صفحه 18 از 40 نخستنخست ... 814151617181920212228 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 171 تا 180 , از مجموع 392

موضوع: رمان پرستار مادرم

  1. #171
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    و بعد بازوی مهشید رو كشیدم و به سمت درب حیاط هلش دادم.
    مسعود جعبه ی بزرگ شیرینی به دست داشت و اون رو روی صندوق عقب ماشین من گذاشت و به سمت ما اومد...نگاهی حاكی از نفرت به سر تا پای مهشید انداخت و گفت:زنیكه تو اینجا چه غلطی میكنی؟
    مهشید كه حالا داشت شال روی سرش رو مرتب میكرد بدون اینكه به مسعود نگاه كنه و یا پاسخی بده رو كرد به من وبا همون صدای نفرت انگیزش خنده ی نیش داری كرد و گفت:غلط نكنم این دختره ی تو دل برو رو هم این مرتیكه برات جور كرده؟...آخه مسعود كارش اینه...اتفاقا"چقدرم به تیپ و ریختش این كاربیشتر میاد تا اینكه مدیر یه شركت به اصطلاح معتبر باشه...هر دوی شما پشت اون چهره های به اصطلاح مردم پسندتون یه كثافت بی نظیرین...
    دوباره به سمت مهشید رفتم كه باز سهیلا مانع شد و با التماس و قسم میخواست از نزدیك شدن من به مهشید جلوگیری كنه...
    مسعود به طرف مهشید رفت و با صدایی آروم اما عصبی گفت:آره...اصلا" شغل اصلی من همینه كه گفتی...چیه میخوای برای تو هم مشتری جور كنم از كسادی بازارت راحت بشی زنیكه ی هرزه؟
    مهشید دستش رو بلند كرد كه به صورت مسعود بزنه اما مسعود خیلی سریع با قاطعیت تمام مچ دست اون رو گرفت و گفت:برو دیگه...برو نگذارهمین جا سیاوش رو وادارش كنم مداركی كه هنوز پیشش هست و از هرزگیهات براش آورده بودم رو برداره بریم پیش وكیل و پرونده ایی برات درست كنم كه تا عمر داری حسرت هر چی مرد و هوس بازیه به دلت بمونه...برو گمشو...بیرون...
    و بعد در همون حالی كه هنوز مچ دست مهشید رو محكم گرفته بود اون رو به سمت درب حیاط برد و از حیاط بیرون كرد و درب را هم بست.
    برای لحظاتی سكوت تمام فضای حیاط رو پر كرد و بعد صدای روشن شدن ماشینی به گوش رسید كه از جلوی حیاط دور شد!!!
    فهمیدم مهشید با یكی از همون مردهایی كه باهاشون رابطه داشته اومده بوده و اون مرد جلوی درب احتمالا در ماشین منتظر مهشید بوده!!!
    سهیلا از من كمی فاصله گرفت...با اعصابی بهم ریخته روی پله هایی كه به درب ورودی هال منتهی میشد نشستم و سرم رو بین دو دستم كه روی زانوهام بود گرفتم.
    متوجه شدم مسعود جعبه شیرینی رو از روی صندوق عقب ماشین برداشت و دوباره به سمت من و سهیلا اومد و با غیض وعصبانیت رو به سهیلا گفت:این رو بگیر ببر توی خونه...برو پیش امید...بچه پشت پنجره ایستاده...برو پیش اون...من با سیاوش اینجا هستم...برو...
    سهیلا جعبه رو گرفت و به داخل هال رفت و درب را هم بست.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #172
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    مسعود سیگاری از پاكت بیرون كشید و آتش زد و اون رو به دست من داد یكی هم برای خودش روشن كرد.
    من سیگاری نبودم اما گاهی اونهم خیلی به ندرت چند پكی به سیگار زده بودم...در اون لحظه بی اراده و با ولع سیگار رو از دست مسعود گرفتم و شروع به كشیدن كردم.
    مسعود كه در ابتدا جلوی من ایستاده بود به آهستگی كنارم روی پله ها نشست.
    چند پك عمیق به سیگار زدم...مثل این بود كه میخواستم تمام حرص و عصبانیت درونیم رو در همون یه نخ سیگار خالی كنم...!
