از صفحه 494 تا 503
دخترش را در آغوش دایه نهاد و رو به غزال کرد و گفت:
_به امید دیدار غزال.
_به امید دیدار.تا می توانی آنجا به خودت برس و افکار بیهوده را از سر بیرون کن.سفر به خیر.
فصل 61
حاج صمد از تماشای دخترش در لباس سوارکاری سیر نمی شد.ایکاش سالی که گذشت چون ورق سیاهی بود که می شد آنرا از صفحه ی زندگی کند و بدور انداخت.با وجود غمی که مارال به دل داشت،گوشه ی لبهایش به عادت همیشه می خندید و شفافیت دیدگان،سیاه بختی را در پشت مردمک چشم پنهان نمی ساخت و به آن مجال خودنمایی را نمیداد.
بعد از اینکه آن دخترش مرد،چطور توانسته بود این یکی را از خود جدا کند و یکسال تمام خود را از دیدار وی محروم سازد.گر آن اسم لعنتی هنوز به روی این دختر نبود،ناچار نمی شد احساسش را خفه کند و از ابراز آن خودداری نماید.تصمیم گرفته بود که اگر یاشار جلوی در باشد و بخواهد مانع رفتن آنها شود به شدیدترین وجهی با او برخورد کند.
مهتر با اسبهای تیمار کرده در حیاط اندرونی منتظرشان بود و اتومبیل کادیلاک طغرل آماده ی حرکت جلوی در همان حیاط پارک شده بود تا از مزاحمت های احتمالی یاشار در امان باشند.
مارال دستی به سرو گوش اسب کشید و به نوازشش پرداخت و پا در رکاب نهاد و سوار شد.حاج صمد هم در سکوت سوار مرکب خود شد و به او اشاره کرد و پرسید:
_خوب حاضری حرکت کنیم؟
سر را به علامت نفی تکان داد و گفت:
_نه آقا جان،خواهش می کنم صبر کنید تا بقیه هم سوار ماشین شوند و بعد حرکت کنیم.
ابروان را در هم کشید و با تشر پرسید:
_تو به آنها چه کار دری؟
_می خواهم مطمئن بشوم که لعیا دور از چشم پدرش از شهر خارج شده.
_سگ کی باشد که دستش به این دختر برسد.مگر اینهمه آدم مرده اند که تو می ترسی.خیلی خوب صبر می کنیم.
مارال سوار بر اسب درست در همانجایی ایستاده بود که شب عروسی غزال از آنجا چشم به عمارت روبرو داشت.حسرت نگاهش،حسرت محروم ماندن از شرکت در مراسم آن جشن را به خاطر می آورد.
صبح جمعه خیابان خلوت و کم رفت و آمد بود و باد خنکی می وزید،هوای لطیف بهاری دل انگیز و فرح بخش بود.ماه منیر در کنار طغرل نشست و حوریه به اتفاق بچه ها و دایه ها در پشت سرشان قرار گرفتند.مارال سوار بر اسب در کنار در ایستاد و با نگرانی چشم به اطراف دوخت.اتومبیل که به راه افتاد او نیز اسب را به حرکت واداشت.
خیابانها و کوچه های شهر را پشت سر نهادند و قدم در جاده ای که به ملکشان منتهی می شد،نهادند.حاج صمد رنجشش را از دختر خود در پشت حصار شیفتگی،محبوس ساخته بود و از سوارکاری در کنار او احساس آرامش می کرد میلی به تاخت و تاز و زود رسیدن به مقصد را نداشت و از خدا می خواست که این فاصله طولانی تر شود تا فرصت بیشتری
برای تنها بودن با مارال و گفتگوی با او را داشته باشد و در طول مسیر زیر چشمی حرکات دخترش را در نظر داشت.مارال غرق در افکار خود بود.حال و هوای جاده ی آشنایی که در مقابل داشت او را از خاطرات تلخ روزهای سختی که در منزل همسر گذرانده بود دور ساخت.به نظر می رسید که آن روزها از زندگی او جدا هستند و هیچ نقشی در آن باقی نخواهند گذاشت.
