صفحه 15 از 40 نخستنخست ... 511121314151617181925 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 141 تا 150 , از مجموع 392

موضوع: رمان پرستار مادرم

  1. #141
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    قبل از خارج شد از منزل به اتاق مامان و امید هم سری زدم.هر دو خواب بودن...جلوی درب اتاق امید ایستادم و برای لحظاتی به صورت امید نگاه كردم...چقدر امید رو دوست داشتم فقط خدا میدونه...با اینكه یادگاری از یك زندگی فوق العاده مزخرف و پر از طنش همراه با خاطره هایی مشمئز كننده بود اما این بچه از پوست و خون خودم بود...
    حس میكردم تمام وجودم در وجود امید خلاصه شده...دلم نمیخواست هیچ وقت كمبودی در زندگی داشته باشه...هیچ وقت غمی به دلش راه پیدا كنه...هیچ وقت اشكی از چشمهاش سرازیر بریزه...اما چقدر دردناك بود وقتی به حقیقت امر فكر میكردم...
    امید...این پسر كوچولوی8ساله ی من به اندازه ی یك دنیا غم در درون قلب كوچكش انبار كرده بود...فقدان مادر و محبت مادری حتی در زمان حضور مهشید...و حالا...حالا میدونستم كه امید با وجود سن كمش شاهد نفرت انگیزترین صحنه های زندگیش بوده...صحنه هایی كه كوه رو از پا درمیاره...اما این بچه با تمام كودكی خودش بدون اینكه كلامی در این مورد با من یا هیچ كس دیگه حرفی زده باشه به تنهایی بار غصه هاش رو به دوش كشیده بوده...!!!
    از اتاق امید خارج شدم و از خونه بیرون رفتم.
    اونقدر فكرم مشغول بود كه به كل یادم رفت از سهیلا خداحافظی كنم و بدون اینكه اون رو ببینم سوار ماشین شدم و از حیاط خارج و به سمت شركت راه افتادم.
    اون روز توی شركت تا ساعت3یعنی زمان بعد از جلسه و خوردن ناهار به قدری گرفتار بودم كه حسابی كلافه شده بودم...هر بار كه خواسته بودم با منزل تماس بگیرم موضوعی پیش اومد كه مجبور شدم از تماس با خونه در اون لحظه منصرف بشم...
    ساعت3:20بود كه از منزل تماس گرفتن.
    وقتی گوشی رو برداشتم صدای شاد و سرحال امید رو شنیدم كه گفت:سلام بابا.
    - سلام پسر گلم...چطوری بابا؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #142
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - خوبم...بابا...عمو مسعود برام یه ماشین كنترلی گنده خریده كه میتونم سوارش بشم...از اونها كه شبیه ماشینهای جیپ توی فیلمهای جنگیه...
    كمی به فكر فرو رفتم و گفتم:مگه عمو مسعود اومده خونه ی ما؟!!!
    - نه بابا...گفت دو روز دیگه میاد...گفت از اهواز برام خریده خودشم الان اونجاس...بابا نمیشه ما بریم اهواز؟
    - نه عزیزم...عمومسعود گفته دو روز دیگه میاد ما كجا بریم اهواز؟
    - آخه من میخوام زودتر ماشینمو ببینم.
    - نه پسرم...بچه بازی در نیار تو دیگه مرد بزرگی شدی صبر كن دو روز دیگه عمو مسعود میاد...چرا ادای بچه ها رو درمیاری؟
    صدای اه گفتن امید كه با عصبانیت ادا شده بود رو شنیدم و بعد صدای سهیلا رو شنیدم كه سلام كرد...
    فهمیدم امید گوشی رو با عصبانیت از حرف من به سهیلا داده و خودش رفته...
    بعد از اینكه پاسخ سلام سهیلا رو دادم اولین سوالی كه به ذهنم رسید این بود:مسعود با تو هم صحبت كرد؟
    - نه...امید گوشی رو برداشت اونم فقط با امید صحبت كرد...
