صفحه 19 از 40 نخستنخست ... 915161718192021222329 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 181 تا 190 , از مجموع 392

موضوع: رمان پرستار مادرم

  1. #181
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بعد از ظهر وقتی از شركت به خونه برگشتم امید اصرار داشت كه ببرمش بیمارستان تا مامان رو ببینه!
    چون ساعت ملاقات در اون موقع از بعد از ظهر تموم شده بود هر چی سعی كردم امید رو متوجه ی موضوع بكنم قانع نمیشد و به شدت اصرار میكرد طوریكه احساس كردم لجاجت كودكانه اش باعث اصرارش شده...!
    خودم دراون روز ساعت ملاقات یكبار دیگه به دیدن مامان رفته بودم و مطمئن بودم حالش رو به بهبودی هست اما امید حالا میخواست مامان رو ببینه...بالاخره با اشاره ی سهیلا فهمیدم كه باید تسلیم خواسته ی امید بشم.
    سهیلا هم خواست همراه ما بیاد ولی بهش یادآوری كردم كه الان ساعت ملاقات نیست در ثانی ملاقات بیماران بخش سی.سی.یو شرایط خاصی داره كه مسلما"خودش بهتر از من خبر داشت و به این وضع آگاه بود برای همین قرار شد سهیلا در منزل بمونه و من امید رو ببرم...
    امید به دلیل اینكه تسلیم خواسته اش شده بودم و از طرفی شوق دیدن مامان رو داشت دیگه به سهیلا اصراری برای اومدن نكرد!
    با امید به بیمارستان رفتم و با دادن مبلغی پول به چند نفری كه لازم بود از نگهبانی گرفته تا نظافتچی و ...بالاخره تونستم امید رو برای دقایقی به همراه خودم به بخش سی.سی. ی. ببرم تا مامان رو از نزدیك ببینه.
    مامان هم از دیدن امید بی نهایت خوشحال شده بود...حدود20دقیقه ایی توی اتاق مامان بودیم و سپس با اومدن پزشك مخصوص جهت معاینه ی آخر شب مجبور به ترك و خداحافظی با مامان شدیم.
    وقتی به خونه برگشتیم متوجه شدم در نبود ما سهیلا به حمام رفته بوده...
    بلیز سفیدی كه آستینهای كوتاهی داشت به همراه یك شلوار كتان مشكی به تن كرده بود.
    لباس بی نهایت برازنده اش بود...در قسمت یقه فقط سه دكمه داشت كه دو تای بالایی را باز گذاشته بود...موهای مشكی و زیباش كه به دورش ریخته بود از اون یك چهره ی رویایی تر از همیشه ساخته بود.
    با لبخند نگاهی بهش كردم كه خودش متوجه نشد...امید خط نگاه من رو دنبال كرد و بعد رو به سهیلا گفت:سهیلا جون خیلی خوشگل شدی...از همیشه خوشگل تر...
    و بعد رو كرد به من و گفت:مگه نه بابا؟
    نگاهی به امید و سپس به سهیلا انداختم و با حركت سر حرف امید رو تایید كردم.
    سهیلا به سمت امید رفت و اون رو بوسید سپس به همراه همدیگه به آشپزخانه رفتند.
    من به اتاقم رفتم تا لباسم رو عوض كنم...وقتی وارد اتاق شدم از دقت امید خنده ام گرفته بود...امید با تمام كودكی كه داشت خیلی خوب نظر من رو در اون لحظات نسبت به سهیلا فهمیده و به زبون آورده بود...اما متوجه بودم كه امید وقتی این حرف رو میزد هیچ لبخند و یا شیطنت كودكانه ایی در نگاهش نبود!
    دوباره از یادآوری این موضوع خنده ام گرفت...احساس كردم امید در دنیای كودكی خودش دوست نداره من به سهیلا توجهی داشته باشم چرا كه حس میكرد سهیلا با تمام محبتهایش فقط به اون تعلق داره...
    لباسم رو عوض كردم...آبی هم به دست و صورتم زدم...وقتی به آینه نگاه كردم به یاد واكنش امید كه چند روز پیش دیده بودم افتادم...همون واكنشی كه از دیدن تمایل من نسبت به سهیلا از خودش بروز داده بود!!!
    برای لحظاتی به آینه خیره شدم و به فكر فرو رفتم...
