صفحه 16 از 40 نخستنخست ... 612131415161718192026 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 151 تا 160 , از مجموع 392

موضوع: رمان پرستار مادرم

  1. #151
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    وقتی درب آسانسور باز شد درب نیمه باز منزل مسعود نور داخل خونه رو به كوریدور ساختمان هم تابانده بود...
    به سمت درب رفتم و چند ضربه ی كوتاه به درب زدم و سپس با فشار اندكی كه به درب دادم اون رو بیشتر باز كردم...
    صدایی به گوش نمیرسید...برای لحظاتی مردد بودم كه برم داخل خونه یا نه!!!
    با صدای بلند كه به خوبی درفضای منزل پیچید گفتم:مسعود؟...خونه ایی؟
    و بعد از گذشت چند ثانیه صدای پایی به گوشم رسید و سپس صدای مادر مسعود رو شنیدم كه گفت:سیاوش تویی؟!!!...فكر كردم مسعود اومده...
    از حضور خانم فرد یا همون مادر مسعود در اونجا تعجب كردم...هیچ وقت ندیده بودم كه مادر مسعود به منزل مجردی اون بیاد و همیشه از مسعود هم گله میكرد كه چرا برای خودش منزل جدا گرفته!
    بعد از سلام و احوالپرسی مختصری كه بین من و مادرمسعود صورت گرفت گفتم:ببخشید خانم فرد خبر ندارید مسعود كی میاد خونه یا اصلا" الان كجاست؟
    مادرمسعود كه همیشه زنی بود با چشمانی بسیار تیز بین و باهوش كمی سرتاپای من رو برانداز كرد و بعد گفت:سیاوش...بین تو و مسعود اتفاقی افتاده؟!!!...این یكی دو هفته ی اخیر احساس میكنم مسعود با تو هم مشكل پیدا كرده...
    فهمیدم خانم فرد از ماجرا بی خبره برای همین در حالیكه سعی داشتم چهره ایی بی تفاوت به خودم بگیرم شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:نه...اتفاقی نیفتاده...من و مسعود مشكلی نداریم...
    لبخند كنایه آمیزی به لبهای خانم فرد نشست و بعد گفت:خدا كنه كه اینطور باشه ولی یه نگاه به ساعتت بنداز...ساعت خیلی وقته از نیمه شبم گذشته و تو این وقت شب كه قاعدتا" باید پیش پسر كوچولوت و مادر بیمارت باشی با این وضع آشفته كه از سر و ریختت می باره اومدی خونه ی مجردی مسعود بعدم از من میپرسی مسعود كی میاد یا كجا رفته...خوب این چی رو نشون میده؟
    میدونستم ناشی تر از اون عمل كردم كه بخوام با تظاهر به خونسردی و بی اطلاعی و یا بی تفاوتی خانم فرد رو از اونچه كه در ذهنش داشت دور كنم!
    مادر مسعود به طرف درب هال كه من نزدیك اون بودم رفت و درب رو بست سپس دست من رو مثل مادری كه دست پسرش رو گرفته باشه گرفت و با خودش به هال برد و اشاره كرد كه روی یكی از راحتی ها بشینم و بعد خودش به سمت آشپزخانه رفت و دو فنجان قهوه ی فوری درست كرد و آورد...
    حرفی برای گفتن به خانم فرد نداشتم اما حالتی از درماندگی و بی خبری كه از سهیلا بهم دست داده بود شاید اونقدر كلافه ام كرده بود كه واقعا"در اون لحظات نیاز به یك هم صحبت داشتم حتی اگر این هم صحبت خانم فرد باشه!!!
    خانم فرد كه كت و دامن مشكی بسیار شیك و برازنده ایی به تن داشت روی راحتی رو به روی من نشست و یكی از فنجانها رو برای من و دیگری رو برای خودش برداشت و در همون حال گفت:مدتیه به رفتار مسعود مشكوك شدم!...احساس میكنم داره مسئله ایی رو از من پنهان میكنه...تو نمیدونی ولی من به خاطر ضربه ایی كه از پدر مسعود خوردم خیلی حساس و محتاط شدم...از مسائل مادی گرفته تا معنوی...برام فرقی نمیكنه...كلا سعی دارم در همه حال جانب احتیاط رو در نظر بگیرم...بعد از فوت پدر مسعود تمام مدارك و اسناد كه محضری به نام من شده بود بی كم و كاست پیش خودم بوده تا امروز...هیچ فعالیتی هم بدون اطلاع من انجام نشده...اما نمیدونم چرا چند وقتی بود كه نسبت به مسعود شك داشتم ولی سعی میكردم خودم رو راضی كنم كه دارم اشتباه میكنم تا اینكه هفته ی پیش وقتی توی خونه خودم وارد كتابخانه شدم حس كردم كمی بهم ریخته شده اونجا...این بهم ریختگی بیشتر مربوط میشد به كمد و كشوهای كنار كتابخانه كه معمولا من سندها و مدارك رو در اونجا نگهداری میكنم...وقتی خوب گشتم و همه چیز رو چك كردم متوجه شدم یكی از سندها نیست!