    - متوجه شد تو اونجایی؟
    - نه فكر نمیكنم...تو نگرانی سیاوش؟
    - نگران؟
    - آره...ناراحتی از اینكه من اینجا هستم؟
    - ناراحت نیستم...اما اصلا" دلم نمیخواد مسعود رو هم ناراحت كرده باشم...
    - و بودن من در اینجا مسعود رو ناراحت میكنه...درسته؟
    - فكر میكنم اینطور باشه.
    - و نبودنم در اینجا تو رو ناراحت نمیكنه؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #143
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - من هیچ وقت توی زندگیم سعی نكردم به خودم خیلی اهمیت بدهم...شاید به خاطر این باشه كه ناراحتی و دست و پنجه نرم كردن با مشكلات همه ی وجودم رو گرفته...اینقدر كه همیشه به دیگران اهمیت دادم شاید یك سومشم به خودم اهمیت نداده باشم...
    - من عضو دیگران نیستم برای تو؟...من حتی به اندازه ی دیگران هم ارزش ندارم برات میدونم...میدونم ناراحتی من اهمیتی نداره برات...باشه سیاوش...شاید فكر كنی خیلی بی شخصیت هستم كه اینقدر راحت میگم عاشقتم...اما مهم نیست من بازم میگم...دوستت دارم...عاشقتم...اما با وجود این راضی نیستم یك لحظه حضورم باعث ناراحتی و حتی نگرانی تو بشه...میدونی چرا؟...چون عاشقتم...چون دوستت دارم...اما خودت میدونی امید رو نمیتونم اینجوری رهاش كنم...خانم صیفی هم بدون حضور پرستار دچار مشكل میشه...پس فقط تا وقتیكه پرستار مناسب پیدا نكردی توی خونه ات هستم...بهتره همین الان آگهی بدهی برای استخدام یك پرستار...به خدا سیاوش با تمام وجودم دوستت دارم...میدونم قبولم نداری و شاید اصلا" باورمم نداشته باشی...رفتار و حركاتت نشون میده بودن و نبودنم چقدر برات بی اهمیته...اونقدر كه موقع خروج از خونه حتی ارزش نگاه كردن هم نداشتم...ولی با تمام این تفاسیر فقط میخوام اینو بدونی كه...
    صداش بغض دار شد و كاملا" فهمیدم كه دیگه به گریه افتاده!!!
    در حالیكه گوشی رو كنار گوشم نگه داشته بودم پیشونی ام رو به دست دیگرم تكیه دادم و با كلافگی گفتم:سهیلا...تو میدونی من چقدر مشكل دارم...توی خونه...توی شركت...
    - اگه تموم مشكلات خونه ات رو به دوش بگیرم چی بازم حاضر نیستی برای من و عشق من اهمیت قائل بشی؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #144
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    گوش كن سهیلا...خواهش میكنم...حداقل تا یه مدتی نگذار فكرم درگیرتر از اینی كه هست بشه...به خدا دیگه دارم حس میكنم كم آوردم...سهیلا...من آدم بی انصافی نیستم...باور كن منم مثل همه ی مردها و آدمهای دیگه احساس دارم...منم تمایلاتی برای خودم دارم...ولی تو كه به قول خودت توسط مسعود از تمام مشكلات من خبرداری...دیروز هم دیدی كه امید و رفتارش باعث شد پی به چه حقیقتی ببرم...به خدا فكرم مشغوله...سهیلا به جون امیدم كه از همه چیز برام باارزش تره نمیخوام اشك و ناراحتی تو رو ببینم...منم شعور دارم...حس تو رو میفهمم ولی حداقل تو اینو درك كن كه اصلا" در موقعیتی نیستم كه...
