صفحه 13 از 40 نخستنخست ... 39101112131415161723 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 121 تا 130 , از مجموع 392

موضوع: رمان پرستار مادرم

  1. #121
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    كلافگي من از شنيدن اينطور بحثها در رابطه با اميد شدت ميگرفت و شايد همين موضوع يكي از نقاط ضعف بزرگ در من بود...با عصبانيت از روي صندلي بلند شدم و با صدايي آروم اما آكنده از خشم روي صورت سهيلا كه هنوز نشسته بود خم شدم و با انگشت اشاره ام حالتي از تاكيد به اون نشون دادم و گفتم:سهيلا...بس كن...اون فقط8سالشه...قبول دارم كمبودهايي توي زندگي 8ساله اش داشته كه براش فوق العاده سخت بوده اما اينها دليل نميشه كه تو در حاليكه فقط22سالته و هيچ تجربه ايي هم توي زندگيت نداري بخواي به پسر من برچسب يك بيمار رواني بزني...
    - ولي سياوش الزاما"هر كسي كه بره پيش روانپزشك نمي تونه يك بيمار رواني باشه...چرا سعي نميكني براي چند دقيقه هم كه شده بشيني و آروم به حرفام در اين رابطه گوش كني؟...ببين سياوش به خدا من اميد رو دوستش دارم و نگرانشم...
    - نه اونقدر كه من دوستش دارم و نگرانش هستم...
    - خوب درسته تو پدرشي بايد هم نگرانيت و عشقت به اميد بيش از من باشه...ولي سياوش ديشب كه من و تو توي اتاق با هم صحبت ميكرديم تمام مدت اميد پشت درب اتاق بوده و حرفهاي ما رو گوش ميكرده...چرا نميخواي متوجه بشي كه اميد مشكل روحي داره...
    براي لحظاتي كوتاه به چشمها و صورت زيباي سهيلا نگاه كردم و بعد به طور ناخودآگاه از برداشتي كه سهيلا نسبت به عمل كودكانه ي شب گذشته ي اميد كرده بود به خنده افتادم و گفتم:سهيلا چرا چرت و پرت ميگي؟...خوب اون يه بچه ي 8ساله اس...يه پسر بچه ايي كه خيلي هم باهوشه و كنجكاو...اين طبيعيه كه صداي حرفهاي من و گريه هاي جنابعالي باعث كنجكاويش شده و بيدارش كرده باشه بعدشم اومده پشت درب اتاق تا ببينه...
    - ولي سياوش...اميد تمام صحبتهاي ما رو گوش كرده...اون با صداي حرفهاي تو و به قول تو گريه هاي من بيدار نشده بوده...اون اصلا"خواب نبوده...اون تظاهر به خواب كرده بوده...
    - بسه سهيلا...بسه...
    به قدري عصبي شده بودم كه ديگه معطل نكردم و از آشپزخانه خارج شدم و به اتاق مامان رفتم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #122
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    وقتي وارد اتاق شدم هنوز كلافه بودم اما سعي كردم ظاهرم رو حفظ كنم.روي صندلي كنار تخت مامان نشستم و با لبخند گفتم:خوب مامان من در خدمتتم...بفرماييد.
    مامان نگاهي به من كرد و بعد از اينكه از من خواست بالشتهاي زير سرش رو كمي مرتب كنم گفت:سياوش شب گذشته سهيلا اينجا موند و به خونه ي خودشون برنگشت درسته؟
    - بله..درسته...چطور مگه؟
    - اينطور كه حس كردم ساعتي هم با تو توي اتاق خوابت بود...درسته؟
    بلافاصله فهميدم نگراني مامان بابت چيه...كلافگي بحثم در دقايقي پيش با سهيلا و حالا درك اين موضوع كه مامان نگران چه موضوعي هست بر شدت عصبانيتم افزود...