    وقتی صحبت خانم فرد به اینجا رسید تعجب كردم...من مسعود رو خوب میشناختم اون آدمی نبود كه بخواد به اصطلاح سرمادرش كلاه بگذاره یا از اون دزدی كنه...اصلا" این كارها توی خون مسعود نبود...با اینكه اون لحظه از دست مسعود به خاطر اتفاقات اخیر دلخور بودم اما از طرز فكر مادرش كه میخواست اینطوری اونو زیر سوال ببره حال بدی بهم دست داد و گفتم:این چه حرفیه خانم فرد!!!...مسعود رو شما باید بهتر از من بشناسید...اون نیازی نداره به اینكه بخواد سندی رو بدون اطلاع شما برداره و ...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #152
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    خانم كمانی لبخند عمیقی به چهره آورد وگفت: میدونم...میدونم سیاوش...تو درست میگی...من مسعود رو خیلی خوب میشناسم اما همین باعث تعجب من شد...ببین تو خودت میدونی كه مسعود اصلا" نیازی به خونه ی كوچیك من و پدرش كه سالهاست توی محله ی باغ فرید خالی افتاده نداره...اصلا" اون خونه به نوعی دیگه از ذهن من پاك شده بود...من و پدر مسعود فقط5سال اونجا زندگی كردیم...وقتی مسعود به دنیا اومد از اونجا بلند شدیم و تا امروز فقط یكی دو بار مستاجر توی اون خونه ساكن بوده بعد از اونم كه سالهاست خالی افتاده بود برای خودش...همین منو متعجب كرده كه چرا مسعود باید سراغ سند اون خونه رفته باشه!!!...امشب اومدم اینجا كه از مسعود همین رو بپرسم اما خونه نبود منم با كلیدی كه قبلا بهم داده بود اومدم داخل و كمی فضولی كردم...كار سختی نبود سند رو خیلی زود پیدا كردم همراه با یك قولنامه ی اجاره...ولی حیف كه عینكم رو خونه جا گذاشتم و نمی تونم بخونم از چه تاریخی خونه رو اجاره داده و اصلا" به كی اجاره داده...وقتی تو زنگ زدی فكر كردم مسعود اومده و چون ماشین منو جلوی درب حیاط مجتمع دیده و چراغهای واحدشم روشن بوده خواسته با زنگ زدن به من حالی كنه كه داره میاد بالا...منم بلافاصله درب رو باز كردم یعنی برام مهم نیست باشی یا نباشی من هر وقت بخوام میام اینجا...اما بعدش دیدم تو اومدی اونم در حالیكه نشون از آشفتگی و مستاصل بودن داشتی و داری به نوعی دنبال مسعود میگردی!!!...
    تمام ذهنم من دنبال اون اجاره نامه بود...به خوبی میتونستم حدس بزنم كه اون اجاره نامه بی ربط با سهیلا و مادرش نیست و این تنها راه ممكن بود كه بتونم جای دقیق محل زندگی سهیلا رو بفهمم و برم اونجا...
    رو كردم به خانم فرد و گفتم:با این حساب یعنی مسعود اون خونه رو بدون اطلاع شما به كسی اجاره داده كه در واقع نمی خواسته شما بدونید اون مستاجر كیه...درسته؟
    به محض اینكه این جملات از دهان من خارج شد چهره ی خانم فرد به نوعی با شنیدنش حالتی از بهت و ناباوری به خودش گرفت و بعد به آرومی زیر لب گفت:نه...این امكان نداره...یعنی مسعود اون زنیكه رو پیداش كرده؟...وای خدای من...
    و بعد از روی راحتی بلند شد و به سمت میزناهارخوری كه در كنار دیوار بود رفت و سند و چند برگ كاغذی كه روی میز بود رو برداشت و دوباره برگشت وكاغذی رو به سمت من گرفت و گفت:سیاوش...اسم مستاجری كه اینجا نوشته شده رو برای من بخون...من اعصابم بهم ریخته عینكمم همراهم نیست ببینم این پسره ی بیشعور چه غلطی كرده...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #153
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    كاغذ رو از دست خانم فرد گرفتم و به نام مستاجر نگاهی انداختم.
