبانه خبرم فکردی؟
    ‏_خدا می دانه چقدر دلم می خواست همان شبانه خبرت کنم، ولی خانم جان نگذاشت وگفت ´´باید برای دیدنت تا امروز صبح صبرکنم. مارال با اشتیاق و لذت به برانداز کردن چهره و اندام خواهر پرداخت. پیراهن لیمویی خوشرنگی به تن داشت وگیسوانی بلند بافته اش را مطابق مد ووزکوتاه کرده بود. گونه ها فرو رفته و زیر چشانش گود افتاده بود. آرایش ملایمی که داشت با چشمان سرمه کشیده وگونه های سرخاب مالیده و لبهای قرمز رنگ. زیبائی او را دو چندان جلوه گر می ساخت. بدنش بوی عطرگل یاس را می داد. چادر گلدار با زمینه ی همرنگ لباس به روی شانه ها افتاده بود. شاید اگر از ترس پدر نبود، ترجیح می داد آنرا اصلا به سر نکند.
    ‏با لحن حسرت زاده ی گفت:
    ‏_من هنوز تبریک عروسیت را نگفته ام غزال.
    ‏-منهم به تو تبریک نگفته بودم. آخر چرا اینطور شد. شب عروسی ام چقدر آرزو می کردم که درکنارم نشست باشی.
    ‏_من آنجا بودم و تو هم این را می دانستی. لابد مصلحت ندیدی به سراغم بیای.
    ‏بأ شرمندگی سر پائین افکند وگفت:
    ‏_مرا ببخش، آنقدر خانواده ی امیر تومان دوره ام کرده بودندکه
    ‏نمی توانستم تکان بخورم.
    ‏_می دانم عزیزم. من قصد گله ندارم و اصلآ از تو توقع نداشتم که به سراغم بیایی. همین که نزدیکت بودم، باعث دلگرمی ام می شد.
    ‏به لباس خوابی که هنوز به تن داشت اشاره کرد وگفت:
    ‏-بلند شو لباست را عوض کن و دست وصورتت را بشور تا بگویم قزبس


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #43
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحات 484 تا 493 ...

    صبحانه ات را بیاور. راستی قبل از اینکه تو را ببینم دخترت را دیدم. خانم جان می گوید که درست شکل بچگی های خودت است.
    مارال مطیعانه به راه افتاد و لباسش را عوض کرد. سپس نگاهش را در اطراف اتاقی که یکزمان به او، جیران و غزال تعلق داشت و اکنون فقط مال او بود به گردش درآورد. آیینه قدی بزرگ در طاقچه ی روبروی در ورودی که دخترها گیسوانشان را جلوی آن شانه می کردند، چراغ چینی بارفَتَن قدیمی که شبها قبل از آمدن برق، فتیله آن را بالا می کشیدند و روشن می کردند در طاقچه ی سمت راست دیوار اتاق و قاب عکس کنار آن که سه خواهر را دست به گردن هم نشان می داد، خاطره ی جیران را در دلش زنده می کرد و اشکها را که به دنبال بهانه ای برای فرو ریختن می گشتند، به روی گونه ها جاری می ساخت. با غزال گذشته ها را به صف کشیدند، لحظه های شیرین آن را جدا کردند و تلخی هایش را به جای نهادند.
    بعد از اینکه دست و صورت خود را شست، بر سر سفره ی کوچکی که او برایش گسترده بود نشست و به صرف صبحانه پرداخت. هنوز سفره جمع نشده بود که حاج صمد و ماه منیر وارد شدند.
    مارال دست پاچه بلند شد و سلام کرد. با وجود اینکه پدر با او آشتی کرده بود، باز هم از عکس العمل او می ترسید و بیم از آن داشت که دیگر آن صمیمیت سابق مابینشان ایجاد نشود.
    صمد سلام دختر خود را با لحنی که به زحمت می توانست تشخیص بدهد که محبت آمیز است یا پرخاشگر، پاسخ داد و منتظر ماند تا قزبس بساط صبحانه را جمع کند و از اتاق بیرون برود.
    مارال جرأت سر بلند کردن و نگریستن به پدر را نداشت. ایکاش می توانست افکارش را بخواند. آنموقع که روبرویش نشسته بود و داشت زیرچشمی او را می پائید به درستی نمی دانست این نگاه گویای چه احساسی است. احساس محبت است یا خشم و رنجش.
    می دانست که آقاجان سخت از او رنجیده است. رنجشی که توأم با آبروریزی و بر باد رفتن حیثیت و احترام چندین ساله اش بود. مردی را که همه در مقابلش سر خم می کردند، آلت دست و مسخره ی اطرافیان ساخته بود.
    خطوط عمیق پیشانی، رنجی را که در این یکسال به خاطر این عمل مارال تحمل کرده بود، نشان می داد. ایکاش پشیمانی او مرهمی می شد به روی زخم دل پدر.
    حاج صمد که به دقت چشم به حرکات و نگاه محزون دختر دوخته بود، نفسی به راحتی کشید و گفت:
    - همین یکشب که خوب خوردی و خوب خوابیدی، رنگ و رویت باز شده، چه هوای دلچسبی. لطف اردیبهشت به همین آفتابهای بعد از باران است. دلت برای اسب سواری در دهات و گشت و گذار در باغها تنگ نشده؟
    بالاخره جرأت پیدا کرد تا سر را بلند کرده و با دیدگان پر حسرت به پدر بنگرد و با اندکی شرمندگی گفت:
    - چرا آقاجان تنگ شده. باور کنید حتی گاهی در زمستان هم در عالم خیال بوی سبزه زارها و بوی خاک آلود به نم بارانش را احساس می کردم.
    - حالا دیگر لازم نیست در خیال احساسش کنی، چون من و مادرت تصمیم گرفته ایم دسته جمعی به ده برویم و مدتی را در آنجا بمانیم. بلند شو وسائلت را بکمک غزال جمع کن.
    - مگر چه موقع خیال رفتن را دارید؟
    - همین امروز. مگر همین الان نگفتی که هوای آنجا را داری؟
    - چرا گفتم.
    - چند روزی که آنجا بمانی و هوای لطیف و پاکیزه را داخل ریه ها کنی، حالت جا می آید. آنجا که باشیم اعصابمان راحت تر است. بگذار آن مردک هر غلطی می خواهد بکند. مشد اصغر از پس او برخواهد آمد. اگر لازم باشد گردنش را می شکند. تو که ناراحت نمی شوی؟
    - نه آقاجان وقتی به دست خودم درخت را از ریشه کندم، دیگر غصه ی خشک شدن آن را نمی خورم. بگذار گردن آن لعنتی را بشکند، باکی ندارم.
    - آفرین. کم کم داری سر عقل می آیی. یادت باشد از امروز به بعد تو فقط دختر حاج صمد سلطانی هستی، نه عروس غفور شکوری. آن اسم لعنتی را که یکبار به قلبت صاعقه زد، به یکباره از سرت بیرون کن.
    - لازم نیست از سرم بیرون کنم، چون حالا دیگر در سینه ام خفه شده، باور کنید.
    - خدا کند راست بگویی دختر. خدا می داند چه بلایی سر تو آورده که اینطور دلت را زده است.
    صدای گریه ی لعیا از دور به گوش رسید. مارال سراسیمه نیم خیز شد و گفت:
    - لعیا دارد گریه می کند.
    با فشار دست او را نشاند و تشر زنان گفت:
    - بنشین دختر. با چند تا ونگ ونگ نمی میرد، طیبه ساکتش خواهد کرد.
    - آخر لابد گرسنه است آقاجان.
    - گرسنه باشد، حوریه به او شیر خواهد داد. غصه او را نخور، الان ساکت می شود. برای رفتن به ده که حرفی نداری؟
    رو به مادر کرد و پرسید:
    - شما هم می آیید خانم جان؟
    - البته عزیزم. همه با هم می رویم. حوریه و جیران و طغرل، طیبه و گلین را هم برای مواظبت از بچه ها با خودمان می بریم. ما با ماشین می رویم که بچه ها راحت باشند.
    - تو چی غزال؟
    - شاید یکی دو روز دیگر به شما ملحق شوم.
    با تردید زیر لب زمزمه کرد:
    - اگر یاشار به دنبالمان بیاید چی؟
    جرأتش را ندارد که تا آنجا بیاید. از آن گذشته به طغرل گفته ام وقتی زن و بچه ی خود را در ده گذاشت و برگشت برای طلاق اقدام کند. همان کسی که تو را به محضر برد تا دفتر ازدواج را امضاء کنی از پس باطل کردن آن هم برخواهد آمد.
    - اگر به قیمت از دست دادن لعیا باشد چی؟
    - آن توله سگ را دو دستی نگهدار هیچ کس نمی تواند او را از تو بگیرد. وگرنه با من طرف است. خوب بخور و خوب تفریح کن. من و تو با اسب می رویم. مدتهاست که در کنار هم اسب سواری نکرده ایم. می خواهم ببینم هنوز می توانی پا به پای پدرت تاخت و تاز کنی.
    - مطمئنم که می توانم، اما یاشار ساکت نخواهد نشست آقاجان.
    حاج صمد می خواست مارال را زودتر از آن محیط دور کند تا مبادا یاشار دوباره او را هوائی کند. با صدایی که هر لحظه بیشتر اوج می گرفت گفت:
    - غلط می کند. می گویم از شرکت بیرونش کنند. تا حالا رعایت تو را می کردم، وگرنه خیلی وقت پیش باید گورش را گم می کرد و از آنجا می رفت.
    - نه آقا جان، این کار را نکنید، هر چه باشد پدر لعیاست.
    گونه های برافروخته حاج صمد از خشم می لرزید. فریاد زنان گفت:
    - آن توله سگ را به رخ من نکش تا سرو کله ی پدر پدرسوخته اش پیدا نشده، جل و پلاست را جمع کن، برویم.
    ماه منیر به وسط حرف دوید و خطاب به دخترش گفت:
    - حرف آقاجانت را گوش کن.
    - آخر خانم جان، من مجبورم بروم یک کمی برای لعیا خرید کنم، خودتان می دانید که دست خالی از آن خانه بیرون آمده ام.
    حاج صمد دوباره فریاد کشید:
    - پس می خواستی دست پر از آن قبرستان بیرون بیایی! لازم نیست. تو زحمت بکشی. طیبه هر چه این بچه لازم داشت، برایش خریده، این چیزها به تو مربوط نیست. فکر کردی اینجا هم خانه ی آن شوهر آس و پاست است که خودت مجبور به انجام همه ی کارهایت باشی. مگر یادت رفته اینجا هر کس وظیفه ای دارد. در کاری که به تو مربوط نیست، دخالت نکن. به مهتر می گویم اسبها را زین کند تا هر چه زودتر از شهر بیرون برویم.
    سپس رو به ماه منیر کرد و ادامه داد:
    - به طغرل پیغام بده هر چه زودتر اتومبیل را آماده ی حرکت کند. باز هم اگر اعتراضی داری بگو مارال؟
    - نه آقاجان، دیگر اعتراضی ندارم.
    از شدت خشمش کاسته شد و با لحن ملایمتری گفت:
    - کادیلاکی که سفارش داده بودیم سجاد برایمان بخرد، چند روز مانده به عروسی غزال رسید. می خواهی آنرا ببینی؟
    بی آنکه به پدر بنگرد پاسخ داد:
    - من آنرا قبلاً دیده ام.
    با تعجب پرسید:
    - تو آنرا دیده ای! کی، چه موقع؟
    - آنروز موقعی که داشتید از باغ حسین آباد برمی گشتید، دیدم که طغرل و حوریه و عمه عشرت سوار آن شدند. فکر می کردم شما به درشکه وفادار می مانید.
    - من وفادارم. برای همین هم آنرا برای طغرل خریده ام. فکر کردم چون امیر تومان ماشین دارد، درست نیست که ما شب عروسی غزال فقط درشکه سوار باشیم.
    با لحن شیطنت آمیزی گفت:
    - پس هدف بیشتر چشم و هم چشمی بود.
    - در مورد من اینطور فکر نکن. چون اهل این حرفها نیستم. ولی این برای خانم جانت غصه شده بود.
    ماه منیر که شادی بازگشت مارال او را بشاش ساخته بود. لبها را به خنده از هم گشود و گفت:
    - دیواری کوتاهتر از دیوار من پیدا نکردی. مگر داشتن اتومبیل گناه است که می خواهی برای خرید آن بهانه بتراشی. اگر این ماشین را نخریده بودی، چطور می توانستیم بچه ها را با درشکه به ده ببریم.
    - مگر قبلاً که بچه های خودمان کوچک بودند، چطور آنها را به ده می بردیم. یادت رفته؟
    - آنموقع چاره ی دیگری نبود، حالا که هست.
    مارال پرسید:
    - آخر همه ی راه ده که ماشین رو نیست.
    - چرا حالا دیگر هست. آقاجانت داده جاده را درست کرده اند.
    - پس مثل اینکه از وقتی من رفته ام، تغییرات زیادی در خانواده بوجود آمده.
    ماه منیر برخاست و گفت:
    - حالا من و آقا جانت می رویم تا تو لباست را بپوشی و آماده شوی.
    با غزال تنها که شدند، از او پرسید:
    - تو به من کمک می کنی تا وسایلم را جمع کنم؟
    - البته عزیزم.
    - کاش می توانستی با ما بیائی.
    - دلم می خواهد، ولی این روزها باید بیشتر مواظب سلامتی ام باشم.
    - نکند خبری هست؟
    خنده ی شادی بر لب آورد و پاسخی نداد. مارال خواهر خود را در آغوش کشید و گفت:
    - تبریک می گویم. خدا را شکر که بچه ی تو در محیط سالم و آرامی متولد خواهد شد.
    - تو و بچه ات روزهای سختی را گذرانده اید. اینطور نیست؟
    - چرا همین طور است. خود کرده را چاره نیست. هر که سرش پربادتر است، برای خالی شدن باد آن، باید رنج بیشتری را تحمل کند.
    - چمدان را در منزل شوهرم جا گذاشته ام. باید بروم از خانم جان چمدان دیگری قرض کنم.
    - می توانی از چمدان جیران استفاده کنی که حالا بی صاحب شده.
    - نه نمی توانم. با دیدنش دلم می گیرد.
    - چمدانی را که در آنجا جا گذاشته ای، دیگر هیچ وقت به دستت نمی رسد. پس بهتر است مال جیران را یادگاری نگهداری.
    - شاید حق با تو باشد.
    - فکر می کنی هنوز آن لباسها اندازه ی تنت باشد؟ به نظر می رسد بعد از زایمان چاقتر از سابق شده ای.
    اشاره به لباسی که به تن داشت کرد و گفت:
    - این یکی که تنم شد، لابد بقیه هم می شود. فقط کمی کمرش تنگ شده. سعی می کنم چند تا از آنها را که گشادتر است بردارم.
    - فکر می کنم لازم است وسایل بیشتری با خودت ببری، چون ممکن است ناچار شوی مدتی در آنجا بمانی.
    - نه فکر نمی کنم لازم باشد زیاد بمانیم.
    - چرا هست. تا وقتی یاشار آرام نگرفته، صلاح نیست برگردید.
    - من شوهرم را بهتر می شناسم. او به این سادگی ها آرام نخواهد گرفت. من که نمی توانم مادام العمر در ده بمانم.
    - حالم دارد به هم می خورد. این روزها هر چه می خورم بالا می آورم. تو هم وقتی حامله بودی. همین حال را داشتی؟
    - منهم همین حال را داشتم. ولی فقط نازکِش نداشتم. چرا لعیا را پیش من نمی آورند، نکند او را به یاشار داده اند.
    - خیالت راحت باشد. لعیا اینجاست. مگر یادت رفته که ما با للـه و دایه بزرگ شده ایم و کمتر مزاحم خانم جان بوده ایم. حالا نوبت لعیا و جیران است که طیبه و گلین بزرگشان کنند. نکند که تو در خانه یاشار آداب و رسوم خانوادگی را از یاد برده ای.
    - آنجا من یک تنه ناچار به انجام کارهای خودم و بچه بودم. از تو چه پنهان حتی گاهی از چاه آب هم می کشیدم.
    - و لابد مجبور بودی لب حوض یا پاشیر آب انبار ظرفهای غذا را هم بشویی.
    - البته اینهم از وظایفم بود. ولی تا می توانستم از آن شانه خالی می کردم و غُرغُر مادر شوهر را نشنیده می گرفتم.
    - خواهر بیچاره ی من.
    مارال پس از گذشت یکسال، با پوشیدن لباس سوار کاری یکبار دیگر با تمام وجود، دختر خان بودن را احساس کرد.
    موهای بافته را پشت سر سنجاق زد و کلاه را بر سر نهاد. از پشت پنجره، پدر را دید که لباس سوارکاری به تن، آماده ی حرکت، مشغول گفتگو با مشداصغر است و لابد دارد دستورات لازم را برای مقابله با یاشار به او می دهد. مشداصغر مثل همیشه خشن و مبارز طلب بود و نیازی نداشت که چیزی را به او بیاموزند.
    مارال نمی دانست رفتن به ده تا چه اندازه او را در گریز از گذشته یاری خواهد کرد. از آن می ترسید که گذشته هم پا به پای اسب در کنارش به تاخت و تاز بپردازد. برای فرو ریختن دیوار شکسته ای که میان او و روزهای تلخ پشت سر نهاده حایل می شد، فقط یک اشاره کافی بود. غرق در افکار گذشته و آینده بود که رو به غزال کرد و گفت:
    - پس باز هم ناچاریم از هم دور شویم. موقعی که هنوز در خانه یاشار بودم، با حسرت فکر می کردم که چقدر بد است انسان خواهر داشته باشد و نتواند با او درد دل کند. آنموقع ها من و تو و جیران شادی ها و غمهایمان را با هم تقسیم می کردیم.
    - آنموقع فقط شادی بود.
    - و حالا فقط غم به روی سینه فشار می آورد و مجالی برای شادی باقی نمی گذارد.
    - اگر تا آخر هفته در آنجا ماندید قول می دهم به شما ملحق شوم. شاید اگر جاده پر دست انداز نبود می آمدم.
    - اگر مثل من به روی دست اندازهای زندگی افتاده بودی، از دست اندازهای جاده واهمه نمی کردی. در هیچ مکتبی نمی توانی به اندازه ی خود زندگی تجربه بیاموزی و پخته شوی. خانم جان دارد صدایمان می کند، بیا برویم.
    برای رفتن به اتاق مادرشان از ایوان گذشتند. در مهتابی قزبس کنار سماور زانو زده بود و مشغول درست کردن قنداق لعیا بود. مارال با شیفتگی به طرف دختر نیمه بیدار خود خم شد و او را در آغوش گرفت و از دایه پرسید:
    - زیاد که بی قراری نکرد، دایه جان.
    - نه خیالت راحت باشد. من بلدم چطور ساکتش کنم.
    ماه منیر چادر کربدوشین به سر از اتاق بیرون آمد و به مارال اشاره کرد و گفت:
    - قبل از رفتن سری به تالار کوچک بزن. آقای دکتر سیمی آنجا منتظرت هستند.
    با تعجب پرسید:
    - آقای دکتر سیمی! برای چه؟ من که مریض نیستم.
    - برای معاینه ی خراشها و کبودی های زیر گلویت. مگر نمی خواهی بهانه ای برای طلاق داشته باشی، تا آقاجان عصبانی نشده بچه را به طیبه بده و برو.
    به ناچار اطاعت کرد و سر تسلیم فرود آورد و به نزد دکتر رفت. معاینه و گواهی پزشک به سرعت انجام شد. مارال از سالن بیرون آمد و از مادر پرسید:
    - خوب حالا باید چه کار کنم؟
    - آقاجان منتظر است که شما حرکت کنید. چمدان را حاضر کردی یا نه؟
    - بله خانم جان.
    ماه منیر رو به قزبس کرد و گفت:
    - به غیبعلی بگو چمدان مارال را در ماشین بگذارد.
    مارال پرسید:
    - پس مال لعیا چی؟
    - طیبه یک چمدان لباس برایش خریده. نگران نباش و اینرا به او بسپار. برو به امان خدا.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #44
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 494 تا 503

    دخترش را در آغوش دایه نهاد و رو به غزال کرد و گفت:
    _به امید دیدار غزال.
    _به امید دیدار.تا می توانی آنجا به خودت برس و افکار بیهوده را از سر بیرون کن.سفر به خیر.