    - آره...میدونم...در موقعیتی نیستی كه به احساس من اهمیت بدهی...من بد موقع وارد زندگی تو شدم...البته نه از نظر موقعیت پرستاری...منظورم موقعیت احساسی تو هست...باشه سیاوش...باشه...تو درست میگی...حق با توئه...برای همینم گفتم آگهی استخدام برای پرستار بدهی...به من فكر نكن...اهمیت هم نده...تو حق داری...مشكلاتت اونقدر زیاد و پیچیده اس كه توقع من نابجا شده...
    - سهیلا خواهش میكنم...فقط یه ذره به موقعیت من فكر كن...به اینكه در كنار كوهی از مشكلاتم حالا دارم حس میكنم به دختری علاقه مند شدم كه صمیمی ترین دوستم قبل از اینكه بدونه این دختر خواهرشه عاشقش شده بوده و حالا هم كه موضوع براش حل شده اس نمی تونه بپذیره كه من با وجود داشتن16سال اختلاف سنی با اون دختر و داشتن یه زندگی ناموفق در گذشته و داشتن یك پسر8ساله و یك مادر پیر حق علاقه مند شدن به تو رو داشته باشم...سهیلا اینها رو بفهم...فهمیدن اینها خیلی برات سخته؟
    در همین لحظه زنگ موبایلم به صدا در اومد وقتی نگاه كردم متوجه شدم مسعود با من تماس گرفته...!!!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #145
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    در همین لحظه زنگ موبایلم به صدا در اومد وقتی نگاه كردم متوجه شدم مسعود با من تماس گرفته...!!!
    همانطور كه به صفحه ی موبایل و شماره ایی كه روی اون به نمایش دراومده بود نگاه میكردم منتظر پاسخ سهیلا هم بودم...
    سهیلا بعد از لحظاتی مكث با صدایی آهسته گفت:باشه...سعی میكنم بیشتر از قبل بفهمم...هر طور تو دلت بخواد...خداحافظ...
    با سهیلا خداحافظی و گوشی رو قطع كردم...
    گوشی موبایل هنوز صدای زنگش در فضای اتاق می پیچید...
    نمیدونم به چه علت اما حس عجیبی بهم دست داده بود...با تمام منطقی كه همیشه سعی داشتم در وجود خودم حفظ كنم اما تماس مسعود برایم حكم از دست دادن سهیلا رو داشت!!!
    از طرفی دلم میخواست مسعود رو در جریان واقعیت بگذارم و از طرف دیگه می ترسیدم بعد فهمیدن واقعیت سهیلا رو از من دور كنه...
    مسخره بود!!!...احساس من درست شبیه به احساس یك پسر نوجوان عاشق شده بود كه از رقابت برای به دست آوردن عشقش تمام تلاشش رو میكنه حتی اگر بدونه این عشق فرجام درستی نداره...اما تلاشش هر لحظه مضاعف میشه!!!
    تماس قطع شد...به محض اینكه خواستم گوشی رو روی میز بگذارم دوباره مسعود تماس گرفت و باز هم صدای زنگ...
    بالاخره به تماس پاسخ دادم...مسعود هیچ حرفی در رابطه با سهیلا عنوان نكرد و هدفش از تماس فقط تشكر به خاطر تهیه ی به موقع بلیطها بود!...
    خواستم به میون حرفش برم و بگم كه سهیلا توی خونه ی منه اما در همون لحظه كسی مسعود رو صدا كرد و باید تماس رو قطع میكرد و فقط تاریخ برگشتنش رو از اهواز بهم گفت و باز هم تشكر كرد و بعد از خداحافظی ارتباط قطع شد...
    در طی دو روز پیش رو كه گذشت دیگه هیچ حرفی بین من و سهیلا در رابطه با خودمون مطرح نشد و بیشتر اینطور بود كه گویا هر كدوم سرگرم مشغولیات ذهنی خودمون بودیم...اما من باور داشتم كه وابستگی و علاقه ام به سهیلا داره رنگ و بوی تازه ایی به خودش میگیره...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #146
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    وقتی میدیدم امید چقدر از اینكه در كنار سهیلا هست احساس آرامش میكنه شاید صد برابر این احساس به خود من منتقل می شد...