    من اسم مادر سهیلا رو نمی دونستم اما همین قدر كه دیدم مستاجر نام برده در اون اجاره نامه یك زن هست حدسیاتم هر لحظه بیشتر به یقین نزدیك میشد و بعد با صدایی كه برای خانم فرد قابل شنیدن باشه اون اسم رو خوندم...
    در یك لحظه به قدری رنگ صورت خانم فرد تغییر كرد كه احساس كردم هر لحظه ممكنه سكته كنه!!!...و بعد این جمله از دهانش خارج شد:اول اون بابای بی همه چیزش...حالا نوبت این پسره ی بیشعوره...
    از روی راحتی بلند شدم و لیوان آبی از آشپزخانه آوردم و به دست خانم فرد دادم و در همون حال گفتم:اتفاق خاصی نیفتاده...فكر میكنم مسعود خونه رو به زنی اجاره داده كه شما خاطره ی خوشی از ایشون ندارید...درسته؟...منظورم زنی هست كه مدتهاست سایه اش رو روی زندگی خودتون احساس میكنید و مسبب این قضیه هم آقای فرد خدا بیامرزه باید باشه...درسته؟
    نمی خواستم علنا"به خانم فرد بگم كه من از همه چیز اطلاع دارم اما گویا این زن در اون شرایط نیاز داشت به برملا كردن حقایق و دردها و كمبودهایی كه در اثر این اتفاق بهش وارد شده بود...اون مثل تمام زنهای دیگه از این ستمی كه بهش شده بود سراسر وجودش رو نفرت و خشم پر كرده بود وتحت هیچ شرایطی حاضر نبود اسمی از سهیلا و مادر سهیلا برده بشه و هر گونه توجه و كمكی رو از طرف آقای فرد و حالا از طرف سیاوش نابجا تصور میكرد و خودش رو محق میدونست...
    بعد از اینكه گذاشتم نزدیك به 45 دقیقه حسابی با گفتن ناگفته های درونیش اندكی خودش و اعصابش رو كنترل كنه به آرومی براش جریان سهیلا و ورودش به منزلم و معرفی اون رو از طرف مسعود و وقایع پیش اومده در این چند روز اخیر رو تعریف كردم و در آخر بهش قول دادم سهیلا و مادر سهیلا رو از اون خونه كه در واقع ارزش مادی برای خانم فرد هم نداشت خارجشون كنم وبه آپارتمانی كه سال گذشته امید در قرعه كشی بانك برنده شده بود ببرمشون...سعی كردم بهش اطمینان خاطر بدهم كه مسعود قصدش از این كار كمك به اونها بوده نه پنهان كاری از مادرش ولی چون میدونسته خانم فرد ممكنه از این بابت خیلی عصبی بشه و از طرفی اونها هم واقعا نیاز به كمك داشتن مجبور شده تا حدی مخفی كاری كنه...
    خانم فرد كه تا حدودی آرامش گرفته بود نگاه دقیقی به صورت من انداخت و گفت:سیاوش...من میدونم تو چه مشكلاتی رو در این چند سال اخیر پشت سر گذاشتی ولی واقعا"فكر میكنی سهیلا دختر مناسبی برای زندگی مجدد تو باشه؟
    كمی از قهوه رو خوردم و در حالیكه نفس عمیق و صدا داری كه نشان از سردرگمی من بود گفتم:نمیدونم...واقعا" بعضی لحظات توی جواب این سوال درمونده میشم...اما در حال حاضر چیزی كه برام مهمتر از خودم شده وابستگی امید به سهیلاست...امید دفعه ی قبل كه مسعود خواست سهیلا دیگه به خونه ی من نیاد دچار تب عصبی شد...نمیخوام دوباره این شرایط پیش بیاد...یعنی فعلا" هدفم اینه...دوم اینكه شنیدن این موضوع كه مسعود اومده خونه ی من و سهیلا رو جلوی امید كتك زده برام گرون تموم شده...مسعود حق این كارو نداشته...هر جور فكر میكنم می بینم باید مسعود رو ببینم و یكسری توضیح از خودش بخوام و الان كه آدرس این خونه رو میبینم و با توجه به اطمینان شما از اینكه این خونه در اجاره ی مادر سهیلاست حدس میزنم مسعود وسهیلا باید اونجا باشن...
    . میخوای بری اونجا؟
    . آره...باید با مسعود صحبت كنم و سهیلا رو هم ببینم.