    مسعود در حالیكه خودش هنوز سیگارش رو در لای انگشت داشت با دست دیگه اش سیگار من رو گرفت و زیر پا خاموشش كرد و گفت:بسه دیگه...زیادی داری محكم پك میزنی...
    هنوز عصبی بودم...نگاهش كردم و گفتم:تو اینجا چه غلطی میكنی؟مگه قرار نبود دیگه...
    به میون حرفم اومد و با لبخند كم رنگی كه روی لبش نقش بست گفت:خفه...بعد از15روز بلند شدم با یه جعبه شیرینی اومدم اینجا...یعنی اینقدر خنگی كه نمیفهمی برای چی اومدم...بعدشم عصبانیت حال حاضرت رو كه از دست اون زنیكه اس با چیزهای دیگه قاطی نكن...
    غیر از وقایع اخیر مسعود همیشه بهترین دوست و همراه من محسوب میشد و اصلا" در طول زمان دوستی ما سابقه نداشت اینطور دو هفته از هم بی خبر باشیم...همیشه دوست با معرفتی برام بود اما دلخوری اتفاقات اخیر سبب شده بود شكافی در این دوستی ایجاد بشه...گمان میكردم این شكاف اونقدرعمیق باشه كه حالا حالا ها من و مسعود همدیگرو نبینیم اما بازم مردونگی و معرفت عمیقی كه همیشه در وجود مسعود بود این بار هم خلاف اونچه كه انتظارش رو داشتم برام نمایش داد!
    مسعود با حركتی كه كرده بود فهمیدم قصد برطرف كردن دلخوری ایجاد شده رو داشته اما خوب درست موقعی رسیده بود كه مهشید هم اینجا بود ولی بازم حضور مسعود باعث شد در نهایت از ننگ حضور مهشید در خونه ام خلاص بشم...
    مسعود دود غلیظی از سیگارش رو در فضا پخش كرد و گفت:سیاوش خیلی احمقی...اگه همون موقع كه اون مدارك رو برات آورده بودم توی دادگاه همه رو علنی كرده بودی الان این زنیكه اصلا" وجود نداشت كه بخواد اینجوری با اعصابت بازی كنه و دوباره سرو كله اش توی خونه ات پیدا بشه...خری دیگه...حرف منو گوش نكردی...
    كلافه و عصبی عرق روی پیشونیم رو پاك كردم و گفتم:آره...شاید حماقت كردم ولی دیگه نمیخوام در موردش صحبت كنیم...ولی ببینم تو كه دو هفته پیش اونقدر با اطمینان به من گفتی شرف و غیرت ندارم چی شد كه خودتو راضی كردی به این بی شرف بی غیرت دوباره سر بزنی؟
    مسعود به پله ی پشتش تكیه داد و نگاه كوتاهی به من كرد و بعد به مقابل خیره شد و گفت:منم در مورد اون شب دیگه نمیخوام حرف بزنم...رفتارم غلط بود حرف نامربوطم زیاد زدم اما امشب اومدم...حالا چیه میخوای دوباره بحث رو با هم شروع كنیم یا مثل بچه ی آدم رفتار میكنی؟
    مسعود درست میگفت حالا كه اومده بود خونه ی من نباید بحث دو هفته پیش رو دوباره پیش میكشیدم...كمی پشت گردنم رو مالیدم و دیگه حرفی نزدم.
    مسعود با صدایی گرفته در همون حال كه به انتهای حیاط خیره بود گفت:سیاوش تصمیمت در رابطه با سهیلا چیه؟
    نگاهی به مسعود كردم و گفتم: تو فكر میكنی چه تصمیمی گرفتم؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #173
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    اگه واقعا" دوستش داری و فكر نمیكنی كه داری اشتباه میكنی بهتر نیست كار رو یكسره كنی؟
    - یعنی عقدش كنم؟
    مسعود با حركت سر جواب مثبت داد.
    گفتم:باید صبر كنم مادرش از سفر برگرده...خودت كه میدونی مامانش الان نیست...فكر میكنم هفته ی آینده برمیگرده...
    - یعنی واقعا" میخوای عقدش كنی؟!!!
    - نكنم؟
    - نه ولی...نمیدونم ولله چی بگم...ممكنه مادرش مخالفت كنه آخه شرایط تو...
