صفحه ی 558 تا 561

وادار به زندگی با خود بکنی .

_دیگر نمیخواهمش ،دختری که یک مشاجره کوچک خانوادگی را پیراهن عثمان کرده و از آن به عنوان ضربهای برای طلاق استفاده میکند . دیگر به دردم نمیخورد ارزانی همان پدر و ماداری که همان طور ناز پرورده بارش آورده اند .من نمیخواهم دخترم زیره دست چنین ماداری تربیت شود .او لیاقتش را ندارد .لعنت به تو مارال ،لعنت به تو که چه زود تغییر ماهیت دادی و به اصل خود برگشتی ،بیچاره من که دلم به محبت تو خوش کرده بودم .سر را میان دو دست گرفت و سکوت کرد .آقای ابهری از جا برخاست و گفت :
_ فکر میکنم حالا دیگر وقتش رسیده که به دادسرا برویم .من از طرف آقای سلطانی وکالت دارم که به شکایتش بر علیه تو رسیدگی کنم
سر را بلند کرد و با لحنه خشونت آمیزی گفت :
_ برای اینکه حضانت بچه را از هفت سالگی به بد هم از من بگیری و خیال اربابت را راحت کنی ،میخواهی با پرونده سازی مدعی شوی که لیاقت نگهداری از او را ندارم .ای بی انصافها ، آن بچه مال من است . نمیگذارم خون ناپاک آن خانواده آلوده آاش کند.
_ فکر نمیکنی اگر شب را در کلانتری بخوابی ،ممکن است مادرت از غصه دق کند ؟
_ تو میخواهی انگشت رو نقطه ضعف من بگذاری و مرا از مرگ مادر بترسانی چون میدانی این تنها چیزی است که تحمل آن را ندارم .آن زن به اندازه کافی رنج کشیده
_بالاخره ناچاری که خبرش کنی تا نگران نشود.
_ خبر بدهم تا نگرانتر شود ! من برای رفتن به دادسرا حاضرم ،برویم .

آقای ابهری به پاسبانی که در این مدت در سکوت منتظر پایان گفتگوی آنها بود اشاره کرد و گفت :