    نكنه امید هنوز در هراس و وحشت از رابطه ی میان من و سهیلا باشه؟...امید صحنه هایی رو كه اصلا مناسبش نبوده از روابط مهشید با مردهای دیگه دیده...دیدن اون صحنه ها روی ذهن این بچه اثر ناخوشایندی گذاشته...نكنه امید بعدها بخواد برای هر نوع رابطه ی میان من و سهیلا...نه خدایا...دارم اشتباه میكنم...یعنی باید حواسم رو جمع كنم...اگه امید واقعا" با این مسئله مشكل داشته باشه حتما" باید فكری در این مورد بكنم...باید یه چاره ی درست و حسابی پیدا كنم...نه...نه...حتما" دارم اشتباه میكنم...این چه افكار مزخرفیه كه داره توی سرم دور میخوره...بسه دیگه...سیاوش بس كن...برای هر چیزی میخوای آسمون ریسمون كنی؟...اه...خدایا...
    شیر آب رو بستم و با عصبانیت حوله رو برداشتم و صورتم رو خشك كردم و از دستشویی خارج و به آشپزخانه رفتم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #182
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سهیلا برای شام عدس پلو درست كرده بود كه یكی از غذاهای مورد علاقه ی امید بود چون روی عدس پلو شكر می ریخت و از این كار خیلی لذت میبرد و در حالیكه همیشه روی عدس پلوی داخل بشقابش حسابی شكر می پاشید با اشتهایی كامل غذایش رو میخورد.
    اون شب سهیلا واقعا" زیباتر از همیشه شده بود...از نگاه كردن بهش لذت میبردم...از اینكه اینقدر با امید روابط خوبی برقرار كرده احساس آرامش میكردم...امید هم از اینكه سهیلا سر میز شام خیلی خوب به حرفهاش گوش میداد و در هر كاری اون رو همراهی میكرد لذت خاصی در رفتارش مشهود بود كه همین برای من یك دنیا ارزش داشت.
    بعد از شام به هال رفتم...میخواستم كمی با دیدن اخبار و برنامه های تلویزیون خودم رو سرگرم كنم كه امید هم بعد از اینكه سهیلا كارهاش رو در آشپزخانه به اتمام رسونده بود به همراه هم در حالیكه ظرف میوه ایی در دست سهیلا و چند بشقاب پیش دستی هم در دست امید بود با هم به هال اومدن.
    امید بازهم با لجبازی نگذاشت من به اخبار و برنامه های تلویزون نگاه كنم و خواست كه كارتون ببینه!
    در ابتدا به امید گفتم برای دیدن كارتون می تونه به اتاق خودش بره و با سیستم اتاق خودش این كار رو بكنه اما وقتی اسم كانال مخصوص كارتون در ماهواره رو برد فهمیدم كمی لجبازی و خواست كودكانه اش است كه دوباره بهم آمیخته...هیچ وقت سعی نكرده بودم در مقابل اصرار ورزیهای امید ساز مخالف باشم و این بار هم طبق روال همیشه كوتاه اومدم و اجازه دادم در كنار من و سهیلا توی هال بشینه و كارتون مورد علاقه اش رو دنبال كنه...
    زیبایی سهیلا هر لحظه برام خیره كننده تر میشد...هر بار كه نگاهش میكردم بیشتر به حقیقت این موضوع كه واقعا بهش علاقه مند شده ام پی میبردم.
    سهیلا سرگرم پوست گرفتن و آماده كردن میوه برای امید بود و اصلا" متوجه نبود كه در اون شب بیشتر از هر وقت دیگه ایی نظر من رو نسبت به خودش جلب كرده...
    از نگاه كردن بهش سیر نمیشدم و اون سرگرم كار خودش بود.
    در همین موقع متوجه شدم امید به سمت من اومد و خواست كه روی پای من بشینه!!!
    من هم با علاقه بهش اجازه ی این كار رو دادم و در آغوش گرفتمش...امید دائم با من در مورد شخصیتهای كارتون مورد علاقه اش صحبت میكرد و این در حالی بود كه من واقعا" اون شخصیتها رو نمی شناختم و اگر كمكهای یواشكی سهیلا نبود اصلا" نمی دونستم چه جوابی باید در پاسخ به امید میدادم!
    اون شب امید برعكس شبهای دیگه اصلا" دلش نمیخواست بخوابه!
    وقتی ساعت نزدیك یك نیمه شب شد كاملا" میشد فهمید كه دیگه به زور داره خودش رو بیدار نگه میداره واین موضوع باعث تعجب من شده بود ولی پخش كارتونهای پیاپی از اون كانال تنها دلیلی بود كه به نظر من سبب بیدار موندن امید تا اون ساعت شده بود...
