صفحات 562 تا 581 ...
دیگه واسه تو زن بشو نیس.
- می دانم آنا. باور کن دیگر اثری از آن محبتی که جای همه ی محبتهای دیگر را در قلبم تنگ کرده بود، در دلم نیست.
نفسی به راحتی کشید و گفت:
- خدا را شکر که بالاخره سر عقل اومدی و فهمیدی زنی که به این راحتی دروغ به اون بزرگی رو گفته و بهت تهمت زده، دیگه به درد زندگی با تو نمی خوره.
- مشکل اصلی اینجاست که آنها می خواهند سرپرستی لعیا را تا هفت سالگی و بعد از آن از من بگیرند و به او بسپارند.
- چه بهتر. دختری که تا هفت سالگی باید تو اون خونه و با اون آدما زندگی بکنه، چطوری می تونه بعدش به رنگ ما دربیاد. همونطور که مادر عزیزدوردانه اش هم نتونس مث ما بشه، اونم نمی شه.
آقای ابهری موقعیت را برای بیان مقصود مناسب دید و چند قدمی به جلو برداشت و به افخم نزدیکتر شد و با صدای آهسته ای به او گفت:
- حق با شماست خانم. برای همین هم من از آقای شکوری خواستم سرپرستی این دختر را برای همیشه به خانم سلطانی بسپارد. اگر او حاضر به این کار شود، من از طرف آقای سلطانی وکیلم که شکایتم را پس بگیرم و آزادش کنم.
افخم رو به یاشار کرد و پرسید:
- مگه پدر مارال از تو شکایت کرده؟
- اینهم یک تهمت دیگر. دیروز کارگران شرکت به خاطر حقوق عقب افتاده شان به خانه ی حاج سلطانی هجوم آوردند و سر به شورش برداشتند و حالا او دیواری کوتاهتر از دیوار من پیدا نکرده که گناه این شورش را بگردن من بیندازد.
- خدا لعنتش کنه. اون بی انصاف هر جا دیوار لرزونی رو می بینه که داره فرو می ریزه، یه لگد بهش می زنه که زودتر رو سر صاحبش خراب بشه. آخه اون مرد از جون ما چی می خواد. اون بچه رو بهشون بده و خودتو خلاص کن. فکر نکن اگه لجبازی کنی و شب تو کلانتری بخوابی برنده می شی. اونا اگه از این راه به هدفشون نرسن، یه راه دیگه پیدا می کنن. تو هیچ وقت نمی تونی صاحب اون بچه بشی، چه الان سماجت کنی و اونو بهشون ندی و چه چند سال بعد که هفت ساله می شه. بالاخره یه جا سرتو زیر آب می کنن. تو یه عمر با آبرو زندگی کردی و هیچ وقت کسی نتونسته اسم مجرم رو روت بذاره. ما هر عیبی داشتیم، نون حروم از گلومون پایین نرفته. خواهرت تازه عروس شده، نذار پیش خونواده شوهرش سرشکسته بشه و زبون اونا دراز باشه که برادرش سر از دادسرا و کلانتری درآورده. امروز پاتو به اینجا باز کردن، فردا پاتو به یه جاهای بدتر هم می کشونن. یادت رفته چه بلایی سر آقاجون خدا بیامرزت آوردن. به خاطر اشتباهی که دو سال پیش کردی و دخترشونو به عقد خودت درآوردی، یه عمر باید تقاص پس بدی.
- لعیا دختر من است چرا باید او را به مارال ببخشم.
کم کم حوصله ی آقای ابهری داشت از سماجت یاشار سر می رفت. با وجود اشک و زاری های افخم، او حاضر به تسلیم و واگذاری لعیا نمی شد و قصد مقاومت را داشت. از اتاق بیرون آمد و در راهرو شروع به قدم زدن کرد.
موقعی که تنها شدند، یاشار آهی کشید و گفت:
- نقشه ی آمدن تو به دادسرا زیر سر آن مارمولک است. خواهش می کنم آنا، اینقدر گریه نکن و ضعف نشان نده، چون با این کار هم به من ضربه می زنی و هم آنها را به هدفشان می رسانی.
