از صفحه 444 تا 483
افخم به گریه افتاد وگفت:
پس مادر و خواهر بدبختت ازکجا باید نون بخورن؟ دلم خوش بودکه لااقل بعد از اون خدا بیامرز یه پسر رشید وکاری دارم. پس چی شد. غیرتت کجا رفت؟ لابد منتظری دستمونو واسه یه لقمه نون جلوی هرکس و نا کسی دراز کنیم.
-خدا نکند آنا، چه حرفها می زنید، مگر من مرده ام.
-نه نمرده ای زنده ای. فقط به غیرازاون زن فکردیگه ای درسرت نیست.
خوب معلومه. تکلیف تو سرپرستی از مادر و خواهرته. مگه غیر از اینه یاشار؟
یاشار طاقت فیاورد و پاسخ داد:
خیلی خوب، به خاطر شما بعدازظهرها مغازه را باز می کنم و خرجتان را درمی آورم. حالاراضی شدید
افخم قانع نشدو به دنبال پسرش که داشت از پله ها پایین می رفت روان شد و بالحن اعتراض آمیزی گفت:
-فقط بعداز ظهرها! پس صبحها جی؟
به ناچار به روی پله ایستاد و سر به عقب برگرداند و با سماجت تاکید کرد
فعلآ فقط بعدازظهرها. غیر از این امکان ندارد. بی خود اصرار نکنید. سعی می کنم یک آدم مطمئن پیدا کنم و آنجا بگذارم که تمام وقت دکان را اداره کند.
-که سنار سه شاهی درآمد مارو بدزده و به ریشمون بخنده.
- خوب پس باید چه کارکنم؟ یعنی بیخود وقتم را تلف کردم و درس
میخواندم. بالاخیره هرکسی را بهرکاری ساخته اند.
گونه های افخم از خشم گلگون شد و لبانش به لر زه درآمد و فریاد زنان
گفت:
این چه کاریه که از وقتی زن گرفتی، هنوز نتونستی یه آلونک واسه خودت دست وپاکنی. ازاون کاری که تورو بهرش ساختن چی گیرت اومده، اگه عقل داشتی، نمی رفتی دنبال دختری که فقط فیس و افاده اش واسه ما اورده
-باز میان دعوا نرخ تعیین کرد ید، این موضوع چه ربطی به مارال دارد.
- خیلی ربط داره. از صبح عین مرغ می ره تولونه اش و عین خیالش
نیس که داره تو أین خونه نون می خوره وباید به نوبه ی خودش زحمت بکشه. اگریک کم صبر داشته باشید، ما از این خانه می رویم و شما راحت می شوید.
دستش را به کمرزد وصدا را بلندترکردکه مارال بشنود وگفت:
-واه چه حرفا. مگه دیگه می زارم بری. حالا که آقا جونت مرده وریحان هم دیر یا زود می ره دنبال زندگی اش، می خوای منو تنها بذاری و بری. دیگه چی ، مگه می شه.
- پس باید یک جوری با مارال کنار بیایید وگرنه ناچارم ازاینجا بروم.
-حالا که محتاجت شدیم ناچاری، چطور تا آقا جونت زنده بود، این فکرو نکردی. اون موقع که من جلوتونونگرفته بودم. من نمی تونم با اون کنار بیام، بأ اونی که انگار عارش می آد با من حرف بزنه. با اونی که به جای جهاز فقط په مشت فیس و افاده با خودش به اینجا آورده.
-اجازه نمی دهم به زنم توهین کنید.
-واه چی شد! چطور به زنت اجازه می دی که صبح تا شب واسه مادرت پشت چشم نازک کنه واونو داخل آدم ندونه، ولی به من اجازه نمی دی بهش توهین کنم. اینجا یه خونه اس نه دو تا خونه و همه باید سر یه سفره باهم نون بخورن، نه اینکه یکی غذاش برداره بره تو اتاق خودش قایم بشه.
صدایش هر لحظه بیشتر اوج می گرفت تا عروسش بشنود و عکس العمل نشان بدهد.
مارال که از ابتدای شروع صحبت آنها شاهد بگو ومگویشان بود، همه ی آنچه راکه می گفتند می شنید ودر سکوت منتظر پایان أین ماجرا بود بالاخره طاقت نیاورد. از جا برخاست و میان دو لنگه در اتاق ایستاد و بأ صدای بلندی که از خشم می لرزیدگفت:
اگرغذایم را به اتاقم می برم، برای این است که تو را هم شأن خودم نمی دانم وحاضر نیستم سر سفره ات نان بخورم. اگر فیس و افاده دارم بازهم برای این است که من کجا و توکجا.
افخم از پله های ایوان به سرعت بألا رفت و درست درکنار اتاق انها روبروی اوایستادودرحالی که دست را به علامت تهدید تکان می دادگفت:
_پس غلط کردی که عروسم شدی.
_خودم هم می دانم که غلط کردم و مثل سگ پشیمانم. اگر پسرت در زندان رأ بازکند. می روم و پشت سرم را هم نگاه نمی کنم.
یاشارکه به دنبال مادر از پله ها بالا آمده بود، از سخنان توهین آمیز مارال به خشم آمد و اختیار را ازکف داد، به طرف أو حمله برد و سیلی محکمی به صورتش نواخت وگفت:
- فکر نکن اگر دختر خان هستی، حق داری به مادرم توهین کنی. حرف دهنت را بفهم و حد خودت را بشناس.
مارال این ضربه را با ضربه محکمتری که به پشت گردن یاشارزد پاسخ گفت فریادکشید:
اگریکبأردیگردستت را روی من بلند کنی، همه ی خانه و زندگی ات ر آتش می زنم. خیال کردی چون زن هستم حریفت نمی شوم.
ریحانه سراسیمه از اتاق بیرون آمد وگفت:
خواهش می کنم بس کند. دیگر در این خانه آبرو برایمان باقی نمانده. یاشار مارال را به داخل اتاق کشید و در را پشت سوشان بست و با لحن تندی به اوگفت:
اینجا خانه ی پدرت نیست و من و آنا هم رعیت تو نیستیم که بتوانی هر بلایی بخواهی به سرمان بیاوری.
چشمان سیاهش ازآتش شعله های خشم به سرخی نشست و فریاد های خفه شده در دلش را از حلقوم صبر رها ساخت.
- یعنی ساکت شوم و بگذارم تو و مادرت هر بلایی می خواهید به سرم بیاورید؟ برای چه خلاصم نمی کنی که بروم. خشمگین تراز او فریاد کشید.
آن بچه ای که در شکم داری زنجیرت کرده و راه خلاص نداری. هردودست را مشت کرد وچندبار پیاپی به روی شکم خود کوفت وفریاد زنان گفت:
اینقدر مشت می زنم که بمیرد. من ازاین بچه که اسیرم کرده متنفرم و نمی خواهمش. حالا می بینی، کاری می کنم قبل از اینکه نفس کشیدن را یاد بگیرد، از نفس بیفتد.
این عکس العمل باعث وحشت یاشار شد و آتش خشم او را سرد کرد، سراسیمه به طرف مارال رفت و دستش واگرفت وگفت:
- آن بچه راکشتی، بس کن، چه کار داری می کنی؟
به مشت زدن به روی شکم خود ادامه داد و پاسخ داد.
همان کاری راکه باید بکنم. به من دست نزن، بروگمشو. دیگر نمی خواهم ببینمت. از تو متنفرم، هم از تو و هم از خودم که حماقت کردم و زنت شدم. تاکی باید تاوان این حماقت را بدهم، دیگر کافی است. یاشار از رفتار تند خویش پشیمان شد. مارال دختری نبودکه بشود با او
با خشونت برخورد کرد. با وجود اینکه به روی پایه های سست زندگی تعادلش را از دست داده بود، باز هم برای جلو گیری از افتادن به تلاش ادامه می داد. برای رویت مهر مارال در قلبش نیاز به عینک ذرهبینی نبود، چون توده ی عظیم این محبت، هربار به محض فرو نشستن خشم، با فشاری که به قلب وی وارد می ساخت، ماهیتش را آشکار می کرد. دستهای او را که در حال مشت زدن به روی شکم خود بود به نزدیک لب برد، بوسید وگفت:
مرا ببخش. خودت باعث شدی که کنترلم را از دست بدهم و عصبانی شوم.
دستش را عقب کشید وگفت:
ببخشم که چی،که باز هم زندانی ات باشم؟ برای چه برایم زندانبان گذاشت ای؟ خیال نکن حریف مادر و خواهرت نمی شوم، وقتی جانم به لب برسد، جلودارم نخواهند بود.
-نمی گذارم جانت به لب برسد.
-دارد می رسد. آنقدر سوزن زندگی به قلب و وجودم نشتر زد،که دیگر جای سالمی بر آن باقی نمانده.