    بالاخره دقایقی از ساعت یك گذشته بود كه امید روی یكی از راحتیها به خواب رفت.
    سهیلا كمی منتظر شد تا خواب امید عمیق تر بشه و بعد خواست اون رو به اتاقش ببره...بلند شدم و خودم امید رو بغل كردم و به اتاقش بردم.
    وقتی از اتاق امید بیرون اومدم نگاهی به هال و بعد آشپزخانه انداختم...
    سهیلا ظرفهای میوه رو به آشپزخانه برده بود و در حال شستشو و جمع آوری های آخر شب آشپزخانه بود...
    دقایقی ایستادم و نگاهش كردم...اون متوجه ی حضور من در جلوی درب آشپزخانه نبود و به كارهاش می رسید...
    احساس میكردم امشب نیز به حضورش نیاز دارم...اما این نیاز با نیاز شب گذشته خیلی فرق میكرد...!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #183
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دلم نمیخواست عملی از من سر بزنه كه بعد منجر به شرمندگی و خیانت از سوی من محسوب بشه...اما اون شب شبی دیگه بود...
    زیبایی تحسین برانگیز سهیلا...خواستهای درونی و نهفته ی من كه دیگه در شرایط قبل نبودن...وجود خودم كه یك مرد تنها محسوب میشدم...خانه ی ایی ساكت و خلوت...حضور سهیلا...و شاید هزاران وسوسه ی دیگه كه ناخودآگاه مثل تندبادی عظیم تمام وجودم رو گرفته بود باعث میشد هر لحظه نیازم به حضور داشتن سهیلا در كنار خودم با شدت بیشتری ابراز وجود داشته باشه!
    ایستادن بیشتر از این صلاح نبود...از جلوی درب آشپزخانه رد شدم و به اتاقم رفتم.
    جلوی پنجره ی مشرف به حیاط ایستادم...نور مهتاب كه روی آب استخر انعكاس خیره كننده ایی داشت گاه با وزش بادی ملایم تصاویر مبهمی از اسمان اون شب رو به نمایش میگذاشت...
    دائم سعی داشتم به خودم نهیب بزنم و تلاش میكردم از فكر كردن به سهیلا در اون شب ذهنم رو خالی كنم...
    صدای خوردن ضربات ملایمی به درب اتاق و بعد باز شدن اون باعث شد نگاهم رو از حیاط گرفته و به عقب برگردم.
    سهیلا بود...روزنامه هایی كه هر شب قبل خواب مطالعه میكردم و گوشی موبایلم كه در هال روی میز گذاشته بودم رو به همراه لیوانی آب به اتاق آورده بود...اونها رو روی میز كوچك كنار تخت گذاشت.
    به آرامی از پنجره فاصله گرفتم و گفتم:سهیلا هنوز به خاطر اتفاق دیشب ناراحتی؟
    نگاه كوتاهی به من كرد و گفت:سعی كردم به اعصابم مسلط باشم...تو درست میگی شاید چون هنوز صد در صد نسبت بهت شناخت ندارم باعث شده اینقدر بهم بریزم...اما نمیخوام دیگه در موردش با هم صحبت كنیم...
    خواست از اتاق خارج بشه كه بی اراده به سمت درب رفتم و اون رو بستم و پشت درب ایستادم...به نوعی راهش رو سد كردم...
    ایستاد و متعجب نگاهم كرد.
    به طرفش رفتم و یك دستش رو گرفتم...لحظاتی بعد با وجود ممانعتی كه در ابتدا سهیلا از خودش نشون داد اما بالاخره اون در آغوش گرفتم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #184
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ساعتی بعد از اتفاقی كه افتاده بود برای لحظاتی نمی تونستم خودم رو تحمل كنم!!!
    سرم به شدت درد میكرد و شنیدن صدای گریه و هق هق های آروم سهیلا كه در شرایط خیلی خاص حالا در آغوشم بود بیش از هر چیز دیگه آزارم میداد...
    خدایا...این چه كاری بود كه من كردم؟...
    خدایا من كه همیشه به خوددار بودنم در این قضایا افتخار میكردم چی شد یكدفعه همه چیز خراب شد؟
    خدایا...حالا من با این گریه ها و این صدای هق هق چیكار كنم؟
    خدایا این صدای گریه و هق هق كه به گوشم می رسه متعلق به دختری هست كه با تمام وجود و خلوص نیت پا به زندگی پرآشوب من گذاشته بود...قصدش فقط رسوندن من و زندگی من به آرامش بود...