    زمانیكه می فهمیدم مامان با حضور سهیلا واقعا" هیچ مشكلی نداره آرامش درونی من بیشتر از هر موقعی در زندگیم قابل درك میشد برام...
    روزیكه مسعود از اهواز برگشت با شركتش تماس گرفتم ولی منشی شركت گفت كه مسعود در جلسه است و نمی تونه صحبت كنه...بعد اون خودم هم درگیر كارهای مربوط به اور روز شدم و دیگه وقت تماس با مسعود رو پیدا نكردم...
    بعد از ظهر نزدیك ساعت5بود كه تصمیم گرفتم برای عرض تسلیت به منزل پدری مسعود برم و همین كارو هم كردم.
    وقتی جلوی درب منزل پدری مسعود رسیدم و ماشین رو در كنار خیابان متوقف كردم برای لحظاتی در همان حالت كه هنوز توی ماشین نشسته بودم به یاد نام خانوادگی مسعود افتادم...نام خانوادگی اون كمانی فرد بود و مسعود چقدر ماهرانه تونسته بود نام خانوادگی سهیلا رو از كمانی فرد به گمانی تبدیل كنه!!!
    برای لحظاتی به مسعود فكر كردم...به اینكه چقدر كتمان موضوع سهیلا و رابطه ی واقعیش با سهیلا براش اهمیت داشته!!!
    اما در نهایت با تمام ت***** كه كرده بود من این موضوع رو فهمیدم!!!
    پدر مسعود چند سالی بود كه از فوتش میگذشت و همه ی دارایی اش بعد از مرگ تمام و كمال به مادر مسعود رسیده بود!!!
    وقتی خوب به قضایا فكر میكردم می تونستم بفهمم چرا مادر مسعود قبل از مرگ همسرش اینقدر اصرار و عجله داشت كه تا آقای كمانی فرد نمرده هر چه سریعتر از دفتر خانه افرادی رو به منزل بیاره و تمام دارایی همسرش رو به نام خودش كنه...پس تمام هراس اون از حضور وارث دیگه بوده...و برای اینكه به اون وارث كه در واقع سهیلا بوده از این دارایی چیزی تعلق نگیره با دانایی و آینده نگری دارایی رو تماما" در زمانی كه آقای كمانی فرد در بستر بیماری بود اما هنوز حالش وخیم و به مرگ نرسیده بود به نام خودش كرد!!!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #147
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    حتی هنوز هم بعد از گذشتن چند سال از فوت آقای كمانی مادر مسعود مالك این دارایی بود و مسعود به نوعی شركتی رو اداره میكرد كه مالك اصلی اون مادرش بود!!!
    از ماشین پیاده شدم و در حالیكه كتم رو از روی صندلی ماشین برمیداشتم و به تن میكردم صدای زنگ موبایلم من رو از افكارم خارج كرد.
    به شماره ی روی گوشی نگاه كردم فهمیدم تماس از منزل هست.گوشی رو كه جواب دادم با صدای بغض آلود امید مواجه شدم كه گفت:بابا بیا خونه...
    - چی شده امید جان؟
    - بیا خونه...
    - باشه میام...فقط بگو بدونم چی شده؟
    - عمو مسعود اومد اینجا...
    - خوب؟
    - بیا خونه دیگه...
    - گوشی رو بده سهیلا...
    بعد از گفتن این حرف من بود كه بغض امید به گریه تبدیل شد و در همان حال گفت:بابا...عمو مسعود اومد اینجا با سهیلا جون دعوا كرد...اونو كتكش زد...بعدم از اینجا بردش...بابا بیا خونه...
