صفحه 424 تا 433
- خب اگر تو با شاهرخ...
ستایش به مادرش خیره شد.
- نه. نه مادر...نه.
- چرا عزیزم؟ شاهرخ مرد خوبیه. شروین هم دوستش داره.
- می دونم مادر. ولی...
و باز نالید:
- اون با هیچ کس ازدواج نمیکنه . اون هنوز دیوانه وار همسر از دست رفته اش رو می پرسته .
زری گفت :
- ولی من اینطور فکر نمی کنم به نظرم اونم به تو علاقه داره . ببینم به نظرت اون چطوریه ؟
ستایش سربه زیر انداخت . چقدر دوست داشت به مادرش بگوید شاهرخ را دوست می دارد و چقدر از بودن با او لذت می برد ولی افسوس ...
- اون مرد خوبیه . آرزوی هر دختریه که چنین مردی به خواستگاریش بیاد اون از هر جهت مرد کاملیه .
- پس دوستش داری درسته؟
چشم های مادرش خیره شد و هیچ نگفت . زری لبخند زنان گفت :
- می دونستم . از نگاهت خوده بودم که چرا غمگینی ؟ خوشحالم ستایش . خوشحالم .
- مادر خواهش میکنم خیالبافی نکن . شاهرخ قصد ازدواج نداره . اگر هم داشته باشه و به من پیشنهاد بده قبول نمی کنم .
زری متعجب پرسید :
- چرا ؟
و ستایش جواب داد :
- چون اون فقط به همسرش فکر می کنه به بهاره . وقتی می بینم اون مرده و شاهرخ تا این حد دوستش داره فکر میکنم اگر زنده بود چه کار میکرد؟ حتماً از عشق علاقه زیاد مجنون و دیوانه می شد گاهی به بهاره حسودیم میشه مادر با اینکه فقط عکسش رو دیدم . ولی... کاش اون زنده بود و در کنار شاهرخ و بهار زندگی میکرد . آه ... خوش به حالش که مردی مثل شاهرخ انتخابش کرد .
سر به زیر انداخت . زری گفت :
- ولی من مطمئنم به زودی شاهرخ به تو پیشنهاد میده .
- شاید امروز هم میخواست همین رو بگه ولی من اجازه ندادم و ترکش کردم .
- درست تصمیم بگیر دخترم بهتره به شروین هم فکر کنی
- نمی دونم . برام دعا کنید .
دو روز از ملاقات شاهرخ با خانواده رهنما میگذشت شاهرخ به کارش ادامه میداد بهار را در طی روز یا به خانه شبنم میبرد یا مادرش. دلش میخواست زودتر با ستایش صحبت کند ساعت 3 بعد از ظهر را نشان میداد برای تلفن کردن وقت مناسبی نبود ولی دل را به دریا زد و تماس گرفت به خدمتکار گفت که میخواهد با ستایش صحبت کند. لحظه ای سکوت برقرار شد شاهرخ کمی مضطرب بود ، در آنطرف ستایش نیز مضطرب و مشوش پاسخ داد :
- الو
- سلام ستایش خانم شاهرخ هستم
- بله حالتون چطوره ؟بهار خوبه؟
- ممنونم . ببخشید بی موقع مزاحم شدم
- خواهش میکنم مراحمید.
- راستش ... راستش ... می خواستم اگه بشه شما را ملاقات کنم .
- برای چی؟
صدایش میلرزید و سعی میکرد بر اعصابش مسلط باشد.
- راجع به مسئله ای میخواستم با شما صحبت کنم . می تونم وقتتون رو بگیرم ؟
- اوه خواهش میکنم . باشه . کی و کجا؟
- امروز ساعت 5/4 هر جا که شما راحت ترید . ولی بیرون از منزل باشه لطفا؟
- باشه من میام پارک . شروین رو هم میارم کمی هوا بخوره . ایرادی که نداره
- نه . من سر ساعت منتظر هستم.
بعد خداحافظی کردند. شاهرخ پس از قطع مکالمه نفسی کشید و در انتظار گذشت زمان باقی ماند. ستایش نیز مضطرب نگاهش را به مادر که بر پله ها ایستاده و به او می نگریست . افتاد . لبخند مادر به او آرامش داد . سعی کرد به خود مسلط شود به مادرش موضوع را گفت و او برایش آرزوی موفقیت کرد . ساعت چهار همراه شروین خانه را ترک کردند . وقتی به محل رسید . شاهرخ را منتظر و بی قرار یافت با دیدن او قلبش در سینه به شدت شروع به تپش کرد جلو رفت . شروین با دیدن شاهرخ خندان فریاد زد:
- سلام . سلام
شاهرخ با دیدن آنها از جا برخواست لبخندی بر لب آورد و سلام کرد شروین را بوسید و حالش را پرسید وقتی نگاهش به ستایش افتاد و او را مضطرب دید با لحنی مهربان پرسید:
- از چیزی نگرانی ؟
- من ؟ نه نه . اصلاً...
