قبل از خارج شد از منزل به اتاق مامان و امید هم سری زدم.هر دو خواب بودن...جلوی درب اتاق امید ایستادم و برای لحظاتی به صورت امید نگاه كردم...چقدر امید رو دوست داشتم فقط خدا میدونه...با اینكه یادگاری از یك زندگی فوق العاده مزخرف و پر از طنش همراه با خاطره هایی مشمئز كننده بود اما این بچه از پوست و خون خودم بود...
حس میكردم تمام وجودم در وجود امید خلاصه شده...دلم نمیخواست هیچ وقت كمبودی در زندگی داشته باشه...هیچ وقت غمی به دلش راه پیدا كنه...هیچ وقت اشكی از چشمهاش سرازیر بریزه...اما چقدر دردناك بود وقتی به حقیقت امر فكر میكردم...
امید...این پسر كوچولوی8ساله ی من به اندازه ی یك دنیا غم در درون قلب كوچكش انبار كرده بود...فقدان مادر و محبت مادری حتی در زمان حضور مهشید...و حالا...حالا میدونستم كه امید با وجود سن كمش شاهد نفرت انگیزترین صحنه های زندگیش بوده...صحنه هایی كه كوه رو از پا درمیاره...اما این بچه با تمام كودكی خودش بدون اینكه كلامی در این مورد با من یا هیچ كس دیگه حرفی زده باشه به تنهایی بار غصه هاش رو به دوش كشیده بوده...!!!
از اتاق امید خارج شدم و از خونه بیرون رفتم.
اونقدر فكرم مشغول بود كه به كل یادم رفت از سهیلا خداحافظی كنم و بدون اینكه اون رو ببینم سوار ماشین شدم و از حیاط خارج و به سمت شركت راه افتادم.
اون روز توی شركت تا ساعت3یعنی زمان بعد از جلسه و خوردن ناهار به قدری گرفتار بودم كه حسابی كلافه شده بودم...هر بار كه خواسته بودم با منزل تماس بگیرم موضوعی پیش اومد كه مجبور شدم از تماس با خونه در اون لحظه منصرف بشم...
ساعت3:20بود كه از منزل تماس گرفتن.
وقتی گوشی رو برداشتم صدای شاد و سرحال امید رو شنیدم كه گفت:سلام بابا.
- سلام پسر گلم...چطوری بابا؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)