    از روي صندلي بلند شدم و رفتم جلوي پنجره و رو به حياط ايستادم... دلم ميخواست فرياد بكشم...احساس خستگي تمام وجودم رو در اون لحظات از روز پر كرد...واقعا چقدر خسته بودم...از همه چي...از همه جا...از همه ي آدمهاي اطرافم...چقدر دلم ميخواست منم مثل مردهاي ديگه زندگي آروم و بي دغدغه ايي داشتم...اما حالا در شرايطي بودم كه مادرم توي اين سن و سال نگران من بود تا مبادا با دختري مثل سهيلا رابطه ي جنسي برقرار كرده باشم...يكي نبود به مادرم بگه اين سياوش با تمام مشكلات و كمبودهايي كه طي10سال گذشته در زندگيش حس كرده هنوز شرف و غيرتش رو زير پا له نكرده...مي خواستم در اون لحظات به مامان بگم كه هنوز اونقدر مرد هستم كه با وجود اينكه دختري به زيبايي سهيلا وقتي بدون هيچ منعي با من از عشق حرف ميزنه و خيلي راحت تمايلش رو نسبت به هر مسئله ايي كاملا درك كرده ام ولی اونقدر خوددار هستم كه از وجود اين دختر سو استفاده نكرده باشم...
    در اين لحظه مامان كه گويا متوجه ي حالات عصبي من شده بود گفت:سياوش جان عصبي نشو عزيزم...ميدونم توي10سال گذشته چه مصيبتهايي كشيدي چه كمبودهايي داشتي براي همينم نگرانتم...ببين سياوش حرف من اين نيست كه تو حق جبران كمبودهاي زندگيت رو در شروع يك زندگي مجدد نداري...نه پسرم...حرف من اينه كه اگه سهيلا واقعا" دوستت داره خوب چه اشكالي داره...مادرش كه انشالله از مكه برگشت باهاش صحبت ميكنيم و بعد شما دو تا...
    - مامان بس كن...داري چي ميگي؟...شما ديگه چرا؟...هيچ ميدوني سهيلا چند سال از من كوچيكتره؟...هيچ ميدوني من الان چه شرايطي دارم؟...بعيد ميدونم به اين چيزها فكر كرده باشي كه به اين راحتي داري در اين مورد حرف ميزني.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #123
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    اتفاقا"همه چيزو ميدونم...خيلي هم خوب ميدونم...اما اينها دليل نميشه كه تو نخواي تكليفت رو با اين دختر روشن كني...ديشب اتفاقي بين شما دو تا نيفتاد اما معلوم نيست اين خودداري تو تا كي ميخواد ادامه پيدا كنه...سياوش من مادرتم...تو رو بهتر از خودت ميشناسم...سياوش من يه زنم و هم جنسهاي خودمو خوب ميشناسم...يه زن يا يه دختر وقتي به چيزي يا كسي علاقه داره هيچ چيز ديگه براش اهميت نداره...براي رسيدن به خواسته اش هر كاري ميكنه...حتي اگه لازم باشه براي اينكه به عشق و خواسته ي قلبيش برسه ممكنه بزرگترين سرمايه اش كه همون عفت و پاكدامنيشه زير پا بگذاره...چون عاشق شده...اما من نميخوام بين تو سهيلا اتفاق بدي بيفته...تو باوجود اينكه يه پسر8ساله داري و زن اولتم طلاق دادي اما هنوزم جوون و زيبا و جذابي بعلاوه تمام فاكتورهاي ديگه ايي كه اين روزها هر دختري براش مهمه تو همه رو داري...سهيلا هم دختر جوون و فوق العاده خانم و قشنگه...و متاسفانه عاشق...ميگم متاسفانه چون ميدونم عشق يك زن چقدر ميتونه دردناك و در عين زيبايي مخرب هم باشه...ببين سياوش اگه واقعا" نمي توني سهيلا رو بپذيري پس جوابش كن بره...نگذار توي اين خونه بمونه...اينجوري نه با زندگي اون بازي ميكني نه با اعصاب خودت...اميدم كم كم عادت ميكنه...ممكنه اولش براش سخت باشه اما در نهايت با موضوع كنار مياد...ولي اگه فكر ميكني ميتوني سهيلا رو دوست داشته باشي خوب چي از اين بهتر..با مسعود كه خودش سهيلا رو بهت معرفي كرده و حتما خوب سهيلا و خانواده اش رو ميشناسه صحبت كن...همه چيز به خير و خوشي حل ميشه تو هم از اين وضعيت خلاص ميشي...
    از پنجره فاصله گرفتم و به طرف مامان رفتم و پيشوني اون رو بوسيدم و گفتم:مادرمن...عزيز من...مشكل اينجا خود مسعود شده...اين مسعود هست كه در واقع من رو با مشكل رو به رو كرده...چطور ميتونم با اون صحبت كنم و مشكلم رو حل كنم...
    - مسعود؟!!!...چرا مسعود؟!!!
    - براي اينكه مسعود مخالف هر نوع رابطه ي بين من و سهيلاست...