- من اینجا نیومدم که به تو ضربه بزنم، بلکه اومدم که نذارم ضربه بخوری. اون خشت کجی رو که تو خونه ی زندگی ات گذاشتی بردار، وگرنه باعث می شه خشتهای دیگه این خونه هم که رو اون خشت کج بنا شده، فرو بریزه و ویرونش کنه. بعد از مرگ اون خدا بیامرز، آرزو می کردم که لااقل تو یکی پشت و پناهم باشی. منو ناامید نکن، بلند شو به خونه برگردیم. دیدی به چه سادگی دارن تو مملکتی که طبق قانون مرد باید راضی به طلاق باشه، طلاق دخترشونو از تو می گیرن، پس چطور توقع داری وقتی نوه شون از آب و گل دراومد و ریشه ی محبتشو تو دل اون خونواده جا کرد، دو دستی اونو به تو بدن و بگن بیا امانتی تو صحیح و سالم بگیر ارزونی خودت. چه خوش خیالی پسر. معلومه هنوز خنجرشون قلبتو شکاف نداده و فقط زخمی اش کرده. از روزی که این زن بدقدم پاشو تو خونه ی ما گذاشت، کی خنده به لب افخم دیده، مصیبت، پشت مصیبت. درخت زندگی اون پدر چون شاخ شمشادت رو که هنوز زرد نشده بود و حالا حالاها ثمر داشت، از ریشه زدن و تا زنده ام داغشو تو دلم گذاشتن. من دیگه طاقت ندارم دوباره داغ ببینم، آخه تو بگو باید چه خاکی به سرم بریزم یاشار.
- بهتر است به خانه برگردی و اگر من ناچار شدم شب را در کلانتری بخوابم از صدیقه خانم بخواهی شب را پیش تو بماند.
هر دو دست را محکم بر سر کوفت و گفت:
- واه خدا مرگم بده، چه حرفها می زنی! یعنی به صدیقه خانوم بگم که پسرمو زندونی کردن و این تازه اول کاره و معلوم نیس فردا چه بلایی سر اون بیارن. بذار همه ی خاکهای عالم رو تو سرم بریزم و بگم وامصیبتا.
- چرا شلوغ می کنی. حالا که هنوز اتفاقی نیفتاده.
- می خواستی دیگه چی بشه. می خواستی دستبند به دستت بزنن و تو شهر بگردونن تا همه ی مردم بدونن که چی به سرت اومده. یعنی اگه بخواهی جلوشون بایستی، ممکنه این بلارو هم سرت بیارن. آخه مگه این نیم وجبی که هنوز یه خنده هم به روت نکرده و زبون نداره که بهت بگه آقاجون، چه ارزشی داره که واسه خاطرش حاضر به قبول این مصیبتی. ریحان تازه عروسی کرده، اگه به خودت رحم نمی کنی، به اون رحم کن. نذار آبروی آن بیچاره پیش شوهر بره.
- برای چی آبروش بره. هنوز که اتفاقی نیفتاده. آن را که حساب پاک است. از محاسبه چه باک است. من که می دانم بی گناهم. آن از خدا بی خبر که برای خون کردن دل تو و تحت تأثیر قرار دادنِ من خبرت کرده که به اینجا بیایی، خیر از زندگی اش نخواهد دید. آنها با نقشه و برنامه ریزی قصد دارند مرا در منگنه احساس قرار دهند و وادارم کنند در مقابل سرخی چشمان گریانت تاب مقاومت را از دست بدهم و تسلیم شوم.
- اگه امروز تسلیم نشی، فردا ناچارت می کنن که بشی. اونا دست بردار نخواهند بود. هر روز به یه بهونه ای واست بامبول درست می کنن. خاطر جمع باش تا به هدفشون نرسن، راحتت نمی ذارن. پس تا بی آبرو نشده ای دست بردار.
- من نمی دانم که تو همدست آنهایی یا همدستِ من. چرا می خواهی مرا در مقابل کسانی وادار به تسلیم کنی که می دانی دشمنمان هستند.
- واسه اینکه می دونم تا به هدفشون نرسن دست از سرت برنمی دارن.
- تو از دل من چه خبر داری آنا. با وجود اینکه کرم درخت محبتِ آن زن بی عاطفه ریشه ی همه ی محبتهای دلم را کرمو کرده، باز هم نمی توانم آنرا از جا بکنم و قلبم را از آفتش حفظ کنم.
- این دیگه باور نکردنیه. تو داری منو از خودت ناامید می کنی. مگه همین چند دقیقه پیش نگفتی که دل از محبتش کندی. واسه کسی بمیر که واست تب کنه. باید تکلیف خودتو با دلت روشن کنی، این نمی شه که یه دفعه بگی می خواهمش، یه دفعه بگی ریشه ی محبتشو از دلم کندم. هیچی تو زندگی بیشتر از این سوز نداره که به حسابت نیارن. اون دختر مارو به حساب نمی آورد. هر وقت نگام می کرد، انگار داشت به زیر دستای باباش نگاه می کرد.
صدای چکمه های سنگین پاسبانی که یاشار را به آنجا آورده بود، در تماس با سنگفرشهای زیر پا، خبر از نزدیک شدن او به آنجا را می داد. هوای اتاق سنگین و غیرقابل تحمل بود. موهای عرق کرده ی افخم در زیر چادر به زیر گردنش چسبیده بود. بوی رطوبت با بوی عرق تن حالش را به هم می زد در اتاق که باز شد، هوای بیرون از سنگینی هوای داخل کاست. با دیدن پاسبان و وکیل مارال که قصد داخل شدن را داشتند، دل در سینه اش فرو ریخت. آنروزها در هر صفحه ی زندگی یاشار یک علامت سووال وجود داشت. چراهای بی شماری که پاسخ به آن، پاسخ به اشتباهات زندگی او بود. حسرتهای دلش پا را از میدان آرزوها فراتر نهاده بود.
