صفحه 3 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 62

موضوع: نگین محبت | فریده رهنم

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 172 تا 191

    فصل 22

    مشدا صغر برای نظارت بر انجام امور مربوط به این ضیافت، به شهر بازگشت بود. برخلاف گفته ی حوریه. به غیر ازخانواده ی داماد.. مسعودخان و مدحت پسرو دختربزرگترامیرتومان، با همسر وفرزندانشان گروهی از عمه و عمو، خاله و دائی، برای آشنائی دو خانواده با هم از مدعوین این مهمانی بودند.
    ‏فقط خاج صمد شخصأ با امیرتومان آشنائی کامل داشت و بقیه افراد خانواده، شناخت کاملی از هم نداشتند و درکمتر مجلسی باهم روبرو شده بودند
    ‏مارال که از حمام بازگشت، حاج صمد را د یدکه در حیاط خانه مشغول گفتگو با مشدا صغر است.با دیدن پدر با عجله کوشید تا پای بی جوراب خود را در زیر چادر پنهان کند.
    ‏حاج صمد هنوز از دخترش دلگیر بود به محض این که او را دید ابرو در هم کشید و روی برگرداند.
    ‏مارال موقعیت را برای به دمت آوردن دل پدر مناسب دید وگفت
    _سلام آقا جان. سلامش را با سردی پاسخ داد. مارال دست از تکاپو بر نداشت وگفت:

    ‏_دیگر قرار نبود از من دلخور باشید. یک ساعت پیش توسط حوریه از
    شما خواهشی کردم، حالا که مهمان دارید، لااقل کمی مهربانتر شوید. صمد با شنیدن این جمله دریافت که مارال برای قبرل شرکت در مهمانی
    ‏از او توقع گذشت را دارد سر بلندکرد و پرسید:
    _کجا رفته بودی؟
    ‏_رفته بودم حمام.
    ‏_پس چرا تنها. بقچه ی حمامت را چه کسی بر ایت آورد؟
    ‏_هیچ کس دیدم سر همه شلوغ است و انصاف نیست در این موقعیت منهم توقع زیادی داشته باشم.
    ‏_چرا پایت بی جوراب است؟ آنهم در این سوز و سرما؟ .دختر من هیچ
    ‏وقت نباید بی جوراب از خانه بیرون برود
    _عوضش چادر سرم کرده ام.
    ‏اختیار ازکف داد و فریادکشید:
    ‏_سرت را می پوشا نی و پاها یت را بیرون می اندازی. درست مثل کبکی که سرش را زیر برف می کند. تو می خواهی آبروی مرا بریزی دختر
    _شما فقط به دنبال بهانه می گرد ید. چرا؟
    ‏_خودت دلیلثی را بهتر می.انی.
    ‏_راستش آنقدر با عجله به حمام رفتم که یادم رفت جوراب به پاکنم واز
    ‏شما چه پنهان پاهایم از سرما یخ زده
    _چرا؟ خبر بود؟ مگرسرمی بردی؟
    ‏بی توجه به خشمش. دوباره پیچ و تابی به صدایش داد وگفت.
    ‏.بازهم که ازمن دلخورهستید. اگر قرار باشد مرا نبخشید. فردا در اتاقم را به روی خودم می بندم و بیرون نمی ایم.

    ‏_می خواهی تهدیدم کنی هر چیز به جای خود. من به کسی باج نمی-هم، هروقت می خواهم دلم را باتو صاف کنم، باز هم عمل خلافی از تو سرمی زدند
    که باعث ناراحتی من مشود
    . _مگر چه کرده ام؟!
    ‏_برو پاهایت را بپوشان و حرمت پدرت را حفظ کن.
    _چشم. همین الآن. آنوقت دیگر از من دلخور نیستید؟
    _بستگی به رفتارت در مهمانی فردا دارد.
    ‏_ به شرطی که شما هم قول بدهید امشب حتمأ با من مشاعره کنید. دلم برای غزلهای ناب شما تنش شده است.
    ‏_به شرطی که تو هم آن بی سرو پاها را به رخم نکشی.
    ‏مارال جوابش را نداد و داخل ایوان خانه شد. در اثر عجله فراموش کرده بود جوراب به پا کند و اکنون انگشتان یخ زده اش درون کفش منجمد و بی حس به نظرمی رسید. بقچه ی حمام را به دست قزبس داد وداخل اتا قششد کاسه ی بلور محتوی انار دون کرده ای که روی کرسی به او چشمک
    ‏می زد، دهانش را آب اند اخت.
    ‏زیر کرمی نشست و پاها را به دور منقل حلقه کرد و برسید:
    _از خانم جان چه خبر؟
    ‏_درشکه چی واسه آوردنشون به ایستگاه رفته. باید به زودی پیداشون بشه.
    ‏_راست بگو قزبس تو هم مثل من از آمدنش خوشحالی؟
    ‏_ خوب معلومه که خوشحالم. زن اجاق کور بدبختی مثل من، به غیر ازخانمش کسی رو نداره، ایکاش میشد دوباره به اون روزهائی برگشت که جیران خانوم هنوز سلامت بود و دل همه ما شاد و بی غم.
    ‏یاد اوری بیماری جیران، چون بچگی به دورقلبش پیچید، آنرا غرق ماتم ساخت ومزه ی انار را زیر دندانش زهر آگین کرد.
    ‏بالاخره ماه منیر غزال و طفرل خسته از راه رسیدند. مارال دردهای
    دلش را به روی سینه گرم مادر چسباند و با گرمی محبتهای او به روی آن مرهم نهاد.
    ‏وقتی به دور هم جمع شدند جای خالی جیران در میانشان بر اندوه یک یکه آنان دامن زد. ماه منیر اشک به چشم آورد وگفت.
    ‏_ آخر حالا چه وقت شادی است. خانواده ی امیر تومان درست مثل خروس بی محل می مانند. راستش را بخواهید من اصلآ حوصله ی پذیرائی از آنها را ندارم.
    ‏حاج صمد بی آنکه گفت ی همسرش را تایید کند، با او هم عقیده بود و از بر پا کردن بساط شادی در آن خانه، در حالیکه دختر بزگترش به دور از خانواده در یک شهر غربت تک و تنها در آسایشگاه به سر می برد، راضی به نظر نمی رسید.
    ‏عشرت پیغام فرستاده بود که اگر مارال قصد شوهرکردن را دارد، صمد قولی راکه به ایدین داده، فراموش نکند.
    ‏درکنار بخاری بزرگ نفتی که به تارگی، جای بخاری هیزمی را گرفته بود در تالار کوچک، به دور سفره نشستند و بعد از صرف ناهار درد دلهای خانوادگی آغاز شد. ماه منیر در جواب مارال که حال اعضاء خانواده ی عمه اش را می پرسیدگفت:
    ‏_سحاب بچه ی حلال زاده أی است که به دائی اش رفته و خنده هایش یاد آور دوران کودکی ایدین است. عشرت برای پذیرائی از ما، از جان و دل مایه می گذارد و ممد را قسم داده تا وقتی در تهران هستیم، به فکر خرید خانه نباشد و آنجا را خانه ی خودش بداند.
    ‏موتی که در مورد اسامی مهمانان دعوت شده سوال کرد و دانست که خانواده ی حاج فخار به مهمانی دعوت نشده اند، فریاد اعتراضش بلند شدکه:
    _ آخر چرا؟: چطور به فکرتان نرسیدکه باید داماد بزرگ خانواده را هم



    دعوت کنید!
    ‏مارال دلش راضی نشد به مادرش بگویدکه جیران حلقه ی نامزدی ستار را پس داده است.
    ‏خاج صمد با شرمندگی گفت:
    ‏_حق با شماست خانم. این روزها آنقدر پریشان هستم که اصلا به فکرم نرسید. الان درشکه چی را به خانه شان می فرستم که دعوتشان کند.
    ‏_فکر نمی کنی آنها از اینکه دیر دعوت می شوند. آزرده خاطر باشند؟
    _اصلآ می گویم مشد اصغر هم همراهش برود و توضیح بدهدکه ما برای دعوت مهماندن منتظر بازگشت خانم خانه بودیم تا با صلاح ومصلحت اواین کار را انجام بدهپم. فکر می کنم این عذر قابل قبول باشد. ماه منیر احساس خستگی کرد وگفت:
    ‏_ دلم حمام گرم می خواهد. بلند شو غزال به قزبس بگو بقچه را ببندد و خودت هم حاضر شوکه برویم.
    ‏مارال دست پاچه شد وگفت:
    ‏_ بدون نوبت و بدون قرق؟ نمی دانید امروز حمام چه غلغله ای بود اصلآ جای سوزن انداختن را نداشت. برای همین هم من از سید خانم برای فردا صبح نوبت کیسه کشی گرفتم.
    ‏_چرا فردا! با آنهمه کاری که داریم، نمی شود.
    ‏_شما به حمام بروید. من هر چه کار داشته باشید، انجام می دهم.
    ‏ماه منیر اصراری برای رفتن نکرد و ساکت شد و برای جا به جا کردن وسائلش به صندق خانه رفت. مارال هم پشت سر او داخل شد و پرسید
    _جیران خبر دارد برای چه شما به زنجان برگشته اید؟
    ‏_«یروز برای خداحافظی به آنجا رفتم و جریان را برایش تعریف کر.م. او می داندکه ما چقدر دل شکسته ایم و از خدا می خواهد یک یک جشن و سرور ازرنج و اندوهمان بکاهد
    ‏مارال لبخندی به لب اورد وگفت:
    ‏_خانم جان من هنوز بله را نگفته ام. فقط به خاطرشما و اقا جان که ازمن رنجیده اند، حاضر شدم در این مهمانی حضور داشته باشم، من نه پسر امیر تومان را دیده‏ام و نه اورا می شناسم.

    ‏_طغرل که او را می شناسد و می گوید جوان معقول وشایسته ای است.
    ‏_ علف باید به دهان بزی شیرین بیاید. دلیلی ندارد ‏اگر طغرل او را پسندیده، منهم بپسندم.
    ‏_امان از دمت زبان دراز تو دختر.
    ‏_شما فکر می کنید تاکی باید جیران درگوشه آسایشگاه
    بستری باشد؟
    _ نمی دانم مارال. دست روی دلم نگذارکه پر از خون است. حال دختر بیچاره ام روز به روز بدتر می شود. خدا می داند اگر به خاطر تو نبود اصلآ حوصله ی شرکت در این مجالس را نداشتم.
    ‏_می توانستید قبول نکنید و صبرکنید تا حال جیران بهتر شرد. دخترتان که هنوز نترشیده که اینقدر نگران خانه ماندنش هستید.

    ‏اندوهی که در موقع شنیدن این جمله در دید گان مادر نمایان شد، ناامیدیش را از بهبود دختر ناکامش را نشان مبداد مارال هر دو دست را به دورکردن او حلقه کرد وگفت:
    ‏_خیلی دوستتان دارم و خیلی دلم برایتان تنگ شده بود. ماه منیر به روی انگشتان ظریف مارال بوسه زد وگفت:
    ‏-منهم همینطور عزیزم. اگر اینجا نمی ماندی و با ما می آمدی، لااقل دلم خوش بودکه همه ی بچه هایم کنارم هستندو دلم بر این شور نمی زد.
    ‏_ آنوقت حوریه تنها می ماند.

    ‏_حوریه مادر و خواهر دارد بی کس وکار نیست. اگر تو اینجا نبودی،

    لابد ترجیح می داد روزهای بارداری اش را پیش خانواده ی خود بگذراند و آنها تر و خشکش می کردند. کاش به جای فردا، امروز برایم نوبت حمام می گرفتی و خودت هم صبر می کردی با هم آنجا را قرق کنیم.
    ‏موقعی که مأه منیر داشت لباسهایش را داخل صندوق می نهاد پیراهن بنفشی راکه گلهای زرد و قفائی رنگ داشت به دست گرفت وگفت:
    ‏- این برپیراهن را عمه عشرت به کمک آلما، برایت دوخته است. او می گفت رنگ بنفش به صورت مارال خیلی می آید. این هدیه ای است از طرف عمه ات برای مهمانی فردا شب.
    ‏نگاه تحسین آمیزی به پیراهن خوش درختی که مادرش آورده بود اند اخت و پرسید:
    ‏_ یعنی عمه جان از شنیدن خبر خواستگاری پسر امیر تومان ناراحت نشد؟؟ خیلی عجیب است.
    ‏_چیزی بروزنداد. فقط گفت شاید بچه ها قسمت هم نبودند و عاقبت به خیر نمی شدند.گر چه آ یدین هنوز دلش به این خوش است که شاید یک روز مارال از خر شیطان پیاده بشود و بله را بگوید. ولی وقتی او به این وصلت راضی نیست، من اصلآ دلخور نمی شوم و آرزو می کنم خوشبخت شود.
    ‏قصه ی کهنه ای بود که یاد اوری آن هیچ احساسی را در مارال بر نمی انگیخت. روی یکی ازصندوق هاکه به ردیف درگوشه ی اتاق چیده شده بود، نشست وگفت:
    ‏_أینجا خپلی سرد امت. هر وقت کارتان تمام شد، برویم زیر کرسی اتاق ما بنشینیم و حرف بزنیم.
    ‏ماه منیر شال سیاه بافتنی اش را به روی شانه دخترش افکند وگفت _من اینجا یک کمی کار دارم. شال را به دور بدنت بپیچ که سرما نخوری. من و آقاجانت خپلی دلمان می خواست تو عروس عشرت بشوی و از تو چه پنهان رد خواستگاری، باعث شرمندگی ما شد.
    ‏مارال به چشمان سیاه مادرش که هنوز هم در چهل و یک سالگی گیرائی خود را از دست ندااه بود نگریست و برسید:
    _چطور با آقا جان آشنأ شدید خانم جان؟ لبخند پر مهر و محبتی بر لب آورد وگفت:
    ‏_دختر ورپریده توبه این کارها چه کار داری. وقتی که من زن پدرت شدم یازده سال بیشتر نداشتم و نه معنی آشنایی را می دانستم نه مفهوم زندگی مشترک را. وقتی به خانه شوهر می رفتم، هنوز عرومک پارچه ای را که مادرم برایم دوخته بود در بغل داشتم. حتی زمانی هم که پسر بزرگم طاهر براثرغفلت من در حوض خانه خفه شد باز هم آن عروسک را از خودم جدا نمی کردم.
    ‏-هیچ وقت تاکنون دراین مورد با من محبت نکرده بودید، چطورشدکه از او غافل شدید وگذاشتید به این سادگی بمیرد.
    ‏_ انموقع شانزده سال بیشتر ندأشتم و طفرل تازه متولد شده بود. طیبه داشت در ایوان خانه قنداقش را عوض می کرد من سرم با اوگرم بودکه طاهر از پله ها پائین رفت و در حوض أفتاد و خفه شد. من کم داغ ندیده ام. بچه هایم به قول معروف شیر به شیر متولد می شدند و دختر نازنینم سوگل هم که یکسال و نیم از طغرل کوچکتر بود دو روز تمام استفراخ کرد و مرد و بعدها فهمیدم که مرضش مننژنیت بوده است. دلم برای جیران کباب است و از فکر اینکه خدای نکرده او را هم از دست بدهم شب و روز فدارم. کاش کودک لجبازی بودم که درموقع تقسیم غم وشادی سهم اندکم را ازشادی ها نمی بذیرفتم و برای به دست آوردن سهم بیشتر پافشاری می کردم.
    ‏-شما چرا! شماکه زن خوشبختی هستید.
    ‏-به نظر تو خوشبختی این است که بچه هایت جلوی چشمانت پرپربزنند و
    کاری از دستت بر نیاید؟ من آن عروسک پارچه ای را که یادگار دوران کودکی ام است هنوز چون گوهر ی گرانبها درون صندوق حفظ کرده ام. می خواهی آنرا ببینی. آن عروسک بی جان که اولین طفل من است هنوز زنده‏است. ولی بچه های نازنینم طاهر و سوگل هردو مرده‏اند.
    ‏لبش را به گونه ی مرطوب مادر فشرد و آنرا غرق بوسه ساخت وگفت:
    _ بس است خانم جان. بگذ ارید لباسی را که عمه عشرت برایم دوخته بپوشم ببینید به من می آید یا نه؟
    ‏مزهی شور اشک را به روی لبانش چشید وگفت : _خپلی خوب بپوش تا تماشایت کنم.
    ‏پیراهن را به تن کرد وگیسوان بافته ی سیاهش را با نواری که عشرت از جنس همان پیراهن برایش دوخته بود آراست و آنراگره ‏زد. سپس چرخی زد وگفت:
    ‏_خوب چطور است. به من می آید یا نه؟
    ‏_درست قالب تنت است. بیچاره‏عشرت چقدر دلش می خواست تو عروسش باشی.
    ‏مارال کمر پیراهن را به دور دامن کلوش آن بست و در پشت آنرا به صووت پاپون درآورد و دوباره چرخی زد وگفت:
    ‏_هنوز دیر نشده‏. خدا را چی دیدی. شاید هم عروسش شدم.

    فصل 23

    ماه منیر و غزال تازه رفته بودند که مارال به بهانه ی خرید گل سر برای مهمانی از خانه بیرون رفت. موقع عبور از مقابل مغازه ی پدر یاشار بی اختیار به داخل مغازه سرکشید و برخلاف انتظاری که داشت او را دیدکه هنوز در پشت ترازو ایتساده. حیرت زدهگفت:
    ‏_باز هم که آقای مهندس دارند نخود و لوبیا می فروشند!
    ‏مگرمی شد صدایش را شنید و به وجد نیامد. یاشار به این امید از صبح انروز، به جای رفتن به محل کار خویش، عهده دار کسب پدر شده بود که شاید دوباره معجزه ای رخ بدهد و مارال به آنجا بیاید. لبخندی که به روی لبانش ظاهر شد پر از شور و شوق بود و با یک نگاه می شد اشتیاق او را از دیدن کسی که روبرویش ایستاد،، حدس زد.
    ‏_این بار برای فروش نخود و لوبیا به اینجا نیامده ام
    _ پس به چه امیدی آمده اید؟!
    ‏_من با ایستادن در پشت ترازو، هم به خواسته ام رسیدم و هم به کسب پدرم رونق داده ام. چون سابقه ندارد که دختر خاج صمد سلطانی به مغازه داری افتخار ورود به مغازه اش را داده باشد پس ورود ایشان به این مغازه نشانگر آن است که کسب وکار ما رونق پیدا کرده است.

    ‏_من برای خرید به اینجا نیامدهام. وقتی داشتم ازاینجا می گذشتم. چشمم
    به شمأ افتد که پشت ترازو ایستاده اید و فقط آمدم بگویم که به خاطر شما بین من و پدرم شکر آب شده است.
    ‏_به خاطر من چرا؟!

    ‏_ شما با آن حرفهای نیشدارتان، تحریکم کردیدکه پدرم را به محاکمه بکشم و محکومش کنم و حالا او مهر سکوت بر لب زده دیگر کلامی با من سخن نمی گوید.
    ‏_ پس به جای ایکه شما او را متوجه اعمال خلافش کنید او دارد شما را تنبیه می کند.
    ‏_ من دختر ناسپاسی هستم که زحمات او را نادیده گرفته ام و حالا پشیمانم. و هرکاری می کنم که ازدلش در بیاورم، موفق نمی شوم،
    ‏_بگذارید فرصت داشته باشد تا به عمل خلافش فکرکند.
    ‏_ پدرم خلاف کار نیست و نباید نسنجیده محاکمه اش می کردم. دلم می خواهد مثل گذشته به من توجه کند.
    ‏_گمان می کردم آنقدر بزرگ شده ایدکه نیاز به قر بان صدقه رفتن پدر و مادر نداشته بأشید. شنیده ام پسرامیرتومان خواستگارتان شده. مارال یکه ای خورد و با تعجب برسید:
    ‏_شما ازکجا می دانید؟!
    ‏_ریحانه برایم خبر آورده.
    ‏_چه کسی خبر را به گوش او رسانده این مساله هنوز جایی درز نکرده پس ریحانه چطور از آن با خبر شده؟!
    ‏_از درگوشی حرف زدن و پچ پچ کردن زنها در حمام، از آن بو برده.
    ‏_ یک کلاغ. چهل کلاغ. این صفت اکثر زنان و دختران بی کار این شهر است.
    ‏_ اتفاقأ بی کار نبوده و در همان موقع دلاک حمام داشته سر و تن او و
    مادرم را می شسته.