    یك دستم كه هنوز به طور كامل در آستین كتم فرو نبرده بودم به نوعی برای لحظاتی به همون حالت بی حركت قرار گرفت...
    خدایا من چی می شنیدم؟...مسعود به خونه ی من رفته بود و در حضور امید با سهیلا مشاجره و بعد هم كتكش زده بوده و در آخر هم اون رو با خودش از خونه برده!!!
    نفس عمیقی كشیدم و دوباره كتم رو از تنم بیرون آوردم و روی صندلی عقب ماشین انداختم و سوار ماشین شدم...
    برای لحظاتی حس میكردم فكرم كار نمیكنه...با كلافگی پیشونی ام رومالیدم...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #148
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    صدای امید رو دوباره شنیدم كه گفت: بابا...سهیلا جون خیلی گریه كرد...ولی عمو مسعود كتكش زد از دماغش خون می اومد...بابا...عمو مسعود چرا اینقدر بد شده؟...بابا بیا خونه...
    - باشه پسرم...باشه...میام خونه...مامان بزرگ حالش چطوره؟
    - گفت زنگ بزنم خونه ی خانم شكوهی...الان خانم شكوهی اومده پیش مامان بزرگ...
    - باشه پسرم...من نهایتا تا یكی دو ساعت دیگه خونه ام...یك كمی كار دارم...اما تا دو ساعت دیگه خودمو می رسونم خونه...الانم دیگه گریه نكن...مامان بزرگ فهمید عمو مسعود با سهیلا دعوا میكنه؟
    - آره...عمو مسعود خیلی داد كشید سر سهیلا جون...مامان بزرگ همه رو شنید...
    - خیلی خوب عزیزم...مامان بزرگ الان ناراحته تو گریه كنی بیشتر ناراحت میشه...پس سعی كن مرد باشی و گریه نكنی تا من برگردم خونه...باشه؟
    امید با گریه گفت:باشه اما زودتر بیا...
    ماشین رو به حركت درآوردم و در حالیكه بازم سعی داشتم امید رو آروم كنم به سمت منزل مجردی كه مسعود داشت به راه افتادم...
    آدرسی از منزل حقیقی سهیلا نداشتم پس باید به منزل مجردی مسعود می رفتم و جلوی درب منزلش منتظر میشدم.
    تا اونجا راهی نبود و خیلی زود رسیدم...جلوی درب ورودی پاركینگ ساختمان توقف كردم و از ماشین پیاده شدم...زنگ درب رو با علم بر اینكه میدونستم مسعود خونه نیست اما فشار دادم...كسی پاسخ نداد و این برام عجیب نبود چون حس میكردم مسعود این موقع هنوز خونه نیومده...هر چی سعی كردم با موبایل مسعود تماس بگیرم اما متوجه شدم موبایل رو خاموش كرده...!!!
    میدونستم در اون ساعت محاله به شركت برگرده...پس حدس میزدم باید خونه ی سهیلا رفته باشه و سهیلا رو به خونه ی خودشون برگردونده باشه...
    اما من فراموش كرده بودم آدرس منزل سهیلا رو حتی از خودش هم در این چند روز بگیرم...!!!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #149
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نزدیك به یك ساعت ونیم كلافه و عصبی در جلوی درب پاركینگ منزل مسعود ایستاده بودم و در نهایت وقتی دیدم از مسعود خبری نشد دوباره سوار ماشین شدم و این بار به سمت خونه ی خودم حركت كردم.
    وقتی رسیدم خونه همانطور كه حدس میزدم علاوه بر امید وضع روحی مامان هم خوب نبود!
    خانم شكوهی لطف كرده و در این مدت كه من نبودم به وضع مامان رسیدگی كرده بود و بعد اینكه من به به منزل رسیدم اون هم خداحافظی كرد و رفت.
    امید با دیدن من كمی حالت اضطرابش بهتر شده بود اما غصه از عمق چشمهاش فریاد میزد...
