صفحات 5 تا 13
فصـل 1
چه کسی باورش می شد که دختر ناز پرورده و میلیاردر معروفی به نام حاج صمد کمپانی که بدون همراد حتی اجازه ی آمدن تا سرکوچه را هم نداشت، تک و تنها در ایستگاه راه آهن زنجان منتظر حرکت قطار به سوی تهران باشد؟ او خود را در میان چادر سفید گلدارش کاملا مستورکرده بود تا در صورت برخورد با همشهریانش شناخته نشود. ولی غافل از آن که چشمان سیاه وکشیده و ابروان پرپشت به هم پیوسته دختران حاج صمد سلطانی معروف به کمپانی زبان زد خاص وعام بود وهمین یک نشانه برای معرفی و شناخته شدن اوکافی بود.
ماه شهریور با این که هوا معتدل بود، ولی او به شدت می لرزید. ترس و وحشت از شناخته شدن و دلهره ی کشف طلا و جواهراتی که در سینه پنهان کرده بود ناخودآگاه او را دچار هیجان و لرزش اندام کرده بود.
با شنیدن اولین سوت حرکت قطار درگوشه ی راست کوپه قطار کنار پنجره کزکرد ولی جرات آن را نداشت که دستش را جلو برده و پنجره نیمه باز را ببندد. این اولین باری بود که به ناچارداشت به تنهایی سفر می کرد و علت آن جنگ بین الملل دوم و حمله ی قوای متفقین به ایران در سوم شهریور 1320 و در نتیجه سرازیر شدن قوای روسیه به ایران و ورود آنها به تبریز بود که خبر از قتل و غارت می داد و پیشروی آنان به سمت زنجان.
بعد از شروع حمله هوائی، اغلب اهالی زنجان، بخصوص افراد ثروتمند و انهائی که ملک و املاکی دراطراف شهرداشتند به دهات روی آوردند. از جمله حاج صمد که به اتفاق همسر و فرزندانش به یکی از دهات خود که در چهل کیلومتری شهر قرار داشت، پناه برد. فقط دخترکوچکترش مارال حاضر به همراهی با آنان نشد و روح پر شور و شروماجراجوئی که داشت وادارش کرد تا ماموریت انتقال طلا و جواهرات پدرش به تهران را که مبلغ قابل توجهی بود، عهده دار شود. نام تهران وسوسه اش نمی کرد. دلش به هوای شادی های زندگی گذشته اش پر می کشید و از اینکه ناپخته و بدون مطالعه داشت به کام خطر می رفت احساس پشیمانی وجودش را در بر می گرفت.
در عالم فکر وخیال فرو رفته بودکه درکوپه گشوده شد ومرد جوانی که چمدان کوچکی دردست داشت وارد شد. ابتدا با اشاره سرسلام کرد و سپس چمدان را در قست بار جای داد. چهره اش به نظر آشنا نمی آمد. با کنجکاوی به دختر جوانی که هر لحظه بیشتر خود را در زاویه کنار پنجره جمع و جور می کرد نگریست و روبرویش نشست.
مارال از تنها بودن با او احساس هراس کرد و بی اختیار پرسید:
- پس همسفرهایتان کجا هستند؟
نگاه مو شکاف جوان در جستجوی چهره پنهان شده در چادر، به آن سو دوخته شد و پاسخ داد:
-من همسفری ندارم. همسفرهای شماکجا هستند؟
-منهم همسفری ندارم. یعنی من و شما باید تنها در این کوپه بمانیم؟
-خوب چه عیبی دارد ؟مگر ثما از تنها بودن با من واهمه دارید؟
جوابش را نداد و با دست گوشه چادرش راکمی عقب زد تا بتواند با دقت بیشتری نگاهش کند. قد بلند و درشت هیکل بود. چهره گندمگون و موهای مجعد مشکی و ابروان به هم پیوسته اش جلب توجه می کرد. فارسی را بدون لهجه صحبت می کرد به درستی نمی شد حدس زد که اهل کجا ست. پیراهن نازک آستین کوتاهش، باعث تعجب مارال شد. مرد جوان هنوز داشت با دقت و موشکافی از زیر چادر به دنبال خطوط چهراش می گشت. ولی به غیر از لرزش بدن اوکه کاملا محسوس بود، چیزی به چشمش نمی خورد. حیرت زده پرسید:
-چرا اینطوری می لرزید، هوا که زیاد سرد نیست.