    - خوب اون وقت فكر دیگه ایی میكنم...
    - مثلا" چه فكری؟
    - نمیدونم...مسعود مغزم دیگه كار نمیكنه...واقعا حس میكنم دارم كم میارم...
    - فقط خدا كنه هیچ وقت از این غلطی كه داری میكنی پشیمون نشی...سهیلا درسته خواهر منه ولی در عمل نقشی توی زندگیش نمیتونم داشته باشم...اینم قبول دارم كه دو سه سال پیش اولین دختری بود كه واقعا" نظرم رو نسبت به خودش جلب كرد...اما خوب تقدیر چیز دیگه ایی شد...توی این دو هفته خیلی با خودم كلنجار رفتم...خیلی فكر كردم...سعی كردم بهتر حقایق رو درك كنم...اما هنوزم به ازدواج تو و سهیلا خوش بین نیستم...میدونی سیاوش...یه جور غریبی دلم نگران این وضعیته...اصلا" هم نمیدونم چرا؟!!!
    - لازم نیست نگران باشی...از دو حال خارج نیست یا همه چی درست میشه یا دیگه واقعا هیچی برام باقی نمیمونه...فعلا میخوام صبر كنم تا مادرش بیاد...فقط همین.
    در همین لحظه درب هال باز شد و سهیلا در حالیكه امید در آغوشش بود وارد حیاط شد!
    متوجه شدم امید گریه میكنه...از روی پله ها بلند شدم...مسعود هم ایستاد و هر دو به اونها نگاه كردیم.
    رو كردم به سهیلا و گفتم:باز اعصابش به هم ریخته؟
    سهیلا نگاهی به مسعود كرد و بعد رو به من گفت:ایندفعه همه چی دست به دست داده...اولش كه اومدن مامانش نگرانش كرد بعد هم رفتارمامان و باباش رو دید حالا هم از وقتی فهمید مسعود اومده می ترسه كه نكنه بخواد دوباره من رو...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #174
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    مسعود بلافاصله فهمید امید از چه چیزی نگران شده...به طرف سهیلا رفت و در حالیكه امید در ابتدا از رفتن به آغوش او خودداری میكرد بالاخره به اصرار امید رو از سهیلا گرفت و چند بار صورتشو بوسید و گفت:نه عمو...قربونت بشم...نیومدم سهیلا رو ببرم...بهت قول میدم كه نمی برمش...خیالت راحت باشه...اصلا" این سهیلا مال خود خودت...من اصلا" باهاش كاری ندارم...
    و بعد سعی كرد مثل همیشه با ترفندهای خاص خودش امید رو به خنده وادار كنه سپس رو كرد به سهیلا و گفت:من و امید میریم یه دور با ماشین بزنیم زود برمیگردیم...
    و دیگه معطل نكرد به سمت درب حیاط رفت و از خونه خارج شدند.
    به قدری اعصابم بهم ریخته بود كه بدون توجه به حضور سهیلا برگشتم تا از پله ها بالا برم.
    سهیلا هم به آرامی پشت سرم از پله ها بالا اومد و وارد هال شدیم...میخواستم به سمت اتاقم برم كه صدای سهیلا رو از پشت سرم شنیدم:سیاوش؟
    برگشتم و با نگاهی پرسشگرانه منتظر ادامه ی حرفش شدم.
    با دست به سمت اتاق مامان اشاره كرد و با صدایی آهسته گفت:میدونم الان اعصابت بهم ریخته ولی بهتره با پزشك خانم صیفی تماس بگیری.
    - چرا؟!!!
    - خانم صیفی تمام سر و صداها رو شنیده...قبلشم كه از اومدن مهشید خانم كلی عصبانی شده بود...الان فشار خونش رو گرفتم دیدم وضع درستی نداره...بهتره كه...
    دیگه منتظر نشدم ادامه ی صحبت سهیلا رو بشنوم با عجله به سمت اتاق مامان رفتم.
    رنگش به شدت پریده بود...
    دستگاه فشار رو برداشتم و این بار خودم فشارش رو كنترل كردم...سهیلا درست میگفت...فشار مامان بهم ریخته بود!!!
    با عجله به سمت تلفن رفتم...
    مامان با وجودی كه مشخص بود حال خوبی نداره اما سعی میكرد من رو به آرامش برسونه و دائم میگفت كه نگرانش نباشم و چیز مهمی نیست...
