برای لحظاتی كوتاه سكوت كرد و بعد گفت:سیاوش عصبانیت امید فقط همون لحظه ایی بود كه تو هم خونه بودی...بعد از اون انگار به كل همه چیزو فراموش كرد چون نه حرفی در اون مورد زد و نه عكس العملش ادامه داشت...فقط كمی نگران حال تو بود و چندین بار سراغت رو از من میگرفت و میخواست بدونه كجایی و چیكار میكنی و كی برمیگردی...منم چند بار با موبایلت تماس گرفتم ولی اول كه گوشی رو جواب ندادی بعد از اون هم كه گوشی رو خاموش كردی...برای همین مجبور شدم به دروغ وانمود كنم كه در حال صحبت تلفنی با تو هستم...نمیدونم تا چه حد موفق بودم در نقش بازی كردن اما فكر میكنم امید تا حدود زیادی باور كرد و وقتی بهش گفتم كه تو حالت خوبه و برای یكی از دوستات مشكلی پیش اومده و منزل اون هستی و شبم دیروقت برمیگردی دیگه بهونه نگرفت و حرفی نزد...شامشم كه خورد خیلی راحت رفت و خوابید...الانم هنوز خوابه...
به نقطه ایی خیره شده بودم و حرفهای سهیلا رو گوش میكردم وقتی حرفهاش تموم شد به سمت حوله ام رفتم تا اونو بردارم و وارد حمام بشم كه سهیلا گفت:سیاوش؟
برگشتم و بهش نگاه كردم و گفتم:ممنونم كه دیروز در نبودن من و اون شرایط عصبی مراقب امید هم علاوه بر مراقبت از مامان بودی...
به طرفم اومد و در حالیكه با نگاهی آكنده از محبت و نگرانی به من نگاه میكرد گفت:سیاوش؟...من اصلا" نمیخوام تو به خاطر این چیزها از من تشكر كنی...فقط این رو بدون كه حاضرم هر كاری بكنم تا تو اینقدر چهره ی خسته نداشته باشی...سیاوش باور كن مشكل امید به كمك یك روانپزشك كودك حل میشه...من الان علاوه بر خانم صیفی و امید نگران تو هم هستم...خودت خبر نداری...ولی از دیروز تا حالا به قدری چهره ات ریخته بهم كه انگار...
به میون حرفش رفتم و سعی كردم لبخند تصنعی به لب بیارم و گفتم:برای من نگران نباش...هیچ وقت برای من نگران نباش...من پوست كلفت تر از اونی هستم كه فكرشو كنی...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)