    فصل 61

    حاج صمد از تماشای دخترش در لباس سوارکاری سیر نمی شد.ایکاش سالی که گذشت چون ورق سیاهی بود که می شد آنرا از صفحه ی زندگی کند و بدور انداخت.با وجود غمی که مارال به دل داشت،گوشه ی لبهایش به عادت همیشه می خندید و شفافیت دیدگان،سیاه بختی را در پشت مردمک چشم پنهان نمی ساخت و به آن مجال خودنمایی را نمیداد.
    بعد از اینکه آن دخترش مرد،چطور توانسته بود این یکی را از خود جدا کند و یکسال تمام خود را از دیدار وی محروم سازد.گر آن اسم لعنتی هنوز به روی این دختر نبود،ناچار نمی شد احساسش را خفه کند و از ابراز آن خودداری نماید.تصمیم گرفته بود که اگر یاشار جلوی در باشد و بخواهد مانع رفتن آنها شود به شدیدترین وجهی با او برخورد کند.
    مهتر با اسبهای تیمار کرده در حیاط اندرونی منتظرشان بود و اتومبیل کادیلاک طغرل آماده ی حرکت جلوی در همان حیاط پارک شده بود تا از مزاحمت های احتمالی یاشار در امان باشند.
    مارال دستی به سرو گوش اسب کشید و به نوازشش پرداخت و پا در رکاب نهاد و سوار شد.حاج صمد هم در سکوت سوار مرکب خود شد و به او اشاره کرد و پرسید:
    _خوب حاضری حرکت کنیم؟
    سر را به علامت نفی تکان داد و گفت:
    _نه آقا جان،خواهش می کنم صبر کنید تا بقیه هم سوار ماشین شوند و بعد حرکت کنیم.
    ابروان را در هم کشید و با تشر پرسید:
    _تو به آنها چه کار دری؟
    _می خواهم مطمئن بشوم که لعیا دور از چشم پدرش از شهر خارج شده.
    _سگ کی باشد که دستش به این دختر برسد.مگر اینهمه آدم مرده اند که تو می ترسی.خیلی خوب صبر می کنیم.
    مارال سوار بر اسب درست در همانجایی ایستاده بود که شب عروسی غزال از آنجا چشم به عمارت روبرو داشت.حسرت نگاهش،حسرت محروم ماندن از شرکت در مراسم آن جشن را به خاطر می آورد.
    صبح جمعه خیابان خلوت و کم رفت و آمد بود و باد خنکی می وزید،هوای لطیف بهاری دل انگیز و فرح بخش بود.ماه منیر در کنار طغرل نشست و حوریه به اتفاق بچه ها و دایه ها در پشت سرشان قرار گرفتند.مارال سوار بر اسب در کنار در ایستاد و با نگرانی چشم به اطراف دوخت.اتومبیل که به راه افتاد او نیز اسب را به حرکت واداشت.
    خیابانها و کوچه های شهر را پشت سر نهادند و قدم در جاده ای که به ملکشان منتهی می شد،نهادند.حاج صمد رنجشش را از دختر خود در پشت حصار شیفتگی،محبوس ساخته بود و از سوارکاری در کنار او احساس آرامش می کرد میلی به تاخت و تاز و زود رسیدن به مقصد را نداشت و از خدا می خواست که این فاصله طولانی تر شود تا فرصت بیشتری
    برای تنها بودن با مارال و گفتگوی با او را داشته باشد و در طول مسیر زیر چشمی حرکات دخترش را در نظر داشت.مارال غرق در افکار خود بود.حال و هوای جاده ی آشنایی که در مقابل داشت او را از خاطرات تلخ روزهای سختی که در منزل همسر گذرانده بود دور ساخت.به نظر می رسید که آن روزها از زندگی او جدا هستند و هیچ نقشی در آن باقی نخواهند گذاشت.
    در چنان حال و هوایی بود که صدای پدر را شنید که می گفت:
    _خدا را شکر که تن پروری در آن خانه باعث نشده که اسب سواری از یادت برود.برای اینکه بتوانم نقش آن مردک را از صفحه ی زندگی ات پاک کنم،اول باید بدانم درباره ی او چه فکر می کنی.اگر فقط یکذره هوایش را در سر داشته باشی،حتی نیم قدم هم برایت برنمیدارم .من کار و زندگی ام را رها کرده ام و درصدد نجات تو از این منجلابی که افتاده ای هستم و به مشداصغر سپرده ام به نحوی او را از سر راه تو دور کند.اگر فکر می کنی قادر به فراموش کردن او نیستی ، از همین الان تکلیفم را روشن کن.
    _من اختیار این کار را به شما سپرده ام از همین الان خیال دخالت در آنرا ندارم.
    _یعنی باور کنم که کاملا به اشتباه خود پی برده ای و آنچه می گویی از روی صدق و صفاست؟خدا می داند اگر به لعیا دلبستگی نداشتی اجازه نمی دادم وجود او آرامش خانواده ما را در هم بریزد.چون به محض طلاق گرفتن باز هم هزار و یک خواستگار اسم و رسم دار برایت پیدا خواهد شد و من نمی خواهم وجود این دختر وبال گردنت باشد.
    _اگر بگویم دیگر خیال شوهر کردن را ندارم،دعوایم می کنید؟
    _غلط می کنی که این خیال را نداری.فکر می کنی همه ی مردها مثل هم هستند؟دیگر نمیگذارم قسمت هر کس و ناکسی بشوی.این بار من انتخاب می کنم و تو ناچار باید اطاعت بکنی.
    _حالا وقت این حرفها نیست آقاجان.هنوز قلاده ی آن مرد به گردنم است مدتی طول می کشد تا رهایم کند.به وقتش راجع به این موضوع حرف خواهیم زد.
    _نه همین حالا،همین حالا می خواهم حرف بزنم.باید تکلیفم را با تو یکسره کنم و بدانم چند مرده حلاجی.آن دختر مال تو.ولی در ازدواج دوم مجبور نیستی لعیا را یدک بکشی.او همین جا پیش خانم جانت و طیبه خانم می ماند و بزرگ می شود.
    _خیلی خوب آقا جان آنهم به چشم.من در این قضیه دخالت نمی کنم و آنرا به عهده ی شما می گذارم هر طور صلاح می دانید اقدام کنید .فقط زودتر خلاصم کنید.می خواهم آزادیم را به دست بیاورم.
    _من آزادی ات را به هر قیمتی باشد به تو برمیگردانم.
    مارال هنوز مطمئن نبود که کاملا دل پدر را به دست آورده و به همین جهت به صدای خود پیچ و تابی داد و با لحن شیرین همیشگی گفت:
    _آقا جان برایم غزل حافظ نمی خوانید؟
    _چرا می خوانم:الا یا ایهاالساقی ادرکاسا و ناولها.
    جمله اش را قطع کرد و گفت:
    _نه آقا جان،این را نه،یکی دیگر بخوانید.
    _چرا ،چون وصف حال خودت است؟که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها؟
    _قرار شد دیگر ملامتم نکنید.
    _تو نمی دانی کجای دل پدرت را سوزانده ای ،پدرسوخته.
    _پس شما هنوز مرا نبخشیده اید.
    جوابش را نداد و گفت:
    _تو دوران محکومیتت را گذرانده ای و به اندازه ی کافی تنبیه شده ای.درست مثل خودم یک دنده و لجبازی .اگر من نتوانستم با کمربندم خوب تنبیهت کنم،ترکه ی خیس زندگی با ضربه های دردناک خود به راحتی تنبیهت کرد،ولی تاولهای آن ترکه ای که به قلب من زدی،هنوز خوب نشده است.
    _شما به من بگوئید چطور می توانم به روی آن مرهم بگذارم.
    _با رفتاری که بعد از این خواهی داشت جبران کن.هر کس به رویت خندید که نباید فوری دلبسته او بشوی.در رفتار و گفتارت سنگین و متین باش و شخصیت اجتماعی خود و خانواده را حفظ کن.
    _آنموقع دیگر با من مهربان می شوید؟
    نگاه التماس آمیزش در نگاه پدر نشست.قلب حاج صمد که سرشار از محبت به دختر عزیزکرده اش بود،تاب این نگاه را نیاورد و به زبان آمد:
    _اگر به من مجال مهربانی را بدهی ،چرا که نه.
    _دلم می خواهد دوباره همانطور مرا دوست داشته باشید که قبلا دوستم داشتید.
    _دستت را به من بده مارال و قول بده همانطور باشی که من میخواهم.
    با اشتیاق اسب خود را به اسب پدر نزدیک کرد و به روی دست وی بوسه ای زد و گفت:
    _قول می دم آقاجان.قول می دهم.
    حاج صمد میل به درآغوش کشیدن مارال را با تمام وجود احساس کرد،اما هنوز زمان را مناسب برای نشان دادن این اشتیاق ندید و ترجیح داد باز هم فاصله ی فیمابین را حفظ کند.
    وارد آبادی که شدند،صدای زنگوله ی گردن حیوانات چون موسیقی دلنوازی زنگ خاطره ها را به صدا در آورد.با صدای بع بع گوسفندان،آوای پرندگان و جست و خیز گنجشکان به روی شاخه ی درختان،مرغ دلش از شاخه ای به شاخه ای پرید و در نهایت به دوران کودکی سفر کرد.
    زنهای دهاتی که هر کدام یک گوشه ی خیکهای شیر را گرفته بودند و تکان می دادند و زنهایی که در کنار نهر آب مشغول شستن فرشهای رنگ و رورفته و مندرس بودند،به دیدن ارباب و دخترش از حرکت باز ایستادند و ادای احترام کردند.
    با وجود گذشت یکسال و نیم از اتمام ساخت خانه ی سفید حاج صمد،نمای عمارت که محصور در میان درختان بود،از تمیزی برق می زد.خانه شامل چهار اتاق خواب بزرگ و یک سالن بود و آشپزخانه ی آن مجزا و در ساختان مخصوص خدمه قرار داشت.حکمعلی که برای تدارک مقدمات پذیرایی از خانواده ی
    ارباب از صبح زود به اتفاق شفیقه به آنجا رفته بود،افسار اسب مارال را گرفت و در پیاده شدن کمکش کرد.
    سالن با فرشهای نفیس نقش شکار که با حال و هوای ده هماهنگی داشت مفروش شده بود و در کنار هر پشتی ،پتوهای ملافه شده ای که جلوی آن قرار داشت،انتظار ورود مهمانان را می کشید.
    مارال به محض ورود حوریه را دید که به پشتی تکیه داده و مشغول شیر دادن به لعیاست.بی اختیار او را ازبغل زن برادرش گرفت و گفت:
    _میخواهم خودم شیرش بدهم.مرا ببخش حوریه.
    _اشکالی ندارد،هر جوری راحتی.ولی اول برو لباست را عوض کن.
    این حرکت،لعیا را که هنوز گرسنه بود به گریه انداخت.ماه منیر ابرو را در هم کشید و تشرزنان گفت:
    _این چه کاری بود کردی؟آخر این چه جور محبت کردن است.بگذار طفلک معصوم شیرش را بخورد.
    حاج صمد که تازه داخل سالن شده بود پرسید:
    _چه خبر شده،چرا اینقدر سر و صدا می کنید؟
    از ترس پدر،لعیا را به آغوش حوریه برگرداند و برای تعویض لباس داخل یکی از اتاقها شد.
    قدمهای مارال با شتاب از گذشته می گذشتند و به آینده می پیوستند.
    لباسش را که عوض کرد،لعیا را که در آغوش حوریه به خواب رفته بود از او گرفت و روی زانوی خود خواباند.
    حاج صمد در کنارش به پشتی تکیه داد و نشست.به تلافی روزهایی که به اجبار از هم جدا مانده بودند،می خواست بیشتر در کنارش باشد.حتی نیم نگاهی هم به لعیا که در آغوش مادر به خواب رفته بود نینداخت.مارال با دلخوری گفت:
    _شما حتی نمی خواهید نیم نگاه هم به این دختر بیندازید.آخر چرا،مگر او نوه ی شما نیست؟
    _هرچه باشد خون خانواده ی شکوری در رگهایش جریان دارد.فکر می کنی می توانم این موضوع را فراموش کنم.
    _اما این خون آمیخته با خون خانواده ی سلطانی است،یعنی این را هم فراموش کرده اید.
    _یک قطره خون ناپاک برای آلوده ساختن همه ی شریانها کافی است.بچه را بده طیبه ببرد بخواباند.
    ماه منیز که از دور چشم به آن دو داشت رو به طغرل کرد و گفت:
    _باز این پدر و دختر جیک جیکشان شروع شد.انگار نه انگار که غیر از خودشان کس دیگری در این عمارت است.خدارا شکر.اصلا فکر نمی کردم به این سادگی از گناهش چشم پوشی کند و او را ببخشد.
    _خیالت راحت خانم جان.آقاجان تشنه ی بخشیدن مارال بود.مطمئنم همان لحظه که به پایش افتاد به راحتی او را بخشید.

    فصل 62

    یاشار مصمم بود که هرطور شده همسرش را به خانه بازگرداند و رشته ی پیوندی را که داشت می گسست دوباره به هم گره بزند.با وجود این که به خوبی می دانست که از فریاد زدن در جلوی خانه ی آنها،به غیر از ایجاد مشکلات بیشتر راه به جایی نخواهد برد،دست از تکاپو برنداشت و ساعتی بعد از اینکه مارال به اتفاق خانواده عازم دهات شده بودند،او بی توجه به اعتراض مادر که می خواست پسر خود را از رفتن به دنبال زنش بازدارد،کوبه در خانه ی آنها را به صدا درآورد.
    برخلاف انتظار ،بلافاصله در خانه گشوده شد و غیبعلی او را به داخل شدن دعوت کرد.
    باز که تو پیدات شد.چرا دست از سرمان برنمی داری؟
    یاشار تصمیم گرفته بود که کوتاه نیاید و در مقابل زور،او هم زور بگوید و در مقابل فریاد ،او هم فریاد بزند.صدا را بلند کرد و گفت:
    _شما چرا دست از سر زن و بچه من برنمی دارید.کجا قایمش کرده اید؟
    _بی خود داد نزن.برو پی کارت و دیگر اینجا پیدایت نشود.
    _مطمئن باشید.تا وقتی زن و بچه ام اینجا هستند،از دست من آسایش نخواهید داشت.
    غیبعلی در حالیکه مشت محکمی به سینه او می زد،گفت:
    _تو جرأت آن را نداری که بتوانی مزاحم خانواده ی ارباب من بشوی مگر آنکه از جان خود سیر شده باشی.
    _این کاری است که از عهده ی تو برمی آید.در واقع کار و حرفه ات همین است.
    قزبس برای خارج کردن مرغ و خروس ها از حیاط اندرونی که از یک لحظه غفلت آنان و باز ماندن در مابین دو حیاط استفاده کرده و وارد شده بود،درخواست کمک می کرد که مشداصغر ،غیبعلب را به کمک قزبس فرستاد و خود به حالت حمله به طرف یاشار هجوم برد و گفت:
    حرف مفت زیادی نزن و تا در این راه جانت را از دست نداده ای سر عقل بیا و برو به دنبال کارو کاسبی خودت،شتر دیدی ،ندیدی.
    خواب دیدی خیر باشد مارال زن من است ودخترش ،دختر من.به همین سادگی،شتر دیدی ندیدی؟مارال کجایی بیا برویم.
    بیخود فریاد نزن،مرغ از قفس پریده و دیگر هرگز دستت به انها نمی رسد.
    شما حق ندارید زنم را از من قایم کنید.زنی که از خانه شوهر فرار کرده ،باید مجازات شود.
    چه کسی می خواهد مجازاتش کند؟تو؟پس بگیر.
    یاشار با لگدی که به پهلویش خورد با انکه به شدت دردناک بود ولی اظهار عجز نکرد و ادامه داد:
    هر چقدر می خواهی بزن.من از رو نمی روم.تا وقتی زنم را به من برنگردانید،پیش در و همسایه آبرویتان را خواهم برد.مگر اینکه بی ابرویی برای اربابت اهمیتی نداشته باشد.مملکت قانون دارد.منتظرم فردا صبح دادگستری باز شود تا بروم شکایت کنم.
    هر چه دلت می خواهد بکن.آن کسی که بدون شهود آن دختر را به عقد



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #45
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 504 تا 553

    تو در آورد . حالا هم میتواند ، بدون هیچ قید و شرطی باطلش کند . چی خیال کردی مرد . با چند تا هوار و عربده کشی که نمیتوانی به هدف برسی . بهتر است از خر شیطان پیاده شوی و او را طلاق بدهی و در عوض حاج آقا ملک لعنتی پدرت را به تو بر میگرداند . باز هم توقع دیگری داری ؟

    _ آن ملک خون برای پدرم است که به دست تو کشته شده ، من آنرا نمیخواهم .
    _ پس چه میخواهی ، بی چشم و رو ، خون آن لعنتی را چرا میخواهی به گردن من بیندازی ؟
    _ چون شما قاتلش هستید ، به همان سادگی که او را کشتید میخواهید مرا هم از سر راهتان بردارید .
    _ اگر میخواستم این کار را بکنم که همین الان گردنت را میزدم . آب از آب هم تکان نمیخورد . با زبان خوش برو و خونم را به جوش نیار .
    _ میخواهم خونت را به جوش بیاورم . یا زنگی زنگ یا رومی روم . بالاخره یکنفر باید حریف قلدری های شماها بشود .
    ضربه دیگری به پهلویش نواخت و گفت :
    _ مطمئن باش آن یکنفر تو نیستی .
    بالاخره قزبس و غیبلی به هر جان کندنی بود یکی پس از دیگری مرغ و خروس های فراری را گرفتند و آنها را به داخل حیاط طویله افکندند و در را پشت سرشان بستند . قزبس که از نفس افتاده بود ، همانجا به روی پله ها نشست و غیبعلی در حالی که دانه های درشت عرق به پیشانی اش نشسته بود به مشد اصغر پیوست و گفت :
    _ اگه این بچه پررو دست بردار نیست ، همین الان گوششو میگیرم می اندازم بیرون .
    یاشار به تمسخر خندید و گفت :
    _معلوم میشود تو هم دست پرورده این یکی هستی و بویی از انسانیت نبرده ای . آخر کجای دنیا رسم است زن و بچه کسی را از او بگیرند و در مقابل اعتراضش فحش و مشت و لگد تحویلش بدهند . حالا میفهمم پدر بیچاره ام از دست شما چه کشیده ، زن من کجاست ؟ تو بگو .
    _ جایی که دیگه دستت بهش نمیرسه ، بی خود یقه ی پیرهنتو چاک نده و گلو تو پاره نکن .اونا اینجا نیستن و تا وقتی که از بندت آزاد نشن بر نمیگردن .
    _ هر جا رفته باشن پیداشان میکنم .
    مشد اصغر با فشار او را به طرف در راند و گفت :
    _ پس چرا معطلی ، برو پیدایشان کن ، فقط حرف نزن . عمل کن . هر وقت مثل بچه آدم راضی شدی آن ده کوره را بگیری و دنبال کارت بروی بیا اینجا با هم صحبت کنیم وگرنه دیگر این طرف ها پیدایت نشود .
    _ من میایم ، اما نه برای گرفتن آن ملک لعنتی بلکه برای بردن زن و بچه ام . شما نمیتوانید آنها را قایم کنید . هر طور شده پیدایشان می کنم خواهید دید .
    _ برو هر جهنمی را که میخواهی بگرد . ولی پیدایشان نمی کنی .
    یاشار دستگیره در را محکم گرفت و نگهداشت و پاها را میان دو لنگه آن قرار داد که بسته نشود . مشد اصغر کوشید تا در را به رویش ببندد اما سماجت وی مانع بسته شدن آن شد . غیبلی مشت های گره کرده را پی در پی به روی شکم او کوفت تا شاید از شدت درد کوتاه بیاید . یاشار آب دهان را جمع کرد و آنرا به صورت مشد اصغر انداخت و گفت :
    _ تف به روی تو و آن نوکر از خودت جلادتر ! با این کارها نمیتوانی مرا از میدان به در کنی . حالا میفهمم چرا به تو میگویند اصغر جلاد .
    بحث و گفتگو دیگر نتیجه ای نداشت آن دو هر چه قدرت در بازو داشتند بکار بردندن تا توانستند یاشار را از خانه بیرون پرتاب کنند .
    او نقش بر زمین شد و برای چند لحظه قدرت حرکت را از دست داد . یکبار دیگر با خفت از آن خانه رانده شده بود . خانهٔ ای که یک زمان خانه ی امیدش بود . اکنون محل دفن همه ی امیدها و آرزوهایش بود .
    از جا برخاست و ایستاد . مقصر خودش بود که گوهر گرانقیمتی را که به آن سختی به دست آورده بود به آسانی از دست داد . بی اختیار بدون توجه به رهگذرانی که از آنجا عبور می کردند با صدای بلندی گفت :
    _ او را به خانه بر میگردانم ، میشنوی چه میگویم اصغر جلاد ؟ من تلافی می کنم و همین بلا را به سر آن دختری که باعث اینهمه خفت و خواری ام شده در می آورم . خواهی دید .
    برای رفتن به بازار چاقو فروشان و نقره کاران وارد بازار طلا فروشان شد جلوی مغازه ای که روز عقد کنان برای خرید حلقه نامزدی از صبح زود در انتظار باز شدن در آنجا کمین کرده بود ایستاد و با حسرت به در و دیوار آن خیره شد.
    مغازه شلوغ و پر از مشتری بود . برای یک لحظه نگاه صاحب دکان از پشت ویترین متوجه او شد و خاطره ی خرید آنروز را به یاد آورد . یاشار سنگینی بار حسرت ها را به روی سینه احساس کرد . آتش گردان زندگی برای گداختن او همچنان به چرخش خود ادامه میداد .
    بالاخره به جلوی مغازه ای که شوهر خواهرش در آنجا کار می کرد رسید . یوسف مشغول پرداخت چاقوی نقره ای بود که به دست داشت . به دیدن برادر زن خود با موهای ژولیده و چهره ی پریشان ، سراسیمه و هراسان از جا برخاست و پرسید :
    _ چی شده یاشار ! اتفاقی افتاده ؟ چرا اینقدر پریشانی .
    طاقت نیاورد و آنچه در دل داشت با دوست دیرینه در میان نهاد .
    _ یعنی تو خبر نداشتی که مارال رفته ؟!
    _ مارال رفته ! آخر چرا ؟ مگر چی شده ؟
    _ او همان شب عروسی تو از خانه فرار کرد . راستش درست نمیدانم چرا این اتفاق افتاد . دارم دیوانه می شوم . هر چه سعی میکنم خبری از آنها بگیرم موفق نمی شوم . معلوم نیست کجا قایمش کرده اند . خانه بدون وجود او و دخترم لعیا قابل تحمل نیست . اگر ریحانه بگذارد برود تو چه کار می کنی ؟
    _ دلیلی ندارد یک روز بعد از عروسی ام به این موضوع فکر کنم
    _ چرا باید فکر کنی . برای اینکه یک روز مثل من انگشت ندامت به دندان نگزی باید به این مساله فکر کنی . ایکاش همانروز که فهمیدم قصد ترک کردنم را دارد به جای این که برایش زندانبان بگذارم خطاهایم را جبران می کردم .
    می دانی دلم از چه میسوزد ، دلم از این میسوزد که نتوانستم زندگی را که لیاقت آن را داشت برای او فراهم کنم . شاید اگر بموقع از آن خانه میرفتم این اتفاق نمی افتاد .
    _ آب رفته به جوی باز نمی گردد . مارال پرنده ی خوش خط و خالی بود که میل به پریدن داشت . آن قفسی که برایش ساخته بودی یکروز باید میشکست . اصلا از اول اشتباه کردی به دنبال دختری رفتی که هم تراز تو نبود . شاید آنموقع نه او رنج را تجربه می کرد ، نه تو .
    _ من تحمل دوری اش را ندارم و نمیتوانم آرام بگیرم . آنها مارال را از من خواهند گرفت . میدانم هر بار که به خانه شان میروم جلادهایشان قصد جانم را میکنند من در آنجا امنیت ندارم .
    _ پس نرو از راه قانون اقدام کن وگرنه به این ترتیب هم خودت را از بین میبری و هم به جایی نمیرسی .
    _ آنها در این شهر نفوذ دارند و میترسم با پول و زور به هدفشان برساند.
    _اگر مارال راضی نباشد کاری از دستشان بر نخواهد آمد . ولی اگر خودش برای جدایی اصرار داشته باشد سماجت تو فایده ای نخواهد داشت .
    _ پس لعیا چی ؟ او دختر من است .
    _ آن بچه قانونأ تا هفت سالگی به مادر تعلق دارد .
    _ نه من نمیگذارم او را از من بگیرند ، نمیگذارم .