برای اینکه سوزن زندگی انگشتانت را زخمی نکنداز نیروی عشقت انگشتی بساز برای جلو گیری از زخمی شدن آن.
مارال با لحن تمسخر آلودی برسید:
کدام عشق! عشقی که مرده که دیگر نیرویی ندارد. از من چه می خواهی یاشار،کوه یخی که روبرویت ایستاده. هیچ حرارتی ندارد و فقط دارد ذره ذره آب می شود و تعلیل می رود. تا از وجودش چند قطره بیشتر باقی نمانده رهایش کن.
نیتوانم مارال. نمیتوانم
صدای فریاد افخم برخاست
-کجاپی یاشار؟ پس چرا نمیروی سرکارت. نکنه می خوای از اونجا هم بی کار بشی.
سر بلند کرد و پاسخ داد:
- الان می روم آنا.
مارال با لحن سرد و بی تفاوتی گفت:
برو به کارت برس. أز حرف زدن با من جایی نمی رسی. به ناچار از جا برخاست و با لحن التماس آمیزی گفت:
- قول بده با آنها دهن به دهن نشوی.
آب دهان را به بیرون تف کرد وگفت:
- حیف از دهنم که برای صحبت با آنها باز شود.
یاشار به خود فشار آورد تا آتش خشمش دوباره شعله ور نشود در را بازکرد و از اتاق بیرون آمد. بی اعتنا به نگاههای کنجکاو مادر و خواهر زیر لب خداحافظی کرد و از پله ها پایین رفت
فصل 56
از فردای آن روز یاشار طبق قولی که به مادر داده بود، غروبها چند ساعتی دکان را باز می کرد و برای تامین معاش خانواده در آنجا به کاسبی می پرداخت. منتظر بود به خاطر این عمل مورد اعتراض همسر خود واقع شود. ولی مارال بی تفاوت بود و قصد اظهار نظر را نداشت.
خزان دلش درگذر از مخروبهای دلگیر پائیز همراه با برگ ریزان دستخوش طوفان می شد.
ریحانه به دستور برادر با زیرکی خاص خود با تغییر نوبت حمام از دیدار احتمالی او با مادرش جلو گیری می کرد و نقشه های راکه مارال و سید خانم برای این ملاقات می کشیدند، باطل می ساخت. روزها به سرعت می گذشتند و فرصت دیدار از دست می رفت.
یکروز موقع بازگشت از حمام کالسکه ی خواهرش را دید که از آنجا می گذشت. سعی کرد توجه ی غزال را به طرف خود جلب کند ولی بی نتیجه ماند.
ریحانه در سکوت هم شاهد این تلاش بود و هم شاهد درد و رنجش. او از آنچه دردل این زن می گذشت آگاه بود، اما به خاطرقولی که به یاشار داده بودکاری از دستش بر نمی آمد.
پاهای مارال ست شده و از حرکت باز ایستاد دل را به دنبال اسبهای
درشکه فرستاد و چشمها را به دنبال یافتن راه نفوذ به داخل آن. ریحانه دستش راگرفت وگفت:
- بیا برویم مارال. ایستادن در اینجا بی فایده است. آنها رفتند. دیگر اثری از درشکه نیست.
بی آنکه به أو بنگردگفت.
-می دانم که رفتند. ولی آخر چرا؟
این چرا پاسخی نداشت. در سکوت درکنار هم به راه افتادند و به خانه بازگشتند. زمستان که نزدیک شد یاشار از چوب و تخت هایی که در زیر زمین داشتند. کرسی کوچکی ساخت تا همسر پا به ماهش بتواند به دور از دیگران در همان اتاق خودشان به استراحت بپردازد
اولین باری که زیر آن کرسی نشستند مارال به یاد کرسی خانه شان و دیوان حافظی که همیشه به روی آن آماده نیت کردن بود و حاج صمد هرشب با آن فال می گرفت و غزلهای نابی را برای او می خو اند، افتاد وگریست. در روزهای آخر بارداری ساعتهای تنهائی را با غزلهای حافظ سر می کرد و آبیات آنرا با همه احساس، در وجود خویش سرازیر می ساخت. انروزها میلی به نگریستن در آینه نداشت و خود را با صورت و بینی باد کرده و شکم برآمده ای که در آئینه می دید، بیگانه می دانست.
از ترس اینکه به روی برفهای یخ زده کف حیاط لیزبخورد،کمتر ازاتاق خارج می شد.
نیمه شبی که درد زایمان امان مارال را برید یاشار را از خواب بیدار کرد و او را به دنبال مادام فاسمیک فرستاد.
در آن نیمه شب هیچ وسیله ی نقلیه ای پیدا نمی شد و یأشار تمام طول راه رابدون لحظه ای توقف تا رسیدن به مقصد دوید، چندین بار به روی برفهای یخ زده ی کوچه های مسیر راه لیز خورد و با وجود دردی که در پایش پیچیده بود، دوباره برخاست و به دویدن ادام هداد
مادام فاسمیک باکالسکه ی شخصی خود به همراه او به بالین مارال آمد و ساعتی بعد دختر ریز نقشی که غصه های دل مادر، وجودش را آب کرده بود، متولد شد. لعیا به اندازه ای کوچک بود که مارال جرات نمی کرد او را بغل کند.
مادام ساسمیک به دستور ماه منیر با اصرار از یأشار خواست که موقتا برای مراقبت از همسر و دختر خود پرستاری بیاورد. ولی یاشار نپذیرفت و ریحانه را مأمور پرستاری از آن دوکرد. در این ده ماهی که دندانهای تیز سرنوشت قلبش راگازمی زد، به اندازه ی همه ی زندگی گذشته تجربه آموخته بود. صدای گریه ی موجود نحیفی که ماهها شکافهای عمیق پیوستکگی او و یاشار را بخیه زده بود، بأ وجود اینکه درکنارش قرار داشت، به نظر نامأنوسی و از فاصله ی دوری به گوش می رسید.
دل مارال درون سینه منجمد شد و حتی آتش داغ منقل هم نتوانست انجماد قلب یخ زده اش را آب کند. یکماه طول کشید تأ تو انست به آن کودک دل ببندد و این دلبستگی به تدریج آنقدر وسعت یافت که دیگر نمی توانست از او جدا شود.
لعیا برای پرکردن جای خالی همه ی محبتهایی که بعد ازازدواج با یاشار خود را از آن محروم کرده بود،کافی به نظر می رسید. میل مرده اش به زندگی دوباره زنده شد وکوشید تا به عکس العملهای محبت آمیز همسر پاسخ مثبت بدهد. افخم هنوز نتوانسته بود وجود نوه ی خود راکه از ابتدا هم او را نمی خواست بپذیرد. به خصوص که شباهت این نوزاد به مادرش با همه ی کوچکی کاملآمحسوس و اشکار بود و این برای روی گردان ساختن افخم از آن طفل کافی به نظر مینمود.
شبهای زمستان روز به روزکوتاهتر شد و برفهایی که درکنج دیوار
کوچه های تنگ و باریک به دور از آفتاب، خیال آب شدن را نداشتند، آب شدند و درختان لخت و بی برگ، برفها را تکاندند » به شکوفه نشستند.
انیس خانم به کمک اقوام نزدیک آنها، کوشید تا فخم و ریحانه را وادار سازدکه به یمن فرا رسیدن سال نو، لباس سیاه را از تن بیرون بیاورند. افخم که هنوز دلش به اندازه لباسش عزادار مرگ همسر بود زیر با،رنرفت و به گریه افتاد وگفت:
دست رو دلم نزار، بعد از اون خدا بیامرز چطور می تونم لباس رنگی بپوشم.
آخه دیگه وقتش شده که این دو تا جوون رو به هم محرم کنیم. اگه یادت باشه اون خدا بیامرز هم می خواست این دو تا زود تر به هم محرم بشن. تا وقتی شما لباس سیاه تنتونه که نمی شه این کار رو سرانجام داد.
وایعنی می گی دایره دنبک بزنیم و با سازو دهل بگیم و بخندیم. منکه چغندر زیر خاک نکردم، انیس خانوم.
واه چه حرفا می زنی افخم خانوم. کی گفت شما چغندر زیر خاک کردین. اون خدا بیامرز تاج سر همه ی ما بود و احترام خاکش واجبه ولی در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست من نمی گم فراموشش کن. شش ماه بیشتر نیست که عزیزتو زیر خاک کردی، اما اینو هم فراموش نکن که دخترت جوونه و آرزو داره. بذار زود تر بره خونه ی بخت و سروسامون بگیره.
بالاخره افخم شب عید لباس سیاه را از تن بیرون آورد و اجازه داد که آنها برای صحبت در مورد مراسم بله بران و عقد کنان به منزلشان بیایند.
با وجود اینکه لعیا همه وقت مارال را به خود اختصاص داده بود بازهم او در حسرت دیدار پدر و مادر آه سینه را با اشک دیده می آمیخت.
