قبول دارم كه فاكتورهاي وجودي من براي خيلي از دخترها و زنها ممكنه جذابيت داشته باشه...اما سهيلا چرا بايد به اين سرعت نسبت به من علاقه پيدا كرده باشه؟...اصلا" آيا واقعا" علاقه پيدا كرده؟...يا من در تصورات خودم اين رو حس ميكنم و شايدم...شايدم...دارم اشتباه بزرگ دوباره ايي رو مرتكب ميشم...نميدونم...نميدونم... خدایا چرا اينقدر تنهام گذاشتي ؟...چرا؟...
صداي مليح و آروم سهيلا رو شنيدم كه حالا كنار من ايستاده بود و گفت:مسعود ميخواد من ديگه پيش شما نباشم...اما اگه خودم بخوام چي؟...بازم بهم ميگين كه برم؟...ميگين كه بهم نيازي ندارين؟
پيشونيم رو از تكيه دستم جدا كردم و برگشتم و به صورتش نگاه كردم.
تمام صورتش از اشك خيس بود...!!! اما چرا؟!!!
يك طرف صورتش هنوز به خاطر كشيده ايي كه از مسعود خورده بود سرخ به نظر مي رسيد.
از روي صندلي بلند شدم و رو به روي اون ايستادم و گفتم:سهيلا...دوست ندارم گريه كني...نمي فهمم براي چي داري گريه ميكني...اگه اين وسط كسي هم بخواد غصه بخوره اين منم نه تو...من بايد به حال خودم و زندگيم زار بزنم كه بر خلاف تصور مردم كه فكر ميكنن مرد خوشبخت و ثروتمندي هستم اما توي دريايي از غم و مشكل دارم غرق ميشم...اين منم كه بايد برم يه گوشه ي دنيا و به حال خودم اشك بريزم كه بهترين دوستم با وجودي كه شرايط زندگي من رو ميدونه اما ديگه حاضر نيست مرهمي براي دردهام بشه...اين منم كه بايد به حال خودم زار بزنم چون نميدونم خدا به كدامين گناه داره اينجوري مجازاتم ميكنه...اون از زندگي مزخرف10ساله ي من...اين از مادر بيمارم و نگراني هام براي اون...بودن پسر كوچولوي8ساله ام در اين وسط كه با كوچكترين تلنگر احساسي اينجوري كه چند دقيقه پيش ديدي يكباره فرو ميريزه...اينم از بهترين دوستم...آره...آره سهيلا حتي اگر خودتم بخواي به كارت ادامه بدهي ديگه اين منم كه نميخوام...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)