صفحه 14 از 40 نخستنخست ... 410111213141516171824 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 131 تا 140 , از مجموع 392

موضوع: رمان پرستار مادرم

  1. #131
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    نتونستم خودم رو كنترل كنم و با مشت به آينه ي بزرگ و قدي كه كنار درب هال بود كوبيدم و در زماني كوتاه به علت جراحت ايجاد شده خون سرازير شد...
    براي لحظاتي به خوني كه از دستم سرازير شده بود نگاه كردم و بعد به سمت آشپزخانه رفتم و سعي كردم پارچه ي مناسبي را پيدا كنم و دستم را موقتا"براي جلوگيري از خونريزي بيشتر آنرا ببندم...
    صداي گريه و فرياد اميد در گوشم پيچيده بود و اين بيشتر از جراحت دستم من رو آزار ميداد...
    جراحت دستم يك زخم سطحي بود ولي حقيقت دليل فريادهاي اميد جراحتي بود بر روحم٬برقلبم٬بر تمام وجودم كه تا عميق ترين حد ممكن در من اثر ميگذاشت...
    صندلي كنار ميز رو عقب كشيدن و نشستم.
    صداي مامان كه از اتاقش من رو صدا ميكرد مي شنيدم اما حتي توان پاسخگويي به مامان رو هم نداشتم...! احساس ميكردم نيرويي با تمام قدرت گلوي من رو گرفته و فشار ميده...توي قفسه ي سينه ام احساس درد ميكردم و دونه هاي درشت عرق رو روي پيشوني خودم به وضوح حس ميكردم.
    كم كم سكوت همه جا رو پر كرد و مامان هم گويا از اينكه من پاسخش رو نخواهم داد نااميد شد چرا كه ديگه اون هم صدايم نميكرد...
    نميدونم چند دقيقه توي آشپزخانه به همون حالت نشسته بودم و به پارچه ي خون آلودي كه دور دستم پيچيده بودم نگاه ميكردم كه صداي درب اتاق اميد باعث شد از حال و هواي خودم خارج بشم.وقتي صورتم رو به سمت صدايي كه اومده بود برگردوندم سهيلا رو پشت سر خودم ديدم...
    سهيلا نگاهي به چهره ي من كرد و بلافاصله گفت:سياوش؟!!!...حالت خوبه؟!!!
    از روي صندلي بلند شدم و بدون اينكه پاسخي به سهيلا بدهم از آشپزخانه خارج شدم و به سمت درب هال رفتم.
    سهيلا به سرعت دنبالم اومد و دستي رو كه بسته بودم گرفت و گفت:با خودت چيكار كردي؟...چرا دستت رو بستي؟...اينهمه خون به اين پارچه چيه؟!!!
    و بعد آينه ايي كه ذرات شكسته شده و خورد شده ي اون كنار ديوار ريخته بود توجهش رو جلب كرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #132
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    دوباره به دستم نگاه كرد و خواست پارچه ي دورش رو باز كنه كه دستم رو از دستش بيرون كشيدم و گفتم:چيز مهمي نيست...ولش كن...
    از درب هال خارج شدم اما سهيلا هنوز دنبالم مي اومد و با من وارد حياط شد و گفت:سياوش با اين اعصاب خراب كجا ميخواي بري؟...اميد رو آورم كردم...نگرانش نباش...اون بچه اس...ولي حقايقي رو بايد بدوني...چيزهايي رو كه ميخواستم بهت در مورد اميد بگم مربوط ميشد به رفتاري كه چند دقيقه پيش از خودش نشون داد...سياوش...
    به حرفهاي سهيلا توجه نميكردم...فقط نياز به تنهايي داشتم به يه خلوت امن...به جايي دور از تمام دغدغه هايي كه مثل يك عفريت شوم سايه اش رو به روي زندگي من انداخته بود.