یاشار با اصرار و التمامی همسر خود را وادارکرد تا در موقع تحویل سال نو لعیا را بغل کند و درکنار سفره هفت سینی که افخم در اتاق نشیمن گسترده
بود بنشید وکدورتهای گذشته را به دست فراموشی بسپارد. باز هم ترمه ی بید زده وآئینه شمعدانهای نقره ی سیاه شده را از صندوقخانه بیرون آوردند و بساط هفت سین را به روی آن نهادند.
جای خالی غفور درکنار سفره افخم را به گریه انداخت و دوری از خانواده مارال را.
این اولین عیدی بودکه او به دور از خانواده می گذراند. ماه منیر به حفظ سنت علاقه خاصی داشت و هر سال سفره هفت سین را با دست خود تزئین می کرد و به خدمه اجازه دخالت را نمی داد. ترمه ی اصل چشمگیرگرانقیمت را در تالار کوچک پهن می کرد و لاله های گرانقیت عتیقه قدیمی را روی آن می گذاشت، با یک جلد کلام الله مجید که لابلایش پر از اسکناسهای ده تومانی نو تا نخورده بود که قصد داشت بعد از تحویل سال، به آهالی خانه عیدی بدهد.
یاشار به زحمت مارال را راضی کرد که به محض تحویل سال، صورت مادر شوهرراببوسد و سپس لعیا را در آغوش گرفت و او را به طرف افخم برد تا او برای اولین بار به صورت نوه اش بوسه بزند.
این لبخندی که لعیا به روی مادر بزرگ زد، محبت او را به جوش آورد. بچه را از دست پسرش گرفت و بوسید و سپس صووت آن کودک را روی شانه خود قرارداد.
مارال طاقت نیاورد و بی اختیار گفت.
موااظب باشید سرش را روی چارقدتان نگذارد.
افخم تشر زنان گفت
وا مگه چارقد من چه عیبی داره که می ترسی بهش دهن بزنه. این چارقد نوس وتازه از صندوقچه ام بیرون آوردم. اصلآ این دختر آدم بشونیست پاشأر چه شب عید و چه روز دیگه، زبونش مثل خودش تلخه بیا این
بچه ارزونی خودت بگیرش.
قبل ازاینکه مارا لی دست دراز کند، یاشاردست دراز کرد و بچه راگرفت. افخم با خشونت کودک را به روی دستهای پسرش پرتاب کرد وگفت:
اینم از شب عید مون که زهر مار شد. مث اینکه هیچ وقت نباید آب خوش ازگلومون پائین بره.
ریحانه با محبت دست خود را به دورگردن مادر حلقه کرد وگفت: عیب ندارد آنأ جان، بی خود خونتان راکثیف فکنید. خودم قربأن خودتان و چارقد سرتان بروم.
مارال از جا برخاست و لعیا را از دست یاشارکه داشت با غضب نگاهش می کردگرفت وبی آنکه از جمله ای که بی اختیار بر زبان آورده بود پشیمان شده باشد، از اتاق بیرون رفت.
افخم لنگه کفشش را محکم به روی سوسکی که معلوم نبود ناگهان ازکجا پیدا شده بودکو ید و درست مانند اینکه این لنکه کفش را برسرمارال می کوبد چندین باربا حرص این حرکت را تکرار کرد تا سوسک از جنب جوشی افتاد و بی حرکت شد.
در آن لحظه یاشاردانست که هیچ وقت نخواهد توانست میان او وهمسر خود صلح و صفا ایجاد کند.
فصل 57
قبل از این که صورت ریحانه را برای عروسی بند بیدازند و آراش کنند. در و دیوار خانه را بند انداختند ورنگ و روغن زدند ترکهای دل دیوار و شکافهای عمیق آن را پوشاندند، اما شکافهای دل مارال همچنان باقی ماند.
یاشار هنوز به او اجازه ی تنها بیرون رفتن از خانه رانمی داد و از آن می ترسید که اگر برود دیگر باز نگردد.
خانه اوایل اردیهشت ماه آماده برگزاری جشن عقد کنان شد. افخم دوباره ترمه ی بید زده را از صند وقخانه بیرون آورد تا از آن به جای سفره ی عقاستفاده کند. ولی انیس خانم بسته ترمه ی بته جقه ای کشمیر سفره ی عقد خود راکه زیاد نو به نظر نمی رسید اما تمیزتر و قابل استفاده تربود دراتاق عقد گسترد و آینه شمعدان نقره ای را که یوسف طبق سنت خریده بود بود در کنار آن نهاد.
با وجود ایکه قرار بود جشن عقد کان مختصر و بی سر و صدا برگزار شود، افخم با یاد آوری اسامی آشنایانی که از قلم افتاده بود، دست به روی دست گرفت وگفت:
- آخه مگه می شه یکی رو دعوت کرد و یکی رو از قلم انداخت، همشون از من توقع دارن. هرکدوم شون اون یکی رو دعوت کر دیم.
می رنجند وگله می کنن یا هیچ کی یا همه شدن.
یاشارکوشید تا به ماددش یادآوری کندکه این خواسته ی خود او بوده که به احترام خاک غفور مراسم ساده و بدون تشریفات بأشد.
افخم به علامت تایید سر تکان داد ی گفت:
می دونم چی می گی. حق باتومن فقط نمی دونم چطور جواب در و همسایه رو بدم. آخه من پلوی عروسی بچه های همشونو خوردم. توکه نه چک زدی. نه چونه، عروس خود تو آوردی توخونه. لااقل در عروسی این یکی باید جبران کنم.
آخر آنا جان مگر این خانه گنجایش چند نفررا دارد؟ از آن گذشته فقط مهما نهای ماکه نیستند، انیس خانم و آقا باقرهم مهمان دارند.
ریحانه هم به کمک برادر آمد وگفت:
یاشار راست می گوید آنا. مأ خودمان به انیس خانم گفته ایم که زیاد مهمان دعوت نکنند. وقتی بیاید و ببینند چه خبراست، می رنجند
لبها را به علامت قهر جمع کرد و با صدای خفه وگرفته ای گفت:
خیلی خب پس هرطوری دلتون می خوادتصمیم بگیرین. معلوم می شه من این وسط هیچ کارهام.
یاشار به دلجریی پرداخت:
چه کسی گفت شما هیچ کاره اید. اصل کار شما هستید. دلتان می خواهد دعوت کنید ما حرفی نداریم. اگر جا نشود آبروی خودمان می رود.
بااین چیزا آبرومون نمی ره. فقط مواظب باش اون شب، زنت با فیس و افاده هاش آبرو مونو نبره.
لحن کلاماو آمیخته با کینه و نفرت برد، نفرتی که روز به روز شدت بیشتری می یافت. یاشار با لحن رنجیده ای گفت:
-باز شما وسط دعوا نرخ تعیین کردید؟
واه باز چی شد، تا اسم زنت می آد رنگ ازرخسارت می پره. انگار که نباید هیچ کی اسم اون نازنین صنم رو بیاره.
خواهش می کنم آنا، بس کنید. هر کس را می خو اهید دعوت کنید و بی خود پای مارال را در این قضیه به میان نکشید.
-ها پس رگ خوابتو پیدا کردم. هرکاری دلم می خواد بکنم. فقط به اون کاری نداشته باشم.
یاشار و ریحانه می دانستندکه بحث بی فایده است و مادر شان کار خود را خواهدکرد.
روز عقد کنان جای سوزن انداختن نبود و با وجود این که در موقع دعوت از مهمانأن خواسته بودند از آوردن بچه خودداری کنند. حیاط پراز بچه های قدونیم قدی بودکه بته های گل سرخ را می کندند و بنفشه های تازه کاشته را لکد مال می کردند. چیزی نمانده بود نوه ی صدیقه خانم که تا کمر به روی حوض خم شده بود، به درون آن سرنگون شود که یاشارگردنش راگرفت و او را از انجأ دور کرد.
مارال تمایلی به حضرر در این جشن نداشت. فقط چون اتاق آنها برای عوض کردن چادر خانم ها اختصاص یافت، چاره ای به غیر از این ندیدکه در این مراسم شرکت کند.
برای اولین بار سرویس جواهراتی راکه از منزل پدری آورده بود به سر وگردن و دستها آویخت وگیسوان بافته را با سنجاق، المامی آراست.
زیبای اش بعد از زایمان دو چندان شده بود و نظرها را به سوی خود جلب می کرد. به محض این که داخل سالن شد، هه ی سرها به آن سو برگشت. برق جواهرات گرانقیمتش او چشم همه را خیره می ساخت باقر پدر یوسف هم صنف غفور بود و مال منالی بیشتر از آنها نداشت. گردن بند طللای کم وزنی که انیس خانم به گردن ریحانه اند اخت در مقابل تلالو جواهرات مارال
ای نداشت.