    . سیاوش...قول بده كه اون دختره و مادرش رو از خونه ی من بیاری بیرون...من به بقیه ی قضایا كاری ندارم اما نمیخوام سایه ی این دوتا حتی روی موكت پاره ایی از اونچه كه مربوط به من و زندگی من میشه هم بیفته...متوجه میشی منظورم چیه؟
    سرم رو به علامت تایید تكان دادم و گفتم:بهتون قول میدم در اولین فرصت اونها رو به جایی كه گفتم منتقل كنم...اون واحد آپارتمانی خالی افتاده...ولی فقط امیدوارم حدسم درست باشه و هر دوی اونها الان توی خونه ی شما باشن

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #154
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    از روی راحتی كه نشسته بودم بلند شدم.
    همزمان با من خانم فرد هم بلند شد و همراه من تا جلوی درب هال اومد و گفت:سیاوش ممنونم كه داری این كابوس رو از من دور میكنی...من همیشه تو رو مثل مسعود می دونستم اما یه چیزی میخوام بهت بگم...شاید زیادم این حرف جالب نباشه اما امیدوارم اگه یه روزی واقعا" خواستی سهیلا رو به زندگی خودت وارد كنی از اون روز به بعد هیچ وقت دیگه جلوی چشم من نیای...چون من واقعا" از این دختره و مادرش متنفرم.
    با اینكه شرایط عصبی خوبی نداشتم اما با شنیدن این حرف خنده ام گرفت و گفتم:خانم فرد شما از سهیلا و مادرش متنفرید از من كه متنفر نیستید...
    خانم فرد نگاه اخم آلود مادرانه ایی به من كرد و پاسخی نداد.
    بعد از خداحافظی به آدرسی كه از روی اجاره نامه یادداشت كرده بودم نگاهی انداختم و از آپارتمان خارج و سوار ماشین شدم و حركت كردم

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #155
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    بعد از خداحافظی به آدرسی كه از روی اجاره نامه یادداشت كرده بودم نگاهی انداختم و از آپارتمان خارج و سوار ماشین شدم و حركت كردم...به ساعتم نگاه كردم.دیر وقت بود و باید برمیگشتم به خونه...
    دلم بی دلیل نگران خونه شده بود!
    از رفتن به آدرسی كه نوشته بودم در اون لحظه منصرف شدم و مسیر رو تغییر دادم و به سمت خونه حركت كردم.
    وقتی رسیدم جلوی درب؛ماشین مسعود رو دیدم كه جلوی درب پارك شده!!!
    به محض اینكه ماشین رو متوقف كردم مسعود از ماشین خودش پیاده شد و به طرف من اومد.
    ماشین رو خاموش كردم و در حالیكه به مسعود نگاه میكردم پیاده شدم.
    مسعود سلام كوتاهی كرد و گفت:منتظرت بودم...
    به ماشین تكیه دادم و نگاهش كردم.
    چهره اش گرفته و خسته بود.
    او هم به ماشین تكیه داد و سیگاری از پاكت بیرون كشید و آتش زد...دود غلیظی رو به فضا فرستاد و بعد گفت:این وقت شب كجا رفته بودی؟
    جوابش رو ندادم و فقط نگاهش میكردم...شاید هم میخواستم با این كار كمی به اعصابم تسلط پیدا كنم!
    مسعود ادامه داد:اومدم جلوی خونه از بالای درب نگاه كردم دیدم چراغهای خونه خاموشه و فقط چراغ خواب اتاق امید و اتاق خانم صیفی روشن بود...ماشین تو هم توی حیاط نبود...فهمیدم خونه نیستی...منتظر شدم تا برگردی...
    با كلافگی خاصی كه كاملا" در كلامم مشهود بود گفتم:خوب حالا كه میبینی اومدم...
    دوباره دود غلیظی رو از دهان خارج كرد و در حالیكه به خونه های رو به رو خیره بود گفت:سیاوش میدونم از دستم عصبانی هستی ولی...
    - ولی چی مرد حسابی؟!!!...تو هیچ معلوم هست چه مرگت شده؟...از اهواز برگشتی یكباره اومدی خونه ی من جلوی امید گرفتی سهیلا رو كتك زدی بعدم برداشتی بردیش...معلوم نیست كدوم گوری رفتی...مسعود تو فكر نكردی امید از دیدن این صحنه...