    به طرف ماشين رفتم اما سهيلا جلوي درب ماشين ايستاد و با قاطعيت گفت:نميگذارم با اين اعصاب خراب سوار ماشينت بشي و از خونه بيرون بري...
    - برو كنار سهيلا...
    - نميرم...تو الان عصبي هستي...صورتت رو توي آينه يه نگاه بنداز...به دستت نگاه كن...
    - بهت گفتم برو كنار سهيلا...ميخوام تنها باشم.
    - ميخواي تنها باشي باشه...توي حياط بمون...برو ته حياط...منم ميرم داخل خونه...ولي نميگذارم با اين حالت پشت فرمون بشيني و از خونه خارج بشي...
    كلافه شده بودم و اعصابم هر لحظه بيشتر تحريك ميشد.
    با عصبانيت به سهيلا نگاه كردم و اون هم نگاه جدي و مصمم خودش رو به چشمهاي من دوخته بود و بعد گفت:سياوش تو بايد حقيقت رو در مورد اميد ميدونستي اما نگذاشتي بهت حرفي بزنم..ميدونم تحمل و باورش برات سخته اما بايد بپذيري كه اميد...
    با عصبانيت به ميون حرفش رفتم و گفتم:برام سخته؟!!!...برام سخته؟!!!...تو چي ميدوني سهيلا؟...تو اصلا"ميتوني بفهمي من الان چه احساسي دارم؟...تو ميتوني بفهمي الان كه جلوي تو ايستادم اين من نيستم...سهيلا تو نميتوني بفهمي كه چقدر دردناكه كه بدوني همسرت داره چه كثافتكاريهايي ميكنه ولي روزيكه بفهمي پسر كوچولوي8ساله ات شاهد اون اعمال كثيف هم بوده ديگه هيچي ازت باقي نميمونه...سهيلا من دردم رو برم به كي بگم؟...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #133
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    و بعد با تمام وجودم فرياد كشيدم و با مشت روي كاپوت ماشين كوبيدم و گفتم:خدايا پس تو كجايي؟
    سهيلا با صدايي آروم گفت:سياوش من واقعا متاسفم...
    هر دو دستم رو در لا به لاي موهايم فرو بردم و در حاليكه چشم به آسمون آبي و بدون ابر بالاي سرم دوختم و سعي داشتم با فشار دندانهايم به روي هم اعصابم رو كنترل كنم گفتم:نياز به تاسف كسي ندارم...الان تمام وجود خودم پر شده از تاسف...برو سهيلا...برو پيش اميد...فقط منو تنها بگذار...بگذار به حال خودم باشم...
    سهيلا به آرومي از ماشين فاصله گرفت و گفت:سياوش پس خواهش ميكنم فقط چند دقيقه تحمل كن يه ذره آروم بشي...بعد سوار ماشين بشو...
    ديگه توان و تحمل و ادامه ي صبر رو نداشتم دستهايم رو از لابه لاي موهايم خارج كردم و به آرومي سهيلا رو كنار زدم و سوار ماشين شدم و در حاليكه نگراني در چشمهاي سهيلا كه به من چشم دوخته بود موج ميزد از حياط خارج شدم.
    توي شهر شلوغ تهران پيدا كردن جاي امن و خلوت كه به دور از نگاههاي كنجكاو ديگران باشي كار غير ممكني به نظر ميرسه...ولي من نياز به تنهايي داشتم...نياز داشتم به درون خودم فرو برم...