افخم به دیدن وی ابرو در هم کشید و با نگاه به دنبال یاشارگشت و به محض دیدن او با لحن نیشداری با صدای بلندگفت
صنار سه شاهی که گیرت اومده، دادی واسه زنت جواهرخریدی. آخه نه که خیلی واسه خودت وخونوادت احترام قائله. حق داری سر تا باشو طلا بگیری.
مارال به شنیدن این جمله سر بلند کرد و نگاه تحقیرآمیز و پر نفرت خود را به اودوخت وبا لحن نیشداری گفت.
خیالت راحت باشه، پسرت حتی یک پأ پاسی هم خرج من نکرد. یعنی حتی اگر همه ی عمرکارکند نمی تواند یک چهارم این جوا هرات را برای من بخرد.
یا شاربا خشونت دستش راگرفت وکشید و تشرزنان گفت
- یواشتر. می خواهی آبروی ما را ببری.
-من شروع نکردم اوشروع کرد، خودت دیدی که این آنا بودکه به من طعنه زد.
عاقد مشغول خواندن خطبه عقد بود. ریحانه در لباس ساده ی عروسی چهره اثش از شادی می درخشید. یوسف با نگاه گرم و محبت آمیز خود می کوشید تا به اواطمینان بدهد ک همییشه به عهدش وفادار خوأهد بود. انیس خانم جعبه ی کوچکی راکه انگشتری با نگین فیروزه در آن قرار داشت در مشت می فشرد ی منتظر بود در زمان مناسب برای بله گرفتن آنرا به ریحانه هدیه کند.
مهماندن از آنچه که در طرف دیگر سالن می گذشت بی خبر بودندو چشم به عروس و داماد داشتند.
یاشار دست مارال را کشید و او را با خود از سالن بیرون برد، تا
سروصدایشان باعث آبروریزی نشود. وقتی داخل اتاق خودشان که انباشته از چادر های تاکرده بود شدند، در را پشت سر بست و بی ترجه به لعیاکه در گوشه ای از آن اتاق درون قنداق خفته بود، با صدائی که نهایت خشمم در آن نمایان بودگفت:
به چه می نازی. به دختر خان بودنت؟ مگر از روز اول نمی دانستی که شوهرت نمی تو أند جواهرات گرانقیمت به تو هدیه کند. شب عید وقتی دل آنا را شکستی به رویت نیاوردم وگذشت کردم. این خودم بودم که باعث شدم پررو بشری ووقت و بی وقت به مادرم توهین کنی. من اگر همه ی مال دنیا را به پایت بریزم، باز هم بر ایت ارزش نخواهد داشت و به نظرت نخواهد آمد.
مارال فریاد زنان پرسید:
کدام چیز را برایم خریدی که بگویم نمی خواهم. تو برای بایگانی در پرونده ی زندگی ات همه ی وجودم را سیاه کردی. همانطور که آنا چشم ندارد مرا ببیند، منهم نمی ترانم وجودش را تحمل کنم.ازاو متنفرم. راحتم کن بگذار بروم. من نمی توانم پأسخگوی عقده های زنی باشم که نمی تواندکسی راکه از خودش خیلی برتراست ببیند صد رحمت به کلفتهای درخانه ی پدرم.
یأشار تحمل توهین به مادرخود را نداشت واو را زن ساده و زحمتکشی می دانست که قلب وزبانش یکی بود وشیله پیله ای نداشت وهر وقت مارال شروع به توهین به وی می کرد، دیگر نمی توانست خشمش راکنترل کند و عکس العمل نشان می داد. هنوز این جمله به پایان نرسیده بودکه دست سنگینش را به روی گلوی او فشرد وفریاد زنان گفت:
اگر یکبار دیگر، فقط یکبار دیگر به آنا توهین کنی، آنقدرگلویت را می فشارم که خفه بشوی.
مارال مجال آنرا که فریادی بزند نداشت، تلاش برای رهانی از چنگ او به جائی نرسید. با دست به روی سینه ی یاشار فشار داد تا او را از خود دور
کند. صدای باز شدن در اتاق اورا به خود آورد و ناچار گلوی زن خود رارهاکرد. جای پنچ انگشتش هم به روی گردن مارال ماند وهم به روی دلش. افخم به درون آمد و دررا چنان محکم به هم زد که لعیا بیدار شد و به گریستن پرداخت.
تشر زنان برسید:
واه چه فبر شده! چقدر سروصدا می کنین. دیگه آبرو برا مون نمونده. یأدت می آد بهت گفتم مواظب بأش زنت آبروی مارو با فیس و افاده هأش نریزه؟ حالا دیدی حق داشتم. عوض این که سر عقد خواهرت باشی اومدی اینجا پشت در بسته داری بازنت یک و بدو می کنی. دیگه بسه بیابریم.
جای انکگشتان دست یاشار به روی گلوی مارال قرمز شد. و جای فشار آن در زیر سینه ریز الماسش پر خراش.
افخم بی توجه به حال زار او با لحن تهدیدآمیزی ادامه داد
باید به زنت بگی ادا و اطوار بسه و از فردا صبح که من دست تنها می شم ذیگه نمی تونه نون مفت بخوره. مجبوره آستینهأشو بالا بزنه و بیاد تو آشپزخانه کمکم کنه. حالا دیگه بار شیشه شو هم زمین گذاشته و بهونه ای نداره اینو به اون بفهمون.
مارال با تحقیر سراپای مادر شوهر خود را در لباس بی قواره و چارقد ناهماهنگش برانداز کرد. وسعت نفرتی که از او داشت به اندازه ی ناامیدی هایش بود، فریاد بدون مکث لعیا با فریاد یاشار درآمیخت:
-این بچه را خفه می کنی یا خودم خفه اش کنم.
مارال کودک را در آغوش گرفت و پشت به آنها نشست و به شیر دادن پرداخت.
افخم به یاشار اشاره کرد وگغت:
-کاری نکن که ریحانه دلش شور بیفته و از سر سفره ی عقد بلند بشه،
بیاد اینجا. این زن که آبرو سرش نمی شه، تو بیا بریم.
مارال صدای بسته شدن در را پشت سرشان شنید و نفسی به راحتی کشید. بچه ها هنوز در حیاط فریاد می زدند و بازی می کردند نان برنجی و نان نخودچی نیم خورده و آرد شده روی پله ها وکف حیاط پخش شده بود و سیب گأز زده و پوست میوه له شده در زیر دست وپا حیاط را به زباله دانی تشبیه می کرد. در حالی که لعیا را در آغوش داشت از پله ها پایین آمد و از میان جمع خروشان بچه هاکه توجهی به او نداشتندگذشت، به طرفدر رفت. هیچ کس متوجه و باز و بسته شدن آن نشد.
جمعیت کنجکاوی که چشم به در خانه ای که در ان عروسی بود داشتند بیرون آمدن أو را از آنجا غیر عادی ندانستند لعیا آغوش گرم مادر را که احساس کرد به خواب رفت و آرام گرفت.
از صدای آواز مبارکبادکه به گوش می رسید دلش گرفت و به یاد روزی افتاد که برای اولین بار به همراه همسر بدون هیچ تشریفاتی وارد این خانه شده بود. نه آهنگ مبارکبادی بدرقه راه وی بود و نه کسی برای استقبال انتظارش را می کشید.
رهگذر که از دور می آمد یک آهنگه کوچه باغی را به زبان ترکی زیر لب زمزمه می کرد: ´´غریب آمدم غریب ماندم غریب رفتم ابر پشیمانیها بارید. لعیا را به سینه فشرد و خطاب به او با خود گفت: نمی گذارم تو را از من بگیرند. تو فقط مال منی.
بر سرعت قدمها افزود تا قبل از این که متوجه غیبتش بشوند و سروصدا رأه بیندازند به خانه ی پدری برسد. دلش پر از شوق دیدار شان بود. می دانست که خانم جان از دیدن او شاد خواهد شد، اما آقا جان چی؟ از عکس العمل وی می ترسید. گرچه حتی اگر با ضربه ی شلاق هم استقبالش می کرد، از آن دردی در این مدت کشیده قابل تحمل تر بود.
از جلوی دکان بسته ی غفورگه گذشت، به در و دیوار آن لعنت فرستاد. خاطرات آشنایی و ازدواج با یاشار هیچ خاطره ی شیرینی از خود به جای نمانده بود و یادآوری آن به اندازه ی زهر هلاهل تلخ و ناگوار برد.
بالاخره به خانه ی امید خود رسید وکوبه آن را به أمید زود تر داخل شدن چند بار پیاپی به صدا در آورد.
غیبعلی در راکه گشرد از دیدن دختر ارباب آن چنان دچار حیرت شدکه سلام گفتن را فراموش کرد.