- خوبه ... شروین عزیزم ...
- می دونم چی میخوای بگی من میرم و شما رو تنها بذارم تا با هم صحبت کنید .
آن دو که از حرف شروین جا خورده بودند به خنده افتادند . شروین با لبخند ویلچر را حرکت داد و چند متر آن طرف تر مشغول تماشای بچه های در حال بازی شد . شاهرخ نظری به ستایش انداخت و گفت :
- بفرمایید بنشینید .
او نشست. شاهرخ نیز کنارش قرار گرفت لحظاتی بین آن دو سکوت برقرار شد ستایش در تشویش و اضطراب به سر میبرد . شاهرخ نیز نمی دانست چگونه سخنش را آغاز کند . نززدیک یک ربع در سکوت نشستند! ناگهان هر دو به هم نگریستند و خواستند همزمان حرفی بزنند که متوجه هم شدند و لبخند بر لب آوردند و هر یک به دیگری تعارف کرد تا او سخن را آغاز کند بلاخره شاهرخ در حالی که لبخند بر لب داشت گفت :
- پس من شروع میکنم . راستش میخواستم ... چطوری بگم ... مدتیه که به مساله ای فکر میکردم و بلاخره به نتیجه مطلوب رسیدم . ببین ستایش تو منو خوب میشناسی و از زندگیم خبر داری یعنی مساله ای نیست که من بخوام برات بگم تو از زندگی گذشته من ... از هسرم و ... خلاصه از همه چیز اطلاع داری .
- خب؟ شاهرخ جواب داد:
- راستش یعنی من ... من میخوام
ستایش خوب می دانست که او چه میخواهد بگوید . لبخندی بر لب آورد تا شاهرخ راحتتر بتواند حرفش را بزند او چشم در چشمان دختر دوخت و سکوت کرد :
- جونم رو به لبم رسوندی شاهرخ خان ! د بگو دیگه ...
شاهرخ چشمانش ر ا بست و سریع گفت :
- با من ازدواج میکنی ؟!
ستایش نه تعجب کرد و نه حرفی زد فقط به شاهرخ خیره خیره نگریست چشمان بسته او را تماشا میکرد چقدر دوست داشت او بیشتر در این حال بماند تا او بتواند بیشتر چهره زیبایش را نظاره کند . ولی شاهرخ چشم گشود و به او خیره شد . متعجب بود که چرا ستایش اینگونه نگاهش می کند آرام پرسید :
- تو حالت خوبه ؟
ستایش به خود آمد سر به زیر انداخت و پرسید :
- چرا این پیشنهاد را به من میدی ؟
- خب چون ...
- نمی تونی بگی نه ؟
- نه . می تونم بگم . من ... من میخوام زندگی کنم . می خوام به خاطر بهار ...
- فقط به خاطر بهار ؟ شاهرخ بس کن !
شاهرخ گفت :
- به خاطر خودم هم هست باور کن ستایش .
- ولی چرا حالا ؟ من بارها ... بارها غرورم رو لگد مال کردم و خرد شدم . تا تو بفهمی که من ... بهت علاقه مندم . اگر حالا هم دارم میگم به خاطراینه که دیگه غروری باقی نمونده چون برات مهم نبوده .
اشک در نگاهش حلقه زد . شاهرخ به دنبال او برخواست و گفت :
- اینطور که میگی نیست ستایش . خیلی هم برام مهمه . معلومه که تو و غرورت برام مهم هستید . من سر دو راهی مونده بودم . مخصوصاً اون موقع ها . ولی حالا تصمیم خودم رو گرفتم . مگه من حق ندارم زندگی کنم ؟
- چرا حق داری آقای فروتن ! ولی زندگی شما دیگه ارتباطی به من نداره !
شاهرخ متعجب بر جای ماند. انتظار شنیدن چنین جوابی را از ستایش نداشت . خود ستایش هم از جمله ای که بر زبان آورده بود متعجب شد . برگشت و به شاهرخ نگریست . موج اندوه را در چهره او احساس کرد .