    خدايا چقدر احساس بي كسي و تنهايي سخته...تو چطور اينهمه تنهايي رو تحمل ميكني؟...تو چطور اينهمه بدي از بنده هات مي بيني و بدون اينكه كسي رو داشته باشي و براش درد و دل كني داري سر ميكني؟...خدايا غصه هاي دلم داره خفه ام ميكنه...اين همه سال مهشيد رو تحملش كردم فقط براي اينكه دلم خوش بود اميد اسم مادر و سايه ي مادرش روي سرش هست اما حالا چي؟...حالا بايد چيكار كنم؟...حالا بايد به خودم چي بگم؟...بگم خسته نباشيد آقا سياوش...خسته نباشي...بي غيرت بدبخت...مرتيكه ي بي شرف...اين همه سال سعي كردي با همه چيز كنار بياي كه اين بشه؟...اولش باور نكردي...وقتي هم باور كردي سعي كردي تحمل كني...اونم فقط به خاطر پسرت...اما وقتي گند كثافتكاريهاي مهشيد ديگه تمام زندگيت رو داشت به افتضاح مي كشوند اونجا هم با وجود اينكه دستت براي خيلي كارها باز بود بازم به خاطر پسرت سعي كردي همه چيز رو در پستوي دلت پنهان كني و بي سر و صدا و بدون آبرو ريزي طلاقش بدهي...بدبخت...بي غيرت...حالا چي؟...حالا بشين تا آخر عمر بزن توي سر خودت...چرا؟...چون پسرت شاهد تمام اون كثافتكاريها بوده...شاهد بوده كه مادرش با مردهاي ديگه چه غلطي ميكرده...



    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #134
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ماشين رو به گوشه ي بزرگراه هدايت و بعد توقف كردم.
    فرمان اتومبيل رو در دست ميفشردم...چشمهام رو بسته بودم و اشكهام بي اختيار سرازير شده بود...
    با تمام وجود شروع كردم به فرياد كشيدن:خدايا...خدايا...خدايا... خدايا...
    لحظاتي بعد از ماشين پياده شدم و رفتم كنار ماشين نزديك گارديل جاده روي زمين در حاليكه به ماشين تكيه داده بودم نشستم!
    حس بدي داشتم...احساس ميكردم همه چيز رو از دست دادم...حس ميكردم هيچ تعلق خاطري ديگه توي دنيا برام باقي نمونده...فقط به خودم و زندگي تباه شده ي خودم فكر ميكردم...
    جايي كه ماشين رو پارك كرده بودم و موقعيتي كه قرار داشتم مكاني نبود كه شخصي من رو كه با اون حال زار كنار ماشين نشسته بودم رو ببينه...گرچه كه اگرم كسي من رو ميديد شايد اصلا" برام اهميت نداشت!
    نزديك به دو ساعت اونجا نشسته بودم و در حاليكه به ماشين تكيه زده بودم فقط به نقطه ايي خيره شده بودم...
    هيچ چيزي نمي ديدم و نمي فهميدم و حتي نميشنيدم...فقط خاطرات زندگي ده ساله ام بود كه درست مثل نمايشي به روي پرده ي سينما بار ديگه برايم تكرار ميشد...حال بدي داشتم و به حال خودم گريه ميكردم...
    لحظه ايي به خودم اومدم كه صداي تك آژير ماشين گشت بزرگراه رو كه پشت ماشينم توقف كرد شنيدم...بعد دو افسر از ماشين پياده شدند و به طرف ماشين اومدند...
    ميدونستم توقف طولاني ماشيني مثل مدل ماشين من در كنار بزرگراه باعث كنجكاوي اونها شده بوده و حالا كه وضعيت خود من رو با اون پارچه ايي كه به دستم بسته بودم ميديدن براشون جاي بسي سوال ايجاد كرده بود...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #135
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    به آهستگي از روي زمين بلند شدم و كمي لباسم رو از خاكي كه به خودش گرفته بود تكان دادم...
    هر دو افسر به طرف من اومدن و خيلي محترمانه ولي در ابتدا اندكي با شك و كنجكاوي سوالهايي از من پرسيدن و وقتي كارت شناسايي و كارت ماشين و بقيه ي مداركي كه خواسته بودن رو ارائه دادم و خيالشون راحت شد خواستند بيش از اين در كنار بزرگراه توقف نداشته باشم و حتي اگر لازم ميدونم و كمكي از دستشون بر مي اومد حاضر به همراهي بودند...