مارال به سرعت از دالان گذشت. پا به روی پله ی حیاط نهاد. ماه منیرکه داشت از پشت پنجره مهمان ناخوانده را نظاره می کرد، با دیدن او فریادی از شوق کشید وگفت:
-حاجی مارال آمد.
حاج صمدکه اولین لقمه ی غذا را به دهان نزدیک کرده بود، قاشق را به روی زمین نهاد و با لحنی که حاکی از ناباوری بود. برسید:
-مارال! مطمئنی بأ آخر او اینجا چه کار می کند؟
- حتمأ برگشته. آن چنان به سرعت می آید که انگار دنباش کرده اند، خواهش می کنم با او تندی نکن این دختر به امید بخشش تو آمده
- خدا لعتنش کند، نابودم کرد.
- نه، نفرینش نکن. آه پدر و مادر زود می گیرد.
مارال به ایوان نزدیک شد و از پله ها بالا آمد. درختان همراه بأ نسیم بهاری با پیچ و تابشان به استقبال او شتافتند وگلهای یاس و اطلسی عطر شان را نثار قدم اوکردند.
ماه منیرحرکتی به خود داددکه به طرف در برود، حاج صمد تشر زنان گفت:
-نه نرو صبرکن بگذار خودش بیاید و روی دست و پایت بیفتد
مارال دررا گشود و در حالی که لعیا را به سینه می فشرد خود را به روی
دست و پای پدر افکند وگفت:
-غلط کردم آقاجان. مرأ ببخشید.
خاج صمد دستها را که برای در آغوش گرفتن او بی تاب بودندد، محکم به زمین فشرد وکوشید تا احساس خود واکنترل کند وگفت: - به همین سادگی!
مارال دوباره به پاهایش بوسه زد وپرسید:
- باید چه کارکنم که مرا ببخشید.
به کودکی که در آغوش داشت اشاره کرد وپرسید:
- آن توله سگ چی؟
-جانم به جانش بسته است. نمی توانم از او جدا بشوم.
- پس امیدوارم همان بلائی راکه تو به سر ما آوردی به سر تو بیاورد، تا بفهی ما چه کشیده ایم. اگر آن شوهر پدرسوخته ات به دنبالت بیاید می دهم قلم پاهایشر را بشکند.
- بشکنید آقاجان، بشکنید.
- قلم پای خودت را پی بأ همان پاپی را که آن طور محکم و استوار به شکنجه گاه رفت.
- آنرا هم هختاریدکه بشکنید. من با این قصد آمدم که اول با شلاق سیاه بشوم و بعد از آن شما گناهانم را ببخشید.
- توبه گرگ مرگ أست.
-من گرگ نیستم. با ورکنید.
- ازگرگ هم بدتری. چه خبر شده؟ چرا اینقدر جواهر به خودت آویزان کرده ای
آخر امشب عروسی خواهر یاشار بود.با صدایی که از خشم لرزان بودپرسید:
چه کسی به تو اجازهدا که انها رااز این خانه بیرون ببری؟ مارال سکوت کرد وماه منپر به جای او پاسخ داد.
- من دادم حاجی. من اجازه دادم که ببرد. مال خودش بود.
- فکر می کردم یک لاقبا از این خانه بیرون رفته.
- یک لاقبا بودم. این تنها چیزی بودکه داشتم و با ورکنید تنها شبی است
که از آنها استفاده کرده ام.
- خواستی با برق آنها چشم آن بینواها راکورکنی
- اتفاقأ چشم مادر شوهرم داشت کور می شد و برای همین هم شروع به بدوبیراه گفتن به من کرد وهمان بدوبیراهها باعث شدکه فراری شوم.
پس همین سنگها فرشته ی نجاتت از آن جهنم شد. برو آن لباسها یی را که بوی گند آن خانه را می دهد از تنت بیرون بیاور. آن بچه را هم به گلین بسپارکه تمیزش کند.
با صدائی که از شوق می لرز ید پرسید:
- پس مرا بخشپدید آقاجان؟
چشمهای سیاه مارال که برق شادی درخشانترش ساختر بود وسوسه اش می کرد. این همان چشمهایی بودکه اندیشیدن به آن خواب شبهای اورا حرام می کرد. از به زبان آوردن نامی که هر روز و هر شب در خیال هزاران بار تکرار می کرد واهمه داشت. دلش نمی خواست به این سادگی او را ببخشد. به همین جهت بدون لحظه ای تردید پاسخ داد:
- وقتی می بخشمت که آن طوق لعنتی را ازگردن بازکرده باشی.
- شما باید کمکم کنیدکه آنرا بازکنم.
-کمکت می کنم. ولی آن نامرد دست بردار نخواهد بود. تا وقتی اسم او به نام شوهر در شناسنامه ات ثبت امت. دختر من نیستی.
درست مانند آن موقع ها که برای برآورده شدن خواست هایش خود را
برای پدر لوس می کرد، پاها را به زمین کوبید با سماجت تکرار کرد:
-چرا هستم آقاجان. هستم. خدا می.داند چقدر دوستتان دارم و چقدر هوایتان را داشتم. شبها به یاد صدای گرمتان دیوان حافظ را ورق~ می زدم و اشک می ریختم. خدا مرا بکشدکه خودم و شما را نابود کردم. من کم سختی نکشیده ام. اگر شما ناامیدم کنید باید چه کارکنم.
ماهمنیر که از ترس عکس العمل حاج صم در سکوت منتظر جوشش احساسات او بود، طاقت نیاو د و اشک ریزان به التماس افتاد:
-ببخش حاجی، خواهش میکنم او را ببخش. به اندازه کافی زجر کشیده. مارال تحت تاثیر احساس مادر به گریه افتاد و با صدایی که از شدت گریستن خفه شده بود التماس کنان گفت:
- ببخشید آقاجان،ترا بخداببخشید.
سعی.کرد احماس خود را مهارکند تا تحت تاثیر آن گریه زاری ها قرار نگیرد با بی حوصلگی و به تندی گفت:
-خیلی خوب بس کن مگر من نگفتم برو لباست را عوض کن و بچه را به گلین بسپار.
مأرال احساس کردکه فعلآ تا همین اندازهکافی است. حرکتی به خود داد واز جا برخاست گفت:
-چشم آقاجان می روم.
ماه منیر از جا برخاست و به طرف در رفت. حاج صمد به اعتراض برسید:
-داری کجا می روی؟
-دارم می رود. یک گوشه ای به دور از تو دخترم را بغل کنم و ببوسم.
- أین همان آرزو یی است که منهم دارم. ولی یک کمی پا به روی دلت بگذار و تحمل داشته باش. بگذار این دختر به اندازه کافی تنبیه شود. وگرنه گمان می کندکه ارزش آبرو و حیثیت ما به اندازه ی یک غلط کردم و چند
قطره اشک است. به طیبه بگو به این دختر برسد وخوب شکمش را سیرکند. به گمأنم از روزی که از اینجا رفته حتی یک وعده غذای کامل هم نخورده است.
خدا لعنت کند بانی باعث بدبختی اش را. آنروز که به توگفتم این دختر خوشبخت نشد، شب و روز نداشتی. مرتب سر سجاده نشسته بودی و دعا می کردی که زود تر به خانه برگردد. پس حالا که برگشته، چرا تحویلش نمی گیری.
باید بفهمدکه اشتباه کرده. باید بفهمدکه جبران خطا های گذشته آسان نیست. تو فکر می کنی شوهر این دختر بی کار خواهد نشست. همین که از فرارش باخبر شود. پاشنه ی در خانه ی ما را از جا خواهدکند. این رشته سر درازدارد. این ماجرا هنوز تمام نشده. اصل آبر وریزی و عربده کشی اش مانده. به مشداصغر بگو بیاید اینجا، باید بگویم چه کارکند وچطور جلوی آن پسره بی همه چیز را بگیرد.
-خدا به زیر بگذراند. می ترسم خون و خونریزی بشود.
- اگر لازم شرد خونش را هم می ریزم. یک سال است دندان روی جگر گذاشته ام تا مبادا دخترم خیال کند، من مانع خوشبختی او هستم. حالا خوشحالم که بالاخره فهمیدکه خودش باعث بدبختی خودش شده. حالا برو به او برس و نگذار تنها بماند
فصل 58
مارال وارد اتاق سابق خود که شد دلش گرفت. چطور پدر و مادرش توانسته بودند، این همه مدت جای خالی او و غزال را در این خانه تحمل کنند. لباسهایش به همان ترتیبی که سال گذشته چیده بود درون کمد قرار داشت و هرکدام از آنها یادآور خاطره ای از روزهای خوش گذشته بود.
