صفحه 4 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 62

موضوع: نگین محبت | فریده رهنم

  1. #31
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحات 278 تا 287 ...

    فصل 36

    مشد اصغر، همانطور که با سر و صدا آمده بود، با سر و صدا از آنجا خارج شد و به جای اینکه در را پشت سر ببندد، با پاشنه ی کفش لگد محکمی به رویش کوفت و آنرا بیشتر گشود. به محض اینکه صدای حرکت اسبهای درشکه، خبر دور شدن او را داد، فریاد گوشخراش غفور در ایوان طنین انداز شد:
    - بی خود به دلت امید نده یاشار، این خانه جای آن دختر نیست.
    افخم فرصت را غنیمت شمرد و با لحن خشونت آمیزی خطاب به پسرش گفت:
    - نه نیست. آقاجونت راست میگه. اگه دختر صدیقه خانوم رو می گرفتی، رو چشمم جا داشت. ولی این یکی رو غیرممکنه بذارم تو این خونه جولون بده و من عروس صداش کنم.
    ریحانه در سکوت شاهد هیاهوی آن دو بود. یاشار مستأصل شده بود و تکلیف خود را نمی دانست. نم نم باران شادی او، درگیرودار مشکلاتی که کم کم داشت خود را نشان می داد، تبدیل به رگبار تند سیل آسایی شد و قلب پر اشتیاقش را با همه ی امیدهایش از جا کند و با خود برد. با وجود اینکه عروسی با مارال آرزوی محالی بود که تحقق آن را آسان نمی دانست، اکنون که داشت تحقق می یافت، باعث به وجود آمدن مشکلات جدیدی شده بود. به همراه خواهرش سکوت اختیار کرد تا آن دو فریادهایشان را بزنند و آرام بگیرند.
    نفت سماور ته کشید و چایی درون قوری سرد و چون زهر هلال تلخ شد. افخم چای سردی را که ریحانه برایش ریخته بود سر کشید و دوباره شروع به فریاد زدن کرد:
    - واه. واه، اصلاً کی بهشون گفته که ما دخترشونو رو سرمون می ذاریم و حلوا، حلواش می کنیم. کی بهشون گفته دهن ما واسه مزمزه کردن این عروسی آب افتاده، آخه از کجا به خیالشون رسیده که ما قبولش می کنیم که نوکر زر خریدشونو بسراغمون فرستادن تا مژده بِدَن از فردا این دختر بیخ ریش ما بسته شده. آخه شما یه چیزی به این پسر بگین آقا.
    - مگر گوش به حرفم می دهد که بگویم.
    چشمان پر غضب پدر و لبان از خشم لرزانش، نشان می داد که کنار آمدن با آنها آسان نیست. با بلاتکلیفی پرسید:
    - شما بگوئید چکار کنم آقاجان؟
    - یعنی اگر بگویم باید چه کار کنی، همان کار را می کنی، یا باز همان حرف خودت را می زنی؟ از من به تو نصیحت، دختری را بگیر که با ساز و دُهل و با احترام وارد خانه ات بشود، نه با لعن و نفرین پدر و مادرش و با بی حرمتی کردن خانواده خودت. وقتی ناچاری بدون حضور نزدیکانش، مثل دزدها پنهانی بقچه به بغل او را به منزلت بیاوری، مطمئن باش که روی خوش نخواهد دید. فکر می کنی مادرت می تواند با او در زیر یک سقف زندگی کند؟ کسی که تا امروز دست به سیاه و سفید نزده و اصلاً نمی داند کا و زحمت یعنی چه، لابد توقع دارد مادرشوهر کنیز دست به سینه اش باشد. تب تندی که وقتی عرق کرد، با دیده تحقیر به تو و خانواده ات نگاه خواهد کرد و از کرده ی خود پشیمان خواهد شد.
    - این طور نیست، مارال مرا دوست دارد و به رنگ ما درخواهد آمد. شما فقط اجازه بدهید دو سه ماهی مهمانتان باشد تا من حقوقهای عقب افتاده را بگیرم و به زندگی ام سر و سامانی بدهم.
    افخم که از میان سخنان غفور جملۀ کنیز دست به سینه، جری ترش ساخته بود، به اعتراض گفت:
    - واه. غلط کرده، کی گفته من کنیز دست به سینه شم. نه نمی شه. نمی ذارم به اینجا بیاد و واسه من و خواهرت، فیس و افاده بفروشه و دستای کار نکرده شو به رخم بکشه، نه نمی شود.
    - آخر آنا جان شما او را ندیده اید، پس چرا بی خود درباره اش این طور قضاوت می کنید.
    چادر را از سر روی شانه افکند و عرقی را که معلوم نبود از کجا در آن هوای خنک بهاری به روی صورتش نشسته، با گوشه ی چارقد پاک کرد و به تمسخر گفت:
    - من نمی سناسمش! آنروز خودم تو حموم دیدم که چطور واسه زنهای دیگه پشت چشم نازک می کرد.
    یاشار با تعجب پرسید:
    - مگر برای شما هم این کار را کرد؟!
    - واه من خیال نداشتم اونو عروس خودم کنم که بخواد واسم پشت چشم نازک بکنه. برو تو سماور نفت بریز ریحان. گلویمان خشک شد. این جلاد که از راه رسید، یه استکان چای بعدازظهر رو هم کوفتمون کرد. همه مردم روز جمعه دور هم جمع میشن میرن باغ، صفا می کنن، اونوقت ما داریم بی خود به هم می پریم و اعصاب خودمونو داغون می کنیم. بر باعث و بانی اش لعنت.
    یاشار در حالی که داشت به ریحانه کمک می کرد تا نفت در سماور بریزد، گفت:
    - تقصیر خودتان است، اگر همه ی شهر را بگردید، به غیر از خودتان خانواده ای را پیدا نمی کنید که آرزو نداشته باشند، دختر حاج صمد عروسشان باشد.
    - واه واه، خدا به دور، من که صد سال سیاه، این آرزو را ندارم.
    یاشار رنگ محبت صدا را پر رنگ تر ساخت و گفت:
    - آنا جون، قربانتان بروم. به خاطر پسرتان. فقط یکی دو ماه تحمل کنید، قول می دهم کنیز حلقه به گوشتان بشود.
    - من کنیز نمی خواهم. خودم زحمت می کشم و منت کسی رو نمی کشم. تازه اگه اون دختر عیب و ایرادی نداشته باشه، اونا اونو بهت نمی دن و فقط این طوری می خوان تهدیدش کنن که اگه زن تو بشه باید از ارث و میراث و جهاز چشم بپوشه که بلکه دخترشون سر عقل بیاد.
    - خوب اگر او را به من دادند چی؟ آنوقت چه می گویید؟
    - اونوقت می گم اونا عقلشون پاره سنگ برمی داره که هم می خوان دختر خودشونو بدبخت کنن و هم پسر مارو. آخه کبوتر که با کلاغ جفت نمی شه. اون باید دنبال یکی بره که همتای خودش باشه تو هم همین طور.
    صدای قلقل آب ریحانه را دعوت به دَم کردن چایی می کرد. یاشار احساس کرد که از جر و بحث با خانواده راه به جایی نخواهد برد. در جایش نیم خیز شد و گفت:
    - خیلی خوب، حالا که شما و آقاجان رضایت نمی دهید. می روم سراغ خاله اعظم و التماس می کنم چند روزی به من و زنم پناه بدهد تا بتوانم جای مناسبی برای زندگی پیدا کنم، جایی که زیر بار منت کسی نباشم.
    افخم به حلقه گیسوانش که از زیر چارقد بیرون بود چنگ زد و گفت:
    - واه، خدا به دور. پس می خوای آبروی ما رو بریزی! می خواهی آبجی ام با خودش بگه افخم یه اتاق اضافه نداشت که به عروسش جا بده.
    غفور با بی حوصلگی فریاد کشید:
    - خیلی خوب بس کنید. آن پتیاره بی پدر و مادر را بردار بیاور همین جا تو زیرزمین جا بده. لیاقتش همان است.
    - آخر آقاجان، زیرزمین هنوز سرد است. از آن گذشته این دختر به ناز و نعمت عادت کرده.
    این بار فریادش با تحکم همراه بود:
    - همین است که گفتم. خوب سرد باشد، دختری که بی جهاز شوهر می کند، همان هم زیادش است. بی خود نازنازی بودنش را به رخ ما نکش.
    - زیرزمین نمناک است و ممکن است هزارپا داشته باشد.
    افخم نگاه تمسخر آلود خود را به دیدگان پسرش دوخت و گفت:
    - واه، واه، چطور شد تا حالا که ما تابستونا اونجا می خوابیدیم، هزارپا نداشت. اما حالا که قراره دختر خان اونجا بخوابه، پیف پیف بو میده و هزارپا داره. واه، خدا به دور، هنوز خودش نیومده، فیس و افاده اش اومده.
    - این حرف من است نه حرف مارال. پس بی خود حرف تو دهنش نگذارید.
    - می بینی آقا، هنوز وارد این خونه نشده، همه دارن به خاطر اون به هم می پرن و دعوا می کنن. من عروس خوش یمن می خوام، نه عروسی که قدم نحس داشته باشه.
    یاشار دوباره در جایش نیم خیز شد و گفت:
    - باز که شروع شد. اصلاً من از خیر زندگی در این خانه گذشتم. وقتی پدر و مادرم نمی خواهند به من جا بدهند، می روم باغ حسین آباد و همانجا چادر می زنم.
    - واه، باز که زد به سرت، آخر مگه بابا ننه ات بی جا و مکان هستن که می خوای آبرومونو ببری.
    - خوب پس چه کار کنم. هر چه می گویم شما زیر بار نمی روید. من نمی توانم مارال را وادار به زندگی در زیر زمین کنم. اتاق بغل صندوق خانه را خالی کنید و آنرا موقتاً به ما بدهید.
    شعله های غضبی که در دیدگان غفور نمایان شد، یاشار را ترساند. ریحانه برای اینکه تیر خشم پدر متوجه ی او نشود، از آنها فاصله گرفت. مشت محکمش به روی سینی چای فرود آمد و صدای به هم خوردن استکانها با صدایش درآمیخت:
    - می خواهی با تهدید حرفت را پیش ببری. می خواهی چشم مادرت همیشه تو چشم عروسش باشد، عروسی که به زور بیخ ریشمان بسته شده. حیا کن پسر.
    - کمی آرام باشید آقاجان و بی خود خونتان را کثیف نکنید. آخر او در این میان هیچ گناهی ندارد، به غیر از دل بستن به پسری که هم شأن خانواده اش نیست و این من هستم که او را از ناز و نعمتی که در آن بزرگ شده، محروم می کنم. اگر شما در مقابلش جبهه بگیرید، از اینجا مانده و از آنجا رانده خواهد شد. مطمئن باشید نمی گذارم زیاد خار توی چشمتان بشود. همین که دستم به دهنم رسید و حقوقم را گرفتم، از این جا می رویم. یعنی پسرتان به اندازه یک اتاق در این خانه حقی ندارد؟
    غفور آرام گرفت و ساکت شد، ریحانه بر ترس خود غلبه کرد و به کمک برادر آمد:
    - خواهش می کنم آقاجان قبول کنید.
    هر سال یک هفته مانده به عید نوروز کرسی را جمع می کردند و آنرا در اتاق بغل صندوق خانه می نهادند و رختخوابهای اضافی و لحافهای زمستانی را به روی آن انبار می کردند. غفور فقط یک لحظه در مقابل خواهش دخترش درنگ کرد و سپس دست از مخالفت برداشت و گفت:
    - خیلی خوب حالا که موقتی است. سگ خور. بلند شو خودت برو آن اتاق را خالی کن. ریحان تو هم برو کمکش بکن.
    به محض اینکه غفور این دستور را صادر کرد، افخم ابرو در هم کشید و گفت:
    - آخه یک دو تا که نیس، اونهمه رختخواب و کرسی به اون بزرگی را کجا می خواهی جا بدی؟
    - فعلاً تا یکی دو ماه دیگر به زیرزمین نیاز نداریم. می توانیم همه را در آنجا جا بدهیم.