    *******

    فصل 63

    فردای آنروز ، صبح زود طغرل به زنجان مراجعت کرد تا مقدمات جدایی خواهر خود از یاشار را فراهم کند . مشد اصغر به دیدن پسر ارباب ادای احترام کرد ، طغرل با بی تابی پرسید :
    _ از آن مردک چه خبر ؟
    _ دیروز بعد از ظهر دوباره به اینجا آمد و سر و صدا راه انداخت ، خیالتان راحت باشد . خوب گوشمالی اش دادم .
    _ میخواستی ببینی مزه دهانش چیست .
    _ سعی کردم با پس دادن ملک غفور او را راضی کنم که کوتاه بیاید ولی سر پر بادی دارد و به این سادگی ها دست بردار نیست .
    _حالش را جا میآورم . دفترداری را که صیغه عقد را جاری کرده وادار می کنم آنرا باطل کند .
    _ بعید میدانم این کار عملی باشد .
    _ من عملیاش میکنم میخواهی تو هم با من به محضر بیایی ؟
    _ البته ارباب در خدمتم ، مگر نمی خواهید اول صبحانه میل کنید ؟
    _ این کار واجب تر است بیا برویم .
    مشد اصغر به دنبال ارباب به راه افتاد . با وجود اینکه او مرد تیز پایی بود هیچ وقت قدم هایش نمیتوانست قدم های تند و عجولانه ی حاج صمد و طغرل را همراهی کند . موقعی که وارد محضر شدند ، درست مانند دفعه ی قبل که به آنجا رفته بودند یاشار را در آنجا نشسته دیدند. با دیدن او طغرل ابرو درهم کشید و با لحن تحکم آمیزی پرسید :
    _ تو اینجا چکار می کنی ؟
    پوزخندی زد و پاسخ داد :
    _ منتظر شما بودم میدانستم خواهید آمد .
    _ چه بهتر این طوری کار ما را آسانتر کردی .
    محضردار با دیدن آنها از جا برخاست و تعظیم کنان پرسید :
    _ خوش آمدید ، فرمایشی داشتید ؟
    طغرل بدون تعارف روی اولین مبلی که نزدیکش بود نشست و به پشتی آن تکیه داد و پاها را دراز کرد و با لحن نیشداری گفت :
    _ لابد میدانی برای چه آمده ایم .
    _ نه قربان از کجا بدانم .
    _ مگر این آب زیرکاه به تو نگفت که چه پیش آمده ؟ لابد میدانی که خواهرم عاقل شده و دیگر نمی خواهد با مردی که همشان خانواده ی ما نیست زندگی کند . میخواهم همین امروز آن عقدی را که خودم وادارت کردم وارد دفتر کنی باطل شود .
    _اگر خواهر شما و آقای شکوری رضایت بدهند من حرفی ندارم .
    یاشار در جایش نیم خیز شد و دست ها را به علامت تهدید به طرف محضر دار تکان داد و با لحن تهدید آمیزی گفت :
    _ من رضایت نمیدهم و اگر این کار را بکنی ، بر علیه شما شکایت میکنم .
    محضر دار سر را با شرمساری پایین افکند تا ناچار نشود به دیدگان طغرل بنگرد و در حالی که زبانش از ترس به لکنت افتاده بود گفت :
    _البته بدون رضایت طرفین عملی نیست . مرا ببخشید قربان من پنج تا نان خور دارم و نمیخواهم جوازم باطل شود .
    طنین صدای پر خشم طغرل هم بر لرزش دست و پای صاحب محضر افزود و هم مشتریان تازه وارد را هراسان ساخت .
    _ خواهرم این مرد را نمیخواهد زور که نیست .
    با صدای که به زحمت شنیده میشد گفت :
    _ میدانم قربان ولی راهش این است که دادخواست طلاق بدهید و از راه قانونی اقدام کنید ، آن موقع من در خدمتم .
    کلاه را از سر برداشت و آنرا در دست چرخاند و گفت :
    _ زحمت کشیدی خودم راهش را بلدم . این کار یک مدت طول میکشد من میخواهم زودتر آزادش کنم .
    _ باید شوهرش را راضی کنید ، غیر از این راه دیگری نیست .
    _ این موش مرده به این سادگیها رضایت نمیدهد . بزنم گردنش را بشکنم .
    یاشار سر را به طرف او خم کرد و به طعنه گفت :
    _بزن چرا نمیزنی ؟ مگر به غیر از زدن هنر دیگری هم داری .
    _ با مبارزه با ما به جایی نمیرسی . چرا مارال را خلاص نمیکنی . آن زن به درد تو نمیخورد . آن موقع که سراپا شور و احساس بود میتوانستی اسیر و رام خود کنی حالا دیگر حنایت پیش او رنگی ندارد .
    _اگر بگذارید فقط یک ساعت دیگر با او صحبت کنم خواهید دید که اینطور نیست . شما در صدد هستید احساس او را در وجودش نابود کنید ولی من میخواهم آن چرا را که گم کرده بازیابد .
    _تلاش تو برای این کار درست مانند تلاش برای به کار انداختن قلبی است که کاملا از طپش افتاده ، اما اگر طلاقش بدهی نانت توی روغن است . هم ملک پدرت را پس میگیری و هم هر چقدر پول بخواهی به تو میدهم .
    _من عشق و احساسم را با پول مبادله نمی کنم . مارال زن من است و دوستش دارم . اگر خطایی از من سر زده پشیمانم و میخواهم آنرا جبران کنم .
    _ پشیمانی سوعدی ندارد ، مارال آزادی خود را میخواهد و من از طرف او وکالت دارم که آنرا به او بازگردانم ،
    _ باید خودش بیاید با من صحبت کند . با پیغام و پسخام باورش نمی کنم . ما همدیگر را دوست داریم .
    _ تو شاید اما او نه ، درخواست طلاقش را آورده ام ، تو کتکش زده ای . زنی را که ادعا می کنی دوست داری میخواستی خفه کنی . او دیگر در خانه ی تو امنیت ندارد یا همین الان دفتر را امضا میکنی و یا منتظر اقدامم باش .
    _نه امضا نمیکنم و منتظر میشوم ، بدون رضایت من به جایی نخواهی رسید .
    _ به همین خیال باش ، با هیچ قدرتی نمیتوانی آن زن را به خانه ات برگردانی ، نه آن زن و نه بچه ات را
    _ من برشان میگردانم و تو خواهی دید .
    طغرل به خشم آمد و مشت محکمی به روی دهان او زد و گفت :
    _ خفه خون بگیر ، چرا اینقدر زبان درازی می کنی ، تقصیر خودم است که به تو اجازه ی گستاخی دادم .
    یاشار خونسرد دستمال سفیدی از جیب خود بیرون آورد و آنرا به روی لب کشید و خونین را که در دهنش جمع شده بود پاک کرد و گفت :
    _ آنکه میزند یک روز میخورد ، دنیا این طور نمی ماند پسر خان ،
    _ تو زده بودی و حالا باید بخوری . همانطور که گفتی دنیا این طوری نمی ماند که ضعیف کش باشی ، برو گمشو .
    _وقتی میروم که شما هم از اینجا رفته باشید نمیگذارم بر زدم توطئه کنید و محضردار را با پول بخرید .
    سپس ر به صاحب دفتر که در سکوت منتظر پایان مشاجره یشان بود کرد و با لحن تهدید آمیزی گفت :
    _ اگر خودت را به پول بفروشی و هم دستشان بشوی از دستت شکایت میکنم ، میفهمی چه میگویم ؟
    با لحن مصممی پاسخ داد :
    _ خیالتان راحت باشد این کار از من ساخته نیست و جرات انجام آنرا ندارم م وقتی شما راضی نباشید دیگر به من مربوط نمی شود و دستور طلاق فقط باید از طریق دادگستری صادر شود .
    مشتری که چند دقیقه پیش وارد دفتر شده و شاهد گفتگویشان بود داشت حاج و واج به آنها نگاه میکرد . طغرل بحث با آن دو را بی فایده دید و برای اینکه بیشتر از این باعث آبروریزی نشود از جا برخاست و رو به مشد اصغر کرد و گفت :
    _ بیا بریم مشد اصغر .
    سپس بی آنکه به یاشار بنگرد ادامه داد :
    _ خواهرم تقاضای طلاق کرده ، تو هم هر چه از دستت می آید کوتاهی نکن . میتوانی شکایت کنی که زنت بدون اجازه تو خانه را ترک کرده و بچه ات را با خود برده است .
    یاشار مصمم در مقابل او ایستاد و گفت :
    _ها کاری از دستم بر بیاید می کنم و نمیگذارم شما به هدفتان برسید .
    بالافاصله بعد از طغرل و مشد اصغر یاشار از در بیرون رفت و راه خانه را در پیش گرفت . افخم در را که گشود وحشت زده به پشت لب ورم کرده و دهان پر خون او چشم دوخت و با صدای جیغ مانندی گفت :
    _ باز که کتکت زدن ، آخه این زن چه خیری واست داشته که حاضر به تحمل اینهمه خفتی ، از پریشب تا حالا هر دفعه به خونه میآی میبینم که

    زدن یه جا تو ناقص کردن . دست وردار یاشار ، تو رو به ارواح خاک آقا جونت قسم ، دست بردار . اون دیگه واسه ی تو زن نمیشه . بذار بره دنبال زندگی خودش .تو هم جفت خودتو پیدا کن . یکی که مثل خودمون باش و با خوب و بدمون بسازه . پا به پای من از چاه آب بکشه و دیگ و قابلمه ها رو برق بندازه .
    بی توجه به دل پر خون مادر ، ناله ی قلب پر احساسش را به فریاد آورد :
    _ من مارال را میخواهم انا ، فقط مارال را .

    *********


    فصل 64


    حاج صمد چشم دیدن لعیا را نداشت و گمان می کرد که این دختر وبال گردن مارال خواهد شد و در آینده سد راه خوشبختی اش خواهد بود. نگاه سرد و بی تفاوتش در موقع مشاهده ی او نه احساسی را برای انگیخت و نه احساسی داشت . از خشم و نفرت به یاشار ، پرده ای به روی دیدگان ساخته که در پس آن چهره ی نوزادی که از خون آن مرد بود دیده نمی شد . در واقع از لحظه ی بازگشت به خانه هنوز نگاهش به روی صورت لعیا حتی مکثی کوتاه هم نکرده بود .
    مارال روزهای بی دغدغه ای را در ده میگذراند . آوای پرندگان لالایی شب هایش بود و بانگ خروس شیپور بیدار باش آن . دیگر صدای فریادها و ناسزا و بد و بیراه های افخم باعث بیداری اش نمی شد و تا هر وقت که میخواست میتوانست در بستر بماند .
    روزها پا به پای پدر اسب می تاخت و به همراه او به املاکشان سرکشی می کرد . دوباره همان دختر مغرور و سرکش خان شده بود . خراش های گردنش التیام یافت ، اما خراش های دلش چرکی شده بود و با سوزش وقت و بی وقت آنچه را که باعث این عذاب شده ، به یادش می آورد .
    زندگی سراسر پر از خاطره است ، چه زشت و چه زیبا ، حتی رنج ها و سختی های آن با یادآوری لحظات پر از رنج و عذاب و دلهره که پشت سر نهاده شده ، انسان احساس آرامش می کند و وقتی به یاد می آورد که چگونه مدت زمانی طولانی با پای پیاده روی خار مغیلان قدم نهاده و مشکلات سراسر رنج و عذاب را با بردباری تحمل کرده احساس لذت و غرور می کند .
    غروب ها ماه منیر و حوریه روبروی هم به روی پتو مینشستند و هر کدام به یک پشتی تکیه می دادند و خود را با بافتن ژاکت برای زمستان بچه ها سرگرم می ساختند . از شهر خبری نبود. غزال به وعده ی خود عمل نکرد و به دیدنشان نیامد .
    آخر هفته طغرل به ده بازگشت و به دنبال فرصتی گشت تا دور از چشم مارال با پدرش به گفتگو بنشیند . حاج صمد تشنه ی شنیدن اخبار شهر بود و طغرل مترصد بیان آن .
    مارال در کمین بود که نگذارد آن دو در نهان سخن بگویند ، او نیز در اورد حوادثی که در غیابش اتفاق افتاده بود تشنه ی شنیدن بود .
    حاج صمد به پسر خود اشاره کرد و گفت ؛
    _ بلند شو برویم سری به باغ سیب بزنی ، حالا که مشد اصغر وقت آمدن به ده را ندارد ، ما باید قسمتی از وظایفش را خودمان انجام بدهیم .
    طغرل متوجه منظور او شد و برخاست مارال هم نیم خیز شد و گفت :
    _ منهم با شما می آیم آقا جان .
    _نه لازم نیست شاید سر راه سری هم به کدخدا چراغعلی بزنیم ، بودن تو دست و پا گیر است .
    مارال مفهوم جمله ی پدر را دریافت و احساس کرد که او مایل نیست دخترش در گفتگو شرکت داشته باشد و با وجود این دست از اصرار برنداشت و گفت :
    _آخر آقا جان .
    نگاه التماس آمیز مارال تاب نگاه غضبناک پدر را نیاورد و سکوت اختیار کرد . پرنده ای که پایش در شکاف های روی شیروانی گیر کرده بود بالها را برای رهائی به روی بام می کوبید .
    ابتدا صدا بهم خوردن در عمارت به گوش رسید و سپس صدای شیهه ی اسبشان .
    طغرل به تفصیل به شرح ماجرا پرداخت ، حاج صمد در سکوت گوش به سخنانش داد و به محض اینکه او ساکت شد ، عنان خشم را رها ساخت .
    _ پس تو و مشد اصغر نتوانستید از عهده ی این نیم وجبی بر بیایید . مرا بگو که به امید شا ده نشین شدم . میخواستم تا تنور داغ است و مارال دوباره هوایی نشده این قضیه تمام شود . نه بعد از اینکه دوباره فیلش یاد هندوستان کرد .
    _آخر آقا جان این عملی نیست. این دختر زن عقد ی آن مرد است و از او بچه دارد . وقتی حاضر نیست طلاق بدهد چه کار میتوانیم بکنیم .
    _قلم پایش را بشکنید . غلط میکند که نمی خواهد طلاق بدهد . لابد باز هم به در خانه می آید و عربده می کشد .
    _نه ، بعد از ماجرای محضر دیگر نیامده . فکر می کنم نقشه ی دیگری دارد . از آن گذشته حالا دیگر اطمینان دارد که مارال در آن خانه نیست .
    _ ما که نمیتوانیم مادام العمر در ده بمانیم بالاخره ناچار میشویم به شهر برگردیم . آنوقت دوباره روز از نو روزی از نو . باید خودم بیایم شما هیچ کدام عرضه ندارید .
    _مشد اصغر تا میتوانست او را گوشمالی داد ، خودم هم با مشت دهنش را پر از خون کردم .
    _فایده اش چیست ؟ چکار مثبتی انجام دادی !
    _آخر این کار آن طور که شما فکر می کنید ساده نیست . میگوید زنم را دوست دارم و حاضر به جدایی نیستم .
    _ بی خود می کند که دوست دارد . همین دوست داشتن بود که باعث بدبختی مارال شد . عقل این زن پس کله اش است و اگر صدای آن مرد را بشنود که داد میزند "دوستت دارم " دوباره هوایی خواهد شد . این همان دختری است که به خاطر آن نالایق پشت پا به حیثیت و آبروی ما زد و بلند پروازی را از یاد او برد . دیروز که داشتیم با هم به ده می آمدیم ، التماس می کرد که زودتر خلاصم کن . خدا میداند چه بالایی به سرش آورده که اینقدر از او زده شده . با وجود این که وانمود می کند مایل به جدایی است باز هم میترسم که هوایی بشود . حتی اگر مجبور شوم همه ثروت و دارایی ام را در این راه خرج کنم این کار را خواهم کرد . فردا به شهر باز میگردم ، میروم وکیل میگیرم ، نمیگذارم دخترم حرام بشود . دیگر حوصله رفتن به باغ سیب را ندارم . لعنت به این دختر که هم خود را بیچاره کرد و هم مرا ، بیا برگردیم .
    _ نه آقا جان اگر به این زودی برگردیم ، مارال کنجکاو می شود ، بهتر است طبق قرار سری به باغ سیب بزنیم .
    حاج صمد دوباره سر اسب را برگرداند و گوف :
    _ خیلی خوب ، پس یک دور کوتاه میزنیم و بر میگردیم . اگر مارال از تو سوال کرد بگو برای طلاق اقدام کرده ای ، ولی لازم نیست راجع به بقیه ماجرا به او توضیح بدهی .
    _چشم آقا جان ، همین کار را خواهم کرد .
    مارال بعد از رفتن پدر و برادر به باغ سیب نگران و بی حوصله شروع به قدم زدن در اتاق کرد . اطمینان داشت که یاشار دست از تلاش برای دست یابی به او و لعیا برنداشته . میدانست که با خیره سری در پیروی از هوای دل هم خود را به دردسر انداخته و هم خانواده را . جلوی آینه که رسید ایستاد و به آن خیره شد . کاش میتوانست او هم چون غزال تحولی در زندگی خود ایجاد کند . موهای بافته را باز کرد و آنها را به روی شانه پریشان ساخت . چین و شکنی که در اثر بافتن در آن ایجاد شده بود به نظر قشنگ نمیآمد . شانه را خیس کرد تا با آن موهای وز شده را صاف کند . اما تاب گیسوان با سماجت در مقابل شانه مقاومت می کرد و تارهای گره خورده ی آن چون تارهای گره خورده زندگی او در لابلای شانه راه عبور را میبست .
    قیچی را برداشت و با آن به جان موها افتاد . ماه منیر در اتاق را گشود و با دیدن قیچی در دست او سراسیمه پرسید :
    _ این چه کاری است که میکنی مارال ؟
    _ میخواهم موهایم را کوتاه کنم .
    _چرا ! حیفت نمیآید ؟
    _از قیافهام با این موهای وز کرده خسته شدهام . میخواهم همه چیز زندگی ام را زیر و رو کنم .
    ماه منیر رنج و اندوه و درماندگی دختر خود را احساس کرد و با لحن محبت آمیزی گفت :
    _ باشد عزیزم عیبی ندارد . این کار را بکن . ولی صبر کن وقتی به شهر برگشتیم بده رخساره آرایشگر مطابق مد روز کوتاهشان کند . حتما موهای غزال را دیدی که چقدر قشنگ کوتاه کرده .
    مارال قیچی را به زمین نهاد و تسلیم شد و با صدای بغض کرده ای پرسید :
    _ خانم جان چرا آنها همه چیز را از من پنهان میکنند . یعنی من نباید از آنچه مربوط به سرنوشتم می شود باخبر شوم ؟
    _ به وقتش با خبر خواهی شد . صبر داشته باش . آن چاهی که تو کنده ای خیلی عمیق است و پر کردن آن به این سادگی ها میسر نیست دارم برای زمستان دخترت ژاکت میبافم ، میخواهی کمکم کنی و یک آتین آن را ببافی ؟
    _ فکر بد ی نیست ، این تورت حوصله ام سر میرود .
    آنروز تلاش مارال برای آگاهی از آنچه در شهر گذشته بود ، بی تنیجه ماند و طغرل طبق دستور پدر فقط به او اطلاع داد که تقاضای طلاق را روز گذشته تسلیم دادگستری نموده است .
    نگاه کنجکاو و پر سوال مارال گفتگوها و برخوردهای طغرل را با سایر اعضا خانواده کمترل می کرد و به محض اینکه او با یکی از آنها سخن می گفت، خود را به نزد آنها میرساند و فال گوش می ایستاد .
    حاج صمد زیر چشمین حرکات او را در نظر داشت و متوجه التهابش بود . غروب روز بعد موقعی که پدر را عازم سفر دید با تعجب پرسید :
    _ کجا دارید میروید ؟ منهم میایم .
    _ میخواهم به شهر برگردم ، کاری دارم که باید انجام بدهم .
    با سماجت در مقابلش ایستاد و گفت :
    _ نه نمیگذارم ، یا همه یا هیچ کس .
    ابرو درهم کشید و پرسید :
    _منظورت چیست ؟
    _آخر اگر شما تنها بروید دلم شور می افتاد .
    _ برای چه دلت شور میافتاد ؟
    _برای اینکه نمیخواهم با یاشار روبرو شوید .
    درست مانند اینکه جمله توهین آمیزی شنیده باشد چین به پیشانی افکند و از میان لبان لرزان از خشم صدای فریاد مانندش در فضای اتاق طنین انداز شد :
    _من با یاشار روبرو شوم ! او را داخل آدم نمیدانم تا به خودم زحمت درگیری با او را بدهم ، این کار در شان من نیست .
    _ میدانم آقا جان ، ولی اگر بخواهد مزاحمتان بشود چی ؟
    _ میخواهی مرا از آن دلقک بترسانی ! برو سر جایت بشین دختر ، پدرت بیدی نیست که از این باد ها بلرزد . اصغر جلاد حال از پدر سوخته را جا آورده خبرش را دارم .
    ماه منیر دخالت کرد و گفت :
    _ وقتی آقا جانت حرفی میزند تو ناچار اطاعت کنی . لابد صلاح نیست همراهش بروی .
    _آخر خانم جان .
    حاج صمد به میان سخنش داود و گفت :
    _ وقتی من میگویم نه ، یعنی نه . چرا نی خود سماجت میکنی . تو و خانم جان و بچه ها می مانید . من با ماشین طغرل میروم و شاید فردا شب برگردم . تا وقتی صلاح بدانم باید همین جا بمانی .
    _آخر اینجا حوصله ام سر میرود .
    _ نفهمیدم چی شد ، اینجا حوصله ات سر میرود ولی آنجا در آن لانه ی مرغ یکسال تمام تحمل کردی و صدایت در نیامد . یعنی آنجا کمتر حوصله ات سر میرفت . اصلا چطور است یک مدت تو و خانم جان و لعیا پیش عمه ات بروید ؟
    _ نه آقا جان ، آنجا نه .
    _اگر اینقدر از عمه ات فراری نبودی آن بلا سرت نمیآمد . اگر همان موقع که آیدین خواستگارت شد دست ردّ به سینه اش نمی زدی ، نه با آبرو و حیثیت من بازی می کردی و نه با زندگی خودت .
    _باز شروع کردید آقا جان .
    _ هر دفعه تصمیم میگیرم خفه خون بگیرم و این حرفها را نزنم تو باعث میشوی طاقت نیاورم و ملامتت کنم . آن پسر هنوز دست بردار نیست برای همین هم صلاح نمیدانم تو به شهر برگردی .
    _ پس شما هم نروید . اگر شما بمانید منهم تا هر وقت بخواهید اینجا میمانم .
    _زود بر میگردم ، میخواهم بروم برایت وکیل بگیرم که دنبال کار طلاقت باشد ، مگر نمیخواهی زودتر آزاد شوی ؟
    _ چرا میخواهم خودم التماستان کردم که زودتر سند آزادیام را بگیرید من کاری در شهر ندارم فقط دلم نمیخواهد شما بروید .
    جیران و لعیا هر دو با هم گریه سر دادند . یکی که فریاد میزد ، فریاد آن دیگری بلند می شد . حوریه برای آرام کردن طفل خود از جا برخاست . مارال بی توجه به گریه ی دخترش ادامه داد :
    _ بگذارید منهم با شما بیایم خواهش می کنم .
    حاج صمد خشمگین و با لحن بسیار تندی گفت :
    _ برو آن بچه را ساکت کن که اینقدر ونگ نزند ، بیا بریم طغرل .



