از صفحه 44 تا 47

داد و گفت:
-اشکالی ندارد.
چند لحظه بعد نان داغ و برشتهای که در دست داشت با لذت خورد و دوباره به فکر برقراری تماس با تهران افتاد.این بار سماجت کرد و برای مدت طولانی گوشی تلفن را به زمین نگذشت.
بالاخره تماس برقرار شد و صدای خشن و پر طنینی که از آن سوی سیم میرسید،به انتظارش پایان بخشید.تمام آن شب را بیدار مانده بود تا به موقع ماموریتش را انجام دهد.ولی در آن سوی سیم معلم نبود چه حوادثی در جریان بود که هیچ کس توجهی به انجامش نداشت.
کوشید تا خشمی را که سر تا پایش را فرا گرفته بود مهار کند و گوش به فرمان باشد.برای اینکه صدایش را به گوش او برساند فریاد کشید:
-من در کنار پول کرج منتظر صدور دستور برای انجام مأموریتم هستم.
-خدا پدرت را بیامرزد،وسایل انفجار را جمع کن و به تهران برگرد.
با تعجب پرسید:-آخه چرا؟پس مأموریتی که به عهدهام گذشته شده است چی؟
-اوضاع تغییر کرده،روسها دیگر به تهران نمیآیاند.
-روسها به تهران نمیآیند.
لحن صدایش نشانگر آن بود که از نیامدن روسها به تهران چندان راضی نیست.عرقی را که به روی پیشانی ش نشسته بود با آستین لباس فرمش پاک کرد و ادامه داد:
-یعنی باید همه ی آنچه را که به زحمت جاسازی کردیم جمع کنیم و به تهران برگردیم؟
-خوب چه اشکالی دارد.یعنی از اینکه ٔپل را سالم میگذاری،ناراحتی؟
کوشید تا خونسردی خود را به دست بیاورد و پاسخ داد:
-نه ناراحت نیستم،بلکه خیلی هم خوشحالم که روسها نمیاند.ولی آخر این همه زحمت برای هیچ.همه ی زحماتش هدر رفته بود.گوشی تلفن را زمین نهاد و در حالی که از خستگی قدرت ایستادن نداشت،سربازان خسته تر از خود را مأمور جمع آوری نمود و بر شانس خود لعنت فرستاد و از مأموریت بی سرانجامی که بر عهده ی او نهاده بودند احساس نفرت کرد.
پای تاول زده ش درون چکمه ی تنگی که از ظهر روز قبل به پاا داشت،به شدت درد میکرد و همانجا کنار ٔپل روی زمین نشست و به زحمت کوشید تا آن چکمه ی لعنتی را که سخت به پایش چسبیده بود رو بیرون بیاورد.
تلاش برای رها ساختن پاهای دردناکش بی فایده بود.دردی را که میکشید او را هر لحظه بی حوصله تر و بی تاب تر میساخت.در میان وسایلی که به همراه داشت به دنبال قیچی گشت و بالاخره با حالت عصبی چکمه را با قیچی شکافت و پاها را از آن درد جانکاه رهانید و آرام گرفت.
در آن لحظه به این نمیاندیشید که با پاهای برهنه و بدون چکمه ی سربازی چطور خواهد توانست خود را به پایگاه برساند.آنچه که برایش اهمیت داشت این بود که دیگر احساس درد نمیکرد.اکنون که پاهایش خلاص شده بودند،پلک چشمهایش را به زحمت میتوانست باز نگاه دارد.ایکاش میتوانست جایی برای استراحت بیاید.سرش را بر روی چکمه ش نهاد و همانجا در کنار ٔپل به خواب رفت.
موقعی که سربازان جمع آوری وسایل را به پایان رساندند،به زحمت توانستند بیدارش کنند و آماده ی حرکت شوند.
یاشار در کنار گروهبان گرجی که رانندگی یکی از دو کامیون را به عهده داشت،نشست.پاهای برهنه ش را بالا گرفت و آنرا به قسمت جلوی اتومبیل
فشرد و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و به محض حرکت دوباره به خواب رفت.خواب سانگینی که کاملا او را از دنیای خارج بی خبر میساخت.دیگر اصلا کنجکاو نبود که بداند جریان چه بوده و چرا این مأموریت بی سرانجام رها شده است.
از سربازانی که در قسمت بار نشسته بودند هیچ صدائی شنیده نمیشد و اینطور به نظر میرسید که آنها هم نتوانستند در مقابل لشگر خواب مقاومت کنند.
گروهبان گرجی برای اینکه دیدگان خسته ش را باز نگاه دارد،مرتب آب قمقمهای را که در کنارش بود،به صورت خود میزد.به نزدیک قلعه ی حسن خان که رسیدند،او هم چون دیگران به خواب رفته بود.به محض اینکه کامیون از جاده منحرف شد و در سراشیبی تندی که در مقابل داشت به حرکت ادامه داد.از خواب پرّید و چشمهایش را با وحشت از هم گشود و بیهوده تا قبل از برخورد آن با اسب تنومندی که سر راهش قرار گرفته بود،آنرا متوقف سازد.
صدای مهیب برخورد شدید آن با اسب و مشاهده ی لاشه ی نیمه جان آن حیوان که نیمی از تنه ش سقف کامیون و نیمی دیگر شیشه ی جلوی راننده را در زیر بدنش میفشرد،با طنین فریاد یاشار که در موقع پرتاب به جلو،به شدت صدمه دیده بود و صدای سر و صدای سربازان دیگر که در قسمت بار ماشین به روی هم میغلتیدن،در هم آمیخت و ناله ی کوتاهی که از سینه ی گروهبان گرجی بیرون جست،قبل از شنیده شدن خفه شد.
****

فصل 6

آیدا نفس زنان و عرق ریزان از راه رسید.در صورت باد کرده ش اثری از ظرافت چهره و بینی سر بالایش نبود و اندام ظریفش را پردهای از گوشت پوشانده بود و در
اثر ورم پاهایش به زحمت قدم بر میداشت.برق نگاه چشمان قهوهًای رنگش و شور و شوقی که در صدایش بود،شادی ش را از دیدن مارال آشکار میکرد.
چندین بار پی در پی نام مارال را با صدای بلند تکرار کرد و سپس دست به دور گردنش آویخت و گفت:
-خوش امدی.
عشرت با عجله به آشپزخانه رفت تا برای دختر پاا به ماهش شرب سکنجبین درست کند.مارال با دقت سر تا پای دختر عمه ش را برانداز کرد و فریاد کشید:
خدای من آیدا مگر میخواهی چند قولو بزاییی.
-وای نگو خدا نکند بیشتر از یکی باشد.بهتر است برویم اتاق الما تا سر و صدایمان مزاحم عزیز و آقا جان نباشد.خیال دارم امشب را پیش شما بمانم.
-تا وقتی که بارت را زمین نگذشته ای،هر کاری دلت میخواهد بکن.چون بعد از آن دیگر همه ی وقتت مال او خواهد بود.