در چنان حال و هوایی بود که صدای پدر را شنید که می گفت:
_خدا را شکر که تن پروری در آن خانه باعث نشده که اسب سواری از یادت برود.برای اینکه بتوانم نقش آن مردک را از صفحه ی زندگی ات پاک کنم،اول باید بدانم درباره ی او چه فکر می کنی.اگر فقط یکذره هوایش را در سر داشته باشی،حتی نیم قدم هم برایت برنمیدارم .من کار و زندگی ام را رها کرده ام و درصدد نجات تو از این منجلابی که افتاده ای هستم و به مشداصغر سپرده ام به نحوی او را از سر راه تو دور کند.اگر فکر می کنی قادر به فراموش کردن او نیستی ، از همین الان تکلیفم را روشن کن.
_من اختیار این کار را به شما سپرده ام از همین الان خیال دخالت در آنرا ندارم.
_یعنی باور کنم که کاملا به اشتباه خود پی برده ای و آنچه می گویی از روی صدق و صفاست؟خدا می داند اگر به لعیا دلبستگی نداشتی اجازه نمی دادم وجود او آرامش خانواده ما را در هم بریزد.چون به محض طلاق گرفتن باز هم هزار و یک خواستگار اسم و رسم دار برایت پیدا خواهد شد و من نمی خواهم وجود این دختر وبال گردنت باشد.
_اگر بگویم دیگر خیال شوهر کردن را ندارم،دعوایم می کنید؟
_غلط می کنی که این خیال را نداری.فکر می کنی همه ی مردها مثل هم هستند؟دیگر نمیگذارم قسمت هر کس و ناکسی بشوی.این بار من انتخاب می کنم و تو ناچار باید اطاعت بکنی.
_حالا وقت این حرفها نیست آقاجان.هنوز قلاده ی آن مرد به گردنم است مدتی طول می کشد تا رهایم کند.به وقتش راجع به این موضوع حرف خواهیم زد.
_نه همین حالا،همین حالا می خواهم حرف بزنم.باید تکلیفم را با تو یکسره کنم و بدانم چند مرده حلاجی.آن دختر مال تو.ولی در ازدواج دوم مجبور نیستی لعیا را یدک بکشی.او همین جا پیش خانم جانت و طیبه خانم می ماند و بزرگ می شود.
_خیلی خوب آقا جان آنهم به چشم.من در این قضیه دخالت نمی کنم و آنرا به عهده ی شما می گذارم هر طور صلاح می دانید اقدام کنید .فقط زودتر خلاصم کنید.می خواهم آزادیم را به دست بیاورم.
_من آزادی ات را به هر قیمتی باشد به تو برمیگردانم.
مارال هنوز مطمئن نبود که کاملا دل پدر را به دست آورده و به همین جهت به صدای خود پیچ و تابی داد و با لحن شیرین همیشگی گفت:
_آقا جان برایم غزل حافظ نمی خوانید؟
_چرا می خوانم:الا یا ایهاالساقی ادرکاسا و ناولها.
جمله اش را قطع کرد و گفت:
_نه آقا جان،این را نه،یکی دیگر بخوانید.
_چرا ،چون وصف حال خودت است؟که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها؟
_قرار شد دیگر ملامتم نکنید.
_تو نمی دانی کجای دل پدرت را سوزانده ای ،پدرسوخته.
_پس شما هنوز مرا نبخشیده اید.
جوابش را نداد و گفت:
_تو دوران محکومیتت را گذرانده ای و به اندازه ی کافی تنبیه شده ای.درست مثل خودم یک دنده و لجبازی .اگر من نتوانستم با کمربندم خوب تنبیهت کنم،ترکه ی خیس زندگی با ضربه های دردناک خود به راحتی تنبیهت کرد،ولی تاولهای آن ترکه ای که به قلب من زدی،هنوز خوب نشده است.
_شما به من بگوئید چطور می توانم به روی آن مرهم بگذارم.
_با رفتاری که بعد از این خواهی داشت جبران کن.هر کس به رویت خندید که نباید فوری دلبسته او بشوی.در رفتار و گفتارت سنگین و متین باش و شخصیت اجتماعی خود و خانواده را حفظ کن.