    تشكر و عذرخواهي كردم سپس سوار ماشين و از اونجا دور شدم.
    بعد از ساعتي رانندگي وارد جنگلهاي لويزان اطراف تهران شدم و بار ديگه ماشين رودر گوشه ايي پارك كردم.
    دلم نمي خواست به خونه برگردم...حس دلتنگي و تنهايي تمام وجودم رو گرفته بود و گريزي از اين حس نداشتم.
    صداي زنگ موبايلم به گوشم رسيد.گوشي رو از جيب خارج و نگاهي به اون انداختم...متوجه شدم از منزل تماس گرفتن...بدون اينكه پاسخي به تماس بدهم گوشي رو خاموش كردم و اون رو روي داشبورد جلوي ماشين پرت كردم...
    صندلي ماشين رو به حالت خوابيده درآوردم و دراز كشيدم...حس كلافگي و درماندگي تمام وجودم رو انباشته كرده بود...دوباره از ماشين پياده شدم و بعد از قفل كردن ماشين بي هدف شروع كردم به قدم زدن...
    به هيچ عنوان ديگه متوجه ي گذر زمان نبودم...
    باورم نميشد وقتي دوباره به كنار ماشين برگشتم هوا كاملا" تاريك شده بود!!!
    به واقع من اون روز از قبل ظهر تا ساعت11:20دقيقه شب توي اون منطقه از جنگلهاي لويزان كاري نكرده بودم به غير از راه رفتن...راه رفتن در يك بيخبري مطلق...در يك دوري عميق از خونه و خانواده ام...از پسرم...از مادرمريضم...و از...سهيلا...حتي از خودمم دور شده بودم...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #136
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    وقتي در اون وقت شب خودم رو جلوي ماشين حس كردم براي لحظاتي نمي تونستم بفهمم در ساعات رفته چي به من گذشته...اما ميدونستم در تنهايي عميقي خودم رو غرق كرده بودم...
    يكدفعه نگراني تمام وجودم رو گرفت...نگراني براي اميد...نگراني براي مادرم...
    ياد تلفني افتادم كه در لحظه ي ورودم به اين منطقه از منزل به من شده بود...
    نكنه اتفاق بدي توي خونه افتاده بوده؟!!!...نكنه توي اون تماس كه از خونه بوده ميخواستن بهم بگن بايد سريع به منزل برگردم؟!!!...
    بلافاصله داخل ماشين نشستم و گوشي موبايلم رو روشن كردم و شماره ي منزل رو گرفتم و در همون حال ماشين رو هم روشن و به حركت درآوردم و به سمت منزل راهي شدم.
    بعد از خوردن چند بوق صداي سهيلا رو پشت خط شنيدم:الو؟...بفرمايين؟
    - سلام سهيلا...منم سياوش...
    - سياوش؟...حالت خوبه؟...هيچ معلومه تو كجايي؟...چرا گوشيت رو خاموش كردي؟
    - ميخواستم چند ساعتي راحت باشم...حالا بگو ببينم اميد چطوره؟...مامانم حالش خوبه؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #137
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    - آره...اميد كه خوابيده...مامان هم تازه آماده شده براي خواب ولي الان كه تو زنگ زدي ميخواد با خودت صحبت كنه...
    - به مامان بگو حالم خوبه...الان پشت فرمونم...نميتونم زياد صحبت كنم...وقتي رسيدم خونه ميبينمش.
    ديگه منتظر پاسخ سهيلا نشدم و تماس رو قطع كردم.
    وقتي رسيدم خونه مامان هنوز بيدار بود...دقايقي كنارش موندم...اونم از موضوع به وسيله ي توضيحاتي كه سهيلا داده بود باخبر شده بود...كمي با حرفام سعي كردم بهش تسكين بدهم و از نگراني هاي موجود دورش كنم و بعد از اتاق خارج شدم.
