از صفحه 34 تا 37

-من تو را خیلی خوب می شناسم.آن موقع ها هم که بچه بودیم برای تفریح به باغ می رفتیم من و آیدا و غزال و جیران سیب های آویزان شاخه هایی را که در دسترس بود می کندیم و تا با این خیال که سیب هاب بالای درخت رسیده تر وخوش خوراک تر است به هوای کندنشان از درخت بالا می رفتی.آنچه تو می خواستی با آنچه ما می خوایتیم تفاوتی نداشت فقط چون با زحمت به دست آمده بود ،به نظرت گوارا تر می آمد و بیش تر به دهانت مزه می کرد تو آنچه را که آسان به دیت بیاید نمی خواهی.
-منتظر چه هستی آلما.منتظرآن شاخۀ بلندی که قصد رسیدن به آن را دارم بشکند و نقش زمین شوم.تو از افتادنم لذت می بری؟
-من آرزوی افتادنت را ندارم .ولی دلم هم نمی خواهد بردارم به زمین بخورد.
-او دارد برای بالا رفتن تلاش می کند نه برای پایین آمدن بگذا بالا رفتن را ادامه دهد و با احساساتتان زمینش نزنید من تا وقتی ندانم چه می خواهم،هیچ چیزی نمی خواهم.
-بر خلاف تصورت که می خواهی وانمود کنیاز جواب ردی که شنیده،دل شکسته نشد،مطمئن هستم که دل او سخت شکسته است.
مارال با دیدن اشکی که در گوشۀ چشم آلما ظاهر شده بود به شدت ناراحت شد و پرسید:
-چرا گریه می کنی آلما؟مگه چه شده است؟
-فکر نمی کردم اینقدر سخت دل باشی.حالا می فهمم چرا دادا تا به آن حد پکر و بی حوصله بود.مطمئنم که تو دلش را شکسته ایخودت می دانی ما زنجیر واربه هم پیوستهایم من طاقت تحمل ناراحتی او را ندارم.
-چرا موضوع را اینقدر بزرگ می کنی با این عکس العملی که تو نشان می ده،خدا می داند که عکس العمل مادرت چه خواهد بود.لعنت به روس ها.ای کاش زودتر گورشان را گم می کردند و می رفتند.
-این مساله چه ربطی به روس ها دارد؟
-خوب اگر شهرمان مورد تجاوز آنها قرار نمی گرفت،الآن من اینجا نبودم.
-پس معلوم است که خبری نداری قبل از این حمله،عزیز داشت مقدمات سفر به زنجان را فراهم می کرد.
-پس باید ممنون روس ها باشم،چون اگر ریش و قیچی به دست پدرم شاید حتی بدون مشورت منو پرسیدن نظرم با روی باز از این وصلت استقبال می کردو خواهر و بردادر می دوختند و می بریدند.
-طوری حرف می زنی انگار دادا آیدین عیب و ایرادی دارد.
-نه آما او عیب و ایرادی ندارد،من عیب دارم که نمی توانم با همۀ محبت هایش او را بپذیرم.
-فکر نکن از روی بدجنسی این حرف را می زنم ولی در این قضیه این تویی که ضرر می کنینه دادا
-خودم هم این را می دانم .پدرت هم از این موضوع با خبر است؟
-فکر نمی کنم مادرم قصد داشته باشد فعلاً چیزی به او بگوید،حتی شاید این را هم نداند که مادرم چه آرزوهائی برای تو و آیدن در سر دارد.
-چه آرزوهائی بر سر داشت؟فکر نمی کنم دیگر این آرزو ها را به سر داشته باشد.
-بلند شو برو از دلش در بیاور،نی دانی چه قدر دلش گرفته بود.
-البته که می روم.قربان عمه جان خودم.
عشرت در آشپزخانه به ظاهر مشغول کوبیدن مواد لازم برای پختن کوفته در درون هائن بود و در اصل داشت ضربات دستۀ هاون را به روی دل پر دردش می کوبید. مارال دستانش را از پشت به دور گردنش آویخت وگفت:
-فدایتان شوم عمه جان .دارید چه کار می کنید؟
بدون اینکه سر بلند کند پاسخ داد:
-دارم برایت کوفته برنجی درست می کنم.یادم نرفته که چقدر این غذا را دوست داشتی.
-مزه اش هنوز زیر دندانم است.دستتان درد نکند.پس عمو یونس کجاست؟
-رفته به خاطر آمدنت شیرینی بخرد.الان پیدایش می شود.
هر کدام از طریقی می خواستند محبتشان را به او نشان بدهند.مارال خود را لایق این همه محبت نمی دانست. رو به روی عمه اش زانو زد،نشست و گفت:
-بگذاید کمکتان کنم.
-لازم نیست دخترم.حتی اگر عروسم هم می شدی،نمی گذاشتم دست به سیاه و سفید بزنی.
-قرار شد که دیگر راجع به این مسئله صحبت نکنیم.موقع آمدن وقتی به نزدیک خانه اتان رسیدم،دلم از شادی غنج می زد و فکر می کردم روز های خوش گذشته دارد باز می گرددو حالا شما دارید نا امیدم می کنید عمه جان.
-ببین چه کسی دارد از نا امیدی حرف می زند.
-لحن صدایتان نشان می دهد خیلی از من رنجیده اید.اگر به آیدین قول نمی دادم که تا رفتن او پیش شما بمانم همین الان بلند می شدم و می رفتم.
چیزی نمانده بئد که دسته هاون را بر روی انگشتش بکوبد.فریاد زنان پرسید:
-مگر او تصمیم به رفتن گرفته است؟
-خودتان می دانید از مدت ها پیش این تصمیم را داشته.
-امیدوار بودم به خاطر تو نروود و بماند.من تحمل رفتنش را ندارم.کاری بکن که منصرف شود.
دستۀ هاون را از او گرفت،تا مبادا آن را به روی دستش فرود آورد و دستش را بر لب نزدیک کرد و بر آن بوسه زد و گفت:
-این کار از من ساخته نیست .مرا ببخشید عمه جان.