    سكوت كرده بود و روی زمین در حالیكه تكیه اش رو به یكی از راحتی های هال داده بود نشسته و به ظاهر كارتونی كه از سیستم در حال پخش بود رو نگاه میكرد اما من كاملا" می تونستم متوجه بشم كه امید فقط نگاهش به صفحه ی تلویزیون است و اصلا" توجهی به ماجرای كارتون نداره!!!
    به آشپزخانه رفتم و دیدم سهیلا برای شام الویه درست كرده بوده...كمی از سالاد الویه در بشقابی كشیدم و با نان باگت و كمی خیار شور و گوجه ی خورد شده در كنارش برای امید بردم و روی میز كوچك وسط هال گذاشتم و خواستم كه در حین نگاه كردن به كارتون شامشم بخوره و اون بی هیچ ممانعتی و حتی یك كلمه حرف به سمت سینی حاوی شامش رفت.
    برای لحظاتی نگاهش كردم...به قدری چهره اش مظلوم شده بود كه تحمل و باورش برام سخت شد...میدونستم تمام وجودش پر از غصه شده...می تونستم حس كنم كه چقدر سهیلا رو دوست داره و از بودن اون در خونه چقدر راضی و خوشحال میشده اما حالا مثل بچه ایی بود كه از بازی با تمام اسباب بازیهایی كه داره محرومش كردن...
    بیشتر از این نتونستم دیدنش رو در این وضعیت تحمل كنم روی سرش رو بوسیدم و به اتاق مامان رفتم.
    مامان با كمك قرصهای آرام بخش خودش كه خانم شكوهی بهش داده بود حالش بهتر به نظر می رسید ولی بیشتر نگرانیش مربوط میشد به سهیلا و از من میخواست كه با مسعود صحبت كنم و این مسئله رو از راه عقلانی و منطقی حلش كنم...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #150
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    اما كدوم عقل؟...كدوم منطق؟...حس میكردم دیگه عقلی برام باقی نمونده...فكرم دیگه كار نمیكرد و منطقی هم در رفتار اخیر مسعود نمیدیدم...نمی تونستم بپذیرم در شرایطی كه خودم فكرم درست كار نمیكنه با آدم بی منطقی مثل مسعود صحبت بكنم!!!
    شام مخصوص مامان كه اونم سهیلا آماده كرده بود رو به مامان دادم و بعد از انجام كارهای مربوط به مامان به هال برگشتم و امید رو در حالیكه مقدار كمی از شامش رو خورده بود و در همونجا وسط هال به خواب رفته بود در آغوش گرفتم و به اتاقش بردم و روی تختش قرار دادم.
    خسته و عصبی بودم ولی اصلا احساس خواب آلودگی نداشتم...سوئیچ ماشین رو برداشتم و سوار ماشین شده و از خونه بیرون رفتم.
    مسیر پیش رویم رو اصلا" متوجه نبودم...لحظه ایی به خودم اومدم كه دیدم جلوی منزل مسعود توقف كردم!
    به چراغهای واحد آپارتمانش نگاه كردم و دیدم همه روشنه...فهمیدم مسعود اومده به خونه اش...
    از ماشین پیاده شدم و بعد قفل كردن ماشین به سمت درب حیاط مجتمع رفتم و زنگ واحد مسعود رو فشار دادم.
    بدون اینكه پاسخی به زنگ من داده بشه درب حیاط باز شد...وارد لابی ساختمان و بعد به كمك آسانسور به طبقه ی5 رفتم.
    وقتی درب آسانسور باز شد درب نیمه باز منزل مسعود نور داخل خونه رو به كوریدور ساختمان هم تابانده بود...
    به سمت درب رفتم و چند ضربه ی كوتاه به درب زدم و سپس با فشار اندكی كه به درب دادم اون رو بیشتر باز كردم.......

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 15 از 40 نخستنخست ... 511121314151617181925 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/