وقتی درب آسانسور باز شد درب نیمه باز منزل مسعود نور داخل خونه رو به كوریدور ساختمان هم تابانده بود...
به سمت درب رفتم و چند ضربه ی كوتاه به درب زدم و سپس با فشار اندكی كه به درب دادم اون رو بیشتر باز كردم...
صدایی به گوش نمیرسید...برای لحظاتی مردد بودم كه برم داخل خونه یا نه!!!
با صدای بلند كه به خوبی درفضای منزل پیچید گفتم:مسعود؟...خونه ایی؟
و بعد از گذشت چند ثانیه صدای پایی به گوشم رسید و سپس صدای مادر مسعود رو شنیدم كه گفت:سیاوش تویی؟!!!...فكر كردم مسعود اومده...
از حضور خانم فرد یا همون مادر مسعود در اونجا تعجب كردم...هیچ وقت ندیده بودم كه مادر مسعود به منزل مجردی اون بیاد و همیشه از مسعود هم گله میكرد كه چرا برای خودش منزل جدا گرفته!
بعد از سلام و احوالپرسی مختصری كه بین من و مادرمسعود صورت گرفت گفتم:ببخشید خانم فرد خبر ندارید مسعود كی میاد خونه یا اصلا" الان كجاست؟
مادرمسعود كه همیشه زنی بود با چشمانی بسیار تیز بین و باهوش كمی سرتاپای من رو برانداز كرد و بعد گفت:سیاوش...بین تو و مسعود اتفاقی افتاده؟!!!...این یكی دو هفته ی اخیر احساس میكنم مسعود با تو هم مشكل پیدا كرده...
فهمیدم خانم فرد از ماجرا بی خبره برای همین در حالیكه سعی داشتم چهره ایی بی تفاوت به خودم بگیرم شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:نه...اتفاقی نیفتاده...من و مسعود مشكلی نداریم...
لبخند كنایه آمیزی به لبهای خانم فرد نشست و بعد گفت:خدا كنه كه اینطور باشه ولی یه نگاه به ساعتت بنداز...ساعت خیلی وقته از نیمه شبم گذشته و تو این وقت شب كه قاعدتا" باید پیش پسر كوچولوت و مادر بیمارت باشی با این وضع آشفته كه از سر و ریختت می باره اومدی خونه ی مجردی مسعود بعدم از من میپرسی مسعود كی میاد یا كجا رفته...خوب این چی رو نشون میده؟
میدونستم ناشی تر از اون عمل كردم كه بخوام با تظاهر به خونسردی و بی اطلاعی و یا بی تفاوتی خانم فرد رو از اونچه كه در ذهنش داشت دور كنم!
مادر مسعود به طرف درب هال كه من نزدیك اون بودم رفت و درب رو بست سپس دست من رو مثل مادری كه دست پسرش رو گرفته باشه گرفت و با خودش به هال برد و اشاره كرد كه روی یكی از راحتی ها بشینم و بعد خودش به سمت آشپزخانه رفت و دو فنجان قهوه ی فوری درست كرد و آورد...
حرفی برای گفتن به خانم فرد نداشتم اما حالتی از درماندگی و بی خبری كه از سهیلا بهم دست داده بود شاید اونقدر كلافه ام كرده بود كه واقعا"در اون لحظات نیاز به یك هم صحبت داشتم حتی اگر این هم صحبت خانم فرد باشه!!!
خانم فرد كه كت و دامن مشكی بسیار شیك و برازنده ایی به تن داشت روی راحتی رو به روی من نشست و یكی از فنجانها رو برای من و دیگری رو برای خودش برداشت و در همون حال گفت:مدتیه به رفتار مسعود مشكوك شدم!...احساس میكنم داره مسئله ایی رو از من پنهان میكنه...تو نمیدونی ولی من به خاطر ضربه ایی كه از پدر مسعود خوردم خیلی حساس و محتاط شدم...از مسائل مادی گرفته تا معنوی...برام فرقی نمیكنه...كلا سعی دارم در همه حال جانب احتیاط رو در نظر بگیرم...بعد از فوت پدر مسعود تمام مدارك و اسناد كه محضری به نام من شده بود بی كم و كاست پیش خودم بوده تا امروز...هیچ فعالیتی هم بدون اطلاع من انجام نشده...اما نمیدونم چرا چند وقتی بود كه نسبت به مسعود شك داشتم ولی سعی میكردم خودم رو راضی كنم كه دارم اشتباه میكنم تا اینكه هفته ی پیش وقتی توی خونه خودم وارد كتابخانه شدم حس كردم كمی بهم ریخته شده اونجا...این بهم ریختگی بیشتر مربوط میشد به كمد و كشوهای كنار كتابخانه كه معمولا من سندها و مدارك رو در اونجا نگهداری میكنم...وقتی خوب گشتم و همه چیز رو چك كردم متوجه شدم یكی از سندها نیست!
وقتی صحبت خانم فرد به اینجا رسید تعجب كردم...من مسعود رو خوب میشناختم اون آدمی نبود كه بخواد به اصطلاح سرمادرش كلاه بگذاره یا از اون دزدی كنه...اصلا" این كارها توی خون مسعود نبود...با اینكه اون لحظه از دست مسعود به خاطر اتفاقات اخیر دلخور بودم اما از طرز فكر مادرش كه میخواست اینطوری اونو زیر سوال ببره حال بدی بهم دست داد و گفتم:این چه حرفیه خانم فرد!!!...مسعود رو شما باید بهتر از من بشناسید...اون نیازی نداره به اینكه بخواد سندی رو بدون اطلاع شما برداره و ...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)