    چرا اینقدر پست شدم؟
    چرا اینقدر حقیر و بی مقدار شدم؟
    من الان سهیلا رو در آغوش دارم...این سر سهیلاست كه در سینه ام فرو رفته و صدای هق هق گریه های اونه كه به گوشم میرسه...خیسی اشكهاش رو به روی پوست بدنم احساس میكردم...تمام بدنش از شدت گریه می لرزید و با هق هق های پیاپی موسیقی دردناك عمل زشت من رو برایم سر داده بود!
    تمام صورتش رو غرق بوسه كردم و دائم با هر جمله ایی سعی داشتم معذرت خواهی كنم...اما چه فایده؟...این سیاوش دیگه سیاوش سابق نبود...حالا یك مرد كثیف بودم كه بالهای فرشته ایی مثل سهیلا رو شكسته بودم...
    خدایا...چرا؟!!!
    میدونستم شرایط جسمانی خوبی در اون لحظه نداره...همانطور كه سعی داشتم دائم عذرخواهی كنم كه صد البته كاری بیهوده و مسخره بود ازش خواستم همون موقع به دكتر مراجعه كنیم اما سهیلا در حالیكه واقعا" شرایط خوبی نداشت با سر پاسخ منفی داد و همچنان گریه میكرد...
    از روی تخت بلند شدم و ملحفه ایی روی سهیلا انداختم و بعد كه لباس مناسبی به تن كردم رفتم به اتاق مامان و قرص مسكن و آرام بخشی از بین داروهاش برداشتم و به اتاق خودم برگشتم.
    كمك كردم سهیلا قرصها رو بخوره...
    خدای من چقدر از وضعیت پیش اومده احساس شرم میكردم...
    مثل این بود كه به پست ترین انسان روی زمین تبدیل شده بودم...
    حتی از در و دیوار اتاق خجالت میكشیدم...این برای شخصیت من یك فاجعه بود!
    تنها چیزی كه در اون لحظه به فكرم رسید این بود كه به سهیلا قول بدهم فردا صبح اون رو به یك دفتر خونه خواهم برد و عقدش خواهم كرد...
    اما سهیلا جوابی نمیداد و فقط در آغوشم اشك می ریخت.
    اون شب تا نزدیك ساعت4صبح سهیلا اشك ریخت و گریه كرد.
    به شدت نگران وضع جسمانی او بودم اما به گفته ی خودش كم كم وضعش بهتر شد و بعد از ساعتها گریه در آغوشم به خواب رفت.
    اما من تا صبح لحظه ایی نتونستم چشم بر هم بگذارم...به شدت از خودم متنفر و از عملی كه انجام داده بودم احساس شرم میكردم.
    با تمام وجودم حس میكردم گناهی كه مرتكب شدم با هیچ چیز بخشیده نخواهد شد!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #185
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    خدایا وقتی مادر سهیلا از سفر برگرده چه پاسخی برای اون زن داشتم؟...چه توجیهی برای عمل زشت خودم می تونستم بیارم؟
    وقتی آسمون كمی روشن شد به آهستگی از روی تخت بلند شدم.
    سهیلا به دلیل دو نوبت قرصهای مسكنی كه خورده بود به خواب عمیقی رفته و با بلند شدن من از روی تخت بیدار نشد.
    به حمام رفتم و خیلی سریع دوش گرفتم...وقتی از حمام بیرون اومدم سهیلا كه برام از همیشه زیباتر بود با چهره ایی معصوم و مژگانی كه هنوز از اشك خیس بودند و پلكهایی ورم كرده در خواب بود.
    از اتاق خارج شدم و مثل انسانهای مسخ شده به حیاط رفتم.
    برای دقایقی شروع كردم به قدم زدن...تصمیم قطعی خودم رو گرفته بودم و با توجه به اینكه سهیلا در گذشته هیچ وقت نسبت به من بی میلی نشون نداده بود مصمم بودم همان روز سهیلا رو به عقد دائم خودم دربیارم.
    روی یكی از صندلیهای كنار استخر نشستم و برای لحظاتی چشمهام رو بستم...
    چقدر از دست خودم عصبانی بودم...
    چقدر از اتفاقی كه افتاده بود پیش خدا و سهیلا و خودم شرمنده بودم...