صدای مأمور رشته ی افکارش را پاره کرد:
- نوبت بازپرسی شما شده. آقای رئیس منتظرتون هستن.
افخم به طرف صندلی پسر خود هجوم برد و آنرا محکم تکان داد و گفت:
- نه نمی ذارم بری، نمی خوام استنطاقت کنن. هر چی عذاب کشیدم بسه، دیگه طاقت این یکی رو ندارم.
صدای جیر جیر پایه ی لق صندلی زیر پای یاشار، با صدای گریه ی بی امان افخم در هم آمیخت.
ابهری کوشید تا آرامش کند و گفت:
- آرام باشید خانم من که به شما گفتم، اگر دست از سماجت بردارد، نیازی به بازپرسی نیست.
لحن پرخاش آمیز یاشار، صدای گریه ی مادر را تحت الشعاع قرار داد:
- نمی خواهم عروسک خیمه شب بازی آنها باشی و با حرکت دستشان حرکت کنی و با صدایشان سخن بگویی. بگذار از جایم بلند شوم و همراهش بروم. یک شب هزار شب نمی شود، سعی می کنم فردا سر و ته قضیه را هم بیاورم و به خانه برگردم.
- تو یک دنده و کله شقی و واست اهمیت نداره که من بمیرم یا زنده بمونم. اون ورقه ی لعنتی رو امضاء کن تا سایه ی خونواده ی این زن از سرمون کم بشه و دست از سرمون بردارن. فکر اون دخترم نباش. اگه عاقل باشه، وقتی بزرگ شد و فهمید که اونا چه به روزت آوردن خودش می آد طرفت. حالا اون ورقه رو امضاء کن و بده بهشون. نذار منم مث بابات یه گوشه ای بیفتم و سکته کنم.
سپس نگاه پرکینه ی خود را به صورت آقای ابهری دوخت و کاغذ را از او گرفت و آنرا در دستش نگاهداشت. یاشار به چشمان پر اشک مادر که داشت کاغذ را خیس می کرد نگریست و رو به وکیل کرد و گفت:
- خیلی خوب کافی است. هر چه می خواهی روی آن ورقه لعنتی بنویس و بده امضایش کنم. شانس آوردید که مادرم چون لعیا را از خانواده ی سلطانی می داند، دل به این دختر نسپرده وگرنه هیچ وقت به هدفتان نمی رسیدید.
وکیل جوان که احساس می کرد زیادی وقت خود را در آنجا تلف کرده و برای رفتن شتاب داشت، با لحن عجولانه ای گفت:
- آنچه که باید نوشته شود، قبلاً نوشته شده و فقط امضای شما را کم دارد.
- پس آنرا به من بده تا به خاطر کسی که از همه دنیا بیشتر دوست دارم، امضاء کنم.
چشمهای یاشار تار می دید و کلمات در مقابل آن جا به جا می شد و دوباره سر جای خود قرار می گرفت. متن این نامه امضاء کننده آن را برای همیشه از هرگونه ادعائی در مورد نگهداری دختر خود محروم می کرد. اگر آن دو خط کج را که حکم امضایش را داشت پای این ورقه می کشید، برای همیشه از لذت دیدار لعیا محروم می شد و اگر حاضر به امضا نمی شد، باز هم امیدی به دیدارش نداشت.
نگاه ملتمسانه ی مادر نگاهش را شکافت و به راحتی در عمق آن نشست. معلوم نبود در آن نگاه چه دید که از فکر خودداری از امضاء بر خود لرزید و در حالی که در آرزوی دیدار لعیا آرام و قرار نداشت، با دست لرزان آن دو خط کج را که حکم محکومیتش را داشت زیر آن ورقه کشید و سپس سربلند کرد و از مادر پرسید:
- خوب آنا، حالا راضی شدی؟
دلش روزگار آرزوها را سیاه کرد، تا آنرا از سینه به در کند و قلبش را خالی از امید سازد. خدا می داند افخم در نگاه پسر خود چه دید که لبخندی را که داشت به لب می آورد، پس فرستاد و از نگریستن به او طفره رفت.
آقای ابهری لبخند پیروزمندانه ای به لب آورد و از اتاق بیرون رفت و به رئیس دادسرا گفت:
- دیگر نیازی به بازپرسی نیست. حاج آقا سلطانی شکایتش را پس گرفته. بقیه ی کارها با من، خودم سر و ته قضیه را هم می آورم.