- چرا خیلی سرد است. خیلی عجیب است که شما با این لباس کم اصلا سرما را احساس نمی کنید.
-خوب پس چرا پنجره را نمی بندید؟
نمی توانست به او بگوید که نمی تواند دستهای سنگینش را که به آنها وزنه های طلا آویزان شده، حرکت بدهد. جوان بی آنکه منتظر پاسخ بشود به طرف پنجره رفت و با یک حرکت سریع آنرا بالا کشید. مارال از خدا می خواست که قبل از حرکت قطار برای رهایی از تنهایی افراد دیگری وارد کوپه آنها بشوند، تا آن مرد کمتر فرصت توجه کردن به او را داشته باشد.
بالاخره سوت حرکت به صدا در آمد. قطار تکانی خورد و به راه افتاد.
مارال در ظاهر چشمهایش را بست و تظاهر به خواب کرد، اما زیر چشمی داشت همسفرش را می پائید. با شنیدن صدای چکمه های افرادی که در راهرو قدم بر می داشتند لرزش بدنش بیشتر شد و با این تصورکه شاید سربازان روسی دارند به آن کوپه نزدیک می شوند، خود را بیشتر به زاویه ای که به آن تکیه داشت، چسباند.صدای دندان های خود را که از ترس به هم می خورد می شنید.موقعی که صدای مامور کنترل به گوشش خورد که داشت از مسافران کوپه ی بغلی مطالبه بلیط را می کرد،آرام گرفت و رو به همسفر خود که لحظه ای چشم از او بر نمی داشت و با کنجکاوی به او می نگریست کرد و دستش را کمی از زیر چادر بیرون اورد و بلیتی را که در میان انگشتانش مچاله شده بود به روی میزی که در میانشان حائل بود نهاد و گفت:
-اگر اشکالی ندارد،خواهش می کنم بلیط مرا هم شما به مامور کنترل بدهید.
با خونسردی به طرف میز خم شد و آنرا برداشت و با نگاه پر مهرش کوشید تا او را آرام کند وگفت:
- نگران نباشید. شما با من هستید.
درکشوئی کوپه گشوده شد و مأمور کنترل به همراه افسر بلند قد و درشت اندامی که صورت سفید و پرکک و مکی داشت وموهای مایل به سرخش از زیر کلاهی که تا روی گوشهایش را می پوشاند وارد شد. مأمور کنترل به طرف مرد جوان رفت و مطالبه بلیت کرد و او بدون هیچ عکس العملی دستش را به طرفش گرفت وگفت:
-بفرمائید.
با منگنه ای که در دست داشت بلیط را سوراخ کرد و به زبان ترکی پرسید:
-مقصدتان کجا ست؟
- تهران.
- برای چه به آنجا می روید؟
-من در تهران دانشجو هستم و برای گذراندن تعیلات تابستانی به دیدن پدر و مادرم آمده بودم.
-خانم با شما چه نسبتی دارند؟
-ما تازه با هم ازدواج کرده ایم.
-مبارک باشد. ممکن است چمدان هایتان را ببینم.
بلاتکلیف نگاهش کرد. مارال با اشاره سر از او خواست چمدانش را پائین بیاورد. افسر روسی به بازرسی چمدان پرداخت و در آن چیز مشکوکی نیافت. بالا خره دست از بازرسی برداشتند و به دنبال کارشان رفتند. مارال نفسی به راحتی کشید وگفت:
گور شان را گم کردند و رفتند. این روزها برخورد با این مهاجمین اعصابم را خراب کرده است.
-موجی است که می گذرد. بهتر است کنترل اعصابتان را ازدست ندهید. در این اوضاع آشفته چرا تنها سفر می کنید؟
-من دارم به دیدن عمه ام که در تهران زندگی می کند می روم. شما واقعا در تهران دانشجو هستید، یا این گفته هم مانند آن دیگری مصلحتی بود؟
- آنچه درمورد شما گفتم، مصلحتی بود. البته در مورد خودم هم کاملا با واقعیت مطابقت نداشت.