    خدایا چرا به جای اینكه مشكلاتم حل بشه هر لحظه داره گره ی بزرگتری به زندگیم می افته؟
    دقایق به سرعت سپری شده بود و وقتی به ساعتم نگاه كردم متوجه شدم حدود یك ساعتی هست كه در حیاط روی صندلی نشسته ام!
    با بدنی خسته و افكاری خسته تر از جسمم كه تحملش برایم واقعا سخت شده بود از روی صندلی بلند شدم و به هال برگشتم.
    از صدای آب فهمیدم سهیلا به حمام رفته...پشت درب حمام رفتم...نگرانش بودم...ضربات ملایمی به درب زدم و حالش رو پرسیدم...با صدایی غمزده گفت كه نگران نباشم و كمی بهتر شده...
    به آشپزخانه رفتم و چایی دم كردم و میز صبحانه رو چیدم...
    از دیدن دوباره ی چهره ی سهیلا اضطراب داشتم...نمیدونستم با چه برخوردی با من رو به رو خواهد شد...!
    به قول مسعود من همه چیز رو به گند كشیده بودم...همه چیز!
    سهیلا وقتی از حمام اومد بیرون چهره ی زیباش رنگ پریده بود و میلی به صبحانه نداشت.
    متوجه بودم كه بغض راه گلوش رو گرفته...
    خدایا در اون لحظه چقدر احساس بدی نسبت به خودم داشتم...
    دیگه از نگاه محبت آمیز سهیلا خبری نبود...مثل این بود كه در دریایی از غم رها شده...
    ولی من واقعا سهیلا رو دوست داشتم...حالا نه تنها دوستش داشتم كه احساس میكردم عاشقشم!
    سهیلا به اتاق مامان رفت و این در حالی بود كه لحظاتی قبل بهش گفته بودم صبحانه رو آماده كردم اما با صدایی آهسته گفته بود اشتهایی به صبحانه نداره...
    به اتاق مامان رفتم و متوجه شدم سهیلا ساك كوچكی كه لباسهاش رو در اون گذاشته و به اینجا آورده بود رو برداشته و حالا لباسهاش رو از داخل یكی از كشوهای اتاق مامان به آرامی جمع میكنه و در ساك میگذاره!!!
    نه خدایا...این دیگه نه...امكان نداره بگذارم سهیلا من رو ترك كنه...اونهم با این وضع...
    به طرفش رفتم و دست راستش رو گرفتم و گفتم:سهیلا!!!...داری چیكار میكنی؟!!!
    بدون اینكه به من نگاه كنه گفت:نمیتونم بمونم...نمی تونم...
    و بعد شروع كرد به گریه كردن...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #186
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ساك رو از دست چپش گرفتم و روی زمین گذاشتم و گفتم:سهیلا خواهش میكنم...من خودم به اندازه ی كافی داغونم...خودم به اندازه ی كافی خجالت زده از همه چیز هستم...به خداوندی خدا نمیدونم حتی چی باید بگم تا تو رو آروم كنم...اما این كار رو نكن...این خونه ی لعنتی رو ترك نكن...سهیلا...من با تمام وجودم دوستت دارم...همین امروز می برم عقدت میكنم...سهیلا تو كه میگفتی دوستم داری...تو كه میگفتی میخوای به زندگیم آرامش بدهی...پس حالا این كار چیه؟...سهیلا میدونم كاری كه كردم از انسانیت و مردونگی فرسنگها فاصله داشته ولی سهیلا رفتن تو از این جهنمی كه داری توی اون من رو رها میكنی هیچ چیز رو درست نمیكنه...سهیلا اگه هنوزم دوستم داری بهم رحم كن...نگذار خرابتر از اینی كه هستم بشم...سهیلا خواهش میكنم...میدونم برای توجیه كار غلطی كه كردم هیچ بهونه ایی ندارم...هیچی...اما سهیلا اینجوری رهام نكن...
    سهیلا اشك می ریخت و من اون رو در آغوش گرفته بودم و التماسش میكردم...میدونستم حق داره...میتونستم حدس بزنم اونهمه عشق و علاقه اش رو با كاری كه كرده بودم چطور به افتضاح كشیدم...اما دوستش داشتم...حس میكردم اگر در اون شرایط اجازه بدهم از خونه ام بره دیگه هیچی از من باقی نخواهد موند!
    در همین لحظه امید جلوی درب اتاق مامان اومد و وقتی وضعیت رو در اون شرایط دید در حالیكه هنوز خواب آلود بود با نگرانی به سهیلا كه در آغوش من گریه میكرد نگاه كرد و گفت:سهیلا جون چرا لباسهات رو از كشوی مامان بزرگ بیرون آوردی؟!!...میخوای بری؟!!!