    ‏- پس این طور: معلوم می شود آن روز آنها هم در گرمابه بوده اند. حالا می فهمم چرا خانواده ام همیشه با قرق به حمام می روند. چون ازهمین حرف مفت زذنها حالشان به هم می خورد.
    ‏_ یعنی می خو اهید بگوئید اواز شما خوا ستگاری نکرده؟
    ‏_بر فرض کرده باشد، به دیگران چه ربطی دارد. از آن گذشته شما هنوز مارال را نشناخته اید و نمی دانیدکه او خوب بلد است هرکسی را سر جای خودش بنشاند.
    ‏بی اختیار این جمله ازدهان یاشار بیرون برید:
    ‏_اتفاقا من او را خوب شناخته ام. برای همین است که از فکر و خیال او خواب و فوراک ندارم.
    ‏_پس شما هم!...
    ‏_بله من هم. به خصوص ازوقتی شنیده ام با رقیب سرسختی روبروهستم. حتی یک لحظه هم آرام ندارم.
    ‏_رقیب سرسخت!کی به پسرامیر تومان اهمیت می دهد.
    ‏با ورود بی موقع مشتری به مغازه، هر دو سکوت اختیارکردند مارال روی خود را بوگرداند و با چادر چهرهاش را پوشاند تا بند انداز مادرش که وارد مغازه شده بود. قادر به شناختن او نباشد. می خواست از مغازه خارج شود که یاشارصدایش زد وگفت:
    ‏_خانم بزرگ صبرکنید. الان پول خرد جور می کنم و بقیه پولتان را میپردازم
    ‏سپس با عجله مشتری را راه انداخت ووقتی دوباره تنها شدند ادامه داد:
    ‏_دو هفته است که روزهای تعطیل کار و زندگی ام را دهاکرده و به مغازه ی پدرمی آیم به این امیدکه شاید یکباردیگر پاکت نامه را به زمین
    بینداری وگذارت به اینجا بیفتد، آنوقت تو به همین سادگی داشتی می رفتی. می دانم که دوست داشتن توگناه است، می دانم که به ا ین جرم شاید زندگی خود و پدرم راگرو بگذارم. می دانم که پدرت سقف همه ی شهر زنجان را بر سر من و خانواده ام خراب خواهدکرد. ولی دست خودم نیست، نمی توانم دوستت نداشته باشم. پسر امیر تومان که سهل است، به خاطر تو حاضرم هر کس دیگری را هم که سر راهت قرار بگیرد نیست و نأبودش کنم .
    ‏_ با وجود اینکه همه مرا دختر با شهامتی می دانند، حالا دیگر شهامتم را از دست داده ام و درست مانند آن روز که داشتم جوأهرات پدرم را به تهران می بردم. ضعیف و ترسو شده ام و جرات دوست داشتنت را ندارم. ا ین درست مانند خوابیدن به روی لبه ی تیز شمشیرهایی است که برای شکافتن قلب ما تیز کرده اند. پدرم با وجود اینکه دخترعزیزکرده اش هستم وقتی پای آبرو در میان باشد، امیدی به گذشت نیست و مرا خواهدگشت.
    ‏_ اگر تو هم مرا دوست داشته باشی می ترانیم همه ی موانع را از سر راهمان برداریم.
    ‏مارال نه احماس خود را باور داشت نه احساس او را، با این که میان احساس آنها کوهی با ارتفاع مخوف قرار داشت که شنیدنن فریاد های احساس را مشکل می کرد با این وصف مارال به راحتی آن صدا را می شنید.
    ‏یاشار در جریان برق نگاه مارال به سختی گرفتار شده بود و غیر از سوختن و یا سوزاندن چاره و راه گریزی نداشت و نمی خواست از پرنده ی گمشده ای که در حسرت و به امید دیدارش لحظه شماری کرده بود. به این سادگی دست بردارد اینطور ادامه داد:
    ‏_وقتی شنیدم که پسر امیر تومان می خواهد تو را از من بگیرده طاقتم طاق شد و به سیم آخر زدم،
    ‏مارال مجال ادامه صحبت را به او نداد وگفت:
    ‏_پسرامیر تومان، نه اولی است و نه آخری که تواز او می ترسی. من فعلا خیال شوهرکردن را ندارم.
    ‏_ پس تکلیف من چه می شود؟

    ‏_ می خواهی چه کارکنی! به خوا ستگاری ام بیایی؟ مطمئن باش همینکه پایت به آن خانه برسد، پدرم یا خودش خونت را می ریزد و یا این کار را به عهده مشد اصغر می گذارد. او قول مرا به پسر عمه ام داده و با وجود اینکه من به عمه ام جواب رد داده ام، آنها دست بردار نیستند و نه پدرم حاضر است قولش را پس بگیرد و نه آنها دست از سماجت برمی دارند.
    ‏_ پس این یکی چی؟
    ‏_چون آن یکی را جواب کردهام، امیدوار است که شاید این یکی را جواب نکنم.
    ‏_پدرت به خون ریختن عادت دارد. مارال به خشم آمد وگفت:
    ‏_خون چه کسی را ریخته که خونخوارش می نامی؟ به تو اجازه نمی دهم به او توهین کنی. اصلآ چرا می خواهی پایت را از گلیم خودت بیرون کنی؟ نقاش ازل طرحی راکه در روی دار قالی زندگی کشیده نقش من و تو را در کنارهم نهاده است، بهتر است به سراغ طرح خود بگردی و بیهوده به فکر بر هم زدن اساس نقش طراح آن نباشی.
    ‏طغیان رودخانه دلشان، امواج احسا سشان را گل آلود ساخت و غرش طوفان صدای یاشار در فضا پیچید:
    ‏_ تو دختر خودخواه و مغروری هستی که به اصل و نسب خانوادگیت می نازی. حالا می فهمم که حق با آقا جانم است که تو را رونوشت برابر اصل پدرت می داند.
    ‏-از اینکه رونوشت برابر اصل پدر هستم خوشحالم و به هیچ کس اجازه
    نمی دهم به او توهین کند. اصلآ توکی هستی که به خود اجازه می دهی برسرم فریاد بکشی. حتی پدرم با همه ی ادعایی که دارد حریف من یکی نشده. اگر می خواهی مرا با فریاد و داد و بیداد بترسانی، مطمئن باش نه از تو می ترسم و نه از هیچ کس دیگر.
    ‏یاشار از أینکه کنترل اعصابش را از دست داده بود، پشیمان شد و با لحنی که پراز گرمای محبت بودگفت:
    ‏_مرا ببخش برای یک لحظه کنترل اعصابم را ازدست دادم. دارم دیوانه می شوم. به من بگو باید چه کارکنم مارال؟ فکر نکن این فقط تو هستی که جرات بردن نام مرا در خانه نداری. در واقع به زبان آوردن نام تو در منزل ما هم به همان اندازه مشکل است. با وجود این خیال دارم از امروز روزی صدبار آنرا در پیش خانواده ام فریاد بزنم، حتی اگر شنیدنش باعث شود که آنهاگوشهایشان را بگیرند. توکه آنقدربه شهامتت می نازی، چرا نمی خواهی احساس قلبی خود را بروز بدهی؟
    ‏با آمدن مشتریان سکوت اختیار می کردند و به محض
    خروجشان، دوباره به گفتگو ادامه می دادند. این اولین بار بودکه یاشار با این لحن نام او را بر زبان می آورد. مارال در قفس احساساتش را گشود و به آرزوهایش مجال پرواز داد. تا بال بکشند و به هرکجاکه می خواهند سر بکشند و هرکس را که می خراهند برگزیند وگفت:
    ‏_نمی دانم یاشار. صبرکن بگذار فعلآ مبارزه ای راکه برای پر زدن پسر امیرتومان شروع کرده ام به سرانجام برسانم. آنوقت شاید بتوانم به طریقی پدرم را وادار به تسلیم در مقابل خواسته ام کنم.
    -پس تو با منی
    ‏_من با تو هستم. الان و همیشه.
    ‏_ یعنی باورکنم که تو دختر حاج صمد سلطانی، با همه ی غرور و تکبر
    مرا به جوانان هم طراز خانواده ات ترجیح می دهی و ریشه ی احساسم را در اععاق قلبت می کاری تا بارور شود یا اگر قصد شوخی را داری همین الان ناامیدم کن نه انموقع که حوض قلبم را فقط با آب زلال محبت تو پرکرده ام، چون دلم نمی خواهد هیچ وقت این آب زلال باکلام منفی گل آلود شود.
    ‏مارال با لحن اطمینان بخشی گفت:
    ‏_ من دختر نترسی هستم. تو شهامتم را امتحان کرده ای و می دانی که وقتی تصمیم به کاری بگیرم، قادر به انجام آن هستم. پس صبر داشته باش و بگذار این بحران بگذرد. آنوقت به تو ثابت خواهم کردکه احساسم واقعی است وقصد شوفی را ندارم. تا قبل ازاینکه به دنبالم بیایند، بهتراست خودم به خانه برگردم.
    ‏روی برگرداند و به طرف در رفت. یاشار با ناامیدی صدایش زد وگفت:
    _نه مارال نرو خواهش می کنم.
    ‏برگشت و نگاهش کرد. نگاهش بلندتر و رساتر ازکلام. صدایش میزد، اما مارال با ورود مثمتری دیگری به مغازه مجال پاسخ به او را نیافت و از در بیرون رفت

    فصل 24

    با وجود اینکه به نظرمی رسید حاج صمد نسبت به مارال مهربان تر شده، باز هم رگه هایی ازکدورت درکلامش نمایان بود. ماه منیر و غزال بعد از بازگشت ازحمام، با شورو هیجان خاصی به تعریف ماجرای برخورد با خانم امیر تومان پرداختند وغزال به خواهرش گفت:

    ‏_هیچ می دانی که جیران و ملاحت با هم، همکلاس بوده اند؟ وقتی در مورد بیماری اش محبت کردم،گریه امأنش نداد. حالا می فهمم من وملاحت بارها در مدرسه همدیگر را دیده ایم، فقط چون همکلاس نبودیم طرف صحبت نمی شدیم، درعوض دراین یکساعتی که درحمام بودیم،کاملآ با هم صمیمی شدیم.
    ‏به این ترتیب مارال فهمیدکه سید خانم وظیفه اش را به خوبی انجام داده وغزال که برخلاف وی، زود جوش وصمیمی بود، درهمان برخورد اول نظر آنها را به خود جلب کرده است.
    ‏هوا د راولین روز آغازماه اسفند، با آنها مساعدت کرد و آفتاب داغی که از روز قبل می تابید برفهای یخ بسته ی کف حیاط، باغچه ها و تخته ی روی حوض بزرگ حیاط را آب کرده بود.
    ‏غیبعلی و برادوش حکمعلی که در خانه طغرل خدمت می کرد، در حیاط اندرونی آتش افروختند تا بره هائی راکه در موقع ورود خانم قربانی کرده
    بودند، برای ضیافت ان شب کباب کنند.

    ‏برای زرین تاج فرقی نمی کرد که عروسش مارال باشد یا غزال. آنچه که اهمیت داشت این بود که او دختر خاج صمد سلطانی و هم شأن و هم طرار خانواده اش باشد.
    ‏بعد از وسوسه سید خانم و برخورد با غزال و هم صحبتی با او، ماه منیر عزمش را جزم کردکه آن شب بدون اشاره به نام مارال و نشان دادن تغییر عقیده اش، اظهار نمایدکه از اول هم منظورش دختر وسطی بوده و در موقع به زبان آوردن نامش اشتباه از طرف آنها بوده که به درستی نام آنان را نمی دانستند. با وجود اینکه غزال گمان می کرد، ملاحت در حمام به اشتباه او را عروس خانواده نامیده، ناخود آگاه قصد جلب نظر و خودنمائی را داشت و قبل از ورود مهماندن پنهان از چشم مادر به دور چشمش سرمه کشید.
    ‏ماه فنیرکه جمله ی ملاحت را شنیده بود این تصور را داشت که آنها غزال را با مارال اشتباه گرفته اند و در حالیکه با تعجب به حرکات وی
    ‏« » ء »
    ‏می نگریست،نگران برخورد وکفتکوی ان شب بود.
    ‏مارال برای این که خود را از تک و تا نیندازد، لباس گلدار اهدائی عشرت را به تن کرد و موهای بافته اش را با گلهای مصنوعی ریز سفید وگل بهی اراست و برای به دست آوردن دل پدرکه بر سر سجاده مشغول دعأ خواندن برای سلامتی دختر بیمارش بود، از او رسید.
    ‏_چطور است آقا جان می بسندید؟
    ‏حاج صمد سر بلند کرد و به چشمان درشت سیاهی که شادی در آن برق می زد نگریست و نتوانست از تحسین زیبائی اش خود داری کند و با لحن تحسین آمیزی پاسخ داد:
    ‏_عالی امت خیلی خوشگل شده ای فقط یادت ن رودکه نباید در نزد مردها چادر را از سرت پائین بینداری.
    خنده صداداری کرد وگفت:

    ‏_ نه آقاجان خیالتان راحت باشد. فقط با اجازه ی شما وقتی بعد از شام زنها در تالار کوچک جمع شدند، چادر را بر می دادرم تا شکل و هیکلم را به خانواده داماد نشان بدهم.
    ‏-حیاکن دختر، این چه طرز صحبت با پدرت است!
    ‏مارال نزدیکتر رفت و درکنار سجاده اش زانو زد و دست او را از روی قرآن برداشت و آنرا به لب نزدیک کرد وگفت:
    ‏_ آخر خیلی دوستتان دارم وامیدوارم که مرا بخشیده باشید.
    ‏خاج صمدکه قلب پرمهرش مالامال ازعشق به فرزندان بود، مارال را به طرف خود کشید و پیشانی او را غرق بوسه ساخت وگفت:
    ‏_قول بده امشب زبان درازی نکنی و آبروی خانواده را حفظ کنی. آرزو داشتم عروس خواهرم باشی. ولی حالا که او را نمی خواهی، لااقل خواستگار اسم و رسم داری راکه هم شأن خانواده ی ماست، از دست نده.
    ‏_اگر او را نپسندیدم جی؟
    ‏_مطمئنم که می پسندی. طغرل می گو یدکه محمود پسر خوش سیما و با کمالی است. پدرت به این سادگی دخترعزیزکرده خودرا به هرکس و ناکسی نمی دهد. از وقتی به زنجان برگشته ام کارم شده تحقیق در مورد این جوان. می گویند در فرنگ درس خوانده و لایق وکاردان است.
    ‏کم کم داشت سر وکله ی مهماندن پیدا می شد. مشد اصغر خبر ورود حاج اسد پدر حوریه را به ارباب داد. صمد از جا برخامت و به مارال گفت
    _بروچادرسرت کن و به استقبال خانواده ی عمویت برو. منهم الان لباس عوض می کنم و می ایم.
    ‏کفش ها بودکه پشت در تالار جفت می شد. قزبس درکنار در شرقی و غیبعلی درکنار در غربی کفشها را تحویل می گرفتند و به مهماندن خوش آمد
    می گفتند و آنها را به داخل راهنمائی می کردند. زنها قبل از ورود به سالن، دراتاق وسطی چادر مشکی را از سر برمی داشتند و به جای آن، چادر رنگی به سر می کردند
    ‏مهمانان خانواده امیر تومان دمته جمعی وارد شدند و تعداد شان متجاوز از سی نفر بود. مارال زیر چشمی به خواستگاری که ندیده او را بو زده بود نگریست و آنچه راکه در مورد او شنیده بود تصدیق کرد.
    ‏محمودخان با اندام ورزیده و چشمان سیاه گیرا و چهره ی مطبوعش به سادگی می توانست نظر هر دختری را به خود جلب کند، با وجود این مارال، أصلآ از اینکه او را به این سادگی به دیگری واگذار نموده بود احساس پشیمانی نمی کرد. صورت خود را در زیر چادر پنهان ساخت، تا مبادا پسر امیرتومان در مقایسه ی غزال با او، از پسندیدنش منصرف شودو نقشه او را به هم بریزد، ولی محمود خان توجهی به او نداشت و با نگاه کنجکاو و مو شکاف حرکات غزال را که زرین تاج به محض ورود شان به تالار، نشانثی داده بود تعقیب می کرد.
    ‏زمانی که ستار، صدای حاج صمد را شنیدکه در موقع معرفی، اورا داماد ارشد خانواده، می نامید، سوزش غم و اندوه را به روی سینه احساس کرد و سر به زیر افکند. با وجود اینکه او حوصله ی توجه به دختر دیگری را نداشت، باوجود اینکه می کوشید تا نظر پسرش را به طرف ملاحت دختر امیرتومان جلب کند.
    موقع صرف غذا که شد قزبس و شفیقه سفره بزرگی را در سر تا سر تالر گستردند و با سرویس چینی بارفتن و غذاهای رنگارنگ از مهماندن پذیرائی کردند. بر سر سفره فقط جای جیران پرنده ی شادی ماه منپر خالی بود. پس از صرف شام زنها در تالار کوچک اجتماع کردند و دور از چشم نامحرم چادر از سر برداشتند تا با خیال راحت بتوانند جواهرات گرانقیمت و لباسهای


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 192 تا 201


    آخرین مد خود را به رخ همدیگر بکشند.

    در مقابل دیدگان حیرت زده ماه منیر و ماه طلعت خانم،خانم امیر تومان،غزال را در کنار خود نشاند و برای اطمینان از اینکه دهانش بو نمی دهد صورتش را نزدیک خود آورد و بر آن بوسه زد. ماه منیر احساس خفقان کرد و با نگاه دنبال ماه منیر گشت و وقتی او را در گوشه سالن دید که بی خیال مشغول گفتگو با حوریه است و متوجه ی این حرکت نشده،آرام گرفت.اما برخلاف تصورش ، مارال زیر چشمی حرکات آنها را زیر نظر داشت و از آنجه می گذشت آگاه بود.
    بعد از رفتن مهمانان گفتگوهای در گوشی و پچ پچ آغاز شد. ماه منیر و صمد به اتفاق حوریه و طغرل د رمیان ریخت و پاش تالار در را به زوی خود بستند، تا دور از چشم اغیار در مورد ماجرای آن شب ، بحث و گفتگو کنند.به محض اینکه مارال وارد سالن می شد.آخرین کلمه در دهانشان یخ می بست و منجمد می شدو سکوت اختیار می کردند و او در حالیکه در باطن دلش از شادی غنج می زد.در ظاهر خود را متعجب نشان می داد.
    موقعی که نگاه مادرش رنگ ترحم به خود گرفت به زحمت توانست از خندیدن خوداری کندو خوشحالی اش.................
    غزال حیرت زده بود و مبهوت و در نگریستن به مارال حالت شرم می کرد،چطور می شد باور کرد، خانواده امیر تومان، با آن همه سماجت و پافشاری در خواستگاری از خواهرش، دست آخر گفته باشند که از ابتدا هم منظورشان دختر وسطی بوده و ندانستن نام ، باعث این اشتباه شده است.
    مارال اصراری برای شنیدن پاسخ نداشت و بدون لحظه اش مکث رو به ماه منیر کرد و ادامه داد:
    _چی شده خانم جان چرا این طور به من نگاه می کنید؟چرا می ترسید که بگوئید، خواستگارها به جای من غزال زا پسندیده اند. چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است.خوب از اول مجلس هم معلوم بود که همه ی نگاهها متوجه ی غزال است. بی خود این قیافه را به خودت نگیر.قزال من اصلا ناراحت نیستم.خودت خوب می دانی که از اول تمایلی به این وصلت نداشتم و فقز به خاطر آقا جان حرفی نزدم. مبادا به خاطر اینکه دل خواهرت بشکند، جواب رد بدهی. آخر چرا هیچکس جوابم را نمی دهد؟حدسم درست است یا نه؟
    ماه منیر که علت تغییر عقیده خانواده ی امیر تومان را برخورد آنها با غزال در گرمابه می دانست و عقیده داشت که چهره ی محبوب ، رفتار پسندیده، لحن گرم و صمیمانه او باعث این تغییر عقیده شده است. بالاخره به زبان آمد و گفت:
    _راستش را بخواهی ما هنوز جواب نداده ایم. آقا جانت نسبت به وصلت با این خانواده بی علاقه شده است.
    _چرا؟چون مرا نپسندیده اند؟ خوب دل به دل راه دارد ، من هم او را نپسندیده ام و چه مرا می خواستند و چه نمی خواستند، جواب من منفی بود.مبادا به خاطر من به آنها جواب رد بدهید.
    حاج صمد که از شکسته شدم غرور دخترش کوچکترش خشمگین شده و برای پاسخ به درخواستشان فرصت بیشتری خواسته بود، آن چنان به سرعت دانه های تسبیح را از لای انگشتانش رد می کرد که انگار تعجیل داشت دانه های تسبیح عمرش را به سرعت به جلو براند و با صدائی که ناآرامی او را آشکار می ساخت گفت:
    _آخر این درست نیست که در ظرف چند ساعت، صد و هشتاد درجه تغییر عقیده بدهند.
    _چرا درست نیست؟ داماد که قبلا مرا ندیده بود و دلیلی ندارد حتما چون مادر و خواهرش مرا پسندیده اند، نظرشان را بپذیرد.راستش را بخواهید از اینکه آنها کار مرا آسان کرده اند،خوشحالم.
    _با وجود این خیال ندارم به این زودی جوابشان را بدهم. فعلا عجله ای نیست. باشد بعد از اینکه جیران حالش خوب شد. حالا که انها بلغمی مزاج هستند، باید روی پیشنهادشان فکر کنم.
    _بی خود این دست، آن دست نکنید آقا جان . شما که می گفتید آنها هم طراز و هم شان خانواده ی ما هستند و مایلید پسرشان دامادتان باشد خوب چه فرقی می کند شوهر من بشود یا شوهر غزال.
    سپس رو به خواهرش کرد و پرسید:
    _جواب تو چیست غزال؟
    با وجود اینکه پاسخ مثبت به جای زبان در نگاهش فریاد می زد،جواب داد :
    _من فعلا قصد شوهر کردن را ندارم.
    _چرا؟ هنوز به اندازه کافی بزرگ نشده ای؟
    _نه. ولی آخر.
    _آخر چی؟ می ترسی قدم روی دل شکسته ی خواهرت بگذاری، کی به توگفته که خواهرت دل شکسته است!
    حاج صمد مجال پاسخ به غزال نداد و رو به طغرل کرد و گفت:
    _در هر صورت من باید بفهمم از ابتدا خواستگار کدام یکی بوده اند،مارال یا غزال یا اشتباه از طغرل بوده یا از طرف آنها.
    طغرل مستاصل پاسخ داد:
    _باور کنید آقا جان من خودم هم گیج شده ام و کلافه ام و کم کم به شک افتاده ام که از اول منظورشان کدام یکی بوده است.در هر صورت فکر می کنم ما فعلا آمادگی تصمیم گیری در مورد این مساله را نداریم.
    صمد سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت:
    _منهم با تو هم عقیده ام طغرل و نظرم این است هر وقت خستگی خانم جانت در رفت به تهران برگردیم و مارال را هم چه بخواهد و چه نخواهد با خودمان ببریم.
    _من نمی آیم آقا جان.
    _تو بی جا می کنی.
    ماه منیر طاقت نیاورد و به گریه افتاد. مارال دستهایش را به دور گردن او حلقه کرد و گفت:
    _شاید به قول عمه عصمت قسمت نبود خانم جان و شاید هم عاقبت به خیر نمی شدیم.
    ****************************


    فصل 25

    با وجود اینکه یاشار از دوران کودکی،در گوشه کنار خواربار فروشی پدرش می پلکید و به فوت و فن کار آشنا بود هیچ وقت علاقه ای به این حرفه نداشت و فقط چون خود را ملزم می دانست که یار و یاور او باشد هر وقت فرصتی می یافت به کمکش می شتافت. البته این کمک هیچ وقت از چند ساعت در هفته تجاوز نمی کرد . به همین دلیل برای غفور و افخم تعجب آور بود که یاشار در ابتدای شروع کار در آن شرکت،اکثر اوقات از آنجا غیبت می کرد و وقت بیشتری را در دکان می گذراند. آن روز بعد از رفتن مارال دیگر یاشار علاقه ای به ماندن نداشت و باعجله مشتریان داخل مغازه را راه انداخت و کرکره را پائین کشید و راهی خانه شد غفور با استفاده از فرصتی که یاشار برای استراحت به وی داده بود،در قسمت صدر نشین کرسی نشسته بود و داشت دفتر خرید و فروش آن ماه را مرور می کرد و در طرف دیگر ، افخم و ریحانه نیز یک سینی پر از عدس را روی کرسی گذاشته و مششغول پاک کردن بودند.