* * * * *
فصل 68
یاشار ساکت و صامت و بی حرکت روی صندلی نشسته بود و حتی پلکها را هم به هم نمی زد. ابتدا صدای پای وکیل جوان به گوش رسید و سپس صدای باز شدن در اتاق. آقای ابهری در پرهیز از نگاه موجود پاک باخته و مچاله شده ای که وجودش در تخلیه امیدها درهم شکسته بود، سر به زیر افکند و سندی را که در دست داشت به طرف او دراز کرد و گفت:
- این سند مال شماست.
بی آنکه حرکتی از خود برای گرفتن آن نشان بدهد، پرسید:
- این دیگر چیست؟
- سند ملک گرویی پدرت. قرار ما با آقای سلطانی این بود که هر وقت این ماجرا خاتمه یافت آنرا به شما بدهم.
گونه های یاشار از خشم گلگون شد و با لحن اعتراض آمیزی گفت:
- اگر آن ورقه را امضاء کردم برای آن نبود که در مقابل آن رشوه قبول کنم. من این کار را فقط به خاطر رضای دل مادرم کردم.
افخم با لحن التماس آمیزی گفت:
- این یکی را هم به خاطر رضای دل پدر خدا بیامرزت بکن. آنچه را که به ناحق از او گرفته اند، به هر بهانه ای که بخواهند به ما برگردانند، حق خود ماست.
- وقتی آنچه را که برایم عزیز بود، از دست دادم، این مِلک به چه دردم می خورد.
- آخر اون فقط مال تو نیس، مال من و ریحان هم هست، نذار حق خواهر و مادرت پایمال بشه.
- پس چرا تو گذاشتی که حق من و تو پایمال شود.
- اونا پایمال کرده بودن و پافشاری تو فقط منو خود تو عذاب می داد. اگه تو نگیری، من می گیرمش، آخه پسر این صدقه نیس، همون حق غصب شده ی خودمونه که داره برمی گرده.
- پس تو آنرا بگیر آنا. اگر حق آقاجان است، حق شوهرت را بگیر.
افخم بدون لحظه ای تردید، دست دراز کرد و سند را از دست آقای ابهری گرفت و رو به او کرد و پرسید:
- حالا می تونیم از این اتاق بوگندو بریم بیرون یا نه؟
- البته که می توانید. آقای شکوری آزاد است به هر جا که می خواهد برود.
من شکایت آقای سلطانی را پس گرفتم. حکم طلاق به زودی صادر می شود و پسر شما آزاد خواهد شد تا این بار عروسی برایتان بیاورد که باب دندانتان باشد.
یاشار سخنانش را نشنیده گرفت و گفت:
- چه موقع می توانم دخترم را ببینم؟
- متأسفم، با آن ورقه ای که امضاء کردی، برای همیشه از حق دیدن آن دختر محروم می شوی. مطمئن باش اینطور بهتر است، وگرنه هم او هوایی خواهد شد و هم خودت. اگر نداند پدری هم دارد، بهتر است.
آن چنان به خشم از جای پرید که پایه ی صندلی لق زیر پایش از جا کنده شد و با صدای فریاد مانندی گفت:
- از نظر تو بهتر است، نه از نظر من، چرا باید خودم را از همه ی آنچه که حق من است محروم کنم؟ لابد به او خواهند گفت من مرده ام.
- چه فرقی می کند که چه بگویند. مهم این است که نگذارند او هوائی بشود.
- به چه قیمتی اجیرت کرده اند که توانسته ای اینقدر ظالم باشی. بیا برویم آنا که دارد حالم از اینجا به هم می خورد.
با چنان سرعتی از اتاق بیرون رفت که پاهای ناتوان افخم قادر به همراهی اش نبود.
خانه از خاطره ی او خالی شده بود. صندوق خانه ای که در طول زندگی با مارال، نام اتاق به روی آن دهن کجی می کرد، دوباره انباری شده و قفل بزرگی به رویش خورده بود. یاشار به دنبال کلیدی می گشت که صندوقخانه دل را با آن قفل کند و آرزوهای بی سرانجام را در پس آن انبار نماید.
بعد از اینکه از شرکت حاج صمد و شرکا اخراج شد، نه به دنبال یافتن کار جدیدی بود و نه حوصله ی رفتن به مغازه و عهده دار شدن کار پدر را داشت.
افخم می دانست که آنروزها نباید زیاد سر به سر پسرش بگذارد و چاره ای به غیر از این ندارد که او را به حال خود رها کند، تا به تدریج بتواند خود را به دوری مارال و لعیا عادت بدهد.
