كمی به فكر فرو رفتم...حس كردم حالا كه بیدار شده بهترین فرصت باشه كه به اتاقش برم و همه چیز رو ازش بپرسم...
وقتی خواستم از پله ها بالا برم متوجه شدم شلنگ آبی كه هر روز ابراهیم خان با اون حیاط رو میشوره و درختها رو آب میده زیر لاستیك ماشینم مونده.
به سمت ماشین رفتم و دنده رو خلاص كردم و كمی ماشین رو حركت دادم كه صبح ابراهیم خان مشكلی نداشته باشه و شلنگ رو از زیر لاستیك ماشین آزاد كردم.
وقتی از این كار فارغ شدم به سمت پله ها رفتم و زمانیكه وارد خونه شدم صدای مسعود رو شنیدم كه از آشپزخانه می اومد و با سهیلا در حال بحث بود!!!
شنیدم كه مسعود با عصبانیت اما صدایی آروم گفت:تو غلط كردی...تو بیجا كردی...ببین سهیلا حواست رو جمع كن...كاری نكن اون روی سگ من بالا بیاد...تو شعورت رو كجا جا گذاشتی كه این فكرهای مزخرف به اون مخ وامونده ات راه پیدا كرده؟!!!...هان؟!!!...
صدای سهیلا رو شنیدم كه گفت:مسعود بسه...میشه من رو به حال خودم بگذاری؟
صدایی كه از سهیلا شنیده بودم همراه با بغض بود!!!
كمی جلوی درب هال توقف كردم...شاید برای اولین بار بود كه در عمرم حس میكردم نیاز دارم حقایقی رو بدونم...حقایقی كه شاید در ظاهر ارتباطی به من نداشت اما در انتها احساس میكردم مربوط میشه به شخصی كه در درون خودم جای خاصی برای خودش داره كسب میكنه...و این شخص كسی نبود جز سهیلا...
از دیدن چهره ی ناراحت و دلخورش در صبح روز قبل ساعتها از دست خودم عصبی بودم و حالا از اینكه صدای بغض دارش رو میشنیدم و اینكه مسعود با لحنی تند اون رو مخاطب قرار داده بود بار دیگه حالتی عجیب به من دست داده بود!!!
حسی كه شاید تنها در دوران دانشجویی زمانیكه روی دختری كه ارتباط باهاش داشتم در من وجود داشت یعنی همون مهشید كه بعدها همسرم شد...اما حالا این سهیلا بود!!!
در همین افكار بودم كه درب هال رو بستم و صدای بسته شدن درب باعث شد مسعود و سهیلا متوجه ی حضور من در هال شوند.
هر دو به سمت من برگشتند...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)