    وقتی با دكترش تلفنی تماس گرفتم و شرایط مامان رو گفتم دكتر خواست كه سریع مامان رو به بیمارستان برسونم.
    قبل هر كاری با مسعود تماس گرفتم و خواستم امید رو مدت بیشتری پیش خودش نگه داره چون من به همراه سهیلا باید مامان رو به بیمارستان میبردیم...مسعود هم به من گفت كه از بابت امید خیالم راحت باشه...
    به سرعت با كمك سهیلا مامان رو در ماشین گذاشتم و به بیمارستان بردم.
    پزشك معالج بعد از معاینات اولیه و لازم تشخیص داد كه بهتره مامان رو دو سه روزی در بخش سی.سی.یو بستری كنن تا حالش كمی بهتر از وضع كنونیش بشه...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #175
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    به سرعت با كمك سهیلا مامان رو در ماشین گذاشتم و به بیمارستان بردم.
    پزشك معالج بعد از معاینات اولیه و لازم تشخیص داد كه بهتره مامان رو دو سه روزی در بخش سی.سی.یو بستری كنن تا حالش كمی بهتر از وضع كنونیش بشه...
    با اجازه ی دكتر به همراه سهیلا دقایقی به اتاق مامان رفتیم.
    مامان از اینكه در كنار تمام گرفتاریهام حالا مشكلی كه تهدیدش میكرد هم برای من مضاف بر دیگر مسائل شده خیلی ناراحت بود.
    سعی كردم با كمی شوخی و خنده بهش اطمینان بدهم كه سلامتیش برای من از مهمترین موضوعات پیش رویم است و خواستم به جای اینكه به فكر این مسائل باشه سعی كنه برای بهبودیش همكاری كنه تا اگه واقعا" میخواد نگرانش نباشم هر چه زودتر با كسب سلامتیش بعد یكی دو روز دیگه اون رو به خونه برگردونم...
    مامان قول داد كه به مشكلات من زیاد فكر نكنه گرچه میدونستم این قول فقط در حد یك حرفه چرا كه مامان ذاتا" مهربون بود و همیشه نگرانی های خاص خودش رو در مورد من و زندگیم همواره به دوش میكشید.
    وقتی از بیمارستان اومدیم بیرون احساس میكردم نیمی از وجودم رو در بیمارستان جا گذاشتم...به شدت احساس تنهایی میكردم...با اینكه سهیلا كنارم بود اما فشار عصبی كه از چند ساعت پیش بهم وارد شده بود حسابی من رو بهم ریخته بود...
    تمام طول مسیر تا منزل هیچ حرفی بین من و سهیلا مطرح نشد و در سكوتی آزار دهنده تا جلوی خونه رانندگی كردم.
    وقتی جلوی درب رسیدم مسعود كنار ماشینش ایستاده و منتظر ما بود!
    از ماشین كه پیاده شدم دیدم امید روی صندلی جلوی ماشین مسعود كه به خواب رفته.
    مسعود از وضعیت مامان سوال كرد و وقتی شرایط رو بهش گفتم فقط شنیدم كه از روی عصبانیت بار دیگه چند فحش نثار مهشید كرد.
    ماشینم رو به داخل حیاط بردم و بعد امید رو كه همچنان خواب بود از ماشین مسعود بیرون آوردم و در آغوش گرفتم...رو كردم به مسعود و گفتم:بیا بریم داخل...
    نگاهی به ساعتش كرد و گفت:دو ساعت دیگه پرواز دارم برای مالزی وگرنه حتما" امشب می اومدم پیشت می موندم...
    با تعجب گفتم:مالزی؟!!!
    - آره...دارم یه شركت اونجا تاسیس میكنم كه یكی دو هفته ایی فكر كنم وقتم رو بگیره...امشب اومده بودم اینم بهت بگم كه نشد...
    سرم رو به علامت تایید حرفهاش تكون دادم و بعد چون باید هر چه زودتر برمیگشت با من و سهیلا خداحافظی كرد و رفت.
    امید رو به اتاقش بردم و روی تخت خوابوندمش...نگاهی به صورت معصوم و زیباش كردم...دوباره خم شدم و چندین بار صورتش رو بوسیدم و بعد از اتاق خارج شدم.