با وجود اینکه حاج صمد از طریق مشد اصغر در جریان دادرسی و ماجراهای بعدی قرار گرفت، باز هم ترجیح داد تا روزی که آبها از آسیاب بیفتد و یاشار آرام بگیرد، به اقامتشان در تهران ادامه بدهند. به همین جهت ده روز بعد از ورود به تهران، خانه ی دو طبقه ای را که یونس در نزدیکی منزل خودشان، در خیابان منیریه پیدا کرده بود، خرید.
غیبعلی و قزبس به تهران منتقل شدند و به تدریج آنجا را آماده ی سکونت ساختند.
گرما در ماه مرداد بیداد می کرد و ماه منیر که به هوای خنک زنجان عادت داشت، عرق ریزان بر بانی و باعث آواره گی آنها از شهرشان لعنت می فرستاد.
حوریه از ترس گرمازده شدن جیران قبل از اسباب کشی به خانه ی جدید، به همراه طغرل به زنجان بازگشت و بقیه ی افراد خانواده در محل جدید زندگی شان به زیر زمین پناهنده شدند که پرده های حصیری آن تا حدی از نفوذ گرما به درون جلوگیری می کرد.
حاج صمد قصد اقامت دائم در تهران را نداشت و موقعی که همسر و دخترش را سرگرم دوخت پرده و رسیدگی به امور خانه دید و خیالش از بابت آنها راحت شد، برای انجام امور عقب افتاده به زنجان بازگشت و چون می خواست نگهداری و مراقبت از خانه ی تهران را برای همیشه به غیبعلی و قزبس بسپارد، مشداصغر را مأمور یافتن زن و شوهر مطمئنی برای جانشینی آنها کرد و او از طریق مسجد محل دو مهاجر ایرانی به نام نساء و اژدر را به خانه ی ارباب آورد. آن دو قبلاً در شوروی زندگی می کردند و در سال 1318 مجدداً به ایران مهاجرت کردند و بعد از حمله ی روسها در جستجوی محل مناسبی برای زندگی و کاری برای امرار معاش بودند.
یکماه بعد از ماجرای دادرسی و صدور حکم قطعی طلاق، یاشار به این فکر افتاد که دکان و ملک پدر را بفروشد و برای ادامه ی تحصیل عازم خارج از کشور شود. آن موقع هنوز آتش جنگ در اروپا شعله ور بود. به همین جهت تصمیم گرفت از طریق آذربایجان و از راه زمینی عازم ترکیه شود. جرأت آنرا که این قصد را با مادر در میان نهد، نداشت و می دانست که او تحمل این ضربه را نخواهد داشت و آنرا به راحتی نخواهد پذیرفت. ابتدا با خواهرش و یوسف در مورد این تصمیم سخن گفت. ریحانه درد برادر را می دانست و علت این گریز برایش روشن بود و می دانست که او تحمل آنرا ندارد که در جایی باشد آنقدر نزدیک به تکه ی بریده شده ی از تنش و آنقدر دور که جرأت لمس کردن و دیدن او را نداشته باشد.
تنها جمله ای که توانست در جواب به زبان آورد این بود:
- چطور می خواهی این موضوع را با آنا در میان بگذاری؟ او طاقت نخواهد داشت و از غصه دق خواهد کرد.
- می دانم ریحان. برای همین هم می خواهم از تو و یوسف کمک بگیرم.
- با این کار او را خواهی کشت. حالا دیگر تنها امید و پناهش تویی.
- اگر شما حاضر بشوید در غیاب من به خانه ی ما بیائید و در آنجا زندگی کنید، شاید پذیرفتن آن آسان تر باشد.
- البته اگر تو بروی، چاره ای به غیر از این نخواهیم داشت. فقط مسأله ی مهم مطرح کردن و قبولاندن آن به آناست.
- فکر می کردن لااقل تو یکی احساسم را درک می کنی، دیگر نمی توانم اینجا بمانم. دارم دیوانه می شوم. آخر لعیا دختر من است. تو هنوز بچه دار نشده ای و نمی دانی چقدر سخت است نوزادی را که نه ماه با امید انتظار تولدش را کشیده ای، چند ماه بعد از به دنیا آمدن از تو بدزدند و ببرند. آن بچه مال من است مال من.
- خیلی خوب یاشار آرام باش. گاهی حوادث زندگی طوری پیش می آید که انسان به غیر از تسلیم در مقابل آن، چاره ی دیگری ندارد.
- به خاطر همین است که می خواهم بروم. چون می دانم چاره ی دیگری به غیر از تسلیم ندارم. زنی که آنقدر دوست داشتم، فقط با یک اشاره ی پدر و مادر تسلیم و همدست آنها شد. کسی که فکر می کردم به خاطر من ترک خانواده را کرده، به خاطر آنها ترک مرا کرد. برای رفتن نیاز به پول دارم. اگر تو و یوسف راضی بشوید، سهم مرا از دکان بخرید و با فروش ده آقاجان موافقت کنید، من با سهم خودم از فروش آن، می توانم سرمایه ای فراهم کنم که تا پیدا کردن کار در آنجا خرج تحصیل و زندگی ام را در بیاورم. چه می گوئی یوسف، موافقی یا نه؟
بدون لحظه ای مکث پاسخ داد:
- می دانی که من سرمایه چندانی ندارم. ولی اگر ده را بفروشیم، شاید با پولی که به ریحان می رسد و پس اندازی که دارم، بتوانیم سهم تو را از دکان بخریم.