-تا قبل از اینکه حرف بزنید فکرنمی کردم ترک زبان باشید.
-چرا؟
-چون اصلا لهجه ندارید.
-من از دوران دبیرستان در تهران مشغول تحصیل هستم وکمتر در محیط بوده ام و چون مادرم فارسی زبان است و در منزل کمتر ترکی صحبت می کر دیم. برای همین هم لهجه ندارم . در مورد شما هم باید بگویم هنگام صحبت کردن به زحمت می شود لهجه آذری را تشخیص داد.
-شاید زیاد محسوس نباشد. ولی بالاخره خود را نشان می دهد، به هر حال متشکرم که به من کمک کردید چون حوصله درگیری با مهاجمین را ندارم.
-شما دارید ازکسی فرار می کنید؟
-اینروزها همه دارند از دست آنها فرار می کنند و این تعجبی ندارد.
-موقعی که داشتند چمدانتان را بازرسی می کردند، از آن می ترسیدم که در داخلش آن چیزی را که همراه داشتن آن باعث هراستان شده پیدا کنند.
- آنقدر هم خام نیستم که در این اوضاع آشفته چیری را در داخل چمدان مخفی کنم.
پس ترس و وحشت شما از چیست؟
پاسخ به این سووال را نداد و از پشت پنجره به تماشای بیرون پرداخت. باغهای با صفای اطراف که سبزی و خرمی برگهایش با نزدیک شدن پائیز کم کم تبدیل به رنگ زرد طلائی می شدند از دور جلوه خاصی داشتند جالیزهای خیار و تاکستان های انگور یاد روزهای خوش دوران کودکی را در خاطرش زنده می کرد. از ترک زادگاهش احساس اندوه کرد و بوی سبزه زارهایش را در خاطر بوئید.
مرد جوان سووالش را دوباره تکرار کرد وگفت:
-جوابم را ندادید. پرسیدم از چیری فرار می کنید؟
-چرا فکر می کنید از چیزی فرار می کنم؟
-چون بیش از اندازه آشفته و پریشان هستید.
-دلیل آشفتگی ام روشن است. از اینکه در این اوضاع آشفته ناچار شده ام تنها سفرکنم پریشانم.
-این اولین باری است که به تهران می روید؟
- نه. قبلا یکبار همراه پدر و مادرم به آنجا سفر کرده ام. اگر به من آن محبت را نمی کردید دلیل خاصی نمی دیدم که به سووالتان جواب بدهم.
-اگر مایل نیستید می توانید جواب ندهید. تصورم این بودکه گفتگو با من
از التهابتان خواهد کاست. داریم به ایستگاه قزوین نزدیک می شویم. دلتان می خواهد آنجا پیاده بشوید و آبی به سرو صورتتان بزنید؟
- آه نه، اصلا ای کاش قطار در هیچ ایستگاهی نمی ایستاد و زود تر به مقصد می رسیدیم.
-اکثر مردم شهر را ترک کرده اند و دردهات اطراف پراکنده شده اند، شما هم اگر قصد فرار از جنگ و خونریزی را داشید، می توانستید همین کار را بکنید.
-خانواده ام همین کار را کرده اند. ولی من ترجیح دادم به دیدن عمه ام بروم. خانواده شما چطور؟
- پدر و مادرم ثروت زیادی ندارند که احتمال از دست دادنش باعث ترسشان بشود. از آن گذشته، آنقدر متمکن نیستند که در اطراف شهر صاحب ملک و املاک باشند ما از خانواده متوسط زنجان هستیم.
- پس چطوری می توانند هزینه تحصیل شما را در تهران تامین کنند. این روزها تعصیل در پایتخت مختص افراد ثروتمند است.
-منظورم این نبود که آنها بی چیز هستند. فقط خواستم بگویم که ملک و املاکی ندارند.
با زیرکی خاصی می کوشید تا او را وادار به اقرار در مورد هویتش کند و زبانش را به اعتراف بگشاید. مارال دلش نمی خواست هویت خود را آشکار کند. با وجود اینکه او مرد قابل اعتمادی به نظر می رسید ولی بنا به قولی که به پدرش داده بود تا در طول سفر به هیچ غریبه ای اعتماد نکند، دیگر چیزی از او نپرسید.