_آنموقع دیگر با من مهربان می شوید؟
نگاه التماس آمیزش در نگاه پدر نشست.قلب حاج صمد که سرشار از محبت به دختر عزیزکرده اش بود،تاب این نگاه را نیاورد و به زبان آمد:
_اگر به من مجال مهربانی را بدهی ،چرا که نه.
_دلم می خواهد دوباره همانطور مرا دوست داشته باشید که قبلا دوستم داشتید.
_دستت را به من بده مارال و قول بده همانطور باشی که من میخواهم.
با اشتیاق اسب خود را به اسب پدر نزدیک کرد و به روی دست وی بوسه ای زد و گفت:
_قول می دم آقاجان.قول می دهم.
حاج صمد میل به درآغوش کشیدن مارال را با تمام وجود احساس کرد،اما هنوز زمان را مناسب برای نشان دادن این اشتیاق ندید و ترجیح داد باز هم فاصله ی فیمابین را حفظ کند.
وارد آبادی که شدند،صدای زنگوله ی گردن حیوانات چون موسیقی دلنوازی زنگ خاطره ها را به صدا در آورد.با صدای بع بع گوسفندان،آوای پرندگان و جست و خیز گنجشکان به روی شاخه ی درختان،مرغ دلش از شاخه ای به شاخه ای پرید و در نهایت به دوران کودکی سفر کرد.
زنهای دهاتی که هر کدام یک گوشه ی خیکهای شیر را گرفته بودند و تکان می دادند و زنهایی که در کنار نهر آب مشغول شستن فرشهای رنگ و رورفته و مندرس بودند،به دیدن ارباب و دخترش از حرکت باز ایستادند و ادای احترام کردند.
با وجود گذشت یکسال و نیم از اتمام ساخت خانه ی سفید حاج صمد،نمای عمارت که محصور در میان درختان بود،از تمیزی برق می زد.خانه شامل چهار اتاق خواب بزرگ و یک سالن بود و آشپزخانه ی آن مجزا و در ساختان مخصوص خدمه قرار داشت.حکمعلی که برای تدارک مقدمات پذیرایی از خانواده ی
ارباب از صبح زود به اتفاق شفیقه به آنجا رفته بود،افسار اسب مارال را گرفت و در پیاده شدن کمکش کرد.
سالن با فرشهای نفیس نقش شکار که با حال و هوای ده هماهنگی داشت مفروش شده بود و در کنار هر پشتی ،پتوهای ملافه شده ای که جلوی آن قرار داشت،انتظار ورود مهمانان را می کشید.
مارال به محض ورود حوریه را دید که به پشتی تکیه داده و مشغول شیر دادن به لعیاست.بی اختیار او را ازبغل زن برادرش گرفت و گفت:
_میخواهم خودم شیرش بدهم.مرا ببخش حوریه.
_اشکالی ندارد،هر جوری راحتی.ولی اول برو لباست را عوض کن.
این حرکت،لعیا را که هنوز گرسنه بود به گریه انداخت.ماه منیر ابرو را در هم کشید و تشرزنان گفت:
_این چه کاری بود کردی؟آخر این چه جور محبت کردن است.بگذار طفلک معصوم شیرش را بخورد.
حاج صمد که تازه داخل سالن شده بود پرسید:
_چه خبر شده،چرا اینقدر سر و صدا می کنید؟
از ترس پدر،لعیا را به آغوش حوریه برگرداند و برای تعویض لباس داخل یکی از اتاقها شد.
قدمهای مارال با شتاب از گذشته می گذشتند و به آینده می پیوستند.
لباسش را که عوض کرد،لعیا را که در آغوش حوریه به خواب رفته بود از او گرفت و روی زانوی خود خواباند.
حاج صمد در کنارش به پشتی تکیه داد و نشست.به تلافی روزهایی که به اجبار از هم جدا مانده بودند،می خواست بیشتر در کنارش باشد.حتی نیم نگاهی هم به لعیا که در آغوش مادر به خواب رفته بود نینداخت.مارال با دلخوری گفت:
_شما حتی نمی خواهید نیم نگاه هم به این دختر بیندازید.آخر چرا،مگر او نوه ی شما نیست؟
_هرچه باشد خون خانواده ی شکوری در رگهایش جریان دارد.فکر می کنی می توانم این موضوع را فراموش کنم.