    سهیلا سرش رو از آغوش من بیرون آورد و برگشت به امید كه حالا با نگرانی بیشتری وارد اتاق شده و به لباسهای بیرون كشیده شده از كشو و ساك كنار كمد بر روی زمین خیره بود نگاه كرد.
    امید با دیدن چهره ی خیس از اشك سهیلا بلافاصله بغض كرد و برای لحظاتی كوتاه به من و سهیلا نگاه كرد و سپس با بغض گفت:چرا گریه میكنی؟!!!...سهیلا جون چرا گریه میكنی؟!!!...عمو مسعود دوباره اومده اینجا؟!!!
    و بعد با نگرانی به اطراف اتاق نگاه كرد.
    سهیلا به آرومی از من فاصله گرفت و روی تخت مامان نشست و امید رو در بغل گرفت و با صدای بلند تری شروع به گریه كرد...
    خم شدم و ساك سهیلا رو برداشتم و لباسهایی كه در اون جای داده بود رو بیرون آوردم و دوباره در كشو گذاشتم...چند تكه لباسی هم كه روی زمین بود رو برداشتم و در كشو قرار دادم و كشو رو بستم.
    دقایقی بعد گریه ی سهیلا آرومتر شده بود و با صدایی آروم در جواب امید كه دائم از او سوال میكرد و میخواست اونجا بمونه گفت:باشه عزیزم...باشه امیدجان...پیش تو می مونم...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #187
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دلم میخواست دستها و صورت سهیلا رو غرق بوسه كنم...تمام وجود این دختر محبت بود اما من در جواب محبتها با او چه كرده بودم...!!!
    بعد از خوردن صبحانه كه در بی میلی مطلق از طرف من و سهیلا و اشتهایی كامل از سوی امید بود به شركت تلفن كردم وگفتم اون روز به شركت نخواهم رفت و تمام قرار ملاقاتها رو كنسل كردم.
    امید بعد از صبحانه طبق معمول از آشپزخانه خارج شد و خودش رو مشغول بازیهای كودكانه ی هر روزش كرد.
    میدونستم حال سهیلا خوب نیست برای همین خواستم آماده بشه و اون رو به دكتر ببرم و بعد هم گفتم كه اگه مخالف نباشه تا قبل از ظهر به دفتر خونه ایی بریم تا مراتب قانونی و شرعی رو هم برای عقد اجرا كنیم.
    با دكتر موافق بود چرا كه واقعا حالش مساعد نبود و این رو از رنگ پریده ی چهره اش كاملا" حس میكردم اما برای عقد مخالفت كرد و گفت باید تا برگشتن مادرش صبر كنیم.
    همچنان شرمنده ی نگاههای معصومش بودم اما از صمیم قلب خوشحال شدم وقتی برای عقد مخالفت صد در صد نداشت و فقط خواست تا برگشت مادرش صبر كنیم...این یعنی هنوز سهیلا من رو دوست داشت و می تونست گناه و تقصیر وحشتناكی كه مرتكب شده بودم رو تحمل كنه...خدایا من چقدر به این دختر پاك مدیون میشدم؟
    خدایا یعنی واقعا" لحظه ایی دلت به حالم سوخته كه این رحم رو به دل سهیلا انداختی؟...خدایا بازم شكرت...بازم شكرت!
    ساعتی بعد به همراه سهیلا و امید از منزل خارج شدم.ابتدا سهیلا رو پیش یك متخصص زنان بردم و بعد از ویزیت دكتر كه گمان كرده بود سهیلا همسر من هست بهم اطمینان داد كه مشكل خاص و جدی نداره ولی به استراحت نیاز داره و مقداری هم دارو تجویز كرد كه بیشتر مسكن بود و اشاره كرد كه سهیلا كمی عصبی شده و اینهم با خوردن داروهای موقت اعصاب و آرام بخش حل شدنی است و جای نگرانی وجود نداره.
    وقتی از مطب خارج شدیم طوریكه امید متوجه نشه چند بار دیگه از سهیلا عذرخواهی كردم...حرف دیگه ایی نمی تونستم بزنم...شاید گفتن عذرخواهی تنها بهانه ایی بود كه سكوت بین خودم و سهیلا رو بشكنم و برای لحظاتی هر قدر كوتاه نگاه زیبای چشمهاش رو به روی خودم احساس كنم...