    *********


    فصل 65

    اولین اقدام حاج صمد پس از بازگشت به زنجان ، اخراج یاشار از شرکت بود و اقدام بعدی گرفتن وکیل برای دنبال کردم مساله طلاق دخترش . او به زحمت توانست یک هفته دیگر مارال را در ده نگهدارد و با وجود غمی که به دل داشت کوشید با سرگرم ساختن وی هوای بازگشت را از سرش به در کند .
    لعیا تب کرد ، دیگر هیچ قدرتی نمیتوانست مارال را از بازگشت به شهر باز دارد و آنچنان دست و پای خود را گم کرده که سراسیمه و پریشان از پدر خواست به زنجان بازگردند . ماه منیر با او هم صدا شد و همسرش را وادار کرد تا به این خواسته موافقت کند .
    حاج صمد تسلیم شد و با وجود این که خود قلبا مایل به این کار نبود و صلاح میدانست باز هم مدّتی در ده بمانند به ناچار گفت :
    _ خیلی خوب آماده شوید بر میگردیم .
    مارال هیجان زده سر بلند کرد تا از پدرش به خاطر این تصمیم تشکر کند ، اما سردی نگاه او زبانش را بند آورد و جرات نکرد از جا برخیزد و برای جمع کردن وسایل به اتاق خود برود .
    حاج صمد با لحن تندی خطاب به او گفت :
    _ پس چرا نمیروی آماده شوی ؟ مگر این خواست ی تو نبود ؟
    _چرا بود اما باور کنید این فقط به خاطر لعیا است . اگر مریض نمی شد ، باز هم در اینجا می ماندم .
    بی آنکه به او بنگرد گفت :
    _ آن بار به خاطر دلت احساساتی شدی و این بار به خاطر این توله . تو عوض شدنی نیستی مارال . سرماخوردگی مرضی نیست که بچه را بکشد .
    _آخر آقا جان .....
    تشر زنان به میان سخنش دوید و گفت :
    _ دیگر لازم نیست حرفی بزنی . برو زودتر آمده شو که راه بیفتیم . الان به مهتر میگویم اسبها را زین کند م تو با من می آیی بقیه با طغرل .
    راه بازگشت در سکوت طی شد . حاج صمد در اندیشه مشکلاتی که گمان می کرد در پیش روی خواهد داشت ، حوصله بحث و گفتگو را نداشت . صدای پای اسب ها تنها صدائی بود که به گوش میرسید . آفتاب داغ اوایل خرداد ماه گونه های مارال را می سوزاند و چشم هایش را میزد ، برای شکستن سکوت آزار دهنده به خود جرات داد و گفت :
    _ اگر شما ناراحت باشید به محض اینکه لعیا حالش خوب شد دوباره به ده بر میگردیم .
    حاج صمد گره بر ابرو افکند و با صدای سرد و بی تفاوتی گفت :
    _ هر کاری دلت میخواهد بکن ، من دیگر کاری با تو ندارم .
    _باز شروع شد آقا جان !
    _ تو خودت وادارم میکنی که این حرفها را بزنم وگرنه من ساکت روی اسبم نشسته بودم .
    _آخر من تحمل ندارم که شما با من حرف نزنید .
    _ یکسال با تو حرف نزدم ، پس چطور تحمل کردی ؟!
    _آنموقع دور از دسترسم بودید و چاره ی دیگری نداشتم قول میدهم که اگر مزاحمت یاشار باز شروع شد بالافاصله به ده بر گردم .
    _بعد از اینکه کار از کار گذشت چه فایده ای دارد .
    _ شما که گفتید او هیچ غلطی نمیتواند بکند .
    _ حالا هم میگویم که نمیتواند . من از پس او بر خواهم آمد ، فقط میترسم از پس زن زباندراز خود سرش بر نیایم .
    _دیگر زباندراز نیست باور کنید .
    آفتاب داغی که بر روی صورتش می تابید و التهابی که داشت به اضافه ی لباس سوار کاری که مناسب آن فصل نبود عرق را از سر و رویش جاری می کرد . حاج صمد از لابلای عرق های صورت مارال با یک نگاه متوجه ی درماندگی او و رنجی که میکشید شد و دوباره بر سر مهر آمد و با صدائی که ناگهان آرام شده بود پرسید :
    _ گرمت شده ؟
    آرامش صدای پدر باعث آرامش خاطرش شد و پاسخ داد :
    _ بله آقا جان خیلی .
    _کمی طاقت داشته باش دیگر چیزی نمانده که برسیدم .
    بعد از ظهر روز جمعه خیابانهای شهر خلوت و کم رفت و آمد بود و به غیر از فروشندگان دوره گرد ، رفت و آمد و سر و صدائی به چشم نمیخورد . وارد خانه که شدند مارال نفس راحتی کشید و اسب را به دست مهتر سپرد و به داخل عمارت رفت .
    ماه منیر و همراهان که زودتر از آنها رسیده بودندن داشتند در ایوان خانه چای مینوشیدند . غزال که بالافاصله از آمدنشان با خبر شده بود ، به استقبالشان آمد و با خواهر خود گرم گفتگو شد .
    صبح روز بعد مارال گیسوان بافتهاش را به دست رخساره آرایشگر سپرد تا آنها را مطابق مد روز کوتاه کند . سپس قزبس به بزازی رفت و چند نمونه پارچه آورد و او از میان آنها چند قواره را انتخاب کرد و آنها را برای دوخت به خیاط سرخانه شان سپرد .
    از لحظه بازگشت آرامش در خانه حکمفرما بود و مارال بیهوده میپنداشت که یاشار دست از سماجت برداشته و آنها را به حال خود رها ساخته است .
    اضطراب و نگرانی از لحظهای که حاج صمد خانه را ترک کرد به او این مجال را نمیداد که به انجام کارهای روزمره بپردازد و به همین جهت به غیر از مواقع ضروری میلی به بیرون رفتن نداشت و از آن میترسید که مزاحمت های یاشار باعث آزار خانواده اش شود .
    آنروزها اوضاع شرکتی که حاج صمد و حاج فخّار به اتفاق پسرانشان با چند تن از خوانین شهر عملیات ریل گذاری و زیر سازی خط آهن سراسری زنجان -تبریز را در پیمان داشتند چندان رضایت بخش نبود و شرکت در آستانه تعطیلی قرار داشت . در واقع بعد از تهاجم متفقین به ایران و روسها تا زنجان دولت موقت نتوانست به تعهدات مالی خود در مقابل پیمانکاران عمل کند و در نتیجه مزد کارگران عقب افتاد و آنها برای احقاق حق خود به هر داری متوسل می شدند . اما چون در آن آشفته بازار ابتکار عمل از دست دستگاه های دولتی خارج شده بود ، مأموران قدرت نشان دادن عکس العمل و تصمیم گیری را نداشتند .
    دوروز بعد از بازگشت مارال به شهر موقعی که گروهی متشکل از کارگران ریل گذار برای شکایت از کارفرمایشان قصد مراجعه به فرمانداری را داشتند در موقع عبور از جلوی منزل حاج صمد با یاشار که بعد از شنیدن خبر اخراجش میخواست عکس العمل نشان بدهد روبرو شدند و او فرصت را برای گرفتن انتقام مناسب دید و با تحریک آنان به شورش به در منزل آنها اشاره کرد و گفت :
    _مقصر اصلی حاج صمد است که نمی گذارد حقوق ما پرداخت شود و حالا شما در مقابل خانه ی او ایستاده اید . وقت آن است که برای گرفتن حقمان اقدام کنی.
    این جمله آتشی را که آماده اشتعال بود شعله ور ساخت و کارگران دسته جمعی به طرف در خانه هجوم اوردندن و کلون در را از جا کندند.حاج صمد و طغرل به شرکت رفتند و زود بازگشتند . مارال که بالاتکلیفی بی حوصله اش ساخته بود و نمیتوانست یکجا آرام بگیرد بعد از رفتن آنها پارچه والی را که روز قبل ماه منیر از صندوقخانه بیرون آورده بود و به او بخشیده بود به دست گرفت و با لعیا به خانه حوریه رفت تا با چرخ خیاطی که به تازگی طغرل برای حوریه خریده بود برای خود چادر بدوزد .
    حاج صمد رازه به خانه بازگشته بود که حاج اسد و قمر بدون اطلاع قبلی به قصد دیدنشان به آنجا آمدند . ماه منیر در تالار کوچک از آنها استقبال کرد و قزبس با چای و شیرینی مشغول پذیرایی از مهمانان شد و شفیقه برای خبر دادن به مارال به حیاط اندرونی رفت .
    دو برادر و همسرانشان مشغول احوالپرسی بودند که همهمه و غوغای بیرون توجهشان را به خود جلب کرد . ماه منیر سراسیمه از جا برخاست و پرسید :
    _ چه خبر شده ! این سر و صداها چیست ؟
    اسد نگذاشت زنها به پنجره نزدیک شوند و خطاب به آنها گفت :
    _ سر جایتان بنشینید . شما هم حاج داداش بلند نشوید تا ببینم چه خبر شده .
    به نزدیک پنجره رفت و از آنجا چشم به جمعیت انبوهی دوخت که از دالان در ورودی همدیگر را به داخل حیاط هل میدادند و یکصدا فریاد میزدند .
    _حاج سلطانی کجایی .
    اسد هراسان به عقب برگشت و بالافاصله برادر خود را وادار به پنهان شدن در پستوی تالار ساخت . درست در لحظه ای که مارال قصد ورود به حیاط اندرونی را داشت توسط مهاجمان محاصره شد و یکی از آنها که او را می شناخت دیگران را مخاطب قرار داد و گفت :
    _ این دختر کوچک خان است و آنهم نوهاش . بگیریدش .
    قبل از اینکه مارال بتواند عکس العملی نشان بدهد لعیا را از آغوشش بیرون کشیدند و دسته جمعی فریاد زدند :
    _ حاج سلطانی کجایی ؟ اگر تا چند لحظه دیگر خودت را نشان مدهی رنگ نوه ات را نخواهی دید .
    ماه منیر هر دو دست را بر سر کوفت و با تمام قدرت فریاد زنان گفت :
    _ وای خدای من چه خالی بر سرمان شد . آخر چرا یک نفر نمیرود آن دو نفر را از دست آن وحشی ها نجات بدهد . خودت را نشان بده حاجی وگرنه آنها مارال و لعیا را یکه تکه می کنند .اسد کوشید تا او را آرام کند و گفت :
    _ صبر داشته باش زن داداش مطمئن باش هیچ غلطی نمیتوانند بکنند .به من فرصت بده تا ببینم چه کار باید کرد.
    صدای فریاد کارگران به گوش میرسید که میگفتند :
    _ مطمئن باشید اگر حقوق عقب افتاده ما را ندهید بچه را با خودمان میبریم .
    یاشار بی آنکه متوجه شود همسر و بچه اش در محاصره آنها هستند به همراه دیگران به فریاد زدن پرداخت ، موقعی که صدایشان را شنید که میگفتند :
    _مگر نشنیدی چه گفتیم ، دختر و نوه ات در دست ما اسیر هستند ، پس چرا خودت را نشان نمیدهی .
    کوشید تا سیل جمعیت را بشکافد و خود را به آنها برساند ، اما فشار جمعیت مانع پیشروی او شد . از ته دل فریاد کشید :
    _ مارال .......
    مارال با پرده ی کینه و نفرت گوش ها را پوشاند تا آن صدا را نشنود . اسد سراسیمه به روی ایوان آمد و از آنها خواست که خواسته هایشان را بیان کنند . اما کارگران یک صدا فریاد می زدند که ما به شما چیزی نمیگوییم باید خودش بیاید وگرنه نوه اش را پس نمیدهیم .
    اسد باز هم کوشید آنها را آرام کند و گفت :
    _ فرقی نمیکند . من نماینده ی برادرم هستم هر خواسته ای دارید بگویید .
    مردی که به نمایندگی انتخاب شده بود ، جلوتر آمد و در نزدیک ایوان ایستاد و پاسخ داد :
    _ ما چند ماه است که حقوق نگرفته ایم زن و بچه هایمان گرسنه اند ، آدم گرسنه دین و ایمان ندارد و از هیچ عکس العملی نمیترسد ، اگر برادرتان خود را نشان ندهد این طفل را با خودمان میبریم .
    مارال حرکتی به خود داد تا شاید بتواند بچه را از آنها بگیرد ولی مردی که کودک را در آغوش داشت بر فشار انگشتانش به روی قندان بچه افزود .
    جمعیت خروشان و خشمگین بودند و برای صدمه زدن به ساختمان و حیاط خانه از هیچ تلاشی خودداری نمی کردند .
    بوته های گل سرخ در چهار باغچه ای که در اطراف این دو حوض قرار داشت زیر پایشان لگد مال می شد و کرد و باغچه ها و گل و لایش را با پاشنه ی کفش هایشان در موقع جاست و خیز و حرکت در کف حیاط پراکنده میساختند . آب حوضها پر از گلبرگ های پر پر شده گل های خوش عطر بود و شاخه های شکسته ی درختان زردآلو و فندوق و گیلاس بود .
    مستخدمین جرات بیرون آمدن نداشتند . طغرل و حوریه از داری که از پشت ساختمان به تالار کوچک راه داشت به بقیه افراد خانواده پیوستند .
    حکمعلی به دستور طغرل برای آوردن مأمور به فرمانداری رفت و حاج صمد با اعصاب متشنج و دست و پای لرزان از خشم از پستوی خانه گوش به سر و صدایشان داشت و برای یاشار که او را عامل اصلی این شورش میدانست خط و نشان میکشید .
    مارال با صدای بلند در حال گریستن در خواست کمک می کرد . حاج صمد وقتی صدای دخترش را شنید از خود بی خود شد و بی طاقت از جا برخاست و از پستو بیرون آمد و با دیدن ماه منیر که در آغوش قمر از هوش رفته بود گفت :
    _ خودت را نباز خانم . آرام باش . هر طور شده مارال و لعیا را از چنگ فرستاده های شوهر بی ناموسش نجات خواهم داد .
    سپس در را گشود و سر را به بیرون خم کرد . مارال با دیدن پدرش فریاد کشید :
    _ نه آقا جان ، نه بیرون نیایید .
    هامتش را راست کرد ، ایستاد و گفت :
    _ چرا دخترم ، چرا بیرون نیایم . من که کاری نکرده ام این کار آن شوهر نابکار توست که این کارگران را به سراغم فرستاده . بگذار ببینم چه میخواهند .
    از مهتابی گذشت و در کنار برادر ایستاد و خطاب به آنها گفت :
    _ خیلی خوب ساکت باشید و این قدر سر و صدا نکنید . حالا یکنفر به من بگوید چه میخواهید .
    نماینده کارگران خواسته اش را تکرار کرد ، حاج صمد در سکوتی که ناگهان در حیاط حکمفرما شده بود فریاد کشید:
    _ اول آن دختر و آن طفل را رها کنید . شما اگر حقّتان را میخواهید به زن و بچه مردم چه کار دارید . راه را باز کنید و بگذارید آنها به داخل عمارت بروند . آنوقت مرد و مردانه حرف هایمان را بزنیم .
    یاشار احساس کرد باز مرغ از قفس خواهد پرید . صدای خود را از میان جمعیت به گوششان رساند و گفت :
    _ نگذارید آنها بروند . به این مرد اعتماد نکنید . دروغ میگوید همین که آن دو نفر خلاص شوند قولش را از یاد خواهد برد .
    حاج صمد و مارال هر دو با هم به حرف صاحب صدا برگشتند و به او نگریستند . برق خشم و کینه در نگاه مارال به اندازه ی نگاه پدرش فروزان بود . لعیا در اثر فشار انگشتان مرد غریبه ای که او را در آغوش داشت به گریه پفتاد . مارال فریاد زد :
    _ بچه را به من بدهید او گناهی ندارد .
    دستش را کنار زد و پاسخ داد :
    _ تا حقم را نگیرم ولش نمیکنم برو کنار ببینم .
    صمد از بالای ایوان خطاب به یاشار فریاد زد :
    _فکر نکن با این آتشی که به پا کردی به جایی میرسی . شاید آنها به حقشان برساند ولی تو به هیچ جا نمیرسی .
    سپس رو به جمعیت کرد و ادامه داد :
    _ شما راه را اشتباه آمدید . باید به فرمانداری مراجعه می کردید . وقتی دولت طلب پیمانکاران را بدهد ما هم میتوانیم به تعهدات خود در مقابل شما عمل کنیم .
    نماینده کارگران با دست به یاشار که داشت از میان جمعیت سرک می کشید و به آنها می نگریست اشاره کرد و گفت :
    _ میخواستیم این کار را بکنیم که آقای مهندس به ما گفت مقصر اصلی در این خانه است .
    حاج صمد با لحنی آمیخته با تنفر گفت :
    _ حساب آن آقای مهندس با من است و مربوط به کار شما نمی شود . او به فکر تسویه حساب های خود با ماست . غافل از اینکه این ما هستیم که باید حساب هایمان را با او تسویه کنیم . نمیگذارم آن بی سر و پایی که این آشوب را به پا کرده جان سالم به در ببرد .
    اسد طاقت نیاورد و وارد حیاط شد و به طرف مارال رفت و به مردی که لعیا را در آغوش داشت اشاره کرد و گفت :
    _ من و برادرم در اختیار شما هستیم . میتوانید مرا گروگان نگهدارید نه این زن ضعیف و بچه ی شیر خوارش را .
    نماینده کارگران خطاب به آن مرد گفت :
    _راست میگوید ولشان کنید بروند .
    یاشار به اعتراض با صدای بلند فریاد زد :
    _ به او راه ندهید ، جلویش را بگیرید ، این دختر زن من است و آن بچه هم بچه ی من است . آن ظالم از خدا بی خبر در اینجا زندانی شان کرده و میخواهد آنها را از من بگیرد . حرفش را باور نکنید . مطمئن باشید یک شاهی هم به شما نخواهند داد .
    مارال بی توجه به سخنان یاشار دست دراز کرد و بچه را گیفت و از میان جمعیتی که راه را باز کرده بودند گذشت و به عمارت رفت .
    یاشار از تکاپو دست برنداشت و ادامه داد:
    _ چرا گوش به حرفم نمیدهید ، گفتم به دخترش راه ندهید وگرنه از چنگتان فرار خواهند کرد و تلاش شما برای دسترسی به آنها به جایی نخواهد رسید .
    هیچ کس توجهی به این گفته نکرد . مردی که آن بالا ایستاده بود ، تا به آنروز هیچ ستمی در حقشان روا نداشته بود . آنها به دنبال احقاق حقشان بودند ، نه به دنبال گروگانگیری و رساندن یاشار به هدفش .
    مارال از دالانی که آنها برای او باز کرده بودند ، گذشت و در مقابل فریاد اعتراض همسرش به ایوان رسید . یاشار در عین ناامیدی به التماس افتاد :
    _ کجا میروی مارال ، نرو برگرد . بیا با من به خانه برویم .
    در مقابل درخت زرد آلو مکث کوتاهی کرد و سپس دوباره به راه خود ادامه داد و از مهتابی گذشت . پا به روی ایوان که نهاد حاج صمد غضب الود نگاهش کرد و تشر زنان گفت :
    _ برو توی اتاقت و دیگر هم بیرون نیا.
    با پاهای لرزان داخل اتاق شد و در را پشت سرش بست و از پشت شیشه با نگرانی به بیرون چشم دوخت . صمد با صدای بلند و بدون مکث خطاب به کارگران گفت :
    _ من میدانم آنچه که شما میخواهید حقّتان است . ولی شاید ندانید که در اون قضیه من و شرکایم مقصر نیستیم و این دولت است که به تعهداتش عمل نکرده و دست ما را از پرداخت حقوق کارگران کوتاه کرده . با وجود این که حمله ی شما به منزل مسکونی با به گروگان گرفتن گختر و نوهام کار درستی نیست . چون میدانم که محرک اصلی این ماجرا چه کسی است از خطایتان چشم پوشی می کنم . شما به سر کار خودتان برگردید و مطمئن باشید هر طور که شده تا آخر این هفته بدهی های معوقه شما را پرداخت خواهم کرد .
    همه با هم فریاد کشیدند :
    _ ما همین الان حقمان را میخواهیم و با وعده ی سر خرمن گول نمیخوریم .
    _ من بیدی نیستم که با این با دها بلرزم و از کسی ترس و واهمه داشته باشم . شما مرا خوب میشناسید و میدانید که تا کنون حق کسی را پایمال
    نکرده ام . فکر نکنید با فریاد کشیدن و ایجاد مزاحمت برای خانواده من به جایی خواهید رسید .
    اسد که بجای مارال در کنار آنها ایستاده بود از دور به برادر خود اشاره کرد و گفت :
    _ اگر میتوانی همین امروز کارشان را راه بنداز حاج داداش . آنها کارگر هستند و زحمتکش و اگر احتیاج نداشتند به در خانه ات نمی آمدند .
    به احترام برادر و با صدای بلند مشد اصغر را که برای اولین بار شهامتش را از دست داده بود و جرات رویارویی با آنها را نداشت صدا زد و گفت :
    _ مشد اصغر بیا اینجا .
    با شنیدن دستور ارباب چاره ای به غیر از این نیافت که از پناهگاه بیرون بیاید و بی آنکه دیگر قدم های او آن محکمی و قدرت همیشگی را داشته باشد به طرف ایوان رفت . به کنار حوض که رسید ایستاد و از ارباب پرسید :
    _ فرمایشی بود ؟
    _ با این کارگران به حیاط اندرونی برو و درشکه چی را به شرکت بفرست تا لیست طلب هایشان را بگیرد .
    سپس رو به طغرل که در کنارش ایستاده بود کرد و ادامه داد :
    _ تو هم با مشد اصغر به آن حیاط برو و در ایوان خانه ات بنشین و طبق لیستی که درشکه چی برایت می آورد حقوق عقب افتاده ی همه آنها را بده و رسید بگیر .
    حکمعلی با مامورینی که آورده بود وارد حیاط شد . سربازان با شلیک چند تیر کوشیدند تا کارگران را آرام کنند . حاج صمد صدایش را بلند کرد و خطاب به مشد اصغر گفت :
    _ نگذار پسر غفور از چنگت فرار کند . او را بگیر و به دست مأموران بسپار .
    یاشار میدانست با نفوذی که این خانواده در دستگاه های دولتی دارند ، اگر به چنگشان بیفتد به این سادگی ها خلاصی نخواهد داشت و گناه این شورش به گردن او خواهد افتاد . آهسته از میان جمعیت به بیرون خزید و از در خارج شد .
    مأموران به خوبی میدانستند که در مقابل این سیل جمعیت کاری از دستشان بر نخواهد آمد . حاج صمد نیز قصد به بند کشیدنشان را نداشت و از این نکته آگاه بود که یاشار برای رسیدن به هدفش از آنهایی که قصد احقاق حق خود را داشتند سواستفاده کرده است .
    حاج صمد در موقع بازگشت به زنجان اطمینان داست که خانه او آبستن حوادث است . اما هرگز به خاطرش خطور نمی کرد که با چنین ماجرایی روبرو خواهد شد . موقعی که همهمه و هیاهوی حیاط جای خود را به سکوت و آرامش داد ، اسد نیز به برادر پیوست و به اتفاق به اتاقی که مارال و لعیا در آنجا پنهان شده بودند رفتند . مارال به دست های لرزان در را به رویشان گشود و در حالی که جرات نگاه کردن به صورت پدر را نداشت چند قدمی به عقب برداشت و سر به زیر افکند .
    لب های صمد از شدت خشم میلرزید . از مدتها پیش حیثیت و آبرویش در آشفته بازار حوادث خانوادگی به مرز تماشا نهاده شده بود . درست در لحظه ای که مارال منتظر طغیان خشم بود ، صدای فریادش را شنید :
    _ به تو گفته بودم که اگر به شهر برگردیم چه حوادثی ممکن است در انتظارمان باشد . آخر چرا گوش نکردی و آبرویم را بردی . من در این یکی دو سال اخیر به اندازه کافی تحت فشار روحی و عصبی قرار گرفتهام ، با مرگ خواهرت فکر میکردم دردناک تر از آن مصیبت ضربه ای ممکن نیست . ولی ضربه ای که تو با ندانم کاری و ناپختگی به من زدی به مراتب سختتر و دردناک تر از آن مصیبت بود . دیگر تحملم تمام شده ، طاقت ندارم . بدون اینکه حتی یک کلمه حرف بزنی خود را آمده کن تا امشب به تهران برویم ، اگر زبان باز کنی که بگویی " آنجا نه " خفه ات می کنم . بی صدا و بدون حرف آماده شو . عمه ات لولو نیست که تو را بخورد . آسمان به زمین نیامده که زن پسرش نشدی . بهتر است یک مدّتی در تهران بمانیم تا هم تو آرام بگیری و هم آن شوهر بی چشم و رویت . اینجا دیگر خانه نیست طویله خانه است و در و پیکر ندارد .
    و سپس رو به برادرش کرد و گفت :
    _ میبینی این دختر چه به روز ما آورده ؟
    مارال چاره ای به غیر از سکوت نداشت و میدانست که اگر زبان به اعتراض بگشاید پدر تلافی فشاری را که آن روز بر روح و جسمش وارد شده بر سر او خواهد آورد .
    صمد یکبار دیگر فریاد کشید :
    _ شنیدی چه گفتم یا نه ؟ حالا آن آشوبگر میداند که تو در این خانه ای و به این سادگیها دست بردار نخواهد بود .
    سر را به علامت تائید تکان داد . ماه منیر که تازه وارد اتاق شده بود گفت :
    _خدا را شکر که بخیر گذشت داشتم قبض روح می شدم .
    _ بی خود قبض روح نشو. با این بلایی که مارال سرمان آورده از این به بعد باید انتظار این حوادث را داشته باشی . لابد میدانی که سر دسته ی شورشیان شوهر بی همه چیز دخترت بود . دیگر ماندن در زنجان به صلاح نیست و همین امشب آخر شب به تهران میرویم و وای به حال این دختر اگر بخواهد دوباره نه بگوید .
    در آن لحظه مارال هیچ احساسی نداشت . به غیر از حفظ موجودی که در آغوش داشت . چیزی نمانده بود که در اثر یک لحظه غفلت طفلش را از دست بدهد . اگر مهاجمان کودک را بار نمیگرداندند و او را به یاشار میدادند چه می کرد ؟
    لعیا را که از صدای فریاد پدر بزرگش به گریه افتاده بود محکم به سینه فشرد و قسم خورد که برای حفظ او از هیچ کوششی خودداری نکند .
    حاج صمد قبل از حرکت به تهران در نامهای که دادسرا نوشت داماد خود را عامل اصلی شورش کارگران و همه به خانه مسکونیشان معرفی کرد و از وکیلش خواست تا برای اثبات این مساله و ارتباط آن با جریان اختلاف مارال با یاشار و فرار او از خانه اقدام قانونی نماید .


