صفحه 10 از 40 نخستنخست ... 6789101112131420 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 91 تا 100 , از مجموع 392

موضوع: رمان پرستار مادرم

  1. #91
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با چشمهايي پر از اشك به صورت من خيره شده بود و با صدايي كه لبريز از التماس بود گفت:تو رو خدا...خواهش ميكنم...من نمي تونم...يعني ديگه دست خودم...
    به ميون حرفش رفتم و گفتم:سهيلا...سعي نكن به من و زندگي من بيشتر از اين نزديك بشي...من يه مرد38ساله ام بايد...
    - ميدونم...من همه چي رو ميدونم...مدتها قبل از اينكه بيام و پرستار مادرتون بشم مسعود همه چيز از زندگي شما رو برام گفته بود...نه يك بار...نه دوبار...بارها و بارها از شما صحبت كرده بود...من قبل از اينكه شما رو ببينم همه چيز رو ميدونستم...شايد بيشتر از شما ندونم اما مطمئن باشيد كمتر هم نميدونم...اما از وقتي شخصا" شما رو ديدم...ديگه حال حال خودم نيست...تو رو خدا...خواهش ميكنم...اجازه بدين بازم بمونم...به مسعود توجه نكنيد...اصلا زندگي من به خودم مربوطه نه به مسعود...
    ديدن اون صورت زيبا و گريان در اون فاصله ي نزديك به خودم باعث كلافگي من شده بود...
    خدايا اين دختر چي از جون من ميخواد؟...تصميمي كه من گرفتم در نهايت به نفع خودشم هست...چرا نمي فهمه؟!!!...چرا داره اينقدر راحت و بي پروا پرده از احساس خودش نسبت به من برميداره؟!!!...پس غرور اين دختر كجاست؟!!!...خدايا كمكم كن...نكنه دارم خام ميشم...من يكبار تجربه ي تلخ و وحشتناكي رو از سر گذروندم...ديگه نميخوام گرفتار مشكل بزرگتري بشم...نه...سياوش به خودت بيا......
    ادامه دارد ...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #92
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    خدايا اين دختر چي از جون من ميخواد؟...تصميمي كه من گرفتم در نهايت به نفع خودشم هست...چرا نمي فهمه؟!!!...چرا داره اينقدر راحت و بي پروا پرده از احساس خودش نسبت به من برميداره؟!!!...پس غرور اين دختر كجاست؟!!!...خدايا كمكم كن...نكنه دارم خام ميشم...من يكبار تجربه ي تلخ و وحشتناكي رو از سر گذروندم...ديگه نميخوام گرفتار مشكل بزرگتري بشم...نه...سياوش به خودت بيا...
    ديگه نخواستم به افكارم كه تمام ذهنم رو درگير كرده بود ادامه بدهم براي همين از كنار سهيلا رد شدم و به اتاق خواب رفتم.
    وقتي روي تخت دراز كشيدم گويي خستگي جسمي و فكري يكباره هجوم خودشون رو به آدم خسته ايي مثل من به بي نهايت رسوندن چرا كه دقايقي بيشتر طول نكشيد و من به خواب رفتم.
    صبح وقتي چشم باز كردم مسعود كنار تخت من ايستاده و سعي داشت به آرومی من رو بيدار كنه.
    از روي تخت بلند شدم...خستگي و كلافگي شب گذشته همچنان تمام وجودم رو در خود فرو برده بود...با اينكه سه ٬ چهار ساعتي خوابيده بودم اما گويا حتي در طول مدتي هم كه خواب بودم فشار و خستگي من نه تنها كم نشده بود كه بيشتر هم گشته بود!!!
    دو دستم رو در موهايم فرو بردم و بعد شنيدم كه مسعود گفت:همه چيز رو جمع كردم...ما صبحانه خورديم...فقط مونده تو صبحانه ات رو بخوري و بعد مامان رو بگذاريم توي ماشينت و راه بيفتيم...
    پاسخ مسعود رو ندادم...ميلي به خوردن صبحانه نداشتم...پيراهنم رو كه شب قبل درآورده و روي لبه ي تخت انداخته بودم برداشتم و پوشيدم و در حاليكه دكمه هاي اون رو مي بستم گفتم:من صبحانه نميخورم...اميد بيدار شده؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #93
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ه خوابه...روي صندلي عقب ماشينم رو مرتب ميكنم تا موقع رفتن بخوابونمش روي صندليهاي عقب.
    با بي حوصلگي گفتم:لازم نكرده ببريش توي ماشينت...عقب ماشين خودم روي صندلي مي خوابونمش...