    - امید كم از این صحنه ها ندیده...مگه تو با مهشید كم درگیر بودی؟
    - احمق من با مهشید با تمام مشكلاتی كه داشت اگرم درگیر بودم هیچ وقت جلوی چشم امید دست روی مهشید بلند نكردم...از همه ی اینها گذشته مسعود تو چرا اینقدر عوض شدی؟...تو چرا حركاتت با منی كه اینقدر خودم مشكل دارم و تو بهتر از هر كسی از مشكلاتم خبر داره مثل دیوونه ها شده؟!!!
    - سیاوش...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #156
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    زهرمارو سیاوش...میخوام بدونم تو اصلا" تكلیف خودتو با خودتم میدونی چیه؟...نه ولله...به خدا قسم اگه خودتم بدونی!...چرا داری بلاتكلیفی خودت با خودت رو به زندگی منم منتقل میكنی؟...مرد حسابی تو یه روز عاشق دختری شدی كه بعد فهمیدی خواهرته خوب این...
    به محض اینكه این حرف رو زدم مسعود سیگارش رو انداخت و به سمت من برگشت و با دو دست یقه ی پیراهن منو گرفت كه بلافاصله با حركتی سریع هر دو دستش رو از یقه ی پیراهنم جدا كردم و این بار من یقه ی اون رو گرفتم و محكم كوبیدمش به ماشین...!
    هیچ وقت فكرشم نمیكردم روزی برسه كه چنین برخوردی بین من و مسعود پیش بیاد!!!
    در این موقع بلافاصله درب ماشین مسعود باز شد و سهیلا با عجله از صندلی جلوی ماشین پیاده شد و به سمت ما دوید و با صدایی آهسته و نگران رو به من گفت:سیاوش تو رو قرآن...كوتاه بیاین...مسعود بس كن...نصفه شبه...الان مردم از خونه هاشون میریزن بیرون...
    دستم رو از یقه ی مسعود جدا و به سهیلا نگاه كردم.
    صورتش زیر نور چراغهای خیابان كاملا"مشخص بود كه چقدر از برخورد میان من و مسعود وحشت كرده!
    وقتی خوب به صورتش نگاه كردم در ابتدا باورم نشد!
    از مسعود فاصله گرفتم و قدمی به طرف سهیلا برداشتم...
    زیر چشم چپش به شدت كبود شده بود و قسمتی از گوشه ی لبهاش هم ورم كرده و خونمردگی قابل ملاحظه ایی در اون قسمت دیده میشد!!!
    چشمهای زیبای سهیلا در زمانی كوتاه به دریایی از اشك تبدیل شد و سپس سیل وار اشكها به روی گونه هاش سرازیر شدند و بعد با همون حال گفت:به جون هم نیفتین...شما ها دوستهای صمیمی هستین...نگذارین فكر كنم حضور من این دوستی رو داره به گند میكشه...
    صدای مسعود رو شنیدم كه گفت:تو خفه شو...
    برگشتم به سمت مسعود و سرتاپای اون رو نگاهی حاكی از تحقیر كردم و گفتم:تو خجالت نمیكشی؟!...دست روی زن بلند میكنی؟...غیرت و مردونگی به اصطلاح برادرانه ات رو با چی خواستی نشون بدهی؟...با حماقتت؟...كدوم غیرت؟...كدوم مردونگی...مسعود تو مرد نیستی...
    مسعود به طرف من اومد و با شدت هر چه تمامتر مشتی به صورت من زد...!
    توقع این یكی رو دیگه اصلا" نداشتم و از اونجایی كه ناگهانی این حركت رو كرده بود برای لحظاتی كوتاه تعادلم رو از دست دادم...اما خیلی سریع خودم رو كنترل كردم.
    صدای التماس آمیز سهیلا رو شنیدم كه رو به مسعود كرد و گفت:مسعود تو رو قرآن بس كن...خدایا

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #157
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    صاف ایستادم و خونی كه از گوشه ی لبم سرازیر شده و طعم گس و نامطلوب اون رو در دهانم احساس كرده بودم با دست پاك كردم...به طرف مسعود رفتم و در حالیكه به آرامی با مشت گره كرده ام ضربات پشت سرهمی به سینه ی مسعود زدم گفتم:منتظر من بودی كه مشت حواله ی صورتم كنی...آره؟...خیلی خوب...منتظر بقیه اشم...ولی به جون امیدم قسم اگه یكبار دیگه حركتت رو تكرار كنی همین جا زیر مشت و لگدم خوردتت میكنم.
    مسعود برگشت و با كف دست محكم روی سقف ماشین من كوبید و گفت:سیاوش لعنت به تو...لعنت به مرام نداشته ی تو...لعنت به شرف و غیرت نداشته ی تو...