_اما این خون آمیخته با خون خانواده ی سلطانی است،یعنی این را هم فراموش کرده اید.
_یک قطره خون ناپاک برای آلوده ساختن همه ی شریانها کافی است.بچه را بده طیبه ببرد بخواباند.
ماه منیز که از دور چشم به آن دو داشت رو به طغرل کرد و گفت:
_باز این پدر و دختر جیک جیکشان شروع شد.انگار نه انگار که غیر از خودشان کس دیگری در این عمارت است.خدارا شکر.اصلا فکر نمی کردم به این سادگی از گناهش چشم پوشی کند و او را ببخشد.
_خیالت راحت خانم جان.آقاجان تشنه ی بخشیدن مارال بود.مطمئنم همان لحظه که به پایش افتاد به راحتی او را بخشید.
فصل 62
یاشار مصمم بود که هرطور شده همسرش را به خانه بازگرداند و رشته ی پیوندی را که داشت می گسست دوباره به هم گره بزند.با وجود این که به خوبی می دانست که از فریاد زدن در جلوی خانه ی آنها،به غیر از ایجاد مشکلات بیشتر راه به جایی نخواهد برد،دست از تکاپو برنداشت و ساعتی بعد از اینکه مارال به اتفاق خانواده عازم دهات شده بودند،او بی توجه به اعتراض مادر که می خواست پسر خود را از رفتن به دنبال زنش بازدارد،کوبه در خانه ی آنها را به صدا درآورد.
برخلاف انتظار ،بلافاصله در خانه گشوده شد و غیبعلی او را به داخل شدن دعوت کرد.
باز که تو پیدات شد.چرا دست از سرمان برنمی داری؟
یاشار تصمیم گرفته بود که کوتاه نیاید و در مقابل زور،او هم زور بگوید و در مقابل فریاد ،او هم فریاد بزند.صدا را بلند کرد و گفت:
_شما چرا دست از سر زن و بچه من برنمی دارید.کجا قایمش کرده اید؟
_بی خود داد نزن.برو پی کارت و دیگر اینجا پیدایت نشود.
_مطمئن باشید.تا وقتی زن و بچه ام اینجا هستند،از دست من آسایش نخواهید داشت.
غیبعلی در حالیکه مشت محکمی به سینه او می زد،گفت:
_تو جرأت آن را نداری که بتوانی مزاحم خانواده ی ارباب من بشوی مگر آنکه از جان خود سیر شده باشی.
_این کاری است که از عهده ی تو برمی آید.در واقع کار و حرفه ات همین است.
قزبس برای خارج کردن مرغ و خروس ها از حیاط اندرونی که از یک لحظه غفلت آنان و باز ماندن در مابین دو حیاط استفاده کرده و وارد شده بود،درخواست کمک می کرد که مشداصغر ،غیبعلب را به کمک قزبس فرستاد و خود به حالت حمله به طرف یاشار هجوم برد و گفت:
حرف مفت زیادی نزن و تا در این راه جانت را از دست نداده ای سر عقل بیا و برو به دنبال کارو کاسبی خودت،شتر دیدی ،ندیدی.
خواب دیدی خیر باشد مارال زن من است ودخترش ،دختر من.به همین سادگی،شتر دیدی ندیدی؟مارال کجایی بیا برویم.
بیخود فریاد نزن،مرغ از قفس پریده و دیگر هرگز دستت به انها نمی رسد.
شما حق ندارید زنم را از من قایم کنید.زنی که از خانه شوهر فرار کرده ،باید مجازات شود.
چه کسی می خواهد مجازاتش کند؟تو؟پس بگیر.
یاشار با لگدی که به پهلویش خورد با انکه به شدت دردناک بود ولی اظهار عجز نکرد و ادامه داد:
هر چقدر می خواهی بزن.من از رو نمی روم.تا وقتی زنم را به من برنگردانید،پیش در و همسایه آبرویتان را خواهم برد.مگر اینکه بی ابرویی برای اربابت اهمیتی نداشته باشد.مملکت قانون دارد.منتظرم فردا صبح دادگستری باز شود تا بروم شکایت کنم.
هر چه دلت می خواهد بکن.آن کسی که بدون شهود آن دختر را به عقد
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)