    سهيلا مقداري از غذاي شام برام گرم كرده و توي آشپزخانه روي ميز گذاشته بود و خواست كه براي خوردن شام به آشپزخانه برم اما ميلي به غذا نداشتم براي همين تشكر كردم و به اتاق خوابم رفتم...
    خسته تر از اوني كه تصورش رو ميشد كرد بودم براي همين حتي لباسهامم عوض نكردم و با همون وضع روي تخت دراز كشيدم و نفهميدم چه موقع به خواب رفتم.
    صبح با صداي مهربون سهيلا بيدار شدم كه ميگفت:سياوش...بيدار شو...مگه امروز نميخواي بري شركت؟.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #138
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    خسته تر از اونی كه تصورش رو میشد كرد بودم برای همین حتی لباسهامم عوض نكردم و با همون وضع روی تخت دراز كشیدم و نفهمیدم چه موقع به خواب رفتم.
    صبح با صدای مهربون سهیلا بیدار شدم كه میگفت:سیاوش...بیدار شو...مگه امروز نمیخوای بری شركت؟
    از روی تخت بلند شدم وقتی روی پاهام ایستادم سردرد عجیبی رو حس كردم ناخودآگاه با هر دو دستم شقیقه هایم رو گرفتم و چشمام رو بستم...
    صدای سهیلا رو شنیدم كه با نگرانی گفت:چیه؟!!!...سر درد داری؟
    به همون حالتی كه ایستاده بودم با حركت سر جواب مثبت به سهیلا دادم و بعد به آرامی گفتم:چیز مهمی نیست...احتمالا به خاطر اتفاقات دیروزه...لطف كن از توی قفسه ی داروهای توی آشپزخانه دو تا قرص مسكن برام بگذار...میام میخورم...
    - صبحانه ات رو بخور بعدش قرص.
    دستهایم رو از كنار شقیقه هایم برداشتم و چشمانم رو باز و نگاهش كردم...
    چقدر این دختر مهربون بود و در ابراز علاقه اش هیچ حد و مرزی قائل نبود...بی ریا و پاك احساس خودش رو نشون میداد!
    جواب دادم:باشه...صبحانه ام رو میخورم بعد قرصها رو...
    لبخند ملیح و زیبایی به لب آورد و برگشت كه از اتاق خارج بشه...گفتم:سهیلا؟
    دوباره برگشت به سمت من و منتظر بقیه ی حرفم شد.
    ادامه دادم:امید دیشب چطور بود؟...دیگه عصبی نشد؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #139
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    برای لحظاتی كوتاه سكوت كرد و بعد گفت:سیاوش عصبانیت امید فقط همون لحظه ایی بود كه تو هم خونه بودی...بعد از اون انگار به كل همه چیزو فراموش كرد چون نه حرفی در اون مورد زد و نه عكس العملش ادامه داشت...فقط كمی نگران حال تو بود و چندین بار سراغت رو از من میگرفت و میخواست بدونه كجایی و چیكار میكنی و كی برمیگردی...منم چند بار با موبایلت تماس گرفتم ولی اول كه گوشی رو جواب ندادی بعد از اون هم كه گوشی رو خاموش كردی...برای همین مجبور شدم به دروغ وانمود كنم كه در حال صحبت تلفنی با تو هستم...نمیدونم تا چه حد موفق بودم در نقش بازی كردن اما فكر میكنم امید تا حدود زیادی باور كرد و وقتی بهش گفتم كه تو حالت خوبه و برای یكی از دوستات مشكلی پیش اومده و منزل اون هستی و شبم دیروقت برمیگردی دیگه بهونه نگرفت و حرفی نزد...شامشم كه خورد خیلی راحت رفت و خوابید...الانم هنوز خوابه...