قطار به ایستگاه قزوین رسید و ایستاد. مسافران چمدان به دست آماده سوار شدن بودند. مرد جوان پرسید:
-اگر من پیاده بشوم، از تنها ماندن ناراحت که نمی شوید؟
بدون اینکه بیندیشد پاسخ داد:
-ترجیح می دهم پیاده نشوید. البته این خواست من است و شما می توانید به خواسته من توجه نداشته باشید.
-اگر قصد نداشتم به خواسته شما اهمیت بدهم اصلا نمی پرسیدم.
-از اینکه می مانید متشکرم، خدا کند مسافر تازه ای در این ایستگاه سوارکوپه ما نشود.
-فکر می کردم از تنها ماندن با من واهمه دار ید.
-اولش اینطور بود، ولی حالا دیگر اینطور نیست.
- چون احتمال سوار شدن مسافر زیاد است، برای اینکه ناچاریم همان نسبتی راکه قبلا، به مأمورقطارگفتم، داشته باشیم، بهتر است اسم همدیگر را بدانیم. من یاشار شکوری هستم. با تردید نگاهش کرد. با وجود صفا وصداقتی که در دیدگانش نمایان بود، در آشکارکردن هویتش تردید داشت. هنوز منتظر پاسخ بود که درکشوئی با سر و صدای زیاد گشوده شد و با ورود مرد جوانی به همراه همسر وکودک خردسالی که در آغوش داشت، سووالش بی جواب ماند. برای اینکه آن دو بتوانند درکنار هم بنشینند یاشار از جا برخاست و در کنار مارال نشست.
بالاخره از شور و غوغای سوار و پیاده شدن مسافران کاسته شد و قطار به راه خود ادامه داد.
مارال چشمانش را بست و تظاهر به خواب کرد بیشتر از نصف راه را پشت سر نهاده بودند. از اینکه دیگر یاشار فرصتی نداشت تا برای ارضای حس کنجکاوی خود سئوال پیچش کند، نفسی براحتی کشید.
هرچه به تهران نزدیک ترمی شدند، هواگرم تر وغیرقابل تحمل ترمی شد. کم کم بدنش از سنگینی باری که با خود حمل می کرد خیس عرق شد و به سختی توانست چادر را روی سرش نگه دارد. نفسش به شمارش افتاده بود و آرزو می کرد هرچه زود تر به مقصد برسد تا بتواند از لبه های تیز طلاهائی که بدنش را می خراشید خلاص شود.
صدای گوشخراش گریه نوزاد همسفرشان، آرامش کوپه را به هم زد. دیدگانش را گشود ونگاهش با نگاه گرمی که در جستجوی نگاهش بود برخورد کرد. برای اینکه از نا آرامی اش بکاهد، پرسید:
-خوب خوابیدی؟
-نخوابیده بودم، فقط چشمهایم را بسته بودم.
مادر بچه رو به اوکرد وگفت:
- ببخشید اگر سر و صدایش باعث بیداری تان شد. نمی دانم چرا آرام نمی گیرد.
همسرش دستش را به طرفش دراز کرد وگفت:
- بچه را بده به من شاید دلش درد می کند و بعد رو به یاشارکرد و ادامه داد:
-بچه درد سر است. به این زودی ها آرزوی داشتنش را نداشته باشید، و گرنه آرامش زندگی تان را به هم خواهد زد. از وقتی پا به زندگی مان نهاده، حتی یک شب هم نتوانسته ایم راحت بخوا بیم.
یاشار لبخندی به لب آورد و به مارال نگاه کرد و او سر بزیر افکند تا ناچار نباشد به نگاهش پاسخ بدهد.
دوباره چشمهایش را به هم نهاد و تظاهر به خواب کرد و با وجود فریادهای گوشخراش نوزاد که حتی یک لحظه هم آرام نمی گرفت، آنرا نگشود.
بالاخره به مقصد رسیدند. یاشار از جا برخاست و بدون اینکه کلامی بر
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)