    - منظورت چيه؟!!!
    - مسعود برادر سهيلاس...
    - چي؟!!!......

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #124
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ...از پنجره فاصله گرفتم و به طرف مامان رفتم و پيشوني اون رو بوسيدم و گفتم:مادرمن...عزيز من...مشكل اينجا خود مسعود شده...اين مسعود هست كه در واقع من رو با مشكل رو به رو كرده...چطور ميتونم با اون صحبت كنم و مشكلم رو حل كنم...
    - مسعود؟!!!...چرا مسعود؟!!!
    - براي اينكه مسعود مخالف هر نوع رابطه ي بين من و سهيلاست...
    - منظورت چيه؟
    - مسعود برادر سهيلاس...
    - چي؟!!!...
    مامان متعجب و با چشماني گشاد شده از شدت تعجب به من خيره شده بود و گفت:چي ميگي سياوش؟!!!
    روي صندلي كنار تخت مامان نشستم و همه ي چيزهايي كه ميدونستم رو براي مامان گفتم...طفلك براي لحظاتي اصلا"نمي دونست چي بايد بگه و بعد در نهايت گفت:زندگي عجب بازيهايي داره!!!...حالا ميخواي چيكار كني؟
    - خودمم نميدونم...اصلا"گيج گيج شدم مامان...واقعيتش رو بخواي درسته كه خودمم از سهيلا بدم نيومده ولي ترس از خيلي چيزها باعث شده جلوي احساساتم رو بگيرم...مسعود برادر سهيلاس و بدتر از همه اينه كه وقتي خودش نميدونسته سهيلا خواهرشه شايد براي اولين باره بوده كه از دختري تا اين حد خوشش اومده بوده كه به تعبيري ميشه اسمش رو عاشقي گذاشت ولي الان اوضاع خيلي بدجور تغيير كرده...سهيلا خواهرش از آب در اومده و بعد اون در حاليكه اصلا"فكرشم نميكرده سهيلابه من علاقه پيدا كنه و يا حتي من نسبت به اون بي ميل نباشم سهيلا رو به خونه ي من جهت كار و پرستاري از شما معرفي كرده و در نهايت همه چيز جوري رقم خورده كه حتي يك درصد هم احتمالش رو نميداده...مسعود بهترين دوست من تا امروز بوده...اما اين مسائل باعث شده روابطمون نسبت به گذشته تغيير كنه...من حتي نميدونم وقتي از اهواز برگرده واكنشش نسبت به اين موضوع كه بر خلاف ميلش سهيلا دوباره به اينجا برگشته چي هست؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #125
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    - خدا بزرگه مادر...توكلت به خدا باشه...تو و سهيلا تقصيري ندارين...اما خوب خودت بهتر از هر كسي ميدوني كه چه تصميمي بايد بگيري...
    سرم رو به علامت تاييد حرف مامان تكاني دادم و از روي صندلي بلند شدم و از اتاق رفتم بيرون...در واقع نميدونستم بايد چه تصميمي بگيرم!
    توي شرايطي قرار گرفته بودم كه گويي قدرت تصميم گيري كاملا از من گرفته شده بود...احساس دلبستگي به دختري كه از هر نظر براي من قابل توجه بود در من شدت مي گرفت و خود اون بيش از من در ابراز عشق و علاقه اش تلاش داشت...از طرفي موانع پيش پايم كه مثل روز برايم روشن بود من رو در اقيانوس برزخي بي مثال قرار داده بود كه حتي قدرت دست و پا زدن هم نداشتم و نمي دونستم بايد چه تصميمي بگيرم!
    نمي خواستم زياد توي خونه بمونم براي همين به اتاقم برگشتم و بعد از اينكه دوش گرفتم آماده شدم تا از خونه برم بيرون...
    جلوي ميز آرايشي كه زماني مهشيد از اون استفاده ميكرد و هميشه بهترين و گرانترين لوازم آرايشي و عطرهاش روي اون چيده شده بود ايستادم و كراواتم رو مرتب كردم...وقتي به آينه نگاه ميكردم دوباره خاطرات تلخ و گزنده ي مهشيد مثل آوار روي سرم ريخت...نميدونم چقدر طول كشيد و در حاليكه دو دستم به گره كراواتم خشك شده بود خيره به صفحه ي آينه ي رو به رويم نگاه ميكردم...