    - ولي صندلي جلوي ماشينت رو به خاطر مامان خوابوندم تا تهران راحت باشه...صندليهاي عقب ديگه جاي كافي براي خوابيدن اميد نداره...
    - داره...تو نگران نباش...ديشب بهت گفتم نميخوام ديگه نگران هيچ چيز زندگي من باشي...اميدم قسمتي از همون زندگيم محسوب ميشه...
    - سياوش...!
    - همين كه گفتم...
    سپس از اتاق بيرون رفتم و مسعود هم به دنبال من از اتاق خارج شد.
    هر چقدر اصرار كرد كه كمكم كنه تا مامان رو با كمك همديگه به ماشين منتقل كنيم قبول نكردم...وقتي جديت من رو ديد ديگه اصراري نكرد اما قدم به قدم با من همراه بود تا اگر لازم باشه كمكم كنه...
    از وقتي بيدار شده بودم سهيلا رو نديده بودم...سراغي هم ازش نمي گرفتم...مثل اين بود ميخواستم با تمام قدرت جلوي همه ي احساساتم ايستادگي كنم...
    دقايقي بعد اميد رو هم كه هنوز خواب بود در آغوش گرفتم و سپس روي صندلي عقب قسمتي كه جا داشت قرار دادم و پتويي هم روي اون انداختم.
    صبح زود بود و ابراهيم خان و همسرش از اينكه ما با اون وضع دوباره عازم بازگشت به تهران بوديم متعجب و تا حدودي نگران در حياط ايستاده بودند.
    سفارشهاي لازم و تكراري هميشه رو بابت ساختمان ويلا به ابراهيم خان كردم و مقداري هم پول در جيبش گذاشتم...
    برگشتم به سمت ساختمان تا ببينم چيزي از وسايل اميد در خونه جا نمونده باشه...
    وقتي وارد خونه شدم مسعود روي يكي از راحتي ها نشسته بود و سيگار ميكشيد.
    درب يكي از اتاقها باز شد و سهيلا اومد بيرون...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #94
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با يك نگاه به صورتش كاملا ميشد تشخيص داد كه تمام ساعات شب قبل رو تا صبح بيدار بوده و گريه ميكرده...ولي نميخواستم ديگه به اين قضايا توجهي داشته باشم...ميخواستم بپذيرم كه بايد با تنهايي خودم خو كنم...بايد بپذيرم كه سرنوشت منم همينه...انگار همه ي دنيا رو در مصاف جنگ با خودم ديده بودم و مغلوب شدن در اين جنگ براي من امري مسلم بود...پس لازم نبود با وارد كردن مسائل احساسي كه فرجام درستي هم نداشت به سرنوشتم ٬ منحوسي طالعم رو بيشتر از پيش براي خودم به اثبات برسونم...
    به طرف اتاق خواب اميد رفتم و وقتي درب اتاق رو باز كردم صداي سهيلا رو شنيدم كه گفت:همه وسايلش رو جمع كردم...هيچي جا نمونده...همه رو توي ساكش گذاشتم و مسعود ساك رو توي صندوق عقب ماشينتون گذاشته...
    با صدايي گرفته تشكر ساده ايي از سهيلا كردم.
    مسعود سيگارش رو خاموش كرد و به همراه سهيلا از ويلا خارج شد و پشت سر اونها من هم رفتم بيرون.
    اميد خواب بود...به شدت عصبي بودم و با سرعتي بالا از همون ابتداي راه رانندگي رو شروع كردم.
    مسعود هم پشت سر من بود و دائم چراغهاي ماشينش رو خاموش و روشن ميكرد...ميدونستم منظورش اينه كه چرا اينقدر دارم با سرعت رانندگي ميكنم اما اصلا" توجه نميكردم...دلم نميخواست هر وقت كه توي آينه نگاه ميكنم سهيلا رو ببينم كه كنار مسعود نشسته...
    با هر سبقتي كه از ماشينهاي سر راهم ميگرفتم مسعود هم همين كار رو ميكرد...چند باري از من جلو زد و سعي كرد با كم كردن سرعتش من رو هم وادار كنه كه سرعتم رو كم كنم اما باز با شدت سبقت ميگرفتم ولي نمي تونستم مسعود رو جا بگذارم طوريكه ديگه توي آينه نبينمشون چرا كه دائم مسعود دنبالم بود...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #95
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    توي گردنه هاي هراز چم در حال سبقت بودم كه از مقابل يك ماشين سواري و يك موتوري در مسيرم قرار گرفتن...
