صفحه 8 از 40 نخستنخست ... 45678910111218 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 392

موضوع: رمان پرستار مادرم

  1. #71
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    دستهام رو به لبه ي ماشين گذاشتم و فقط زير لب زمزمه كردم:خدايا...اين ديگه چه بازي هست كه داري من رو واردش ميكني؟!!...كمكم كن...
    از ماشين فاصله گرفتم و چند قدمي راه رفتم...سپس به ساعتم نگاه كردم و تازه متوجه شدم مدت زمان نسبتا"طولاني هست كه مامان رو در خانه تنها گذاشتم.
    سرم رو به سمت آسمون گرفتم و به ستاره هاي بيشماري كه اون شب توي آسمون زيبايي خيره كننده ايي رو به وجود آورده بودند نگاه كردم...و بعد صداي اذان از مسجدي دور به گوشم رسيد...
    نفس عميقي كشيدم و به طرف ماشين رفتم و سوار شدم و به سمت منزل حركت كردم.
    ديگه تا رسيدن به منزل حرفي بين ما رد و بدل نشد و من در ناباوري قضيه غرق بودم!!!
    وقتي رسيديم خونه خوشبختانه مامان و اميد خواب بودن...خيالم راحت شد كه مامان به كمكي در اين مدت احتياج نداشته.
    به اتاقم رفتم و لباس راحتي پوشيدم...ميدونستم سهيلا در اون لحظات يا توي هال نشسته يا در آشپزخونه خودش رو مشغول كرده...ديگه دلم نميخواست در اون شرايط پيشش باشم...شايد از خودم و احساسم ترسيده بودم...روي تخت دراز كشيدم و به سقف اتاق خيره شدم كه ضربات ملايمي به درب اتاق خورد و بعد شنيدم كه سهيلا از پشت درب ميگه:چايي حاضر كردم...اگه هنوز نخوابيدين بياين چايي بخوريم...
    جوابش رو ندادم كه فكر كنه خوابيدم...اونم ديگه درب اتاق رو باز نكرد و صداي پاش رو شنيدم كه از پشت درب دور شد!
    به قدري خسته بودم كه نفهميدم چه موقع به خواب رفتم.
    وقتي بيدار شدم كه احساس كردم كسي به آرامي تكانم ميده و همزمان صدام ميكنه!
    چشم باز كردم...سهيلا كنار تختم بود...خم شده بود و سعي در بيدار كردن من داشت...
    در اون لحظه همه چيز رو فراموش كرده بودم...براي لحظاتي حتي خود سهيلا هم برايم ناشناس بود!!!
    اين دختر جوون و زيبا توي اتاق من چيكار داره؟!!..

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #72
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    به صورتش كه تقريبا در فاصله ي كمي از صورتم قرار گرفته بود نگاه ميكردم...حركت لبهاش رو ميديدم...ميدونستم داره حرف ميزنه...اما چيزي نميشنيدم!!!
    هنوز بين خواب و بيداري بودم و دائم از خودم سوال ميكردم:اين دختر كيه؟!!
    وقتي ديد چشمام باز شده كمي از من فاصله گرفت...اما هنوز دستش به بازوي من بود و با تكاني ملايم كه به دستم ميداد گفت:تلفن با شما كار داره...
    تازه صداش رو شنيدم و يكباره همه چيز رو به خاطر آوردم.
    سريع از روي تخت بلند شدم و نشستم.
    سهيلا هم ايستاد و از من فاصله ي بيشتري گرفت و گفت:چند بار تماس گرفتن...گفتم خوابين...اما ايندفعه ديگه خواستن بيدارتون كنم...از شركتتون تماس گرفتن...
    و بعد دست چپش كه گوشي تلفن سيار منزل در دستش بود رو به سمت من گرفت.
    به ساعتم نگاه كردم...واي خداي من!!!...ساعت9:40صبح بود...سابقه نداشت تا اين وقت صبح خوابيده باشم!!!
    صورتم رو ماليدم و گوشي رو از سهيلا گرفتم و گفتم:چرا بيدارم نكردي؟!!!...من الان بايد شركت باشم...هزار تا كار دارم...هيچ معلومه چي باعث شده فكر كني بايد تا اين وقت روز مثل يه مرد بيكار و بيعار توي تختخواب مونده باشم؟!!!
    و بعد با عصبانيت به تلفن پاسخ دادم...منشي شركت بود و ميخواست يادآوري كنه كه راس ساعت10:30با مديران قسمتهاي مختلف هر سه شركتم جلسه دارم.