شما با آقای شکوری بروید .من هم چند دقیقه دیگر به آن جا میآیم
نگاه سر و پر کینه یاشار چون توفان شن به چشمانش پاشید شد برای فرار از این طوفان ،دیدگاه را به روی هم نهاد و از در بیرون رفت مشد اصغر کمی دور تر از آنجا ایستاده بود و به محضه دیدن او پرسید :
_خوش خبر باشید آقای وکیل
_ خوش خبر هستم ،خیالت راحت باشد .حکم طلاق به زودی صادر خواهد شد و سرپرستی لعیا فعلا تا هفت سالگی با مادر است .یاشار به جرم شورش به دادسرا اعزام شد . اگر بتوانی فوری یکنفر را بفرستی که این خبر را به گوش مادرش برساند و او را به دادسرا بکشاند .شاید بشود برای پایان دوره هفت ساله این حضانت هم کاری کرد .زندگی در پشت پرده خنده و نیرنگ روی پنهان کرده بود تا نگاههای ملامت آمیز آنهایی که از این نیرنگشان خبر داشتند .سرخی شرم را بر گونههایش ظاهر نسازد .
حکمعلی ماموریتی را که مشد اصغر به عهده وی نهاده بود به خوبی انجام داد و با آب و تابع فراوان جریان دستگیری یاشار را به اطلاع مادر او رسند .افخم به محض گشودن داره خانه و آگاهی از آنچه که به سره پسرش آماده بود .فریادی از وحشت کشید و دست آلوده به چربی را با گوشه چادر پاک کرد و بی آنکه به فکر تعویض لباس باشد ،کفشاش را به پاا کرد و راه دادسرا را در پیش گرفت.از شدت عجله گوشه چادر زیره پایش گیر کرد و چیزی نمانده بود که زمین بخورد .به سر کوچه رسید اولین درشکه یی را که از آن حدود میگذاشت متوقف ساخت و سوار شد .به محض رسیدن به جلوی در دادسرا سرباز کشیک او را متوقف ساخت و پرسید :
-کجا میری آبجی با کی کار داری ؟
بغض گلو را با فریاد در آمیخت
_ پسرم کجاست ، به من گفتن که اون اینجاس.
_ اسمش چیه ؟
-یاشار شکوری.
_ فکر کنم منظورت همون جوونیه که نیم ساعت پیش به اینجا آوردن چند دقیقه صبر کن .الان میرم خبر شو واسط میارم .
دست راست را به روی سینه او گفت و تشر زنان گفت :
_ واه صبر کنم که تو بری واسم خبر بیاری ،مگه خودم چلاقم و نمیتوانام برم خبر بگیرم .برو کنار ببینم .
سرباز قدرت اعتراض را نیافت .افخم وارد راهرو شد و این بار بلندتر فریاد کشید :
_ کجایی یاشار ؟
یاشار در انتظار آمدن رییش دادسرا و تعیین تکلیف ،در اتاق کوچکی که پنجره به بیرون نداشت و بی شباهت به زندان نبود .به روی صندلی رنگ و رو رفته یی که پایههای لق آن در موقعه تکان خوردن صدا میکرد نشسته بود و آقای ابهری در انتظار عکس عملش ،در حل قدم زدن ،سنگفرشهای زیره پاا را میشمرد صدای افخم که به گوش رسید ،نگاه غضب الود یاشار به همراه خشم و نفرت او متوجه آقای ابهری شد .
_ عاقبت کار خود را کردی .آخر چطور حاضر شودی برای رسیدن به هدف آن زنه بیچاره را قربانی کنی.
قبل از اینکه او فرصت جواب دادن داشته باشد ،افخم سراسیمه در را گوشد و داخل شد و در حالی که به شدت میگریست رو به یاشار کرد و گفت :
_ اون ظالمها چی به روزت آوردن .چقدر بهت گفتم اونها دین و ایمون ندارن


ندارن و از انسانیت بوی نبردن ،حالا باید چه خاکی تو سرمون بریزیم

کوشید مادر را آرام کند و گفت :
_ صبر داشته باش انا .بیخود گریه و زاری نکن .بالاخره دنیا اینطور نمیماند
صبر داشته باشم که چی ؟ که رو پسرم مهر مجرم بخوره و حیثیت و آبروشو از دست بده .آخه مگه چه خطائی از تو سر زده که باید اینجرر جاها پیدات بشه
_ باور کن من مرتکب هیچ گناه و خطای نشدم
_ پس اینجا چه کار میکنی ،بلند شو بریم
_ برای اینکه آزادم کنن ضامن معتبر میخوام دلم نمیخواهد به یوسف خبر بدهم و آبروی خواهر نو عروسم را بریزم ترجیح میدهام شب را در کلانتری بخوابم
مستاًصل فریاد کشید :
- نه نمیزارم شب تو کلانتری بخوابی اونجا جای دزدها و قاتل هاست.نه پسر بی گناه من من هر کاری از دستم بر میام میکنم تا تورو به خانه برگردونم .مگه تو به من نگفتی به خاطر شکایت زنت و تقاضای طلاقش به دادگاه بری ،پس اینجا چه کار میکنی ؟
_ اول به آنجا رفتم .آن زن بی انصاف و بی عاطفه از من شکایت کرده که میخواستم خفش کنم تو که شاهدی که من چنین کار نکردم . خدا میداند این وکیل بی انصاف که الان همین جا ربرویت ایستاده با چه حیله یی توانسته ثابت کند که من این قصد را داشتهام و حالا آنها با استناد به سخنان او و شواهدی که با دوز و کلک به دست آورده .میخواهد مرا محکوم به طلاق دادن مارال کنند.
_ خوب اینکه غصه ندارد .امروز طلاقش بدی بهتر از فرداست اون زن