    ناخودآگاه به سمت اتاق مامان رفتم...روی تختش نشستم...به داروهای روی میز كنار تخت نگاه كردم...به یك یك وسایل مامان كه توی اتاق بود خیره میشدم...
    بالشتش...پتوش...ویلچر كنار اتاقش...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #176
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    احساس پسر بچه ی كوچكی بهم دست داده بود كه مادرش رو به بیمارستان بردن...به حضور مامان با وجود بیماریها و مشكلات جسمیش محتاج بودم...به محبتش...به نگاه گرمش...به دعاهای گاه و بیگاه هر لحظه اش...
    احساس میكردم اگه بلایی سر مامان بیاد دیگه به معنای واقعی تنها میشم...
    خدایا چرا مثل بچه ها شده بودم...چرا حس میكردم مشكلات هیچ وقت نمیخواد دست از سرم برداره...
    از روی تخت بلند شدم و به اتاقم رفتم...به لبه ی میز آرایشی كه گوشه دیوار بود تكیه دادم.
    درب اتاق رو نبسته بودم و همین باعث شد سهیلا با احتیاط كمی درب رو بیشتر باز كنه و وقتی دید به اون حالت ایستاده ام اومد داخل...كمی نگاهم كرد و گفت:سیاوش...اینقدر فكر و خیال نكن...نگران نباش...انشالله كه حال خانم صیفی هر چه زودتر خوب میشه و برمیگرده...
    پاسخی ندادم و فقط به نقطه ایی خیره بودم.
    توی مغزم دائم این سوالها تكرار میشد...اگه برنگرده خونه چی؟...اگه اتفاقی براش بیفته چی؟
    سهیلا به طرفم اومد و با صدایی كه سعی داشت آرامش ذاتی خودش رو به من منتقل كنه گفت:سیاوش خدا رو شكر كه به موقع رسوندیش بیمارستان...مطمئن باش خطری تهدیدش نمیكنه...تو رو خدا اینجوری مستاصل و نگران نباش...
    بی اختیار چشمهام پر اشك شده بود.
    رفتم به سمت تخت و نشستم...سرم رو بین دو دست كه به روی زانوهام بود گرفتم و در حالیكه به پاهام كه روی زمین بود نگاه میكردم قطرات اشك از چمشهام سرازیر شد...میدیدم كه چطور اشكهام پشت سر هم از نوك بینیم به روی كف اتاق می افتاد!
    صدایی از گلوم خارج نمیشد...فقط اشك می ریختم...به حال خودم..به حال زندگی مزخرفم...به حال امید...به حال مادرم كه در اثر فشارهای زندگی من حالا علاوه بر مشكل جسمی كه داشت قلبش هم تهدیدش كرده بود...
    سهیلا كنارم روی تخت نشست.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #177
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    حركت محبت آمیز دستش رو كه سعی داشت شونه ی من رو نوازش كنه احساس میكردم و بعد شنیدم كه گفت:سیاوش چرا درست گریه نمیكنی؟...چرا سعی نمیكنی با یه گریه ی كامل خودت رو تخلیه كنی...گریه كن...با صدای بلند گریه كن...اینجوری توی خودت نریز...بگذار راحت بشی...اینجوری كه داری به خودت فشار میاری خیلی بدتره...میخوای اصلا" من از اتاقت برم بیرون درب اتاقتم میبندم فكر میكنم تنها باشی راحتتری...
    از روی تخت بلند شد كه دستش رو گرفتم...
    احساس میكردم به آغوش كسی نیاز دارم تا در پناه اون گریه كنم...نیاز داشتم به كسی...به یك نفر...به یك شخص حالا هر كی باشه...فقط اون شخص در اون لحظه من رو تنها نگذاره...نمیدونم چه حسی بود اما هر چی كه بود سهیلا كاملا" اون رو درك كرد...كنارم نشست و اجازه داد در آغوشش گریه ی مردانه ایی رو سر بدهم...
    به نوازشش نیاز داشتم...سهیلا رو سخت در آغوش گرفته بودم و سهیلا هم در اوج پاكی و محبت سعی داشت با حرفهاش و نوازشهای بی نظیرش هر چه بهتر این امكان رو برای تخلیه ی روحی من فراهم كنه...