    لحظه ايي به خودم اومدم كه دستي به آرامي بازوي من رو گرفته بود و صدايي دلنشين به گوشم رسيد كه گفت:سياوش؟داري به چي فكر ميكني؟
    به خودم اومدم و نگاهم رو از آينه گرفتم و به كسي كه كنارم ايستاده بود چشم دوختم...سهيلا بود...براي لحظاتي كوتاه هر دو به چشمهاي هم خيره بوديم و بعد به آهستگي گفت:سياوش میخواستم ببینم از نظر تو اشكالي نداره امروز براي يك ساعت خانم صيفي رو تنها بگذارم؟
    وقتي صداي لطيف و اثر گذارش رو در اون فاصله ي كم از خودم مي شنيدم حس آرامش تمام وجودم رو ميگرفت...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #126
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    كم كم باور اينكه خودمم دارم به سهيلا دلبسته ميشم در لحظه لحظه ي زندگيم خودشو بهم نشون ميداد...ميدونستم مقاومت در مقابل اين موجود زيبا و ظريف كه مثل حريري نرم و لطيف داره خودش رو به روي جراحتهاي عميق زندگيم ميكشه ثانيه به ثانيه برايم سخت تر خواهد شد...
    صورتم رو از سهيلا برگردوندم و در ضمني كه ادكلني رو از روي ميز آرايش برميداشتم تا به صورت و گردنم بزنم گفتم:آره...هر ساعتي كه خواستي ميتوني بري...مامان معمولا" اگه باهاش صحبت كرده باشي تا حدود2تا3ساعت هم ميتونه تنها بمونه و مشكلي نداره...
    سرش رو به علامت تاييد و تا حدودي تشكر از من تكان داد و به سمت درب اتاق برگشت.
    بي اراده پرسيدم:سهيلا ميشه بدونم براي چي ميخواي از خونه بري بيرون و مامان رو تنها بگذاري؟
    وقتي اين سوال از دهنم خارج شد خودمم تعجب كرده بودم...اما بيان اين سوال از طرف من هر دليلي مي تونست داشته باشه...از علاقه و نگراني گرفته تا حس مسئوليت...!!! گويا با تمام وجود ميخواستم باور كنم كه سهيلا متعلق به من است و من بايد از تمام برنامه ها و كارهاي اون باخبر باشم...!
    به طرف من برگشت و گفت:ميخوام امروز با كاروان زیارتی مامانم تماس بگيرم...يه شماره تلفن بهم داده بود كه رئيس كاروان بهشون داده بوده...براي اينكه هر وقت ما خواستيم حالي از اونها بپرسيم با همون شماره تماس بگيريم و با كسي كه ميخوايم بتونيم صحبت كنيم...ميخوام برم مخابرات با مامانم تماس بگيرم...
    ادكلني كه به صورت و گردنم ماليده بودم رو دوباره روي ميز گذاشتم و گفتم:خوب اين چه كاريه كه بري مخابرات و از مخابرات تماس بگيري؟!!!...مگه اين خونه تلفن نداره؟....از همين جا تماس بگير...نيازي نيست براي اين موضوع از خونه بري بيرون از همين جا تلفن كن...ولي اگه به دليل ديگه ايي غير از اين ميخواي از خونه بري بيرون برو...
    لبخند زيبايي كه چهره اش رو بيش از پيش دلنشين ميكرد به لبهاي زيبا و خوش فورمش آورد و گفت:يعني اجازه دارم از اينجا تماس بگيرم؟
    - اين چه حرفيه...يه تماس تلفني كه ديگه اين بحثها رو نداره...هر وقت و هر ساعتي كه خواستي ميتوني با مادرت تماس بگيري...اصلا" لزومي نداره به اين دليل از خونه بري بيرون در جائيكه اين خونه تلفن داره...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #127
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    تشكر كرد و با خوشحالي از اتاق خارج شد.
    اون روز با اينكه تعطيل بود اما ميدونستم دفتر كنترل شركت هميشه به صورت شيفتي توسط4نفر از كارمندان شركتم طبق قوانين شركت حتي در روزهاي تعطيل هم فعاليت ميكنه...براي همين با اينكه كار خاصي توي شركت نداشتم اما رفتن به شركت بهترين كاري بود تا از محيط خونه و افكارم فاصله بگيرم...چرا كه حس ميكردم با حضور سهيلا توي خونه و ديدن دائم اون شايد احساسم به منطق چيره بشه و من واقعا از اينكه بعدها بار ديگه به علت احساسي عمل كردنم دچار پشيموني بشم وحشت داشتم!