- خوب همین کار را می کنیم. اول ده را می فروشیم و بعد در مورد آن یکی تصمیم می گیریم. چطور است؟
- من اعتراضی ندارم. اما آخر مادرت هم از این دو ملک سهمی دارد. بنابراین باید او را هم راضی کنی.
- سر فرصت این کار را خواهم کرد. به نظرم این مشکلترین قدمی است که باید بردارم. از آن گذشته تا مطمئن نشوم که تو و ریحان بعد از رفتنم به خانه ی ما نقل مکان خواهید کرد، نمی توانم تصمیمم را عملی کنم.
- اگر ریحان موافق باشد، من حرفی ندارم.
آن روز یاشار بعد از بازگشت به خانه قدرت روبرو شدن و گفتگو با مادر را نداشت. به محض گستردن سفره ی غذا که هر روز با کم شدن جمعیت خانه کوچکتر می شد و اکنون چهار تا خورده و فقط به اندازه ی ظرفهای غذای آن دو نفر بود، در کنارش نشست. افخم بی آنکه بداند پسرش دنیایی حرف برای گفتن دارد، با آب و تاب به شرح ماجرایی که برای یکی از همسایگانشان اتفاق افتاده بود، پرداخت. افکار پریشان مانع از شنیدن آنچه که مادر می گفت، می شد با وجود این تظاهر به شنیدن می کرد و با بی صبری منتظر پایان پرحرفی اش بود.
بالاخره افخم احساس کرد که مخاطبش هم حق اظهار نظر را دارد و از او پرسید:
- خوب نظر تو چیه؟
بی آنکه منظور مادر را درک کند گفت:
- راجع به چی؟
- یعنی چی! مگه گوش به حرفام ندادی؟
- راستش را بخواهی نه آنا. افکارم آنقدر مغشوش است که اصلاً متوجه نشدم چه می گوئی.
- دیگه چرا! مگه باز چی شده؟
- مرا ببخش، اما دیگر نمی توانم در این شهر و این مملکت بمانم. در جایی که پرنده ی دلم در قفس آرام نمی گیرد و هر آن ممکن است دیوانگی کنم و لعیا را از آنها بدزدم. یک فکری تو سرم است که آرامم نمی گذارد. با یوسف صحبت کرده ام، او حاضر شده سهم مرا از مغازه بخرد و آنجا به کاسبی بپردازد و سهم تو را هم خرج خودت کند.
- که چی بشه! مگه تو می خواهی چکار کنی؟
- می خواهم یک مدتی از این مملکت بروم و در جایی دور از آنهایی که با رفتار ظالمانه قلبم را جریحه دار ساخته اند، ادامه تحصیل بدهم.
آسمان دیدگانش که تا همین چند لحظه پیش هیچ ابری نداشت، به ناگهان ابری شد و شروع به باریدن کرد و با صدای خفه و گرفته ای پرسید:
- هیچ فکر منو کردی یاشار؟ می خواهی مادر تو، نون خور خونه ی داماد کنی و بذاری اونقدر از دوری ات خون گریه کنه که نوری تو چشمش نمونه.
- برعکس، کاری می کنم که دامادت نان خور تو باشد. قرار شده آنها به خانه ات بیایند و در اینجا زندگی کنند، بنابراین تو ارباب منزل خودت هستی و سربار کسی نمی شوی. اگر اجازه بدهی ملک آقاجان را هم می فروشیم تا یوسف از سهم ریحان بتواند سهم مرا از مغازه بخرد.
- لابد خیال داری سهم خودتو از این خانه هم به یوسف بفروشی؟
- نه آنا جون ما از این خانه سهمی نداریم اینجا فقط خانه ی توست و هر کس در آن زندگی کند، مهمان توست، نه صاحبخانه ی آن.
- داری خودتو از هستی ساقط می کنی و دارو ندارتو می فروشی، فردا که پشیمون بشی و برگردی، دیگه آه نداری که با ناله سودا کنی. آخه یه کم فکر کن یاشار.
- من یک کم فکر نکرده ام، بلکه خیلی فکر کرده ام و بالاخره به این نتیجه رسیده ام که به غیر از این راه دیگری ندارم. اگر اینجا بمانم، می ترسم یکروز مجبور شوم از دیوار خانه ی حاج صمد بالا بروم تا شاید بتوانم در آن سوی دیوار حتی برای یک نظر هم شده لعیا را ببینم. ولی اگر اینجا نمانم، دیگر این هوسهای بی جا به سرم نمی زند.