    بازگشت بی موقع یاشار در آن ساعت روز،باعث حیرتشان شد، غفور مداد را پشت گوش نهاد و با تعجب پرسید:
    _چی شده! چرا برگشتی؟اتفاقی افتاده؟
    _نه آقا جان، بی خود نگران نشوید،چیزی نشده،فقط دیگر حوصله ی کاسبی را نداشتم. برای همین هم مغازه را بستم و به خانه برگشتم.
    غفور با تردید پرسید:
    _فقط همین . پس چرا مضطربی؟
    _مضطرب هستم!نمی دانم شاید.
    یاشار تازه در آن لحظه متوجه ی اضطراب و دگرگونی حال خود شد.شاید آنچه می خواست به زبان آورد پریشانش ساخته بود.نامی که تا همین چند دقیقه پیش، ادعا می کرد روزی صد بار آنرا در مقابل آنها فریاد خواهد زد، اکنون چفت دهان او را بسته بود. غفور در انتظار جواب ، سکوت اختیار کرد. ولی قفل زبان یاشار را با هر کلیدی نمی توان گشود.ناامید از پاسخ فریاد زد:
    _چرا درست وقت کاسبی دکان را بستی؟ اصلا من می روم خودم به کسب و کارم برسم.
    یاشار دست پاچه شد و گفت:
    _نه آقا جان نروید.یک کمی صبر کنید.
    _چرا!چی شده؟نکند مغازه آتش گرفته و یا آنجا را دزد زده است.
    _نترسید.هیچ اتفاقی نیفتاده است.
    _پس چی؟ چرا حرفت را نمی زنی؟تو که ما را نصف عمر کردی.
    یاشار روی کرسی نشست و از داخل سینی،مشتی عدس برداشت و آنرا در چنگ فشرد و باز هم سکوت اختیار کرد. غفور طاقت از دست داد و فریاد کشید:
    سر در نمی آورم.کار خوبی را که به آن زحمت پیدا کرده ای ، رها می کنی، به اصرار مرا در خانه می نشانی که خودت مغازه را بچرخانی، بعد بی دلیل به خانه بر می گردی و می گویی که هیچ اتفاقی نیفتاده. پس چی؟ اصلا تو برو سر کار و زندگی خودت، منهم می روم به سراغ کاری که روزی رسان خانواده است.
    یاشار مشتش را باز کرد و عدسها را دوباره در سینی ریخت و گفت:
    _خوب معلوم است که باید به همان کار خودم بچسبم. برای به دست آوردن آن یک عمر درس خوانده و زحمت کشیده ام.
    _پس چرا اینقدر کم کاری می کنی؟ آنها که عاشق چشم و ابرویت نیستند و اگر همین طور ادامه بدهی بزودی عذرت را می خواهند.
    _امروز هم حوصله اش را ندارم. در عوض قول میدهم که از فردا مرتب باشم.
    غفور رو به همسزش کرد و گفت:
    _تازگیها خیلی سر به هوا شده. راستی اسم آن دختری که برایش زیر سر گذاشته ای چه بود؟
    قبل از اینکه پاسخش را بدهد، یاشار گفت:
    _اسمش هر چه بود باشد، من او را نمی خواهم.
    _چرا مگر نمی خواهی زن بگیری؟
    _البته که می خواهم زن بگیرم،اما نه آن دختری که آنا برایم پیدا کرده است.
    ریحانه با صدای بلند خندید و گفت:
    _لابد خودش یک نفر را زیر سر گذاشته . حدسم درست است شادا؟
    سر را به علامت تائید تکان داد:
    _حق با توست ریحانه.
    و بعد رو به پدر کرد و گفت:
    _قول بدهید از حرفی که می خواهم بزنم عصبانی نشوید. من کاری به پدر و مادر و جد و آبادش ندارم.ولی خودش را دوست دارم و می خواهم هر چه زودتر دستش را بگیرم و او را به این خانه بیاورم.
    هز سه با هم فریاد کشیدند:
    _دست چه کسی را می خواهی بگیری و به اینجا بیاوری؟
    وقت اعتراف رسیده بود و دیگر تردید جایز نبود. در حالی که می کوشید تا از لرزش صدای خود بکاهد و آرام باشد پاسخ داد:
    _همان کسی را که روزی صد بار پدر و مادرش را نفرین می کنید.همان که آرزو دارید دودمانشان بر باد برود.
    غفور آنچنان از جا پرید که تنه اش به سینی عدس خورد و آنرا برگرداند و بلندتر فریاد کشید:
    _و حالا تو میخواهی دودمان ما را به باد دهی ، آخر چرا؟مگر در این شهر دختر قحط است؟وای به حالت،اگر منظورت دختر آن نامرد باشد.زود باش حرف بزن بگو.
    با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت:
    _چرا آقا جان درست فهمیدید، همان است.
    غفور احساس ضعف کرد و دوباره سرجایش نشست و به پشتی تکیه داد و نالید:
    _وای برمن. وای برتو.لابد انتظار داری من و مادرت لباس پلو خوریمان را بپوشیم و به خواستگاری اش برویم.لابد خیال کردی آنها جلوی پای ما گوسفند می کشند و می گویند، خوش آمدید، دختر مال شما.تو داری اشتباه می کنی و به جای اینکه آبی به روی آتش دلت بریزی و سردش کنی،بادبزن به دست گرفته ای و بادش می زنی تا گداخته تر شود. اگر می دانستم ضربات شلاق می تواند این سودای خام را از سرت بیرون کند، درست مثل زمانی که بجه بودی ، زیر شلاق سیاهت می کردم.ولی می دانم که زبان دل شلاق نیست.مطمئن باش که آن دختر به بی قراریت خواهد خندید.
    _نه این طور نیست. شما اشتباه می کنید، چون او خیال دارد پسر امیر تومان را به خاطر من جواب کند.
    _پسر امیر تومان را! پس وای به حالت، چون به سادگی نمی توتنی این رقیب را از میدان به در کنی.
    یاشار بی توجه به خشم پدر گفت:
    _لازم نیست من این کار را بکنم. او خودش راهش را بلد است.
    _معلوم می شود شیطان به جلد تو و آن دختر رفته.خاطر جمع باش ، نه آنها دخترشان را به تو خواهند داد و نه منحاضر خواهم شد به خواستگاری آن عفریته بروم.من و حاج صمد به مانند دو سر سیمی هستیم که اگر به هم بخورند، اتصالی می کنند و سیمهای دیگر راهم می سوزانند. همیشه دعا می کردم راهی برای انتقام از این خانواده پیدا کنم.حالا که دعایم مستجاب شده و مهر تو به دل دخترش نشسته ، قادر نخواهم بودپسرم را به آتش این انتقام بسوزانم.
    موقعی که افخم و ریحانه سرخم کردند تا عدسهای ریخته را از اطراف کرسی جمع کنند، ریحانه سر در گوش مادر نهاد و گفت:
    _یعنی شما باور می کنید آن دختر پسر امیر تومان را پس بزند و شادا را انتخاب کند؟!
    افخم به حالت عصبی پاسخ داد:
    _خوب معلومه که نمی تونه . این پسر منه که عقل از سرش پریده و خیال می کنه عقل را از سر دختر شاه پریون پرونده.خدا عاقبت این ماجرا را به خیر کنه. کی این اتیشو به جون ما انداخت.انگار آب دعای مهر ومحبت به خوردش دادن و جادوش کردن، اصلا حالیش نیست که داره چی کار می کنه و چی به روزمون میاره.
    _اگر ناراحت نمی شوید باید بگویم این شادا است که آب دعای مهر و محبت به خورد آن دختر داده.آخر ما را چه به دختر حاج صمد سلطانی!
    غفور با دستی لرزان شلوارش را که طبق عادت زیر تشگ نهاده بود تا چروکهایش صاف شود ، برداشت و آن را به روی پیژامه پوشید و گفت:
    _من می روم به کاسبی ام برسم. تو هم برو فکر نان کن که خربزه آب است.دیگر نشنوم، اسم آن نامردها را پیش من ببری.
    *************************


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    202-203

    فصل 26


    آن شب در آن خانه هیچ کس آرا نخفت.مارال در هیجان روز پرماجرایی که پشت سر نهاده بود آرام و قرار نداشت و غزال در تب و تاب شب پرخاطره ای که روزهای پر اندوه زندگی اش،چون باران رحمتی بود که کویر خشک و بی آب و علف را آبیاری کرده باشد.

    ماه منیر به دل شکسته ی دختر کوچکش میاندیشید که در این ماجرا مغبون شده و حاج صمد به پیچ و خمهای این خواستگاری می اندیشید که به صورت معمایی در آمده بود.
    مارال رشته ی آرزوهایش را بافت و آنرا به دور قلبش پیچید و با گلهای خوش عطر و بوی عشق آراست و با وجود اینکه شب را در بیداری به صبح رسانده بود،شاداب و سرحال از خواب برخاست و بوسه ای بر گونۀ ماه منیر که افسرده و مغموم بر سر سفره ی صبحانه نشسته بود زد و گفت:
    _سلام خانم جون.
    ماه منیر بوسه اش را با بوسه ای پاسخ داد و به او اشاره کرد که سر سفره در کنارش بشیند.مارال لبخند به لب به طرف غزال که در نگریستن به وی احساس شرم می کرد برگشت و با صدایی که از شور و نشاط جوانی بود پرسید:
    _تو چطوری،عروس خانم؟
    غزال رنچیده خاطر گفت:
    _سر به سرم نگذار مارال.
    صدای پای حاج صمد که به گوش رسید،دخترها طبق عادت از جا برخاستند و سلام کردند.
    نگاه مشکوک صمد به چهره ی شاداب و پر طراوت مارال دوخته شد و با لحن طعنه آمیزی پرسید:
    _سرحال به نظر می رسی،نکند خانواده ی امیرتومان را تو طلسم کردی که به جای تو غزل را انتخاب کنند.
    بی آنکه دست و پایش را گم کند و خود را ببازد طعنه پدر را ناشنیده گرفت و پاسخ داد:
    _اگر سحر و جادو می دانستم،کاری می کردم که پدر نامهربانم را مهربان کنم.
    _مگر این کار را بلد نیستی؟نو از صد تا ساحره در این کار ماهرتری.
    ماه منیر کاسه ی سرشیر را جلوی همسرش نهاد ،قزبس سینی چای را جلوی ارباب گرفت.صمد دست پیش برد،استکان چای را برداشت و گفت:
    _دیشب هر کاری کردم نتوانستم بخوابم.فکرم خیلی مغشوش است.دلم آنجا پیش جیران مانده و اینجا آرام و قرار ندارم.
    ماه منیر بغضی را که تمام شب در گلویش گیر کرده بود فرو داد و اشک به چشم آورد و گفت:
    _منهم همین طور،افکار پریشان لحظه ای آسوده ام نمی گذارد.اصلاً اشتاه کردم که آمدم.
    _حالا هم دیر نشده.هر وقت صلاح بدانی،برمی گردیم.
    سپس رو به مارال کرد و گفت:
    _تو هم بهتر است اگر کار عقب مانده داری انجام بدهی و برای سفر آماده


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 254 تا 257

    در میان خواب و بیداری صدای او را شنید، با این تصور که دارد خواب می بیند، چشمها را بیشتر به روی هم فشرد تا مبادا بیداری، خواب خوش و شیرین ولذت دیدار معشوق را ناتمام بگذارد.

    مارال این بار بلندتر گفت:


    - پرسیدم مشتری می خواهی یا نه؟ اگر نمی خواهی برگردم.


    - ناگهان از حالت خواب و رویا به خود آمد و معشوق را در برابر خود دید وبا صدایی که از شوق می لرزید گفت:


    - بالاخره اومدی!


    - فکر نمی کردم هنوز منتظر باشی.


    - با وجود این که امیدی به آمدنت نداشتم، دلم نیامد به خانه برگردم. خیلی وقت است همدیگر را ندیده ایم.


    - درست است، سه ماه از آخرین دیدارمان می گذرد.


    - آن روز تو با اصرار از من خواستی که بروم و دیگر نیایم، بالاخره نگفتی چکار باید بکنیم.


    - شاید بهتر باشد بگویم، همدیگر را فراموش کنیم و هر کدام به دنبال زندگی مان برویم. یعنی این عاقلانه ترین کاری است که می شود کرد.


    - یاشار به گردی صورت رنگ پریده ی او که از زیر چادر سفید گلدار نمایان بود نگریست و گفت:


    - خاطره ی چادر سفید گلدار! باز هم که همان چادر را به سر کرده ای.


    - برای این که به تو یادآوری کنم که هنوز وجود دارم، آن را به سر کرده ام.


    - یعنی فکر می کنی لازم به یادآوری است؟ چرا این قدر دیر آمدی؟


    - ساعت ده صبح وقتی می خواستم بیایم، پدر متوجه ی خروجم شد و جلویم را گرفت. آن وقت ناچار شدم صبر کنم تا همه بخوابند.


    - پس به این ترتیب این موقع مناسب ترین زمان برای دیدن توست.


    - دکان پدرم تنها دکانی است که هنوز باز است.


    - خدا خدا می کردم که باز باشد. اگر بسته بود، دیگر امیدی به دیدنت نداشتم.


    - بیا دیگر به خانه ات بر نگرد.


    - مگر می شود! میخواهی آبروی پدر بیچاره ام را ببری و در شهر زنجان انگشت نمایش کنی؟


    - وقتی رضایت نمی دهد عروسی کنیم، پس چاره چیست؟ من که نمی توانم کار و زندگی ام را رها کنم و روز و شب دور و بر خانه ی تو پرسه بزنم.


    - پدر و مادرم سخت دل شکسته اند. مرگ جیران آن دو را از پا انداخته.


    - شاید آرزو می کردند جیران زنده بود و من می مردم، چون در اصل مرا در آن خانه مرده می پندارند و نادیده ام می گیرند. حتی امروز صبح هم پدرم خودش با من حرف نزد و دایه ام را فرستاد که جلوی رفتنم را بگیرد.


    - خوب چرا می مانی و تحمل می کنی؟


    - چون نمی توانم این ظلم را به او بکنم و آبرویش را بریزم.


    - از نظر تو عروسی با من ریختن آبروی پدرت است؟


    - نه منظورم این نیست، اشتباه نکن یاشار. ولی اگر بدون اجازه ی او این کار را بکنم، دیگر نمی تواند بین مردم سرش را بلند کند.


    - پس می خواهی چکار کنی؟


    - شاید خاله ام بهتر زبانشان را بداند. منتظر بودم از تو مطمئن بشوم. اما بر فرض من بتوانم از طریق خاله ام راضی شان کنم، کجا می خواهی مرا با خودت ببری؟


    - یک مدت پیش پدر و مادرم می مانیم، تا من بتوانم خانه ی مناسبی پیدا کنم . نگران نباش، همه چیز درست می شود.


    - لابد با خودت می گویی خانه ای که من برایت بگیرم لیاقت تو را ندارد. اگر بخواهی این طور فکر کنی از همین حالا تکلیفم را روشن کن. تو به زندگی در دولت سرائی عادت کرده ای، که همیشه یک دو جین خدمه دست به سینه گوش به فرمانت بوده اند، آن هم ساختمان بزرگی که بیرونی آن به اندرونی اش دهن کجی می کند و آن را قبول ندارد، چه رسد به خانه ی دو اتاقه ای که من می توانم بگیرم.


    - پاهایی که همیشه به روی فرش ابریشم قدم گذاشته ،روی فرش کرکی زخمی خواهد شد.


    - نمی خواهد مسخره ام کنی و سر به سرم بگذاری. من سرمای زمستان را به امید رسیدن به بهار زندگی با تو تحمل کرده ام. اگر بتوانم مشکلم را با پدر و مادرم حل کنم، تو با پدر و مادر خودت چه خواهی کرد؟


    - اگر تو بتوانی بار به آن سنگینی را به دوش بکشی، دلیلی ندارد که من نتوانم، زودتر خاله ات را واسطه قرار بده.


    - باشد سعی می کنم. من دیگر باید بروم. چون می ترسم پدرم از خواب بیدار شود و پوست از سرم بکند.


    - سرش را از لای در به بیرون خم کرد و به اطراف نگریست. خیابان خلوت بود و رفت و آمد زیادی در آن به چشم نمی خورد. صدای دوره گردی که درون گاری کوچکی مشگ دوغ را حمل می کرد و بی توجه به بی موقع بودن وقت روز، با صدای بلند طلب مشتری می کرد، به گوش می رسید. با سرعت از کنارش گذشت و به کنار خانه شان رسید. در حیاط را که نیمه باز نهاده بود، بسته یافت.


    - مستأصل کنار آن ایستاد. با وجود اینکه جرأت در زدن را نداشت، چاره ای به غیر از آن نیافت. آن قدر آهسته کوبه ی در را به صدا در آورد که خود نیز به زحمت صدایش را شنید، اما بلافاصله در منزل گشوده شد و طیبه با دست به او اشاره کرد و گفت:


    - بیا تو.


    - مارال نگاه ملتمسانه اش را به چهره ی او دوخت و گفت:


    - به آقاجان چیزی نگو دایه جان.


    - سر را به علامت یأس تکان داد و گفت:


    - بی فایده اس، چون آقاجونت خبر داره.


    - خبر دارد! از چی؟


    - و پاهایش از وحشت سست شد و ایستاد:


    - جرأت ندارم داخل شوم.


    - چاره ای نداری، باید بری. آخه این چه کار بود که کردی؟


    - آنها به من اجازه ی بیرون رفتن را نمی دهند، من که زندانی نیستم.


    - هنوز این جمله را به طور کامل بیان نکرده بود که سیلی سختی به گونه اش نواخته شد، صدا را در گلوی او شکست و نفسش را برید.


    - حیرت زده به حاج صمد که باز هم دستش را بالا برده بود تا ضربه ی بعدی را وارد کند نگریست و با هر دو دست صورت را پوشاند و گفت:


    - نزنید آقا جان ترا به خدا نزنید.


    - ضربه ی بعدی به روی سر او فرود آمد و صدای خشمگین پدر در سرتاسر خانه پیچید:


    - چرا نزنم دختره بی حیا. آبرو برایم نگذاشتی؛ این موقع روز کدام گوری رفته بودی؟ زود باش بگو.


    - در حالی که زبانش به لکنت افتاده بود، پاسخ داد:


    - آخر شما نمی گذارید من حرف بزنم.


    - چه می خواهی بگوئی؟ چه عذری می خواهی بیاوری؟ این چه کار واجبی بود که از صبح کشیک کشیدی تا ما را خواب کنی. راست بگو رفتی آن پسره بی همه چیز را که دیشب برایت پیغام فرستاده بود ببینی؟


    - میان آه و ناله ای که از شدت درد از سینه اش خارج می شد، نالید:


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    204-253

    بشوي.
    مارال لقمه اي را كه به دهان نهاده بود به زحمت قورت داد و نگاهش را از او دزديد و گفت:
    ‏_من که گفتم خیال آمدن ندارم.
    ‏_منهم گفتم که بی جا می کنی، مگر اختیار سر خودی. آخر مگر در اینجا حلوأ خیرات می کنند؟ تا وقتی که شوهر نکرده ‏ای و منزل پدرت هستی، باید گوش به فرمان پدر باشی. وقتی می گویم بیا، باید بیائی. چون و چرا ندارد.
    _خوب اگر نخواهم بیايم جی؟
    ‏_مجبورت می کنم که بیائی.
    ‏ماه منير برای آرام کردن حاج صمد به میانجی گری پرداخت.
    _صبرکن حاج آقا. بگذار من خودم تنها با این دختر صحبت کنم، ببینم حرف حسابش چیست و چرا اینقدر خون به دلمان می کند.
    _این بار دیگر این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست و خودش را هم بکشد، نمی گذارم بماند.
    ‏مارال لبها را به حالت قهر جمع کرد وگره بر ابرو افکند و خود را از ‏تصمیم پدر متعجب نشان داد و پرسید:
    -چراآقا جان! مگر من چه کارکرده ام؟
    چشم غره ی به او رفت و پاسخ داد:
    _خودت بهتر می دانی که چه کادکرده ‏ای.
    ماه ‏منیر دست پاچه پرسید:
    ‏-مگر چه کار کرده!؟ پس چرا پنهان کاری می کنید.
    ‏برای جلب محبت و طلب کمک از مادر بأ لحن مظلوما نه ای گفت:
    -من کاری نکرده ام. خانم جان.
    ‏صمد فریاد كشيد:
    ‏_دیگر می خواستی چه کارکنی. برایم در این شهر آبرو باقی نگذاشته ای. توی کوی و برزن، سر راه حمام و توی میدان اعدام، با هرکس و ناکس به گفتگو مي نشینی. تازه به هر بی سر وپایی اجازه می دهی پشت سر پدرت غیبت کند.
    ‏گستاخانه به میان سخنش پرید:
    ‏- آن کسی که شما منظور تان است بي سر و پا نيست.
    ‏- باز شروع کردی؟ معلوم می شود هنوز از رو نرفته ای. تا آبر ویمان ‏نرفته، بلند شو در را ببند. غزال.
    ‏_چراآبر ویمان برود؟ مگر من چه گفتم؟ حرف حق تلخ است آقا جان.
    _حرف تو از زهر هلاهل هم تلخ تر است. با این همه گرفتاری باز هم گستاخی می کنی. اگر میدانستم دست ازگردنکشی برنداشته ای،اصلآاسمت را نمی آوردم. دختر تا شوهر نکرده، باید مطیع پدر ومادر باشد و آبر ویشان را حفظ کند.
    ‏این بار به سیم آخر زد و تصمیم گرفت آنچه رأکه در دل داشت بر زبان آورد و خود را خلاص کند. ماه منير بی آنکه از آنچه در غیابش أتفاق افتده بود اطلاعی داشته باشد. گره ی کوری را که دوباره بر رشته ی آرزوهایش می خورد به روی سینه احساس می کرد. موقعی که صدای مارال را شنیدکه می گفت:
    ‏-خوب اگر بخواهم شوهرکنم چه؟
    ‏او هم چون غزال بهت زده به وی خیره شد. صمد پر خشم تر از بیش خروشید:
    ‏_خوب چه عیبی دارد. به جای اینكه خواستگارها یت را پر بدهی، شوهر کن.
    ‏-هرکس راکه دلم نخواهد پر می دهم.
    ‏- وای به حال دلت، اگر آدم ناجوری را انتخاب کرده باشی.
    ‏- من اسم هرکس را بیاورم شما می گوئید آدم ناجوری است، چون خودم ‏انتخاب کرده ام.
    ‏- بستگی دارد چه کسی باشد.
    ‏با صدای ضعیفی که فقط پدرش شنید گفت:
    _وقتی شما بی سر وپایش می نامید، چطور می توانم نام او را بر زبان بیاورم؟
    ‏کاسه ی سرشیری که به طرفش پرتاب شد، درست به هدف خورد و به رویدامنش برگشت و آنرا کثیف کرد. سپس در لحظه ای که مارال کاسه ی خالی راکه حتی ترک هم برنداشته بود، به روی سفره نهاد، قندان پر از قند به روی آن فرو آمد و قطعات شکسته اش با قندها درآمیخت و فریاد صمد در فضا پيچید:
    ‏_پس پسر غفور به خودش جرات داده که از تو خواستگاری کند، چه غلطها!
    ‏مارال در حالیکه داشت با دستمال سرشیر ریخته را از روی دامنش پاک ‏می کرد.گفت:
    ‏- نه به این صورت که شما فکر می کنید. ولی این خیال را دارد.
    ‏- غلط کرده که خیالش را دارد. او را چه به این غلطها.
    ‏طغرل سراسیمه در اتاق را بازکرد. و داخل شد و با نگرانی پرسید:
    - چه خبر شده آقاجان! صدای فریادتان تا حیاط ما هم می آید.
    ‏با چهره برافروخته از خشم در حالیکه دستش را با حرکات عصبی تکان می داد گفت:
    _یادت مي آید طغرل، یادت می آ ید آن روزکه آن غفور بی چشم و رو ورشکست شده بود، چطور داشت التماس می کرد ابرویش را بخریم و ‏بدهیهایش را بپردازیم و این تو بودی که به زور وادارم کردی که نگذارم طلب کارها او را به زندان بیندازند؟ لابد فراموش نکرده ای چه بامبولی درآورد تا به جای پرداخت بدهی، آن ده کوره را گرو بردا ریم. حالا آن پسر نامرد تو از خودش به جلد این دختر نادان رفته که پدرت ما را به روز سیاه نشانده، مالمان را خورده و ملک و املاکمان را غصب کرده آن وقت خواهر ساده دلت هم گول زبان چرب و نرمش را خورده و مرا به مفت به آنها فروخته. حالا می فهمی چرا دارم داد ص زنم؟
    ‏طغرل بی آنکه منظور پدر را درک کرده باشد، پرسید :_این چه ربطی به مارال دارد؟
    ‏- از خودش بپرس چه ربطی دارد. او هنوز آنقدر بزرگ نشده که عقلش ‏برسد، چطور از خود مواظبت کند و هنوز ما پایمان را از شهر بیرون نگذاشته بوایم که ویلان کوچه ها شده و اصل و نسبش را فراموش کرده و از یاد برده که دختر چه کسی است و نام و نشانش چیست. حالاهم با پررويي روبه رویم ایستاده و بی آنکه شرم و حیا داشته باشد، اقرار می کند که می خواهد شرهر کند.
    ‏- مارال می خواهد شوهر کند؟!
    ‏- بله. آن هم به یک پسر بی سروپا.
    ‏ماه منير هاج و واج به آنها نگریست وگفت:
    ‏- آخر یکی به من بگوید چه خبر شده و شو چه می گوئید؟
    ‏- اگر آنچه که من می دانم تو بدانی، دود از سرت بلند می شود. اگر ‏می مرد، لااقل یک غمه داشتم، ولی حالا.
    ‏_استغفرالله ... حاجي، ناشکری نکن. تو که جانت برای این دختر در می رفت.
    ‏- حالا دیگر نه. وقتی آنقدر سبک مغز است که یک لات آسمان جل را به ‏پسر نازنین خواهرم و پسر امیرتومان ترجیح میدهد، بمیرد، بهتر است.
    -اما این پسرامیرتومان بودکه او را نخواست.
    ‏-من به این یكی هم شک دارن. وفکر می کنم واقعیت غیر ازاین است. از ‏این دختر هر چه بگوئی برمی آید.
    ‏-این یکی را باور نمی کنم، حالا به من بگو جریان چیست.
    ‏بجای اینکه پاسخ ماه منیر را بدهد رو به مارال کرد و فریاد زنان پرسید:
    -چرا ساکت شدی زبان دراز؟
    ‏- آخر شما مجال نمی دهید من حرف بزنم.
    ‏-می برمت تهران. غیابی برای ایدین عقدت می کنم ومی فرستمت همان ‏جاکه اورفته. چند ماه که آنجا بمانی، عقلت سرجایش می آید.
    -چه حرفها می زنید آقاجان. خیال می کنید من زیر بار می روم.
    ‏-مجبوری زیر بار بروی، وگرنه با شلاق سیاهت می کنم. خیال می کنی ‏بزرگ شده ای و نمی توانم کتکت بزنم.
    _حتي اگر با شلاق هم سیاهم کنید، باز هم زیر بار نمی روم.
    ماه منیردست پاچه روبه پسرش کرد وگفت:
    ‏_ دررا ببندکه آبر ویمان رفت.
    ‏_چه فایده دارد خانم جان. صد تا در را هم که ببندیم، نمی توانیم آبروی رفته را برگردانیم. با این کاری که مارال می کند .یگر آبروشی بر ایمان نمی ماند.
    ‏- مبادا به حوریه بگویی طغرل. اگر زن عمویت بفهمد، مثل ایکه تمام ‏دنیا فهمیده است.
    ‏_ای خانم جان شما چه فکرهایی می کنید.
    صمد با لحن تمسخرآمیزی گفت:
    ‏- بی خود دلت شور نزند خانم، حوریه قبل از تو میدانست. حتی شاید ‏سجاد هم از آن بو برده باشد. شبی که از راه رسيدیم، این دختر بی حیانگذاشت عرقمان خشک شرد و شروع کرد به داد سخن دادن در مورد ظلمی که من به این خانواده کرده ام.
    ‏سپس طغرل را مورد خطاب قرار داد وگفت:
    ‏_یعنی زنت عرضه نداشت، وقتی مانبودیم مواظب این دختر باشد؟
    _ آقاجان یواش می شنود. آخر کسی حریف مارال نمی شرد.
    ‏_ با چه شوقی به زنجان برگشتم. فکر می کردم بختش بلنه شده و پسر امیرتومأن خواستگارش است. با وجود اینکه می خواستم جایگاه بلند مرتبه ی داشته بأشد، همه ی رشته هایم را پنبه کرد. بلند شو خانم. همین الان هم دست و پای دخترت را ببند و هم چمدانهایت را. باید زود تر به تهران برگردیم.
    _کجا برویم؟! منزل خواهرت که آبر ویمان پیش عشرت و یونس برود. تا ‏تکلیف این دختر را روشن نکنیم، از این خانه بیرون نمی روم.
    مارال به بهانه ی تعویض لباس از جا برخاست و به غزال گفت:
    _من می روم دامنم را عوض کنم.
    ‏غزال گفت:
    ‏_ آخر هنوز صبحانه ات را نخورده ای.
    صمد با لحن تندی به غزال گفت:
    _ به جهنم که نخورده. من زهر می خوردم بهتر از آن چائی تلخی بودکه گلویم را سوزاند. تو هم خانم، بگو قزبس بیاید سفره را جمع کند.
    ‏_ آخرچطور رویم می شود به قزبس بگویم این سفره ی آشفته را جمع کند باورکن حاجی با زبان زور نمی توانی حریف مارال بشوی. باید با زبان خوش رامش کنی. اعصابت راکنترل کن و آرام باش. این طوری بیشترسر لج می افتد. توکه دختر خودت را بهتر می شناسی.
    ‏_نه نمی شناسمش. تا امر وزکمان می کرد م او مثل خودم است وازهرچیز بهتریش را می خواهد.
    ‏_باید دید در این پسرچه دیده که اینطور خود راگم کرده است.
    ‏_اگر لازم باشد دار وندارم را می فروشم وازاین شهر کوچ می کنم تا آنها نتوانند با زبان چرب و نرمشان خامش کنند.
    _حالا دیگر به اندازه کافی خام شده، این مارا لی که من می شناسم با ما نخواهد آمد. مگر با دلیل ومنطق.
    ‏_مگر این دختر منطق سرش می شود.
    ‏_توفقط یک چائی تلخ خوردی. غزال یک لقمه سرشیر وعسل برای آقا جانت بگیر و بعد بلند شو آن ظرفهای شکسته رأ یک جائی سر به نیست کن.
    _پنهان کاری فایده ندارد خانم. وقتی طغرل درحیاط ‏اندرونی صدایمان را شنیده، دلیلی نداردکه آنها در اشپزخانه نشنیده باشند. ‏مشد اصغر را می فرستم سراغ غفور تا حالش را جا بیأورد.
    _بیشتر از این آبر ویمان را نبر حاجی. تو الان عصبانی هستی و نمی فهمی داری چه کار می کنی. صبرکن وقتی آرا متر شدی آنوقت تصمیم بگیر.