با یاد دوران کودکی خویش افتادکه شبها هر وقت می خواست برای انجام کاری از اتاق یرون بیاید، باکوچکرین اشاره ی وی یکی از خدمه چراغ نارس می آورد م مسیر را روشن میکرد
باورش نمی شدکه اود دختر نازپرورده و ته تغاری پدر آن روزهای سخت را در خانه مادر شوهر تحمل کده باشد. روزهایی ی شت سر نهاده بود، چون کابوس وحشتناکی بودکه باید از خدا میخواست که دیگر هیچ وقت تکرار نشود
اینجا خانه اش بود خانه ای که در آن به دنیا آمده و تمام روزفای خوش زندگی اش در انجا گذرانده بود. در و دیوارها به جای اینکه شکاف عمیق زندگی اش را شان بدهد، آینه ای از تصویر روزهای شادکامی او بودند. موقعی که می خواست بند جواهراتی را که به سر و گردنش سنگینی می کرد باز کند ماه منیر وارد شد
- بگذارکمکت کنم، عزیزم.
روی برگرداندو خود را در آغوش مادر افکند و به تلخی گریست. ماه منیر به نوازش گیسوانش پرداخت و پرسید:
-دیگر برای چه گریه می کنی، آن کابوس تمام شد.
- نه تمام نشده، مطمئنم که یاشار دست بر نخواهد داشت و به اینجا خواهد آمد.
- مهم این است که تو دست بردار باشی.
- دیگر تمام شد خانم جان. باورکنید.
- اگر آن بچه رأ با خود نمی آوردی راحت تر دست از سرت برمی داشت.
- آنوقت اگر یاشاردست برمی داشت، من دست بر نمی داشتم. لعیا همه ی زندگی من است.
مأه منیرگردن بند مأرال را بازکرد و موقعی که می خواست گوشواره ها را هم ازگوش او بیرون بیاورد متوجه خراشهای زیر گردنش شد و با تعجب پرمید:
خدای من این خراشها دیگر چیست؟ راست بگو آن مرد چه بلایی سر تو آورده؟ پشت گردنت چرا کبود شده؟
بر شدت گریه اش افزوده شد، با صدای گرفته ای پاسخ داد.
داشت گلویم را فشار می داد، چیزی نمانده بود خفه بشوم که مادرش نأغافل سر رسید و نأچار شد دست از سرم بردارد. این خراشها جای فشار گردن بند به روی گلویم أست.
سگ کی باشد که دست به روی تو بلند کند. آخر چرا تحمل می کردی دختر؟ راست بگو این اولین بار بودکه این عمل ازاو سر زد؟
- یکبار دیگر هم به صورتم سیلی زدکه من تلافی کردم.
از یاداوری روزهای تلخ زندگی دختر خود دلش به درد آمد، آهی کشید
وگفت:
-هیچ فکر می کردی یکروز چنین بلایی سرت بیاید؟
-همیشه این تصور را داشتم که آنچه آسان به دست بیاید لذتی ندارد
- برای همین هم پسر امیرتومان را دو دستی تقدیم خواهرت کردی.
- شمأ ازکجا می دانید؟!
-سید خانم به من گفت که چه دسته گلی به آب دادی.
- خوب لابد او قسمت غزال بود، نه من. از این کار پشیمان نیستم.
-ازکاری که بأ خودت کردی چی؟
ماه منیر احساس کردکه بیش از این نباید داغ دل سوخته ی مارال را تازه کند. بوسه ی دیگری برگونه اش زد و با لحن محبت آمیزی گفت:
خیلی خوب عزیزم به خانه ات خوش آمدی. من و آقا جانت تازه می خوا ستیم شام بخوریم، تأ غذا سرد نشده بیا برویم سر سفره.
-شاید آقاجان نخواهد با من غذا بخورد.
- باید بدخلقی هایش را تحمل کنی تاکم کم آرام بشود. کاری که تو با او کردی. به این سادگی ها قابل بخشش نیست
. - پس لعیا جی؟
- نگران نباش. طیبه عقل پروانه دور این بچه می گردد. همانطور که تو را بزرگ کرده او را هم بزرگ میکند شاممان را که خوردیم حوریه و طغرل را خبر میکنیم نمیدانی جیران کوچولو چقدر شیرین شده
با صدای لرزانی گفت:خدا میداند چقدر دلم برایش تنگ شده خیلی دلم میخواهد زودتر غزال را ببینم
- او را هم خواهی دید. !ما نه امشب. حألا بیا برویم سر سفره
از اقاجأن می ترسم.
- انموقع که باید می ترسیی، نترسیدی. حألا دیگر ترس مفهومی ندارد.
با قدمهان لرزان درکنارمادر به راه افتادوارد اتاق که شدند، حاج صمد زیر چشمی مارال را برانداز کرد خراشهای گردنش از زیر یقه ی لباس آبی خوشرنگش که به تن داشت، نما یان بود. بی آنکه دلیل آنرا بپرسد، علت آن آشکار بود زیر لب به نفرین کردن بانی بدبختیهای دختر خودپرداخت و سر درگوش طغرل نهاد وازاو خواست که توسط مشد اصفر برای پزشک معتمد یپیغام بفرستد برای گواهی ضربه های وارده بر بدن وی صبح روز بعد به دیدشأن بیاید.
شام در سکوت صرف شد و هیچکدام تلاشی برای شکستن سکوت نکردند. ترس از پدر، باعث کوری اشتهای مارال شده بود و به زحمت لقمه ها را فرو می داد. هنوز سفره بر زمین بود که طفرل به أتفاق حوریه و جیران وارد شدند. خوریه با محبت او را در آغوش گرفت وگفت:
-خوش اومدی عزیزم
طغرل به یاد خاطره ای که او را کشان کشان به محضر برد افتاد و سر به زیر افکند
شاید اگر آنروز عجله به خرج نمی داد و کمی تامل می کرد، این سودای خام از سر خواهرش بیرون می رفت و به این روز نمی افتاد.
با آنکه قلبها انباشته از محبت بود، اما از ترس برانگیختن خشم حاج صمد ، هیچکس جرات ابراز آنرا نداشت.
دیداری که می توانست گرم و پرمهر باشد ، سرد و خالی از هرنوع احساس محبت آمیز بود.
به عادت قبل بسترش را به روی زمین افکند و تنگ آب را بالای سرش نهاد . طیبه لعیا را در کنار بستر او قرار داد.
مارال لبخندی از رضایت بر لب آورد و گفت:
دایه جان اگر می توانی امشب را پیش من و لعیا بخواب. می ترسم تنها بخوابم.
-باشد، من می رم از خانوم اجازه بگیرم و رختخوابمو بیارم.
چراغ اتاق پدرکه خاموش شد، خانه در سکوت فرو رفت واز ترس اینکه مزاحم خواب خان شوند، دیگر هیچ صدایی به گوشش نرسید.
شب که به نیمه رسید، مارال لرزش محسوسی از ترس را در وجود خود احساس کرد به خوبی می دانست که اکنون دیگر جشن عروسی یحانه به پایان رسیده یاشار پس از بازگشت به اتاق از غیبت أو مطلع شده خطر داشت نزدیک می شد. خشم یاشار مجال نمی دادکه شب به صبح برسد و بعد به سراغش بیاید.
صدای ضربات پی در پی و مشتهایی که به روی در وارد می شد، همه اهل منزل راکه تازه به خواب رفته بودند بیدار کرد.
مارال هراسان در رخت خواب نیم خیز شد ونشست وگفت:
-دیدی دایه جان، دیدی آمد. حالا باید چه کار کنیم
-نترس عزیزم. تو اینجا تنها نیستی و همه ی افراد این خانواده پشتیبان تو هستند.
یأشار در سکوت شب فریاد زنان می گفت:
-چرا در را بازنمی کنید، دزدها؟
مشد اصغر شلاق در دست چرخاند و از اتاق بیرون آمد و در انتظار دستور ارباب در وسط حیاط ایستاد. غیبعلی و حکمعلی هم در دو طرفش قرارگرفتند. ولی هیچ یک برای گشودن در حرکتی از خود نشان ندادند. یاشار یکبار دیگر بلندتر فریاد کشید:
مکر با شما نیستم، پس چرا در را باز نمی کنید؟ من می دانم که زن و بچه ام اینجا هستند.
حاج صمد در حالی که زیر لب دشنام می داد از اتاق بیرون آمد ودر
ایوان ایستاد و خطاب به مشد أصغر گفت:
دررا بازکن، بگذار بیاید. ببینم چه غلطی می خواهد بکند. سپس خطاب به ماهمنیر ادامه داد:
این آبرو برایمان نگذاشته. خدا می داند فردا دیگر چطور می توانم از در این خانه بیرون برم
مشداصغر حرکتی به خود داد و به طرف در رفت. طفغرل دری را که میان حیاط اندرونی بود گشود رو به مشد اصغرکردوگفت - این جانور را خفه کنید. صدایش هفت ساختمان آن طرف تر هم به گوش میرسد
ماهمنیر چادر را به سر افکند و طول ایوان را پیمودو خود را به انطرف عمارت که اتاق دخترش در آن بود رساند. مارال به دیدن مادر به گریه افتاد وگفت:
- دیدی خانم جان. دیدی گفتم او دست بردار نیست.