    * * * * *

    فصل 37

    مارال با همه قدرت بر بادکنک الوان امیال و آرزوهای خود دمیده بود تا آنرا در مسیر جاده ی زندگی به پرواز درآورد.
    اما اکنون بی آنکه مهر و محبتش نسبت به یاشار کاهش یافته باشد، میلی به ازدواج به آن شکلی که می خواستند به او تحمیل کنند، نداشت.
    خواسته هایش به کمک امید و آرزوهایش، هزار و یک نقش رنگارنگ به روی آن بادکنک، به تصویر کشیده بود.
    او دختر خان بود و مانند همه ی همسالان هم طراز خود، به روی هر گوی گردونه ی زندگی، هر نقشی را که می خواست، رقم می زد و هم خواسته های دل را می خواست و هم لحاف پرقوئی را که به آرمیدن در آن عادت داشت.
    آن شب درد دل با درد بدن درآمیخت و همه ی وجودش را به فریاد آورد و بی آنکه حتی یک لحظه هم چشم بر هم نهاده باشد، متکای زیر سر را با اشک دیدگان تر کرد.
    در دومین ماه بهار، شبها هوا خنک و مطبوع بود و هنوز بالاپوش گرم را طلب می کرد.
    مارال سر را زیر پتو پنهان ساخته بود تا در زیر نور و قرص ماه، غزال متوجه اشکهایش نشود. به درستی نمی دانست که فردا شب در کدام بستر خواهد خفت، ولی اطمینان داشت که این رختخواب در جایی به دور از خانواده و مکانی که به خوابیدن در آن عادت نداشت، خواهد بود.
    صدای بانگ خروس که برخاست، دلش لرزید. یعنی دیگر صداهای آشنایی را که به آنها الفت داشت نخواهد شنید؟
    این بار گریه اش بلند و پرطنین بود و توأم با هق هق غزال که گریه ی او را بهانه ساخته بود، چون سمفونی ملایمی که ناگهان به اوج رسیده باشد، به گوش می رسید.
    ناگهان هر دو با هم از رختخواب بیرون آمدند و همدیگر را در آغوش کشیدند و به زاری پرداختند.
    غزال در میان هق هق گریه نالید:
    - از اینجا نرو مارال. خواهش می کنم.
    - این من نیستم که می خواهم بروم، بلکه این آنها هستند که دارند بیرونم می کنند.
    گیسوان او را با اشک تر کرد و گفت:
    - مگر صدای شیهه اسبت را نمی شنوی، دارد صدایت می کند. تا کسی بیدار نشده، سوار شو، با آن به ده برو، روی پای آقاجان بیفت و عذر خطایت را بخواه. مطمئنم با همه ی کینه توزی اش تو را خواهد بخشید. تا دیر نشده این کار را بکن.
    چشمان گریان خود را به روی شانه ی غزال فشرد و با صدای خفه ای گفت:
    - نمی توانم غزال. نمی توانم.
    - پشیمان می شوی. باور کن خیلی زود پشیمان می شوی. تو به تجملات زندگی عادت کرده ای. چطور می توانی دیواره های رنگارنگ آرزوهایت را با قلم موی احساست، با همان یک رنگی که او می خواهد بپوشانی.
    - من می توانستم هم او را داشته باشم و هم آنچه را که می خواهم. پدرم دارد به من ظلم می کند. تو کمکم کن.
    - می دانی که از من کاری ساخته نیست و اگر از این در بیرون بروی، دیگر نمی توانی به اینجا برگردی.
    - این را می دانم. شاید دیگر هیچ وقت همدیگر را نبینیم. تو عروس امیر تومان می شوی و به غیر از آقاجان، خانواده ی محمود خان هم مانع دیدارت با دختری که پشت پا به سنتهای خانوادگی زده، خواهند شد. من نمی خواهم سنت شکن باشم، این آقاجان است که به زور دارد مرا وادار به این کار می کند.
    - چطور می توانم خودم را از دیدنت محروم کنم. حالا من فقط یک خواهر دارم. فکر می کردم بعد از مرگ جیران به هم نزدیکتر خواهیم شد. ایکاش آن پسر تو را نخواهد و از سر راهت کنار برود.
    - نه می خواهد، مطمئنم که می خواهد، ما حرفهایمان را با هم زده ایم.
    - من تو را دختر با شهامتی می دانستم که از هیچ چیز باک ندارد و خیلی دلم می خواست می توانستم مثل تو باشم.
    - همانطوری هستم که فکر می کردی و از هیچ چیز باک ندارم. من گلیم خودم را از آب بیرون خواهم کشید. مطمئن باش. چیزی که نمی گذارد از این خانه کنده شوم، وابستگی هایی است که از کودکی به آب و خاک و بوی نفسهای سایر اعضاء خانواده ام دارم.
    - جیران که رفت. تو هم که داری می روی. این اتاق خالی می شود و در چهارگوشه ی فرش آن، فقط تکه کاغذهائی که به رویشان از کودکی خطی به یادگار نوشته ایم و رنگ و رویش رفته باقی خواهد ماند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #32
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 288 تا 293

    -تو خودت پشت پا به بختت می زنی اگر دوباره همان دختری بشوی که اقاجان از تو می خواهد روی چشمش جا داری
    -من نمی خواهم روی چشم او باشم بلکه دلم می خواهد زیر پایش باشم و بر خاک ان بوسه بزنم البته در کنارمردی که دوستش دارم اخر مگر او چه عیبی دارد که حتی تو هم سرزنشم می کنی
    -تو با چشم احساس به او نگاه می کنی نه با چشم عقل
    -لااقل تو یکی به من نیش نزن می خواهم به سراغ خانم جان بروم و با التماس از او بخواهم که با ابرو مرا به خانه ی شوهر بفرستد شاید دلش به رحم بیاید
    -خانم جان در این مورد اختیاری ندارد و ناچار است از خواسته ی اقا جان پیروی کند
    ماه منیر داشت بر سر سجاده خدا را صدا میزد و ملتمسانه از او می خواست قلب مارال را از محبت یاشار خالی کند مارال دستها را از پشت به دور گردن مادر اویخت . گفت:
    -خانم جان نگذارید من اینطوری از این خانه بیرون بروم
    برای یک لحظه از دعا کردن باز ایستاد و بی انکه روی برگرداند گفت:
    -خوب نرو هیچ کس دلش نمی خواهد که بروی این خودت هستی که لگد به بختت می زنی
    -چرا اینطور فکر می کنید ؟اخر مگر یاشار چه عیبی داره؟
    -هرچه هست استخوان دار نیست
    روبرویش کنار سجاده نشست و گفت:
    -پس شما می خواهید استخوانهای پوسیده ی اجدادتان را از زیر خاک بیرون بکشید
    -چرا حرفم را نمی فهمی مادر؟
    -می فهمم ولی ان را قبول ندارم برای من مهم نیست که جد و ابادش کیست مهم این است که شوهرم کیست و چه خصوصیاتی دارد
    -این کافی نیست تب عشقی که وجودت را فرا گرفته به هذیان گویی وادارت کرده هرچه بگویم بی فایده است گرچه این اب به زودی فرو خواهد نشست اما از اسیب ان در امان نخواهی بود اگر تصمیم به رفتن گرفته ای برو شاید پدرت دیگر اجازه ندهد تو را ببینم
    -اخر مگر میشود من نمی توانم خودم را از دیدنتان محروم کنم ان موقع که به تهران رفته بودید دلم به هوایتان پر می کشید
    -خدا می داند ان موقع دل من کجا بود دلم با دلشوره هایم هر لحظه به دنبال یکی از بچه هایم می دوید
    مارال سر را بر روی سینه ی مادر پنهان کرد و های های گریست.ماه منیر چشمانش را تا می توانست از هم باز کرد تا اشکهایش در سربالایی دیدگان راهی برای خروج نداشته باشند و گفت:
    -برو دست و صورتت را بشور و بیا سر سفره صبحانه ات را بخور
    -میل ندارم خانم جان
    -اگر به زور هم شده باید بخوری شاید این اخرین صبحانه ی مفصلی است که می خوری همیشه نگرانت خواهم بود که مبادا گرسنگی بکشی
    -بر خلاف تصورتان انها اصلا بی چیز نیستند
    -می دانم اما یادت باشد تو داری وارد خانه دشمن خانواده ات می شوی انها تلافی کینه ت.زی هایشان را بر سرت خالی خواهند کرد بیشتر از انکه از ابروریزی بترسم از کینه توزی هایشان می ترسم
    ایکاش سر عقل می امدی و پشیمان می شدی
    طغرلوارد اتاق شد و اخرین جمله را شنید و گفت:
    -ارزوی محالی است اوسر عقل نخاهد امد قرار نبود دختری را که
    دارد ابرویتان را می ریزد ناز و نوازش کنید
    -چه کنم پاره ی تنم است نمی توانم به این سادگی از او دل ببرم
    -کاش او هم همین احساس را داشت ولش کنید بگذارید برود و چوب ندانم کاری هایش را بخورد
    برای این که سیر تماشایش کند نگاه خود را بر روی چهره و اندام او به گردش در اورد و با مشاهده ی لباس ساده ای که به تن داشت پرسید :
    -پس چرا لباست را عوض نکرده ای؟
    -وقتی اجازه ندارم لباس عروسی تنم کنم چه فرقی می کند این لباس باشد یا لباس دیگری
    -یک لحظه صبر کن تا لباس عروسی خودم را از صندوق خانه بیرون بیاورم شاید اندازه ات باشد
    -نه خانم جان زحمت نکشید وقتی هیچ کس به عروسی ام دعوت نشده وقتی باید تنها و بدون خانواده بی انکه سفره عقدی داشته باشم روانه ی خانه ی شوهر شوم لباس عروسی به چه دردم می خورد
    طغرل به چهره ی غمزده مادر نگریست و با لحن محبت امیزی به او گفت:
    -بی خود احساساتی نشوید چشمش کور خودش خواسته
    ماه منیر بی اعتنا به لحن تند طغرل رو به مارال کرد و با گرمی کلام خود به نوازشش پرداخت و گفت:
    -نگران نباش همه ی لباسهایت را می دهم قزبس برایت بیاوردبرو ان پیراهنی را که عشرت برای مهمانی بله برانت با پسر امیر تومان برایت دوخته بود بپوش و همان گلها را به سر بزن و بعد بیا که تماشایت کنم
    -چشم خانم جان
    غزال گیسوان او را با گلهای مصنوعی اراست چشمان درشت وسیاه مارال را قطرات اشک تار ساخته بود و تلاطم امواج دیدگان سیاهی سرمه ای را که خواهرش به روی خط مژگانش می کشید به روی گونه هایش می پاشید
    غزال مشتی طلا از داخل جعبه ی جواهراتبیرون اورد و گفت :
    -می توانی طلاهای مرا هم با خودت ببری شاید به دردت خورد
    -نه متشکرم هیچ وقت این محبتت را فراموش نخواهم کرد اگر نیاز داشتم خبرت می کنم
    -تو به تجملات عادت داری اخر چطور می توانی به یک زندگی ساده و معمولی قانع باشی
    -به انهم عادت خواهم کرد فکر نمی کنمزیاد مشکل باشد
    غزال هر دو دست را به دور گردن او حلقه کرد و گفت:
    -از ته دل بریت ارزوی خوشبختی می کنم خواهر جان
    مارال بوسه ای به گونه اش زد و گفت:
    -من می روم لباسم را به خانم جان نشان بدهم
    چادر سفید گلدار را به روی سر افکند و از اتاق بیرون امد ماه منیر در ایوان پای سفره ی صبحانه انتظارش را می کشید چهره اش به سپیدی و ماتم همان روزی بود که جیران را به خاک سپرده بود استکان چایی در دستش می لرزید مارال چادر از سر برداشت و چرخی زد و پرسید:
    -چطور است خانم جان؟
    -خیلی خوشکل شده ای بیا اینجا کنار من بشین
    اطاعت کرد و روبروی او بر سر سفره نشست و لقمه ای را که به دستش داده بود به زحمت قورت داد ماه منیر دستش را از زیر چادر به طرف مارال دراز کرد و گفت:
    -با وجود انکه اقاجانت اجازه نداده چیزی به تو بدهم بیا این سکه ی پنج پهلوی را بگیر و طلاهای خودت را هم بردار شاید به انها احتیاج پیدا

    کنی بعد از این واسطه ی ما سید خانم دلاک است. زود باش آنچه را که به تو دادم یک جایی قایم کن که طغرل نبیند. حالا وقت خداحافظی است.
    با تعجب پرسید:
    - مگر شما با من نمی آئید؟!
    - نه مارال نمی توانم.
    - یعنی من باید تنها به محضر بروم؟
    - فقط طغرل و مشد اصغر اجازه دارند همراهت باشند. تو که می دانی، وقتی پدرت دستوری می دهد، هیچ کس جرأت سرپیچی ندارد.
    - هیچ بچه یتیمی این طوری شوهر نمی کند.
    - خودت خواستی عزیزم، وگرنه آرزو داشتم برای عروسی ات تمام شهر را خبر کنم.
    مارال بی آنکه دیدگان مادر را که در زیر چادر پنهان شده بود، ببیند، از شکستگی و خفگی صدایش متوجه ی گریه ی وی شد و چادر را از روی صورت او کنار زد و گونه های مرطوبش را بوسید و گفت:
    - گریه نکنید خانم جان وقتی شما اشک می ریزید، دلم آتش می گیرد.
    - بعد از این نیستی که گریه ام را ببینی. زن حاج صمد سلطانی که همه زنان شهر به خوشبختی اش غبطه می خوردند، ماههاست که کارش فقط اشک و زاری است. می دانم که با اشکهایم جیران دیگر زنده نمی شود. ولی تو زنده ای و شاید ناله و زاری ام باعث شود که سر عقل بیائی. آخر چطور راضی می شوی تن به چنین خفتی بدهی؟ دختری که هیچ خان زاده ای را لایق خود نمی دانست. اگر عشرت بداند، دود از سرش بلند خواهد شد.
    - فکر این چیزها را نکنید خانم جان. دختری که پسر حاج یونس و امیر تومان را قبول ندارد. باید کسی را بپسندد که کاملاً متفاوت با این دو باشد.
    - شاید پدرت توقع داشته باشد تو را به سرکشی و عناد نسبت به مردی که داماد دلخواه ما نیست وادار کنم، ولی حالا که حاضر نیستی از خر شیطان پیاده بشوی و می خواهی دستت را در دستش بگذاری. سعی کن به او وفادار بمانی و در شادی و غم. داشتن و نداشتن شریک و غمخوارش باشی. نگذار کبر و غرورت در قدم نهادن به روی ناهمواری های زندگی پای اراده ات را سست کند و راه دراز باریکی که قصد عبور از آن را داری باعث خستگی ات بشود. مثل اینکه قسمت نیست من عروسی بچه هایم را ببینم. آن یکی در زیر خاک دفن است و این یکی دارد خاک بر سرمان می ریزد. حالا دیگر وقت رفتن است خداحافظ عزیزم.
    - تا برایم آرزوی خوشبختی نکنی نمی روم.
    - مگر می شود برایت آرزوی خوشبختی نکنم خوشبخت باشی.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #33
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 294 تا 297

    فصل 38


    اتاق لخت و خالی از تجمل میرسید.یاشار با اصرار و چرب زبانی توانست افخم را راضی کند که فرش قرمز رنگ تبریز را که نه زیاد مرغوب و نه زیاد نامرقب بود و به عنوان جهاز به آن خانه آورده بود،از اتاق نشیمن به آنجا منتقل نماید.