    فصل 27

    مارال تمام روز در را به روی خود بست و بیرون نیامد. موقعی مكه سفره ی ناهار را گستردند، غزال چندین بار مشت به در اتاقش کوبید و صدایش زد واو با وجود اینکه ازماندن در آن اتاق دربسته، احساس خفقان می کرد. عکس العملی نشان نداد.
    ‏ماه منير دست و پایش را گم کرد د پریشان شد و با التماس از صمد ‏خواست که چاره ای بیندیشد:
    ‏_ تو را بخدا کاری بکن حاجی، از صبح تا به حال چیز ی نخورده.
    _خیالت راحت باشد، اگر یکروزگرسنه بماند، نمی میرد.
    ‏_ آخرش چی؟
    ‏_ تا سر عقل نیاید،کاری به کارش ندارم.
    ‏- پشت در بسته که سر عقل نمی آید. باید بااو حرف بزنی.
    ‏_من حرفهایم را زده ام، اگر راست می گوئی، خودت برو با او حرف بزن.
    _من رفتم نه یکبار، بلکه چندین بار التماس کردم دررا به رویم بازکند، ‏اما هیچ جوابی نشنیدم.
    ‏_لابد انتظار داری منهم التماس کنم که بیرون بیاید.
    ‏_در مورد تو فرق می کند و مطمئنم تا صدایشی کنی، جواب خواهد داد.
    _ لعنت به این دل من و آرزوها یی لمخه بر ایش داشتم. می گفتم این ‏سوگلی من است، باید از همه برتر باشد. پارچه ی ساتن سفید و منجوق هأئی راکه از مکه آورده بودم، قايم کردم تا وقت عروسی اش بدهی خیاط لباسی برای او بدوزد که زبانزد خاص و عام باشد. وقتی اجازه نمی دادم که گیسهای یافته اش راکوتاه کند، خودش را لوس می کرد ومی گفت "آخر چرأ آقا جان؟" و من می گفتم "چون می خواهم از آن شلاقی برای تنبیهت بسازم" حالا می خواهم شلاقش بزنم ، اما نه با آن گیوان سیاه براقش ، بلکه بأ کمربند دور کمرم.
    ‏_نه توا بخدا كتک نزن. فقط سعی کن با زبان خوش این هوس را ازدلش بیرون کنی.
    ‏نزدیک غروب ازطرف امیرتومان پيغام آوردندکه او برای یک گفتگوی دونفره وقت می خواهد. حاج صمدکه با آنهمه گرفتاری حوصله ی صبحت در مورد عروسی غزال را نداشت، پاسخ داد"ما فردا مبح عازم تهران هستیم، اگر تصمیممان عوض شد و نرفتیم، خبرشان می کنم، وگرنه باشد وقتی برگشتیم.
    ‏ماه منير آهی کشید وگفت:
    ‏_یک دخترم آنجا بی یارو یاور و چشم انتظار مانده، آن یکی بلاتکلیف و این یکی هم دارد خون به دلمان می کند. خواهش می کنم برو و با او حرف بزن
    ‏حاج صمد كه خشم وکینه نتوانسته بود محبتش را نسبت به مارال سرد کند، بالاخره تن به خواسته ی زنش داد وگفت:
    ‏_خيلی خوب خانم.اینهم به خاطرشما. فقط مبادا فکرکنی اگرمی روم با او حرف بزنم، دلیلش این است که به هدفش رسیده است.
    ‏بیشتر أز آن که به خاط دل ماه منیر به این تقاضا گردن نهاده باشد، بخ خاطر دل خودش بودکه طاقت رنج وگرسنگی أو را نداشت. با وجود این ‏برای این که مارال فكر نكند که با اعتصاب غذا پدرش را وادار به تسلیم کرده،با خشونت ضربه ای به در زد وگفت:
    ‏_مسخره بازی راکنار بكذار و در را بازکن، ببینم حرف حسابت چیست.
    مارال به محض شنیدن صدای پدر از ترس اینکه مبادا پثیمأن شود و برگردد، از جا برید و به سرعت به طرف در رفت و آن را گشود.
    ‏رنگ پریده و چشمان سرخ ازگریه، دل او را به رحم آورد و پرسید:
    ‏_ آخر چرا هم خودت و هم ما را عذاب می دهی. حرف حسابت چیست؟
    مارال کوشید تا مثل همیشه خود را لوس کند و دل پدر را به دست آورد:
    _وقتش شده باگيس بافته خودم، شلاقم بزنید.
    ‏_هر وقت لازم باشد، شلاقت هم می زنم. زندگی مانند تنور داغ است که اگر فقط یک کمی سرت را به داخل آن خم کنی، حرارت آتش گونه هایت را گلگون می کند و آنرا می سوزاند و اگر خود را به داخلش بیفکنی، جزغاله می شوی. تو حالا فقط یک کمی سر را خم کرده ای، ولی اگر به داخل تنور آن سقوط کنی، آتش گداخته خاکسترت می کند. خود را از این ورطه نجات بده.
    ‏_ یعنی به نظر شما زندگی با یأشار، سقوط در یک تنور داغ است؟ آخر مگر غیر از این است که شما فقط پدرش را می شناسید و با خود او آشنائی ندارید.
    ‏_فرقی نمی کند، آنها هر دو از یک قماش هستند. از آن گذشته وقتی دخترهای بزرگترم هنوز شوهر نکرده اند، نمی توانم دختر کوچکترم را شوهر بدهم. به خصوص که جیران بستری و بدحال است و ما هیچ کدام دل و دماغ عروسی را نداریم. بی خود اصرار نکن.
    ‏_من سنت ها را می شکنم. چه لزومی دار دکه صبرکنم تا آنها شوهر کنند. شاید اصلآ غزال قصد عروسی را نداشته باشد. یعنی منهم باید به آتش او بسرزم؟
    ‏_ مثل اینکه یادت رفته که می گفتی، هنوز دخترهای بزرگت را شوهر نداده ای، پس چه اصراری داری مرا عروس کنی.
    ‏_خوب، چطورقبلآخودتان نمی خواستید از سنت ها پيروی کنید و اصرار داشتید مرا شوهر بدهید، اما حالا که مایل به این ازدواج نیستید، سنتها را پیش می کشید.
    ‏_ انموقع قصد داشتم تو را برای ایدین نامزد کنم و منتظر بمانم تا ‏خوأهرانت عروسی کنند.
    _خوب حالا هم همین کار را بکنید.
    چین به پيشانی افکند وگفت:
    ‏_در این مورد باید بزرگترها تصمیم بگیرند. این درست نیست که اینطوری بی پروا از خواسته ات صحبت کنی.
    ‏_ من نمی توانم مهر سکوت بر لب بزنم و امیال و خواسته هایم را پنهان کنم.
    ‏_ مادرت نمی داند باید غصه کدام یکی را بخورد، دختر بزرگش راکه دارد ناکام می شود و یادخترکوچكتر راکه با ندانم کاری دارد به دنبال هوای دلش می رود.
    ‏_شماکه همیشه به من ایمان داشتید.
    ‏_تو باعث شدی که ایمانم سست شود. حتی برادرت هم بدون اجازه ی من نتوانست زن دلخواهش را انتخاب کند.
    ‏_مرا بأ طغرل مقایسه نکنید.کسی که پا به پای شما اسب می تأ زد، پا به پای شما هم می تواند از آرزوها و خواسته هایش دفاع کند. من حاضر به قبول شکست نیستم.
    ‏_ بچه های دیگرم هیچ وقت به خودشان اجازه نداده اند در مقابل من از احساس و آرزوهایشان سخن بگویند، تو چطور به خودت اجازه می دهی در ‏مقابل من، اینطور بی پروا خواسته هایت را به زبان بیاوری.
    ‏_چون این حق هر انسان زنده است که خواسته و آرزو یی داشته باشد. من مثل جیران وغزال نیستم که منتظر بمأنم تا شانس در خانه ام را بزند.
    ‏_یعنی تو خودت شانس را انتخاب می کنی ودرخانه اش را می زنی ؟ آخر دختر بی عقل، دخترحاج صمدسلطانی را به پسر یک بقال سر گذر بی همه چیز چه کار. با این انتخاب می خواهی آبروی چندین ساله ی خانواده را بر بأد بدهی. همه می دانندکه اوکیست وماکی هستیم.
    ‏_ آنچه همه می دانند مهم نیست. آنچه که من می دانم، برایم اهمیت دارد. برای چه من باید تاوان حفظ آبروی شما را بدهم.
    ‏_زیاده ازحد گستاخی می کنی.
    ‏_شما یادم دادیدکه گستاخ باشم وهمیشه حرفم را به کرسی بنشانم. مگر یادتان رفته همیشه به خاطر همین صفت تحسینم می کردید.
    ‏_گفتم در مقابل انهایی که می خواهنئ حقت را بخورند،گستاخ باش، نه در مقابل پئرت.
    ‏_اگر آقا جانم هم این قصدراداشته باشدچی؟ بازهم نبایدگستاخ بأشم؟
    حاج صمدکم کم داشت آن آرامش و متانتی را که می خواست در موقع گفتگوبأاوحفظ کند،ازدست میداد. با وجود اینکه مارال ازشدت گرسنکی احساس ضعف می کرد باز هم قصد ادامه ی مبارزه را داشت ولی خستگی امان اورا بریده بود وبا این که در موقع نشستن دربرابر پدرهمیشه اصول ادب را رعایت می کرد، تا خواست اندکی پایش را دراز کند، بأ صدای فریاد پدربی حرکت ماند.
    ‏_اگر می دانستم پسر غفور آبروی چندین ساله ام را به باد خواهد داد، همانموقع که نتوانست طلبش را بپردازد، به جأی گرفتن ملک، جانش را می گرفتم.
    ‏_ فکر نمی کنم شمأ توان آدم کشی را داشته باثید. مگر ا ینکه اصغر جلاد را مأمور این کار می کردید.
    ‏صدای فریادش باعث هراس ماه منير شد که پشت در بسته، نگران آنچه که در آن ا تاق می گذشت، بود:
    ‏_وقتی پای منافع بچه هايم در میان باشد، از اصغر جلاد هم جلاد تر خواهم شد.
    ‏_ پای منافع بچه هایتان یا پای منافع خودتان؟
    ‏این گفته آن چنان اورا به خشم آورد که بی طاقت کمربندش را بازکرد و ‏آنرا چندین بارمحکم بر پشت دخترعزیزکرده اش فرود آورد وگفت:
    _بر وگمشوکه دیگر نمی خواهم ببینمت.
    ‏ماه منير سراسیمه دررا گشود وگفت:
    _ولش کن. توکه بشتر داری آبر ویمان را پيش کلفت و نوکرها می بری. صدای فریادت را همسایه ها هم شنیدند. چرااینقدر هوار می زنی؟ راحتش بگذار بیابرویم.
    ‏مارال از فرصت استفاده کرد و ان اتاق گریخت. صمد مستأصل به همسرش گفت:
    ‏_ آخر تو نمی دانی این دخترچقدر زبان دراز شده.
    ‏_ تو زبان درازش کردی، حالا حقت است که نتیجه اش را ببینی. مگر أین خودت نبردی که به خاطرگستأخی وکله شتی به او آفرین می گفتی. حالا آنقدر اورا زده ای که نفسش در نمی آید.
    ‏_به جهنم. دختری که سودای پسر غفور را به سردارد، نباید صدایش هم در بیاید. ایکاش بمیرد تا این ننگ را به دامن نكشم..
    ‏ماه منير با چشمان اشکبارگفت:
    ‏_وقتی آن دختر مان دارد جلوی چشمان پر پرمی رند، چرا آرزو می کنی ‏که این یکی بمیرد؟
    ‏_ پس چه کارکنم؟ بگذارم بی آبر ویمان کند؟ مشد أصغر می گو یدکه خانه ی غفور به اندازه ی حیاط طویله خانه ی ما وسعت ندارد. تو رویت می شود جلوی فامیل وهمسایه سرت را بالا بگیری و خانوادهی دامادت را به آنها معرفی کنی؟
    ‏_راستش را بخواهی نه. من از غصه جیران شب و روز ندارم. هر صبح و شب سر نمازدعایم این است که خدا دخترم را شفا بدهد. آنقدر فکرم مشغول اوست که دیگر دلم نمی خواهد به چیز دیگری فکرکنم. حالا نمی دانم با این یکی غصه چه کارکنم. خوب فکرکن ببین به درگاه خدا چه گناهی مرتکب شده ای که مستوجب این عقوبتی.
    ‏_هر چه فکر می کنم یادم نمی آید به کسی ظلم کرده باشم. اگر ملک پدر این گوساله را از دستش گرفتم، به خاطر طلبم بود و در واقع آنرا حق خودم می دانستم.
    ‏_شاید آنها می خواهند با گرفتن دختر تو، آنچه راکه حق خودشان می دانستند، مطالبه کنند.
    ‏_ یک موی این دخترگردنکش به اندازه ی صد تا ملک بی حاصل و ثمر آنها می ارزد. نمی گذارم او را از دستم بگیرند. الان مشدامغر را می فرستم سراغ غفور شکوری تا او را به اینجا بیاورد.
    ‏ماه منير به دست و پا افتاد والتماس کنان گفت:
    ‏_کاری نکن که بعدآ پشیمان شری. بهتر است موضوع را بزرگ نکنی.
    _کار من ازاین حرفهاگذشته. وقتی حریف خودش نمی شرم. باید تکلیفم ‏را با آنها روشن کنم.