لبخند پر اندوهی که شاهرخ بر لب آورد بیشتر باعث شرمندگی ستایش شد. خواست حرفش را پس بگیرد. ولی شاهرخ بیشتر آنجا نماند و بدون حرفی از آنجا دور شد. ستایش رفتن او را نظاره میکرد و با هر قدم که شاهرخ از او دور می شد اشکهای او نیز یک به یک بر چهره اش جاری می شد. آهی از اعماق وجودش کشید چرا ... چطور توانسته بود این کار را کند؟چطور توانسته بود چنین حرفی را به شاهرخ بگوید؟ مگر نه اینکه شاهرخ را دوست داشت. پس این حرکات و رفتار چه معنی داشت؟
وقتی شروین مادرش را تنها دید به طرفش حرکت کرد. صورت اشکباران شده ی مادر دل او را سوزاند با خود اندیشید چه اتفاقی افتاده که مادرش این چنین می گرید.
- مامان چی شده؟ شاهرخ حرفی زد؟
ستایش دست هایش را روی صورتش نهاد و در حالی که روی صندلی می نشست با صدا گریست. شروین غمگین دستهایش را روی دستهای او قرار داد و در حالی که اشکهای او نیز جاری شده بود گفت:
- مادر، تو رو خدا گریه نکن. آخه شاهرخ چی گفته که تو این قدر ناراحت شی. مادر... مادر...
ستایش دستهای کوچک و مهربان پسرش را در دست گرفت و بوسید. چشمان خیس از اشکش را به او دوخت و گفت:
- من خیلی بدم شروین. خیلی بد.
- نه مامان. تو خوبی خیلی هم خوبی. چی شده؟ شاهرخ رو ناراحت کردی؟
سکوت ستایش نشانه ی تأیید بود شروین سر به زیر انداخت. خودش حدس می زد که شاهرخ با مادرش چه کار داشت. این را هم می دانست که مادرش به شاهرخ علاقمند است.
- شاهرخ. مابالاخره پلوی عروسی تو رو می خوریم یا نه.
-بهنام برو پی کارت که اصلا حوصله حرف زدن با تو یکی رو ندارم.
-خب نداشته باش. می خوای خساست به خرج بدی و پلوی عروسی ندی دیگه چرا اوقات تلخی می کنی؟ یه کلام بگو پلو بی پلو ما به یه شکلات هم راضی می شیم!
و در حالی که می خندید مقابل میز شاهرخ روی صندلی نشست و با نگاه خیره اش شاهرخ را عصبانی تر کرد. شاهرخ خودکارش را روی میز رها کرد و با خشم به بهنام خیره شد:
-د مگه تو کار و زندگی نداری که دقیقه به دقیقه می یای سراغ من و مزه می پرونی .
صدای قهقهه بهنام طنین انداز فضای ساکت اتاق شد.
-زهرمار! چرا می خندی؟
-مثل اینکه جدی جدی عصبانی هستی ها! بگو ببینم چته؟
-مگه فضولی؟ پاشو برو پی کارت ببینم.
بهنام با خنده گفت:
-جون تو همه ی کارهام رو کردم.
-آره دیگه. تمام کارهای مشکل رو گذاشتی برای من و خودت راحت نشستی.
بهنام مستقیم به چشمان او نگریست و پرسید:
-چته؟ خیلی توپت پره؟!
-باور کن حوصله ندارم.
و غمگین و سرخورده سرش را روی میز نهاد و دستهایش را روی سر نهاد. بهنام متعجب پرسید:
-چی شده شاهرخ؟ با ستایش صحبت کردی؟
-بهنام اون...
سرش را بلند کرد و ادامه داد:
-اون حتی دیگه نمی خواد به من و زندگیم فکر کنه.
-تو به اون پیشنهاد ازدواج دادی؟
-آره. ولی بی فایده بود...
بهنام متعجب پرسید:
-اون گفته نه؟ خدای من! این دختره یه چیزیش می شه ها!
-حق داره بهنام اون بارها علاقه اش رو به من ابراز کرد ولی من با بی رحمی غرورش رو خرد کردم و اهمیت ندادم. حالا اون حق داره از من متنفر باشه. می گه همه چیز تموم شده.
-یعنی چه؟ من باید با ستایش صحبت کنم.
شاهرخ گفت:
-نه بهنام. نمی خوام اجباری تو کار باشه.
-چه اجباری؟ اون حتما خواسته برات ناز کنه!
-نه بهنام. اون اهل این حرفا نیست.
بهنام برخاست و در حالی که از اتاق خارج می شد به شاهرخ گفت:
-ولی من امیدوارم.