    مجبور شدم با همون سرعت به منتهي عليه سمت چپ جاده بكشم...ماشين مقابل رو رد كردم اما موتوري تعادلش رو از دست داد و اون هم به خاكي كشيد و هر دو سرنشين افتادن و موتورشونم به پهلو روي زمين افتاد.
    مامان فقط با صدايي مضطرب دائم ميگفت:يا امام رضا...سياوش جان...سياوش داري چيكار ميكني مادر؟
    ماشين رو متوقف كردم و پشت سر من در اون سمت جاده مسعود هم نگه داشت و بلافاصله مسعود و سهيلا از ماشين پياده شدن.
    سهيلا به طرف ماشين من دويد تا ببينه حال مامان و اميد چطوره و مسعود به سمت سرنشينهاي موتور كه هر دو بلند شده بودن و در حال تكون دادن لباسهاشون بودن رفت...
    خودم هم پياده شدم و فقط به اميد كه بيدار شده بود گفتم كه از ماشين پياده نشه و بعد به سمت دو پسري كه سرنشين موتور بودن رفتم...
    خوشحال بودم كه سالم هستن...هر دو جوان و ميشه گفت تا حدي از وضعيت ايجاد شده كه متخلف من بودم به شدت ترسيده بودن...
    وقتي نزديك اونها رسيدم يكيشون با عصبانيت فرياد كشيد:هي يارو مگه مستي؟...چرا مثل گاو رانندگي ميكني؟
    مسعود كه معلوم بود تا من برسم هم كلي با اونها درگير لفظي شده بود به سمت اون پسر برگشت ولي بلافاصله بازوي مسعود رو گرفتم و گفتم:آروم باش مسعود...
    پسر دوم كه به سمت موتور رفته بود و در حال بلند كردن موتور از روي زمين بود به دوستش گفت:خفه شو سعيد...حالا كه چيزي نشده...
    دوستش با عصبانيت گفت:دهنمون سرويس شد...عزرائيل رو ديدم ميگي چيزي نشده؟...مرتيكه ي مادر..عوضي معلوم نيست چي خورده يا چي زده كه عينهو...
    مسعود يقه ي اون پسر رو گرفت وبا صداي بلند گفت:جوجه خفه ميشي يا خفه ات كنم؟...زر زر نكن...حالا كه سالمي...برو خدا رو شكر كن وگرنه همچين مي زنمت همين جا كه از صد تا تصادف هم بدتر صدمه ببيني و بعد ملاقات با عزرائيل دستش رو بگيري بري اون دنيا...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #96
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    تا به خودم بيام متوجه شدم مسعود و اون پسر كه اسمش سعيد بود با هم درگير شدن!
    دوباره برگشتم به سمت مسعود و از اون پسر جداش كردم و فرياد زدم:مسعود بس كن ببينم چه غلطي بايد بكنم...
    و بعد صداي پسر دوم رو شنيدم كه با فرياد به دوستش كه سعي داشت از دست اون خودش رو خلاص كنه و به سمت مسعود بره گفت:سعيد خفه شو ديگه...مگه كوري نميبيني زن و بچه همراهشونه...اينقدر فحش ناموس نده كثافت...
    كم كم سعيد و مسعود هم آروم شدن و چون هر دوي اون پسر ها سالم بودن و موتورشونم ايرادي پيدا نكرده بود تنها كاري كه بعد از عذرخواهي و قبل اومدن هر پليسي به محل تونستم انجام بدهم اين بود كه چندتا تراول از جيبم بيرون آوردم و گذاشتم توي دست صاحب موتور و قبل خبردار شدن پليس خداحافظي كردم و رفتم به سمت ماشينم...
    اون دو تا پسر هم كه كاملا" مشخص بود از گرفتن اون مبلغ تا حدي شوكه شده بودن سريع خداحافظي و تشكر كردن و رفتن.
    درب ماشين رو باز كردم و لبه ي صندلي نشستم...از درون خوشحال بودم و خدا رو شكر ميكردم كه اتفاقي براي اون دو تا جوون نيفتاده بود...
    اميد دستش در دست سهيلا بود و كنار ماشين ايستاده بود...مامان حرفي نميزد مشخص بود سهيلا آرومش كرده...
    مسعود به طرف من اومد و گفت:اين چه وضع رانندگيه سياوش؟...ميدوني از اول جاده با چه سرعتي داري ميروني؟...فكر خودت نيستي فكر اميد و مامان رو بكن...