    فصل 28

    حاج صمد با اعصاب متشنج و دست و پای لرزان طول و عرض تالار را می پينود و هرچند دقیقه یکبارهی ایستاد وازهمسرش که ازشدت اضطراب درون مبل مچاله شده بود، می پرسید:
    ‏- پس چی شد. چرا نمی اید؟
    ‏ماه منيرکه از غلیان خشم و غضب او می ترسید و از خدا می خواست که غفور نیاید، برای اینکه او را آرام کند، می گفت:
    ‏_کمی حوصله داشته باش، بالاخره می آ ید.
    ‏انروز صبح هم، هوا آفتابی بود و نور خورشید برای گرم کردن وجود لرزانشان، از لابلای پرده توری به داخل اتاق نفوذ می کرد و به نظر ميرسید رنگ آن قسمت از فرش که آفتاب به رویش می تابید پریده است.
    ‏غزال، درقست غربی ساختمان به دور ازچشم پدر، در حال دلجوئی از خواهر التماس می کردکه بیش از این باعث طغيان خشم پدر نشود. مارال که سوزش زخمهای بدن از حرارت آتش شعله ور در وجودشر نمی کاست، توجهی به این نصایح نداشت. با وجود این غزال به تلاش خود ادامه داد و گفت
    _ آقاجان و خانم جان به اندازه ی کافی، به خاطر بیماری جیران. عذاب می کشند، تو دیگر عذابشان نده.
    در تماس دست غزال با محل تاولها مارال ناله ی کوتاهی کرد وگفت:
    _خواهر مان دارد آرزوهایش را در دل سینه ی بیمارش مدفون می کند و من برعکس، با نبش قبر، هرچه آرزودارم، از سینه بیرون می کشم، تا حسرت به دل نمانم.
    صدای پای مشداصغرکه مثل همیشه چکمه هایش را محکم به زمین می کوبید و با سر و صدا اهالی خانه را از ورودش مطلع می ساخت، آن دو را به پشت پنجره کشاند. مشد اصغر برای نشان دادن برتری خود به مردی که همراه او بود چند قدمی جلوتر رأه می رفت.
    ‏مارال با تعجب به مرد لاغر اندامی که پشت سر مباشر پدرش، با تانی قدم برمی داشت وکاملآ مشخص بود که از آمدن به آنجا چندان راضی به نظر نمی رسد، چشم دوخت و برسید:
    ‏_این دیگرکیست؟
    ‏غزال شانه ها را به علامت بی اعتنائی بالا افکند و پاسخ داد:
    _نمی دانم. من نمی شناسمش.
    ‏بی آنکه او را بشناسد، حدس زدکه آمدنش به آنجا بی ارتباط با ماجرای اخیر نیست و حرکتی به خود داد تا از اتاق بیرون برود. غزال مانعش شد و گفت
    ‏_مگر عقل از سرت پریده!کجا داری می روی؟
    _می روم ببینم چه خبر است.
    ‏_کمی عاقل باش و صبرکن ببینم چه خبر می شود. اگر تو دخالت کنی، آقا جان عکس العمل شدید تری نشان خواهد داد. مشئد اصغر دوید تا ورود شان را به ارباب اطلاع بدهد. صمد آرام گرفت و طبق عادت که در مقابل خدمه، همسرش را شما خطاب می کرد به او اشاره کرد وگفت:
    _شما به اتاق خودتان بررید.
    ‏سپس، پس از خروج قزبس از اتاق، ادامه داد:
    ‏_مواظب باش خدمه دورو بر نبأشند. نگذار آن دختر بی چشم و رو هم ‏اینجا آفتابی شود. اصلآلازم نیست پذیرائی بکنید.
    ‏_ پس لااقل بگذار به طغرل بگویم به کمکت بیاید.
    _نیاز به کمک ندارم. خودم حریفش می شوم.
    ‏ماه منير به ناچار به خواسته ی اوکردن نهاد و بدرن اینکه در این مورد پافشاری کند، آنجا را ترک کرد.
    ‏حاج صمد به روی مبل نشست و پای راستش را به روی پای چپ افکند وموقعی که آن دو وارد اتاق شدند، حتی سربلند فکرد به غفور بنگرد. فقط با اشاره ی دست از مشد اصغر خواست که تنهایثان گذارد.
    ‏با وجود اینکه غفور از درد إو آگاهی داشت ولی از بی اعتنائی اش به ‏خشم آمد وزیرلب سلام کرد و به طعنه گفت:
    _حاج آقا احضار فرمرده اند. فرمأیش بود؟
    با لحن سردی جواب داد:
    ‏_لابد می دانی پسرت چه دسته گلی به آب داده امت؟ _منظورتان را نمی فهمم.
    ‏صدایثی را بلند کرد وگفت:
    ‏_ خوب می فهمی، فقط ترجیح می دهی خودت را به نفهمی بزنی. زیاد حوصله ی جروبحث با تو را ندارم. فکر نکن نمیدانم که چه شعارهائی در مقابل دختر از همه جا بی خبرم داده و چطور وأنمود کرده که من مال مردم خورو غاصب ده کوره ی به اصطلاح ملک و املاک پدرش هستم. مگر تو به آنهانگفته بودی که با عجز و التماس وادارم کردی أبرویت را بخرم و ملکت راگرو بردارم. چشمت کورمی خواستی بدهی ات را بپردازی وگره ئی را پس ‏بگیری و بی خود از آن داستانی برای به رحم آوردن دل نازک دخترم نازی.
    ‏غفورخشم وکینه ای راکه در ظرف چند سال گذشته در دلش انباشته شده برد، خالی کرد وگفت:
    ‏_دل نازک دخترت! درست است تأ امروز او رأ ندیده ام. ولی وصفش را شنیده ام ومی دانم که در ستمگری دست کمی از پدر ندارد.
    ‏_ایکاش اینجا بود و می شنید و بی جهت به طرفداری ازشما سینه چاک نمی داد و مرا به محاکمه نمی کشید. آن پسر جادوگرت، جادویش کرده، دختری راکه به هیچ خان زاده ای اعتنا نداشت، به دام خود افکنده وحالا هر دو پا را در یک کفش کرده که می خواهد زنش بشرد. می فهمی چه می گریم؟ زن پسر آسمون جل تو. بی خود به دلت امید نده. این رویایی أست که تا من زنده ام عملی نخواهد شد. آن ده کوره ای راکه در مقابل طلبم از توگرفته ام، به اضافه ی ملک و آبادی که در جوارش دارم، به تو واگذار می کنم، به شرطی که پسرت را وادارکنی دست ازسردخترمن بردارد.
    ‏تند بادی که ازکلام حاج صمد می وزید، آتش انتقام او را شعله ورتر ساخت. به تلافی آتشی که سالها داشت وجردش را می سوزاند و آمیخته با سوز ناله ونفرینهایش بود، اکنون می خواست با شعله ی سرکشش، آن کسی را هم که گمان می کرد آنرا روشن ساخته، بسوزاند.
    ‏با خونسردی پاسخ داد:
    ‏_من با دل پسرم قمار نمی کنم حاج آقا. این مساله ربطی به من ندارد. أگر قصدتان خرید دل است، باید آنرا از خودش بخرید که مطمئنم خریدنی نيست. ‏
    انچنان به سرعت از روی مبل برخاست که نزدیک برد آنرا واژگرن سازد و بر سر غفورکه هنوز اجازه نشستن را به او نداده بود. فریاد کشید:
    _ احمق بی چشم و رو خودت می دانی که پسرت لایق دختر من نیست، پس چرأ از سر راهش کنار نمی رود؟
    ‏خشمگین شدنش بیشتر از آ نکه باعث هراس غفور شود، باعث شادی او شد و بی آنکه خود را ببازد گفت:
    _فكر نمی کنم او سر راهش را گرفته باشد. شما با ید به دخترتان بگوئیدکه به فکر فریب دادن پسرم نباشد.
    _فضرلی موقوف. بی خودی زبان درازی نکن و به آن بی سر و پای دزد ناموس بگو دیگر نبینم که سر راه دخترم سبز بشود.
    ‏_ من همه ی زندگی ام را به پایش ریختم تا درس بخواند و با سواد شود. حألا شما بی سر و پا و نالایقش می ناميد و ادعا می کنیدکه دزد ناموس است. دست دخترت را بگیر و او را از ا ین شهر بیرون ببر نگذار درکوچه و خیابانها ویلان شود. من عروس خودم را أنتخاب کرده ام و دختر شما برازنده ی پسر من نیست.
    ‏_ تو سگ کی باشی که او را بخواهی یا نخواهی. مرده شور خودت و عروست را ببرد. خلایق هر چيلایق. برو گمشو. اگر یک لحظه دیگر اینجا بمانی، می دهم مشداصغر پوست از سرت بکند.
    ‏_ مرا از آن جلاد نترسان. به اندازه کافی آن روزها که با هم بده بستان داشتیم، صابونش به تنم خورده و می دانم چه کثافتی است. به جای ا ینکه پوست از سر من بکنی، پوست از سر دخترت بکن. ما هنوز به خواستگاری اش نیامده ایم که داری جوابمان می کنی. می بینی که با لباس پلو خوری نیامده ام و لباس کاسبی به تن دارم.
    ‏ا ین بار خثمش نهایتی نداشت. در حألی که حالت حمله به خود گرفته بود، چند قدمی به طرفش برداشت و فریاد زنان گفت:
    ‏_ فکرکردی اجازه می دهم به خواستگاری ا ش بیایید! از قول من به آن پسر جادوگرت که با جادوي زبانش ازراه به درش کرده بگوکه من دخترم را از سر راه نیاورده ا‏م که بگذارم زن او بشود بهتر است پایش را ازگلیم خود بیرون نگذارد.
    ‏غفور چند قدمی به عقب برداشت و به طرف در رفت و دوباره روی برگرداند وگفت:
    ‏_ من امیرتومان نیستم که آرزوی وصلت با خانواده ی شما را داشته باشم.
    ‏_اگر تو این ارزورا نداری، آن پسربی شعورت که دارد. اگر یکبار دیگر،فقط یکبار دیگر سر راهش را بگیرد، می دهم سرش راگوش تا گوش ببرند و آن دل صاحب مرده راکه به دخترم داده از سینه اش بیرون بیأورند، تا دیگر چنین هوسی نداشته باشد.
    ‏_از شما به غیر از این توقع دیگری ندارم. فکر نکن از اینکه دل به او داده سر از پا نمی شناسم. مطمئن باش منهم دلم می خواهد آن دل صاحب مرده را از سینه ی دخترت بیرون بکشم و یاشار را از دامش رهاکنم. فقط از تو چه پنهان از اینکه فرصتی به دست آوردم تا دلت را بسوزانم و فریاد خشمت را به آسمان برسانم، خوشحالم. هرکسی از عهده ی این کار برنمی آید. همیشه با خود فکر می کردم چطور می توانم دادم را از تو بستانم. شاید این سوز آه من بودکه آتش عشق شد و به دل دختر عزیز کرده ات افتاد.
    ‏_ بی خود دلت را به مهمانی جشن و سرور دعوت نکن. همین روزها کاری می کنم که جگر تو و پسرت به خاطر این سودای خام آتش بگیرد.
    _باز هم به هم می رسیم. فکر نمی کنم آن دختر به این سادگی ها دست از سر یاشار بردارد. از پذیرائی ات ممنون. خداحافظ.
    ‏کفشهایش راکه پشت در اتاق قرار داشت به سرعت به پاکرد و پاشنه ی آن را کشید و سپس بدون لحظه ای توقف از مهتابی گذشت و پأ به روی ‏سنگفرش حیاط نهاد.
    ‏مارال که جسته، گریخته صدای فریاد های پدر و سخنانی را که مابین آن دو رد و بدل می شد، شنیده بود، از پشت پنجره رفتنش را نظاره می کرد. غفور بی أنکه تعمدی داشته باشد. موقع عبور از جلوی ا تاق آنها بی اختیار روی برگرداند و به چشمان دختری که از دور نگران و معصومانه به او دوخته شده بود نگاه کرد و با خود اندیشیدکه آ یا این چشمان سیاه ارزش آنرا دأرد که پسرم ا ینهمه خفت و خواری را به خاطرش تعمل کند.

    فصل 29

    بعداز خروج شتابزده غفوراز تالار، صمد نیز درحالی که هنوز فریاد می زد از آنجا خارج شد و به دقت به اطراف نگریست، تا اطمینان یا بدکه خدمه ی هانه فال گوش نایستاده اند. مهتابی خلوت بود و به غیر از ماه منیرکسی را در آن حوا لی ندید.
    ‏سخنان ناگفته ای که فرصت بیان را نیافته بود، در دیگ جوشان خشم او شناور باقی ماند. اکنون که دیگر غفور را در مقابل نداشت تا با فریادهایش ، آن کلمات را از سینه بیرون بکشد، می رفت تأ عقده ی دل را بر سر مارال خالی کند.
    ‏مأه منيرکه از ابتدای شروع صحبت آن دو، در همانجا فال گوش ایستاده بود، سخنان هر دو نفر را ظالما نه می دانست. هم اتهامات غفور را و هم کلمات تحقیر آمیز همسرش را.
    ‏ایکاش برای اندإزه گیری فاصله ها، معیار دقیقی وجرد داشت که بدون هیچ تعصب و هیچ اشتباهی، آنرا به همراه ارزش واقعی آن اندازه گیری می کرد، به درستی نمي دانست در جریان تملک ملک غفور، صمد تا چه حد مقصر بوده و چه کسی مظلوم واقع شده و مغبون گردیده است.
    ‏گرچه او هیچ فرقی بین فرزندانش نمی گذاشت و همه ی آنهارا به یک اندازه دوست داشت، ولی در آن لحظه دلش پيش آن کسی برد که گمان ‏می کرد بیشتر أز دیگران به وی نیاز دارد و از خدا می خواست که این قصیه زود تر خاتمه بیابد. تا او بتواند دوباره به تهران بازگردد.
    ‏مرغ دلش آرزوی لانه کردن در اند وهکده ی چشمان به گودی نشسته و بیمار جیران رأ داشت.
    ‏حاج صمدکه تا آن ذوزکسی به خود این جرات را نداده بود که با این لحن با او سخن بگوید، می خواست تلافی این اهانت رأ بر سرکسی که باعث این اهانت شده در بیاورد.
    ‏ماه ‏منیر با یک نگاه، متوجه ی منظورش شد و با نگرانی پرسید:
    _کجا می روی؟
    ‏دستهایش را با عصبانیت تکان د‏اد وگفت:
    ‏_شنیدی که چه مزخرفا تی سرهم کرد؟ همه اینها زیر سر آن دختر بی بند و ‏بار است.
    ‏_بله شنیدم.
    ‏_وقتی تو شنیدی. لابد دیگران هم شنیده ‏اند.
    ‏_نه،گمان نمی کنم. أتاق خدمه از این جا خيلی فاصله دارد.
    _مشد أصغر چی؟
    ‏_خیالت راحت باشد، او هم نشنیده است.
    ‏_ دیگر برایم آبرو نمانده. خیال می کنی آنها نمی دانند در این خانه چه ‏می گذرد؟ لابد دارند پنهانی به ریشی من میخندند.
    ‏_ یواش تر. ممکن است بشنوند. اصلآ بیا برویم توی اتاق صحبت کنیم. حاج ممد دوباره داخل تالار شد وگفت: ‏
    _چطور است فمین امروز بعدازظهر به تهران برگردیم؟
    ‏_من از خدا می خواهم. از تو چه پنهان فاصله ی دلم با خودم، از آسایشگاه تا به اینجاست.
    ‏_من هم همین حالت را دارم. اگر این دختر بازی در نیاورده بود شاید ‏همان دیروز می رفتیم.
    ‏ماه منير با نگرانی پرسید:
    _مي خواهی با او چه کارکنی؟
    ‏_می خواهم دست و پایش را ‏زنجیر کنم و بدون هیچ برو برگرد او را از این شهر لعنتی بیرون ببرم. این بار همین که به تهران رسیدیم، هر طور شده یک خانه ی مناسب می گیریم که دیگر بهانه ای نداشته باشد.
    ‏ماه منير چون به خوبی می دانست که این کار عملی نیست و مارال به همراهشان نخواهد آمد، نگران عکس العمل شدیدتر همسرش بود و با تردید برسید:
    ‏_اگر راضی به آمدن نشود چی؟ بچه نیست که بتوانی به زور وادار به آمدنش کنی.
    ‏_از بچه هم بچه تر است. برای همین هم ناچارم همانطوری با اورفتارکنم که هر پدری با بچه ی بی عقل و سبک مغز خود رفتار مي کند.
    ‏با به یاد آوردن خشونت روزگذشته و ضربات شملاق که بدون ترحم بر بدن مارال وارد ساخته بود، زبانش به لکنت افتاد وگفت:
    ‏_نه نمی گذارم باز هم او را بزنی. دیگر هیچ جای سالم در بدنشر نمانده.
    _قبل از اینکه دلت به حال زخمهای تن او بسوزد، به فکر آبروی رفته من باش. خدا می داند اگر امیرتومان بفهمد، دیگر نه او و نه هیچ کس دیگر آرزوی وصلت با دختران حاج سلطانی را نخواهند داشت.
    ‏_با یک بی نماز که در مسجد را نمی بندند. هرکدام آنها جای خودشان را دارند. کاش می توانستیم قبل از رفتن تکلیف غزال را روشن کنیم و تا این دختر هم هوایی نشده، شرهرش بدهيم.
    ‏_فعلآ حوصله اش را ندارم. اگر پسر امیر تومان خواستگار أین یکی بود، همین امروز به زور می بردمش محضر و او را به عقد محمود در می اوردم. ولی حالا که دستم از همه جا کوتاه است و معلوم نیست این دختر با چه دوزو کلکی این یکی را هم پر داده، نمی دانم باید به چه کسی متوسل بشوم.
    _ به خدا توکل کن. شاید فرجی بشود. نمی دانم چرا اینقدر دلم شور می رند. راستش را بخواهي حتی راضی نیستم تا بعدازظهرهم صبرکنم.
    ‏_حق بأ توست. اصلأ اینجا چه کار می کنیم. الان باید پیش جیران باشيم. قطار ساعت دو حرکت می کند. تو برو به قزبس بگو زود تر ناهار را حاضر کند. بعد خودت یک جور با زبان خوش آن مار خوش خط و خال را راضی کن وگرنه مجبورم به زور متوسل بشوم.
    ‏آفتاب پشیمان از آمدن به خانه ای که آسان دلهای آنها ابری بود، دست و پأیش را جمع کرد و خود راکنارکشید.گلهای قالی رنگ ثابت خود را باز یافتند وابری که معلوم نبود ازکجا آنطورناگهانی در آسمان ظاهر شده، با ابر دلهایشان هماهنگی یافت.
    ‏صدای شیهه ی اسب حاج صمد که از مدتها پيش سوارکارش میل به تاخت و تاز را نداشت و او را به حال خود رها ساخته بود، از داخل حیاط طویله به گوش رسید و متعاقب آن صدای دق الباب در خانه.
    ‏ماه منیرگوشها را تیز کرد وکفت:
    ‏_مثل اینکه در می زنند.
    ‏و سپس دستها را روی قلبش نهاد وادامه داد:
    _خدا یاکمکم کن.
    ‏صمد با تعجب برسید:
    ‏_چرا مگر چه خبر شده است؟
    ‏حرکتی به خود داد تا برخیزد و پاسخ داد:
    ‏_نمی دانم. ولی انکار کوبه ی در را به روی قلبم می کوبند.
    _به دلت بد نیاور و نفوس بد نزن.
    صدای غیبعلی از دور به گوش رسیدکه می گفت:
    _خوش اومدین عمه خانم.
    ‏آن چنان به سرعت به طرف در دویدکه پای او به لبه ی قالی گیر کرد و دستش به دستگیره ی در بی آنکه درد پربه ی وارده را احساس کند زیر لب تکرار کرد:
    ‏_عمه خانم! عشرت ایجا چه کار می کند؟ یا قمربنی هاشم.کمکم کن.
    نگرانی صمد دست کمی از او نداشت. دیگر تلاش برای دلداری ماه منیر نکرد و به جای پا نهادن به روی پله ها برید وبا مجله به طرف خواهرش دوید و سراسیمه برمید:
    ‏_چه خبر شده آبجی؟!
    عشرت از یاد بردکه به چه دلیل آن مسافت طولانی را پيموده و با وجود اشکها یی که در طول راه ریخته بود، تا شاید در لحظه ی روبرو شدن با آنها دیگر اشکي برای ریختن نداشته باشد،گریه ی او با فریاد درآمیخت.
    ‏_خدا مرا بکسد حاج دادا.
    ‏_چي شده أبجی؟ راست بگو.
    ‏ماه منیرسراسیمه خود را به آن دو رساند وگوشه ی چادر عشرت راکشید و فریاد زنان پرسید:
    ‏_راست بگو عشرت، چه بلای سرجیران آمده؟
    ‏سجاد که بعد از پارك اتومبیل تازه وارد حیاط شده بود، با شتاب خود را به آنهارساند وگفت:
    ‏_هول نکنید زن دایب جان. چیز مهمی نیست. فقط حالش کمی بدتر شده. من و عزیز امدیم که شما را به تهران بریم.
    ‏ماه منیر چشمان گریاش را بانأ باوری به او دوخت وگفت:
    ‏_نه باور نمی کنم. اگر راست می گوئیدچه دلیلی داشت شما به دنبالمان بیایید. اگر فقط یک تلفن می زدید، ما فورآ حرکت مي کر دیم.
    ‏سجاد در تردید برای دادن پاسخ مکثی کرد و با بلاتکلیفی به عشرت نگریست. عشرت سر به زیر افکند و با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت:
    ‏_خوب آخر حالش خيلی بدتر شده.
    ‏ماه منیر مشت به روی قلب کوفت و زاری کنان گفت:
    ‏_خوب بگو مرده ‏. بگو دیگر باید حسرت دیدنش را به گور ببرم. وای خدا، چرا این طور شد.
    ‏گلوها خشک شد. نفسها برید. فریادها درهم آمیخت و تبدیل به همهمه شد. عشرت اختیار ازکف داد و پا به پای دیگران گریستن را آغاز کرد. غزال ومارال از دو طرف دستهایشان را به دورکردن او آویختند و به التماس پرسيدند:
    - راستش را بگوييد عمه جان، يعني جيران ديگر زنده نيست؟
    پاسخ آن دو فرياد جگر خراش ماه منير و عشرت بود. سجاد ديگر تامل را جايز ندانست و با لحني كه بي طاقتي اش رامي رساند رو به حاج صمد كرد و گفت:
    _ به جاي اين حرفها بهتر است زودتر حركت كنيم . به نظر من لازم نيست دخترها بيايند. فقط شما و خانم و طغرل خان بياييد،كافي است.
    هر دو با هم گفتند:
    _ نه ماهم ميآييم.
    ماه منير چنگ به صورت زدو قبل از اينكه نقش زمين بشود،غزال و مارال بازويش را گرفتند.
    در حاليكه مشت گره كرده خود را به سينه ميكوفت ،فرياد زنان گفت:
    ‏_دخترم مرده. به دلم برات شده بودکه دیگر او را نخواهم دید. از صبح دلم مثل سیرو سرکه می جوشید. لعنت به خانوأده ی امیرتومان که مرا به اینجا کشاندند. وگرنه آن طفل معصوم غریب و بی کس از دنیا نمی رفت.
    ‏مارال که تأ همین چند دقیقه پیش وقتی دستهای غزال برای مرهم نهادن بدن او را لمس می کرد أز درد فریاد می زد،درد عمیق قلب، درد و سوزش تاولها رأ از یادش برد، طغرل و حوریه که از صدای شیون و زاری پی به حقیقت ماجرا برده بودند، سر رسیدند. حاج صمدکه از شدت غرور به کمر خود اجازه شکستن را نمی داد، شاهد شکستن آن بود. طغرل که به حالات روحی پدر آشنائی داشت، به خوبی می دانست که در آن لحظه او چه دردی را تحمل می کند.
    ‏سجاد رو به طغرل کرد وگفت:
    _زود تر آماده بشوید برویم.
    دوباره غزال ومارال فریادکشیدند:
    _ما هم می آئیم.
    ‏حاج صمد چشم غره ای به مارال رفت. حوصله ی آن را نداشت که به او ‏بگوید"´پس توکه می گفتی من نمی آيم"عشرت به اعتراض گفت:
    ‏_اگر همه برویم. توی ماشین جا نمی شود. مارال چادر عمه اش راکشید.
    ‏_ آخر ما هم می خواهیم خواهر مان را ببینم.
    ‏_دکتر جوابش کرده، ناچاریم او را به اینجا برگردانیم. ماه منير دوباره ناله سرداد:
    ‏_نگوکه دکتر جوابش کرده. بگوکه زندگی جوابش کرده. مگر بچه گول می زنی عشرت.
    ‏‏حاج صمد اعتنائی به اصرار دخترها، برای همسفر شدن با آنها نكرد و به اتفاق ماه منير و طغرل، به همراه عشرت وسجاد عازم تهران شد.
    ‏عشرت قبل از ترک خانه، پنهانی از حوریه خواست كه به کمک قمر و طلعت، خانه را برای مراسم عزاداری جیران آماده نمایند. دیگر نه حاج صمد از جاگذاشتن مارال درزنجان باکی داشت و نه او خود تمایلی به این ماندن نشان می داد.
    ‏ماه منير در صندلی عقب به عشرت تکیه کرد و نشست و در حالیکه زار زار می گریست از طیبه خواست تا بازگشت آنها به زنجان، به مارال اجازه ی تنها بیرون رفتن از خانه را ندهد.
    ‏مارال به همراه غزال ماتم گرفت و از خوردن غذا خودداری کرد و در میان اشک و زاری قرضی راکه به سید خانم داشت به یاد آورد و به ناچار دور از چشم دیگران، مبلغی را که به وی وعده دأده بود، به قزبس داد و آهسته به اوگفت:
    ‏_خدا مرگم بدهد، چیزی نمانده بود یادم برودکه به دلاک حمام بدهکارم. همین الان برو این پول را به سید خانم بده و ازطرف من عذر خواهی کن.
    قزبس حیرت زده به اسکناسی كه در دست داشت خیره شد و در حالی که زبانش به لکنت افتاده بودگفت:
    ‏_شصت ترمان! چه خبره؟ یعنی شما أینقدر به سید خانم بدهکارین! آخه چرا؟
    ‏مارال از پرسش او برآشفت و با لحن تندی پاسخ داد:
    ‏_این دیگر مربوط به خودم است. تو کار خودت را بکن . فوری آنرا به او برسان
    ‏لبخند زیرکا نه ای بر لب آورد وگفت:
    _باشه خانوم جون فهمیدم.
    _مبادا یکروز به این فکر بیفتی که به خانم جان بگوئی من به دلاک حمام مقروض بود.ام، چون اگر بفهمد، پوست از سرم می کندکه چرا به او بدهکار مانده ام.
    ‏اکنون دیگر قزبس دلیل بدهکار بودن دختر ارباب به سید خانم را مي دانست وحتی این رأ هم می دانست که این بدهی کلید معمای خواستگاری خانم امیرتومان از غزال به جای مارال است.