    *******


    فصل 66

    حاج صمد تلفنی خبر عزیمتشان به تهران را به اطلاع خواهرش رساند و از او خواست که در موقع روبرو شدن با مارال او را به خاطر گذشته ی تلخ و ناگوار زندگی ملامت نکند . عشرت که غم دوری از آیدین مانند وزنه ی سنگینی به روی قلبش فشار می آورد ، شادی دیدار خانواده ی برادر با اندوهش از همراه بودن مارال با آنان توأم شد .
    پاسی از شب گشته بود که آماده ی حرکت شدند. ابتدا غیبلی از خانه بیرون رفت و در تاریکی محض خیابان گشتی در اطراف میدان زد و پس از اینکه اطمینان یافت که اثری از یاشار در آن حوالی نیست ، در گاراژ را گشود تا کادیلاک طغرل وارد خیابان شود .
    طغرل پشت فرمان نشست و حاج صمد در کنارش . ماه منیر به اتفاق حوریه و مارال و کودکانشان در صندلی عقب جای گرفتند . قرار بر این شد که صبح روز بعد طیبه و گلین هم با قطار عازم تهران شوند . بعد از مرگ جیران این اولین سفر اعضا خانواده به پایتخت بود . پس از آن مصیبت هیچ کدام از آنها دل و دماغ گشت و گذار نداشتند . گونه های حاج صمد که تا ساعتی پیش از خشم گلگون بود اکنون رنگ پریده و خسته به نظر میرسید . ماه منیر افسرده و دلتنگ با نگرانی چشم به جاده ی مقابل داشت . از یک طرف خلوتی و ناامنی راه و از طرف دیگر بی اعتمادی به رانندگی پسر خود که تجربه ی چندانی در این کار نداشت . مضطرب و پریشان ساخته بود . طغرل با احتیاط میراند و در تاریکی شب با دقت و هوشیاری کامل جاده ی مقابل را زیر نظر داشت . تاریکی شب و خستگی مفرط کم کم حوریه و مارال را به همراه کودکانشان به خواب برد . حاج صمد و ماه منیر نیز دست کمی از آنان نداشتند و از ترس اینکه مبادا خوابیدن آنها باعث خواب آلودگی طغرل شود به زحمت میکوشیدند تا چشمان خود را باز نگهدارند و با او گفتگو کنند .
    به دروازه ی تهران که رسیدند ، ماه منیز روزهای سخت بیماری جیران را که در این شهر گذرانده بود و مرگ زودرس او را به یاد آورد و از آن بهانه ای ساخت برای خالی کردن عقده های دل دردمندش .
    مارال نیز وقت را برای شکستن بغض گلو مناسب دید و به زاری پرداخت . کوچه پس کوچه هایی را که برای رسیدن به مقصد یکی پس از دیگری پشت سر نهادند . درست به اندازه ی زندگی اش پر پیچ و خم بود . کولی سرگردانی شده بود که پس از توقف کوتاهی در ایستگاه های مسیر راه برای یافتن محل دیگر برای کوچه به راه خود ادامه میداد . دلش به حال پدر و مادرش میسوخت که محکوم به همراهی او شده بودندن . با وجود بلاهایی که سرشان آورده بود . ولی آنها طاقت آنرا نداشتند که خاری به پای او فرو رود .
    مارال قدرت رویارویی با عمه خود را نداشت از اتومبیل پیاده شد . میدانست که حتی اگر عمه عشرت با نیش و کنایه ملامتش نکند ، با نگاه به سرزنشش خواهد پرداخت و تیری را که دوری آیدین و جواب ردّ دختر برادر در قلب او فرو کرده بود به قلب او فرو خواهد کرد .
    از خدا خواست که شهامت گذشته را بازیابد و قدرت ایستادگی را داشته باشد . درست است که شیشه پنجره های خوشبختی زندگی را سنگریزه های سرنوشت شکسته بود و کوران سرمایی که از این شکستگی ها بر وجودش رخنهٔ کرده می کرد . قلب و احساس وی را منجمد می ساخت . اما این دلیل نمی شد که طاقت تحمل سردی نگاه و نیشخند زنی را که یکزمان با غرور و سرکشی خود دل او را شکسته، داشته باشد . استقبال گرم آلما در لحظه ورود برای چند لحظه قلبش را از شادی تجدید خاطرات خوشی که با هم داشتند انباشت و با اشتیاق او را در آغوش کشید . عشرت چارقدی را که با عجله به سر افکنده بود ، زیر گلو گره زد و در ایوان خانه با روی باز از مهمانان اسقبال کرد .
    نوبت مارال که رسید ، طبق قولی که به برادر داده بود مانند گذشته ها با گرمی او را در آغوش فشرد . کینه دیرینه را در زیر فشار خفه کرد . با خود گفت " این دختر نادان با رفتارش بیشتر از اینکه به آنها صدمه بزند به خود آسیب رسانده است " حاج یوسف از سر و صدائی که از حیاط می آمد ، از ورود مهمانها مطلع شد . هم چون گشته با چهره ی بشاش از آنها استقبال کرد و خطاب به حاج صمد گفت :
    _ چشم شما روشن حاج آقا ، خوشحالم که مارال برگشت .
    سپس رو به مارال کرد و ادامه داد :
    _ بیا اینجا بنشین دخترم ، خوش آمدی .
    ماه منیر نشست و به پشتی تکیه داد و از عشرت حال آیدا را پرسید . آلما به جای مادر پاسخ داد :
    _ آنقدر سنگین شده که نمیتواند از جایش تکان بخورد . یادت میآید مارال آن دفعه که تو به تهران آمده بودی آیدا پا به ماه بود .
    _ و همان شب دردش گرفت و ناچار شدیم او را به بیمارستان برسانیم .
    آلما با صدای بلند خندید و گفت :
    _فکر میکنم امشب هم همان برنامه را داشته باشیم ، چون قرار است سجاد سر راه رفتن به محل کار آیدا و سحاب را به اینجا بیاورد که شب را هم همین جا بمانند .
    عشرت لب به دندان گزید و گفت :
    _ خدا نکند ، مگر قرار است بچه هشت ماهه به دنیا بیاورد
    سپس رو به برادر کرد و ادامه داد :
    _ چون میدانستم خسته از راه میرسید ، به بلقیس گفتم رختخوابتان را آماده کند که بعد از صرف صبحانه چند ساعتی استراحت کنید . حوریه و طغرل در اتاق آیدین میخوابند و مارال و لعیا در اتاق آلما برای شما و زن داداش هم در اتاق مهمان جا انداخته ام .
    _ به زحمت افتادی آبجی .
    _اگر اسمش زحمت باشد ما کم به شما زحمت ندادیم
    ماه منیر از عشرت پرسید :
    _ راستی از آیدین چه خبر ؟
    _ بی خبر نیستیم . تنها چیزی که هیچ وقت نمیتوانم به آن عادت کنیم دوری از این پسر است . اگر چند روز یکبار نامه اش نرسد دیوانه میشوم . چیزی نمانده پای پیاده مسیر تهران بیروت را طی کنم . این روزها و ماه های دوری آنقدر کند میگذرد که جانم را به لب رسانده . خدا میداند چه موقع چهار سال تمام می شود و او بر میگردد .
    _ چرا آبجی چیزی نمانده دو سال تمام بشود . تا چشم بهم بزنی چهار سال تمام می شود و به سلامتی بر میگردد .
    _ برای شما آسان است و برای من تحملش مشکل .
    _در عوض موفق برمی کردد و رو سفیدتان میکند .
    یونس برای عوض کردن موضوع صحبت پرسید :
    _ غزال چه میکند ؟ معلوم می شود حسابی خرجش را از شما جدا کرده که همراهتان نیامده .
    ماه منیر با خنده گفت :
    _ نه اینطور نیست . بار شیشه دارد و دکتر اجازه سفر به او نداده . محمود پروانه وار به دورش میگردد و مواظبش است .
    عشرت پرسید :
    _ خوب خدا را شکر که این یکی عاقبت به خیر شد .
    حاج صمد رو به خواهر کرد و گفت :
    _ میخواهم اگر بشود اینجا خانه ای بخرم که هر وقت به تهران می آییم دیگر مزاحم شما نباشیم .
    _ خانه بخر مبارکت باشد ولی حرفی از مزاحمت نزن که دلخور می شوم . سپس از جا برخاست و به اتاق خود رفت و با جعبه جواهراتی که مارال در موقع بمباران روس ها با قطار به تهران آورده بود بازگشت و آنرا جلوی برادر نهاد و گفت :
    _ اینهم جواهرات شماست حاج داداش ، صحیح و سلامت دست خودتان سپرده .
    _دستت درد نکنه آبجی ، باز هم نگهش دار وقتی خواستیم به زنجان برگردیم آنها را از تو پس میگیرم ، حالا نه .
    _ باشه ، جای مرا تنگ نکرده تا هر وقت بخواهی نگهش میدارم .
    ماه منیر با دیدن چشمهای سرخ از بی خوابی طغرل رو به عشرت کرد و گفت :
    _ طغرل تمام شب رانندگی کرده و آصلا نخوابیده است .
    _ خوب پس چرا رودربایستی میکند . من گفتم رختخوابتان آماده است .
    طغرل استکان چای را بر زمین گذاشت و گفت :
    _ من از کسی رودربایستی ندارم عمه جان منتظر بودم شکم گرسنه ام را سیر کنم و حالا برای خواب آماده ام .
    _ شما چی حاج داداش ، شما هم خسته به نظر می آیید !
    _ من نه آبجی ، وقت خوابم که بگذرد دیگر نمیتوانم بخوابم . شاید بعد از ناهار چرتی بزنم .
    عشرت از دو سال پیش لاغر تر به نظر میرسید . اما آلما در نهایت رشد ، با گونه های گلگون و دیدگان درخشان در کمال زیبایی بود . موهای صاف و یکدستش را به روی شانه ها پریشان ساخته بود و چون اکثر دختران تهرانی بدون حجاب رفت و آمد می کرد .
    مارال هم اگر از خشم طغرل و پدرش نمیترسید چون سفر قبلی به تهران چادر از سر بر میداشت . ولی اکنون ترجیح میداد که او را بر سر خشم نیاورد .
    عشرت با محبت حیران را که تازه زبان باز کرده بود در آغوش گرفت و به نوازشش پرداخت و عتنایی به لعیا که در آغوش مادرش به خواب رفته بود نکرد .
    بالاخره آیدا با سر و صدای همیشگی به همراه پسرش و سجاد از راه رسیدند . پاهای ورم لرده اش به زحمت میتوانست تعادل سنگینی وزن بدن را حفظ کند .
    پله های ایوان را نفس زنان پیمود و به دیگر افراد فامیل که در ایوان مشغول گفتگو بودند پیوست .
    سحاب از نظر شکل و قیافه به دائی اش رفته بود . بینی عقابی شکل او خاطره ی عزیز سفر کرده عشرت را زنده می کرد . مدّتی طول کشید تا نفس آیدا جا آمد و سپس با بوسه ای بر روی گونه های دختر دائی ها به حوریه و
    مارال خوش آمد گفت :
    _ آیدا زندگی خود را در وجود همسر و پسرش حل کرده بود . مرد سالاری در زندگی او تا حدی بود که سجاد نام پسرش را برای اینکه با نام خود هم آهنگی داشته باشد ، سحاب گذاشته بود و برای نوزادی که هنوز نمیدانست دختر است یا پسر نام سحر را انتخاب کرده بود .
    مارال موشکافانه سراپای آیدا را برانداز کرد و گفت :
    _ این بار حتما دختر میزایی .
    _برایم فرقی نمی کند که دختر باشد یا پسر ، فقط خدا کند سالم باشد .
    یونس رو به حاج صمد کرد و گفت :
    _ خوب حاج آقا اگر موافقید بریم تو اتاق بنشینیم که خانم ها هم راحت باشند .
    _ من حرفی ندارم ، برویم .
    صمد از جا برخاست و به همراه او به راه افتاد . جلوی در تالار که رسیدند یونس ایستاد و او با دست به داخل سالن اشاره کرد و گفت :
    _ بفرمائید .
    سر را به علامت مخالفت تکان داد و گفت :
    _ نه اینجا نه ، منکه مهمان نیستم . ترجیح میدهم به جای نشستن به روی مبل استیل در اتاق نشیمن به پشتی تکیه بدهم و پاهایم را دراز کنم .
    _ من در اختیار شما هستم . هر جور راحتید همان کار را می کنم .
    وارد اتاق نشیمن شدند ، صمد بی آنکه اظهار خستگی کند ، خستگی را با تمام وجود احساس کرد و به پشتی لم داد و نشست . بایرام قلیانی را که چاق کرده بود در مقابلشان نهاد و از اتاق خارج شد . صمد عادت به کشیدن قلیان نداشت . یونس پکی به آن زد و پرسید :
    _ طلاقش را گرفتی ؟
    _هنوز نه ولی همه ی ثروتم را روی این کار سرمایه گذاری کرده ام . همین روزها خلاص خواهد شد . وکیل گرفته ام که دنبال کارش باشد . طغرل استشهادی تهیه کرده که شب فرار او از خانه یاشار قصد خفه کردن زن خود را داشته و آثار آن در زیر گلوی مارال به طور مشخص نمایان بود .
    _ فکر میکنی با وجود اینکه از طرف دادگاه رویت نشده ، قبول کنند ؟
    _ کاری می کنم که قبول کند . برای همین هم گفتم که همه ی سرمایه ام گرو این کار است .با پول دهان خیلی ها را میتوان بست . مارال آخر شب پنجشنبه به خانه برگشت و روز بعد جمعه بود و فرصتی برای اثبات واقعیت انکار ناپذیر عمل ناپسند شوهرش را نداشتم . چون ترجیح دادم همانروز همه ی افراد خانواده عازم ده شویم . اما پزشک معتمد دادگستری به خانه ی ما آمد و آنرا رویت کرد .
    زن ها در ایوان خانه به دور هم نشسته بودند. بایرام با آب پاش مشغول آب پاشی گل های باغچه بود و بلقیس داشت کنار حوض ظرف های صبحانه را میشست . عشرت امیدهایی را که در سفر دو سال پیش مارال به تهران به دل داشت به یاد آورد . ناکامی پسر خود در عشقی که به شکوفایی آن امید بسته بود دلش را ریش کرد .
    آیدین ناامید و دل شکسته عازم سفر شد ، تا همین سال گذشته در نامه هایی که به مادر مینوشت همیشه علامت سوالی در مقابل نام مارال در آن به چشم میخورد . مارال چه می کند ؟ آیا هیچ وقت در مورد من حرفی میزند ؟ نکند شوهر کرده و شما به من چیزی نمیگویید ؟ عشرت این سوالها را همیشه بی جواب می گذاشت و می کوشید تا نامه اش را با نوشتن نام دختری که او را بی انصاف میدانست آلوده نسازد .
    بالاخره کنجکاوی و بی تابی بی حد آیدین باعث شد که حقیقت ماجرا را برای او بنویسد و خیالش را از بابت دختری که هنوز امید عروسی با او را به دل داشت ، راحت کند .
    عشرت هیچ وقت نفهمید که آیدین بعد از خواندن آن نامه چه احساسی داشته ولی با شناختی که از پسر خود داشت همراه او رنج کشید و بر بی همدمی اش در شهر غربت اشک میریخت . قسم خورده بود که هرگز دل را با این دختر صاف نکند و خیال آبیاری چشمه ی خشکیده محبتش را نداشته باشد .
    مارال بی تفاوتی و سردی عمه اش را زیر لبخند تصنعی که میکوشید واقعی جلوه اش بدهد احساس می کرد .
    ایکاش میدانست جایی را که قبلا در دل او داشت اکنون چه کسی در اشغال دارد . موقعی که برای خواباندن لعیا به اتاق آلما رفت . مشت ها را گره کرد و به روی قلب خود کوبید .
    نگاههای آیدا و آلما سرد و خالی از هیجان بود و آنها دیگر به فکر تجدید خاطرات نبودند و یادآوری روزهای خوش گذشته به دنبال بهانه و اشاره نمیگشتند .
    آلما سرخوش و بی خیال بود و مارال با شیطنت ذاتی گمان می کرد که زیر سر این دختر بلند شده است .
    شرط در ایوان سر را نزدیک گوش ماه منیر برد و آهسته از او پرسید:
    _ طلاقش را گرفتید ؟
    _ نه ، مگر به این زودی ها شوهرش رضایت میدهد . امانمان را بریده عاصی مان کرده . از خانه خود آواره شدیم . از دست این مرد خلاصی نداریم . دو هفته به کوه و کمر زدیم و به ده رفتیم . وقتی برگشتیم خودش کم بود همه ی کارگران شرکت را سرمان خراب کرد . صمد روز و شب ندارد . جانش از دست این پسر به لب رسیده . شده ایم کولی سرگردان ،
    _بیچاره حاج داداش که اینقدر به حفظ آبرو اهمیت میداد .
    _باز هم جای شکرش باقی است که مارال خودش پشیمان شد و برگشت .
    _ بعضی ها در مقابل چوب سرنوشت قدرت تحملشان زیاد است اما حیف بچه های ما نازپرورده اند و با ضربه ی یک مگس کش هم اختیار از کف میدهند و عاصی می شوند .
    _ سعی کن آلما را زودتر شوهر بدهی . بخصوص که محیط تهران از شهرستان بدتر است .
    _ دلم نمی خواهد تا آیدین برنگشته او را شوهرش بدهم ،
    _ یعنی میخواهی دو سال دیگر نگهش داری ! من جای تو بودم این کار را نمی کردم . لابد دختر به این قدر و قامت و خوشگلی خواستگاران زیادی دارد .
    _البته که دارد ، ولی من دخترم را به هر کسی نمیدهم . از تو چه پنهان دوست ندارم او را به تهران شوهر بدهم مگر این که هم زبان خودمان و نجیب زاده باشد .
    _ وقتی که قسمت باشد دهانت بسته میشود و قدرت اعتراض نخواهی داشت . چه کسی باورش می شد که مارال آنهمه جوان اسم و رسم دار و با کمال را ردّ کند و دنبال کسی برود که آصلا همشان و مناسب خانوادهاش نبود .
    _ لگد به بخت خودش زد وگرنه خدا میداند چه خوابهای طلائی برای او دیده بودم .
    _اتفاقا مارال هم گمان می کرد دارد خواب طلائی میبیند غافل از اینکه آنچه که میدید کابوس بود .
    _ حاج داداش خیلی لاغر شده باید خیلی مواظب سلامتی اش باشی .
    _ او جسما سلامت است و روحا دارد عذاب میکشد ، مردی که همه چیز را با پول می خرید ، آبروی رفته را با هیچ قیمتی نمیتواند بخرد . این کم غصه ای نیست . مارال نه با سرزمین خورده و نه با دست و پا . این پای دلش است که پیچ خورده و او را به زمین کوبیده . این همان زمین خوردنی است که بلند شدن از آن بسیار مشکل است .


    *********


    فصل 67

    همین که صدای حاج صمد برخاستِ از مشد اصغر میخواست بدون لحظه ای معطلی پسر غفور را دستگیر کند و به دست مأموران بسپارد یاشار برای فرار از چنگال قانون تمام طول راه را تا خانه یک نفس و بدون لحظه ای مکث دوید . به محض ورود به حیاط و روبرو شدن با مادر در مقابل دیدگان کنجکاو و حیرت زده ی او که داشت مارال و خانواده اش را نفرین می کرد . داخل اتاق شد و در را به روی خود بست و سر را به روی چمدان از لای درزهای آن بوی عطر لباس های همسر خود را بویید و فریاد کشید :
    _ من اجازه نمیدهم زن و بچه ام را از من بگیرید .
    افخم پشت در اتاق چهار زانو نشست و به دیوار تکیه کرد . بعد از مرگ همسر ، غصه های بیشمار دلش ، شادی های زودگذر زندگی را در خود حل می کرد و در چهره اش که روز به روز پژمرده تر و پر چین و شکن تر می شد ، به آنها مجال خودنمایی را نمیداد .
    درد و اندوه یاشار که بعد از مرگ شوهر تنها تکیه گاه او بود ، به روی قلب وی چنگ میزد و آنرا در میان پنجه ها میفشرد . صدای فریادش را که شنید طاقت نیاورد و مشت به در کوفت و گفت:
    _تورو خدا بس کن یاشار ، تو دل منو خون کردی ، آخه چرا اینقدر خودتو عذاب میدی .
    بی آنکه سر از چمدان بردارد پاسخ داد :
    _ خودت را ناراحت نکن آنا .بگذار من با درد خودم بسوزم و بسازم .
    _ارزششو نداره ، به خدا ارزش نداره . آقا جونت یه عمر واسه خاطر اون دو دانگ زمین که این نزول خور مثلاً حاجی ! ازش گرفته بود انقدر خون دل خورد که جوونی و قلبشو گرو این کار کرد . حالا نوبت تو شدهِ داری واسه خاطر زنی که محبت تو رو زیر پا گذاشته با جون خودت بازی میکنی . تو هم همین کار رو بکن . محبتشو بذار زیر پات و لهش کن . آخه اون از جونت که عزیزتر نیس . در رو باز کن بذار بیام تو . میخوام این اتاقو انباری کنم . همونطور که قبل از عروسی تو با اون مار خوش خط و خال بود . حالا که آقا جونت مرده و ریحانه هم از اینجا رفته واسه چی خودتو تو این دخمه زندونی کردی . بیا همونجا تو اتاق نشیمن زندگی کن و نذار یادگار هاش خار بشه و تو چشمت فرو بره .
    _ نه آنا . دست به این اتاق نزن ، بگذار به همین شکل باقی نمونه .
    _ که چی بشه ؟ که شب و روز چشمت به ات و آشغال هاش بیفته و اه بکشی .
    صدا در گلوی افخم شکست و با صدای بلند به گرستن پرداخت و بالاخره های های گریه ی مادرش دلش را ریش کرد . در را گشود و گفت :
    _ دیگر بس است آنا . گریه نکن من آمدم اگر میخواهی در این اتاق را بببندو ببند . ولی دست به ترکیبش نزن . آن لعنتی ها به دروغ به من گفتند که مارال در آن خانه نیست اما امروز به چشم خودم دیدم که آنجاست . هم او با هم لعیا .
    _ هر جهنمی که میخوان باشن به ما ربطی نداره فراموششون کن . وگرنه دیگه هیچ وقت آب خوش از گلومون پایین نمیره . حالا بیا بریم سر سفره غذا رو بخور .
    دلش به حال مادرش سوخت . مادری که به غیر از او کسی را نداشت . با محبت دست خود را به دور کمر او حلقه کرد و گفت :
    _ باشد ، بلند شو بیا بریم سر سفره میخواهی کمکت کنم غذا را بکشی ؟
    _ نه نمیخواد کمکم کنی . خودت میدونی که من از کار خسته نمیشم فقط طاقت غصه و غم بچه هامو ندارم .
    یاشار با خود اندیشید " اگر طاقت غم و غصه بچه هایش را ندارد پس چرا خون به دل آن زن کرد تا عاصی شود و بگذارد برود . مگر از دل پسر خود خبر نداشت و نمیدانست که جان دلش در آب محبت مارال شناور است و اگر این چشمه خشک بشود قلب او هم درخشکی آن چشمه خواهد مورد "
    قلب مرده ای که معلوم نبود چرا هنوز طپش داشت .
    به ناچار بر سر سفره نشست و با بی میلی به خاطر دل مادر لقمه ای را که حتی مزهاش را هم حس نمیکرد در دهان نهاد .
    صبح روز بعد یاشار برای رسیدگی به شکایت مارال و تقاضای طلاق او به دادگستری احضار شد .
    راهروی دادگاه شلوغ و پر رفت و آمد بود و از هر گوشه کنار آن صدای بگو مگوی زن و شوهرهایی به گوش میرسید که در حل اختلاف به بن بست رسیده بودند و در انتظار نوبت برای تخلیه پس مانده ی شکوه هایشان بر سر یکدیگر فریاد میکشیدند .
    نگاه یاشار دوان دوان از روی چهرههای نااشنا در جستجوی چهره ی آشنای مارال به صورت گذشت . با وجود اینکه قیچی سرنوشت برای بریدن رشته نازک پیوستگی او با همسرش او را به آنجا کشانده بود به قلب ناامید خود نوید میداد که شاید هنوز راه بازگشتی باقی مانده باشد . گرچه آنروز صبح به امید دیدار مارال مدّتی از وقت خود را در جلوی گذراند تا به سر و وضع نامرتب و موهای ژولیده اش سر و سامان بدهد . ولی سیاهی زیر چشمها در گودی عمیقی که به تازگی در اثر بی خوابی در آن ایجاد شده بود به کبودی میزد .
    بعد از اینکه به داخل سالن احضار شد و دانست که وکیل مارال به جای او در این دادرسی حضور دارد آن حسرت را به زحمت در گلو خفه کرد .
    فضای سالن از نگاه های خصمانه رئیس دادگاه و آقای بهرامی سنگین شده بود . عرق سردی که در برخورد با آن نگاه ها به روی پیشانی اش نشست وجودش را لرزاند .
    موقعی که منشی دادگاه درخواست طلاق همسرش را قرائت می کرد مفهوم جملات را نمیفهمید و کلمات برایش نامفهوم بود . نوبت به وکیل مراک که رسید به سوال پیچ کردن پرداخت و گفت :
    _ در واقع تو باید به اتهام دو جرم اینجا محاکمه شوی . اول به خاطر شکایت همسرت که به جرم اقدام به خفه کردن و دوم تحریک کارگران پدر زنت به شورش که هر دو جرم با هم ارتباط دارند .
    _من قصد خفه کردنش را نداشتم .
    _ بهتر است حاشا نکنی . چون اثر انگشتان دستت در روی گلو و خراش ناخن هایت به روی گردنش برای اثبات جرم کافی است . فکر میکنی در آن موقعیت زنت چاره ی دیگری به غیر از فرار از خانه داشته ؟ آیا این بود سزای دختری که به خاطر تو ترک خانه و خانواده خود را کرده بود ؟!
    _من نمیخواستم او را خفه کنم . ولی وقتی به مادرم توهین کرد یکدفعه عصبانی شدم و عکس العمل نشان دادم .
    _پس خودت اقرار میکنی که گلویش را گرفتی و فشار دادی که خفه شود .
    _آخر چطور ممکن است بخواهم زنی را که از جان بیشتر دوستش دارم خفه کنم . بالاخره زن و شوهر دعوا می کنند حتی ممکن است دست به روی هم بلند کنند اما این دلیل نمی شود که بخواهند همدیگر را بکشند .
    _ با وجود این تو این هدف را داشتی و بعد از اینکه به هدفت نرسیدی و از چنگت فرار کرد ، باعث شورش کارگران پدرش شدی . نکند میخواهی این را هم حاشا کنی ؟!
    _لازم نبود من تحریکشان کنم . آنها سه ماه حقوقشان را نگرفته بودند و منتظر یک اشاره بودند که حقشان را بگیرند .
    _ و تو این اشاره را به آنها کردی و راه گرفتن حق را نشانشان دادی ؟
    _ منهم مثل آنها مورد ظلم واقع شدهام و چند روز پیش به دستور حاج سلطانی حکم اخراجم را صادر کردند.
    _ لابد توقع داشتی به جای صدور حکم اخراجت دستت را هم میبوسید و به خاطر این که با همان دست میخواستی دخترش را خفته کنی از تو تشکر میکرد . اگر ریگی به کفشت نبود پس چرا به جای اینکه مانند بقیه به فکر گرفتن حقوق عقب افتاده ات باشی از دست مأمورین فرار کردی و رفتی ؟
    برای یافتن جواب مناسب مکثی کرد و به اطراف نگریست و سپس پاسخ داد:
    _ حوصله ی دردسر نداشتم و ترجیح دادم از مهلکه بگریزم .
    در واقع آقای ابهری داشت نقض بازپرس را بازی میکرد . رئیس دادگاه با دعوت به سکوت از او خواست که این وظیفه را به عهده او بگذارد و خود رشته سخن را به دست گرفت و گفت :
    _ ترجیح دادی بگریزی ، چون میدانستی مقصری .
    _ حاج سلطانی میخواهد با متهم کردن من به تحریک کارگرانش به هدف خود برسد . از روزی که مارال زن من شده او را ترد کرد و حاضر نشد مرا به عنوان داماد خود بپذیرد .
    _ تو برای دختری که در ناز و نعمت بزرگ شده بود چه کردی ؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #46
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    554 تا 557