    از اتاق بيرون رفتم و بعد خداحافظي از مامان و بوسيدن اميد به سمت راهروي منتهي به درب هال رفتم.
    سهيلا به آرومي همقدم با من تا جلوي درب هال اومد.
    وقتي سامسونتم رو روي زمين گذاشتم تا كتم رو بپوشم و كفشم رو به پا كنم سامسونتم رو برداشت و در دست گرفت و تمام حركات من رو نگاه ميكرد و بعد در همون حال به آرومي گفت:براي ناهار كه مياي خونه...مگه نه؟
    بهش نگاه كردم و در حاليكه كتم رو به تن ميكردم خواستم بگم نه كه قدمي نزديكتر اومد و فاصله اش رو با من به حداقل رسوند و گفت:سياوش؟...اگه دارم خودمو بهت تحميل ميكنم و واقعا نمي توني حضورم رو تحمل كني و بيشتر از اونچه كه بهت آرامش بدهم دارم به عذاب ميندازمت فقط كافيه بدون معطلي بهم بگي...اما من غير از اينكه خودم با تمام وجود عاشقتم محبت رو توي چشمهاي تو هم دارم حس ميكنم...نگو كه من بچه ام...نگو كه به درد تو و زندگي تو نميخورم...اگه غرورت بهت اجازه نميده كه به علاقه ات اعتراف كني اينو بدون كه از نظر من اگه دوستم داشته باشي ولي تا آخر عمرمم به زبون نياري اما نگاهت رو از من نگيري و اجازه بدهي توي عمق چشمهات علاقه ات رو نسبت به خودم ببينم هم براي من هزار بار از به زبون آوردن دوستت دارم لذت بخش تره...
    لبخندي زدم و در حاليكه از فن بيانش لذت برده بودم به آرومي چونه ي خوش فورمش رو با انگشتهام لمس كردم و گفتم:سهيلا...تو مطمئني توي دانشگاه رشته ي پرستاري ميخوندي؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #128
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    لبخند قشنگي به لب آورد و سامسونت رو به دست من داد و گفت: فقط اينو ميدونم كه وقتي به تو فكر ميكنم و نگاهت ميكنم هيچي بلد نيستم...هيچي...تنها چيزي كه ميبينم و ميفهمم تويي سياوش...
    لبخندم عميق تر شد و گفتم:با اين همه جمله سازي كه توي اين چند دقيقه كردي من كه بعيد ميدونم تو پرستاري خونده باشي...بيشتر بهت مياد توي رشته ي ادبيات تحصيل كرده باشي...تو توي كمتر از5دقيقه اثرگذار ترين انشاي احساسي كه تا حالا شنيده بودم رو انگار برام خوندي...
    برگشتم كه از درب هال خارج بشم اما سهيلا پشت درب ايستاد و به درب تكيه داد و در حاليكه مانع خروج من شده بود و فاصله ي ما به حداقل رسيده بود گفت:يعني فكر ميكني من داشتم انشا ميخوندم؟...هيچ احساس و عشقي توي من و جملات من حس نكردي؟
    به چشمهاي زيباش نگاه كردم...و بعد تك تك اعضاي صورتش رو از نظر گذروندم...با نگاهش مثل اين بود كه داره با تمام قدرت منو به خودش جذب ميكنه...حس ميكردم كشش عجيب و غيرقابل كنترلي نسبت به سهيلا در من داره به وجود مياد...
    سهيلا بي هيچ مقاومتي مقابل من ايستاده بود و مانع خارج شدن من از منزل شده بود...سامسونت رو روي جاكفشي كنار ديوار گذاشتم و بي اراده اون رو در آغوش كشيدم...سهيلا هيچ مقاومتي نميكرد و هر لحظه حس ميكردم تمايلم به اين دختر براي بوسيدنش داره شدت بيشتري به خود ميگيره...به چشمهاش نگاه ميكردم و از اينكه اينقدر آروم در آغوشم جاي گرفته بود لذت ميبردم...ثانيه ايي بيشتر به بوسيدن سهيلا فاصله نداشتم و درست در همين لحظه صداي اميد كه حالا در راهروي منتهي به درب هال اومده و نزديك من و سهيلا ايستاده بود من رو به خود آورد و باعث شد سريع سهيلا رو از آغوشم خارج كنم و ازش فاصله بگيرم...