    فصل 30


    غفور از لحظه ی بازگشت به خانه لعن و نفرین را آغازکرده ‏بود. خشم و غضبی که هر وقت شروع می شد، پایان آن نامعلوم بود و همه ی اهل خانه به خوبی می دانستند که باید به او این فرصت رابدهند تأ به تدریج با كلمات و فریادهایش فواره ی خشم را سرنگون کند و آرام بگیرد.
    ‏یاشار مفهوم جملاتی را که برای مادر و خواهرش نأمفهوم بود، درک می کرد واز رنج پدر در رویاروئی با حاج صمد آگاه ‏بود. صبح آن روز بعد از اینکه مشدا صغر به سراغ غفور آمد و او را با خود برد، یاشار از شدت نگرانی و دلهره ‏ای که داشت قدرت رفتن به سرکار را نیافت و در انتظار بازگشت پدر چشم به در دوخت و اکنون با شنیدن فریاد های پرخروشی که پنجره ‏های اتاق را می لرازاند، إطمینان یافت که این دلشوره و اضطراب بی دلیل نبوده ‏است.
    ‏_او بی سر و پا و بی همه چیز خطابت کرد. تو را لات آسمون جل نامید. یعنی باز هم از رو نمی روی و خیال می کنی ارزش دارد که هوای دختر چنین مردی را به سر داشته باشی؟ ملکی راکه با هزار دوز وکلک از چنگم بیرون آورده ، ده كوره ميداند.. یکی نیست به او بکوید، اگر ده ‏کوره است، پر چرا دلت نیامد آنرا به صاحبش برگردانی؟ حالا که مستأصل می خواهد آنرا در مقابل دل تو گرو بگذارد. می فهمی چه می گریم؟ خیال نکن از پسش ‏بر نیأمدم. هر چه گفت منهم جواب دادم. هر چند دلم نمی خواهد این دختر عروسم باشد، ولی وقتی دیدم به خاطر احساس او، درست روی آتش گداخته نشسته و دارد کباب ص شود، دلم خنک شد وگفتم من با دل پسرم قمار نمی کنم.
    ‏_خدا را شکر. پس حالا دیگر مخالفتی نداریدکه او عروستان بشود.
    _مخالفتی ندارم! دیوانه شده ای؟ خودت هم نمی فهمی داری چه می گوئی. آن بی همه چیز پشیزی برای ما ارزش قایل نیست. حتی به من اجازه نشستن را نداد. از ابتدای ورودم محکم و استوار بر تخت سلطنت نشست و همان رفتاری را با من کردکه با رعیتهای زیر دست می کند. او آقا و فرمآنرو است و همه فرمانبردارش. لابد انتظار داری بروم پایش را ببوسم و التماس کنم که تورا به غلامی قبول کند. اگر دست از سرش برنداری، نفرینت می کنم که خیر از زندگی ات نبینی. تا همین جا کافی است،دیگر بس کن یاشار. این قدر خون مرا جوش نياور. به خواهرو مادرت رحم کن و تگذار آنها هم به آتشی تو بسوزند. اصلآچه لزومی دارد گوش به فرمان دلت باشی، این تنها موردی است که نافرمانی جایز است. دیگر نشنوم اسمش را در این خانه ببری. بگذار برود به دنبال همانهائی که به قول آن ملعون لیاقتش را دا رند. این را بدان که حتی اگر پسر امیرتومان به خواستگاری ریحانه می آمد، او را به آنها نمی دادم. جايی بروکه برایت همان ارزشی راکه داری قائل شوند، تو را پست تر از خودشان ندانند و خوارو و خفیف نکنند. مادرت با صدیقه خانم محبت کرده. آنها برای اینکه دخترشان را به تو بدهند، قند توی دلشان آب می شود.
    ‏یاشار رو به مادر کرد و با لحن ملامت آمیزی گفت:
    ‏_شما مباید بدون مشورت با من این کار را مي کرد ید. حالا باید خودتان یک جوری سر و ته قضیه را هم بیاورید. مرغ یک پا دارد، یا مارال یا هیچ کس دیگر.
    ‏غفور جمله ی او رأ تکرار کرد:
    _منهم که گفتم مرغ یک پا دارد. اگر یک بار دیگر اسم این دختر را در این خانه ببری، دیگر نه من و نه تو.
    ‏یاشأر به خوبی می دانست که او و پدرش نخواهند توانست با هم به توافق برسند، به همین جهت، به ناچار دست از تلاش برداشت وگفت:
    ‏_مرا ببخشید آقا جان. امروز به اندازه ی کافی غیبت کرده ام و بهتر است زورد تر به شرکت بروم.
    ‏بی آنکه به او بنگرد گفت:
    ‏_مگر من از تو خواستم که غیبت کنی؟ اصلآ این کار به تو وفا نخواهد کرد، لابد خبر داری که آنجا هم جیره خوار همان نامرد هستی. فکر نمی کنم خودش ازاین موضوع باخبر باشد، وگرنه هر طور بود عذرت را می خواست.
    _برای من کار قحط نیست.
    ‏_برای تو هیچ چیز قحط نیست به جز زنی به غیر از مارال. می ترسی اگر دست از سرش برداری کسی تو را به همسری قبول نکند. حالادیگر نه خودت دل به کار می دهی و نه می گذاری من کاسبی ام را بکنم. شیرازه ی زندگی مان رأ از هم پاشیده ای وکأری کرده ای که صبح تا شب تن مادرت بلرزد و منتظر حادثه باشد. پدرت راکه یک عمر با آبرو زندگی کرده، پيش در و همسایه بی آبرو کرده ای. سر صبحی عین کسی که در حال ارتکاب جرم برای دستگیری اش آمده اند، مشدا صغر را به سراغم فرستاده که چی؟ که به من بگوید چرا پسرت دست از سر دخترم بر نمی دارد. مبادا خیال کنی، بلد نبودم جوا بش را بدهم. پدرت راکه می شناسی. سر را با شهامت بالاگر فتم وگفتم "چرا به دخترت نمی گوئی دست از سر پسر من بردارد."
    ‏_کار خوبی نکردیدکه این راگفتید.
    ‏دهان را بازکرد که فریاد بکشد، اما صدائی ازگلویش بیرون نیامد. با دست به ریحانه اشاره کرد و آب خواست. سپس به روی فرش نشست و به دیوار تکیه داد.
    ‏یاشار با دقت به خطوط چهره ی پدرکه برای شکستن شتاب داشت نگاه کرد. موهای سفید سرش که تا همین چند ماه پيش درمیان رشته های سیاه آن، به زحمت قابل تشخیص بود، اکنون رشته های انگشت شمار سیاه را در میان گرفته بود. غفور لیوان آب را لاجرعه سرکشید و با لحن تندی از او پرسید:
    ‏_چی شده؟ داری فکر می کنی که ای کاش پسر غفور خواربار فروشی نبودم؟
    ‏یاشار بی آنکه قصد آزار پدر را داشته باشد باعث آزارش شده بود، دلش نمی خواست عشق به مارال سایر احساس او را نابود کند، کوشید تا این محبت را از روی قلب خود کنار بزند و به عواطف دگر مجال خودنمائی را بدهد پس با لحنی که حاکی از شرمساری بودگفت:
    ‏_ نه آقا جان این طور نیست. من با پول همین خواربار فروشی بزرگ شده ام و به وجود پدری که با دستان زحمتکش خود مرا به اینجا رسانده افتخار می کنم.
    ‏_خدا کند راست بگوئی، چون چشمانت به من چیز دیگری را می گوید. و بعد صدایش را بلندترکرد وکفت:
    ‏_که گفتی کار خوبی نکردم! نمی خواهد به من یاد بدهی که چه باید می گفتم.
    ‏جواب های، هوی است. هر چه فریاد زد، من بلندتر فریادکشیدم. بألاخره یکروزی باید این فریاد هایی را که با آه هایم در می آمیخت،از سینه بیرون می کشیدم. به چه امیدی می خواهی خودت را علاف این دخترکنی؟ نه آنها او را به تو می دهند و نه من او را بر ایت می گیرم
    خودش هم نمی دانست به چه امیدی! در ناامیدی هایش، هیچ نور امیدی نمی درخشید. این بار شال گردن را به دورکردن گره زد وگفت:
    ‏_من رشته ی امیدم را به رشته ی امید مارال گره ‏می زنم و منتظر می مانم. فعلآ خداحافظ آقا جان.
    سپس رو به مادرش کرد و ادامه داد:
    ‏_ شما هم بی خود قولی به صدیقه خانم ندهید که هم خودتان شدمنده ‏می شوید و هم مرا شرمنده می کنید.

    فصل 31


    خانواده ی سلطانی هنوز برای رفت و آمد در شهر از درشکه استفاده می کردند و صمد با وجود ثروت سرشار، تمایلی به خرید اتومبیل نشان نمیداد و زمانی که برای سرکشی املاک به دهات می رفت، با اسب به تاخت و تاز در جاده می پرداخت.
    ‏آنها با همان سرعتی که به تهران رفته بودند، بازگشتند. این بار حاج یونس هم با اتومبیل آخرین مدل، به همراه سایر اعضاء خانواده با آنها همسفر بود.
    ‏لحظه وداع رسید، وداع با بقایای به جا مانده از شمع نیم سوخته ی درون شمعدان. مارال طاقت نگریستن به جسم بی جأن خواهر را نداشت و ترجیح می داد برای همیشه خاطره ی چهره ی شاداب و سرزنده ای رأکه هنوز طوفان سهمگین زندگی شاخ و برگهایش را فریخته بود، در ذهن داشته باشد.
    ‏ایکاش خاطره های او هم با خودش مي مدند تا یادآوری آن توام با افسوس نبود.
    ‏مصیبت مرگ جیران، قلب مارال را از احساسات و عواطف عشق به ياشار خالی ساخته بود. دیگ خروشان خشم خاج صمد نیز فرو نشست و کلمات ناگفته در درون آن غرق شد. گریه ی او بر خلاف خشمش آرام و بی صدا بود. قطرات اشک را قبل از اینکه از دید گان فرو بریزد، با نوک ‏انگشت می کشت و برای پنهان ساختن آن از چشم اطرافیان، سر به پائین می انداخت. دلش نمی خواست هیچ کس اورا ضعیف وزبون بپندارد. با وجود این قلب مچاله شده درکاسه ی پر خون دل وجود او را تکیده و چهره ش را ماتم زده ساخته بود و با یک نگاه می ش تفاوت مردی راکه محکم و استوار بر روی اسب به تاخت و تاز می پرداخت، بأ مردی که زانوانش أز شدت تأثر قدرت نگاه داشتن وزن بدن را به روی پاها نداشت، تشخیص داد.
    ‏با وجود اینکه یک دخترش مرده بود آرزو می کرد ایکاش آن دیگری نیز می مرد.
    ‏ماه منير دیگر به فکر عزت نفس و غرور خانوادگی نبرد ودر لحظه وداع با جسد بی جان جیران، برای طولانی کردن آخرین نگاه و لمس دستان سرد او در میان شیون و زاری ها خطوط چهره ی معصومانه اش را در خاطر نقش می زد و تن به جد ایی أز وی نمی داد.
    ‏ذرات شمع آب شده درون شمعدان، هیچ نشانی از شمع شب افروزی که می شناخت، نداشت. صف منظم خانواده ی امیر تومان دقیقا به همان تعدادی که در روز خواستگاری حضور داشتند، صف منظمی بود برای دلجوئی از غزال. دیگر سیلاب اشک چشمم ستار هم برای آبیأری بذر عشقی که در خشکسالی سوخته بود،کافی به نظر نمی رسید.
    ‏یاشاردر مراسم خاک سپاری، درسیل جمعیت خود را از دید انظار پنهان ساخته بود و برای أینکه مبادا اندوه مرگ خواهر،گرمی محبت مارال را سرد کند، از هر فرصتی برای یادآوری وجود خود به او استفاده می کرد. موقعیکه ازدحام جمعیت به دور خانواده ی ماتم زده ی سلطانی افزایش یافت، خرد را به کنار مارال رساند و آهسته درگوشش نجوا کرد:
    ‏_مرا در غمت شریک بدان می دانم این دردی نیست که انتظار صبوری داشت.ولی آخر چرا این طور ضعیف و لاغر شده ای؟ چه به روز خودت آورده اي؟
    ‏هراسان به اطراف نظری افکندو وقتی اطمینان پيدا کرد هیچ کس توجهی به آنها ندارد زير لب گفت:
    ‏_از اینجا برو. قبل از اینکه خودت و من را به کشتن بدهی. تنهأیم بگذار.
    یاشار بی توجه به خواسته اومقاومت کرد وگفت:
    ‏_بأ وجرد اینکه پدرم لعن ونفرینم کرده که دست از سر بردارم، نمی توانم دور از تو ، آرام بگيرم.
    ‏_ بی من آرام نمی گیری. اما با من چی؟ تو آرامش زندگی را از من گرفتی و وادارم کردی درمقابل پدرم سرکشی و نل فرمانی کنم و دراین لحظه که می دانم تا ‏چه حد نیاز به دلجوی و غمخواری من دارد، جرات ندارم در رویارويي با این مصیبت بزرگ تحمل غم و اندوه مشترکمان را براي هر دو آسان سازم
    ‏أین توئی که بین ما فاصله افکنده ای. پس برو و دیگر نيا. ‏کاش می توانست سرخود رأ روی سینه پدر بگذأرد. و از ته قلب و با تمام وجود فریاد بزند "آقاجان مرإ ببخشی و باز هم مانندگذشته نسبت به من مهربان باش" اما به خوبی می دإنست تا زمانی که پس اطمینان پیدا نکندکه دیگر آن سودای خام را بر سر ندارد. حاضر به بخشیدن او نخواهد بود وچون خود نیز بر این گمان بود که نمی تواند خوسته ی پدر را برآورده کند. قدمی برای أشتی برنداشت. صدای فرياد مادر او را به کنار گور سرد جیرإن که تازه به رویش خاک ریخته بودندکشاند. زندگی قصه ی کودکانه ای نیست که همیشه پایان خوش داشته باشد و شاید هم نوزادإن ازنا فرجامی آن آگاهند كه ‏ورود به دنیا را باگریه آغاز می کنند.
    ‏روزهای زندگی با همه ی درجا زدن به روی عقربه های زمان و با همه ی سختی در حال گذر بود. خاک، قلب صمد را نسبت به محبتی که به جیرانداشت، سرد نکرد و مهر او را بأ همه ی خاطره ها در قلبش بجای نهاد. در عوض با سودای که مارال داشت، آب محبت خود را از حوض قلب پدرش خالی کرد و او را نسبت به بود و نبود دختری که یکزمأن سوگلی او به شمار می رفت بی تفاوت ساخت.
    ‏امیرتومان و زرین تاج به بهانه ی تسلی خانواده ی سلطلانی، به رفت و آمدهأیشان به آن خانه ادامه می دادند. مارال تب و تاب دل را با ریسمان رنج و ماتم مرگ خواهر بسته بود و با وجود این که از مشاهده ی خطوط اندوهی که بر چهره ی پدر چین می افکند قلبا ناراحت بود. اما جرات قدم برداشتن به سوی او را نداشت و تلاشی برای شکستن مهر سکوتی که حاج صمد در رویاروئی با او بر لب داشت، نمی کرد.
    ‏نه باران اشکها، ردپایی راکه جیران از خود در آن خانه به جای نهاده بود می شست و نه گذشت زمان بأ خطوطی که به روی قلبشان می کشید. قادر به خط زدن خاطره ها بود.
    ‏برفهای زمستان آب شدند، تخته های چوبی ازروی حوضها به کناررفتند و فواره ها، آب زلا لشان را لبریز ساختند. عطرگل اطلسی که فضای خانه رأ انباشته بود، با سماجت می کوشید تا آمدن بهار را به ساکنین آن خانه یادآوری بکند. اما یخ زمستان دلشان، خیال آب شدن را نداشت.
    ‏سفره ی غذا که گسترده می شد، بی صدا به دور آن می نشستند. حاج صمد در سکوت، بی آنکه کلامی بر زبان آورد، دستهایش را با آفتابه لگنی که غیبعلی بر ایش آورده بود، می شست وکار اشک چشم را با آبی که به صورت می زد، از چشم سایر افراد خانواده پنهان می ساخت. ماه منیرلقمه هائی راکه به دهان می گذاشت به همراه بغض گلو فرو می داد. مارال در آرزوی بوسه زدن بر پاهای پدر طلب بخشش می سوخت. ولی ناله ی محتضرانه ی احساسش از لابلای زنجیری که به دور قلب پیچیده بود، مانع این اقدام ‏می شد.
    ‏دومین ماه بهار بود که درد زایمان حوریه مادام هاسمیک را به آن خانه کشاند و أنتظار تولد اولین نوه ی خانواده، یخهای زمستان دلشان را آب کرد. نوزاد طغرل بأ انگشتان ظریف و کوچک به نبش قبر گور شاد كامي ها كه به همراه جیران در زیر خاک مدفون شده بود، پرداخت و شادی هأی نیمه جان را که زنده به گور شده بودند بیرون کشید و از لبخندها یش واکسنی برای تزریق به افراد آن خانواده ساخت.
    ‏ماه طلعت که به دنبال بهانه ای برای بیرون آوردن لباس عزا از تن خواهر و خواهر زاده عایش می گشت، از پارچه ی تیره رنگ چهار دست لباس به رگ های مختلف دوخت و با یک جعبه ی شیرینی به دیدن ماه منير رفت و گفت:
    ‏_منير باجی چون آمده ام خواهشی از تو بکنم، فقط قول بده رویم را زمین نیندازی. باورکن شگون ندارد. رنگ سیاه، سیاهی مي آورد. تو لباس عزا را از تنت بیرون بیاور تا دخترها و عروست هم همین کار را بکنند.
    ‏ماه منير امتناع کرد وگفت:
    ‏_اصرار نکن طلعت باجی. وقتی دلم هنوز سیاه است، چه لزومی دارد، لباس رنگی به تن کنم.
    ‏_لباس رنگی که نه، سورمه ای یا قهره ای. فقط مهم این است که مشکی نپوشی تا بچه هایت هم دل سیاه نمانند. خودت می دانی که پسر امیرتومان را زیادی منتظر گذاشته ای. خواستگار مناسبی است و نباید به این سادگی از ‏دست بدهد.
    ‏ماه منیر درست مانند اینکه دشنام شنيده باشد، خشمگین شدوگقت:
    _حرف عروسی را نزن که فرياد می کشم.
    ‏- من كه حرف عروسي را نزدم.منظورم اين بود كه لااقل تكليفشان را روشن بکنی تا بدانند دختر مال آنها ست و سراغ دختر دیگری نروند. آخر شما هنوز جواب قطعی خواستگاری شان را نداده اید.
    ‏ماه منیرگوشه چارقد را به چشم کشید و نالید:
    _من دختر نازنینم را زیرخاک کرده ام، آخر چطور ممکن است از شادی حرف بزنم.
    ‏_رامتش را بخواهي، خانم امیرتومان وإدارم کرده از طرف آنهأ از شما بخواهم که اجازه بدهید حلقه ی نامزدی دست غزال کنند تا خیالشان راحت بشودکه دختر مال خودشان است.
    ‏چشمها را به روی هم فشرد و گونه ها را از اشک ترکرد و سپس آهی کشید وکفت:
    ‏- آن دخترم از نامزدی چه خیری دیدکه این یکی ببین.
    ‏- به دلت بد نياور. انشاالله این یکی عاقبت به خیر می شود. حالا دست ‏مرا رد نکن. این لباس قهوه ای راکه خودم برایت دوخته ام بپوش تأ بعد با هم به سراغ حوریه و دخترها برویم و آنها را هم از عزا در بیاو ریم.
    ‏_خیلی خوب، به احترام تو من حوریه و دخترها را از لباس عزا در می اورم، اما خودم فقط تا حمام زایمان عروسم پيراهن قهوه ای می پوشم و بعد از آن باز هم همان لباس سیاه را به تن می کنم.
    ‏- پس لااقل تکلیف غزال را روشن کن.
    ‏- اگر صمد راضی باشد، منهم حرفی ندارم. بدون هیچ جشن و مهمانی.
    ‏حلقه دستشان می کنیم. -لاکه نشانش کرده اند دختر مال آنها. ماه فلمت مکی کرد و مپس با لحن تردید آمیزی گفت:
    ‏- راستی یک پیغام دیگر هم بر ایت دارم.
    ‏- چه خبر شره! همه برایم پیغام فرستاده اند.
    ‏_این یکی دیگرازطرف جاری خودت است مادر حوریه می خوا هد برای ‏اوجشن حمام زایمان بگیرد.
    ‏ماه منپر چنگ به صورت زد دگغت:
    ‏_وای خدا مرگم بدهد باجی! آخر چطور ممکن است.
    ‏_نمی خواهد مطرب خبرکند فقط یک مهمانی شام است. حتی اگر راضی باشد چه بهتر است که محمود خان هم حلقه نامزدی را ‏دست غزال بکند.
    _چه توقع ها ازمن داری خاک گورعزیزکرده ام هنوز خشک نشده، مردم چه می گویند؟
    ‏_مردم غلط می کنند حرف بزنند، ماکه نمی خواهیم دایره،دمبک بزنیم و رقاص خبر کنیم. بد زمانه ای شده باجي، دخترهایت راهرچه زود تر شوهر بدهی، بهتر است.
    ‏از نیشی که در این کلام بود، احساس کرد که ماه طلعت از ماجراي مارال ‏باخبر است. برای إینکه مبادا دهان بگشاید و آنرا به زبان آورد، سخن کوتاه کرد وگفت:
    ‏_باشد با حاجی مشورت کنم ببینم چه می گوید.