- اون سوی دیوار فقط سرابه. همین و بس و درست به اندازه ی همون دیوار بین شما فاصله است و اگه بهش مشت بزنی، فقط به دستهای خودت آسیب می رسونی و ثمر دیگه ای نداره. این انصاف نیس که سرپیری منو به درد دوری خودت گرفتار کنی و واسه خاطر دل کندن از اونا، دل از مادر پیرت و مملکت بکنی.
- من که نمی روم آنجا بمانم. برمی گردم.
آهی کشید و گفت:
- اگه بری دیگه برنمی گردی، چون می دونی هر وقت برگردی باز هم هوای لعیا به سرت می افته.
- آنجا که بروم، هوایش به سرم است. هر چه باشد او دختر من است. چه نوه ی حاج سلطانی باشد و چه نوه ی شکوری. آنها او را با دوز و کلک و دروغ و دغل از من گرفتند.
- زندگی هر چی به آدم میده یه روزی می گیره. اول جوونیمو ازم گرفت، بعد شوهرمو و حالا تو رو.
- من که نمی خواهم بمیرم آناجان. فقط می خواهم به سفر بروم و برگردم.
- اگه پای اون مارمولک به خونه ی ما باز نمی شد، شاید حالا هم آقاجونت زنده بود و هم تو قصد جلای وطن رو نداشتی. همش زیر سر اون چشم سیای بی حیاست که امیدوارم خیر از جوونیش نبینه. خدا رو شکر می کردم که پسرم نااهل نیس و سر از کلانتری و دادسرا در نمی آره و خونواده شو بی آبرو نمی کنه. آرزو می کردم عروسی بیارم که حرمت مادر شوهرشو نگه داره و گوش به فرمونم باشه. ولی عروسی آوردم که بی حرمتم کرد و پسرمو به روز سیاه نشوند و پاشو به دادسرا و کلانتری کشوند و اونو به فکر جدایی از وطن انداخت.
- نگران نباش آنا، قول می دم مرتب برات نامه بنویسم.
- منکه سواد ندارم نوشته هاتو بخونم.
- دخترت که سواد دارد. آنرا برایت خواهد خواند و تو حرفهای دلت را به او خواهی زد تا آنها را به روی کاغذ بیاورد و برایم بفرستد. فقط قول بده پای نامه ات انگشت بزنی تا من جای انگشتهایت را ببوسم.
- تو شاید بتونی دلتو با این چیزا خوش کنی، اما من نمی تونم فقط دلمو به جای انگشتان تو دلخوش کنم. من بوی نفسهاتو می خوام و صدای پاتو که وقتی نزدیک خونه می شی قلبمو به تب و تاب می اندازه. تو بوی نفسها و صدای پاتو با خودت می بری و واسه من یه خونه جا می ذاری که حسرتهاش دو دستی گلوی دلخوشیهاشو فشرده. اون روز در دادسرا با اشک و زاری هام وادارت کردم خودتو واسه همیشه از دیدن دخترت محروم کنی. شاید اگه الانم زار بزنم و التماست کنم، بتونم جلوی رفتنتو بگیرم، ولی چه فایده ای داره. چون این طوری تو رو از خودم دورتر و به اونا نزدیکتر می کنم. پس برو تا می تونی ازشون دور شو و وقتی برگرد که اگه چشمت تو چشمشون بیفته نگاهت به اندازه ی یه کوه یخ سرد باشه و دلت مثل یه سنگ بی احساس.
- این آرزویی است که هیچ وقت عملی نمی شود. همانطوری که نگاه تو به صورت بچه هایت نمی تواند به اندازه ی یک کوه یخ سرد و مثل یک سنگ بی احساس باشد، از منم این توقع را نداشته باش.
* * * * *
فصل 69
بلافاصله بعد از اینکه حاج صمد باخبر شد که یاشار به دنبال مشتری برای فروش ملکی که او به خانواده ی شکوری بازگردانده بود، می گردد، مباشر خود را مأمور خرید آن کرد. برای یاشار فرقی نمی کرد چه کسی آنرا خواهد خرید، آنچه که برایش اهمیت داشت این بود که هر چه زودتر آنرا به فروش برساند و مقدمات سفر را فراهم سازد. ولی آخر چطور می توانست بدون اینکه یکبار دیگر دخترش را ببیند، راهی سفر شود.
مشداصغر از جانب ارباب وکالت یافت سند انتقال ملک را امضاء کند.یاشار طاقت نیاورد و در موقع امضاء سند در محضر، ملتمسانه از او خواست که قبل از عزیمت، حتی اگر شده برای چند لحظه لعیا را از دور تماشا کند.