ماهمنیر درکنارش نشست و او را در آغوش کشید وگفت:
-فعلآ آرام باش. هیچ غلطی نمی تواند بکند.
حاج صمد یا اله گویان وارد اتاق شد. طیبه چادر را جلوتر کشید و مارال ملافه را به دور لباس خواب خود بیچید.
در را بازکردند. یاشار از دالان گذشت، وارد حیاط شد و رو به طرف عمارت گرداند و با صدای فریاد مانندی گفت:
-کجایی مارال، جواب بده. می دانم که اینجا هستی. بیا برویم.
مشد اصغر شلاق به دست به نزدیک او رسید و دست را به علامت تهدید بلند کرد و با لحن آمرانه ای گفت:
_چطور به خودت جرات دادی این موقع شب مزاحم خواب مردم بشوی؟ گورت راگم می کنی یا مثل سگ بیندازمت بیرون.
_من بدون زن و بچه ام ازاینجا بیرون نمی روم. می خواهی پایم را بشکن، هر بلایی می خواهی سرم بیاور، ولی مارال را به من برگردان.
_ مگر او را به خواب ببینی، مثل بچه آدم طلاقنا مه او را بنویس و خلاصش کن.
با لحن تمسخر آلودی گفت:
_چه خوش خیال. به این سادگی خلاصش نمی کنم، دوستش دارم.
_ این دوست داشتن برای لای جرز دیوار خوب است. این لقمه آنقدر، برای دهنت بزرگ بودکه داشت خفه ات می کرد. یاشار دوباره رو به اتاق کرد و فریادکشید.
_ پس چرا خودت را نشان نمیدهی مارال؟
مشداصغر بازویش راگرفت و او را به طرف در حیاط کشاند وگفت یاگورت راگم می کنی، یا به زور متوسل شوم؟
پاها را محکم به زمین فشرد و مقاومت کرد و پاسخ داد:
_ تا وقتی زن و بچه ام در این خانه هستند، هیچ قانونی نمی تواند مرا بیرون کند
_قانون! نیازی به قانون نیست، خودم از عهدهات بر میایم. فکر کردی ضعیف کشی، دست به روی زنت بلند می کنی. حالاخدمتت می رسم.
_من ضعیف کش هستم یا شما، پدرم را شماکشتید وگرنه او مردنی نبود حالا هم می خو اهید مرا بکشید.
مشداصغر دوباره شلاق را به علامت تهدید بلند کرد وگفت:
_مثل بچه آدم می روی یا نه؟ بی خود هوار نکش این وصله ها به ما نمی چسبد مگر هرکس در این شهر بمیرد، قاتلش ما هستیم.
_هرکس نه. اما غفور شکوری چرا.
_ یعنی فکر می کنی غفور شکوری ارزش آن را داشت که دستم را به خون
او الوده کنم.
_مگر تو اصغر جلاد نیستی، پس ممکن است دستت را به خون کسی
آلوده کنی.
_اگر می دانی به من می گویند اصغر جلاد، چراکورت واگم نمی کنی.
_چون از تو نمی ترسم و تا حقم را نگیرم نمی روم.
طغرل چند قدمی به جلو برداشت و به آنها نزدیکتر شد و گفت
_ آن حق نیست، ناحق است. یک غلطی بودکه مارال از روی جوانی و نادانی کرده. حالا پشیمان عقلش باز شده، د یگر نمی خواهد، زور که نیست. او قرارا ست از دست توشکایت کند.
با پوزخندی جواب داد
-او می خواهد شکایت کند، یا من؟ زنی که منزل شوهر را ترک کرده و
بچه ام رأ دزدیده، خطاکارا ست نه من.
مشداصغرشلاق را محکم به پای او زد و فریاد کشید: _برو بیرون، چرا این قدر حرف مفت می زنی.
با وجود دردی که در پایش پیچیده بود دوباره فریاد زد:
_بزن. پدرم را شما کشتی. حالا نوبت من است. (ما من تا انتقام خودم و او را از شما نگیرم، نمی روم.
سپسس دوباره رو به ایوان کرد و ادامه داد:
_بیا برویم مأرال. هر چه بگویی، همان کار را می کنم. قول میدهم تو را از ان خانه بیرون ببرم. دیگر هیچ وقت دستم را به رویت بلند نمی کنم. قسم می خورم برای خودنت کنیز می گیرم و برای بچه دایه، دیگرچه می خواهی. حاج صمد تا ان لعظه درهمان اتاق پشتی تکیه داده بود ودرحالی که
گونه هایش از شدت خشم گلگونن شده بود و دستهایش را با حالت عصبی تکان می داد گوش به سخنانشأن داشت، رو به دختر خود کرد و با لحن تندی
از او پرسید:
_اگر می خواهی با او بروی بلند شو برو، مگر نمی بینی می خوا هد برایت کنیزو دایه بگیرد.
مارال سر را به علامت نخی تکان دادر در حالی که شوری اشک را به روی لب مزه مزه می کرد پاسخ داد:
_ نه آقاجان نه. دیگر گول این حرفها را نمی خورم. خدا مرا بکشد که باعث بی آبروی تان شدم. مرا می بخشید آقا جان؟
لحن کلام او درموقع ادای کلمه ی ´´ آقا جان ´´ دلش را لرزاند. هیچ کس نمی توانست با این لحن شیرین و محبت آمیز این کلمه رابه زبان آورد.
درست مانند انموقع ها که با چرب زبانیهای خود دل پدر را به دست می آورد، این بار نیز دل شکسته اش را به دست آورد. حاج صمد گره از ابروان گشود و لبخندی محو به روی لبانش نمودار شد و با اشتیاقی که ماهها در لابلای خشم وکینه پنهان شده بود، با صدای نوازشگری گفت:
-حالا دختر خودم هستی دختر عزیز خودم، بیا اینجا کنارم بنشین. مارال از یاد برد که یاشار هنوز داشت در حیاط عربده می کشید و فراموشش شدکه هنوز زن عقدی اوست و اگر سماجت کند، نأچار است به آن خانه بازگردد ملافه را به دور شانه اند اخت و دوان دوان خود را به پدر رساند و هر دو پایش را بغل کرد وگفت:
_ آقاجان، آقأ جان خوبم. فدایتان بشوم. صدای یاشأر به گوش وسیدکه داشت می گفت:
_من دست بردار نیستم، اگر امشب بروم فردا خواهم آمد. تا وقتی مارال و لعیا اینجا هستند، همین آش است و همین کاسه.
مشد اصغر ضربه ی بعدی را به روی شانه ی او نواخت و به دنبال آن لگدی به کمرش زد وگفت:
_کدام آش کدام کاسه. بی خود تهدید نکن، پدرت را در می آورم. مدای ناله ی یأشار در اثر آن ضربات برخاست که:
-نزن جلاد نزن
_می زنم آنقدر می زنم که دیگر تنوانی نفس بکشی. اگر یکبار دیگر اینجا پیدایت بشود. هر چه دیدی از چشم خودت دیدی.
_کجایی مارال. پس چرا صد ایت در نمی آید، اصغر جلاد مرا کشت.
خاج صمد به دختر خود نگریست تا عکس العمل او را از ضرباتی که به بدن یاشار وارد می شد مشاهده کند، اما مارال توجهی به صدای بیرون نداشت و منتظر اشاره ی پدر بد- تا در اغوشش پناه گیرد صمد دستانش را گشود او را در اغوش کشید
فصل 59
مشتی که مشد اصغر حواله یاشارکرد ، دهان او را پر خون ساخت و لگدهائی که به پشت و پهلویش زد قدرت حرکت را از وی گرفت. جای انگشتان دست او به روی بازوی یأشار درست مانند جأی انگشتان دست یاشار به روی گردن مارال، متورم و سوزان بود.
حکمعلی در خانه رأگشود و مشدا صغر بازدن، آخرین لگد او را از خانه بیرون افکند.
یاشار لنگ لنگان از جا برخاست و در حالی که پاها را به روی زمین می کشید، به راه افتاد باد ملایمی که می وزید، تبدیل به طوفان شد و خاک کوچه را به سرو صورتش باشید. برای یک لحظه چشمها را بست وکنج دیوار ایستاد تا باد آرام گیرد. موقعی که دید گان را گشود، قطرات اشک با بارانی که تازه شروع به باریدن کرده بود، درآمیخت.
بالاخره مارال به نزد خانواده خود بازگشت و با أو بیگانه شد.
به این می اندیشیدکه چرا این طور شد و چرا به این سادگی زن خود را از دست داد. تحمل دردی که تمام انداام بدن اوراگرفته بود از تحمل دردی که با قلب و روح احساس می کرد آسانتر بود.