    فصل 32


    امید به دیدار مارال، روزهای جمعه یاشار را به دکان پدر می کشاند. روزهای کسل کننده ی اشتغال به کاری که علاقه ای به انجام آن نداشت، لحظاتی که بی ثمر و بدون رسیدن به هدف می گذشت، روز به روز بر عصبانیت و بی قراری وی مي افزود.
    گر چه مأرال هم به خوبی می دانست که اگر به آنجا برود او را خواهد دید، اما سیلی رنج و اندوه و محنت این فراق طاقت فرسا را تحمل می کرد و ناخواسته به دیدار محبوب خود نمی رفت.
    ‏حأج صمد خیلی زود تسلیم فنغر آنها مئد. بمد از ماجرای مارال، او هم بر این عقیده بردکه بهتراست هرچه زود تر تکلیف غزال را روشن کنند. حتی از خدا می خواست که می توانست تکلیف آن دختر بی چشم و رو را هم روشن کند و او را به ایدین و یا هر مرد دیگری به غیر از پسر غفور شوهر بدهد.
    ‏ماه منير با عینک احساس، تصویری راکه ازکودکی دختر ناکام خرد در ذهن داشت، در چهره ی نوه اش منعکس می دید و بی أنکه در اصل هنوز شباهتی نمایان باشد، اصرار در اثبات این شباهت داشت و طفل را وادار کرد تا نوزاد را جیران بنامد.
    ‏بعد ازگذشت چند ماه دوباره حمام را قرق كردند و در حیاط اندرونی برای پخت برنج وکباب گوسفندهای قربانی اجاق زدند.
    ‏روز قبل از طریق لیلان دلاک حمام، خبر قرق گرمابه و مهمانی حمام زایمان به گوش ریحانه رسید و او از روی سادگی و عادتی که به پرحرفی داشت. آنچه را که شنیده برد، عینأ برای برادرش نقل کرد و یاشارکه منتظر یافتن فرصتی برای تماس با مارال بود، دست به دامن خواهر شد و به اوگفت:
    _باید کمکم کنی، من به غیر از توکسی را ندارم. آنأ و آقاجان که برعلیه من متحد شده اند و حاضر نیستندکمکم کنند.
    _منهم نمی توانم کمکت کنم شادا.
    ‏_چرا می توانی. فقط کافی است که خودت را در میان مهماندن خانواده ی امیرتومان جا بزنی و به این بهانه وارد مجلس آنها بشوی و پيغامم را به او برسانی.
    ریحانه ابرو درهم کشید وگفت: ‏
    _خودت می دانی که من از فیس و افاده ی او خوشم نمی آید.
    ‏_ برخلاف تصور تو، انطوری که فکر می کنی مارال فیس و افاده ندارد. لابد می دأنی که مرأ به خيلی از پسران اسم و رسم داری که در اطراف او می پلکند ترجیح داده است.
    ‏به تمسخر خندید وگفت:
    ‏_ آن وقت تو هم باورکردی؟
    _چرا بأور نکنم.
    ‏_به همین دلیل که الان چند ماه إست هیچ سراغی از تو نگرفته است.
    _وقتی در غل و زنجیر است چطور می تواند سراغی از من بگیرد.
    ‏_ توکه این را می دانی، پس چرا دست از سماجت برنمی داری. آن زنجیر از طناب نیست، از آهن است. با کدام سوهان آهن بری می خواهی اره اش کنی؟
    _ من فقط از تو خواستم پيغامم را برسانی، نه اینکه شروع به نصیحتم کنی. بعد از آقا جان چشمم به فلسفه بافی تو روشن.
    پرسید:
    ‏_ناراحت شدی شادا؟
    ‏_البته که ناراحت شدم، چون فکر مي کردم لااقل تو یکی با من هستی.
    _من با تو هستم باورکن. خيلی خوب، به خاطر تو این کار را می کنم.
    برای ریحانه گردن نهادن به خواسته ی برادراز یک طرف سرپچی از امر ‏پدر بود و از طرف دیگر راه یافتن به قلعه ای که ورود اعضای خانواده ی آنها به داخل آن ممنوع شده بود، کار چندان آسانی به نظر نمی رسید. با وجود این با مشاهده ی رنج یاشار،گرچه به خوبی می دانست که اگر پدر بویی از این ماجرا ببرد، دمار از روزگارش در خواهد آورد، به ناچار تن به این خواسته داد. هر چند مهمانی سوت وکور وخالی از هیجان آغاز شده و پایان یافت، اما هر دو تالار پر از جمعیت بود و تالار بزرگ به مهمأ نان مرد اختصاص داشت و تالار کوچک به مهمانان زن.
    ‏دل هر یک ازافراد آن خانواده با فاصله ای به دور از آن جمع نشته بود و غصهای انباشته شده در درونشان، با همهمه و غوغا، سرو صدا آغاز کرده بردند تا به شادی ها مجال نزدیک شدن را ندهند.
    ‏ریحانه تلاشی برای پوشاندن چهره نکرد. چون اطمینان داشت که در آن جمع کسی که قادربه شناختنش بأشد حضور ندارد. از انجام مأموریتی که در اثر أصراربيش از حد یاشار به نأچار آنرا پذیرفته بود اکراه داشت واز خدا می خواست که مارال در آن جمح نباشد، تا عذر او برای شانه خالی کردن از انجامش مورد قبول واقع بشود.
    ‏در حالی که از آن می ترسید که ناشناخته بودن کنجکاوی دیگران را بر انگیزد، خود را به نزدیک مارال که به دور از خانواده درکنج تالار تنها نشسته بود رساند. اندوه مرگ خواهر، رنج بی اعتنائی پدر و احساسی که
    هنوز درقلبش بود.و می کوشید تا آنرا حاشا کند و لباس سورمه ای تیره ای که به تن داشت. اندامش را لاغر ترو تکیده ترنشان می داد. موهای بافته را بدون هیچ زیوری در پشت سر رها ساخته بود.گونه های فرو رفته و چینی که معلوم نبود ازکجا میان دو ابرو پدیدار شده، او را چند سال مسن تر از سنش نشان می داد. ریحانه درمقایسه ی آن، باچهره دلفریب و پرنشاط دختری که برای اولین بار در حمام از نزدیک با وی برخورد کرده برد،دچار حیرت شد و موقعی که از سخنان اطرافیان اطمینان یافت که او خود مارال است، در کنارش نشست. خوشبختا نه هیچکس توجهی به او نداشت.
    ‏صاحبخانه گمان می کردکه تازه وارد از اقوام امیرتومان است و آنها نیز این تصوررا داشتندکه آن زن با صاحبخانه نسبت دارد.
    ‏مارال از شنیدن مدای ناآشنایی که نامش را بر زبان می آورد، با تعجب سر برگرداند وحیرت زده چشم به ریحانه دوخت.
    ‏برخلاف صدای ناآشنا شباهتی که به ياشار داشت قلب اورابه لرزه افکند و پی به هویتش برد و با رنگ پریده و نگاه هراسان به اطراف خود چشم دوخت تا اطمینان یابدکه کسی توجهی به آنهاندأرد.
    ‏ریحانه که خود نیز در هراس بود و تعجیل داشت که هر چه زود تر مأموریت خود را انجام بدهد و از آنجا خارج بشرد، سر را نزديك برد و آهسته درگوشش گفت:
    ‏.من خواهر یاشأرهستم وفقط آمده ام ازطرف او پيغامی به شما بدهم و بروم
    ‏از شنیدن نام یاشارگونه های رنگ پریدهئ اش به سرخی نشست و در حالمی که قلبش به شدت می تپدگفت:
    ‏_زودترحرفت را بزن و برو، چون اگر پدرم بفهمد خون به پا می کند.
    ریحانه درحالی که از جا برمی خاست گفت:
    ‏_فردا ساعت ده صبح یاشار در دکان پدرم منتظر شما خواهد بود، به او بگویم می أیید یا نه؟
    ‏بدون لحظه ای تردید پاسخ داد:
    ‏_اگر بتوانم از دستشان فرارکنم، حتمأ می أیم. به او گو منتظرم باشد. پدرم به شدت رفت و آمدهایم راکنترل می کند. اگر فردا نتوانستم بیايم، سعی می کنم جمعه ی بعد در همان ساعت در آنجا باشم.
    ریحانه نظری به اطراف افکند و چون کسی را متوجه خود ندید از جا برخاست و در یک چشم به هم زدن از تالار خارج شد.
    ‏صدای ماه طلعت به گوش رسیدکه می گفت:
    ‏_خانمها چادرسرکنیدکه محمودخان و مردان بزرگ خانوأده می خواهند برای انجام مراسم نامزدی داخل تالار بشوند.
    ‏مارال برای اولین بار بعد از مرگ جیران، برق خوشبختی را در دید گان غزال مشاهده کرد وقلبش ازاشتیاق دیدار یاشار به تپش افتاد.
    ‏إیکاش می توانست همان دختری بشود که پدر می خواست ولی روح سرکش و عنادی که در وجودش بود، باعث می شدکه باز هم از هوای دل پيروی کند.
    ‏دوباره زنان کنجکاو و فضول فامیل زمزمه آغازکردند.
    ‏_چه خبرشده.مگر دخترشان چند سال دار دکه می ترسندترشیده بشود؟ حیف از خودش که رفت وگرنه اینها عین خیالشان نیست.
    ‏خاور از أبتدای ورود به غیر از زرین تاج و ملاحت، به مهمانان دیگر توجهی نداشت و بعد از اینکه محمودخان حلقه ی نامزدی را به انگشت غزال کرده اوهم فرصت را غنیمت شمرد وملاحت را ازخانم إمیرتومان برای ستار خواستگاری کرد. با وجود اینکه زرین تاج ستار را دامادی هم شأن خانواده خودشان مي دأنست، پاسخ دأد:
    ‏_اجازه بدهید بعد از مشورت با امیرتومان جوابتان را بدهم.
    ‏بعد از رفتن ریحانه، مارال، هم از غمهای دلش فاصله گرفت و هم از جمعیتی که باهم گرم گفت وگو بودند. شور و اشتیاقش، با دلشوره واضطراب درهم آمیخت. به درستی نمی دانست به چه بهانه ی خواهد توانست صبح روز بعد خانه را ترک کند و به دیدن یاشار برود. ازخدا خواست که فردا پدرش به ده برود، اما حاج صمدکه بعداز فوت جیران قوای بدنی اش تحليل رفته بود، کمتر تمایلی به اسب سواری و سرکشی به املاک داشت.
    ‏از صبح زود قزبس به اتفاق شفیقه و آسیه، در پاشیر آب انبار داشتند ظرفهای مهمانی شب گذشته را می شستند و غیبعلی و حکمعلی در حیاط اندرونی، بعداز جمع کردن اجاقها، سرگرم نظافت آن محل بودند.
    ‏نزدیک ساعت ده، مارال هیجان زده چادر سفید گلدار راکه در اولین برخورد با یأشار به سرداشت، به روی سرا فکند و در مقابل دید گان کنجکاو غزال از اتاق بيرون آمد.
    ‏حاج صمد و ماه منير، به روی فرش گسترده در مهتابی مشغول کشیدن ‏قلیان بودندکه مارال وارد حیاط شد و به طرف در رفت. صمد از ماه منير برسید:
    ‏_ آن دخترداردکجا می رود خانم؟
    ‏_نمی دانم. لابد قصد رفتن به جايی را دارد.
    ‏_نه. لازم نیست برود. من که گفته بردم حق خروج از خانه را فدارد. زود باش به دایه بگو جلویش را بگیرد.
    _ آخر چرا؟
    ‏_چر ایش را مپرس. دلم نمی خواهد بیرون برود.
    ‏ماه منير با عجله طیبه را صدا زد و از او خواست که مانع بیرون رفتن مارال بشود وگفت:
    آقاجونتون دستور دادن از منزل خارج نشین. به خاطر خدا برگر دین.
    _ برای چه! مگر من زندانی آقاجان هستم. بس که در خانه ماندم، پوسيدم.
    ‏_می دونم عزیز دلم. ولی من بی تقصیرم. مارال مقاومت کرد وگفت:
    ‏_نه برنمی گردم. می خواهم بروم.
    ‏_لجبازی نکن که بیشترعصبانی میشن. اگه من نتونم جلوتر بگیرم، خود آقا جانت این کاروخواهدکرد.
    ‏مارال یقین داشت که او این کار راخواهدکرد و مانع دیدار شان خواهد شد. دیگر خارج شدن از خانه، سودی نداشت و موقعیت برای ملاقات با یاشارمساعد نبود.
    ‏با ناامیدی پشت در بسته ایستاد وگفت:
    ‏_خيلی خوب به زندانم برمی گردم. ولی به آقا جان بگو این حبس ابدی ‏نیست، و من بالاخره زنجیر را پاره خواهم کرد.
    ‏ماه منیرکه ازدورشاهدکشمکش آن دو بود روبه حاج صمدکرد وگفت:
    _فکر نمی کنم این کاردرست باشد حأجی.
    ‏_این طور به من نگاه نکن و بی خود احساساتی نشو. اگر اجازه بدهی بیش ازاین نمی خوأهم آبر ویمان را بریزد. تو دیشب سرت با مهمانأن گرم بود و متوجه نشدی که چطور زن مشکوکی وارد تالارشدو یکربع بعد با عجله از آنجا خارج شد. من داشتم أز پشت پنجره رفت و آمد ا او را نظاره می کردم. شتابی که در رفتن داشت، نشان می دادکه از شناخته شدن هراسان است.
    ‏ماه منير با تردید پرسید:
    ‏_يعنی فکر می کنی که پيغامی برای مارال داشته؟
    ‏_فکر نمی کنم، بلکه یقین دارم. اگر از ترس أبرویم نبرد، همان دیشب ‏رسوايش می کردم. پس بگذار من کأر خودم را بکنم.

    فصل 33


    در فصل بهار و تابستان، همه ی اهل آن خانه، بعد از صرف ناهار می خوابیدند. حتی خدمه نیز از ترس این که اگر مشغول کاری باشند، سر و صدایشان مانع استراحت ارباب بشود، در ظاهر به اجبار و در بأطن، فرصت را غنیمت شمرده استراحت می کردند تا سکوت و آرامش کامل در آنجا برقرار شود.
    ‏آن روز مارال به خواب نرفت وگوشها را تیز کرد، تا هر وقت سکوت مطلق خبر از به خواب رفتن سایرین را بدهد، از جابرخیزد و از منزل خارج شود. هر چند اطمینان نداشت که در آن ساعت هنوز یاشار در مغازه باشد، ولی وقت مناسب دیگری را برای خروج پيدا نمی کرد.
    ‏أین بار هیگ کس متوجه ی رفتن او نشد. خیابان خلوت بود و رفت و أمدی در آن به چشم نمی خورد. همه ی مغازه های سر راه بسته برد. با وجود این ناامید نشد و به راه رفتن ادامه داد. در نیمه باز دکان غفور، انتظار صاحبش را برای آمدن مشتری نشان می داد. دلش انباشته از شادی شد. نزديكتر رفت. یاشار سر به روی پيشخوان داشت و به درستی معلوم نبود خوابیده و یا در فکر فرو رفته است.
    صدایش را بلند کرد و پرسید:
    _مشتری نمی خواهی؟




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 258 تا صفحه 261

    _از کجا می دانید،آقا جان؟!

    ضربه ی بعدی لگدی بود که به کمرش خورد:
    _دیدی گفتم خانم،دیدی گفتم که دیشب برایش پیغام آورده بودند. حالا شوهرت را شناختی؟هیچ کس نمی تواند سرش را کلاه بگذارد.
    بعد لگد دیگری به پهلوی او زد و ادامه داد:
    _برو گمشو توی اتاقت و دیگر از آنجا بیرون نیا.
    مارال عاصی شد و سر به طغیان برداشت و گفت:
    _نه نمی روم. من زر خرید شما نیستم که کتک بخورم و صدایم در نیاید . سه ماه است یک کلام هم با من حرف نزده اید،حالا هم حرف حسابتان مشت و لگد است.
    _لیاقت تو همین است.
    _چرا !چون می خوام زن مردی بشوم که دوستش دارم و یک مویش را با صد تا مرد مثل پسر امیریان تومان عوض نمی کنم؟
    _غلط می کنی. سگ کی باشی.
    ماه منیر سراسیمه در میانشان ایستاد و گفت:
    _آبرویمان رفت. بس کنید آقا. شما وادارش کردید این مزخرفات را به زبان بیاورد .
    مارال ی توجه به خشم پدر تصمیم گرفت کوتاه نیاید و گفت:
    _مزخزف نیست خانم جان.حقیقت است. می خواهم زنش بشوم و هیچ کس هم نمی تواند جلویم را بگیرد . یعنی این اختیار را ندارم که خودم برای آینده ام تصمیم بگیرم.
    حاج صمد دستش را گرفت و آنرا پیچاند و او را به داخل اتاق کشاند.
    _شرم و حیا ندارد.آبرو سرش نمی شود. دیگر به سیم آخر زده. این پسره هوایی اش کرده و عقل را از سر او پرانده. سه ماه است محلش نمی گذارم شاید سر عقل بیاید و آدم بشود. ولی حالا می فهمم که بی فایده است. انگار خون پاک در رگهایش جران ندارد و بی اصل و نسب است.
    _من از خون شما هستم،:اگر این پاک نیست،لابد آن یکی هم پاک نیست.
    حاج صمد با لگد به جانش افتاد و تا می توانست ضربات سخت و طاقت فرسا بر اندام او وارد آورد. ماه منیر و غزال سر رسیدند و کوشیدند تا مارال را از زیر دست و پایش نجات بدهند.
    غزال فریاد کشید:
    _آقا جان بس کنید. دارید او را می کشید.
    ماه منیر ملتسمانه گفت:
    _ولش کن حاجی. رحم و مروتت کجا رفته، ختر بیچاره را کشتی.
    _بگذار بمیرد. از آبرویم که عزیزتر نیست. دیگر چطور می توانم جلوی کلفت و نوکر و فامیل و همسایه سرم را بلند کنم. همه فهمیدند که این دختر چقدر بی حیاست.
    طغرل سراسیمه داخل اتاق شد و پرسید:
    _باز چی شده آقا جان. یواشتر . عمو و زن عمو ، هنوز در خانه ی ما هستند و صدایتان را می شنوند.
    _بگذار بشنوند ، وقتی همه ی عام شنیده اند دلیلی ندارد که برادر و زن برادرم نشنوند. نا امروز حاج صمد سلطانی به ریش همه می خندید، از امروز به بعد همه ی اهالی شهر به ریشش خواهند خندید. تا دستم به خونش آلوده نشده، من به ده می روم و آنقدر آنجا می مانم که یکی بیاید خبرم کند که این دختر دیگر در اینجا نیست.
    ماه منیر به دنبالش دوید و گفت:
    _کجا داری می روی حاجی صبر کن. این طور که نمی شود.
    طغرل کوشید تا مادرش را ارام کند و به او گفت:
    _شما کاری نداشته باشبد،خانم جان . من به دنبال آقا جان می روم تا ببینم چه خیالی دارد.
    حاج صمد در حالی که به سختی قادر به کنترل خشمش بود،از جلوی اتاق خدمه که به صدای نزدیک شدن او خود را در زیر پنجره قایم کرده بودند،گذشت و داخل حیاط طویله شد و پا در رکاب اسبش نهاد و سوار شد. طغرل به کنارش رسید و قبل از اینکه او به راه افتد،جلویش را گرفت و پرسید:
    _می خواهید چه کار کنید آقا جان؟ شما الان عصبانی هستید . با این حال از خانه بیرون نروید بهتر است.
    _می ترسی اب مرا بردارد و به کوه و کمر بزند. نترس سوار کار ناشی نیستم و در هر حالتی می توانم افسارش را به دست داشته باشم. من اگر اینجا بمانم خون به پا می کنم. تا وقتی این دختر در این خانه است بر نمی گردم.وقتی از شرش خلاص شدید خبرم کن برگردم.
    _ما چطور می توانیم از شرش خلاص بشویم ؟؟ غریبه که نیست خواهرم است . نمی توانیم به امان خدا رهایش کنیم که بلایی سر خودش بیاورد.
    _بعد از اینکه من رفتم یک نفر را به دنبال آن شارلاتان بفرست و بی سر و صدا ترتیب عقدش را با مارال بده. حالا که به اندازه کافی آبرویمان رفته ، دیگر نمی توانم شاهد رفت و آمدهایش باشم. قبل از اینکه انها را با هم توی کوچه و محل ببینند و رسوا شویم،لا اقل محرمشان کن. بدون هیچ قید و شرطی او را بردارد و به هر جهنم دره ای که می خواهد ببرد.من از این دختر دل بریدم. فکر می کنم که او هم مثل جیران مرده . از قول من به مادرت بگو بی خود دلش به رحم نیاید و پشیزی جهاز به او ندهد که آن خانواده لیاقتش را ندارد . با همان پیراهن روانه اش کن برود.
    -این راهش نیست آقا جان.
    _پس راهش کدام است؟می خواهی توی کوچه پس کوچه های شهر با این پسره ولگرد غافلگیرش کنند و کو س رسوایی اش را در کوی و برزن بزنند. دل من و مادرت هنوز در کنار گور جیران مشغول ضبحه و زاری است. اگر به خاطر تو و حوریه و غزال نبود،زیر بار مهمانی دیشب نمی رفتم. با خودم فکر کردم اگر جیران مرده، بچه های دیگرم زنده اند و حق دارند زندگی شان را بکنند.
    _من از شما ممنونم.
    _تو قدر شناسی . ولی خواهرت بی چشم و رو و ناسپاس است. پس بگذار زود تر گورش را گم کند و برود و بی خود صدایش را روی من بلند نکند اگر به مادرت اعتماد نداشتم ، شک می بردم که بچه ی خودم باشد.
    _خدا به دور چه فکر هایی می کنید. جوان است. چشم و گوشش را پر کرده اند خودش هم نمی داند دارد چه کار می کند.
    _پس بگذار بیفتد و بیند سزای خویش .
    _آخر آقا جان این کار درست نیست . مردم چه می گویند . این طور که بیشتر آبرویمان می رود. بگذارید با احترام همان طور که شایسته ی دختر حاج صمد سلطانی است،او را به خانه بخت بفرستیم.
    _کدام بخت کدام خانه! اگر عاقل بود حرف من را گوش می کرد . جانم را هم فدایش می کردم. تو که یادت هست یک موقع او سوگلی ام بود ودلم می خواست از هر نظر بهترین باشد. این خودش بود که لگد به بخت خود زد. از قول من به او بگو اگر از این خانه بیرون رفت،دیگر به فکر برگشت نباشد حتی اگر بسوزد، باید بسازد.
    _هر چه باشد آبروی او آبروی ماست.
    _آن نمک به حرام که این حرفها سرش نمی شود و اصلا نمی داند آبرو یعنی چه،خواستگارش را به هزار حیله،دو دستی تقدیم خواهرش می کند. تف به


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    262 تا 265

    تو دختر نفهم. تو که یادت نرفته ، خودت گفتی انها خواستگار مارال بودند. پس چی شد؟ همه اش زیر سر خودشه. وقتی من از این در بیرون رفتم ان پسر را صدا کن ببین حرف حسابش چیست؟ شاید قصدش بی ابرو کردن خواهر و خانواده امن هست که انوقت وای به حالش ولی اگر دیدی مثل مارال اه ناله عاشقانه سر داد بگو بیاید بی سرو صدا عقدش کنیم.
    -اخه چرا با ابرو داری این کار را نکنیم؟
    -چون این دختر لیاقتش را ندارد چون اگر داشت این راه را انتخاب نمی کرد ، فرستادمش تا برود تهران تا نامزد پسر خواهرم شود ، تا راه افتاد خوشد را در دام این پسر انداخت. فکر نمی کردم انقدر سبک مغز باشد.
    -من شنیده ام پسر غفور درس خوانده و با کمالات است.خب عیبش چیست؟
    حرفش را با تشر قطع کرد و گفت:
    -خودت را دست کم نگیر او کجا و ما کجا؟تو هم میخوای عقلت را در دست خواهرت بدهی؟ یادت باشد به ان پسر لات اسمان جل بگو خیال نکند اگر دختر حاج صمد سلطانی را می گیرد یک خانه با همه جهازش صاحب است وسوسه نشود چون حالا او دیگر دختر من نیست و مانند یک دختر سر راهی به خانه شوهر می رود.در این خانه برای همیشه برویش بسته است چه بروی خودش چه بروی زنش.به این فکر نکند که درهای این خانه یک روزی برویش باز می شود.
    شلاق را اهسته به پشت اسب فرو کرد و اوا را به حرکت در اورد.
    و سپس با صدای دردمندی گفت:
    -کاش مرده بود طغرل....اه کاش مرده بود.
    ***********************************************

    فصل 34

    نسیم بهاری شکوفه های سیب را نوازش می کرد. ماه منیر با اعصاب متشنج و نا ارام نمی توانست در یک جا بند شود ، گاه با نگرانی به کنار مارال که با ضربات شلاق از حال رفته بود می رفت و با کف دست گونه هایش را نوازش می کرد. و گاه به بیرون می امد و منتظر طغرل وصمد می ماند تا بیایند.