    تمام مدتي كه صحبت ميكردم سهيلا ايستاده بود و نگاهم ميكرد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #73
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    وقتي گوشي رو قطع كردم با نرمي خاصي كه در صداش موج ميزد گفت:شما به من نگفته بودين كه بايد بيدارتون كنم...ديشبم كه اصلا" نخوابيده بودين...فكر كردم خودتون از برنامه هاي خودتون اطلاع دارين و هر ساعت كه لازم باشه بيدار ميشين...به هر حال اگه مقصر منم...ببخشيد.
    از روي تخت بلند شدم...با اينكه هنوز كمي كلافه و عصبي بودم سعي كردم به واقعيت موضوع بهتر فكر كنم و اونم اين كه حرف سهيلا كاملا" درست بود...چرا من بايد توقع داشته باشم كه سهيلا من رو سر ساعتي مشخص بيدار كنه؟!!..اون به اسم پرستار مادرم پا به اين خونه گذاشته اما چندين مسئوليت سنگين ديگه رو هم به عهده گرفته كه هيچكدوم در حيطه ي وظايف مشخص شده ي اون نبوده...حالا چي باعث شده بود كه من با خودخواهي اون رو مسبب خواب موندن اون روزم بدونم؟!!!...
    چهره اش مشخص بود كه از برخورد من دلخور شده و بعد از اتاق بيرون رفت و درب رو بست.
    گوشي تلفن رو كه خاموش كرده بودم روي ميز آرايش كنار اتاقم گذاشتم و خيلي سريع دوش گرفتم و بعدش آماده شدم تا به شركت برم.
    وقتي از اتاق خواب بيرون رفتم ابتدا حالي از مامان پرسيدم و بعدهم سري به اميد كه هنوز خواب بود زدم...
    از رفتاري كه با سهيلا كرده بودم احساس شرمندگي ميكردم و براي همين نخواستم باهاش رو به رو بشم و بدون خداحافظي از اون خونه رو ترك كردم و به شركت رفتم.
    در تمام مدتي كه جلسه داشتم دائم ذهنم به سمت سهيلا كشيده ميشد و ديدن چهره ي دلخورش اعصابم رو بهم ريخته بود...
    بعد از جلسه نزديك ساعت ناهار بود كه توي اتاقم تنها بودم...گوشي تلفن رو برداشتم و شماره ي منزل رو گرفتم...خودش گوشي رو برداشت و گفت:بله؟...بفرمايين؟
    به محض اينكه خواستم حرفي بزنم درب اتاقم باز شد و مسعود وارد شد.
    بدون اينكه حتي يك كلمه حرف بزنم گوشي رو قطع كردم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #74
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    مسعود مثل هميشه چهره ايي شاد و سرحال داشت و گفت:سلام به جناب رئيس آقاي مهندس سياوش صيفي...
    و بعد در حاليكه به لبه ي ميز تكيه اش رو قرار ميداد و يك پاش هنوز روي زمين قرار داشت گفت:الان دارم از خونه ي جنابعالي ميام...شنيدم ديشب تو سهيلا و مادرش رو رسوندي فرودگاه؟...بابا اي ول...نمرديم و ديديم يه تكوني به خودت دادي...الحق كه داري كم كم به جرگه ي آدمها برميگردي...
    از طرز حرف زدن مسعود خوشم مي اومد...لبخند زدم و بعد دكمه ي آيفون روي ميزم رو فشار دادم و به خانم افشار گفتم كه براي دو نفر سفارش غذاي ناهار رو بده سپس رو كردم به مسعود و گفتم:مرد حسابي قرار بود تو ببريشون...پس چي شد كه ديشب جنابعالي از جرگه ي آدميان فاصله گرفتي؟
    مسعود كمي به فكر فرو رفت و بعد گفت:راستش ديشب بيخود و بي جهت حالم خراب شده بود...
    - مريض شده بودي؟
    - آره...ديشب يه جورهايي انگار مرض داشتم...
    خنديدم و گفتم:نمرديم و ديديم به بادمجون بم هم آفت خورد...
    مسعود خنده ي بلندي كرد و گفت:واسه تو كه بد نشد...شد؟
    براي لحظه اي احساس كردم مسعود داره با كنايه صحبت ميكنه!!!
    نگاه هر دوي ما روي هم ثابت و خنده از لبهامون محو شد...
    نمي تونستم معني اين نوع كنايه رو درك كنم...واقعا" مسعود با كنايه حرف زده بود؟...