    رفتم پشت سرش ایستادم و گفتم:باشه...اما تو كه مظهر بامرامی و شرف و غیرتی بگو كجا از من بی مرامی و بی غیرتی و بی شرفی دیدی؟...كجا؟
    به سهیلا اشاره كردم و بعد رو به مسعود ادامه دادم:من از كجا این خانم رو میشناختم؟...هان؟...از كجا؟...كی به من معرفیش كرد؟...كی؟...كی گفت یه آدم مطمئن سراغ داره كه میتونه بیاد خونه ی من و هم از بچه ام مراقبت كنه هم از مادر مریضم...كی؟
    مسعود به سمت من برگشت و گفت:من...من گفتم...ولی فكرشم نمیكردم این كثافتكاری رو شروع كنی...
    - كدوم كثافتكاری مرد حسابی؟!!!...چه خطایی كردم؟!!!...این كه دست از پا خطا نكردم و مثل تو چنگ به جون هر دختری ننداختم كثافت كاری بوده؟...اینكه حرمت نگه داشتم و دست از پا خطا نكردم و احترامت رو در جایی كه لایقش نیستی حفظ كردم نشونه ی بی غیرتی و بی شرفی و نداشتن مرامم بوده؟!!!...از این خانمی كه اینجا ایستاده سوال كردی كه تا به حال چه حركتی ناشی از نامردی و بی مرامی از من سرزده كه حالا اینجوری زیر تیغ تهمت داری تیكه پاره ام میكنی؟
    سهیلا به طرف من و مسعود اومد و گفت:من براش همه چیزو گفتم به خدا...مسعود من كه گفتم سیاوش چقدر پاك و مرد صفته...چرا باز داری حرف خودت رو میگی؟
    مسعود دوباره به سمت من برگشت و گفت:سیاوش اومدم فقط بهت بگم نامردی رو در حق من تموم كردی...فكرشم نمیكردم روزی به سهیلا كه شاید اگه دو سه سال دیگه كوچیكتر از سن الانش بود میتونست جای دخترت هم باشه اینجوری چشم داشته باشی...من به قبر خودمم می خندیدم اگه حدس میزدم تو همچین آدمی باش

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #158
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    سهیلا با صدای بلند گفت:خفه شو مسعود...
    به سهیلا نگاه كردم و گفتم:نه...بگذار حرفاش رو بگه...
    و بعد رو كردم به مسعود و گفتم:فقط یه سوال ازت میپرسم كه اگه راست و حسینی جوابمو بدهی به همون شرفم كه از نظر تو ندارمش و بی غیرت عالمم قسم میخورم كه تصمیم آخرم رو همین جا میگیرم.
    مسعود به چشمهای من خیره شد و منتظر موند تا من سوالم رو بپرسم.
    به مسعودنزدیكتر شدم طوریكه فاصله ی خیلی كمی بین من و او ایجاد شد و بعد گفتم:واقعا"این رفتار و حركات اخیرت از روی غیرت واقعی یك برادر نسبت به سهیلاست؟
    قطرات درشت عرق كه روی پیشونی مسعود نشسته بود یكی یكی سر میخورد و از بالای ابروهاش به كناره های پیشونیش هدایت میشد و از اونجا به پایین صورتش سرازیر میشدن...
    نگاهی به سهیلا كرد و بعد دوباره به من نگاه كرد و گفت:آره...
    میدونستم داره دروغ میگه...مطمئن بودم...ایمان داشتم كه مسعود حس دیگه ایی جدا از احساس یك برادر به سهیلا هنوز در وجودش شعله ور هست...اما نمی تونستم اون حس رو از درونش بیرون بكشم...
    نفس بلند و عصبی كشیدم و گفتم:واقعا فكر میكنی اگه من به سهیلا علاقه مند بشم بی غیرت و بی شرفم؟
    مسعود سرش رو به علامت تایید حرف من تكان داد اما حرفی نزد.
    از مسعود فاصله گرفتم و در حالیكه اعصابم به شدت بهم ریخته بود گفتم:باشه...پس همین الان سهیلا رو از اینجا ببر...بیشتر از این اعصاب منو خراب نكن...مسعود گمشو دیگه نمیخوام ریختت رو ببینم...واقعا برات متاسفم...
    سهیلا با گریه قدمی به سمت من برداشت و گفت:ولی سیاوش...من كلی التماسش كردم كه منو پیش تو برگردونه...