    غزال بر روی فرشی که شب گذشته برای مهمان ها گسترده شده بود ، نشسته بود و با نگرانی چشم به بیرون حیاط دوخته بود.
    او صدای یورتمه اسب حاج صمد را در حال دور شدن شنید و خطاب به مادرش گفت:
    -خانم جان طغرل دادا نتوانست حریف اقاجان بشود و او رفت.
    ماه منیر چنگ به روی صورتش انداخت و گفت:
    -خدا به دادمان برسد. نکند بلایی سر خودش بیاورد؟
    -چه حرفها می زنید؟ مگر او بچه است؟
    -اخر از شدت خشم و غضب حال خوشد را نمی فهمید. چیزی نمانده بود خوارت را بکشد. این چه بلایی بود سر ما امد؟ نفرین چه کسی بود؟
    طغرل روی پله های حیاط ایستاده بود و جرات پایین امدن را نداشت.
    کوشید تا انچه را پدر ازاو خواسته بود به خاطر بسپارد. می دانست که اگر در انجام اوامرش کوتاهی کند با شلیک خشمش مواجه می شود. شکنجه انجام این ماموریت از همان لحظه اغاز می شود. نهادن ان با مادر برای وادار کردن او به قبول این خواسته بی چون و چرا و هیچ اعتراضی کار چندان اسانی به نظطر نمی رسید و بدون شک ماه منیر ان را به اسانی نمی پذیرفت.
    سخت ترین قسمت انجام خواسته پدر پفت پو با یاشار بود. اخر چظور می توانست از او بخواهد که مارال را بدون هیچ قید و بندی عقد کند و یک لاقلا او را از خانه ببرد.
    هنوز به وسط حیاط نرسیده بود که غزال از پله پایین امد و گفت:
    -چرا کذاشتی اقاجان برود؟
    -دیگر کاری از دست ساخته نبود. هر چه کردم نتوانست قانعش کنم نرود. داشت از خشم منفجر می شد. فکر می کنی بتوانی کمکم کنی؟
    -برای چه؟
    -اقاجان مارال را به عقد پسر غفور در بیاورم.
    چشمهای درشت و سیاهش را ناباورانه گرد کرد و گفت:
    -اقاجان این را خواسته؟ باور نمی کنم؟
    -چرا خوسته حتا تاکید کرد تا بازگشت او از ده بیاید و این کار را انجام دهد.
    -یعنی می خواهد او را بیرون کند؟
    -خدا به دادمان برسد. اقاجان را که میشناسی کینه شتری دارد. وقتی از یکی دل برید دیگر دل نمی دهد. مارال از چشمش افتاد.
    ماه منیر سراسیمه خو.د را رساند وگفت:
    مارال از حال رفته طغرل!
    -به جهنم اقاجان ارزوی مرگش را می کرد، حداقل اگر می مرد این ننگ را به پیشانی مان نبود.
    -کم کم داری مثل پدرت میشوی. همانطور بی رحم و بی گذشت.در حالی که هنوز جگر مان از دست ان یکی خون است ارزوی مرگ این یکی را میکنی.
    طغرل سر بهز یر افکند و باصدای گرفته گفت:
    -حیلی سعی کردم دل اقاجان را بدست بیاورم. ولی اصلا گوش به حرفهایم نمی داد و حرف خودش را می زد. خودت را اماده کن مادر چون میخواهم مشداصغرا را به دنبال پسر غفور بفرستم تا به اینجا بیاید.
    -به اینجا؟برای چه؟
    -که دخترت را عقد کند و با خود ببرد.
    -هیچ میفهمی چه میگویی؟
    -این ان چیزی نیست که من می گویم ان چیزیست که اقاجان میخواهد. و سفارش کرده به شما بگویم مبادا احساساتی و به این فکر بیافتید طلا و جواهر و جهاز به او دهید. مارال باید دست خالی از این خانه


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    266-267

    بیرون برود.اگر پسر غفور این طوری قبولش دارد،می تواند او را با خود ببرد،وگرنه دست از پا درازتر گورش را گم کند و برود.

    _خوب اگر همین طوری قبول کرد چی؟
    _بگذار ببرد.دختری که تو روی پدرش بایستد و بگوید می خواهم زن کسی بشوم که دوستش دارم،به درد ما نمی خورد.ارزانی همان پسر خواربار فروش سر گذر.
    ماه منیر آهی کشید و ناله کنان گفت:
    _یک عمر با آبرو داری زندگی کردیم.حالا چطور می توانیم سرمان را بالا بگیریم و به دور و بری هایمان نگاه کنیم.قبل از همهمادر زن تو قمر خانم بی آبرویمان خواهد کرد.
    _شما چرا هر وقت پای آبرو به میان می آید،فقط از زن عمو واهمه دارید؟
    _خودت مادر زنت را بهتر از من می شناسی طغرل.بگذریم حالا وقت این حرفها نیست.فعلاً پدرت سر دنده ی لج افتاده.باید صبر کنیم وقتی یک کمی آرامتر شد.در مورد سرنوشت مارال تصمیم بگیریم.شوخی که نیست،صحبت یک عمر زندگی است.
    _این دوراهی است که خودش انتخاب کرده.آقاجان از این می توسد که این دختر به پیروی از هوای دل،باعث رسوائی در فامیل شود.آن وقت آبرو ریزی اش از این هم بدتر است و زن عمو با آب و تاب بیشتر در این مورد صحبت خواهد کرد.
    _می خواهی وسوسه ام کنی کهزیر بار بروم؟
    _دیگر میل خودتان است خانم جان.این خواسته ی من نیست،خواسته ی آقاجان است.یعنی فکر می کنید می توانید از انجام آن شانه خالی کنید؟
    ماه منیر دست از آه و ناله بر نداشتو دوبا ره گقت:
    _فکر می کردم بزرگترین ضربه ای زندگی را با مرگ جیران خورده ام.ولی حالا می بینم که این ضربه هم دست کمی از آن یکی ندارد.به خانواده امیرتومان چه بگویم؟وقتی از ماجرا باخبر شوند،چه خواهند گفت؟با این کار غزال را هم سرافکنده می کنیم.
    _این طور هم که شما فکر می کنید نیست.چون این یکی هم تحصیل کرده و مهندس است.
    _اگر با آبرو عروسش می کردیم،شاید دهن مردم بسته می شد،اما پدرت با لجبازی و یکدندگی اش،باعث آبرو ریزی بیشتر می شود.
    _شما که می دانید آقاجان حرف،حرف خودش است و چاره ای به غیز=ر از اطاعت نیست.
    از مهتابی گذشتند و داخل اتاق شدند.ماه منیر به جسم نیمه جان دخترش که بی حرکت به روی قالی افتاده بود،اشاره کرد و گفت:
    _نگاه کن ببین،طفل معصوم چطور از حال رفته.حالا می خواهی چه کار کنی؟یعنی خیال داری پسر غفور را خبر کنی که عقدش کند و ببرد؟
    طغرل با لحن طعنه آمیزی پاسخ داد:
    _چاره ای به غیر از این نداریم.نگاه کنید خانم جان،چطور گوشها را تیز کرده و زیر چشمی دارد به ما نگاه می کند.چشمهایت را باز کن مارال.خودت را به موش مردگی نزن.
    مارال حرکتی از خود نشان نداد.طغرل به غزل اشاره کرد و گفت:
    _یک لیوان آب به من بده.
    غزل به سرعت بیرون رفت و با لیوانی پر آب برگشت و آن را به دست طغرل داد.
    مارال صدای آنها را می شنید ،ولی قدرت باز کردن چشمها را نداشت.
    طغرل سر خواهرش را کمی بالا گرفت و لیوان آب را به نزدیک دهانش


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحات 268 و 269

    برد و با لحن خشونت آمیزی گفت:
    _بی خود ادا در نیاور.بلندشو بنشین و تکلیف ما را روشن کن.
    باز هم عکس العملی نشان نداد.طغرل به زحمت دهان او را گشود و مقداری از آن آب در گلویش سرازیر ساخت و باقیمانده را به صورتش پاشید.مارال تکانی خورد و ناله کنان چشمها را گشود و به اطراف نگریست.
    طغرل با لحن تندی پرسید:آن پسره بی چشم و رو را کجا می شود پیدا کرد؟
    کوشید تا برخیزد ،اما دردی که تمام اعضاء بدنش را فراگرفته بود اجازه برخاستن را نداد و با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت:
    _با او چه کار دارید؟می خواهید همان بلا را که به سر من آوردید به سر آن بیچاره هم بیاورید.
    _بیچارگی سرش را بخورد. مگر تو نگفتی می خواهی زن مردی بشوی که دوستش داری،خوب من می خواهم صدایش کنم به اینجا بیاید و اگر راست می گوید و تو را می خواهد،عقدت کند و با خود ببرد.
    بی آنکه گفته اش را باور کرده باشد پرسید:
    _من را دست انداخته ای دادا؟
    _یعنی فکر می کنی که این کار عملی نباشد . می ترسی او تو را نخواهد؟ هیچ فکر عاقبت کار را کرده ای؟ لابد می دانی که وقتی از این در بیرون بروی دیگر بازگشتی ندارد.آقا جان قسم خورده بعد از این اسمت را هم نبرد.
    _اگر بروم،دیگر برنمی گردم.مطمئن باشید.
    _خیلی خوب،پس بگو کدام گوری می شود پیدایش کرد؟
    با نگاهی که پر از التماس بود،طرفداری مادر را طلب کرد و گفت: نه خانم جان،این طوری نه. من دلم نمی خواهد به حالت قهر از این خانه بیرون بروم.آقا جان چطور دلش می آید،دختر سوگلی خود را این شکلی به خانه ی شوهر بفرستد.
    طغرل سر را به علامت تأسف تکان داد و گفت:
    _بی خود به خودت امید نده. دیگر سوگلی پدر نیستی .آن مال زمانی بود که مثل بچه ی آدم می گذاشتی بزرگترها برایت تصمیم بگیرند.الان مشد اصغر را می فرستم که به خانه ی آنها برود و به او بگوید فردا صبح بی سر و صدا عقدت کند و از این خانه بیرون ببرد.
    _باید به او فرصت بدهید،خانواده اش را راضی کند.
    با پیچ و تاب به کلمات،به جمله اش رنگ تمسخر داد و گفت:
    _خانواده را راضی کند!تو چه ساده ای که باور کرده ای.آنها از خدا می خواهند.حتی در خواب هم نمی دیدند که دختر حاج صمد سلطانی عروسشان بشود.
    _آنها این آرزو را ندارند.کینه ی دیرینه ای که از آقا جان به دل دارند باعث شده چشم دیدن مرا هم نداشته باشند.
    _یعنی از اینجا رانده و از آنجا مانده،من به این حرفها کاری ندارم و فرصت زیادی به او نمی دهم.اگر تو را می خواهد باید هر چه زود تر عقدت کند،دیگر این خانه جای تو نیست. تو الان برای ما حالت جیران را داری،جسم عزیزی که وقتی بی جان شد،با وجود اینکه آنقدر برایمان عیزیز بود،نمی توانستیم او را در خانه نگه داریمو ناچار شدیم به خاکش بسپاریم . تو برای آقا جان مرده ای و تا جسمت بو نگرفته،باید از این جا بروی.
    _هیچ وقت باورم نمی شد که روزی افراد خانواده ام،دشمنم بشوند.آخر من که کار خلافی نکرده ام. مگر دوست داشتن گناه است؟
    _دوست داشتن مردی که هم طراز خانواده ات نیست،البته که گناه است.تو باید به فکر آبروی ما باشی نه هوای دلت . برای آخرین بار می پرسم،حاضری به ده بروی ،به پای آقا جان بیفتی ،عذر خواهی کنی و قول بدهی بعد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 270 تا 277

    از این همان دختری باشی که او می خواهد و فقط مردی را انتخاب کنی که او شایسته می داند ؟
    بدون لحظه ای تردید پاسخ داد :
    - نمی توانم . من حق انتخاب دارم .
    طغرل دیگر حوصله ی بحث بیهوده را نداشت ، خسته از کلنجار رفتن با مارال با لحنی که حاکی از ناامیدی بود ، گفت :
    - خیلی خوب ، کافی است . بحث کردن با تو بی فایده است و فعلا تا زن عقدی اش نشده ای حق بیرون رفتن از این خانه را نداری . باید اول تکلیفم را با این پسر روشن کنم و ببینم چه خیالی دارد . شاید قصد او فقط انتقامجویی و ریختن آبروی خانواده ی ماست . اگر تو را دست انداخته باشد ، خدا می داند چه بلایی به سرش خواهم آورد .

    فصل 35


    با همه ی احتیاطی که غفور برای پوشاندن روی حوض به کار برده بود در اثر سرما و یخبدان زمستان سال گذشته ، دیواره ی آن از چند جا ترک برداشته بود و به دلیل بی حوصلگی و بی توجهی افخم ، غنچه های گل سرخ قبل از شکفتن پژمرده می شدند و گلهای بنفشه جان نمی گرفتند . و رشد نمی کردند . تازه بساط چای را به روی فرش ارزان قیمت نخ نما در ایوان گسترده بودند که کوبه ی در چندین بار پی در پی ، به طور عجولانه ای به صدادر آمد . غفور با تعجب از همسرش پرسید :
    -این دیگر کیست ؟
    افخم به نشانه ی بی اطلاعی شانه بالا انداخت . غفور رو به پسرش کرد و گفت : تو برو در را باز کن .
    یاشار به پیژامه و عرق گیری که به تن داشت اشاره کرد وگفت :
    -با این لباس آقا جان ؟
    -خوب چه عیبی دارد ، لباس خانه است .
    با بی میلی از جا برخاست و به طرف در رفت . هنوز کاملا آنرا نگشوده بود که چهره ی غضب آلود و کلاه شاپوی مشد اصغر در بین دو لنگه در نمایان شد یاشار یکه ای خورد و قلبش که از هیجان دیدار بعد ازظهر آن روز با مارال ، هنوز در تب و تاب بود ، در سینه فرو ریخت . حیرت زده چشم به او دوخت و با صدای لرزانی پرسید :
    -فرمایشی بود ؟
    با نگاه تحقیر آمیز ، سراپایش را برانداز کرد و گفت : از جلوی در برو کنار .
    زنها به محض شنیدن صدای غریبه ، با عجله به داخل اتاق دویدند و چادر به سر افکندند این اولین بار نبود که غفور این صدا را می شنید صدایی که شنیدن ان همیشه دردسر و درد و رنج را به دنبال داشت . خطاب به پسرش فریاد کشید :
    -بگذار بیاید تو . ببینم باز چه می خواهد .
    مشد اصغر به شنیدن آن فریاد . با دست یاشار را کنار زد و داخل شد آنقدر برای انجام ماموریتی که طغرل به عهده اش نهاده بود تعجیل داشت که مثل همیشه ادب را فراموش کرد . بی آنکه به اطراف بنگرد . طول حیاط را که در واقع طول چندانی نداشت پیمود و از پله های بالا رفت . غفور کوشید تا خونسردی خود را حفظ کند و برای مقابله ی با او آماده باشد . به خصوص که نمی خواست خود را در مقابل همسر و فرزندانش از این رویارویی عاجز نشان بدهد .
    با صدایی که پر از خشونت و تحکم بود پرسید :
    -دیگر چه میخواهی ؟
    باکفشهایی که الوده به گل ولای کوچه بود قدم به روی فرش نهاد و دستش رابه حالت تهدید به طرف او تکن داد و گفت : میخواهم بدانم امروز ساعت دو بعداظهر پسرت کجا بود؟
    تشر زنان به میان سخنش پرید و گفت :
    -به تو چه ربطی دارد که او کجا بود ؟ بی اجازه داخل خانه ی مردم می شوی و بی خودی در زندگی شان فضولی می کنی که چه ؟
    یاشار پدر را به سکوت دعوت کرد و گفت :
    -صبر کن ببینم چه اتفاقی افتاده . من انموقع در مغازه ی پدرم مشغول کسب و کار بودم .
    مشد اصغر با صدای بلند فریاد کشید :
    مشغول کسب و کار بودی ، یامشغول بی حرمت کردن دختر مردم ؟
    غفور بلند تر از او فریاد زد :
    -صدایت را بیاور پائین . پسر من این کاره نیست .
    -چرا هست . غیر از این است اقا پسر ؟ اگر غیر از این است حاشا کن .
    یاشار در سکوت نگاهش کرد . او از آنچه که بعد از مراجعت مارال به منزل در آنجا اتفاق افتاده بود چیزی نمی دانست ، اما احساس میکرد که ماجرایی در آن خانه در جریان بوده که آن دختر تحت فشار و شاید هم شکنجه قرار گرفته است . با صدایی که اوج نگرانی را می رساند به التماس افتاد :
    -ترا به خدا به من بگویید چه اتفاقی برای مارال افتاده است ؟
    غفور تشر زنان گفت :
    -صدایت را ببر پسر . به تو چه ربطی دارد که چه اتفاقی افتاده جوابش را نده .
    مشد اصغر با لحن طعنه آمیزی گفت :
    -جوابی ندارد که بدهد حرف حساب که جواب ندارد . دختر یک آدم آبرودار را بی حرمت کرده ای و با خیال راحت پای سماور نشسته ای و داری چایی زهر مار می کنی . به خیالت رسید حاج صمد در مقابل این عمل ساکت می نشیند . خیلی خودش را کنترل کرد که او را از خانه بیرون نینداخت و گذاشت رفت ده ، شرط کرده تا روزی که تو سرت را پائین نیندازی و دخترش را با همان پیراهن تن بدون اینکه جهازی داشته باشد ، عقد بکنی ، به شهر
    برنگردد. می فهمی چه میگویم . همین فردا صبح باید این کار انجام بشود. غفور چایی یخ کرده درون نعلبکی راسرکشید و فریاد زنان گفت: کی به تو گفته که ما میخواهیم دختر حاج صمد سلطانی عروسمان باشد ؟ به اربابت بگو اگر عرضه دارد جلوی دخترش را بگیرد که توی کوچه و خیابان ول نگردد و برای جوان های مردم چشم و ابرو نیاید .
    مشد اصغر حالت تهاجم به خود گرفت و دستش را به بالا برد تا آنرا با تمام قدرت بر سر غفور فرود بیاورد که یاشار با عجله دست آن مرد را قبل از فرودآمدن گرفت و گفت :
    -به پدرم کاری نداشته باشید شما با من طرف هستید . و سپس رو به پدرش کرد و ادامه داد :
    -خواهش میکنم آقا جان ، کمی آرام باشید . شما که می دانید من آن دختر را میخواهم و این تنها آرزوی من است که آنها از او دل بکنند و به من واگذارش کنند .
    غفور سماجت کرد و گفت :
    -آخر دختری که دارند دو دستی تقدیمت می کنند ، معلوم نیست چه به سرش آمده ، وگرنه کدام پدری برای دخترش به خواستگاری می رود .
    -من قبلا از او خواستگاری کرده ام . التماسش کردم که به خانه برنگردد و با من بیاید . خدا گواه است که مارال از گل هم پاک تر است و حتی با نگاه هم ، هم نخواسته ام از دختر مورد علاقه ام هتک حرمت کنم . به من بگوئید چه بلائی به سرش آورده اند ؟
    -آنقدر کتک خورده که قدرت تکان خوردن را ندارد . اگر دختر من بود می کشتمش . باز هم ارباب خیلی جلوی خود را گرفت که او را نکشت .
    -برای چه باید می کشت مگر چه گناهی کرده ؟
    -می خواستی دیگر چه کار بکند ؟ پا از روی قالی ابریشم برداشته ، تا آنرا به روی گلیم نخ نمابگذارد .
    -حرف دهنت را بفهم همه ی این خانه را بگردی ، یه گلیم پیدا نمی کنی . افخم دیگر طاقت نیاورد که از دور ناظر گفتگوی آنها باشد . او با کی از مردی که وصف ظلم وی را شنیده بود نداشت . به آنچه که اهمیت می داد ، این بود که نگذارد کسی پسرش را حقیر بشمارد و غرورش را بشکند . گره ی چارقدش را محکم کرد ، چادر را تا روی پیشانی به جلو آرود . در حالی که با تانی قدم بر میداشت به روی ایوان رفت درست روبروی مشد اصغر ایستاده دست به کمر زد و با لحنی که پر از نیش و کنایه بود گفت :
    -واه چه حرفا . مگه من پسرمو از سر راه آوردم که این طوری بی سر و صدا و پنهانی واسش زن بگیرم . اونوقت مردم خیال می کنن بلایی سر اون دختر آورده که ناچار شده اونو بگیره . نه آقا اگه یاشارم راضی باشه من راضی نمی شم خودم واسش یه دختر زیر سر گذاشتم . مث پنجه ی آفتاب که ننه باباش از خدا می خوان دستشو تو دست پسرم بذارن و جهازشو تموم و کمال بدن . کی گفته باید واسش دختر بی جهاز بگیرم . یعنی وقتی هم که ما دختر حاج صمد سلطانی رو نخواییم باز تو خیال داری اونو به ما قالب کنی ؟
    یاشار که از دخالت مادر در این قضیه راضی به نظر نمی رسید ، رو به او کرد و گفت :
    -شما می دانید که من او رامی خواهم .
    مشد اصغر به طغرل قول داده بودکه زیاد خشونت به خرج ندهد و بی سر وصدا به این ماجرا خاتمه بدهد و یاشار و غفور را وادار به رفتن به محضر نماید . طغرل یقیین داشت که اگر به مباشر پدرش میدان تاخت و تاز بدهد هیچ کس جلودارش نخواهد بود و با سر و صدا و خشونت باعث هیاهو و ابروریزی خواهد شد .
    افخم طبق عادت گوشه ی چادر را جلوی دهان گرفته بود . گاه آنرا میان دو لب قرار می داد وبرای اینکه دهانش به وراجی باز باشد آنرا با انگشتان دست راست که در زیر چادر حائل ساخته بودکنار می زد .
    ریحانه در سکوت کمی دورتر از آنها ایستاده بود و انتظار پایان ماجرا را می کشید . با وجود این که مارال ره دلش ننشسته بود آرزو می کرد یاشار به مراد دل برسد و ناکام نماند .
    غفور که هنوز سخنان ظالمانه حاج صمدناقوس گوشش را به صدادر می آورد قصد تلافی داشت و می خواست بااستفاده از فرصت پیش امده دختر را به جای پدر قربانی کند .
    مشد اصغر بی توجه به افخم که هنوز داشت خصمانه نگاهش می کرد . رو به یاشار کرد و گفت :
    -اگه راست می گویی و او را می خواهی . فردا ساعت 9 صبح شهود عقد را با خودت به محضر نبش سبزه میدان بیاور و عقدش کن . یاشار با لحنی که حاکی از ناباوری بود گفت :باورم نمی شود که حاج صمد مارال را به این سادگی به من بدهد .
    -او را به تو نمی دهد بیرونش میکند . دیگر از این دختر دل بریده . ولی اگر تو او را نمی خواهی از سر راهش کنار برو بگذار محبتش به تو سرد بشود . آن وقت شاید اگر عذر گناه را بخواهد . حاج آقا بتواند خطایش را ببخشد .
    غفور ابرو در هم کشید و پرسید :
    -عقدش کند کجا ببرد ؟ او که جا و مکان ندارد .
    -خواهش میکنم آقا جان این دختر به خاطر من خود را از چشم آنها انداخته . پس رحم و مروتتان کجا رفته . اگر پدرش به شما بد کرد گناه او چیست . از آن گذشته مگر شما نمی خواستید دل حاج صمد را بسوزانید . خوب حالا دارد می سوزد .
    مشد اصغر دندانها را با خشم به هم فشد و فریادکشید :
    -ای پسره بی چشم و رو ، نکند به خاطر سوزاندن دل پدرش است که داری دل این دختر را می سوزانی . هر غلطی می خواهی بکن . دیگر حوصله ی جر و بحث با شما را ندارم . تصمیم با خودت است یادست از او می شویی و پی کارت خودت میروی و یا فردا صبح به محضر می ایی و زنت راهم با خودت به هر قبرستانی که خواستی می بری .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/