    برای اینکه بتواند مادر را وادار به بخشیدن آینه شمعدان نقره ی سر عقدش کند،مدتها با او کلنجار رفت.
    افخم که تا همین چند روز پیش،از اندیشه ی هدیه آن به عروسش غرق لذت میشد،اکنون که پسرش داشت برخلاف میل خانواده ازدواج میکرد،قدرت بخشیدن آن را نداشت.
    ریحانه به کمک برادر آمد و ترمهای را که مادرش برای جهاز او را در صندوق خانه پنهان کرده بود برداشت و آنرا به روی فرش پهن کرد و آینه و شمعدان را به روی آن نهاد و یک جکد کلام الاه مجید در کنارش گذاشت.و رخت خواب پیچیده در درون چادر شب چاهرخنه ی سفید و سیاه رنگی که مخصوص مهمان بود و در کنج اتاق نهاده بودند به دیوار تکیه داد.
    یاشار از آوردن مارال به آنجا شرم داشت و از خدا میخواست که خانواده ی سلطانی آنقدر به او فرصت بدهند که بتواند زندگی آبرو مندی را برای دخترشان فراهم کند و با سربلندی زنش را به خانه ی خود ببرد.بانگ خروس هنوز برنخاسته بود که یاشار از خواب برخاست.
    نگران رویارویی آنها با مارال بود و میدانست در اولین برخورد دلش را به سختی خواهد شکست.فقط شیش ماه،اگر فقط شیش ماه دیگر فرصت داشت،می توانست همه ی مشکلات را از پیش پا بردارد.
    از پشت پنجره پدر را دید که دارد کنار حوض وضو میگیرد.افخم در حالی که چادر را به دور کمر زده بود،داشت ایوان را جارو میکرد.
    با وجود اینکه هر کدام در ظاهر بی تفاوت مشغول انجام کارهای روزمره ی خود بودند،اما در بتن هر یک در اندیشه ی فردا و گرفتاریهای آن بودند.
    ریحانه با چشمهای پف کرده که حاکی از بی خوابی شب گذشته بود،در اتاق را گشود و پرسید:-همه چیز مرتب است شادا؟
    -همه چیز؟کدام چیز؟فکر میکنی این سفره ی عقد لایق دختر خان است؟
    -وقتی به اینجا میاید باید فراموش کند که دختر چه کسی است.اگر غیر از این باشد نمیتواند دوام بیاورد.
    -نمیگذارم اینجا بماند،در اولین فرصت او را از این خانه بیرون میبرام.
    -حتما این کار را بکن.خودت که میدانی کنار آمدن با آنا و آقا جان آسان نیست.-تو یکی قول بده با او کنار بیایی.
    -بستگی به رفتار او دارد.مطمئن باش من در مقابلش جبهه نخواهم گرفت.
    -همین برایم کافی است.
    -دلم میخواست به مدرسه نروم و همراهت بشم.
    -نه لازم نیست تو درست را بخوان.
    غفور بعد از اعدای نماز و صرف صبحانه مشغول پوشیدن لباس شد.
    یاشار با نگرانی پرسید:کجا میخواهید بروید آقا جان؟
    -خوب معلوم است دارم میروم مغازه را باز کنم.
    -مگر نمیخواهید با من به محضر بیایید؟
    با تعجب پرسید:
    -من بیام،برای چی من باید همراهت بیام؟
    -آخر تنهایی که نمیشود.
    -چرا نمیشود،مگر پدر و مادر آن دختر همراهش میآیند که من باید این کار را بکنم.
    -این فرق میکند.آنها دارند با او لجبازی میکند.
    -خوب منم میخوام لجبازی کنم.اگر آنها پسر ما را نمیخواهند،ما هم دخترشان را نمیخواهیم.بی خود سر صبحی خونم رو کثیف نکن.بگذار به کار و زندگیام برم.
    -پس تکلیف من چیست؟
    -آنها تکلیف تو را معلوم خواهند کرد.نگران نباش.وقتی دخترشان میتواند بدون حضور پدر و مادر عقد شود،تو هم میتوانی به تنهایی عقدش کنی.من آنجا نباشم به نفعت است،چون نمیتوانام جلوی زبانم را بگیرم و ممکن است باعث ایجاد درسر بشم.برای خرج عروسیت هم حاضر نیستم دیناری بدم.خودت میدانی که پدرت خسیس نیست و همه ی خرج تحصیلت رو با جان و دلم پرداخت کرده.ولی این یکی را نه.
    -اصرارم به خاطر این نیست.خرج محضر را خودم میدهام.
    ریحانه در حالی که روپوش مدرسه را به تن داشت وارد اتاق شد.
    غفور تا او را دید با لحن تحکم آمیزی به او گفت:
    -برو این روپوش را از تنت در بیار.دیگه لازم نیست به مدرسه بروی.
    -آخه چرا مگر چی شده؟
    -هر چه درس خواندی کافی است،مگر این یکی که مهندس شده چه گلی به سرم زده که حالا نوبت توست.
    یاشار به اعتراض گفت:
    -این چه حرفی است که میزنید.مساله ی من چه ربطی به مدرسه رفتن ریحان دارد.
    -تو دخالت نکن همین که هست گفتم.
    -دیگر چیزی به آخر سال نمانده.لااقل امسال را برود که تصدیق کلاس نهم را بگیرد.
    -چه فرقی میکند که تصدیق بگیرد یا نگیرد.میخواهم شوهرش بدم تا مبادا او هم چند وقت دیگر مثل دختر حاج صمد تو روی پدرش بأیستد.
    -شما دلتان از جای دیگر پر است،چرا میخواهید تلافی آن را سر ریحان در بیاورید؟
    -نمی خواهد زبان درازی را یادش بدهی.
    ریحانه به التماس افتاد و گفت:
    -فقط یکماه دیگر.خواهش میکنم این یکماه را به من فرصت بدهید،تا سال دیگر خدا بزرگ است.فدایتان بشوم آقا جان.
    با وجود اینکه خشم و غضب،همه ی احساست دیگرش را به زنجیر کشیده بود،در مقابل نگاه التماس آمیز دخترش تاب نیاورد و گفت:
    -خیلی خوب،فقط همین یکماه،من دیگر باید بروم یادتان باشد وقتی به خانه برگشتم،دختر حاج صمد جلوی چشم جولان ندهد که چشم دیدنش را ندارم.
    یاشار بهتر آن دید که دیگر اصرار نکند و از همراه بردن پدر منصرف بشود.داغ دلم افخم تازه شد و در حالی که داشت سفره ی صبحانه را


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #34
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    298-307

    جمع می کرد ، گفت:
    پس تکلیف من چیه؟ به اون بگم از اتاق بیرون نیاد که چشمم تو چشمش نیفته، یا خودم برم تو اتاقم قایم بشم که مجبور نشم نگاش کنم؟
    هیچ کس جواب این سوال را نداد. غفور پاشنه ی کفش خود را کشید و غرولند کنان از در بیرون رفت.
    افخم دست از تکاپو برنداشت و ادامه داد:
    امروزم که سرکارنرفتی. بالاخره هر روز به بهونه ای برای تن پروری داری. دلم خوشه که پسرم مهندس شده و دست و جیب خودش می کنه. اما حالا کو، تا روزی برسه که یه شاهی صنار از مزد زحمت خودت تو جیبت باشه.از امروز یه نون خور زیادی در سر سفره مون میاد. نون خوری که با فیس و افاده، هر غذایی رو نمی تونه زهرمار کنه و سفره ی رنگین می خواد.
    دل آسمان ابری آرزوهای یاشار سخت گرفته بود. باران رحمتی که ماهها آرزوی باریدنش را داشت، با بی موقع باریدن، باعث رنج و زحمت شده بود.
    هنوز غفور به سر کوچه نرسیده بود که او از خانه بیرون آمد. ای کاش می توانست مارال را به این خانه نیاورد. راهش را کج کرد و به طرف بازار رفت. در بازار زرگرها پرنده پر نمی زد و مغازه ها بسته بود. مشغول پرسه زدن در بازار سرپوشیده شد.
    امیدوار بود تا قبل از ساعت نه، یکی از جواهر فروشان مغازه را باز بکند تا او بتواند حلقه مورد نظر را برای مارال بخرد. لحظات در گذشتن شتابی نشان نمی داد. مردی را که از آنجا می گذشت صدا زد و سوال کرد:
    آقا ببخشید، شما دارید می روید که دکتانتان را باز کنید؟
    به دقت سراپایش را برانداز کرد و به جای جواب پرسید:
    چه می خواهید؟
    حلقه نامزدی.
    به مغازه ای که کمی دورتر از آنجا قرار داشت اشاره کرد و گفت:
    آن دکان مال من است. ولی فعلا قصد فروش را ندارم، چون تا بساطم را بچینم ، نیم ساعت طول می کشد.
    یاشار با لحن عجولانه ای گفت:
    نه نمی شود. من عجله دارم. باید تا قبل از ساعت نه یک حلقه نامزدی بخرم.
    برای خودتان؟
    نه برای نامزدم.
    با هم به کنار مغازه رسیدند. جواهر فروش یکبار دیگر با نگاه مشکوک به او چشم دوخت و اطمینان یافت که آن جوان برازنده نمی تواند دزد باشد.
    در حالیکه قفل و زنجیر در را باز می کرد پرسید:
    پس چرا نامزدتان را با خود نیاورده اید؟
    متأسفانه نمی توانستم او را بیاورم.
    اندازه انگشتش را دارید؟
    دقیقا نه. فقط می دانم که انگشتان ظریف و کشیده ای دارد.
    فقط نشانی آن همین است. این جوری که نمی شود. در هر صورت یک ربع دیگر تشریف بیاورید، تا من آنها را سرجایشان بچینم. فعلا نمی توانم مشتری قبول کنم.
    یاشار می دانست که اصرار بی فایده است. به ناچار دست از سماجت برداشت و گفت:
    خیلی خوب، من همین جا صبر می کنم تا شما حلقه ها را بچینید.
    یک ربع بعد با عجله حلقه ساده ای را که اطمینان نداشت اندازه ی انگشت مارال بشود خرید و در آخرین لحظه تصمیم گرفت حلقه ای هم از طرف مارال برای خود بخرد و سپس روانه مقصد شد.
    به نزدیک محضر که رسید، در داخل شدن تردید داشت. از این می ترسید که آنها هنوز نیامده باشند و او تکلیف خود را نداند.
    درشکه چی آشنای خانواده سلطانی دورتر از محضر، انتظار مراجعتشان را می کشید. دیدن آن مرد باعث قوت قلبش شد و برتردید خود غلبه کرد و داخل شد.
    به محض ورود نگاهش در نگاه نگران مارال گره خورد. طغرل و مشد اصغر مشغول مذاکره با محضردار بودند. به شنیدن صدای پا ، طغرل به آن طرف برگشت و از دیدن جوان برازنده و خوش صورتی که روبرویش ایستاده بودیکه خورد. شاید اگر او فقط یک لقب خان در مقابل نام خود داشت، خواهرش ناچار نمی شد به قیمت طرد شدن از طرف خانواده به خانه ی بخت برود.
    پیراهن سفید اتو کشیده و شلوار سیاه خوش دوختی به تن داشت و با وجود درون آشفته ای که داشت، محکم و استوار قدم بر می داشت و همه تلاشش این بود که آنها متوجه ی آشفتگی درون او نشوند.
    چهره مارال سرد و بدون هیجان به نظر می رسید و کاملا مشخص بود که از بودن در آنجا ناراحت است.
    ابتدا تصور طغرل این بود که این جوان، آن کسی که انتظارش را می کشید نیست. اما اصغر با اشاره ی سر اطمینان داد که تازه وارد همان کسی است که منتظر آمدنش بودند.
    محضردار رو به یاشار کرد و پرسید:
    آقای شکوری شما هستید؟
    بله خودم هستم.
    لطفا شناسنامه تان را به من بدهید.
    شناسنامه را روی میز گذاشت و بلاتکلیف کمی دورتر از آنها ایستاد.
    محضردار در حال نوشتن دفتر پرسید:
    پس شهود عقد کجا هستند؟
    یاشار پاسخی برای این سوال نیافت. مشد اصغر بسته ی اسکناس دیگری را در کنار بسته قبلی نهاد و گفت:
    خودتان با دفتر دارتان این کار را عهده دار شوید و زودتر صیغه عقد را جاری کنید و غائله را خاتمه بدهید.
    صیغه عقد در سکوت جاری شد، یاشار بی آنکه آنچه را که محضردار نوشته بود بخواند، هر کجا که او با انگشت نشان می داد، امضاء می کرد. به درستی متوجه نشد که پسر جاج صمد و مباشر چه موقع از آنجا خارج شدند. موقعی که به خود آمد مارال را دید که در کنارش ایستاده و مشغول امضاء دفاتر اسناد است.
    اطرافشان خالی شد و به غیر از آن دو فقط کارکنان دفتر در آنجا بودند که داشتند با کنجکاوی نگاهشان می کردند.
    صدای دفتردار به گوش رسید که می گفت:
    مبارک است به پای هم پیر شوید.
    مارال صدای دور شدن پای برادر را که شنید، تنهایی را با تمام وجود احساس کرد و دلش گرفت. چون گل سرخ تازه شکفته ای بود که در موقع چیدن، آن را از ریشه کنده باشند.
    یاشار دست چپ مارال را که بلاتکلیف از پهلو آویزان بود گرفت و حلقه را از درون جعبه ای که از لحظه ورود آن را در جیب خود لمس می کرد بیرون آورد و به انگشتش کرد. با وجود اینکه این ساده ترین زیوری بود که مارال تا به آن روز به انگشت کرده بود، ارزش واقعی اش را میدانست. با دست راست به نوازش آن پرداخت و گفت:
    این باارزش ترین هدیه ای است که تا به امروز گرفته ام و قول میدهم هیچ وقت آن را از انگشتم بیرون نیاورم. ولی آخر من برای تو چیزی نخریده ام.
    از داخل جیب شلوار جعبه دیگری را بیرون آورد و آن را به دست مارال داد و گفت:
    من عوض تو آن را خریده ام، بیا آن را بگیر و با دستان قشنگت به همراه عشقت دستم کن.
    با شیفتگی نگاهش کرد و گفت:
    تو فکر همه چیر را کرده ای.
    نه فکر همه چیز را نکرده ام ! شرمنده ات هستم مارال. اگر پدر و مادرت کمی به من فرصت می دادند، می توانستم، آن زندگی را که لایقت است برایت فراهم کنم. اما الان دستم خالی است و ناچارم تو را به خانه پدرم ببرم. ناراحت که نمی شوی؟
    با وجود اینکه ناراحت شده بود، به روی خود نیاورد و پاسخ داد:
    نه، ناراحت نمی شوم.
    هرکجا تو با منی من خوشدلم
    گر به روی خاک باشد منزلم.
    قول می دهم زیاد طول نکشد. در اولین فرصت خانه ی مناسبی برایت پیدا می کنم.
    اصلا عجله نداشته باش. اگر پدر و مادرت مرا قبول داشته باشند، حرفی ندارم، تا هر وقت که لازم باشد، می توانیم همانجا بمانیم.
    به کوچه محضر که پیچیدند، قزبس را در انتظار خود دیدند. چمدان بزرگی که در دست داشت، سنگینی بدنش را به یک طرف خم کرده بود. مارال روبرویش ایستاد و پرسید:
    تو اینجا چه کار می کنی؟
    لباساتونو واستون آوردم. مبارک باشه. چقدر آرزو داشتم عروس شدنتو ببینم.
    و بعد رو به یاشار کرد و ادامه داد:
    درشکه تون کجاست آقا؟
    من درشکه ندارم قزبس. چمدان را به من بده.
    نه نمی شه، خودم واستون می آرم.
    خانه ی ما زیاد دور نیست. ولی خسته می شوی. برایت سنگین است.
    نه خسته نمی شم. به حمل بار سنگین عادت دارم.
    کمی دورتر از آنها، پشت سرشان قدم بر می داشت. مارال و یاشار قدم آهسته کردند ا او از آنها فاصله نداشته باشد. به کنار رودخانه که رسیدند یاشار ایستاد و گفت:
    خوب دستت درد نکند. زحمت کشیدی.
    مارال دستش را از زیر چادر بیرون آورد یک اسکناس ده تومانی به طرفش دراز کرد و گفت:
    سلام مرا به خانم جان و غزال برسان و بگو حالم خوب است.
    دست مارال را کنار زد و گفت:
    نه خانوم جون انعام نمی خوام.
    دست مرا پس نزن قزبس. می دانی که ناراحت می شوم، برو به امان خدا ، خوش آمدی.
    قزبس پول را گرفت و آن را روی چشم نهاد وگفت:
    باشه، یادگاری نیگرش میدارم. عاقبت به خیر بشین. خداحافظ آقا.
    افخم برای اینکه ناچار نباشد در را به رویشان باز کند ، آن را نیمه باز گذاشته بود. با هم وارد حیاط شدند. افخم به شنیدن صدای پایشان پرده را کنار زد و چشم به آن دو دوخت. مشاهده ی زیبائی خیره کننده ی آن دختر که حتی از دور هم جلب توجه می کرد، به جای اینکه باعث لذت شود، حس حسادتش را برانگیخت.
    دلهره و اضطراب قلب مارال را به تلاطم واداشت. خانه سوت و کور و خالی از سکنه به نظر می رسید. حتی گلهای سرخ باغچه هم به افتخار ورودشان، شکفته نشده بودند و یاس و اطلسی هم بوئی نداشتند و شاید هم شامه ی او آماده ی بوئیدن نبود.
    از پله ها بالا رفتند، از ایوان گذشتند و داخل ساختمان شدند. یاشار دست او را گرفت و به طرف اتاقی که در حال حاضر به آن دو متعلق داشت، رفت و در آن را گشود و گفت:
    به خانه ات خوش آمدی مارال.
    بوی عطر گل سرخهایی که ریحانه به روی ترمه پرپر کرده بود مشامش را نوازش داد. چادر را از سر برداشت و آن را به روی چادر شب نهاد. یاشار با شیفتگی عروس زیبایش را در لباسی پرچینی که به تن داشت، تماشا کرد.
    مارال روبروی آئینه نشست و موهای سرش را مرتب کرد. یاشار در کنارش قرار گرفت و در آئینه به نظاره انعکاس تصوریشان پرداخت. در نگاه همسرش به غیر از درخشش برق خوشبختی ، هیچ احساسی دیگر نیافت.
    مارال با تعجب پرسید:
    مگر به غیر از ما کسی در خانه نیست؟
    ریحانه به مدرسه رفته و پدرم در مغازه است.
    پس مادرت چی؟
    فکر می کنم در خانه باشد. بعید می دانم بیرون رفته باشد. مرا ببخش مارال. همانطوری که خانواده ات از من استقبال خوبی نکردند، از آنها هم انتظار استقبال نداشته باش. منظورم را می فهمی؟
    سر به علامت تایید تکان داد و گفت:
    می دانم یاشار.
    جعبه جواهرات داخل چمدان، درست روی لباسهایش قرار داشت. در آن را گشود به یاشار گفت:
    اگر این طلاها را بفروشیم. شاید بتوانیم با پولش یک خانه بخریم. از آن گذشته من مقداری هم پول نقد دارم.
    نه. نمی گذارم این کار را بکنی. اگر کمی به من فرصت بدهی خودم برایت خانه خواهم خرید. پولت را هم برای خودت نگه دار، بالاخره تو هم احتیاجاتی داری.
    دامن پر نقش و نگار زندگی پرچین و شکن بود و با هر چرخش در لابلای چین و شکنهایش ، از هزار و یک چهره ی زندگی نقش هویدا می شد و صدها افسون در آن در کمین بود.