    صبح كه بیدار شدم سهیلا هنوز خواب بود...
    شب گذشته در اوج پاكی و بدون اینكه هیچ اتفاق بد و خاصی بین من و سهیلا افتاده باشه تا صبح اون رو در آغوش خودم گرفته بودم و هر دو به همون حالت به خواب رفته بودیم...
    سرم سنگین بود...نگاهی به ساعت مچیم انداختم...با حركت من سهیلا هم بیدار و بلافاصله از روی تخت بلند شد!
    نگاه شرمگین و متعجبش رو دیدم...مثل این بود كه خودشم باور نداشت شب گذشته رو در آغوش من بدون هیچ اتفاقی به صبح رسونده باشه...
    كمی با نگرانی به سر و وضع خودش و اطراف اتاق نگاه كرد...وقتی دید هیچ چیز غیر عادی اتفاق نیفتاده در حالیكه احساس شرم به چشمهای زیباش جذابیت فوق العاده ایی بخشیده بود گفت:میرم صبحانه رو آماده كنم...
    و بعد با عجله از اتاق بیرون رفت.
    از روی تخت بلند شدم و در حالیكه هنوز لباسهای شب گذشته به تنم بود و احساس خستگی از تنم بیرون نرفته بود به سمت حمام رفتم تا دوش بگیرم و صورتم رو اصلاح كنم...وقتی زیر دوش ایستادم حس میكردم سر دردم كم كم داره به آرامش میرسه...
    زمانیكه از حمام اومدم بیرون و لباسهام رو پوشیدم در حال گره زدن كراواتم جلوی آینه بودم كه درب اتاقم باز شد و امید با چهره ایی نگران داخل شد...به محض دیدن من گفت:بابا...مامان بزرگ كجاس؟
    به طرفش برگشتم و در آغوش گرفتم و بوسیدمش و براش توضیح دادم:دیشب كمی ضربان قلب مامان بزرگ دچار مشكل شده بود برای همین سریع بردمش تا دكترها حالش رو زودتر خوب كنن...چند روز دیگه برمیگرده خونه...
    امید با چشمهایی غمزده به من نگاه كرد و گفت: همه اش تقصیر توئه...تو اگه با مامان مهشید دعوا نمیكردی و توی حیاط سر و صدا نمیكردی و مامان مهشید اونقدر داد و فریاد نمیكرد الان مامان بزرگ حالش خوب بود...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #178
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    لحظاتی كوتاه به امید نگاه كردم و بعد سرم رو به علامت تایید گفته های امید تكان دادم و گفتم:تو درست میگی پسرم...اگه من عصبانی نمیشدم شاید مامان بزرگ اینجوری نمیشد...درست میگی من اشتباه كردم...حالا هم عذر میخوام...قول میدهم دیگه این وضعیت تكرار نشه...مطمئن باش مامان بزرگ هم حالش خوب میشه و به زودی میارمش دوباره خونه...حالا دیگه نگران نباش...باشه بابا؟
    امید سرش رو روی شونه ی من گذاشت و با بغض گفت: بابا...به مامان مهشید بگو من اصلا" دیگه دوستش ندارم...بهش بگو دیگه اینجا نیاد...من اصلا" نمیخوام ببینمش...
    روی سر و موهاش رو نوازش كردم و گفتم:باشه عزیزم...باشه...
    درب اتاق باز شد و سهیلا به داخل اومد...با لبخند به امید نگاه كرد و گفت: ای شیطون...كلی من رو ترسوندی...رفتم توی اتاقت دیدم نیستی...فكر نكردی من چقدر میترسم اگه تو یكدفعه غیب بشی...