    -از روز اول میدانست که امکانات زندگی من محدود است و نمیتوانم
    خواسته های او را آن طور که لایقش بود برآورده کنم.با این وجود قبول کرد و زنم شد،و اگر میگذاشتند قصد سازش رو داشت.
    -پس چی شد که سازش نکرد؟لابد دلیلش این بود که تصوری که از تو داشت ثابت شد.آیا به وعدههایی که به او داده بودی عمل کردی؟
    -از نظر مالی در مضیقه بودم.حقوق ماهیانه م به موقع پرداخت نمیشد.و بخاطر ازدواجم با او امنیت شغلی نداشتم.برای همین هم نمیتوانستم بی گدار به آب بزنم و زندگی مستقلی فراهم کنم.
    -زنت دیگر نمیخواهد با تو زندگی کند و به خانهای برگردد که در آن نه امنیت جانی دارد و نه مالی.
    -من نه آدم کش هستم و نه قصد شکنجه ی شریک زندگیام را داشتم.آنها با پول و نفوذشان میخواهند با پرونده سازی بر علیه من دادگاه را وادار به صدور حکم طلاق کنند.من نمیگذاشتم پای خود را از خانه بیرون بگذرد.ولی او از شلوغی شب عروسی خواهرم استفاده کرد و گریخت.
    -پس اقرار میکنی که زندانی ش کرده بودی.آن دختر داشت در زندان خانه ی تو میپوسید.
    یاشار در باطن به خطایش اعتراف داشت.او نباید تا این حد دختر آزادهای چون مارال را تحت فشار قرار میداد.ایکاش هنوز فرصتی بود تا بتواند عذر خطای گذشته ش را بخواهد و به فکر جبران آن باشد.
    برای اینکه اعصاب متشنج خود را کنترل کند.پا را محکم به پایه ی صندلی مفشارد داد و لب به دندان گًزید و از رئیس دادگاه پرسید:
    -پس چرا به اینجا نیامد تا رودرو حرف بزند و هر چه در دلم دارد به زبان بیاورد؟
    آقای آبهری پوزخندی زد و طاقت نیاورد ساکت بشیند و گفت:
    -اتفاقا بر عکس این حرفهای همسرتان است،نه پدرش علت نیامدن خانم سلطانی این است که دیگر مایل نیست با شما روبرو شود.
    -خودش مایل نیست یا پدرش نمیگذرد؟
    این بار آقای آبهری با لحن خشونت آمیزی گفت:
    -منظورت این است که فرار از خانه ی تو هم از قبل از طرف پدرش به او دیکته شده بود؟در حالیکه خودت بهتر میدانی که بعد از آن ازدواج نامناسب،حتی یکبار هم آقای سلطانی حاضر به روبرو شدن با دختر خود نشد.تو نمیتوانی این وصله را به او بچسبانی.پس چرا بیخود،وقت دادگاه را با این حرفهای بی ربط و بی سر و ته تلف میکنی.
    رئیس دادگاه دوباره با دعوت به سکوت،رو به یاشار کرد و گفت:
    -آقای یاشار شکوری در مورد شکایر همسرتان به ایجاد ضرب،چون جرم به اثبات رسیده و زوجه حاضر به بازگشت به خانه نیست حکم طلاق به زودی توسط دادگاه صادر خواهد شد و چون طفل شیرخوار است سرپرستی او تا هفت سالگی به عهده ی مادر است.
    یاشار با صدای بلند فریاد زد:
    -نه این امکان ندارد.من نمیخواهم زنم را طلاق بدهم.هیچ کس نمیتواند مرا وادار به این کار کند.آن بچه هم مال من است.نمیگذارم او را از من بگیرند.آخر چرا آن بی انصافها دست از سر من و زن و بچهام بر نمیدارند.آن پدر ظالم با قدرت پول و زور حتی حکم قانون را هم میتواند عوض کند.
    توهین یاشار رئیس دادگاه را سخت براشفت و مشت محکمی به روی میز کوفت و فریادزنان گفت:
    -بهتر است حقوق خودت را بشناسی و به نماینده ی قانون توهین نکنی.دیگر کافی است.برسی پرونده تمام شد و حکم بعدا به شما ابلاغ خواهد شد.من کار دارم و باید به شکایات زیادی رسیدگی کنم.ضمنن برای تحریک کارگران به شورش،این به عهده ی دادسرا است که به موقع احضارت خواهد کرد.
    و سپس به پاسبانی که کنار در ایستاده بود اشاره کرد و گفت:-نفر بعدی.
    یاشار با نامیدی از جا برخاست و در حالی که زیر لب هم به خود که دلم به دختری داده بود که نمیتوانست خود را با محیط زندگی او تطبیق دهد و هم به آن دختر که منزلت عشق واقعی را نمیشناخت لعنت میفرستد از سالن بیرون آمد.
    آقای آبهری هم از دادگاه بیرون آمد و در راهرو به کنار یاشار رسید و دست به روی شانه ش نهاد و با لحن زیرکانهای گفت؛
    -اگر بخواهی میتوانم حاج آقا سلطانی را وادار کنم شکایت خود را پس بگیرد.البته این کار شرط دارد.وگرنه به زودی حکم بازداشتت به جرم تحریک کارگران به شورش صادر خواهد شد و اگر بخواهی آزاد بشوی باید ضمن معتبر داشته باشی.
    بی آنکه سر بلند کند و به او بنگرد گفت:
    -هیچ شرطی را قبول نمیکنم.نه زنم را طلاق میدهام و نه از دخترم صرف نظر میکنم.
    -در مورد اول حکم طلاق بی برو برگد صادر خواهد شد و اعتراض موردی نخواد داشت.خراشیدگیهای زیر گردن و جای انگشتانت به روی گلوی او همان شب بازگشت به خانه،به رویت نماینده ی دادگاه رسید و پزشک معتمد آنرا گواهی کرده.
    با لحن تمسخر آلودی پرسید:
    -بچه گول میزانی آقای وکیل.نصف شبی کدام دادگاهی آنرا تایید کرده؟
    -آنهایی که دیده و گواهی کرده اند،شهادتشان کافی بوده است.
    -لابد منظورت خودت و آن نوکر دست به سینه و جیره خار آن خانواده است.کجای دنیا رسم است که به این ترتیب حکم طلاق را صادر کنند.روزی که خواستند دخترشان را به من بدهند،بی هیچ شاهدی سند ازدواج امضا شد و حالا که میل به باطل کردن آن را دارند،به همین سادگی حکمشان اجرا میشود،آخر چرا؟بدون اینکه جرمی مرتکب شده باشم،حکم بازدشتم صادر میشود،برای بدست آوردن آزادی موقتم،از من ضمن معتبر میخواهند.
    -اگر میخواهی نیازی به این کار ناداشته باشی،حضانت دخترت را برای همیشه به مادرش بسپار و خودت را خلاص کن.آن وقت هم آزادی ت را بدون هیچ قید و شرطی به دست میآوری و هم ملک پدری را دوباره صاحب خواهی شد.
    -من حسرت چیزی را که حسرتش پدرم را کشت ندارم.آن ملک لعنتی مال خودشان و دخترم مال من،این یکی را دیگر نمیدهم.
    -آنوقت با آبرویت بازی میکنی.اگر ضمن معتبر ناداشته باشی ، اجباری فعلا چند روزی در دادسرا آب خنک بخوری.فکر نمیکنی مادرت از غصه دق خواهد کرد.
    میدانست که مادر تحمل این ضربه را نخواهد داشت،می دانست آنها به هر شیوهای باشد،سرپرستی لعیا را بعد از هفت سال هم از او خواهند گرفت.میدانست که چه سند طلاق مهر دادگاه بخورد چه نخورد،دیگر مارال به او تعلق ندارد.اما این دلیل نمیشود که به این سادگی تسلیمشان بشود.
    صدای آقای آبهری به گوشش رسید که گفت:
    -تا آنجایی که من میدانم تو جوان تحصیل کرده و با سوادی هستی.فکر نکن اگر لجاجت کنی و به پاا فشاری ادامه بدهی،میتوانی دوباره مارال را


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #47
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه ی 558 تا 561

    وادار به زندگی با خود بکنی .

    _دیگر نمیخواهمش ،دختری که یک مشاجره کوچک خانوادگی را پیراهن عثمان کرده و از آن به عنوان ضربهای برای طلاق استفاده میکند . دیگر به دردم نمیخورد ارزانی همان پدر و ماداری که همان طور ناز پرورده بارش آورده اند .من نمیخواهم دخترم زیره دست چنین ماداری تربیت شود .او لیاقتش را ندارد .لعنت به تو مارال ،لعنت به تو که چه زود تغییر ماهیت دادی و به اصل خود برگشتی ،بیچاره من که دلم به محبت تو خوش کرده بودم .سر را میان دو دست گرفت و سکوت کرد .آقای ابهری از جا برخاست و گفت :
    _ فکر میکنم حالا دیگر وقتش رسیده که به دادسرا برویم .من از طرف آقای سلطانی وکالت دارم که به شکایتش بر علیه تو رسیدگی کنم
    سر را بلند کرد و با لحنه خشونت آمیزی گفت :
    _ برای اینکه حضانت بچه را از هفت سالگی به بد هم از من بگیری و خیال اربابت را راحت کنی ،میخواهی با پرونده سازی مدعی شوی که لیاقت نگهداری از او را ندارم .ای بی انصافها ، آن بچه مال من است . نمیگذارم خون ناپاک آن خانواده آلوده آاش کند.
    _ فکر نمیکنی اگر شب را در کلانتری بخوابی ،ممکن است مادرت از غصه دق کند ؟
    _ تو میخواهی انگشت رو نقطه ضعف من بگذاری و مرا از مرگ مادر بترسانی چون میدانی این تنها چیزی است که تحمل آن را ندارم .آن زن به اندازه کافی رنج کشیده
    _بالاخره ناچاری که خبرش کنی تا نگران نشود.
    _ خبر بدهم تا نگرانتر شود ! من برای رفتن به دادسرا حاضرم ،برویم .

    آقای ابهری به پاسبانی که در این مدت در سکوت منتظر پایان گفتگوی آنها بود اشاره کرد و گفت :

    شما با آقای شکوری بروید .من هم چند دقیقه دیگر به آن جا میآیم
    نگاه سر و پر کینه یاشار چون توفان شن به چشمانش پاشید شد برای فرار از این طوفان ،دیدگاه را به روی هم نهاد و از در بیرون رفت مشد اصغر کمی دور تر از آنجا ایستاده بود و به محضه دیدن او پرسید :
    _خوش خبر باشید آقای وکیل
    _ خوش خبر هستم ،خیالت راحت باشد .حکم طلاق به زودی صادر خواهد شد و سرپرستی لعیا فعلا تا هفت سالگی با مادر است .یاشار به جرم شورش به دادسرا اعزام شد . اگر بتوانی فوری یکنفر را بفرستی که این خبر را به گوش مادرش برساند و او را به دادسرا بکشاند .شاید بشود برای پایان دوره هفت ساله این حضانت هم کاری کرد .زندگی در پشت پرده خنده و نیرنگ روی پنهان کرده بود تا نگاههای ملامت آمیز آنهایی که از این نیرنگشان خبر داشتند .سرخی شرم را بر گونههایش ظاهر نسازد .
    حکمعلی ماموریتی را که مشد اصغر به عهده وی نهاده بود به خوبی انجام داد و با آب و تابع فراوان جریان دستگیری یاشار را به اطلاع مادر او رسند .افخم به محض گشودن داره خانه و آگاهی از آنچه که به سره پسرش آماده بود .فریادی از وحشت کشید و دست آلوده به چربی را با گوشه چادر پاک کرد و بی آنکه به فکر تعویض لباس باشد ،کفشاش را به پاا کرد و راه دادسرا را در پیش گرفت.از شدت عجله گوشه چادر زیره پایش گیر کرد و چیزی نمانده بود که زمین بخورد .به سر کوچه رسید اولین درشکه یی را که از آن حدود میگذاشت متوقف ساخت و سوار شد .به محض رسیدن به جلوی در دادسرا سرباز کشیک او را متوقف ساخت و پرسید :
    -کجا میری آبجی با کی کار داری ؟
    بغض گلو را با فریاد در آمیخت
    _ پسرم کجاست ، به من گفتن که اون اینجاس.
    _ اسمش چیه ؟
    -یاشار شکوری.
    _ فکر کنم منظورت همون جوونیه که نیم ساعت پیش به اینجا آوردن چند دقیقه صبر کن .الان میرم خبر شو واسط میارم .
    دست راست را به روی سینه او گفت و تشر زنان گفت :
    _ واه صبر کنم که تو بری واسم خبر بیاری ،مگه خودم چلاقم و نمیتوانام برم خبر بگیرم .برو کنار ببینم .
    سرباز قدرت اعتراض را نیافت .افخم وارد راهرو شد و این بار بلندتر فریاد کشید :
    _ کجایی یاشار ؟
    یاشار در انتظار آمدن رییش دادسرا و تعیین تکلیف ،در اتاق کوچکی که پنجره به بیرون نداشت و بی شباهت به زندان نبود .به روی صندلی رنگ و رو رفته یی که پایههای لق آن در موقعه تکان خوردن صدا میکرد نشسته بود و آقای ابهری در انتظار عکس عملش ،در حل قدم زدن ،سنگفرشهای زیره پاا را میشمرد صدای افخم که به گوش رسید ،نگاه غضب الود یاشار به همراه خشم و نفرت او متوجه آقای ابهری شد .
    _ عاقبت کار خود را کردی .آخر چطور حاضر شودی برای رسیدن به هدف آن زنه بیچاره را قربانی کنی.
    قبل از اینکه او فرصت جواب دادن داشته باشد ،افخم سراسیمه در را گوشد و داخل شد و در حالی که به شدت میگریست رو به یاشار کرد و گفت :
    _ اون ظالمها چی به روزت آوردن .چقدر بهت گفتم اونها دین و ایمون ندارن


    ندارن و از انسانیت بوی نبردن ،حالا باید چه خاکی تو سرمون بریزیم

    کوشید مادر را آرام کند و گفت :
    _ صبر داشته باش انا .بیخود گریه و زاری نکن .بالاخره دنیا اینطور نمیماند
    صبر داشته باشم که چی ؟ که رو پسرم مهر مجرم بخوره و حیثیت و آبروشو از دست بده .آخه مگه چه خطائی از تو سر زده که باید اینجرر جاها پیدات بشه
    _ باور کن من مرتکب هیچ گناه و خطای نشدم
    _ پس اینجا چه کار میکنی ،بلند شو بریم
    _ برای اینکه آزادم کنن ضامن معتبر میخوام دلم نمیخواهد به یوسف خبر بدهم و آبروی خواهر نو عروسم را بریزم ترجیح میدهام شب را در کلانتری بخوابم
    مستاًصل فریاد کشید :
    - نه نمیزارم شب تو کلانتری بخوابی اونجا جای دزدها و قاتل هاست.نه پسر بی گناه من من هر کاری از دستم بر میام میکنم تا تورو به خانه برگردونم .مگه تو به من نگفتی به خاطر شکایت زنت و تقاضای طلاقش به دادگاه بری ،پس اینجا چه کار میکنی ؟
    _ اول به آنجا رفتم .آن زن بی انصاف و بی عاطفه از من شکایت کرده که میخواستم خفش کنم تو که شاهدی که من چنین کار نکردم . خدا میداند این وکیل بی انصاف که الان همین جا ربرویت ایستاده با چه حیله یی توانسته ثابت کند که من این قصد را داشتهام و حالا آنها با استناد به سخنان او و شواهدی که با دوز و کلک به دست آورده .میخواهد مرا محکوم به طلاق دادن مارال کنند.
    _ خوب اینکه غصه ندارد .امروز طلاقش بدی بهتر از فرداست اون زن


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #48
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحات 562 تا 581 ...