    به نقطه ایی خیره شده بودم و حرفهای سهیلا رو گوش میكردم وقتی حرفهاش تموم شد به سمت حوله ام رفتم تا اونو بردارم و وارد حمام بشم كه سهیلا گفت:سیاوش؟
    برگشتم و بهش نگاه كردم و گفتم:ممنونم كه دیروز در نبودن من و اون شرایط عصبی مراقب امید هم علاوه بر مراقبت از مامان بودی...
    به طرفم اومد و در حالیكه با نگاهی آكنده از محبت و نگرانی به من نگاه میكرد گفت:سیاوش؟...من اصلا" نمیخوام تو به خاطر این چیزها از من تشكر كنی...فقط این رو بدون كه حاضرم هر كاری بكنم تا تو اینقدر چهره ی خسته نداشته باشی...سیاوش باور كن مشكل امید به كمك یك روانپزشك كودك حل میشه...من الان علاوه بر خانم صیفی و امید نگران تو هم هستم...خودت خبر نداری...ولی از دیروز تا حالا به قدری چهره ات ریخته بهم كه انگار...
    به میون حرفش رفتم و سعی كردم لبخند تصنعی به لب بیارم و گفتم:برای من نگران نباش...هیچ وقت برای من نگران نباش...من پوست كلفت تر از اونی هستم كه فكرشو كنی...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #140
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    قدمی دیگه به سمتم برداشت و تا خواست حرفی بزنه به آرومی بازویش رو گرفتم و به سمت درب اتاق بردمش و درب رو باز كردم و گفتم:حالا هم اگه اجازه بدهی میخوام یه دوش بگیرم تا به قول تو بهم ریخته نباشم و بعدش بیام صبحانه و اون دو تا قرص مسكنی كه قراره برام آماده كنی رو بخورم بعدشم كه باید برم شركت...
    لحظاتی به صورتم خیره شد و بعد بدون هیچ كلامی از اتاق بیرون رفت و درب رو بست.
    بعد از اینكه دوش گرفتم و صورتم رو اصلاح كردم كت و شلواری كه به رنگ نوك مدادی بود و اغلب در جلسات رسمی اون رو به تن میكردم از كمد بیرون آوردم به همراه یك پیراهن طوسی روشن و كراواتی كه كاملا با رنگ پیراهن و كتم همخونی داشت انتخاب كردم...خاطرم بود كه امروز یك جلسه با چهار مهمان از كشور سنگاپور داشتم كه برای عقد قرارداد با شركت به ایران اومده بودن برای همین باید ظاهرم رو مرتب تر از همیشه نشون میدادم...گرچه خودم میدونستم باطنم چقدر افسرده و پر از درد شده...ظاهری كه هیچ همخونی با باطن من نداشت...كی خبر داشت كه باطن سیاوش صیفی برعكس ظاهر جوان و به قول خیلی ها بسیار جذاب اینقدر دردآلود باشه!!!...
    وقتی به آشپزخانه رفتم كتم رو روی یكی از صندلیها گذاشتم و برای خوردن صبحانه صندلی دیگه ایی رو عقب كشیدم و نشستم.
    اشتهای چندانی به خوردن صبحانه نداشتم برای همین بیشتر از یكی دو لقمه نتونستم بخورم اونهم به خاطر اینكه با معده ی خالی مجبور نباشم اون قرصهای مسكن رو خورده باشم.
    وقتی قرصها رو خوردم كتم رو برداشتم و میخواستم از آشپزخانه خارج بشم سهیلا گفت:سیاوش برای ناهار میای خونه؟
    كتم رو به تن كردم و در حالیكه از آشپزخانه خارج میشدم گفتم:نه...من هیچ وقت ناهار خونه نمیام...فكر میكنم قبلا" اینو گفته بودم...نگفته بودم؟
    حرف دیگه ایی نزد و متوجه شدم از آشپزخانه خارج نشد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 14 از 40 نخستنخست ... 410111213141516171824 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/