    با عصبانیت رو كردم به سهیلا و گفتم:تو خیلی بیجا كردی...مسعود درست میگه...شاید اگه چند سالی از الانت كوچیكتر بودی جای دختر منم می تونستی باشه...مگه نه مسعود؟...شایدم حق با مسعود باشه كه اگه به خواهرش علاقه پیدا كنم نهایت بی غیرتی و بی شرفی من باشه...حالا با مسعود از اینجا برین...نمیخوام شرف و غیرتم زیر سوال بره...میفهمی چی میگم مسعود؟...نمیخوام شرف و غیرتم توسط تو یكی زیر سوال بره...
    و بعد از هر دوی اونها فاصله گرفتم و به سمت درب حیاط رفتم.
    صدای دویدن سهیلا رو پشت سرم شنیدم...برگشتم و سهیلا ایستاد...رو كردم به مسعود و گفتم:نامرد عالمم اگه دیگه اسمت رو بیارم مسعود...فقط اینقدر مرد باش كه وقتی از اینجا گورت رو گم كردی بشینی و به غیرت و شرف خودت فكر كنی...حالا دیگه گمشو...
    سهیلا به طرف من اومد و گفت:سیاوش تو رو خدا...حداقل جازه بده من حرف بزنم...اجازه بده بیام توی خونه...سیاوش تو كه میدونی من...
    به میون حرف سهیلا رفتم و گفتم گه نمیخوام یك دقیقه هم نه تو ونه مسعود رو ببینم...
    سهیلا با گریه گفت:چرا من؟...من بدبخت چیكار كردم؟...مسعود طرز فكرش اینه تو چرا منو از خودت دور میكنی؟...سیاوش چرا داری اینطوری میكنی؟
    با كلیدم درب حیاط رو باز كردم و دوباره به سمت ماشین برگشتم و سوار شدم و ماشین رو به داخل حیاط هدایت كردم.
    نور چراغ ماشین كه در اون لحظه به انتهای حیاط هم رسیده بود باعث شد متوجه ی حضور امید كه بلیز و شلوار خوابش رو به تن داشت و در حالیكه دمپایی هم به پاش نبود و وسط حیاط جلوی درب پاركینگ ایستاده بود نظرم رو به خودش جلب كنه!!!
    خدای من...!!!...این وقت شب!!!...امید الان باید قاعدتا"خواب و توی اتاق خودش بود...اما حالا اون با وضعی آشفته در حیاط ایستاده بود!!!
    از ماشین پیاده شدم و در حالیكه با شك و تردید چراغهای حیاط رو روشن میكردم به سمت امید رفتم...
    سهیلا هم وارد حیاط شده بود و متوجه بودم كه پشت سر من به سمت امید داره میاد...
    وقتی به نزدیك امید رسیدم متوجه شدم به شدت میلرزه و شلوارش خیس شده...!!!
    تمام صورت و موهای قشنگش از عرق خیس بود!!!
    امید رو در آغوش گرفتم و تازه متوجه شدم كه به شدت تب كرده!!!...وقتی به صورتش نگاه كردم با صدای ضعیفی گفت:بابا...ببخشید...نتونستم خودمو نگه دارم شلوارم خیس شد...
    و بعد در حالتی از ضعف و بیهوشی قرار گرفت...
    خدایا...چقدر باید خدا خدا میكردم تا صدای منو بشنوی؟
    امید رو كه حالا كاملا" بی حال شده بود بیشتر در آغوشم فشردم و سرش رو بوسیدم و در حالیكه بی اختیار صورت خودمم از اشك خیس شده بود گفتم:اشكالی نداره عزیزم..اصلا" اشكالی نداره...بابا الان لباست رو تمیز میكنه پسرم...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #159
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    خدایا...چقدر باید خدا خدا میكردم تا صدای منو بشنوی؟
    امید رو كه حالا كاملا" بی حال شده بود بیشتر در آغوشم فشردم و سرش رو بوسیدم و در حالیكه بی اختیار صورت خودمم از اشك خیس شده بود گفتم:اشكالی نداره عزیزم..اصلا" اشكالی نداره...بابا الان لباست رو تمیز میكنه پسرم...
    امید رو در آغوش گرفتم و بلند شدم.
    سهیلا نگران حال امید شده بود و سعی داشت از من بگیرش اما من در اون شرایط به شدت عصبی شده بودم برای همین با عصبانیت و تقریبا" صدایی كه به فریاد بیشتر شباهت داشت گفتم:برو كنار سهیلا...
    سهیلا قدمی به عقب برداشت و گفت:فقط میخوام كمك كنم حال تنفسی امید بهتر بشه...سیاوش الان وقت احساسی عمل كردن نیست...امید تبش بالاست و بیهوش شده...بگذار كمكت كنم...خواهش میكنم...