میدانست که از آنجا ایستادن و هوأر زدن به جایی نخواهد رسید. در تردید بود که عشق مارال هنوز در دلش است، یا در زیر خاک خشم وکینه
مدفون شده.
یاشار در مکتب زندگی هنوز به فصلی که در آن می سوخت، چطور می توان از آنچه که عزیز و نگاه داشتنی است محافظت کرد، نرسیده بود. ایکاش می توانست صفحه زندگی خود را ورق بزند و زودتر به آن فصل برسد.
چاله أی را که زیر پای خود بود ندید و به زمین خورد. درد دیگری بر دردهای قبلی افزوده شد. قبل از اینکه چاله او را به زمین بزند، ناملایمات زندگی به زمینش زده بود. مارال به همان جایی رفت که ملک پدری رفته بود و بیرون آوردن او از چنگ آنها کار آسانی نبود آنچه که سالها دل پدر را می سوزاند، اکنون داشت دل خود او را می سوزاند.
تنها قدرتی که می توانست مارال را از آن خانه بیرون بیأورد، ´عشقش بود که یاشار با دستهای خود آن را حفه کرده بود. آخر چطور توانست گلوی زنی راکه آنقدر دوست داشت به قصدکشت بفشارد چهره را با دو دست پوشاند و با خود گفت:
_ اشتباه از خودم بود. داشتم خفه اش می کردم. زنی را که آنقدر دوست داشتم، می خواستم خفه کنم.
به در خانه تکیه داد و چند بأر پی درپی فریاد کشید: مأرال
افخم آن شب خواب را برخود حرام می دانست. او عادت به کارکردن داشت و درمیان آن همه ریخت و پاش شب عروسی نمی توإنست قبل از جمع آوری و مرتب کردن خانه به خواب برود، تازه مشغول کار شده بودکه به فکلرش رسیدکه عروسش از خانه فرارکرده و یاشار هم به دنبال او رفته و هنوز برنگشته است.
بی درنک چادر را به سر افکند و درانتظار بازگشت آنها به روی پله ی حیاط نشست. به محض شنیدن صدای یاشارکه فریاد زنان مارال را صدأ
می زد سراسیمه در واگشود و پرسید:
_چی شده یاشار، چرا فریاد می زنی، پس مارال کو: با صدایی گرفته و ناراحت پاسخ داد.:
_مارال رفت ودیگر بر نمی گردد
نفسی به راحتی کشید وگفت:
_به جهنم که برنمی گرده. چه بهترکه گورشونوگم کردن ورفتن. واسه تو که زن قحط نیس.
_ آخر چرا اینقدر ازاو متنفری. مگر این زن چه هیزم تری به تو فروخته که چشم دیدنشو را نداری؟
دست به کمر زد و با لحنی حاکی ازرنجیدگی گفت:
_واه نفهمیدم چی شد. حالا همه ی کاسه کوسه ها سر من شکست. اون با فیس و افاده هأیش املا هیچ کسی رو داخل آدم نمی دید. می خواستی التماسش کنم منتش بکشم که تحویلم بگیره؟
حوصله بحث وگفتگو با مادر را فداشت. کوشید تأ دل او را به دست آوردوگفت.
_امشب شمأ را هم بی خواب کردم مرا ببخشید. خیلی خسته ام. من می روم بخوابم بهتر است شما هم بروید بخوا بید.
مشاهده ی چهردی پریشان موهای ژولیده، دگمه افتاده پیراهن و پارگی زیر بغل کتش، بر نگرانی او افزود و با صدای لرزان پرسید:
_چه بلاپر سرت اوردند نکنه کتک خوردی؟
یاشار جواب مادر را ندادو او زاری کنان شروع کرد به نفرین کردن:
_خدا لعنتشون کنه، اونا از جلادهم بد ترن. اون دختره به تو وفا نمی کرد
اگه امشب میتونستی جلوشو بگیری. فردا می رفت. نمی شد که هر روز یه نگهبان واسش بذاری. بعد از اون خدا بیامرز دلم به ریحان خوش بود آخه
چطور می توانم جای خالی شو تحمل کنم.
_کم کم عادت می کنید آنا جان. فعلآ شب بخیر.
منتظر جواب نشد و از پله ها بالا رفت. در اتاقشان راگشود و داخل شد. اولین چیزی که به چشمش خورد چمدان لباسهای مارال بود که در گوشه ی اتاق قرار داشت و چادر دم دستی او به روی آن خودنمایی می کرد. چادر را که به دست گرفت بوی عطر آشنا را احساس کرد. به یاد مراسم عزاداری پدر افتادکه مارال ساعتها به روی همین چمدان چمباتمه زده و در حالی که سر به زانو داشت،گریسته بود وچه بسا در همان لحظه تصمیم به ترکش گرفته بود و اگر یاشار بیدار نمی شد، شاید همان شب به خانه ی پدری بازمی گشت. دلش به یاد او در سینه لرزید.
سر را محکم به روی چمدان کوبید و فریاد زنان گفت:
_نه نمی گذارم مارال را از من بگیرند. نمی گذارم.
افخم صدای ناله ی پسر خود را که شنید، درد او را احساس کرد و سرمستی اش ازگریز مارال، تبدیل به رنج شد، در را نیمه بازکرد و خطاب به اوگفت:
_دیگه بسه یاشار، آروم بگیر و نه دل خود توخون کن و نه دل منو. ازمن به تو نصیحت، دلتو جاپی بسپارکه دودستی بگیرن و نیگرش دارن، نه به جایی که دست به دست بگرد ونن و با اون دست رشته بازی کنن.
فصل 60
حوریه که هنوز جیران را از شیر نگرفته بود ناچار شد موقتا به لعیا هم شیر بدهم
مارال از اندیشیدن به آنچه که در این مدت رخ داده بود خرد را رها ساخت وسعی نمود به آرامشر برسد وبعد ازاینکه ه یک ازساکنان خانه بهاتاق خود بازگشتند و خانه در سکوت فرو رفت. دید گان را برهم نهاد وبه خواب رفت.
فردای انروز صبح زود قبل أزاین که سپیده ی سحر بدمد، دایه کودک را ازکنار مارال بلند کرد و از اتاق بیرون آورد تا مبادا صدای گریه ی او دختر ارباب را بیدارکند.
مارال تا چشم ازخواب گشود، خواهر خود را دیدکه بالای سرش نشسته و با شیفتکی به او می نگرد.
آن چنان به سرعت برخاست و دست به گردنش آویخت که غزال فرصت خم کردن سر را به طرف او نیافت. آنقدر محکم همدیگر را در آغوش می فشردندکه انگار می ترسیدند دوباره میا نشان فاصله بیفتد.
اشک شادی روی گونه های یکدیگر با هم درآمیخت.
غزال شکوه کنان برسید:
_ تو دیشب برگشته ای ومن تازه امروز صبح باخبر شده ام. آخر چرا
همان شبانه خبرم فکردی؟
_خدا می دانه چقدر دلم می خواست همان شبانه خبرت کنم، ولی خانم جان نگذاشت وگفت ´´باید برای دیدنت تا امروز صبح صبرکنم. مارال با اشتیاق و لذت به برانداز کردن چهره و اندام خواهر پرداخت. پیراهن لیمویی خوشرنگی به تن داشت وگیسوانی بلند بافته اش را مطابق مد ووزکوتاه کرده بود. گونه ها فرو رفته و زیر چشانش گود افتاده بود. آرایش ملایمی که داشت با چشمان سرمه کشیده وگونه های سرخاب مالیده و لبهای قرمز رنگ. زیبائی او را دو چندان جلوه گر می ساخت. بدنش بوی عطرگل یاس را می داد. چادر گلدار با زمینه ی همرنگ لباس به روی شانه ها افتاده بود. شاید اگر از ترس پدر نبود، ترجیح می داد آنرا اصلا به سر نکند.
با لحن حسرت زاده ی گفت:
_من هنوز تبریک عروسیت را نگفته ام غزال.
-منهم به تو تبریک نگفته بودم. آخر چرا اینطور شد. شب عروسی ام چقدر آرزو می کردم که درکنارم نشست باشی.
_من آنجا بودم و تو هم این را می دانستی. لابد مصلحت ندیدی به سراغم بیای.
بأ شرمندگی سر پائین افکند وگفت:
_مرا ببخش، آنقدر خانواده ی امیر تومان دوره ام کرده بودندکه
نمی توانستم تکان بخورم.
_می دانم عزیزم. من قصد گله ندارم و اصلآ از تو توقع نداشتم که به سراغم بیایی. همین که نزدیکت بودم، باعث دلگرمی ام می شد.
به لباس خوابی که هنوز به تن داشت اشاره کرد وگفت:
-بلند شو لباست را عوض کن و دست وصورتت را بشور تا بگویم قزبس
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)