    فصل 39

    افخم در ظاهر در آشپزخانه مشغول آشپزی بود و در اصل می توانست در آنجا آرام بگیرد و هر چند دقیقه یکبار به بهانه ای از جلوی اتاق آنها رد می شد و گوش به نجوایشان می داد. با وجود اینکه چشم دیدن او را نداشت. کنجکاو برای دیدنش بود.
    یاشار صدای آشنای پای مادرش را در موقع رفت و آمد می شنید و با شناختی که از او داشت، از آنچه که در دلش می گذشت، آگاه بود. ای کاش ناچار نبود مارال را با پدر و مادر خود روبرو کند، ولی به خوبی می دانست که نمی تواند تمام روز همسرش را پشت در بسته مخفی کند و بالاخره دیر یا زود آنها با هم روبرو خواهند شد.
    بوی اشتها آور خورشت سبزی که برخاست، از اتاق بیرون آمد و به آشپزخانه رفت.
    افخم مشغول بریدن رشته پلوی شام بود که یاشار به کنارش رسید و پرسید:
    آنا جان کمک نمی خواهید؟
    واه، کی می خواد کمکم کنه. تو یا زنت با اون دستای کار نکرده اش؟
    مواظب باشید دستتان را نبرید آنا.
    مگه تو می ذاری حواسم جمع باشد.
    مگر نمی خواهید بیایید عروستان را ببینید؟
    واه، خدا به دور، من بیایم ببینمش! زمونه عوض شده، چه توقع ها. اون باید بیاد منو ببینه.
    آخر اون عروس است تازه وارد این خانه شده و انتظار دارد اعضای خانواده ی شوهر تحویلش بگیرند.
    واه، چه غلطا، بی خود منتظره ، اگه بیام ببینمش ، پررو میشه و فکر می کنه بعد از این کنیز دست به سینه شم. اصلا من عروس زبان دراز و پرتوقع نمی خوام و دلم نمی خواد چشمم تو چشمش بیفته.
    آخر این طور که نمی شود. وقتی ناچاریم فعلا با هم در یک خانه زندگی کنیم، باید با هم کنار بیائید.
    آب مابا هم تو یه جوب نمی ره.
    به خاز من آنا، خواهش می کنم.
    هی بگو به خاطر من، به خاطر من. مث اینکه بالاخره باید به خاطر تو خودمو تو چاه بیندازم و خلاص بشم.
    آخر آن دختر اینجا غریب است. این شما هستید که باید مهمان نوازی کنید.
    با این حرفا نمی تونی منو گول بزنی.
    شما که می دانید من از فردا ناچارم به سر کار بروم و اگر شما حاضر به روبرو شدن با مارال نشوید، چطور می توانم او را داخل اتاق زندانی کنم.
    اون دیگه میل خودته. هر کاری دلت می خواد بکن. همانطور که تا حالا دل به کار نمی دادی، بعد از این هم همین آشه و همین کاسه.
    آن دیگر دست شما و آقاجون است. اگر دست از لجبازی بردارید و قبولش داشته باشید، همه چیز درست می شود.
    چه جوری درست میشه! خودت می دونی که او با ما جور نیس، پس


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #35
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    308-309

    چه اصراری داری که مارو به زور بهم بچسبانی.

    ‏_چون چاره ای به غیر از این نیست. فعلآ تا وقتی‏ما بتوانیم از این خانه برویم. باید یک جوری با هم کنار بیاشید.
    ‏چیزی نمانده برد به جای رشته، انگشتش را ببرد. مدای فریاد او را مارال هم شنید:
    ‏_واه واه، حا لاکارت به جائی رسیده که داری تهدیدم می کنی باید این کارو بکنم.
    ‏_موا ظب باشید دستتان را نبرید.
    ‏_مگه تو می زاری حواسم جمع باشه، یه عروس پر فیس و افاده واسم آوردی تازه توقع داری که بیام نازشم بکشم.
    ‏_اگر می خواست نازش رابکشند همانجا خانه ی پدر و مادوش می ماند. او اصلآ نازپرورده نیست.
    ‏_ تو تمریعشر نکنی، کی باید تعریف بکنه. خیلی خوب بگو بیاد اینجا دستاشو بالا بزنه، واسم سبزی پاک بکنه و رشته ببره.
    ‏_ آخر اینجا که نمی شرد.
    ‏_چرا نمی شه. مگه اینجا چه عیبی داره. وقتی حاضر بشه پا به پای من کار بکنه و همرنگ ما بشه، منم کاری بهش ندارم.
    ‏_اگر کسی فرصت بدهید همرنگان خواهد شد. ولی امروز به خاطرمن آنا جان لباستان را عوض کنید ودرسالن پذیراثیی بنشینید تا او به دیدنتان بیاید
    . _ واسه پی باید لباسمی عوض کنم! مگه این لباس چه عیبی داره؟ حالا دیدی راست گفتم و تر عارت می آد مارونشون زنت بدی.
    ‏_من نگفتم این پیراهن عیبی دارد. عیبش فقط این است که برای اولین برخرود مادرشوهر با عروسش مناسب نیست.
    ‏_ تو عوض شدی. انگار عارت می آد اونو با ما سر په سفره بنشونی
    ‏_ نه آنا چون، به خدا نه. خودتان ص دانید که چقدر دوستتان دارم. من فدای شما، فقط امروز به خاطر اینکه عروس است، لباستان را عوض کنید. افخم دست از سماجت برنداشت و با لحنی که نشان می داد تصمیمش قاطع است گفت:
    ‏_همینه که کفتم یا با این لباس، یا اصلأ نمی حوام ببینش. می خوای بخواه، نمی خوای نخواه.
    ‏یاشار می دانست که مادوش یک دنده است و تسلیم نخواهد شد. به ناچار دست از اصرار برداشت وگفت:
    ‏_ خیلی خوب پس لااقل در سالن بنشینید، تا من بروم مارال را بیاورم. قول می دأهید صورتش را ببو سید؟
    ‏دست خود را جلوی بینی اوگر فت و پرسید:
    ‏_ ببین دستم بوی پیاز می ده یا نه؟ چون ممکنه آبروت جلوی اون ناز نازی بره

    ‏مارال دانه های تسبیح زندگی را می شمرد و موقعی که آخرین دانه ی آن می رسید، آنرا تک و فرد می یافت. بی آنکه قصد استراق سمع داشته باشد، جسته وگریخته فریاد های اعتراض افخم را می شنید. کلماتی چون عروس زبان دراز پر توقع و پرفیس و افاده، دستهای کار نکرده درگوشش صدا می کرد درست است که دستهایش کار نکرده بود. ولی قصد فخرفیر وشی و زبان درازی را نداشت.
    ‏اولین قطره اشک روز خوشبختی درست به روی لبانثش که هنوز از لبخند، شادی نیمه گشوده بود، غلتید. آب حوض شفاف قلبش واکشید و آنرا از هر چه امید و آرزو بود، تخلیه کرد و با وجود اینکه می دانست در سوز و سرما و یخبندان برخورد با مادر شرهر. دیواره های این حوض ترک برخراهد داشت، موقعی که یاشار به اتاق بازگشت و از وی خواست که به دیدن او


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #36
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    310-319