    وقتی به ماشین رسیدیم امید كه سوار ماشین شد به سمت سهیلا برگشتم...این بار عذرخواهی نكردم اما مثل اینكه نگاهم اونقدر شرمنده بود كه سهیلا لبخند كمرنگی به چهره ی رنگ پریده اش آورد و با صدای آروم گفت:سیاوش...دیگه عذرخواهی كافیه...
    طرفش رفتم و بی اراده دست راستش رو گرفتم و بی توجه به اطرافم به سرعت دستش رو بوسیدم و در حالیكه چشمهام ناخودآگاه به اشك نشسته بود گفتم:سهیلا نوكرتم...به خدا قسم تا آخر عمر شرمنده ات هستم...اما قول میدم با تمام وجودم جبران میكنم...به جون امیدم قسم میخورم...
    سپس به بیمارستانی كه مامان در اون بستری بود رفتیم.
    سهیلا و امید در ماشین نشستن و چون ساعت ملاقات نبود فقط خودم به دیدن مامان رفتم.
    از ****وایزر بخش حال مامان رو پرسیدم و گفت:خداروشكر وضعیت مادرتون رو به بهبودی است و فردا اون رو به پست منتقل میكنن و احتمالا"تا دو روز دیگه هم مرخص میشه...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #188
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    تشكر كردم و به اتاق مامان رفتم.
    چهره اش كاملا" مشخص بود كه حالش بهتره و از دیدنم خیلی خوشحال شد...بهش گفتم كه تا دو روز دیگه حتما مرخص میشه...صورتش رو بوسیدم و بعد از دقایقی وقتی خواستم خداحافظی كنم حال سهیلا رو پرسید!
    با پرسیدن حال سهیلا تمام وقایع شب گذشته بار دیگه مثل آواری روی ذهنم خراب شد...چهره ام یكباره درهم رفت...
    مامان برای لحظاتی به صورتم خیره شد و بعد با تردید و نگرانی گفت:سیاوش...برای سهیلا اتفاقی افتاده؟!!!......

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #189
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مامان برای لحظاتی به صورتم خیره شد و بعد با تردید و نگرانی گفت:سیاوش...برای سهیلا اتفاقی افتاده؟!!!
    در همین لحظه دكتر معالج مامان به همراه دو پرستار وارد اتاق شدن و با دیدن دكتر شروع كردم به سلام و احوال پرسی و به نوعی این عمل من فراری بود از دادن پاسخ به مامان...سپس بوسیدمش و فقط گفتم كه نگران هیچ چیز نباشه و خداحافظی كردم و از اتاق خارج شدم اما سنگینی نگاه مامان رو به روی خودم احساس كرده بودم!
    وقتی به همراه سهیلا و امید به خونه برگشتم از سهیلا خواستم كه استراحت كنه و نگران ناهار و بقیه ی امور منزل نباشه....
    امید به همراه چند اسباب بازی به اتاق مامان رفت چرا كه سهیلا روی تخت مامان خوابیده بود.
    توی هال نشستم و به صدای حرفها و صحبتهای بچه گانه ی امید كه با سهیلا گرم صحبت بود گوش میكردم...
    به علت بیخوابی همراه با سر دردم روی همون راحتی كه نشسته بودم سرم رو به پشت راحتی تكیه دادم و به خواب رفتم.
    یك ساعتی از ظهر گذشته بود كه با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم.
    از شركت تماس گرفته بودن و برای كاری در خصوص یكی از ملاقاتهام منشی شركت سوالاتی داشت كه پاسخ دادم.
    وقتی تماس تلفن قطع شد سكوت عجیبی رو در خونه احساس كردم!
    به سمت اتاق مامان رفتم و دیدم سهیلا روی تخت در حالیكه امید هم در آغوش اوست هر دو به خواب رفته اند...
    لحظاتی ایستادم و به هر دوی اونها نگاه كردم...امید واقعا" سهیلا رو دوست داشت و به اون وابسته شده بود به طوریكه وقتی حس كرده بود اون كمی مریض احواله از شیطنتهای كودكانه اش دست برداشته بود و درحالیكه یكی از ماشینهاش رو در دست داشت روی تخت به آرامی در كنار سهیلا خوابیده بود!
    به سمت تلفن برگشتم و با رستورانی تماس گرفتم و سفارش غذا برای ناهار دادم.