    سرم پايين بود و به زمين خاكي زير پاهام نگاه ميكردم...اصلا" حوصله ي حرفهاي مسعود رو نداشتم چرا كه مسعود بايد مي فهميد اين خودشه كه عامل اصلي بهم ريختگي اعصاب من شده...اما انگار نمي خواست اين موضوع رو درك كنه!!!
    به اميد نگاه كردم و گفتم:سوار شو بابا...چيزي نشده نترس...سوار شو ميخوام حركت كنم...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #97
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    كاملا" توی ماشين قرار گرفتم و خواستم درب ماشين رو ببندم كه مسعود نگذاشت و گفت:سياوش چند دقيقه صبر كن يه ذره اعصابت آروم بشه بعد راه بيفت...
    در ماشين رو به شدت بستم و گفتم:چرت و پرت نگو مسعود...اميد سوار شو بابا...
    سهيلا درب عقب رو باز كرد و اميد رو به داخل ماشين فرستاد و از مامان هم سوال كرد كه مشكلي نداره و مامان هم در ضمني كه با نگراني به من نگاه ميكرد گفت:نه مادر من مشكلي ندارم...
    صداي سهيلا رو شنيدم كه به من گفت:تو رو خدا آروم رانندگي كنيد خواهش ميكنم.
    و سپس از ماشين بيرون رفت و درب عقب رو بست و به سمت ماشين مسعود برگشت.
    منتظر نشدم مسعود سوار ماشينش بشه و دوباره راه افتادم...اما بقيه ي مسير سعي كردم سرعتم رو در كنترل داشته باشم.
    وقتي رسيديم جلوي درب منزل ماشين مسعود هم چند لحظه بعد رسيد و پشت ماشين من نگه داشت.
    بلافاصله از ماشين پياده شدم و به سمت ماشين مسعود رفتم و در حاليكه نگذاشتم درب ماشين رو باز كنه و حتي پياده بشه خم شدم و از شيشه ي كنارش با عصبانيت گفتم:به كمكت نيازي ندارم..برو سهيلا رو برسون خونشون...
    مسعود لحظاتي كوتاه به صورت من نگاه كرد...
    متوجه شدم سهيلا ميخواد از ماشين پياده بشه كه با قاطعيت گفتم:مگه نگفتم نميخوام بياي ديگه...بشين توي ماشين...مسعود راه بيفت...
    مسعود در حاليكه با عصبانيت به من نگاه ميكرد بدون اينكه حرفي بزنه ماشين رو به حركت درآورد و رفت.
    اون روز بعد آوردن مامان به داخل خونه متوجه بودم كه اميد هنوز هيچي نشده دوباره كلافه و عصبي شده و سعي داشت با ديدن كارتونهاي مورد علاقه ي خودش در حاليكه صداي تلويزيون رو فوق العاده بلند كرده بود خودش رو سرگرم كنه...
    هر بار كه صداي تلويزيون رو كمي كم ميكردم بلافاصله دوباره اميد صدا رو زياد ميكرد!!!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #98
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    كم كم از صداي تلويزيون و مسائل پيش اومده كه حسابي عصبيم كرده بود كلافه شدم براي همين بعد از ظهر كارهاي لازم و مربوط به مامان رو انجام دادم و صورت اميد رو بوسيدم و گفتم كه براي يكي دو ساعت بايد برم بيرون و به كاري رسيدگي كنم...
    وقتي از خونه اومدم بيرون ساعتي بي هدف به رانندگي مشغول بودم...بعد رفتم پمپ بنزين تا ماشين رو بنزين بزنم...لحظات آخر كه ميخواستم پول خورد از توي داشبورد بردارم كاغذي رو كه آدرس منزل سهيلا روي اون نوشته شده بود رو ديدم...
    وقتي از پمپ بنزين خارج شدم براي دقايقي كنار خيابان توقف كردم و به آدرسي كه روي كاغذ نوشته شده بود نگاه كردم...
    تمام موضوعات مبهم مربوط به سهيلا و مسعود در همون دقايق به ذهنم هجوم آوردن...
    چرا زودتر به فكرم نرسيده بود؟!!!
    چرا از خود سهيلا واقعيت رو سوال نكرده بودم؟!!!
    چرا هميشه فكر كرده بودم در اين مورد نبايد چيزي بپرسم و هر چي لازم باشه خود مسعود سر فرصت به من ميگه؟!!!
    چه فرقي ميكنه...اگه موضوعي هم در اين ميون باشه سهيلا هم ميتونه برام بگه...
    اگه قرار بوده من از موضوع مطلع باشم پس فرقي نداره كه اين موضوع رو مسعود به من بگه يا سهيلا...
    با همين افكار ماشين رو به آدرسي كه روي كاغذ نوشته شده بود هدايت كردم.