    امید سرش رو از روی شونه ی من برداشت و با دیدن سهیلا مثل اینكه روحیه ی تازه ایی گرفته باشه با عشقی كودكانه به سمت سهیلا رفت و گفت:بیدار شدم اول رفتم اتاق مامان بزرگ دیدم نیست اومدم از بابا بپرسم كجاس...ترسوندمت سهیلا جون؟
    در ضمنی كه گره كراواتم رو جلوی آینه مرتب میكردم دیدم كه سهیلا خم شد و امید رو از روی زمین بلند و بغل كرد و بوسید و گفت:آره...خیلی ترسیدم...گفتم امید خوشگل من كجا رفته منو تنها گذاشته...مگه یادت رفته من چقدر از بازی قایم موشك می ترسم؟
    امید خندید و دست انداخت دور گردن سهیلا و بوسه ی محكمی از صورت سهیلا گرفت و گفت:ولی من این بازی رو خیلی دوست دارم...سهیلا جون قول بده امروز بعد از اینكه كارات تموم شد با هم بازی كنیم اما چون تو میترسی من قایم نمیشم...تو قایم شو من پیدات كنم...باشه؟
    سهیلا در حالیكه لبخند زیبایی به لبهاش نشسته بود قول این بازی رو به امید داد و بعد رو كرد به من و در ضمنی كه متوجه بودم هنوز از اینكه شب گذشته با وجودی كه هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده ولی شرم از این موضوع كه تا صبح در كنار من خوابیده در عمق نگاهش حس خاصی موج میزد خیلی سریع و كوتاه گفت صبحانه رو آماده كرده و بعد به همراه امید از اتاق خارج شدند.
    نگاهی به خودم در آینه انداختم و با یادآوری شرم نگاه سهیلا ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست...چقدر از اینكه در هر شرایطی سعی نكرده بودم مسائل رو با هم قاطی كنم از درون احساس رضایت میكردم.
    از اتاق كه خارج شدم به این فكر كردم بعد از صبحانه قبل از رفتن به شركت حتما" یكسر به بیمارستان برم و مامان رو هم ببینم.
    وقتی وارد آشپزخانه شدم سهیلا و امید حسابی با هم سرگرم گفتگو و خوردن صبحانه بودند.
    چند باری احساس كردم سهیلا مثل روزهای قبل نیست و سعی داره به نوعی از نگاه كردن به من فرار كنه و به همین خاطر خیلی بیشتر از روزهای قبل خودش رو با امید سرگرم كرده بود.
    امید بعد از خوردن صبحانه با شعفی كودكانه از روی صندلی بلند شد و به حیاط رفت.
    از پنجره دیدم كه مشغول بازی با دوچرخه اش شد.
    سهیلا هم خودش رو مشغول شستن چند تكه ظرف كرد...
    صبحانه رو كه خوردم از روی صندلی بلند شدم و كتم رو از پشت صندلی كناریم برداشتم و به تن كردم...وقتی سامسونتم رو برداشتم به سهیلا گفتم:خداحافظ.
    بر عكس همیشه كه سهیلا موقع خداحافظی تا جلوی درب هال بدرقه ام میكرد متوجه شدم همچنان خودش رو مشغول شستن ظرفها كرده...بدون اینكه به من نگاه كنه پاسخ كوتاهی به خداحافظی من داد...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #179
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    میدونستم به علت شرایط ایجاد شده در شب گذشته كمی دچار سردرگمی شده...دلم نمیخواست به خاطر یك اتفاق ساده كه در اوج پاكی رخ داده بود اینجوری معذب شده باشه!
    سامسونتم رو دوباره روی زمین گذاشتم و به طرفش رفتم.
    پشت سرش در فاصله ایی خیلی كم ایستادم...عطر موهای مشكی و زیبا و بلندش كه مثل آبشار تا كمرش ریخته بود احساس لذت خاصی بهم میداد...
    دست از شستن برداشت...فهمیده بود پشت سرش هستم...اما به سمت من برنگشت.
    به آهستگی لبهام رو به گوشش نزدیك كردم و گفتم:خودت خوب میدونی كه دیشب هیچ اتفاق خاص و بدی بین ما نیفتاده...پس اینقدر خودت رو در عذاب نگذار...فقط من یه تشكر به تو بدهكارم...به خاطر اینكه دیشب با حضورت در كنارم نگذاشتی تنهایی بیشتر از این آزارم بده بی نهایت ممنونتم...
    بعد شونه هاش رو گرفتم و به آهستگی سمت خودم برگردوندمش...دیدم تمام صورتش از اشك خیس شده

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #180
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بعد شونه هاش رو گرفتم و به آهستگی سمت خودم برگردوندمش...دیدم تمام صورتش از اشك خیس شده...با تعجب به صورت و چشمهای اشك آلودش نگاه كردم و گفتم:سهیلا؟!!!