مشداصغر می دانست که در شهری به بزرگی تهران بدون داشتن نشانی کافی نمی توان کسی را پیدا کرد. در حالی که لبخند پیروزمندانه ای به لب داشت گفت:
- لعیا و مارال به تهران رفته اند و به این زودیها قصد مراجعت را ندارند.
امیدش به دیدار تبدیل به ناامیدی شد. او قبلاً یکبار مارال را در این شهر گم کرده بود. در تلاطم سینه، هر تپش ضربه ی محکمی بود برای مجازات آرزوهای بر باد رفته و ملامت احساس محبتی که حق ابراز آن را نداشت.
ناامیدی چون هیولایی با ناخنهای تیز آماده خراشیدن دیواره ی قلبش بود که هنوز هم در برابر آن مقاومت می کرد.
خدا را شکر که داشت از این مملکت می رفت و دیگر احساسش او را وادار نمی کرد که به هر بی سر و پائی چون مشداصغر التماس کند.
با انگشتان شروع به شمارش روزهای عمر لعیا کرد. اکنون می بایستی حدوداً ششماهه و در منتهای شیرین زبانی باشد. حسرتهای دل به دنبال یافتن راهی برای رسیدن به او سینه اش را می شکافت و از آن گریزی نبود.
برگهای درختان تازگی و شادابی شان را از دست داده بودند و کم کم داشتند زرد می شدند و بارانهای پائیزی تازه شروع به باریدن کرده بود که مقدمات سفر یاشار فراهم شد. در آغاز فصل پائیز باد و طوفان شدیدی شاخه های درخت سیب باغچه ی خانه را شکست و سنگفرشهای حیاط آب و جارو شده ی افخم را پر از برگهای زرد درختان ساخت. بعد از اسباب کشی ریحانه و یوسف به آن خانه ، یاشار کوله بار سفر را از حسرتها انباشت تا آنرا در دیاری دیگر خالی کند. چاقوی تیز زندگی پوستش را کنده و به روی بریدگیهای آن نمک پاشیده بود تا با سوزش مداوم یادآور درد و رنجش باشد.
فاصله ی کوتاه ما بین عشق و نفرت، محبت مارال را در پشت پرده ی کینه پنهان ساخت. ترسی که افخم از توطئه خانواده ی سلطانی داشت، باعث شد که از تلاطم قلب پر سوز خود در لحظه ی وداع با او بکاهد و آماده ی تحمل غم دوری باشد.
جدائی زهر تلخ خود را ذره ذره در وجودش پراکند و ریشه ی درخت محبت را زهرآگین ساخت. دیگر طنین نام مارال با تپش قلبش هماهنگ نمی شد. خاطره ی نگاه ملتمسانه و چشمان گریان مادر در تمام طول راه، همسفر یاشار بود.
کم کم حوصله ی ماه منیر از ماندن در تهران سر می رفت. او پایتخت را دوست نداشت. نه گرمای آن قابل تحمل بود و نه تمایلی به رفت و آمد با مردم آنجا از خود نشان می داد. در واقع دقیقاً همان احساس عشرت را در ماههای اول کوچ به تهران را داشت.
هر بار حاج صمد به زنجان می رفت و باز می گشت، ماه منیر زبان به شکایت می گشود و می پرسید که تا کی این وضع می بایستی ادامه داشته باشد.
احساسات و افکار مارال دست کمی از مادر نداشت، با او هم زبان بود، فقط چون خود را باعث و بانی این کوچ می دانست، جرأت ابراز آن را نداشت.
بعد از اینکه سحر دختر آیدا متولد شد، عشرت و آلما کمتر فرصت سر زدن به آنها را پیدا می کردند و ماه منیر بی حوصله و بی طاقت روزهای یکنواخت و خسته کننده ای را پشت سر می نهاد. مارال می کوشید تا با لعیا سرگرم باشد، اما وجود این دختر چون زنگوله ای بود که به گردن روزهای تلخ گذشته بسته شده باشد و با هر تکان زنگ خاطره ها را به صدا در می آورد و یادآور تلخیها و ناکامیهایش بود.
بعد از اینکه حاج صمد اطمینان یافت که یاشار از ایران خارج شده است، سند جدایی دخترش را با خود به تهران آورد و آنرا به او نشان داد.
در آن لحظه مارال هویت احساس خود را گم کرده بود و برای ابراز آن، اشکهائی را که به درستی نمی دانست اشک شادی است یا غم که بر فراز آرزوهای بر باد رفته او ریخته می شود، به روی گونه ها جاری ساخت.
معلوم نبود چطور توانسته اند یاشار را وادار به جدایی و چشم پوشی از لعیا کنند، با زور و تهدید، با پول و تطمیع، با شناختی که از او داشت، بعید می دانست که بشود با پول او را خرید.
اکنون که دیگر نفسهای یاشار هوای شهر و فضای خانه ی آنها را آلوده
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)