    برود ، دختر سرکش و مغرور خان که به هیچ خواسته ای جواب مثبت نمی داد، در مقابل این درخواست اعتراضی نکرد. دامن لباسش را از گلبرگهای گل سرخ تکان داد و برای اینکه مطمئن شود عصاره ی اندوه در دیدگانش نقشی باقی ننهاده ، زیرچشمی نظری به آینه افکند. یاشار به تصویر زیبای او در آئینه خیره شد و با تعجب پرسید:
    داشتی گریه می کردی؟
    نگران نشو. اشک شادی بود.
    این گفته را باور نکرد و اطمینان یافت که دل نازکش با شنیدن سخنان زهرآگین شکسته است.
    با وجود اینکه افخم تظاهر می کرد که حاضر به تعویض لباس نیست، قبل از رفتن به سالن، پیراهن خود را عوض کرد و موهای بلند فرفری اش را شانه کشید و آن را در پشت سر سنجاق زد و برای از بین بردن بوی پیاز، به دست و صورتش گلاب پاشید و سپس در سالن پذیرایی که هنوز در آن از مبل و صندلی استفاده نمی شد، به مخده تکیه داد و نشست. از فکر اینکه عروسش او را حقیر خواهد شمرد و به دیده ی حقارت به وی خواهد نگریست، می کوشید تا حقیر جلوه اش دهد.
    صدای پا را نشنید، اما بوی عطر خوشبویش که در سالن پیچید ، متوجه ی آمدنش شد. به اعضای بدن خود فرمان داد که کرخت شوند و هیچ عکس العملی نشان ندهند. بدون اینکه مژه برهم بزند، نگاهش را به نقطه ای از اتاق، به روی ترک دیوار دوخت.
    مارال به محض ورود، با کنجکاوی به زنی که از امروز ناچار به تحمل کج خلقی هایش خواهد بود، خیره شد. از شدت عجله ای که افخم برای تعویض لباس داشت، دگمه های پیراهن را به طور نامرتب بسته بود و دگمه آخرین در انتظار یافتن جا دگمه برای بسته شدن در زیر گردن زار می زد. یاشار بر خلاف همسرش به موشکافی نپرداخت و از مشاهده ی لباس مرتبی که مادر به تن داشت، لبخندی به لب آورد. به کنار او رسیدند و روبرویش زانو زدند.
    مارال می دانست که برخلاف میل قبلی اش، ناچار به اطاعت است.
    او احترام نهادن را از زیر دستانش که یک عمر فرمانبردارش بودند، آموخته بود. یاشار مادر را مورد خطاب قرار داد و گفت:
    آنا جان مارال به دیدنتان آمده.
    مارال به تأسی از همسرش گفت:
    سلام آنا جان.
    بی آنکه حرکتی به خود بدهد، زیر لب پاسخ سلام را داد و دوباره سکوت اخیتار کرد.
    سنگینی این ملاقات از نوک پا تا فرق سر مارال را تحت فشار قرار داده بود. آرزو می کرد این انجام وظیفه، زودتر پایان یابد و به اتاقش باز گردد، اتاقی که بعد از آن تنها چهار دیواری بود که در آن حق زیستن را داشت.
    یاشار با نگاه ملتمسانه از مادر خود گدایی محبت برای نو عرویش را کرد. ولی افخ هنوز داشت با نگاه، ترک دیوار روبرو را بیشتر می شکافت.
    به ناچار دست را به روی زانوی او نهاد و گفت:
    آنا جان مگر نمی خواهید به عروستان تبریک بگوئید؟
    این بار طاقت نیاورد ، به زبان آمد و گفت:
    تبریک بگم! واه... واسه چی باید بهش تبریک بگم، مگه ننه بابای اون به تو تبریک گفتن؟ لابد برادرش تو محضر محل سگ هم بهت نذاشت.
    درسته یا نه؟
    سوالی بود که جوابی نداشت. افخم منتظر پاسخ نشد و ادامه داد:
    منکه ازش دعوت نکردم بیاد اینجا، خودش آمده. یه عمربابات از دست باباش خون دل خورده، آه کشید، خیال میکنی یادمون رفته ، چه بلایی به روزگارمون آوردند.
    باز گناه پدر را به پای دختر نوشتید آنا. تقاص آن یکی را خودش باید پس بدهد.
    خدا رو شکر که این رو قبول داری و نمی خوای ازش طرفداری کنی. او به دختر خودش رحم نکرد و با اون همه ثروت مث یک تفاله انداختش بیرون. اونم به این بهونه که داره آبروشونو می بره. این جوری که بیشتر آبروشون رفته. لابد همه فکر میکنن ، چه بلایی سرش آوردی که به این مفتی دو دستی تقدیمت کردن.
    خوب حالا شما در حقش مادری کنید و او را زیر بال و پر خودتان بگیرید.
    من نمی توانم در حق دختر حاج صمد مادری کنم. این پنبه رو از گوشت بیرون بیار.
    من مارال را نیاوردم اینجا که ملامتش کنید، بلکه آوردم که اجازه بدهید صورتتان را ببوسد.
    هیچ کدام میلی به بوسیدن هم نداشتند. با وجود این مارال تظاهر به محبت کرد و نیم خیز شد تا گونه او را ببوسد. افخم سر را عقب کشید و با لحن تمسخر آمیزی گفت:
    بی خود لباتو غنچه نکن. می دونم که تو هم به اندازه ی من از این ماچ اجباری ، اکراه داری.
    یاشار آن چنان به خشم آمد که اختیار از کف داد و با لحن تندی با صدای بلند گفت:
    بس کنید آنا، این چه حرفی است که می زنید.
    افخم انتظار این عکس العمل را نداشت. این اولین بار بود که یاشار بر سرش فریاد می کشید. بلند تر از او به فریاد زدن پرداخت:
    واه نفهمیدم چی شد. حالا داری به خاطر زنت به مادرت بی احترامی میکنی. چشمم روشن. لابد بعد از این تا بگم بالا چشمش ابروس، آقا تشر می زنن، آسه برو، آسه بیا که گربه شاخت نزنه. بلند شو زن تو بردار برو تو همون اتاق، دیگه نبینم بیایی التماس کنی که بگذار بیاید دستها تو ببوسه.
    مارال طاقت نیاورد و از جا برخاست. آنقدر برای خارج شدن از اتاق تعجیل داشت که حتی یکبار هم به پشت سر نگاه نکرد.
    انار قرمز آروزهایش آب لمبو شده بود و تفاله های آن هیچ نشانی از میوه ی تر و تازه درون سبد دلش را نداشت.

    فصل 40

    در خیابان یک طرفه زندگی حتی با پرداخت جریمه هم نمی شود دور زد و به عقب بازگشت.
    گلهای آرزوهای مارال هنوز نشکفته بود که حسرت جوانه های آن دلش را انباشت. به یاد ضربات شلاق پدر افتاد که بی مهابا یکی پس از دیگری بر وجودش وارد می شد. ایکاش در آن لحظه به او می گفت: بزن آقا جان، آنقدر بزن که همه ی بدنم با شلاق سیاه شود. حتی اگر میتوانی قلبم راهم با شلاق سیاه کن.
    قطرات اشک از روی گونه ها به لابلای گیسوانش لغزید و تاج گلی را که بر سرداشت آبیاری کرد. صدای یاشار به گوش رسید که می گفت:
    هر کجا تو با منی، من خوشدلم. یادت رفته مارال؟
    این صدا، چون آلت موسیقی کوک نشده ای گوشخراش و نا مفهموم بود:
    نه یادم نرفته، ولی آخر خیلی مشکل است. یعنی ما مجبوریم اینجا بمانیم.
    فعلا تا مدتی مجبوریم .
    برای من قابل تحمل نیست. پدرم برای اینکه فکر تو را از سر بیرون کند ، همه بدنم را با شلاق سیاه کرده بود. درست است آن موقع خیلی درد می کشیدم، اما حرفهای پر نیش و کنایه ی مادرت از صد ضربه شلاق هم بدتر است. دردی که چند لحظه پیش کشیدم، صد برابر بدتر از آن ضربه ها بود. با خود فکر کردم ایکاش پدرش قلبش را هم با شلاق سیاه می کرد تا سیاهی های آن جائی برای هیچ رنگ سرخی باقی نمی گذاشتند.
    گلهای سرخ به روی سفره ی ترمه خشکیده بود و گلهای عشق در قلبش. یاشار برای آبیاری ریشه اش دست به روی دستش نهاد و گفت:
    به دل نگیر عزیزم. همانطور که من حرفهای اصغرجلاد را به دل نگرفتم.
    من تو را به خانه ی خودمان نبردم که ناچار به تحمل بدو بیراههای خانواده ام بشوی. تا دیر نشده بیا از اینجا برویم. مادرت نقش خود را بازی کرد و حالا نوبت پدرت است که دارد برای ایفای نقش آماده می شود دیگر تحمل این یکی را ندارم.
    من خیال نداشتم به این زودی عقدت کنم و می خواستم تا زمانی که آمادگی قبول مسئولیت را داشته باشم صبر کنم. این پدرت بود که مرا ناچار به این کار کرد.
    قصد آقاجان از این کار عاصی کردن من بود.
    پس نگذار به هدف برسد. تحمل داشته باش.
    وقتی از خانه آقاجان بیرون آمدم، چشمم را روی هم گذاشتم و با خودم گفتم: باید یادت برود که ناز پرورده بودی، چون بعد از این دیگر از ناز کشیدن پدر و مادر و سرخم کردن دایه و لله خبری نخواهد بود. از تو چه پنهان این همان چیزی بود که می خواستم . دیگر حوصله آن ناز و نوازشها و سرخم کردنها را نداشتم. من به دنبال هوای دلم بودم. هوایی که نفس کشیدن در هر هوائی به غیر از آن را برایم دشوار ساخته بود. من به دنبال تو آمدم، توئی که دوستت داشتم. پس می خواهم فقط با تو باشم نه با خانواده ات. اگر با من نیائی خودم تنها می روم.
    تو زن من هستی و هر جا که شوهرت باشد ناچاری در کنارش بمانی.
    نه ناچار نیستم. نمی مانم.
    چرا ناچاری. خودت هم می دانی که راه دیگری نداری. پس کمی صبر داشته باش.
    روزها که در خانه نیستی، نمی توانم در این اتاق زندانی باشم.
    مجبور نیستی این کار را بکنی. باید برای به دست آوردن دل مادرم، بدون اینکه از عکس العمل او واهمه داشته باشی، تلاش کنی. به آشپزخانه برو و کمکش کن. وقتی ببیند بی ریا و بی تلکفی ، مهرت را به دل خواهد گرفت. من آنا را می شناسم، قلبش به صافی آیینه و دلش کوچک و پر از محبت است.
    من عادت نکرده ام صورت سیلی خورده ام را جلو ببرم تا به نیمرخ دیگر آن سیلی بزنند. من هر ضربه را با ضربه پاسخ می دهم. اگر امروز ساکت نشستم، به خاطر تو بود ، فکر نکن باز هم تحمل می کنم.
    باز هم تحمل کن، به خاطر من.
    به خاطر تو به اندازه کافی خودم را خوار و خفیف کرده ام. دیگر کافی است.
    اگر تو این را خفت می دانی ، پس آقا جان من چه بگوید که پدرت و آن مباشر بی همه چیز به اندازه ی یک سکه بی ارزشش کردند. کمی انصاف داشته باش. ما تازه چند ساعت بیشتر نیست که با هم عروسی کرده ایم، این درست نیست که به خاطر هیچ و پوچ با هم بحث و گفت و گو کنیم. گرسنه نیستی عزیزم؟
    می خواهی از مادرت برای من غذا گدایی بکنی، حاضرم از گرسنگی بمیرم، ولی آنچه را که او به عنوانه صدقه به من می دهد نخورم.
    باز هم که شروع به ناسازگاری کردی، اگر این تصور را داشته باشی، دست و پای مرا می بندی.
    این تویی که دست و پای مرا بسته ای. دیگر نمی خواهم اینجا بمانم. من از تو یک خانه ی مجلل نمی خواهم، فقط یک اتاق کوچک به دور از خانواده ات داشته باشیم، کافی است. خواهش می کنم بگذار خودم ترتیبش را بدهم.
    نه مارال، نمی شود.
    آخر چرا حاضر نیستی با فروش طلاهایم یک اتاق بگیریم و از اینجا برویم.
    به چشمان زیبایی که دریای اشک رنگ آن را ناپیدا ساخته بود نگریست و دلش از رنجی که او می کشید به درد آمد. با صدایی که ناامیدی را می رساند ، گفت:
    من نتوانستم آنچه را که لایقت بود برایت بخرم، حالا چطور راضی بشوم آنچه را هم که داری از تو بگیرم.
    وقتی اینجا دلم خوش نیست، آن طلاها به چه دردم می خورد.
    ما نمی توانیم فقط یک اتاق بگیریم. تهیه وسائل منزل پول زیادی می خواهد. تو مشکلاتی را که سر راهمان است، آسان میگری و بدون توجه به آنها، هدفت فقط ترک این خانه است. یک کمی دندان روی جگر بگذار، همه چیز درست می شود. هنوز گرسنه نیستی؟
    نه اصلا.
    یعنی بوی قورمه سبزی اشتهایت را تحریک نمی کند؟
    من قورمه سبزی نخورده نیستم یاشار.
    می خواهی اعتصاب غذا کنی؟
    منظورم این نیست. فقط نمی خواهم با آنها سر یک سفره بنشینم.
    پس صبر کن، الان برمی گردم.
    از اتاق بیرون آمد. صدای دیگ و قابلمه هایی که به هم می خورد، نشان می داد که افخم در آشپزخانه مشغول کار است. پرده ی حصیری را کنار زد و داخل شد. افخم دوباره با همان لباسی که دامن آن آلوده به چربی بود، داشت ظرفهائی را که ساعتی پیش در پاشیر آب انبار شسته بود، جابجا می کرد.
    یاشار کوشید تا باز هم چون گذشته با پیچ و تاب به صدایش، دل مادر را به دست بیاورد و گفت:
    آنا جان، اجازه می دهید من و مارال ، امروز توی اتاق خودمان ناهار بخوریم؟
    سر بلند کرد و نگاه غضب آلود خود را چون تیری در قلب او فرو کرد و پاسخ داد:
    واه، دیگه چی. همینت مونده که هر روز سر ظهر و شب سینی غذای زن ناز نازیتو برداری ببری تو اتاقش، نه، نمی شه، با این کار لوس می شه و عادت می کنه که همیشه تو رو غلام حلقه به گوشش بدونه و هر روز منتظر باشه ازش پذیرائی بکنی و نازشو بکشی، اگه ناهار می خواد بیاد سر سفره، مث بچه آدم بنشینه و غذاشو بخوره. اینجا که خونه ی خاله نیس.
    آخر شما که می دانید آقاجان چشم دیدنش را ندارد، پس برای اینکه او عصبانی نشود، بهتر است امروز ما در اتاق خودمان غذا بخوریم.
    خب منم چشم دیدنشو ندارم. ولی این جوری هم درست نیس. فعلا آقا جونت که نیومده، برو صداش کن بیاد زهرمار کنه.
    ولی هر لحظه ممکن است از راه برسد. فقط یک امروز آناجان، خواهش می کنم. از فردا هر طور شما صلاح بدونید، من حرفی نخواهم داشت. لااقل بگذارید تا آقاجان نیامده و داد وهوار راه شروع نکرده ، یک لقمه راحت از گلویمان پائین برود.
    خیلی خوب. فقط امروز. بردار برو، اما بهش بگو که از فردا صبح باید آستینها شو بالا بزنه و بیاد اینجا کمکم بکنه.
    چشم آناجان ، خیالتان راحت باشد.
    مارال صدای آنها را می شنید. مگر آن خانه چقدر وسعت داشت که صدای آن فریادها به گوش نرسد. اصلا او آنجا چه کار می کرد. همه چیز به نظر بیگانه می آمد. سینی غذایی که در مقابلش نهادند و اتاقی که انگار سقف آن را بر سرش می کوبیدند. آینه شمعدانهای نقره ای که در اثر مرور زمان سپیدی اش به سیاهی گرائیده بود و ترمه ی بیدزده ای که سفره عقد او به شمار می رفت.
    دلش برای سفره ی رنگین خانه ی خودشان تنگ شد، سفره ی رنگین، مادر، خواهر و از همه بیشتر پدر که دلش را سخت شکسته بود. اصلا او اینجا چه کار می کرد، در جایی که از آن هیچ بوی آشنایی نمی آمد.
    نگاه پر مهر و محبت یاشار، علت در آنجا بودن را به یادش آورد. لیوان دوغ پر از کاکوتی و گل سرخ را که به طرف او دراز کرده بود، از دستش گرفته و گلوی خشک و بغض کرده ی خود را تر ساخت. باید تحمل میکرد، به خاطر آن احساسی که او را به آنجا کشانده بود، چاره ای به غیر از این نداشت. این روزها با همه ی سختی بالاخره می گذشت. روزی می رسید که فقط او می ماند ویاشار، به دور از چشم آنهائیکه چشم دیدنش را نداشتند. مزه ی غذایی را که به دهان نهاده بود ، احساس نکرد. لقمه ای بود که باید قورت می داد.
    در پاسخ به لبخند همسرش لبخندی به لب آورد. صدای پای ریحانه را که داشت به اتاقشان نزدیک می شد شنید و بلافاصله صدای پر تحکم افخم را که دخترش را خطاب قرار داد:
    کجا می ری برگرد. لازم نیس به دیدنش بری و لی لی به لالاش بذاری. برو لباستو عوض کن. الانم آقا جونت پیداش میشه.
    ریحانه به اعتراض گفت:


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #37
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از 320 الی 329

    -
    میخواهم به شادا تبریک بگویم .
    -لازم نکرده بیا اینجا کمک کن سفره را بندازیم . تو این خونه هیچ کی نیس که به دادم برسه وبگه تنهایی خسته می شی بذار کمکت کنم .
    ضربات پی در پی محکمی که به در نواخته می شد از خشم کوبنده خبر می داد ریحانه با عجله برای گشودن در رفت و بلا فاصله صدای غفور به گوش رسید :
    -چه خبر شده ،مثل اینکه سرتان خیلی گرم است . چرا در را باز نمی کنید ؟
    مگر چه اتفاقی افتاد .
    با دستپاچگی سلام کردو پاسخ داد :
    -هیچ اتفاقی نیفتاده .
    -بالاخره آن پسر دیوانگی کرد یا سر عقل آمد ؟
    ریحانه پاسخش را نداد . غفور ادامه داد :
    -پس دیوانگی کرده . خیر از جوانی اش نمی بیند معلوم نیست صمد لقمه ی نیم خورده ی چه کسی را قالبش کرده . تف به غیرت این پسر . یاشار کوشید تا مارال را که از شدت خشم در جای خود نیم خیز شده بود آرام کند و گفت :
    -آرام باش عزیزم . دهان پدرم چاک وبست ندارد . عادتش این است . عصبانی نشو . اصلا اهمیت نده ، غذایت را بخور .
    -نه نمی خورم ، سیر شدم .
    دوباره صدای پر طنین غفور به گوش رسید:
    -افخم کجایی . آن دختره را از جلوی چشم من دور کردی یا نه ؟ نمیخواهم سر به تنش باشد .
    مارال با شنیدن این جمله افخم : تو اتاقش تمرگیده . خیالت راحت باشه بیا تو . صورت را با دو دست پوشاند و صدای خفه اش را از میان بغض گلو به بیرون فرستاد و گفت : مجبوریم اینجا بمانیم یاشار ، مجبوریم ؟
    -صبر داشته باش عزیزم .
    حتی یاشار هم دیگر اشتهائی به خوردن نداشت . کلمات نامربوط هر لحظه بیشتر اوج می گرفت . روغن خورشت به روی سبزی ماسید و ماست درون تنگ دوغ ته نشین شد و گل سرخ و کاکوئی را در آب کدر آن شناور ساخت قاشق نیمخورده ی غذای مارال در بشقاب سرنگون شد . سکوتی به اندازه ی یک سکته ی ناقص باعث بهت زدگی شان گردید. کلماتی که از دهان غفور بیرون می آمد برای مارال تازگی داشت ونظیرش را تا به آن روز در جمع خانواده و خدمه نشنیده بود. گونه های مبهوت یاشار از شرم گلگون شد. بالاخره غفور از جوش و خروش افتاد ودر کنار سفره ی غذا آرام گرفت و ساعتی بعد صدای نفسهای ممتد به همراه خرو پف گوشخراش به منزله ی آرامیش بود بعداز آن طوفان پرتلاطم .
    یاشار نفسی به راحتی کشید و به همسرش گفت : بهتر است کمی استراحت کنی . مارال سرش را به علامت نفی تکان داد : نه خوابم نمی آید . سپس به سینی غذا اشاره کرد و پرسید :
    -تکلیف این سینی چه می شود؟
    -وقتی آقاجان به مغازه برگشت ، خودم آنرا به آشپزخانه می برم .
    -معلوم می شود خیلی از اومی ترسی .
    ازپدرش نمی ترسید.اما از ازدواج بی موقعی که آمادگی قبول مسوولیت آن را نداشت باعث سلب اعتمادش شده بودواز مقابله ی با مشکلات هراس داشت . مرد مصممی که بدون ترس و واهمه آماده ی انفجار پل کرج بود . اکنون دچار سرگردانی روحی شده و شهامتش را از دست داده بود. با وجود این کوشید تا شهامتی را که نداشت به رخ او بکشد و پاسخ داد:
    -نه نمی ترسم . فقط حوصله ی دادو قال را ندارم و نمی خواهم باز بهانه پیدا کند و دوباره سر و صدا راه بیندازد و بد و بیراه نثارمان کند . هوای زندگی نفس گیر بود و هوای اتاق خفه ودم کرده . یاشار بی تابی چشمان زنش را برای غلبه ی خواب بر آن احساس کرد و متکا را زیر سرش نهاد و گفت : سرت را روی متکا بگذار واستراحت کن .
    مارال آخرین جمله ی او را نشنید و به خواب رفت . خوابش آنقدر سنگین بود که حتی صدای پاشنه ی کفش غفور را که به روی سنگفرش ایوان کشیده می شد و در حال دور شدن زیر لب دشنام می داد. نشنید . چند لحظه بعد قدمهای آهسته ای کنار در اتاقشان متوقف ماند و ریحانه ازپشت دربسته صدا زد :
    -شادا در را باز کن چایی تازه دم برایتان آورده ام . یاشار آهسته در را گشودو به علامت سکوت انگشت به روی لب نهاد و گفت : یواشتر . مارال خوابیده دستت درد نکند ریحان . توی این خانه فقط توبه فکر ماهستی . سینی چای را گرفت و ادامه داد :
    -اگر زحمتی نیست بگذار سینی غذا را هم بدهم ببری . خودت میدانی که صلاح نیست مارال از اتاق بیرون بیاید .
    -می دانم شاداخدا رو شکر که آقا جان رفت . نمی دانی چقدر عصبانی بود .
    -خوب باز بر می گردد . معلوم نیست تکلیف ما چه می شود . فکر نمی کنم بتوانیم با هم کنار بیائیم .
    -اولش کمی سخت است ولی بالاخره چاره ای به غیر از تسلیم نیست .
    -نگاه کن ببین چقدر در خواب معصوم است عین فرشته ها آرام خوابیده .
    -وقتی بیدار شد او را از اتاق بیرون بیاور . آخر برای قضای حاجت هم شده نمی تواند دراین جا محبوس بماند .
    مارال چشمان خسته ی خود رااز هم گشودوبه خواهر شوهرش که میان دو لنگه ی در ایستاده بودخیره شد ریحانه بی آنکه محبت او را به دل بگیرد . تظاهر به محبت کرد و گفت : مبارک باشد امید وارم به پای هم پیر بشوید.
    لبخندتلخی به لب آوردوگفت : فکر می کنم تواولین و آخرین کسی هستی که به ماتبریک می گویی . بیا تو چرا آنجا ایستاده ای .
    -بلند شو پیراهن عروسی راازتنت بیرون بیاور و یک لباس راحت بپوش .بهتراست بیائی با هم برویم به آنا کمک کنیم بالاخره ناچاری یک جوری بااو کنار بیایی .
    -من تلاشم را کردم . خودت می دانی که کنار آمدن با مادرت آسان نیست .
    -باز هم تلاش کن به خاطر شاداو گرنه او نمی تواند با دل راحت به کار و زندگی اش برسد .
    -نگرانی من هم از این است . لابد شنیدی که آقا جانت چه می گفت ؟
    -فعلا که در خانه نیست . من پشت در منتظر می مانم تا لباست را عوض کنی و چایی ات را بخوری . بعد سینی چایی را دستت بگیر و آنرا به آشپزخانه بیاور .امتحانش ضرر ندارد. چشمان سیاهش به روی نگاه ملتمسانه ی یاشار متوقف ماند .سر را به علامت تایید تکان داد و گفت : باشدحالا که چاره ای به غیر از این نیست قبول . آرایش موها رابه هم زد و گلهای یاس مصنوعی را ازلابلایش بیرون کشیدو آنرا پشت سر بافت پیراهن ساده و خوش دوختی به تن کرد واستکان چایی سرد شده راسر کشید سینی را به دست گرفت و به راه افتاد . یاشار در اتاق رابازکرد و به ریحانه اشاره کرد که مواظبش باش .
    -خیالت راحت باشد شادا .
    آشپزخانه بیرون عمارت درقسمت چپ ساختمان کنج زیرزمین قرار داشت . با هم ازپله های ایوان پائین آمدند.مارال کوشید تا شهامتش را که همیشه به آن می نازید به دست بیاورد اما او هم چون یاشار درگیرو دار حوادث استقامت خود را از دست داده بود . سد محکمی که به قول پدرش شکست ناپذیر می نمود ترک برداشته ودر حال شکستن بود.سینی چایی در دستش می لرزید واز رویاروئی با زنی که می دانست به یاوه گویی عادت دارد هراس داشت . برای افخم اجاق آشپزخانه ایمن ترین نقطه آن خانه به شمار می رفت و به هر بهانه ای به آنجا پناه می برد . او می دانست که دختر و عروسش برای بدست آوردن دلش در راه هستند. قبل از رفتن به اتاق آنها ریحانه به مادرش قول داده بود که مارال را وادار به اطاعت از افخم کند تا یاشار ناچار نباشد ناز زنش را بکشد و سینی غذا را ظهر و شام به آن اتاق ببرد. ریحانه مجمعه را به زمین نهاد و به مارال هم اشاره کرد که سینی را به زمین بگذارد . افخم زیر چشمی نگاهی به کاسه ی خورشت افکند و گفت : نگاه کن ببین چه طوری غذا رو حروم کردین . نکنه خانوم دست پخت منو نمی پسنده و میلش نمی کشه اونو بخوره . مارال به خودفشار آورد تا جمله ی محبت آمیزی به زبان آورد:
    - نه آنا جان اتفاقا خیلی هم خوشمزه بودفقط ما اشتها نداشتیم .
    - چرا واسه چی اشتهاتون کور شده ؟
    - خودتان بهتر میدانید .
    - واه ... چی چی رو خودم بهتر میدونم نکنه من علم غیب دارم . اصلا چرا این ظرفا رو آوردین تو آشپزخانه بردارین ببرین سر پاشیر آب انبار اونا رو بشورین .
    مارال بلاتکلیف ظرفهای کثیف رااز نظرگذراند. ریحانه سر تکان دادو گفت : چشم همین الان ترتیبش رو می دهم
    افخم چشم غره ای به او رفت و دوباره فریادکشید: تو نه تو اونارو نشور بذار این دختر بشوره و عادت بکنه .
    مارال با صدائی که به زحمت شنیده می شد به ریحانه گفت : من تا حالا سر پاشیر آب انبار نرفتم اصلا نمی دانم چطور باید ظرف شست .
    -کاری ندارد کمی چوبک بردار وبا خودت ببر با یک کمی آب جوش سماور که چربی بشقابها راپاک کند.
    مارال از انجام این کار اکراه داشت . با خوداندیشید اگر آقا جان مرا در حال شستن این ظرفها با چوبک ببیند خون به پاخوهد کرد. درست همان قیافه ای را به خودگرفت که ماه منیر زمانی که ناچار به کشف حجاب شد به خودگرفته بودبغض کرده و مات به ریحانه خیره ماندو به اشاره ی او به ناچار سینی را برداشت و به راه افتاد . افخم صدایش زد و با لحن طعنه آمیزی گفت : خسته نشی عروس خانم .اون سینی رو بذار زمین مجمعه رابردار برو . مطمئن نبودکه بتواند سینی به آن بزرگی را به دست بگیرد . دختر بی پروایی که باشهامت طلاهای پدرش رادرگیرودار حمله ی روسها به تهران برده بود اکنون در مقابل زنی که در حکم رعیت پدرش به شمار می رفت احساس ضعف می کرد . افخم با صدای تحکم آمیزی به تردیدش خاتمه داد : کفران نعمت نکن . اون برنجای نیم خورده را بریز جلوی کبوترا . ظرف خورشت رو هم اگه دست نخوردس بده به من خالی کنم تودیگ . ریحانه کاسه خورشت را از دستش گرفت و آنرا داخل دیگ برگرداند و سپس دیس برنج را به دست گرفت و گفت : من میروم برنجها را به کبوترها بدهم بیا برویم مارال .
    مارال خم شد و سینی را از روی زمین برداشت تصمیم گرفته بود حتی اگر برای تفنن هم شده آنچه راکه در تمام مدت زندگی انجام دادنش راامتحان نکرده بودامتحان کند . به یاد گفته غزال افتاد : زندگی چون چهار گوشه ای نیست که در کنج حیاط خانه برای لی لی به دورش با گچ سفیدخط کشیده باشی و موقع بازی در ن یک پایت را به زمین بگذاری ویک پایت رابالا بگیری وبه زحمت یک پائی به رویش قدم برداری و لی لی کنی . هر دو پایت را به زمین بگذار و محکم واستوار به راهت ادامه بده .