    اما من دنبال سودي در اون قضيه نبودم كه حالا مسعود فكر كرده باشه من با رفتن به دنبال سهيلا و مادرش به خواسته ام رسيدم...
    فكري گذرا و سريع از ذهنم گذشت و اونم اينكه نكنه مسعود فكر كرده من واقعا" قصد فرصت طلبي و سودجويي به معني خاصی بودم كه دنبال سهيلا و مادرش رفتم...؟!!!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #75
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    نمي تونستم احساس واقعي رو كه شب گذشته با حضور سهيلا در خودم حس كرده بودم رو منكر بشم اما اگه واقعا" مسعود تصورش از رفتار شب گذشته ي من اين بوده باشه چي؟!!!...آيا واقعا" من مردي شدم كه...
    مسعود دوباره لبخندي روي لبش نشوند و گفت:چيه مهندس؟!!...نكنه چشمت مادر سهيلا رو گرفته؟
    به خودم اومدم و فهميدم مسعود قصد شوخي با من رو كرده و خيلي سريع تونستم از ذهنيات خودم فاصله بگيرم و با خنده گفتم:خاك برسرت مسعود تو هيچ وقت آدم بشو نيستي...
    مسعود سيگاري آتش زد و گفت:سياوش تقويم رو نگاه كردي؟
    چون نزديك وقت آوردن ناهار بود از روي صندلي بلند شدم و دستهام رو شستم و در ضمني كه اونها رو خشك ميكردم گفتم:آره...سه روز تعطيلي پشت سر هم...خاك برسرشون...اقتصاد مملكت هم كه به جهنم...اينهمه تعطيلي پشت تعطيلي به كي بر ميخوره؟...
    - اي خاك برسرت سياوش كه فقط فكر كار و سگ دو زدن و پول درآوردن هستي...مرد حسابي سه روز تعطيلي پشت سر هم...چي از اين بهتر؟...بيا همت كن مامان و اميد رو برداريم بريم شمال...
    - بريم شمال؟!!...خل شدي؟!!...من مامان رو چطوري راضيش كنم؟!!
    - خانم صيفي اگه سهيلا همراهمون باشه كه ديگه مشكلي نداره...تازه از خداشم هست يه آب و هواي حسابي عوض ميكنه...بنده خدا پوسيد بس كه توي اون اتاق روي تخت خوابيد و اون سقف و در و ديوار خونه ي بي صاحاب تو رو ديد...
    - سهيلا؟!!...چي ميگي تو؟!!...اون كه نمي تونه بياد با ما شمال...اونم سه روز!!!
    - چرا نمي تونه بياد؟...مادرش كه رفته مكه و حالا حالا هم نمياد...خودشم كه تنهاس...من راضيش ميكنم...تو اگه نه نياري من كارها رو درست ميكنم...واسه اميدم خوبه...ميره دريا شنا يه حالي ميكنه...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #76
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    در حاليكه پشت گردنم رو مي ماليدم كمي فكر كردم و گفتم:ولله نميدونم...پس جون من تا همه چی رو به راه نشده نگذار اميد چيزي بفهمه...چون اون وقت اگه نشه ديگه اميد از كول من پايين نمياد...تو هم كه ميدوني من نميتونم مامان رو بدون پرستار به...
    - خوب...خوب...من فقط رضايت تو برام مهم بود...بقيه اش با من...
    در همين موقع گوشي موبايل مسعود زنگ خورد و بعد از كمي صحبت وقتي تماس رو قطع كرد فهميدم نمي تونه ناهار پيش من بمونه و بايد به شركتش برگرده...
    درب اتاق باز شد و ناهاري كه سفارش شده بود رو آوردن داخل...
    مسعود با خنده و شيطنت خاص خودش پرس غذاي خودش رو برداشت و در ضمني كه از اتاق خارج ميشد با حالتي مسخره گفت:برادر اصراف حرام است...ملتفت هستيد كه...خداحافظ.
    اون روز بعد از ظهر وقتي برگشتم خونه در كمال تعجب ديدم مسعود اونجاس و به معناي واقعي همه چيز جهت سفر به شمال رو براي سه روز مهيا كرده!!!
    اميد از خوشحالي رو ي پا بند نبود و سهيلا با اصرار و خواهش و خنده سعي داشت لباسهاي اميد رو هم عوض كنه...
    باورم نميشد سهيلا راضي شده در اين سفر همراه ما باشه!!!...هم متعجب بودم...هم خوشحال...و هم در اعماق وجودم احساس نگراني ناشناخته ايي داشتم...!!!
    حس ميكردم هر لحظه سهيلا داره بيشتر و بيشتر به من نزديك ميشه...اما چرا؟!!!