    وقتي به محل مربوطه رسيدم ماشين رو در گوشه ايي پارك كردم و پياده شدم...
    همون جايي كه دو شب پيش توي خيابون سهيلا و مادرش رو به مقصد فرودگاه سوار كرده بودم...
    طبق آدرس موجود جلوي درب خونه ايي با پلاك ياد شده ايستادم و زنگ رو فشار دادم...چيزي طول نكشيد كه پيرمرد خوش برخورد و مهرباني درب رو باز كرد...!!!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #99
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    با تعجب نگاهي به پيرمرد و سپس آدرس توي كاغذ انداختم و گفتم:سلام پدرجان...ببخشيد..اينجا منزل خانم گماني هستش؟
    پيرمرد لبخندي به چهره آورد و گفت:نه پسرم...اينجا منزل خداياري است و منم خداياري هستم و الان دقيقا"60سالي ميشه كه ساكن اينجا و اين محله هستم...
    كمي از درب منزل فاصله گرفتم و به پلاك اون خونه وخونه هاي ديگه نگاه كردم...ولي من آدرس رو درست اومده بودم!!!
    دوباره به آقاي خداياري نگاه كردم و گفتم:عذرميخوام پدرجان...شما گفتين كه60ساله در اين محليد...خوب پس شايد بدونيد خانم گماني مستاجر كدوم يك از خونه هاي اين كوچه اس؟...ايشون با مادرشون زندگي ميكنن...دو تا خانم تنها هستن...چند روز پيشم مادرشون رفت مكه...
    آقاي خداياري كه حالا از درب حياط منزلش خارج شده بود نگاهي متفكر به سر تا سر كوچه كرد و گفت:ولله پسرم من تمام اهل اين كوچه رو ميشناسم...همه از قديمي هاي محلن...ولي خوب من از همه قديمي تر هستم...اصلا" هيچكدوم از اين خونه هايي كه ميبيني اجاره ايي نيستن...توي اين كوچه اصلا" شخصي به نام گماني نداريم...اين مشخصاتي كه ميدي اصلا" توي اين كوچه نيست پسرم...مطمئنم...حالا اگه ميخواي از تك تك همسايه ها همين الان پرس و جو ميشم برات...
    مات و متحير مونده بودم...باورم نميشد...چرا سهيلا آدرس اشتباه داده؟!!!....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #100
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    آقاي خداياري كه حالا از درب حياط منزلش خارج شده بود نگاهي متفكر به سر تا سر كوچه كرد و گفت:ولله پسرم من تمام اهل اين كوچه رو ميشناسم...همه از قديمي هاي محلن...ولي خوب من از همه قديمي تر هستم...اصلا" هيچكدوم از اين خونه هايي كه ميبيني اجاره ايي نيستن...توي اين كوچه اصلا" شخصي به نام گماني نداريم...اين مشخصاتي كه ميدي اصلا" توي اين كوچه نيست پسرم...مطمئنم...حالا اگه ميخواي از تك تك همسايه ها همين الان پرس و جو ميشم برات...
    مات و متحير مونده بودم...باورم نميشد...چرا سهيلا آدرس اشتباه داده؟!!!
    نميتونستم دليلي براي اين كار سهيلا پيدا كنم!!!
    هر چي فكر ميكردم به جايي نمي رسيدم!!!
    صداي آقاي خداياري رو دوباره شنيدم كه گفت:واقعا" براي من مشكلي نيست...اگر شما بخواين همين الان از تمام همسايه ها مي پرسم...
    به ميون حرفش رفتم و گفتم:نه...نه...ممنونم...مشكلي نيست...احتمالا" من آدرس رو اشتباه نوشتم.
    و بعد از او خداحافظي كردم و از كوچه خارج شدم وبه سمت ماشينم رفتم.براي لحظاتي كوتاه به انتهاي دو سوي خيابان نگاه كردم و با حالتي ناباورانه سوار ماشين شدم.
    در مسير كه به سمت منزل حركت ميكردم چند باري خواستم با مسعود تماس بگيرم اما در نهايت پشيمون شدم.
    دلخوري كه از دست مسعود داشتم حس ميكردم شدت گرفته چرا كه تمام اين مسائل رو از چشم مسعود ميديدم...واقعا" چرا مسعود داره اين بازيها رو در مياره؟!!!
    توي راه غذايي هم براي شام از بيرون تهيه كردم و به منزل برگشتم.
    وقتي وارد خونه شدم همه جا ساكت بود!!!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 10 از 40 نخستنخست ... 6789101112131420 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/