    فصل 41

    مارال بلاتکلیف در کنار پاشیر آب انبار چمباتمه زد و به ظرفهای نشسته ای که در مقابل داشت چشم دوخت . ریحانه دیس خالی برنج را روی ظرفهای دیگری که درون مجمعه قرار داشت نهاد و گفت : بگذار کمکت کنم تا یاد بگیری که چطور آنها را بشویی . چه تو در این خانه زندگی کنی و چه خانه مستقلی داشته باشی ناچاری کارهای منزل را به تنهایی انجام بدهی . پس خوب نگاه کن ببین من چه کار می کنم . تو هم همان کار را بکن . مارال یک پائی و لی لی کنان مسیر راه زندگی را طی میکرد . ایکاش می توانست با آن چوبک قلب خود را بسابدو چربی هوس را از رویش بزداید . سختی های زندگی مشترک با یاشار درست مانند همان چربی خورشت روی قلبش ماسیده بود. بالاخره به هر جان کندنی بودبه کمک ریحانه آنها را شست و تحویل افخم داد . در هوای خنک ودلچسب اواخر اردیبهشت ماه نفسش از گرمای درون به شمارش افتاد .موقعی که به اتاق بازگشت و یاشار را خفته یافت دلش می خواست می توانست آن احساسی را که او را به این خانه کشانده بود در زیر پاشنه ی چکمه ی سوارکاری اش لگدمال کند و از آنجا بگریزد .

    یاشار با شنیدن صدای پا سرش را بلندکرد وپرسید:
    -آمدی عزیزم .
    از شنیدن این کلام بیشتر بر آشفت و بیشتر به فکر لگدمال کردن آن احساس افتاد بی آنکه جوابش رابدهد متکا را زیر سر گذاشت وبه روی فرش دراز کشید و پشت به او کرد . مادرشوهرش مشق اولین روز آغاز زندگی او در آن خانه راخط زده بود و سرمشقهایی به عنوان تکلیف روزهای بعد به وی داده بود که در انجام آن اجبار داشت .
    آن شب قبل ازآمدن غفور افخم صدایش زد تا شام را بکشد وبه اتاقشان ببرد . باوجوداینکه میلی به خوردن نداشت چاره ای به غیر از اطاعت نیافت . لقمه هائی که به اجبار فرو می داد دیواره ی گلویش را می سوزاند .شکنجه شستن ظرفهایی که درآن مشغول صرف غذا بودند آن چنان بی اشتهایش ساخته بود که در موقع مشاهده ی محتویاتش دلش را به هم می زد .درست چند ساعت بعد از خروج ازخانه هوای خانه را داشت . کاش موقع کشیدن تصویر زندگی برای از بین بردن آن قسمتهایی که بی مطالعه و عجولانه کشیده بودآزادی عمل داشت و می توانست به دلخواه هر چه را که نمی پسندید پاک کند .
    یاشار درقلب پرتلاطم مارال به دنبال صدای خفه ی عشق میگشت تا با محبت دوباره آنرا پرطنین سازد دختری که به خاطر او پشت پابه سنتهای خانوادگی زده دلش رابه این خوش کرده بود که لااقل شوهری حامی و پشتیبان داشته باشد وباسپر محبتهای خوداو راازگزند اطرافیان حفظ کند. شرمندگی اش مانع از ابرازعشق بود.
    صدای زنگ پشیمانی گوشهای مارال را می آزرد و افکارش را پریشان می ساخت یاشار آنچه راکه در درون او میگذشت درنگاهش خواندوبرای خفه کردن صدای این زنگ گفت : مرا ببخش به خاطر اینکه آنا تو رابپذیرد راه دیگری نبود . چون رگ خواب مادرم را فقط به این ترتیب می تون به دست آورد.
    -نیازی به توضیح نیست . درهمین چندساعت آنچه را که باید بفهمم فهمیدهام دختر بی عقلی که دل به هوا وهوسهای جوانی داده حقش است این بلا به سرش بیاید .
    با لحنی که حاکی از ناامیدی بودپرسید : یعنی عشق تو نسبت به من فقط هوس بود ؟
    - نمیدانم چه بودو چه هست . کلافه شده ام بین آن جوانی که با جوانمردی هایش به تدریج خودرا دردل من جا کرد با جوان ضعیف و زبونی که قدرت اداره ی زندگی خانوادگی را نداردخیلی فاصله است . توبه پدر و مادرت اجازه می دهی هر چقدر دلشان می خواهد به من و خانوده ام توهین کنند وبعد از من می خواهی که صبور باشم و عکس العمل نشان ندهم چون نان خور آنهاهستیم . آن لقمه نانی که با خون جگر ازگلویمان پائین می رود ارزش این خواری را ندارد.
    - من ضعیف و زبون نیستم . فقط همه چیز آن چنان به سرعت اتفاق افتاد که دست وپایم راگم کرده ام و نمی دانم چه کار بایدبکنم .اگر کمی به من فرصت بدهی همه چیز درست خواهدشد .
    - باشد یاشار تحمل میکنم .
    خوابیدن در رختخوابی که به آن عادت نداشت آسان نبود. متکای زیر سر را که لمس کرد متوجه تفاوت آن با بالش پرقوئی که هر شب زیر سر می نهاد شد با وجود این خستگی بر ناآرامی اش غلبه کرد وبه خواب رفت . مارال لباس تسلیم به تن کرده بود و می خواست تاروزی که ناچار به اقامت در آن خانه هستند باروی باز بامادر شوهرش روبرو بشود به همین جهت صبح روزبعد پس از خروج غفور ازخانه از اتاق بیرون آمد لب


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #38
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 330-331

    حوض نشست و آبی به سر و صورت زد و سپس از جا برخواست و به آشپزخانه رفت و به او گفت:
    _سلام آنا جان. اجازه می دهید صبحانه خودم و یاشار را به اتاق خودمان ببرم؟
    بی آنکه جواب سلامش را بدهد و به بنگرد پاسخ داد:
    _سفره هنوز پهن است. برید همونجا صبحونه بخورید. بعدم سفره رو جمع کن و ظرفهارو بشور.
    به اتاق بازگشت و به یاشار که مشغول اصلاح صورت بود گفت:
    _صورتت را اصلاح کردی بیا بیرون. مادرت می خواهد که ما سر همان سفره صبحانه بخوریم.
    از لابه لای کف صابونی که به صورت زده بود چشم به او دوخت و گفت:
    _اینطوری زحمتت کمتر می شود. تو برو سر سفره. من الان می آیم.
    ریحانه در حالی که مشغول بستن دگمه های روپوش مدرسه بود، از او استقبال کرد و پرسید:
    _خوب خوابیدی مارال؟
    _نه خیلی خوب. ولی روی هم رفته بد نبود.
    _سعی کن یاشار را زودتر روانه ی کار کنی. این روز ها به اندازه ی کافی غیبت کرده.
    _خیالت راحت باشد. بعد از صبحانه روانش می کنم.
    ناشتایی در سکوت صرف شد. یاشار از نگاه کردن به دیدگان همسرش طفره می رفت. آخرین لقمه را که در دهان نهاد، از جا برخاست و گفت:
    _اگر من سر کار بروم، تو ناراحت نمی شوی؟
    _چرا ناراحت بشوم! باید سخت کار کنی تا بتوانیم زودتر از اینجا برویم.
    _سعی کن با مادرم کنار بیای، می خواهی در جمع کردن سفره کمکت بکنم؟
    _نه. لازم نیست، خودم بلدم. تو برو. وقتی ناچار به کنار آمدن باشم، کنار می آیم.
    بی توجه به اعتراضش خم شد و سفره را جمع کرد و پرسید:
    _از دست من ناراحت نیستی مارال؟
    _چرا فکر می کنی که باید ناراحت باشم. بی خود دچار عذاب وجدان نشو. من و تو بی آنکه خودمان بخواهیم در تلاطم رودخانه زندگی غلتیده ایم. برای ناهار منتظرت می شوم که برگردی.
    _دلم نمی خواست عشق من در قلبت هم نشین غصه هایت باشد.
    _گنجایش قلب من زیاد است و هر دو در آن جا می گیرند.
    _شرمم می آید نگاهت کنم. ت. دختر سرخوش و بی خیالی بودی که فیتیله ی چراغ شادیهایت را بالا کشیده بودی. آنوقت عشق من باعث دود کردن فیتیله ی آن شد.
    _برای تو چی، مگر برای تو دردسر نشد؟
    _من فقط به اینکه تو در کنارم باشی، دلخوشم.
    _سعی می کنم من هم همین احساس را داشته باشم.
    یاشار به نوازش گیسوان مارال پرداخت و گفت:
    _مواظب خودت باش عزیزم. فعلا خداحافظ.
    مارال ظرف های صبحانه را به کنار پاشیر آب انبار برد و شستن آنها پرداخت. افخم در حالی که داشت ایوان را جارو می کرد، زیر چشمی او را می پایید.
    موقعی که کار شستن ظرف ها به پایان رسید، صدایش زد و گفت:
    _حالا برو آینه و شمعدونهای و ترمه رو بردار و ببر بذار کنار در صندوقخونه، تا من برم جا به جاشون کنم. بعد هم بیا جارو رو از من بگیر برو اتاقتو تمیز کن.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #39
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    332-333

    در سکوت به اتاق بازگشت وگل سرخهای خشکیده را از روی ترمه تکاند و آنرا تا کرد و با آئینه شمعدانهای نقره کناردر صندوقخانه نهاد. سپس جارویی را که مادرشورش به دستش داده بود به روی فرش کشید و دست به پشت زندگی نهاد تا شاید یکبار دیگر روی برگرداند نگاهش کند.


    فصل 42

    ریحانه به التماس افتاد‏«خواهش می کنم اقا جان، به خاطر شادا. برای ینکه او در آرامشی به کار و زندگی اش برسد و مجبور نشود أ با دست خالی از این خانه بیرون برود. مارال را قبول کنید. بگذارید آزادنه در خانه رفت و آمد کند. آخر این درست نیست که هر وقت شما به منزل برمی گرد ید به اتاقش برود در را به روی خود ببندد. باشد آقاجان قبول؟>>

    ‏با وجود اینکه غفور در مقابل دختر یکی یکدانه اش تاب مقاومت نداشت در پذیرفتن عروس تحمیلی دودل بود و حاضر به روبروشدن با وی نمی شد. مارال تمایلی به اینکه از طرف پدر شوشرهر پذیرفته شود. نداشت. جبر زندگی در آن خانه که ناچار به گردن نهادن به آن بود، وادارش می کردکه صبور و بردبار باشد.
    ‏آنجا خالی از بروبیاهاوهیجانهایی بود که یک عمر به آن عادت داشت. از ترس اینکه مبادا نفسهای زندگی درگلویش گیر کند تند و پرشتاب آنها را ازگلو خارج می ساخت.

    ‏افخم هر روز نزدیک ظهر بعد از اتماد کار اشپزخانه، چادر به سر می گذاشت و جلوی در خانه روی سکو می نشست و با همسایگان به پرگویی می پرداخت و دور از چشم مارال از اینکه دختر خاج صمد سلطانی عروسش شده. به آنها فخر می فروخت و چشم حسودان راکور می کرد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #40
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 334 تا 343


    شاید این تنها لحظاتی بود که مارال فرصت داشت با دل پردرد خود به خلوت نشیند و در سکوت اتاق ، دلتنگی هارا در سیلاب دیدگان غرق کند. سرش هنوز از باده زندگی گرم نشده بود که مستی از آن پرید و به خود آمد. بوی پیاز داغ و بوی کز اجاق دودزدهٔ آمیخته به عرق تن افخم که به مشام میرسید ،از یادآوری بوی عطر تن مادر خود دلش ضعف میرفت و تپشهای تند قلبش،صدای دلتنگی هارا به گوش میرسند.

    یاشار از ترس اینکه مارال گرسنه بماند،زودتر از وقت معمول به خانه برمیگشت و برای جبران بی مهریهای دیگران بیش از حد معمول به او محبت میکرد.گرچه مارال برای محبتها و بی محبتیها حساب جداگانهای باز کرده بود و نمیخواست هیچ کدام را جای گزینه آن دیگری کند.بد از اینکه حاج صمد،از ماجرا مطلع شد و به شهر بازگشت.خشم و خروش حد و اندازهای نداشت.با وجود اینکه خود با آن تصمیم عجولانه مسبب این وصلت بود.انتظار انجام آنرا نداشت و گمان نمیکرد دختر بلند پروازش حاضر به ترک خانه و خانواده بشود.طغرل و مشد اصغر که به دستور خود او مامور اجرای حکم شده بودند .اولین کسانی بودند که مورد خشم و غضب قرار گرفتند.با وجودهم پنهان کاری معلوم نبود از کجا این خبر آنطور به صورت در شهر پیچید و همه اهالی زنجان از آن مطلع شدند.بد از آن نقل هر مجلسی ،حیرت حاضران از شنیدن خبر این عروسی بود.ماه منیر از شدت غم و غصه در بستر بیماری افتد.
    حاج صمد بی آنکه چون او در بستر بیماری افتاده باشد.با وجود اینکه تظاهر به مقاوم بودن میکرد.زار و بیمار بود.ابروان گره خرده،صدای خفی که به زحمت از گلو خارج میشد و لبانی که دیگر نمیتوانست آنهارا از از هم بگشاید ،نشانه اشکی بود که به جای جاری شدن به روی گونه،به رویقلب پر خونش جاری میشد.بدون آنکه با مارال باشد،میتوانست حال و روز او را در خاطر تجسم بخشد.
    اطمینان داشت که توقف مارال در ایستگاه زندگی پسر غفور نمیتواند طولانی و مداوم باشد .مرد مقتدر و همیشه سر بالا یی که خود را در چند سرو گردن از اطرافیان بالا تر میدانست ،اکنون که از گفتگوهای در گوشی همشهریان در مورد خطای دخترش هراس داشت ، کمتر حاضر به شرکت در مجلسی میشد.
    چشمهٔ محبت جوشانش نسبت به مارال در پشت ساده خشم و کینه گیر افتاده بود و راه پیش روی نداشت .آرزو میکرد سختیهای زندگی برای شکستن کم آن دختر شتاب بیشتری نشان دهد و آن چنان او را به سطوح آورد که راه دیگری به غیر از بازگشت به خانه ناداشته باشد.
    مارال با همهٔ سختی کمرش را راست کرده بود و به آن اجازهٔ شکستن نمیداد .فریادهای پر خشم پدر شوهر و نیش و کنایههای مدار شوهر را نشنیده میگرفت و به امید محبت همسر سختیهای زندگی در آن خانه را تحمل میکرد.
    غفور به تدریج عادت کرد وجود عروسش را در آنجا ندیده بگیرد و به رفت و آمدهایش امهیت ندهد. با وجود این هر وقت او را میدید زیر لب حاج صمد را نفرین میکرد که زندگی او را تباه کرده بود و دخترش زندگی یاشار را
    محبت زیاد از حد یاشار به زنش ،باعث تحریک حس حسادت افخم میشد و به این فکر میفتد که لابد خانواده هاج صمد جادوگر هستند که این دختر با سحر و جادو ششدنگ هوس شوهرش را متوجهٔ خود کرده است. به همین جهت چهار چشمی او را میپاید تا شاید در موقع ارتکاب جرم و جادو جنبل مچش را بگیرد و رسوایش کند و نگذرد آب دعا به

    خورد اهالی آن خانه بدهد.