    مسعود ترتيبي اتخاذ كرده بود كه مامان در طول مسير روي صندلي جلوي ماشين من به حالت خوابيده قرار بگيره تا راحت تر بتونه طول مسير رو تحمل كنه...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #77
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    اميد از همون ابتدا خواست به ماشين مسعود بره چرا كه ماشين مسعود رو به خاطر رنگش خيلي بيشتر از ماشين من دوست داشت.
    سهيلا به خاطر مامان بايد در ماشين من مي نشست اما اصرارهاي اميد كه دوست داشت سهيلا همواره همراه اون باشه باعث شد كه من از سهيلا بخوام بر خلاف ميلش به ماشين مسعود بره و در طول مسير اگه مشكلي براي مامان پيش اومد با رعايت حفظ فاصله ي دو تا ماشين و تماس تلفني اون رو خبر ميكنم تا مسعود و من هر دو توقف كنيم...
    تا وسايل رو در ماشين ها بگذاريم و حركت كنيم ديگه شب شده بود...راه خلوت بود و از اونجايي كه مامان داروهاي آرام بخششم خورده بود تمام مسير رو خوابيد و بي هيچ مشكلي رسيديم چالوس و بعد از اون به سمت كلارآباد رفتيم...
    ويلاي من در شهرك بهرام واقع در هچيرود نرسيده به كلارآباد بود.
    ويلاي بسيار زيبا و بزرگي بود كه به جرات ميشه گفت در اون شهرك مثل نگين بر انگشتري مي درخشيد...اما كمترين استفاده رو ازش كرده بودم و اگه سرايدار ويلا نبود شايد سالها پيش اونجا با تمام زيباييش مخروبه شده بود...ولي خوشبختانه ابراهيم خان و زري خانم هميشه و در همه حال چه از نظر نظافت داخل و خارج ساختمان و چه از نظر باغباني واقعا" به ويلا رسيدگي كرده بودن.....

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #78
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    ویلای من در شهرك بهرام واقع در هچیرود نرسیده به كلارآباد بود.
    ویلای بسیار زیبا و بزرگی بود كه به جرات میشه گفت در اون شهرك مثل نگین بر انگشتری می درخشید...اما كمترین استفاده رو ازش كرده بودم و اگه سرایدار ویلا نبود شاید سالها پیش اونجا با تمام زیباییش مخروبه شده بود...ولی خوشبختانه ابراهیم خان و زری خانم همیشه و در همه حال چه از نظر نظافت داخل و خارج ساختمان و چه از نظر باغبانی واقعا" به ویلا رسیدگی كرده بودن...
    اون شب وقتی رسیدیم به كمك مسعود خیلی سریع وسایل رو به داخل ویلا بردیم و سهیلا هم سریعتر از اونی كه فكرش رو میكردم اتاق مامان رو آماده كرد.
    امید خواب بود٬زمانیكه اون رو در تختش گذاشتم دقایقی كوتاه بیدار شد اما خیلی زود دوباره به خواب رفت.
    مسعود كه همیشه رانندگی مسافتهای طولانی خسته اش میكرد بعد از خوردن شامی كه در طول راه از بیرون گرفته بودم خیلی زود رفت به یكی از اتاق خوابها و خوابید.
    سهیلا برای من چایی آورد و خودش به اتاق مامان رفت چون باید به كارهای آخر شب مامان رسیدگی میكرد و برای خواب آماده اش میكرد...همیشه بیخوابی مامان رو كلافه میكرد و اون شب چون در طول مسیر خوابیده بود حالا احساس بیخوابی داشت...برای همین دائم سهیلا رو به عناوین مختلف صدا میكرد...
    لیوان چای رو برداشتم و از خونه خارج شدم.
    صدای سیرسیركها كه در فضای شب پخش میشد همیشه حس و حال خاصی در من ایجاد میكرد...بوی رطوبت محیط...نور مهتاب كه تمام فضای حیاط رو روشن كرده بود...سیاهی درختان حیاط در شب...همه و همه یك حس آرامش خاصی رو به من القا میكردن...محیطی كه صدای هیچ ماشینی در اون به گوش نمیرسید...انگار فرسنگها از شهر فاصله دارم و تنهای تنها در اقیانوسی از آرامش غوطه ور میشدم...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #79
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    چایی رو كه خوردم لیوان رو لبه ی پله ها گذاشتم و شروع كردم به قدم زدن در حیاط.
