صفحات 38 تا 41

فصل 5

مدت ها پس از اینکه اسبهای خسته درشکه، دختر چشم سیاهی را که معلوم نبود چه مأموریتی به عهده دارد، از دید یاشار پنهان ساختند، او هنوز داشت به مسیری که از آن عبور کرده بودند می نگریست. نگاه پر سوالش که در تمام طول سفر انتظار پاسخ را می کشید، بی جواب ماند و اکنون بدون اینکه نام و نشانی از خود به جای نهاده باشد، رفته بود. به دنبال محل مناسبی گشت تا لباس فرمش را به تن کند و به پادگان باز گردد.
نیمی از دوران خدمت سربازی یاشار در تبریز و نیم دیگر در تهران گذشته بود.
بنابراین وقتی از طرف ارتش برای انجام خدمات یک ماهه تعلیماتی که معمول آن زمان بود، احضار شد، می توانست به هر یک از دو شهر که می خواست خود را معرفی کند. با وجود این که خود بیشتر علاقه داشت برای تجدید خاطرات دوران سربازی اش به تبریز برود، با توجه به جو حاکم و شایعاتی که در مورد حمله متفقین به آذربایجان می شنید، به توصیه یکی از دوستان تصمیم به استخاره گرفت و برای انجام این کار، با لباس افسری به مسجد آشیخ هادی نزد شیخی که شهرت خوبی در این کار داشت، رفت و به صف مراجعه کنندگان پیوست. صف طولانی بود که بین آنها چند خارجی نیز به چشم می خورد. با مشاهده کثرت مراجعین از استخاره پشیمان شد و قصد مراجعت داشت که شنید، شیخ می گوید:
" آن افسر بیاید " به اطراف خود نگاه کرد و چون به غیر از خود افسر دیگری را در جمع ندید، با تعجب از اینکه او چطور فهمید که یاشار از مراجعه پشیمان است، پیش رفت و بعد از نیت منتظر استخاره ایستاد. شیخ قرآن را باز کرد و پس از مطالعه گفت: عازم محلی در خارج از تهران هستی. اگر با توپ و تفنگ و مأمور تو را وادار به این کار کنند، نرو.
جوابش را گرفته بود. اسکناسی در پیشخوان شیخ نهاد و بیرون امد. با این جواب از رفتن به تبریز منصرف شد و خود را به هنگ مهندسی لشگر یک تهران معرفی کرد.
هنگ مهندسی برای الحاق به جبهه تهران به امیر آباد منتقل شد.
یاشار مدت یکماه خدمت تعلیماتی را در هنگ گذراند و انتظار داشت در مرداد ماه مرخص شود. ولی با اخباری که می رسید و تهدید ایران از طرف متفقین، ارتش در حال آماده باش بود و افسران یکماهه تعلیماتی موظف شدند مرداد ماه را هم در خدمت باقی بمانند.
در اولین روز آغاز ماه شهریور یاشار با شنیدن خبر بیماری پدرش به زحمت توانست یک مرخصی چند روزه بگیرد و به زنجان برود. اکنون به محض بازگشت به تهران و جدا شدن از مارال در ایستگاه راه آهن، برای رفتن به امیر آباد و معرفی خود به فرمانده هنگ، سوار درشکه شد. ماجرای برخورد در قطار با دختری که با وجود کشف حجاب، آن طور سفت و سخت چهره خود را پشت چادر مخفی ساخته بود، باعث سردرگمی افکارش می شد. چکمه ای که در موقع تعویض لباس در دستشوئی ایستگاه راه آهن به پا کرده بود، پایش را می زد و بیشتر اعصابش را متشنج می ساخت. به محض رسیدن به اتاق فرمانده برگ مأموریت را روی میز نهاد و خبردار ایستاد.
فرمانده که مرد بد اخم و ترش روئی بود، سر بلند کرد و با لحنی تند پرسید:
- تو کی هستی؟
- افسر وظیفه یاشار شکوری.
به برانداز کردنش پرداخت و دوباره پرسید:
- کجا رفته بودی؟
- مرخصی بودم جناب سرهنگ.
عینک ذره بینی را به روی چشم گذاشت و به مطالعه برگه مأموریت پرداخت و در حالیکه مشغول جستجو برای یافتن آن در میان اوراقش بود، گفت:
- لابد می دانی وظیفه ات چیست. بیا این امریه را بگیر و زودتر برای تحویل گرفتن کامیونها به قسمت نقلیه ارتش برو و هنگ سوار را همراهی کن.
- چشم قربان.
بدون معطلی به راه افتاد و به نقلیه ارتش در خیابان ری رفت و امریه لشگر را به سرپرست مربوطه ارئه داد. مأمور نگاهی گذرا به ورقه افکند و بلافاصله دو گروهبان را صدا زد و دستور لازم را صادر کرد.
انتظار داشت کامیونهای مورد نظر را از پارکینگ خارج و با راننده تحویلش دهند. ولی به جای این کار آن دو نفر در خارج از ساختمان و در پیاده روی خیابان ری ایستادند و به محض مشاهده کامیونی که داشت نزدیک می شد، یکی از آندو با مهارت خاصی به داخل پرید و از پشت سقف کابین راننده سر خورد و او را مجبور به توقف و ارائه گواهی نامه نمود.
به این ترتیب اولین کامیون مصادره و در اختیار آنها قرار گرفت. در همین فاصله گروهبان گرجی هم موفق به مصادره دومین کامیون شد. سپس به همراه راننده ها به داخل ساختمان بازگشتند. فرمانده نقلیه ضمن مذاکره با رانندگان، آنها را متقاعد ساخت که چند روزی وسیله نقلیه شان را در اختیار ارتش قرار دهند.
بعد از آن نوبت بنزین گیری بود. آنموقع قیمت هر لیتر بنزین پنج ریال بود.
موقعی که در پمپ بنزین دانشگاه به جایگاه مراجعه کردند، متصدی پمپ حاضر به تحویل سوخت نشد و گفت:
- باید از وزارت دارائی حواله بیاورید.
یاشار سماجت کرد و گفت:
- آخر این کامیون ها در اختیار ارتش است و ما مأموریت جنگی داریم.
شانه هایش را با بی اعتنایی بالا انداخت و سرش را به علامت یأس تکان داد و گفت:
- فرقی نمی کند. در هر صورت حواله لازم است. من مأمورم و معذور.
احساس کرد جر و بحث با او بی فایده است و می بایست از راه دیگری وارد شود. ناگهان چشمش به جوان تازه به دوران رسیده ای که درون اتومبیل آخرین سیستمس نشسته و با ارائه حواله مشغول بنزین گیری بود، افتاد و بلافاصله فکری به خاطرش رسید و دو گروهبان را که بلاتکلیف در کنار کامیونها منتظر صدور دستورش ایستاده بودند، مأمور ساخت که پس از خروج آن اتومبیل از جایگاه، جلویش را بگیرند و با شلنگی که داخل کامیون بود، باک بنزینش را خالی کنند.
آنها بلافاصله مأموریت را انجام دادند و شروع به کشیدن بنزین از اتومبیل توقیف شده و انتقال آن به وسیله نقلیه خودشان کردند. این کار چندین بار تا پر شدن کامل هر دو کامیون، با توقیف اتومبیلهائی که حواله در اختیار داشتند تکرار شد.
برای یاشار هضم این نکته آسان نبود که چطور در زمان جنگ به وسایل