    یک روز موقعی که مارال داشت آب مانده یه کوزه را خالی میکرد تا در آن آب تازه بریزد. افخم از پشت پنجره به تماشا ایستاد و به ریحانه گفت :
    -مواظب باش ریحان، این دختر جادگره و ممکنه تو کوزه آب سحر و جادو بریزه .بهتره قبل از اینکه کسی از اون آب بخوره خالیش کنی . مگه نمیبینی چطوری شش دنگ حواس داداشتو دزدیده.
    ریحانه به اعتراض گفت :
    - این چه حرفی است که میزنید . او با طلسم مهر و محبت ، شادا را جادو کرده ،نه با آب دعا و مهرهٔ مار.
    با صدای بلند خندید و گفت :
    -واه .تو چه خوش خیالی دختر.دنیا را آب ببره تورو خواب میبره. اصلا انگار نه انگار که این موش مرده داره چی به سرمون میاره .این جوری نمیشه باید یه دعا نویس پیدا کنم ب ازش باطل السحر بگیرم .وگرنه همین روزاست که اون پسره بیعقل واسه خاطر این زن برامون شاخ و شونه بکشه و تو رومون بایسته.بهتره تا دیر نشده برم ببینم داره چی کار میکنه
    از اتاق بیرون آمد و با عجله به ایوان رفت .کوزه آب را از دست مارال گرفت و پرسید:
    - داری چه کار میکنی دختر ؟
    مارال حیرت زده سر بلند کرد و گفت :
    - دارم آب کوزه را عوض میکنم .
    - چرا مگه این آب چشه ؟ کی گفت تو ناپرهیزی کنی ؟

    - ما توی خانه خودمان هر چند روز یک بار آب مانده کوزه را دور میریزیم

    ولی اینجا که خونه شما نیست. ما هیچ وقت آب خوردنو دور نمیریزیم .فکر کردی آب حوض که هی سرزیرش کنی بیرون.اصلا این کارها به تو نیومده بلند شو برو پی کارت،راست بگو چی میخواستی توش بریزی ؟
    مارال دلشکسته و متحیر بینکه از این گفتگو سردر بیاورد جواب داد :
    - من نمیفهمم شما چه میگوید مگه قرار است چیزی در آن بریزم ؟
    -خوب بعدم نیست که این کارو بکنی .
    - مثلا چه چیزی ؟
    -چه میدونم .لابد خودت بهتر میدونی.بیخود خودتو به اون راه نزن و فکر نکن که من نادونم و چیزی سرم نمیشه و نمیفهمم که ممکنه واسه خاطره جلب محبت شوهرت به این فکر بیفتی که چیز خورمون کنی .قدرت ایستادن را از دست داد و کنار کوزه آب به دیوار تکیه داد و نشست .درحالی که صدایش همچون بدنش لرزان بود گفت :
    - من از این کارها بلد نیستم و اصلا در تمام مدت امریکبر هم گذرم به به دکان رمال و دعا نویس نیفتاده .اصلا چه نیاز به این کار است .شوهرم به اندازه کافی دوستم دارد.از آن گذشته این من نبودام که دنباله پسر شما افتادم بلکه او بود که امانم را بورید و دست از سرم برنداشت .
    به صدای بلند خندید و گفت :
    _ها هاها تو گفتی من هم باور کردم .ریحان کجایی بیا این کوزه را ببر بشور و بد خودت توش آب بریز .بد از اینم حواستو جم کن این ورپریده چیزی توش نریزه.
    مارال کوشید تا از جا برخیزد و بنشیند ،اما احساس ضعف کرد و دچار سرگیجه شد و دوباره نشست .
    افخم زیر چشمی نگهش کرد و پرسید :
    -چرا بلند نمیشی بری سر کار و زندگیت .هزارتا کار دیگه واسه انجام دادن هس.فقط آب تو کوزه ریختن که نشد کار .
    -فعلا نمیتونم سرم داره گیج میرود.
    این بار افخم سرو پای او را با دقت برانداز کرد و با تردید پرسید :
    - ببینم هنوز دو ماه نشده امدی خونه شوهرت نکنه واسه اینکه طناب دارو به گردنه اون محکم کنی کار دستش دادی و هنوز هیچی نشده همین روزها شکمت بالا میاد
    -خدا نکنه انا جان
    -خدا نکنه واه پشیمونی از اینکه پسر بیچاره را تو دام خودت اسیر کردی پشیمونی وای به روزگار یاشار با این زنی که از خانواده بی همه چیزها گرفته
    این اولین باری بود که با استشمام بی مانده پیاز داغ تان مادر شوهر عطر خوش بی تان مادر را به یاد نمیاورد و فقط احساس تهوع و سرگیجه میکرد ایکاش در آن لحظه طیبه در آن لحظه آنجا بود و ماننده آن موقعها که طفلی بیش نبود زیره بازوانش را میگرفت و او را به بستر میبرد و بد خانوم جان با آن نگاه مهربان و لبخند گرم و پر محبت به کنارش میامد و به نوازش گیسوانش میپرداخت.چیزی نمانده بود نقشه زمین شود که ریحانه زیره بازوی او را گرفت .برای یک لحظه موقعیت زمان و مکان را از یاد برد و با صدایی که از شوق میلرزید پرسید :
    - خانوم جان شمایید ؟
    - نه مارال من هستم ریحانه
    با ناامیدی چشم هارا روی هم نهاد و آهی را که داشت از سینه بیرون میامد در آب خفه کرد.به صفحهای از دفتر زندگی خود رسیده بود که میخواست زودتر آن را ورق بزند و از بگذرد اما افخم با سماجت دستش
    را جلوی آن صفحه گرفته و مانع ورق زدنش بود
    دلتنگی آاش به اندازه فشار همه غصهها به روی قلبش بود .ریحان با محبت بازوی او را فشرد و گفت :
    - بیا به اتاقت برویم ،بهتر است کمی استراحت کنی رنگت درست به سفیدی گچ دیوار شده است
    به یادش آمد مادرش گفته بود (( هروقت به چیزی نیاز داشتی ،توسط سید خانوم برام پیغام بفرست ))
    به هیچ چیز نیاز نداشت به غیر از نگاه گرم و محبت آمیز مادر و بوی عطر تنش
    بی اختیار گفت :
    - میخواهم به همام بروم
    افخم به بدن نحیف و لرزان او که در آغوش ریحانه میلرزید خیره شد و با لحن تمسخر آلودی گفت :
    _معلوم میشه خانواده حاج صمد به غیر از اینکه جادوگران ،دیوونه هم هستن .این دختر از ضعف نمیتونه رو پاش بند بشه ،تازه هوس هموم رفتن به سرش زده،به حق چیزهای نشنیده.
    سرمایی که در اثر ضعف در وجودش رخنه میکرد گرمای کرسی خانه خودشان را به یادش میآورد و دیوب حافظی را که همیشه به روی آن باز بود :
    (( که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها ))

    فصل 43

    مارال دیگر قادر نبود در انجام کارهای خانه به افخم کمک کند دلش از بوی غذا و چربی گوشتی که همیشه بوی دنبه میداد به هم میخورد .دو هفته بد فهمید چه بالایی به سرش آماده است .کودک ناخواستهای که در بطن او پرورش میافت ،کوه غصهای بود که به روی سنگریزههای مشکلات ریزش کرده بود .
    برای اینکه اطمینان یابد این حدس درست است یا نه ،پنهان مادر شوهر به سراغ قابل خانوادگیشان مادام هاسمیک رفت .
    این اولین بار بود که به ناچار کوچه پس کوچههای پر پیچو و خمی را که منتهی به خانهٔ او میشد، میپیمود .تا قبل از آن روز هر وقت یکی از افراد فامیل به آن زن نیاز داشتند ،درشکه چی مخصوص خانواده را به دنبالش میفرستادند .موقعای که کوبه در را به صدا درآورد،اطمینان نداشت که راه را درست آمده باشد .
    مادام از دیدن دختری که او را چون فرزند خود میدانست ،اشک شوق به چشم آورد و او را در آغوش فشرد و با لهجه شیرین ارمنی گفت :
    - آفتاب از کدوم طرف در اومده ،چه طور شد یاد من کردی ؟
    مارال داخل اتاق شد و روی تخت معاینه نشست و گفت
    - آمادهام معاینهام کنی و بگویی چه مرگم شده که از بوی هرچیزی حالم بهم میخوره.
    - خوب میگفتی خودم به سراغت میومدم .
    - دلم نمیخواست خانواده شوهرم در جریانه این معاینه قرار بگیرن .
    - چرا مگر دلشان نمیخواهد نوه دار بشن ؟
    - نمیدانام آنها میخواهند یا نه ،ولی من دلم نمیخواهد .
    -مگر خوشبخت نیستی ؟
    به جای اینکه پاسخ سوال او را بدهد با لحنی که حاکی از بیتابی بود پرسید :
    _ نمیخوایی بگویئ دردم چیست ؟
    مادام در حالی که مشغول معاینه بود جواب داد :
    _ چرا کمی صبر داشته باش ،الان میگویم .ماارت از شنیدن این خبر پس خواهد افتاد خدا میداند چه کسی جرأت خواهد کرد این مژده را به او بدهد .
    مارال روی تخت نیم خیز شد و گفت :
    - یعنی ممکن است حقیقت داشته باشد ؟نه خدا نکند، من بچه نمیخوادم .
    -اگر نمیخواستی ،باید قبلا با شوهرت به توافق میرسیدی ،حالا دیگر کارت از این حرفا گذشته
    - یعنی که مطمئنی که من حامله ام ؟
    -شاکی نیست که حدسم درست است .چیزی نمانده که جنین ،دو ماهه شود.
    -وای خدای من
    به چشمان سیاه پر اشکش نگریست و گفت
    - پس چرا گریه میکنی عزیزم ؟
    - نمیدانام ،دلم خیلی گرفته.کاش خانوم جان اینجا بود .آخرین بار چه موقع او را دیدید ؟
    - همین هفته پیش ،وقتی برای معاینه حریه خانوم به خانه تان رفته بودم ،او را دیدم .خدا میداند چقدر افسرده و غمگین شده است .حقش نبود این بلا را به سرشان میاوردی .
    - میدانم مادام اشتباه کردم
    -میخواهی بگویئ پشیمانی ؟
    - جواب این سوال را هنوز نمیتوانم بدم .ولی دلم میخواهد بیشتر از مادرم صحبت کنی نمیدانی چقدر دلم برایشان تنگ شده است
    _ آنها بدون اینکه دلو دماغ داشته باشن مشغول تدارک عروسی غزال هستن
    _ خدا را شکر که این عروسی سر گرفت،نگران بودم که خانواده امیر تومان به خاطره حماقت من جا بزنند
    _ دلیل نداشت که این کارو بکنن عیسی به دین خود موسی به دین خود . با این بالایی که به سر خودت آوردی دیگه نه راه پیش داری و نه راه پس .آخر حالا چه موقع بچه دار شدن بود .تو خوشبخت نیستی ،چشمانت داد میزند که خوشبخت نیستی .همه خانهای زنجان آرزو میکردن که عروسشان باشی .چرا پشت پاا به بختت زدی دختر ؟
    _ من پشت پاا نزدم ،پشت پاا خوردم.
    _ شوهرت را دوست نداری ؟
    _ فکر میکنم هنوز دوستش داشته باشم ،یعنی راستش را بخواهید مدت هست که نمیتوانام این سوال را پاسخ بدهم .شاید اگر در جای دیگری به غیر از آن خانه و به دور از خانواده او زندگی میکردیم جواب دادن به آن آسان بود.
    _ میفهمم چه میگوی.حالا که داری بچه دار میشوی چاره ا ی به غیر از این نداری که وادارش کنی تورو از آن خانه بیرون بیاورد .
    _ با وجود این بچه کارمان مشکل تر میشود .اصلا جرات ندارم به یاشار بگویم که حامله ام .
    _ چرا ؟ او که باید خوش حال شود .چون این بچه ماننده میخه طویله ای است که قلب تو را به دیوار قلب شوهرت میکوبد ،پس دیگر چه مرگش است.
    _ ما آمادگی بچه دار شدن نداریم بیا لطفی در حقم بکن و شرش را از سرم بکن
    _ این چه حرفی است که میزنی مادره این بچه را من خودم بیرون کشیدم ،وقتش که برسد خود او را هم بیرون خواهم کشید .حالا برو خوب استراحت کن و خوب بخور تا بتوانی بچه سالمی به دنیا بیاوری .
    زلزلهٔ غصه همه وجود مارال را لرزاند و امر پشیمانیها را با سرش فرود آورد و آرزوهای او را خاک نشین ساخت .کوچه یی که خانه مادام در آن قرار داشت به سرعت پیمود و به کوچه بعدی پیچید که صدای آشنایی را شنید .
    _ این توای مارال ؟
    صدا گرم و نوازشگر و پر از عطوفت و مهربانی بود و بوی نفسهایش عطره تان مادر را در فضا پراکنده میکرد .با صدایی که از شوق میلرزید ،فریاد کشید :
    _ خاله جان ،من فدای شما .
    و آن چنان خود را به سرعت در آغوش ماه طلعت ،افکند که گوی میترسید اگر نتواند وجودش را لمس کند ،بودنش در آنجا خواب و رویا باشد



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 4 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/