    بعد از دقایقی متوجه شدم سهیلا چراغهای داخل خونه رو یكی یكی خاموش كرد.فكر میكردم بعدش خودشم بره بخوابه چون وقتی دیدم چراغ اتاق مامان رو خاموش كرد دیگه كاری نداشت برای بیدار موندن اما متوجه شدم از درب هال خارج شد و به بالكن اومد...لیوان خالی چایی من رو كه روی پله ها بود رو برداشت و دوباره ایستاد و به حیاط نگاه كرد.
    من در تاریكی بودم و اون در روشنایی نور بالكن قرار داشت...
    نگاهش كردم...شلوار مشكی كتون به پا داشت به همراه یك بلیز دخترونه یقه انگلیسی جلو دكمه دار...آستینهای بلیزش رو به بالا تا زده بود ... از نحوه ی لباس پوشیدنش خوشم می اومد...موهای بلند و مشكیش زیر نور بالكن درخشندگی خاصی داشت...
    هنوز لیوان رو با دو دست نگه داشته بود و كاملا" متوجه بودم كه با نگاهش داره دنبال من میگرده...
    زیبایی و ملاحت خیره كننده ایی داشت...ویژگی هایی كه برای هر مردی حائز اهمیت هست همه و همه در وجود این دختر یكجا جمع شده بود...فارغ از چهره و اندام زیباش اخلاق فوق العاده ایی هم داشت...محبت؛احساس مسئولیت؛آرامش؛وقار و...انگار خدا در خلقت این دختر تمام هنر خودش رو به كار گرفته بود...خدایا...
    به رفتار شب گذشته اش فكر كردم...چرا وقتی بهش نزدیك شدم هیچ عكس العملی از خودش نشون نداده بود؟!!!
    چرا دائم سعی میكرد با صداقت و گیرایی عجیبی كه در چشمهاش موج میزد من رو بیش از پیش به خودش نزدیكتر كنه؟!!!
    من یه مرد هستم با تمام خصوصیات مردانه ایی كه انكار ناپذیر بود...اما چرا...آیا واقعا"سهیلا به من علاقه مند شده؟!!!...خدایا!!!
    چقدر احساس گیجی میكردم...چقدر احساس سر درگمی برام سخت بود...
    اما باور موضوع برام مشكل تر از هر چیزی جلوه میكرد...
    از جایی كه ایستاده بودم به آرومی شروع كردم به قدم زدن.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #80
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    سهیلا خیلی سریع متوجه ی حضور من و جایی كه قرار داشتم شد...به آرومی از پله ها پایین و به سمت من اومد.
    دلم نمیخواست دیگه در شرایطی مثل شب پیش قرار بگیرم...دائم از درون به خودم نهیب میزدم...سیاوش...سیاوش...
    وقتی رو به روی من ایستاد بدون اینكه بهش اجازه ی حرف زدن بدهم بلافاصله گفتم:سهیلا...برو توی خونه...
    - چرا؟...مزاحمتونم؟!!!
    - نه...اما اصلا"...
    - پس مزاحمم درسته؟
    - ببین سهیلا...دیشب من اصلا"اعصاب درستی نداشتم...توی شرایط خوبی هم نبودم و از اینكه...
    به میون حرفم اومد و نگذاشت ادامه دهم و گفت: دیشب هر چی شد دیگه تموم شده...شما در هر شرایطی باشید برای من قابل احترامید...
    - سهیلا خواهش میكنم برگرد برو داخل خونه...
    جمله ی آخرم رو با جدیت گفتم...لحظاتی كوتاه سكوت كرد و به من خیره شد...
    سپس در حالیكه به سمت پله ها برمیگشت گفت:باشه چشم...به هر حال من بیدارم...اگه كاری داشتین با فكر كردین میتونم كاری براتون انجام بدهم صدام كنید...
    وقتی از پله ها بالا رفت نگاهش میكردم و در افكار نامعلومی غرق شده بودم كه یكباره چشمم به پنجره ی اتاقی كه مسعود خواب بود افتاد و دیدم مسعود پشت پنجره ایستاده و زمانیكه متوجه شد من حضورش رو در پشت پنجره حس كردم از پشت پنجره دور شد!
    تعجب كردم...چرا مسعود اینطوری پشت پنجره ایستاده بود!!!
    نمیتونستم ارتباط بین مسعود و سهیلا رو بفهمم و اینكه اصلا"چرا مسعود؛سهیلا رو به منزل من آورده...!!!
    قرار بود خیلی چیزها رو برای من بگه كه هنوز فرصت مناسب دست نداده بود...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 8 از 40 نخستنخست ... 45678910111218 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/