    سپس به آشپزخانه رفتم و چند فنجان چای و ظرفهای صبحانه رو شستم...وقتی ناهار رو آوردن به آهستگی سهیلا و امید رو بیدار كردم و هر سه نفر در همون اتاق مامان ناهارمون رو خوردیم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #190
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    بعد از ظهر مسعود با من تماس گرفت و از اینكه كارهاش با موفقیت پیش می رفت بی نهایت احساس رضایت میكرد و منهم از موفقیتش خوشحال بودم و گفتم اگه كمكی لازم داره و یا نیاز به سرمایه ی بیشتری داره حاضرم تا هر مقدار كه لازم باشه در اختیارش بگذارم...
    این كار همیشه ی من و مسعود بود و هر وقت نیازهایی برای شركت داشتیم حتما به هم كمك میكردیم اما مسعود طبق حرفهای خودش این بار نیاز به سرمایه ی اضافی نداشت ولی قول داد در صورت نیاز حتما من رو در جریان بگذاره.
    بعداز ظهر در ساعت ملاقات همراه امید به دیدن مامان رفتم كه برخی از اقوام هم به عیادت آمده بودند و هر كدام دو نفر دو نفر به نوبت برای دیدن مامان به اتاقش می رفتند.
    به علت حضور اقوام مجبور بودم تا آخر ساعت ملاقات در بیمارستان بمونم و چون امید رو بر خلاف قوانین بیمارستان همراه برده بودم از اینكه مجبور بودم تذكر تك تك پرستارها رو پاسخگو باشم كلافه شده بودم اما چاره ایی نبود و باید به احترام اقوام ساعت ملاقات رو با نقض قوانین بیمارستان و تمام نگاههای معنی دار و تذكرهای دیگران به پایان می رسوندم!
    وقتی پس از پایان ساعت ملاقات با مامان خداحافظی كردم خوشبختانه دیگه سوالی در رابطه با سهیلا از من نپرسید.
    زمانیكه به خونه برگشتیم غروب شده بود و امید اصرار داشت حالا كه در منزل هستم او و سهیلا رو به پارك ببرم...
    در ابتدا به خاطر شرایط جسمی سهیلا مخالفت كردم و بعد حاضر شدم فقط امید رو به پارك ببرم...اما امید دست بردار نبود و به شدت لج میكرد!
    سهیلا وقتی متوجه شد من كم كم كلافگی ام شدت میگیره به من گفت كه حالش بهتر شده و میتونه همراه من و امید به پارك بیاد.
    میدونستم به خاطر امید داره این كار رو میكنه اما امید بچه بود و تحت هیچ شرایطی قانع به موندن سهیلا در منزل نمیشد!
    تمام مدتی كه در پارك بودیم نگران وضعیت سهیلا بودم و دلم میخواست هر چه زودتر امید رضایت بده و به خونه برگردیم تا سهیلا باز هم استراحت میكرد...
    سهیلا تمام ساعات رو با مظلومیت و مهربانی خاصی من و امید رو در پارك همراهی میكرد و هر بار كه به آرامی حالش رو می پرسیدم لبخند كمرنگ و زیبایی به لب می آورد و از من می خواست نگران او نباشم.
    اون شب بعد از خوردن شام در یك رستوران وقتی به خونه برگشتیم ساعت از نیمه شب گذشته بود.
    امید به قدری در پارك خودش رو خسته كرده بود كه هنگام برگشت روی صندلی عقب ماشین به خواب رفت.
    وقتی امید رو به اتاقش بردم و روی تخت قرارش دادم سهیلا روی امید را با پتو پوشاند و بوسه ی مهربانی به صورت امید گذاشت.
    از هر عملی كه انجام میداد لذت میبردم...كارهایی از او میدیدم كه هیچ وقت از مهشید كه مادر واقعی امید بود ندیده بودم!
    وقتی كنار تخت امید ایستاد بی اختیار او را به خاطر تمام مهربانی ها و گذشت بی مانندش در آغوش گرفتم و بوسیدم...
    برای لحظاتی بار دیگه بغض كرد اما با غلبه به خودش اجازه ی شكستن این بغض رو نداد!
    اون شب دومین شب مشترك میان من و سهیلا شد...
    چقدر این دختر سبب آرامش من شده بود...
    احساس میكردم با داشتن سهیلا و ایمان به اینكه او متعلق به من است دیگر تمام مشكلاتم به پایان خواهد رسید...از بودن سهیلا در كنارم احساس لذت و آرامشی به من دست میداد كه سالها بود از درك این حس محروم بودم اما حالا با تمام قدرت این احساس رو درك میكردم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 19 از 40 نخستنخست ... 915161718192021222329 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/