شاهرخ از جمله ی او هیچ نفهمید. آنقدر اعصابش آشفته بود که هیچ چیز را درک نمی کرد.سه روز می گذشت. در طی این سه روز نه شاهرخ حال خوشی داشت نه ستایش. بهنام حال دوستش را درک می کرد و می خواست هرچه سریعتر با ستایش صحبت کند. به هر نحوی قصد کمک کردن به شاهرخ را داشت. با خود می گفت چرا باید حالا که شاهرخ پا روی همه چیز گذاشته و این تصمیم را گرفته ستایش بازی در بیاورد؟ ستایشی که ابتدا خود در این معرکه قدم پیش نهاده بود و اکنون چه شده بود که پا پس می کشید؟
ستایش در منزل مدام غمگین بود. از این که احساسات شاهرخ را خدشه دار ساخته بود ناراحت بود به راستی شاهرخ را دوست می داشت ولی این را هم باور کرده بود که نمی تواند با او خوشبخت شود.! خیلی فکر کرده بود ولی باز جز رد کردن شاهرخ نمی توانست کاری انجام دهد. از خودش بیزار بود. کاش می توانست قبول کند ولی عقلش جز این را حکم می کرد. نه، نمی توانست. شروین هم اندوه درونی مادرش را درک می کرد، ولی باز غمگین بود. همیشه آرزو داشت پدری چون شاهرخ داشته باشد. ولی افسوس، اگر مادرش می پذیرفت که با شاهرخ ازدواج کند. در آن صورت خوشبختی شان تکمیل می شد ولی از طرف مادرش مطمئن نبود که بپذیرد.
روز جمعهبهنام به منزل رهنما رفت. ولی این بار تنها به خاطر دیدار نامزدش نبود. بلکه قصد صحبت با ستایش را داشت.
در پذیرایی گرد هم نشسته بودند. بهنام مدام سکوت می کرد گویی در ذهنش به گفتگویی که قرار بود با ستایش انجام دهد می اندیشید. رهنما رو به او کرد و گفت:
-امروز کم حرف شدی پسر جان. او لبخندی بر لب آورد و گفت قصد دارم از صحبتهای شما فیض ببرم پدرجان!
زری گفت:
-خودت که رهنما رو می شناسی. خیلی کم حرفه. البته گاهی اوقات در مواردی که خودش دوست داره حسابی نطقش باز میشه ولی در بحثهای معمولی کم حرفه. تو هم مجبور نیستی حرف بزنی. سوگند جون، مادر ، بهنام رو ببر تو باغ با هم صحبت کنید. هر چی باشه برای دیدن تو اومده.
سوگند فرصت را غنیمت شمرد و با لبخند برخاست.
-پاشو بریم دیگه چرا نشستی. مامان نجاتت داد!
بهنام در حالی که می خندید، برخاست و همراه سوگند به باغ رفتند. داخل باغ که شدند بهنام گفت فکر می کنم بهترین فرصته که ستایش رو صدا کنی.
سوگند نیز برخاست و به داخل رفت. بهنام روی تاب نشست و در دل دعا کرد که بتواند با نتیجه مطلوب این خانه را ترک کند. لحظاتی بعد سوگند و ستایش منتظر به او چشم دوخته بودند. ستایش پرسید:
-شما با من کاری دارید؟
-اومدید؟ ... بله بله. با شما کار داشتم. بفرمایید بنشینید.
دو دختر روی صندلی ها نشستند. سوگند به بهنام خیره شد و به او فهماند که شروع کن. او نفسی کشید و گفت:
-ببین ستایش خانم حاشیه نمی رم یکراست می رم سر اصل مطلب.
ستایش گفت:
-خیلی خوبه گوش می کنم!
-راستش می خواستم در مورد شاهرخ با شما صحبت کنم. راجع به مسائلی که قطعا خودت اطلاع داری.
ستایش سر به زیر انداخت . پس بهنام و سوگند نیز باخبر بودند!بهنام که او را این چنین دید گفت:
-حتما می گی ما از کجا می دونیم. باور کن شاهرخ هم قصد گفتن قضایا را نداشت ولی سماجت من باعث شد همه چیز رو تعریف کنه. من هم از سوگند خواستم امروز همراهیم کنه تا راحت تر با تو صحبت کنم.
ستایش سر بلند کرد و پرسید:
-راجع به چی؟ شاهرخ شما رو فرستاده؟
-شاهرخ اطلاعی نداره من خودم خواستم با تو صحبت کنم.
ستایش پرسید:
-چرا؟
-چون آینده ی هر دو نفر شما برام مهمه.
سوگند که تا آن لحظه سکوت کرده بود گفت:
-ببین ستایش اون مرد خوبیه و من می دونم که تو دوستش داری. از
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)