    دیگه واسه تو زن بشو نیس.
    - می دانم آنا. باور کن دیگر اثری از آن محبتی که جای همه ی محبتهای دیگر را در قلبم تنگ کرده بود، در دلم نیست.
    نفسی به راحتی کشید و گفت:
    - خدا را شکر که بالاخره سر عقل اومدی و فهمیدی زنی که به این راحتی دروغ به اون بزرگی رو گفته و بهت تهمت زده، دیگه به درد زندگی با تو نمی خوره.
    - مشکل اصلی اینجاست که آنها می خواهند سرپرستی لعیا را تا هفت سالگی و بعد از آن از من بگیرند و به او بسپارند.
    - چه بهتر. دختری که تا هفت سالگی باید تو اون خونه و با اون آدما زندگی بکنه، چطوری می تونه بعدش به رنگ ما دربیاد. همونطور که مادر عزیزدوردانه اش هم نتونس مث ما بشه، اونم نمی شه.
    آقای ابهری موقعیت را برای بیان مقصود مناسب دید و چند قدمی به جلو برداشت و به افخم نزدیکتر شد و با صدای آهسته ای به او گفت:
    - حق با شماست خانم. برای همین هم من از آقای شکوری خواستم سرپرستی این دختر را برای همیشه به خانم سلطانی بسپارد. اگر او حاضر به این کار شود، من از طرف آقای سلطانی وکیلم که شکایتم را پس بگیرم و آزادش کنم.
    افخم رو به یاشار کرد و پرسید:
    - مگه پدر مارال از تو شکایت کرده؟
    - اینهم یک تهمت دیگر. دیروز کارگران شرکت به خاطر حقوق عقب افتاده شان به خانه ی حاج سلطانی هجوم آوردند و سر به شورش برداشتند و حالا او دیواری کوتاهتر از دیوار من پیدا نکرده که گناه این شورش را بگردن من بیندازد.
    - خدا لعنتش کنه. اون بی انصاف هر جا دیوار لرزونی رو می بینه که داره فرو می ریزه، یه لگد بهش می زنه که زودتر رو سر صاحبش خراب بشه. آخه اون مرد از جون ما چی می خواد. اون بچه رو بهشون بده و خودتو خلاص کن. فکر نکن اگه لجبازی کنی و شب تو کلانتری بخوابی برنده می شی. اونا اگه از این راه به هدفشون نرسن، یه راه دیگه پیدا می کنن. تو هیچ وقت نمی تونی صاحب اون بچه بشی، چه الان سماجت کنی و اونو بهشون ندی و چه چند سال بعد که هفت ساله می شه. بالاخره یه جا سرتو زیر آب می کنن. تو یه عمر با آبرو زندگی کردی و هیچ وقت کسی نتونسته اسم مجرم رو روت بذاره. ما هر عیبی داشتیم، نون حروم از گلومون پایین نرفته. خواهرت تازه عروس شده، نذار پیش خونواده شوهرش سرشکسته بشه و زبون اونا دراز باشه که برادرش سر از دادسرا و کلانتری درآورده. امروز پاتو به اینجا باز کردن، فردا پاتو به یه جاهای بدتر هم می کشونن. یادت رفته چه بلایی سر آقاجون خدا بیامرزت آوردن. به خاطر اشتباهی که دو سال پیش کردی و دخترشونو به عقد خودت درآوردی، یه عمر باید تقاص پس بدی.
    - لعیا دختر من است چرا باید او را به مارال ببخشم.
    کم کم حوصله ی آقای ابهری داشت از سماجت یاشار سر می رفت. با وجود اشک و زاری های افخم، او حاضر به تسلیم و واگذاری لعیا نمی شد و قصد مقاومت را داشت. از اتاق بیرون آمد و در راهرو شروع به قدم زدن کرد.
    موقعی که تنها شدند، یاشار آهی کشید و گفت:
    - نقشه ی آمدن تو به دادسرا زیر سر آن مارمولک است. خواهش می کنم آنا، اینقدر گریه نکن و ضعف نشان نده، چون با این کار هم به من ضربه می زنی و هم آنها را به هدفشان می رسانی.
    - من اینجا نیومدم که به تو ضربه بزنم، بلکه اومدم که نذارم ضربه بخوری. اون خشت کجی رو که تو خونه ی زندگی ات گذاشتی بردار، وگرنه باعث می شه خشتهای دیگه این خونه هم که رو اون خشت کج بنا شده، فرو بریزه و ویرونش کنه. بعد از مرگ اون خدا بیامرز، آرزو می کردم که لااقل تو یکی پشت و پناهم باشی. منو ناامید نکن، بلند شو به خونه برگردیم. دیدی به چه سادگی دارن تو مملکتی که طبق قانون مرد باید راضی به طلاق باشه، طلاق دخترشونو از تو می گیرن، پس چطور توقع داری وقتی نوه شون از آب و گل دراومد و ریشه ی محبتشو تو دل اون خونواده جا کرد، دو دستی اونو به تو بدن و بگن بیا امانتی تو صحیح و سالم بگیر ارزونی خودت. چه خوش خیالی پسر. معلومه هنوز خنجرشون قلبتو شکاف نداده و فقط زخمی اش کرده. از روزی که این زن بدقدم پاشو تو خونه ی ما گذاشت، کی خنده به لب افخم دیده، مصیبت، پشت مصیبت. درخت زندگی اون پدر چون شاخ شمشادت رو که هنوز زرد نشده بود و حالا حالاها ثمر داشت، از ریشه زدن و تا زنده ام داغشو تو دلم گذاشتن. من دیگه طاقت ندارم دوباره داغ ببینم، آخه تو بگو باید چه خاکی به سرم بریزم یاشار.
    - بهتر است به خانه برگردی و اگر من ناچار شدم شب را در کلانتری بخوابم از صدیقه خانم بخواهی شب را پیش تو بماند.
    هر دو دست را محکم بر سر کوفت و گفت:
    - واه خدا مرگم بده، چه حرفها می زنی! یعنی به صدیقه خانوم بگم که پسرمو زندونی کردن و این تازه اول کاره و معلوم نیس فردا چه بلایی سر اون بیارن. بذار همه ی خاکهای عالم رو تو سرم بریزم و بگم وامصیبتا.
    - چرا شلوغ می کنی. حالا که هنوز اتفاقی نیفتاده.
    - می خواستی دیگه چی بشه. می خواستی دستبند به دستت بزنن و تو شهر بگردونن تا همه ی مردم بدونن که چی به سرت اومده. یعنی اگه بخواهی جلوشون بایستی، ممکنه این بلارو هم سرت بیارن. آخه مگه این نیم وجبی که هنوز یه خنده هم به روت نکرده و زبون نداره که بهت بگه آقاجون، چه ارزشی داره که واسه خاطرش حاضر به قبول این مصیبتی. ریحان تازه عروسی کرده، اگه به خودت رحم نمی کنی، به اون رحم کن. نذار آبروی آن بیچاره پیش شوهر بره.
    - برای چی آبروش بره. هنوز که اتفاقی نیفتاده. آن را که حساب پاک است. از محاسبه چه باک است. من که می دانم بی گناهم. آن از خدا بی خبر که برای خون کردن دل تو و تحت تأثیر قرار دادنِ من خبرت کرده که به اینجا بیایی، خیر از زندگی اش نخواهد دید. آنها با نقشه و برنامه ریزی قصد دارند مرا در منگنه احساس قرار دهند و وادارم کنند در مقابل سرخی چشمان گریانت تاب مقاومت را از دست بدهم و تسلیم شوم.
    - اگه امروز تسلیم نشی، فردا ناچارت می کنن که بشی. اونا دست بردار نخواهند بود. هر روز به یه بهونه ای واست بامبول درست می کنن. خاطر جمع باش تا به هدفشون نرسن، راحتت نمی ذارن. پس تا بی آبرو نشده ای دست بردار.
    - من نمی دانم که تو همدست آنهایی یا همدستِ من. چرا می خواهی مرا در مقابل کسانی وادار به تسلیم کنی که می دانی دشمنمان هستند.
    - واسه اینکه می دونم تا به هدفشون نرسن دست از سرت برنمی دارن.
    - تو از دل من چه خبر داری آنا. با وجود اینکه کرم درخت محبتِ آن زن بی عاطفه ریشه ی همه ی محبتهای دلم را کرمو کرده، باز هم نمی توانم آنرا از جا بکنم و قلبم را از آفتش حفظ کنم.
    - این دیگه باور نکردنیه. تو داری منو از خودت ناامید می کنی. مگه همین چند دقیقه پیش نگفتی که دل از محبتش کندی. واسه کسی بمیر که واست تب کنه. باید تکلیف خودتو با دلت روشن کنی، این نمی شه که یه دفعه بگی می خواهمش، یه دفعه بگی ریشه ی محبتشو از دلم کندم. هیچی تو زندگی بیشتر از این سوز نداره که به حسابت نیارن. اون دختر مارو به حساب نمی آورد. هر وقت نگام می کرد، انگار داشت به زیر دستای باباش نگاه می کرد.
    صدای چکمه های سنگین پاسبانی که یاشار را به آنجا آورده بود، در تماس با سنگفرشهای زیر پا، خبر از نزدیک شدن او به آنجا را می داد. هوای اتاق سنگین و غیرقابل تحمل بود. موهای عرق کرده ی افخم در زیر چادر به زیر گردنش چسبیده بود. بوی رطوبت با بوی عرق تن حالش را به هم می زد در اتاق که باز شد، هوای بیرون از سنگینی هوای داخل کاست. با دیدن پاسبان و وکیل مارال که قصد داخل شدن را داشتند، دل در سینه اش فرو ریخت. آنروزها در هر صفحه ی زندگی یاشار یک علامت سووال وجود داشت. چراهای بی شماری که پاسخ به آن، پاسخ به اشتباهات زندگی او بود. حسرتهای دلش پا را از میدان آرزوها فراتر نهاده بود.
    صدای مأمور رشته ی افکارش را پاره کرد:
    - نوبت بازپرسی شما شده. آقای رئیس منتظرتون هستن.
    افخم به طرف صندلی پسر خود هجوم برد و آنرا محکم تکان داد و گفت:
    - نه نمی ذارم بری، نمی خوام استنطاقت کنن. هر چی عذاب کشیدم بسه، دیگه طاقت این یکی رو ندارم.
    صدای جیر جیر پایه ی لق صندلی زیر پای یاشار، با صدای گریه ی بی امان افخم در هم آمیخت.
    ابهری کوشید تا آرامش کند و گفت:
    - آرام باشید خانم من که به شما گفتم، اگر دست از سماجت بردارد، نیازی به بازپرسی نیست.
    لحن پرخاش آمیز یاشار، صدای گریه ی مادر را تحت الشعاع قرار داد:
    - نمی خواهم عروسک خیمه شب بازی آنها باشی و با حرکت دستشان حرکت کنی و با صدایشان سخن بگویی. بگذار از جایم بلند شوم و همراهش بروم. یک شب هزار شب نمی شود، سعی می کنم فردا سر و ته قضیه را هم بیاورم و به خانه برگردم.
    - تو یک دنده و کله شقی و واست اهمیت نداره که من بمیرم یا زنده بمونم. اون ورقه ی لعنتی رو امضاء کن تا سایه ی خونواده ی این زن از سرمون کم بشه و دست از سرمون بردارن. فکر اون دخترم نباش. اگه عاقل باشه، وقتی بزرگ شد و فهمید که اونا چه به روزت آوردن خودش می آد طرفت. حالا اون ورقه رو امضاء کن و بده بهشون. نذار منم مث بابات یه گوشه ای بیفتم و سکته کنم.
    سپس نگاه پرکینه ی خود را به صورت آقای ابهری دوخت و کاغذ را از او گرفت و آنرا در دستش نگاهداشت. یاشار به چشمان پر اشک مادر که داشت کاغذ را خیس می کرد نگریست و رو به وکیل کرد و گفت:
    - خیلی خوب کافی است. هر چه می خواهی روی آن ورقه لعنتی بنویس و بده امضایش کنم. شانس آوردید که مادرم چون لعیا را از خانواده ی سلطانی می داند، دل به این دختر نسپرده وگرنه هیچ وقت به هدفتان نمی رسیدید.
    وکیل جوان که احساس می کرد زیادی وقت خود را در آنجا تلف کرده و برای رفتن شتاب داشت، با لحن عجولانه ای گفت:
    - آنچه که باید نوشته شود، قبلاً نوشته شده و فقط امضای شما را کم دارد.
    - پس آنرا به من بده تا به خاطر کسی که از همه دنیا بیشتر دوست دارم، امضاء کنم.
    چشمهای یاشار تار می دید و کلمات در مقابل آن جا به جا می شد و دوباره سر جای خود قرار می گرفت. متن این نامه امضاء کننده آن را برای همیشه از هرگونه ادعائی در مورد نگهداری دختر خود محروم می کرد. اگر آن دو خط کج را که حکم امضایش را داشت پای این ورقه می کشید، برای همیشه از لذت دیدار لعیا محروم می شد و اگر حاضر به امضا نمی شد، باز هم امیدی به دیدارش نداشت.
    نگاه ملتمسانه ی مادر نگاهش را شکافت و به راحتی در عمق آن نشست. معلوم نبود در آن نگاه چه دید که از فکر خودداری از امضاء بر خود لرزید و در حالی که در آرزوی دیدار لعیا آرام و قرار نداشت، با دست لرزان آن دو خط کج را که حکم محکومیتش را داشت زیر آن ورقه کشید و سپس سربلند کرد و از مادر پرسید:
    - خوب آنا، حالا راضی شدی؟
    دلش روزگار آرزوها را سیاه کرد، تا آنرا از سینه به در کند و قلبش را خالی از امید سازد. خدا می داند افخم در نگاه پسر خود چه دید که لبخندی را که داشت به لب می آورد، پس فرستاد و از نگریستن به او طفره رفت.
    آقای ابهری لبخند پیروزمندانه ای به لب آورد و از اتاق بیرون رفت و به رئیس دادسرا گفت:
    - دیگر نیازی به بازپرسی نیست. حاج آقا سلطانی شکایتش را پس گرفته. بقیه ی کارها با من، خودم سر و ته قضیه را هم می آورم.

    * * * * *

    فصل 68

    یاشار ساکت و صامت و بی حرکت روی صندلی نشسته بود و حتی پلکها را هم به هم نمی زد. ابتدا صدای پای وکیل جوان به گوش رسید و سپس صدای باز شدن در اتاق. آقای ابهری در پرهیز از نگاه موجود پاک باخته و مچاله شده ای که وجودش در تخلیه امیدها درهم شکسته بود، سر به زیر افکند و سندی را که در دست داشت به طرف او دراز کرد و گفت:
    - این سند مال شماست.
    بی آنکه حرکتی از خود برای گرفتن آن نشان بدهد، پرسید:
    - این دیگر چیست؟
    - سند ملک گرویی پدرت. قرار ما با آقای سلطانی این بود که هر وقت این ماجرا خاتمه یافت آنرا به شما بدهم.
    گونه های یاشار از خشم گلگون شد و با لحن اعتراض آمیزی گفت:
    - اگر آن ورقه را امضاء کردم برای آن نبود که در مقابل آن رشوه قبول کنم. من این کار را فقط به خاطر رضای دل مادرم کردم.
    افخم با لحن التماس آمیزی گفت:
    - این یکی را هم به خاطر رضای دل پدر خدا بیامرزت بکن. آنچه را که به ناحق از او گرفته اند، به هر بهانه ای که بخواهند به ما برگردانند، حق خود ماست.
    - وقتی آنچه را که برایم عزیز بود، از دست دادم، این مِلک به چه دردم می خورد.
    - آخر اون فقط مال تو نیس، مال من و ریحان هم هست، نذار حق خواهر و مادرت پایمال بشه.
    - پس چرا تو گذاشتی که حق من و تو پایمال شود.
    - اونا پایمال کرده بودن و پافشاری تو فقط منو خود تو عذاب می داد. اگه تو نگیری، من می گیرمش، آخه پسر این صدقه نیس، همون حق غصب شده ی خودمونه که داره برمی گرده.
    - پس تو آنرا بگیر آنا. اگر حق آقاجان است، حق شوهرت را بگیر.
    افخم بدون لحظه ای تردید، دست دراز کرد و سند را از دست آقای ابهری گرفت و رو به او کرد و پرسید:
    - حالا می تونیم از این اتاق بوگندو بریم بیرون یا نه؟
    - البته که می توانید. آقای شکوری آزاد است به هر جا که می خواهد برود.
    من شکایت آقای سلطانی را پس گرفتم. حکم طلاق به زودی صادر می شود و پسر شما آزاد خواهد شد تا این بار عروسی برایتان بیاورد که باب دندانتان باشد.
    یاشار سخنانش را نشنیده گرفت و گفت:
    - چه موقع می توانم دخترم را ببینم؟
    - متأسفم، با آن ورقه ای که امضاء کردی، برای همیشه از حق دیدن آن دختر محروم می شوی. مطمئن باش اینطور بهتر است، وگرنه هم او هوایی خواهد شد و هم خودت. اگر نداند پدری هم دارد، بهتر است.
    آن چنان به خشم از جای پرید که پایه ی صندلی لق زیر پایش از جا کنده شد و با صدای فریاد مانندی گفت:
    - از نظر تو بهتر است، نه از نظر من، چرا باید خودم را از همه ی آنچه که حق من است محروم کنم؟ لابد به او خواهند گفت من مرده ام.
    - چه فرقی می کند که چه بگویند. مهم این است که نگذارند او هوائی بشود.
    - به چه قیمتی اجیرت کرده اند که توانسته ای اینقدر ظالم باشی. بیا برویم آنا که دارد حالم از اینجا به هم می خورد.
    با چنان سرعتی از اتاق بیرون رفت که پاهای ناتوان افخم قادر به همراهی اش نبود.
    خانه از خاطره ی او خالی شده بود. صندوق خانه ای که در طول زندگی با مارال، نام اتاق به روی آن دهن کجی می کرد، دوباره انباری شده و قفل بزرگی به رویش خورده بود. یاشار به دنبال کلیدی می گشت که صندوقخانه دل را با آن قفل کند و آرزوهای بی سرانجام را در پس آن انبار نماید.
    بعد از اینکه از شرکت حاج صمد و شرکا اخراج شد، نه به دنبال یافتن کار جدیدی بود و نه حوصله ی رفتن به مغازه و عهده دار شدن کار پدر را داشت.
    افخم می دانست که آنروزها نباید زیاد سر به سر پسرش بگذارد و چاره ای به غیر از این ندارد که او را به حال خود رها کند، تا به تدریج بتواند خود را به دوری مارال و لعیا عادت بدهد.
    با وجود اینکه حاج صمد از طریق مشد اصغر در جریان دادرسی و ماجراهای بعدی قرار گرفت، باز هم ترجیح داد تا روزی که آبها از آسیاب بیفتد و یاشار آرام بگیرد، به اقامتشان در تهران ادامه بدهند. به همین جهت ده روز بعد از ورود به تهران، خانه ی دو طبقه ای را که یونس در نزدیکی منزل خودشان، در خیابان منیریه پیدا کرده بود، خرید.
    غیبعلی و قزبس به تهران منتقل شدند و به تدریج آنجا را آماده ی سکونت ساختند.
    گرما در ماه مرداد بیداد می کرد و ماه منیر که به هوای خنک زنجان عادت داشت، عرق ریزان بر بانی و باعث آواره گی آنها از شهرشان لعنت می فرستاد.
    حوریه از ترس گرمازده شدن جیران قبل از اسباب کشی به خانه ی جدید، به همراه طغرل به زنجان بازگشت و بقیه ی افراد خانواده در محل جدید زندگی شان به زیر زمین پناهنده شدند که پرده های حصیری آن تا حدی از نفوذ گرما به درون جلوگیری می کرد.
    حاج صمد قصد اقامت دائم در تهران را نداشت و موقعی که همسر و دخترش را سرگرم دوخت پرده و رسیدگی به امور خانه دید و خیالش از بابت آنها راحت شد، برای انجام امور عقب افتاده به زنجان بازگشت و چون می خواست نگهداری و مراقبت از خانه ی تهران را برای همیشه به غیبعلی و قزبس بسپارد، مشداصغر را مأمور یافتن زن و شوهر مطمئنی برای جانشینی آنها کرد و او از طریق مسجد محل دو مهاجر ایرانی به نام نساء و اژدر را به خانه ی ارباب آورد. آن دو قبلاً در شوروی زندگی می کردند و در سال 1318 مجدداً به ایران مهاجرت کردند و بعد از حمله ی روسها در جستجوی محل مناسبی برای زندگی و کاری برای امرار معاش بودند.
    یکماه بعد از ماجرای دادرسی و صدور حکم قطعی طلاق، یاشار به این فکر افتاد که دکان و ملک پدر را بفروشد و برای ادامه ی تحصیل عازم خارج از کشور شود. آن موقع هنوز آتش جنگ در اروپا شعله ور بود. به همین جهت تصمیم گرفت از طریق آذربایجان و از راه زمینی عازم ترکیه شود. جرأت آنرا که این قصد را با مادر در میان نهد، نداشت و می دانست که او تحمل این ضربه را نخواهد داشت و آنرا به راحتی نخواهد پذیرفت. ابتدا با خواهرش و یوسف در مورد این تصمیم سخن گفت. ریحانه درد برادر را می دانست و علت این گریز برایش روشن بود و می دانست که او تحمل آنرا ندارد که در جایی باشد آنقدر نزدیک به تکه ی بریده شده ی از تنش و آنقدر دور که جرأت لمس کردن و دیدن او را نداشته باشد.
    تنها جمله ای که توانست در جواب به زبان آورد این بود:
    - چطور می خواهی این موضوع را با آنا در میان بگذاری؟ او طاقت نخواهد داشت و از غصه دق خواهد کرد.
    - می دانم ریحان. برای همین هم می خواهم از تو و یوسف کمک بگیرم.
    - با این کار او را خواهی کشت. حالا دیگر تنها امید و پناهش تویی.
    - اگر شما حاضر بشوید در غیاب من به خانه ی ما بیائید و در آنجا زندگی کنید، شاید پذیرفتن آن آسان تر باشد.
    - البته اگر تو بروی، چاره ای به غیر از این نخواهیم داشت. فقط مسأله ی مهم مطرح کردن و قبولاندن آن به آناست.
    - فکر می کردن لااقل تو یکی احساسم را درک می کنی، دیگر نمی توانم اینجا بمانم. دارم دیوانه می شوم. آخر لعیا دختر من است. تو هنوز بچه دار نشده ای و نمی دانی چقدر سخت است نوزادی را که نه ماه با امید انتظار تولدش را کشیده ای، چند ماه بعد از به دنیا آمدن از تو بدزدند و ببرند. آن بچه مال من است مال من.
    - خیلی خوب یاشار آرام باش. گاهی حوادث زندگی طوری پیش می آید که انسان به غیر از تسلیم در مقابل آن، چاره ی دیگری ندارد.
    - به خاطر همین است که می خواهم بروم. چون می دانم چاره ی دیگری به غیر از تسلیم ندارم. زنی که آنقدر دوست داشتم، فقط با یک اشاره ی پدر و مادر تسلیم و همدست آنها شد. کسی که فکر می کردم به خاطر من ترک خانواده را کرده، به خاطر آنها ترک مرا کرد. برای رفتن نیاز به پول دارم. اگر تو و یوسف راضی بشوید، سهم مرا از دکان بخرید و با فروش ده آقاجان موافقت کنید، من با سهم خودم از فروش آن، می توانم سرمایه ای فراهم کنم که تا پیدا کردن کار در آنجا خرج تحصیل و زندگی ام را در بیاورم. چه می گوئی یوسف، موافقی یا نه؟
    بدون لحظه ای مکث پاسخ داد:
    - می دانی که من سرمایه چندانی ندارم. ولی اگر ده را بفروشیم، شاید با پولی که به ریحان می رسد و پس اندازی که دارم، بتوانیم سهم تو را از دکان بخریم.
    - خوب همین کار را می کنیم. اول ده را می فروشیم و بعد در مورد آن یکی تصمیم می گیریم. چطور است؟
    - من اعتراضی ندارم. اما آخر مادرت هم از این دو ملک سهمی دارد. بنابراین باید او را هم راضی کنی.
    - سر فرصت این کار را خواهم کرد. به نظرم این مشکلترین قدمی است که باید بردارم. از آن گذشته تا مطمئن نشوم که تو و ریحان بعد از رفتنم به خانه ی ما نقل مکان خواهید کرد، نمی توانم تصمیمم را عملی کنم.
    - اگر ریحان موافق باشد، من حرفی ندارم.
    آن روز یاشار بعد از بازگشت به خانه قدرت روبرو شدن و گفتگو با مادر را نداشت. به محض گستردن سفره ی غذا که هر روز با کم شدن جمعیت خانه کوچکتر می شد و اکنون چهار تا خورده و فقط به اندازه ی ظرفهای غذای آن دو نفر بود، در کنارش نشست. افخم بی آنکه بداند پسرش دنیایی حرف برای گفتن دارد، با آب و تاب به شرح ماجرایی که برای یکی از همسایگانشان اتفاق افتاده بود، پرداخت. افکار پریشان مانع از شنیدن آنچه که مادر می گفت، می شد با وجود این تظاهر به شنیدن می کرد و با بی صبری منتظر پایان پرحرفی اش بود.
    بالاخره افخم احساس کرد که مخاطبش هم حق اظهار نظر را دارد و از او پرسید:
    - خوب نظر تو چیه؟
    بی آنکه منظور مادر را درک کند گفت:
    - راجع به چی؟
    - یعنی چی! مگه گوش به حرفام ندادی؟
    - راستش را بخواهی نه آنا. افکارم آنقدر مغشوش است که اصلاً متوجه نشدم چه می گوئی.
    - دیگه چرا! مگه باز چی شده؟
    - مرا ببخش، اما دیگر نمی توانم در این شهر و این مملکت بمانم. در جایی که پرنده ی دلم در قفس آرام نمی گیرد و هر آن ممکن است دیوانگی کنم و لعیا را از آنها بدزدم. یک فکری تو سرم است که آرامم نمی گذارد. با یوسف صحبت کرده ام، او حاضر شده سهم مرا از مغازه بخرد و آنجا به کاسبی بپردازد و سهم تو را هم خرج خودت کند.
    - که چی بشه! مگه تو می خواهی چکار کنی؟
    - می خواهم یک مدتی از این مملکت بروم و در جایی دور از آنهایی که با رفتار ظالمانه قلبم را جریحه دار ساخته اند، ادامه تحصیل بدهم.
    آسمان دیدگانش که تا همین چند لحظه پیش هیچ ابری نداشت، به ناگهان ابری شد و شروع به باریدن کرد و با صدای خفه و گرفته ای پرسید:
    - هیچ فکر منو کردی یاشار؟ می خواهی مادر تو، نون خور خونه ی داماد کنی و بذاری اونقدر از دوری ات خون گریه کنه که نوری تو چشمش نمونه.
    - برعکس، کاری می کنم که دامادت نان خور تو باشد. قرار شده آنها به خانه ات بیایند و در اینجا زندگی کنند، بنابراین تو ارباب منزل خودت هستی و سربار کسی نمی شوی. اگر اجازه بدهی ملک آقاجان را هم می فروشیم تا یوسف از سهم ریحان بتواند سهم مرا از مغازه بخرد.
    - لابد خیال داری سهم خودتو از این خانه هم به یوسف بفروشی؟
    - نه آنا جون ما از این خانه سهمی نداریم اینجا فقط خانه ی توست و هر کس در آن زندگی کند، مهمان توست، نه صاحبخانه ی آن.
    - داری خودتو از هستی ساقط می کنی و دارو ندارتو می فروشی، فردا که پشیمون بشی و برگردی، دیگه آه نداری که با ناله سودا کنی. آخه یه کم فکر کن یاشار.
    - من یک کم فکر نکرده ام، بلکه خیلی فکر کرده ام و بالاخره به این نتیجه رسیده ام که به غیر از این راه دیگری ندارم. اگر اینجا بمانم، می ترسم یکروز مجبور شوم از دیوار خانه ی حاج صمد بالا بروم تا شاید بتوانم در آن سوی دیوار حتی برای یک نظر هم شده لعیا را ببینم. ولی اگر اینجا نمانم، دیگر این هوسهای بی جا به سرم نمی زند.
    - اون سوی دیوار فقط سرابه. همین و بس و درست به اندازه ی همون دیوار بین شما فاصله است و اگه بهش مشت بزنی، فقط به دستهای خودت آسیب می رسونی و ثمر دیگه ای نداره. این انصاف نیس که سرپیری منو به درد دوری خودت گرفتار کنی و واسه خاطر دل کندن از اونا، دل از مادر پیرت و مملکت بکنی.
    - من که نمی روم آنجا بمانم. برمی گردم.
    آهی کشید و گفت:
    - اگه بری دیگه برنمی گردی، چون می دونی هر وقت برگردی باز هم هوای لعیا به سرت می افته.
    - آنجا که بروم، هوایش به سرم است. هر چه باشد او دختر من است. چه نوه ی حاج سلطانی باشد و چه نوه ی شکوری. آنها او را با دوز و کلک و دروغ و دغل از من گرفتند.
    - زندگی هر چی به آدم میده یه روزی می گیره. اول جوونیمو ازم گرفت، بعد شوهرمو و حالا تو رو.
    - من که نمی خواهم بمیرم آناجان. فقط می خواهم به سفر بروم و برگردم.
    - اگه پای اون مارمولک به خونه ی ما باز نمی شد، شاید حالا هم آقاجونت زنده بود و هم تو قصد جلای وطن رو نداشتی. همش زیر سر اون چشم سیای بی حیاست که امیدوارم خیر از جوونیش نبینه. خدا رو شکر می کردم که پسرم نااهل نیس و سر از کلانتری و دادسرا در نمی آره و خونواده شو بی آبرو نمی کنه. آرزو می کردم عروسی بیارم که حرمت مادر شوهرشو نگه داره و گوش به فرمونم باشه. ولی عروسی آوردم که بی حرمتم کرد و پسرمو به روز سیاه نشوند و پاشو به دادسرا و کلانتری کشوند و اونو به فکر جدایی از وطن انداخت.
    - نگران نباش آنا، قول می دم مرتب برات نامه بنویسم.
    - منکه سواد ندارم نوشته هاتو بخونم.
    - دخترت که سواد دارد. آنرا برایت خواهد خواند و تو حرفهای دلت را به او خواهی زد تا آنها را به روی کاغذ بیاورد و برایم بفرستد. فقط قول بده پای نامه ات انگشت بزنی تا من جای انگشتهایت را ببوسم.
    - تو شاید بتونی دلتو با این چیزا خوش کنی، اما من نمی تونم فقط دلمو به جای انگشتان تو دلخوش کنم. من بوی نفسهاتو می خوام و صدای پاتو که وقتی نزدیک خونه می شی قلبمو به تب و تاب می اندازه. تو بوی نفسها و صدای پاتو با خودت می بری و واسه من یه خونه جا می ذاری که حسرتهاش دو دستی گلوی دلخوشیهاشو فشرده. اون روز در دادسرا با اشک و زاری هام وادارت کردم خودتو واسه همیشه از دیدن دخترت محروم کنی. شاید اگه الانم زار بزنم و التماست کنم، بتونم جلوی رفتنتو بگیرم، ولی چه فایده ای داره. چون این طوری تو رو از خودم دورتر و به اونا نزدیکتر می کنم. پس برو تا می تونی ازشون دور شو و وقتی برگرد که اگه چشمت تو چشمشون بیفته نگاهت به اندازه ی یه کوه یخ سرد باشه و دلت مثل یه سنگ بی احساس.
    - این آرزویی است که هیچ وقت عملی نمی شود. همانطوری که نگاه تو به صورت بچه هایت نمی تواند به اندازه ی یک کوه یخ سرد و مثل یک سنگ بی احساس باشد، از منم این توقع را نداشته باش.