    اميد با چشمهايي نگران و غمزده به من و سهيلا نگاه كرد و بعد رو به من گفت:بابا...شما هم سهيلا جون رو دوستش داري؟
    به طرف اميد برگشتم و روي زانو خم شدم و گفتم:پسرم من دارم ميرم بيرون...چيزي نميخواي از بيرون برات بگيرم؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #129
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نميدونستم جواب سوال اميد رو چي بايد بدهم اما اميد بي توجه به حرفي كه زده بودم در ادامه ي حرفش گفت:آره...شما هم سهيلا جون رو دوست داري...حتي بيشتر از مامان مهشيد...من مي فهمم...شما ميخواستي سهيلا جون رو الان ببوسي ولي مامان مهشيد رو هيچ وقت نمي بوسيدي...شما و مامان مهشيد هميشه با هم دعوا داشتين...براي همينم مردهاي ديگه بوسش ميكردن و دوستش داشتن...ولي اون مردها مامان رو اذيتشم ميكردن...ولي من نميگذارم شما مثل اون مردها كه مامان مهشيد رو اذيت ميكردن سهيلا جون رو اذيتش كني... نميگذارم ... نميگذارم ... نميگذارم...
    بعد گفتن اين جملات اميد حالتي تهاجمي به خودش گرفت و شروع كرد به فرياد كشيدن و در همون حال سعي داشت با مشت به صورت و سينه ي من كه حالا اون رو توي بغلم گرفته بودم ضربه بزنه...!!!
    جملات آخري كه از دهان اميد خارج شده بود برايم به قدري نامفهوم و سنگين و باورنكردني بود كه نمي تونستم حقيقت تلخي كه در پس حرفهاي اين بچه بود رو تحمل كنم...خداي من...اميد از چي صحبت ميكرد؟...از روابط مهشيد با مردهاي ديگه ايي كه توي زندگيش بودن؟....نه خداي من...امكان نداره مهشيد تا اين حد خودش رو آلوده كرده بوده باشه كه در حضور اميد با ديگران رابطه برقرار ميكرده...خدايا اگر اينطوري شده باشه و من غافل بودم پس حالا ديگه بايد به بدبختي خودم مطمئن بشم...
    اميد فرياد مي كشيد و گريه ميكرد و سعي داشت به من ضربه بزنه...
    سهيلا بهت زده و نگران به حركات اميد نگاه ميكرد...
    اميد رو محكم در آغوش گرفتم و در حاليكه سر و پيشونيش رو مي بوسيدم سعي داشتم آرومش كنم اما هيچ جمله ايي براي گفتن به ذهنم نمي رسيد...!
    در اين لحظه سهيلا هم روي زانو نشست و بعد شروع كرد به بوسيدن صورت اميد و گفت:اميد جون قربونت بشم...به من نگاه كن...مطمئن باش بابا به من صدمه نميزنه...اميد به من گوش بده...مطمئن باش بابا منو اذيت نميكنه...اميد منو ببين...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #130
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    و بعد به آرومي اميد رو از آغوش من خارج كرد و در حاليكه هنوز اميد به شدت گريه ميكرد اون رو در آغوش خودش گرفت و ايستاد و به سمت اتاق خواب اميد رفت و داخل اتاق شد و درب اتاق رو هم بست...
    رفتار و گفتار اميد برايم به قدري غيرباور و ناراحت كننده بود كه حس ميكردم قدرت قدم برداشتن ديگه ندارم...
    خداي من...خدايا...كاري كن كه مطمئن بشم اونچه كه من از رفتار و گفتار اميد در رابطه با مهشيد و كثافتكاريهاش حس كردم اشتباه باشه...خدايا اميد چي ميدونه از روابط مهشيد كه تا اين حد از ديدن من و سهيلا در اون شرايط بهم ريخته شد؟...خدايا التماست ميكنم...بهم ثابت كن كه دارم اشتباه ميكنم...خدايا اگر اميد در جريان روابط مادرش با مردهاي ديگه بوده پس چرا به من هيچي نگفته بود...چرا من هیچ وقت این موضوع رو نفهمیده بودم...نه...خدايا نه...
    نتونستم خودم رو كنترل كنم و با مشت به آينه ي بزرگ و قدي كه كنار درب هال بود كوبيدم و در زماني كوتاه به علت جراحت ايجاد شده خون از دستم سرازير شد...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 13 از 40 نخستنخست ... 39101112131415161723 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/