    بغضش بیشتر شكسته شد و گفت:دست خودم نیست...باور كن دست خودم نیست ولی از صبح كه بیدار شدم پاك اعصابم بهم ریخته...
    - آخه چرا؟!!!...برای چی؟!!!
    - دائم به این فكر میكنم كه اگه دیشب در اون شرایط واقعا" اتفاقی افتاده بود و بعد از مدتی می فهمیدم كه باید تركت كنم و هیچ تعلقی بهم نداری اون وقت باید چیكار میكردم؟...دست خودم نیست سیاوش...
    سهیلا حق داشت دچار چنین اضطرابی بشه...هر چی باشه اون یه دختر پاك و معصوم بود كه در اوج محبت شب گذشته رو در كنار من گذرونده بود...اما من عمیقا" خوشحال بودم كه به پاكی و محبت اون خیانتی نكرده بودم و شب گذشته از شدت نیاز به فرار از تنهاییم بود كه اون رو فقط و فقط در آغوشم گرفته و در همون شرایط هم به خواب رفته بودم...
    صورتش رو میون دستهام گرفتم و گفتم:متاسفم سهیلا...متاسفم كه این موضوع اینقدر آزارت داده...ولی تاسف بیشترم به خاطر اینه كه هنوز من رو نشناختی و چنین فكری در موردم كردی...من واقعا دوستت دارم ولی قضیه ی شب گذشته یك مسئله ی دیگه بود...یك نیاز روحی بود كه به تو پیدا كرده بودم و تو با حضورت بهم آرامش دادی...
    دوباره در آغوشم گرفتمش...سپس در حالیكه گریه میكرد بی اراده او را بوسیدم...
    برای لحظاتی احساس كردم امید پشت پنجره ی آشپزخانه است نگاهی به پنجره انداختم كه باعث شد سهیلا هم به پنجره نگاه كنه و بعد با اضطراب گفت:امید پشت پنجره بود؟
    نگاه دقیق تری به پنجره و حیاط انداختم اما امید رو ندیدم و بعد گفتم:نه...برای یه لحظه حس كردم پشت پنجره بود اما مثل اینكه اشتباه كردم...
    سپس به سمت سامسونتم رفتم و اون رو برداشتم و برای دومین بار با سهیلا خداحافظی كردم و به حیاط رفتم.
    با نگاه حیاط رو در پی امید جستجو كردم...دیدم دوچرخه اش رو كنار باغچه گذاشته و خودش رو با بچه گربه ایی كه مدتی بود به حیاط رفت و آمد داشت سرگرم كرده.
    گفتم:امید دست به اون گربه نزنی بابا...ممكنه مریض باشه دستتم آلوده بشه...
    امید كه روی دو زانوش خم شده بود بلند شد و برای لحظاتی به من نگاه كرد و دوباره سوار دوچرخه اش شد و شروع كرد به بازی...
    به سمت ماشین رفتم و در ضمنی كه سامسونتم رو داخل ماشین میگذاشتم گفتم:رفتی داخل خونه یادت باشه دستهات رو بشوری...
    امید پاسخی به من نداد و فقط در حال بازی با دوچرخه اش بود.
    گفتم:من دارم میرم بابا...كاری نداری؟چیزی نمیخوای موقع برگشتن برات بخرم؟
    امید كه با سرعت عجیبی در حال بازی و ركاب زدن به دوچرخه اش بود گفت:نه...هیچی نمیخوام برو...خداحافظ.
    سوار ماشین شدم و از حیاط خارج و به سمت شركت حركت كردم اما قبل از رسیدن به شركت سری به بیمارستان زدم و از مامان احوالپرسی كردم.
    تا بعد از ظهر كه به خونه برگردم دوبار با منزل تماس گرفتم...برعكس همیشه كه امید پاسخ تلفنم رو میداد هر دفعه تلفن كردم سهیلا گوشی رو برداشت و وقتی سراغ امید رو میگرفتم میگفت كه امید یا توی حیاط داره بازی میكنه یا كارتون میبینه و اصلا در اون روز امید نیومد تا با من تلفنی صحبت كنه...!!! احساس كردم حسابی سرگرم شده و از شدت دلتنگیهاش برای من كاسته شده...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 18 از 40 نخستنخست ... 814151617181920212228 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/