    * * * * *

    فصل 69

    بلافاصله بعد از اینکه حاج صمد باخبر شد که یاشار به دنبال مشتری برای فروش ملکی که او به خانواده ی شکوری بازگردانده بود، می گردد، مباشر خود را مأمور خرید آن کرد. برای یاشار فرقی نمی کرد چه کسی آنرا خواهد خرید، آنچه که برایش اهمیت داشت این بود که هر چه زودتر آنرا به فروش برساند و مقدمات سفر را فراهم سازد. ولی آخر چطور می توانست بدون اینکه یکبار دیگر دخترش را ببیند، راهی سفر شود.
    مشداصغر از جانب ارباب وکالت یافت سند انتقال ملک را امضاء کند.یاشار طاقت نیاورد و در موقع امضاء سند در محضر، ملتمسانه از او خواست که قبل از عزیمت، حتی اگر شده برای چند لحظه لعیا را از دور تماشا کند.
    مشداصغر می دانست که در شهری به بزرگی تهران بدون داشتن نشانی کافی نمی توان کسی را پیدا کرد. در حالی که لبخند پیروزمندانه ای به لب داشت گفت:
    - لعیا و مارال به تهران رفته اند و به این زودیها قصد مراجعت را ندارند.
    امیدش به دیدار تبدیل به ناامیدی شد. او قبلاً یکبار مارال را در این شهر گم کرده بود. در تلاطم سینه، هر تپش ضربه ی محکمی بود برای مجازات آرزوهای بر باد رفته و ملامت احساس محبتی که حق ابراز آن را نداشت.
    ناامیدی چون هیولایی با ناخنهای تیز آماده خراشیدن دیواره ی قلبش بود که هنوز هم در برابر آن مقاومت می کرد.
    خدا را شکر که داشت از این مملکت می رفت و دیگر احساسش او را وادار نمی کرد که به هر بی سر و پائی چون مشداصغر التماس کند.
    با انگشتان شروع به شمارش روزهای عمر لعیا کرد. اکنون می بایستی حدوداً ششماهه و در منتهای شیرین زبانی باشد. حسرتهای دل به دنبال یافتن راهی برای رسیدن به او سینه اش را می شکافت و از آن گریزی نبود.
    برگهای درختان تازگی و شادابی شان را از دست داده بودند و کم کم داشتند زرد می شدند و بارانهای پائیزی تازه شروع به باریدن کرده بود که مقدمات سفر یاشار فراهم شد. در آغاز فصل پائیز باد و طوفان شدیدی شاخه های درخت سیب باغچه ی خانه را شکست و سنگفرشهای حیاط آب و جارو شده ی افخم را پر از برگهای زرد درختان ساخت. بعد از اسباب کشی ریحانه و یوسف به آن خانه ، یاشار کوله بار سفر را از حسرتها انباشت تا آنرا در دیاری دیگر خالی کند. چاقوی تیز زندگی پوستش را کنده و به روی بریدگیهای آن نمک پاشیده بود تا با سوزش مداوم یادآور درد و رنجش باشد.
    فاصله ی کوتاه ما بین عشق و نفرت، محبت مارال را در پشت پرده ی کینه پنهان ساخت. ترسی که افخم از توطئه خانواده ی سلطانی داشت، باعث شد که از تلاطم قلب پر سوز خود در لحظه ی وداع با او بکاهد و آماده ی تحمل غم دوری باشد.
    جدائی زهر تلخ خود را ذره ذره در وجودش پراکند و ریشه ی درخت محبت را زهرآگین ساخت. دیگر طنین نام مارال با تپش قلبش هماهنگ نمی شد. خاطره ی نگاه ملتمسانه و چشمان گریان مادر در تمام طول راه، همسفر یاشار بود.
    کم کم حوصله ی ماه منیر از ماندن در تهران سر می رفت. او پایتخت را دوست نداشت. نه گرمای آن قابل تحمل بود و نه تمایلی به رفت و آمد با مردم آنجا از خود نشان می داد. در واقع دقیقاً همان احساس عشرت را در ماههای اول کوچ به تهران را داشت.
    هر بار حاج صمد به زنجان می رفت و باز می گشت، ماه منیر زبان به شکایت می گشود و می پرسید که تا کی این وضع می بایستی ادامه داشته باشد.
    احساسات و افکار مارال دست کمی از مادر نداشت، با او هم زبان بود، فقط چون خود را باعث و بانی این کوچ می دانست، جرأت ابراز آن را نداشت.
    بعد از اینکه سحر دختر آیدا متولد شد، عشرت و آلما کمتر فرصت سر زدن به آنها را پیدا می کردند و ماه منیر بی حوصله و بی طاقت روزهای یکنواخت و خسته کننده ای را پشت سر می نهاد. مارال می کوشید تا با لعیا سرگرم باشد، اما وجود این دختر چون زنگوله ای بود که به گردن روزهای تلخ گذشته بسته شده باشد و با هر تکان زنگ خاطره ها را به صدا در می آورد و یادآور تلخیها و ناکامیهایش بود.
    بعد از اینکه حاج صمد اطمینان یافت که یاشار از ایران خارج شده است، سند جدایی دخترش را با خود به تهران آورد و آنرا به او نشان داد.
    در آن لحظه مارال هویت احساس خود را گم کرده بود و برای ابراز آن، اشکهائی را که به درستی نمی دانست اشک شادی است یا غم که بر فراز آرزوهای بر باد رفته او ریخته می شود، به روی گونه ها جاری ساخت.
    معلوم نبود چطور توانسته اند یاشار را وادار به جدایی و چشم پوشی از لعیا کنند، با زور و تهدید، با پول و تطمیع، با شناختی که از او داشت، بعید می دانست که بشود با پول او را خرید.
    اکنون که دیگر نفسهای یاشار هوای شهر و فضای خانه ی آنها را آلوده


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #49
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 582 تا 585

    نمی ساخت، حاج صمد نفسی به راحتی کشید و به همراه زن و دخترش با قطار به زنجان بازگشت.

    قلب مارال خالی از التهاب و هیجان بود. سوت قطار با هر حرکت و تکان خاطره ی سفر قبلی به تهران را به همراه یاشار به یادش می آورد و نفسش را می برید.
    پیش پرده ی تئاتر زندگی هیجان انگیز و پر وسوسه است و تو را از آنچه که در پشت پرده ی سن ، انتظارت را می کشد ، غافل می کند.
    زندگی مارال از انتظار خالی شده بود و لحظات آن بی هیچ امیدی یکنواخت و خسته کننده می گذشتند.
    حاج صمد برای رفع دلتنگی دختر خود، در شبهای سرد زمستان در زیر کرسی خانه از خواجه ی شیراز مدد می خواست و با صدای بلند به مرور غزل های آن می پرداخت.
    مارال به همراه آهنگ پر سوز باد و صدای گرم و پر طنین پدر رؤیاهایش را در روزهای خوشی و بی خیالی به یاد می آورد.
    لعیا در آستانه ی یک سالگی با شیرین زبانی برای بردن دل سخت پدربزرگ تلاش می کرد، اما غرور و تعصب خانوادگی حاج صمد به او این اجازه را نمی داد تا به محبتی که ذره ذره در وجودش ریشه می دواند و قلب او را لبریز می ساخت، اعتراف کند. به خصوص بعد از تولد نوزاد غزال که بر خلاف سایر نوه هایشان پسر بود، همه ی توجه حاج صمد به سوی وی معطوف شد.
    طیبه به مراقبت و پرستاری از لعیا مشغول بود و مارال بیشتر اوقات را در کنار پدر می گذراند و چون گذشته با او به اسب سواری می پرداخت.
    پوست زندگی کلفت است و به راحتی می تواند محبت هایی را که گاه بیهوده می پنداریم از دل کندنی نیست، ریشه کن سازد و گودال خالی شده آن را با محبت های تازه جوانه زده پر کند.
    کوچه تنگ و باریکی که منزل یاشار در آنجا قرار داشت، محلی بود که مارال دیگر از آنجا عبور نمی کرد و در واقع برای همیشه نقش آن از نقشه ی جغرافیایی قلبش محو شده بود و تلاش حاج صمد برای وادار ساختن دختر خود به ازدواج با یکی از مردانی که او برایش انتخاب می کرد، بی نتیجه ماند.
    شکست در ازدواج اول، شکاف عمیقی در قلبش ایجاد کرده بود که برای پر کردن آ ن نیاز به کمک و یاری دست همراهی داشت که خاطره ی تلخکامی گذشته را از خاطرش بزداید.
    حاج صمد با خشونت به خواستگار سمج دخترش که یکی از خوانین زنجان بود و در سن چهل سالگی به فکر گرفتن زن دوم افتاده بود، جواب رد داد و برای این که دل مارال نشکند از در میان نهادن آن با وی خودداری کرد.
    دل مارال اکنون که خالی از عشق یاشار شده بود، از این می سوخت که شعله های سرکش جوانی را به آسانی به خاطر یک هوس زودگذر سوزانده و خاکستر ساخته است.
    مردانی که به خاطر نگاهش حاضر بودند همه هستی شان را به پای او بریزند، اکنون دیگر دختر شکست خورده ی حاج سلطانی را که بعد از این طفل خردسالی یدک کش زندگی اش بود نمی خواستند و به انتقام بی اعتنایی گذشته در پی شکستن دلش بودند.
    مارال دل شکسته تر از آن بود که نیازی به تشدید آن باشد. او به این امید به خانه ی پدر بازگشته بود که با بند زدن کاسه ی شکسته ی دل ، مانع از تهی شدن آن از شور و نشاط جوانی شود، ولی حسرت هایش مجال سوزن زدن به روی شکاف های آن را باقی نمی گذاشت. زندگی سر به زیر افکنده بود و با سرعت لحظه هایش را زیر پا می نهاد و از رویشان می گذشت.
    بعد از تولد عطا پسر غزال، در جشن حمام زایمان غزال خود را غریب و به دور از جمع دید و احساس کرد که انگشت نمای زنان سرشناس ملاکین و خوانین حاضر در مجلس است، به خصوص که یک زمان با سرکشی و غرور خود دل اکثر جوانان را شکسته بود و اکنون هیچ کدامشان پس مانده پسر غفور خواربار فروش را نمی خواستند.
    آن شب صدای تار طغرل با نوای سه تار ملاحت و مدحت و سنتور محمود که نسل اندر نسل اهل شعر و ادب و موسیقی بودند، در هم آمیخت و با صدای گرم و دلنواز حاج صمد که داشت اشعار حافظ را قرائت می کرد، هم آهنگ شد.
    نه ساز زندگی مارال کوک بود و نه میلی به کوک کردن آن داشت. روزهای سودا زده و پر هوای گذشته، خارج از مدار زندگی او قرار داشت و قلبش خالی از هر سودایی با دیده ی ملامت به آن حسرت ها می نگریست و آه افسوس در موقع خروج از سینه قلبش را می سوزاند و بر مارال شاد و بی خیال و پر از نخوت و غروری که در آغاز نو جوانی هوای آرزوها، هوای شهرش را عطرآگین ساخته بود، حسد می ورزید.
    کاش می توانست شبهای دو سال پشت سر نهاده را خواب کند و آهسته و پاورچین از کنارش بگذرد و دوباره به آن روزها برگردد و این بار آن طور زندگی کند که باید می کرد.
    لعیا هم همه ی زندگی مارال بود و هم وبال زندگی او، و یادآوری دردی که بعد از لغزش پا، امانش را بریده بود.
    هوای ابری خوشبختی کوتاه وی، نه باران رحمتی به دنبال داشت و نه آفتابی که آن را به کناری زده و دیدگان را درخشان سازد.
    بعد از تولد عطا، غزال بیش از آن سرگرم رسیدگی به آن کودک بود که فکر تنهایی خواهر باشد. حوریه در روزهای آخر بارداری سنگین و بی حوصله شده بود. لعیا با شیرین زبانی می کوشید تا ابروان گره خورده ی مادر را از هم باز کند.
    یاشار در غربت برای تسکین درد قلب سوخته اش، با بادبزن تفریحات زودگذر آن را باد می زد و می کوشید تا از سوز آن بکاهد.
    تابستان سال بعد همه ی افراد خانواده ی سلطانی برای شرکت در مراسم عروسی آلما، سفر کوتاهی به تهران کردند و بازگشتند. برق خوشبختی آلما بر حسرت هایش دامن می زد. دختر های فامیل یکی پس از دیگری شوهر می کردند و به خانه ی بخت می رفتند.
    آرزوهای مارال بس که برای رسیدن به مقصد به سرعت می دویدند، یکی پس از دیگری خسته و از نفس افتاده در کنج دلش از حال می رفتند. با وجود این که بعد از زایمان زیبایی اش دو چندان شده بود، دیگر نه در حمام زنان سرشناس نشانش می کردند و نه در مجالس مهمانی و عروسی به او به چشم یک دختر دم بخت می نگریستند. خواستگاران او یا مردان زن طلاق داده بودند و یا مردانی که خیال تجدید فراش داشتند.
    حسرتی که یک زمان به دل جوانان شهر می نهاد، اکنون به دل خودش مانده بود.
    یک سال بعد از سفر یاشار به ترکیه، یوسف دکان خواربار فروشی را فروخت و به جای آن مغازه ای در بازار نقره فروشان خرید و در آن جا به کسب و کار پرداخت. یحیی پسر کوچک ریحانه، مرهم دلتنگی های افخم از دوری فرزند بود.
    آن هایی که قبلا ً مارال را نمی شناختند و تحت تأثیر زیبایی چهره و اندامش قرار می گرفتند، به محض این که آگاه می شدند که او بیوه ی پسر غفور شکوری است، سودایی را که به سر داشتند به دست فراموشی می سپردند.
    ماه منیر در خفا بر بخت بد دختر اشک حسرت از دیده فرو می ریخت و در دورنمای آینده به دنبال نقطه ی روشنی می گشت که سال های سیاه زندگی وی را روشنی بخشد.
    حاج صمد به خواهر زاده ی سفر کرده ی خود امید بسته بود و گمان می کرد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #50
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    586-589

    که او با محبتی که شاید هنوز در دل داشت، پذیرای دختر دایی خواهد بود، اما برعکس عشرت روز و شب دعا می کرد که قبل از مراجعت آیدین از سفر،گره ی بخت مارال گشوده شود و به دنبال زندگی اش برود.

    نساء تلاشی برای اینکه بتواند جایگزین قزبس شود نمی کرد. در واقع نه چون او مطیع و فرمانبردار بود، نه کشش و محبتی نسبت به ارباب و فرزندان وی در دل داشت و نه اعتقادی به رعایت فاصله ی ارباب و رعیتی و در اصل او هم چون اژدر معتقد به برادری و برابری بود و اگر جا و مکانی داشتند ، رغبتی به خدمت به در آن خانه نداشت.ماه منیر سرکشی و عناد آن دو را احساس می کرد، ولی چون زن مهربان و پاکدلی بود، قصد بیرون کردن آنها را نداشت و به آنها به دیده ی افراد بی جا و مکانی که به آن خانه پناه آورده اند،می نگریست.
    نساء حاضر به انجام وظایفی که به عهده اش می نهادند نبود و می کوشید تا قسمت عمده ی این بار را به دوش شفیقه بگذارد. اژدر به غیر از باغبانی از انجام کارهای دیگر خانه شانه خالی می کرد. ماه منیر در مقابل اعتراض حاج صمد که قصد اخراجشان را داشت ، مانع این کار شد و د رعوض او را وادار ساخت که زن و شوهر دیگری را به نام قنبر و شوکت برای کمک به شفیقه به منزلشان بیاورد و به اژدر و نساء تا یافتن محل دیگری برای اقامت پناه بدهد . چون دومین نوزاد حوریه مرده به دنیا آمده بود ، مادام هاسمیک در موقع بارداری مجدد مواظب سلامتی اش بود. این بار دومین دخترشان جنت در کمال سلامتی متولد شد. حاج صمد با شناختی که از دختر خودسر و خود رای خود داشت، هنوز هم به او اجازه ی تنها بیرون رفتن از خانه را نمی داد و بر این عقیده بود که ممکن است در رفت و آمدهایش در کوچه و خیابانهای شهر، باز هم سودای خامی به سرش بزند.
    مارال بی توجه به سخنان یاوه گویان چون گذشته مغرور و سرکش بود و توجهی به آنهایی که اهمیتی به او نمی دادند، نداشت. هرچند طوفان ویرانگری که خانه ی زندگی اش را ویران کرد، فرو نشسته بود،قصد آبادی ویرانیهای آن را نداشت.
    دختران شوهر کرده ی فامیل بیم از آن داشتند که زیبایی و فریبندگی آن بیوه ی جوان باعث فریب همسرانشان شود و دخترانی که هنوز به خانه ی بخت نرفته بودند، تمایلی به نزدیکی به دختری که به خاطر عشق، تعصبات خانوادگی را زیر پا نهاده و شکست خورده و به خانه ی پدر بازگشته بود را نداشتند.
    تنها همدمش خواهر بود و تنها تفریح مورد علاقه ی وی اسب سواری در املاکشان ، اما آنچه که در روزهای اولیه بازگشت باعث شادمانی اش می شد، اکنون به نظر او یکنواخت و خسته کننده می آمد.یکروز صبح موقعی که با طیبه و لعیا قصد رفتن به حمام را داشت،قبل از اینکه به کوچه ای که گرمابه در ان قرار داشت بشود ، از دور ریحانه را دید که بقچه ی حمام به زیر بغل، در حال خروج از کوچه بود.چادر را به روی صورت کشید و رو از او پنهان کرد.
    ریحانه در همان نگاه اول مارال را شناخت و با صدای بلند صدایش زد و گفت:
    _می دانم که خودت هستی مارال، بی خود رویت را نپوشان، طرز راه رفتن رسوایت می کند.
    با وجود اینکه به وضوح صدای خواهر شوهر سابقش را می شنید، خود را به نشنیدن زد. ریحانه دست از سماجت برنداشت و یکببار دیگر با لحن ملتمسانه ای گفت:
    _ خواهش می کنم بایست مارال. من کاری به تو ندارم. فقط می خواهم برادرزاده ام را تماشا کنم.
    مارال دست لعیا را که روی برگردانده بود و با کنجکاوی داشت به زنی که مادرش را صدا می زد ،می نگریست،کشید و تشر زنان گفت:
    _چرا ایستاده ای، بیا برویم.
    لعیا به پاهای کوچکش حرکتی برای همراهی با مادر نداد و در زیر چادر طیبه که کمی دورتر از آنها ، نظاره گر برخورد آن دو با هم بود، پناه گرفت و با زبان شیرینی خطاب به او گفت:
    _آخه اون خانومه داره صدات می زنه .
    مارال به ناچار ایستاد و صبر کرد تا ریحانه به وی نزدیک شود و سپس با لحن تندی پرسید:
    _از من چه می خواهی ؟
    _چرا فکر می کنی که باید از تو چیزی بخواهم.تو باعث آواره گی برادرم شدی.مادرم از دوری یاشار شب روز ندارد و از تو چه پنهان که بیست و چهاز ساعت دارد نفرینت می کند.
    _من باید چه کسی را نفرین کنم ریحان؟
    _تو داد خود را از خودت بستان. زنی که شبانه از خانه ی شوهر فرار می کند، حق شکایت از روزگار را ندارد.
    _حرفهای مادرت را تکرار کن . بگو زنی که شبانه از خانه ی شوهر فرار می کند، برای لای جرز دیوار خوب است.
    _من این را نمی خواستم بگویم، ولی خودت گفتی. هنوز هم حیرانم که چه احساسی تو را به خانه ما کشاند و چه احساسی وادار به گریزت کرد.تو نه عشق را می شناسی و نه وفا و سازگاری را و فکر می کردی که زندگی زناشویی،چون چرخ فلکی است که فقط برای تفریح سوارش می شوی و هروقت سرت گیج رفت، می توانی از آن پیاده بشوی.
    در حالی که دندانها را از خشم به هم می فشرد گفت:
    _تو به من گفتی که با من کاری نداری و فقط می خواهی دختر برادرت را تماشا کنی،اما از لحظه ایی که روبرویم ایستاده ای ،فقط عقده ی دلت را خالی کردی و حرفهایت را زدی و حتی نیم نگاهی هم به لعیا نکردی،خوب دیگر کافی است ، قبل از اینکه دچار سرگیجه بشوی از چرخ فلک کینه و نفرت پیاده شو و برو .هرکس چوب اشتباهات خود را می خورد. هم زندگی من با برادرت اشتباه بود و هم فرارم از خانه اش.
    آن حلقه ای که یاشار به انگشتم کرد ، طناب داری شد و گلوی آرزوهایم را فشرد و نفس بلند پروازی هایم را برید. من پرنده ی نو آموخته ای بودم که تازه بال برای پرواز گشوده و د راوج سرخوشیها بال پروازش شکست. موقعی که داشتم مشق پرواز می کردم ، آسمانی که می خواستم در آن اوج بگیرم به نظرم نیلگون می آمد و بعد همین که بالهایم را گشودم ، ابر سیاهی، رنگش را تیره ساخت. وقتی به دنبال معنای خوشبختی می گشتم،حسرت را معنا کردم.
    دیگر کافی است ریحان.اگر می خواهی لعیا را تماشا کنی، خوب تماشا کن و برو.او هیچ نشانی از برادر سفر کرده ات ندارد که یادش را در تو زنده کند او شبیه ، من است. پس بی خود د رخطوط چهره ی این طفل در جستجوی نشانه ای از برادرت نباش. لعیا الان فقط دو سال دارد و نه تو را میشناسد و نه پدرش را و خیال ندارم هیچ وقت در مورد شما سخنی با او بگویم. شاید فکر کنی که من زن سنگدل و بی صفتی هستم که شاید هم باشم. ولی این دختر تنها چیز با ارزشی است که من دارم. نمی گذارم عواطفش را به بازی بگیرید و به خاطر هوای دلتان، باعث جریحه دار شدن احساساتش بشوید . تو و مادرت از اول هم به این بچه محبتی نداشتید و کینه و نفرتتان نسبت به خانواده ی سلطانی باعث شده بود که خود را نسبت به نوزادی که نصف خونی که در


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 5 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/