صفحات 42 تا 43
ارتشی بنزین نمی دادند و در عوض جوان های پولدار با ارئه حواله به راحتی موفق به گرفتن آن می شدند.
وقت به سرعت می گذشت و فرمانده لشگر انتظارش را میکشید.
به درستی نمی دا نست مامور یتی که قرار است عهده دار انجامش شود چیست.به محض رسیدن به لشگر وارائه برگ مامو ریت توسط فرمانده احضار شد.
خستگی سفر طولانی و ماجرای توقیف کامیون ومشکلات سوخت گیری به اندازه کافی او را از پا افکنده بود وارزو می کرد راحتش بگذارند.
فرمانده که چون او خسته ومنتظر صدور دستور وترک محل خدمت بود به محض دیدنش فریاد کشید :
- قرار بود نیم ساعت پیش اینجا باشی چرا دیر کردی.
- سوخت گیری بدون حواله کار آسانی نبود.
- لابد می دانی مأموریت چیست؟
- هنوز نه قربان
- همین الان دستور می دهم یک دسته 30 نفری سرباز تحویلت بدهند باید با آنها به اتفاق گروهبان گرجی و سلیمی به کرج بروی و پل آنجا را با دینامیت آماده ی انفجار کنی بعد از اینکه کارها طبق دستور انجام شد. فردا ساعت هشت صبح برای دریافت اجازه ی انفجار با ستاد تماس بگیر.
- اطاعت قربان.
تحویل وسایل انفجار چند ساعتی طول کشید و حدود نیمه شب بود که به نزدیک پل کرج که آنروزها تنها پل ارتباطی تهران - کرج بود و هنوز هم پا بر جاست رسیدند. یاشار به هر دو طرف نگاه کرد. محل مناسبی برای کار گذاری وسایل انفجار نیافت بالاخره دو انبار در دو پایه اصلی پل نظرش را جلب کرد. بعد از اینکه به دستور او سربازها قفل انبارها را شکستند و به درون رفتند متوجه شدند که آنجا محل نگهداری چلیک های شراب اشت که گویا در اجاره ی یک ارمنی بوده استو
چاره ای به غیر از سرازیر کردن آن چلیک ها به رودخانه نبود.
پس از تخلیه آن دو محل ، مواد انفجاری را در داخلش نهادند و بعد از سیم کشی لازم مدخل آن را آجرچینی کردند و چند کیلومتر دورتر از پل به سمت تهران کلید انفجار را قرار دادند. فقط با یک فشار به راحتی می توانستند پل را به هوا بفرستند. در طرفین پل عده ای از سربازها را به مرابت گماشت ، تا رفت و آمدی در خط کرج ، تهران برقرار نباشد سپس به دنبال گوشه ی دنجی برای استراحت گشت. همراهان او هم خسته و نیاز به استراحت داشتند. چیزی به ساعت 8 نمانده بود و چاره ای به غیر از اینکه به پاسگاه ژاندارمری کرج برود و از آنجا با لشگر یک با غشاه تماس بگیرد نداشت.
با وجود اعتراض مأمور پاسگاه حدود یک ساعت به انتظار برقراری تماس ، تلفن را در اختیار داشت. ولی هیچ کس گوشی رو بر نمی داشت. دلش از گرسنگی مالش می رفت. به یادش نمی آمد روز قبل چیزی خورده باشد
حالا که تلفن جواب نمی داد دلیلی نداشت وقتش را بی خودی در آنجا تلف کند. ناچار برای تهیه مواد غذایی و رفع گرسنگی از پاسگاه بیرون آمد و داخل صف انفرادی که در جلوی دکان نانوایی در انتظار نوبت ایستاده بودند شد
وقت و حوصله ی ایستادن در صف را نداشت. به طرف پسربچه ای که چیزی نمانده بود به پیشخوان نانوائی برسد ، رفت و اسکناسی را که در دست دشت به او داد و گفت :
- ممکن است یک نان هم برای من بگیرید؟
پسربچه به لباس فرمی که او به تن داشت نگریست و سری به اطاعت تکان
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)