    نمیدونستم باید چیكار كنم و از طرفی امید در آغوشم كاملا" از حال رفته بود و متوجه بودم كه تنفس امید گاهی قطع و زمانی با كشیدن فقط یك نفس عمیق نمایش داده میشه...
    خواستم برگردم به سمت ماشین كه دیدم مسعود پشت سرم ایستاده و با جدیت در حالیكه امید رو از آغوش من میگرفت گفت:خریت نكن...بگذار سهیلا كارشو بكنه...تا تو بخوای این بچه رو به درمانگاه برسونی شاید هر اتفاقی بیفته...
    و بعد امید رو از من گرفت و خیلی سریع به همراه سهیلا وارد هال شدند.
    وقتی مسعود امید رو روی زمین قرار داد سهیلا خیلی سریع اقدام كرد به برگردوندن حالت عادی تنفسی امید.
    متوجه شدم بعد گذشت چند دقیقه كه برای من یك عمر گذشته بود كم كم حالت عادی پیدا كرده و سپس به آرومی چشمهای قشنگش باز شد و با بغض گفت:بابا...
    كنار امید روی زمین نشستم و مسعود طرف دیگه ی امید نشسته بود.
    سهیلا از روی زمین بلند شد و دیدم كه به سمت حمام رفت.
    امید رو بار دیگه در آغوش گرفتم و بوسیدم.
    به محض اینكه چشمش به مسعود افتاد شروع كرد به گریه كردن و در حالیكه سرش رو به سینه ی من فشار میداد و نمی خواست به مسعود نگاه كنه گفت:بابا بگو سهیلا جون بمونه...بگو اینجا بمونه...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #160
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    روی سر امید رو بوسیدم و در حالیكه نگاه عصبیم به مسعود خیره شده بود گفتم:باشه میگم...میگم عزیزم.
    امید رو در آغوش گرفتم و از روی زمین بلند شدم و به سمت حمام رفتم چون باید لباسش رو عوض میكردم.
    سهیلا آب حمام رو آماده كرده بود و خواست در حمام كردن امید به من كمك كنه اما وقتی فهمید نیازی به حضورش ندارم از حمام خارج شد و من به تنهایی امید رو شستم و لباسش رو عوض كردم و این در حالی بود كه امید دائم نگران بود نكنه وقتی از حمام خارج بشه ببینه كه سهیلا رفته!!!
    وقتی از حمام بیرون آوردمش سهیلا هنوز پشت درب حمام به انتظار ایستاده بود و به محض اینكه امید رو دید اون رو در آغوش كشید و بعد به اتاق خوابش برد.
    به دلیل اینكه امید رو شسته بودم پیراهن و شلوارم كمی خیس شده بود اما برام اهمیتی نداشت و رفتم به هال و روی یكی از راحتی ها نشستم.
    مسعود نبود حدس زدم باید به حیاط رفته و یا جلوی درب منتظر سهیلا باشه.
    احساس خستگی تمام وجودم رو گرفته بود اما جسمم نبود كه حس خستگیش كلافه ام میكرد بلكه روحم خسته بود.
    احساس میكردم بنده ی فراموش شده ی خدا هستم چرا كه هر چی صداش كرده بودم جوابی نگرفته بودم!
    از روی راحتی بلند شدم و به اتاق مامان رفتم خوشبختانه داروهای آرام بخشی كه میخورد خیلی قوی بود و با وجود سر و صداهای ایجاد شده در خانه هنوزم بیدار نشده بود!
    به اتاق خودم رفتم و لباسهام رو عوض كردم و دوباره به هال برگشتم.
    از پنجره ی مشرف به حیاط نگاهی به بیرون انداختم و دیدم درب حیاط بسته است!!!
    مطمئن بودم مسعود درب حیاط رو بسته...پس خودش كجا بود؟!!!...یعنی هنوز توی ماشینش جلوی درب حیاط منتظره؟
    به یاد حرفهاش افتادم...از یادآوری اینكه چطور من رو متهم به اون صفات كرده بود دندانهام رو با عصبانیت به روی هم فشار میدادم...
    خدیا مسعود چطور میتونست با توجه به شناختی كه از من داره اینطور من رو متهم كنه؟!!!
    صدای آهسته ی بسته شدن درب اتاق امید باعث شد از افكارم فاصله بگیرم.
    به سمت صدا برگشتم و دیدم سهیلا با چهره ایی خسته اما مهربان از اتاق خارج شده و به من نگاه میكنه...
    نمی خواستم به عمق نگاهش فكر كنم...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 16 از 40 نخستنخست ... 612131415161718192026 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/