اميد از همون ابتدا خواست به ماشين مسعود بره چرا كه ماشين مسعود رو به خاطر رنگش خيلي بيشتر از ماشين من دوست داشت.
سهيلا به خاطر مامان بايد در ماشين من مي نشست اما اصرارهاي اميد كه دوست داشت سهيلا همواره همراه اون باشه باعث شد كه من از سهيلا بخوام بر خلاف ميلش به ماشين مسعود بره و در طول مسير اگه مشكلي براي مامان پيش اومد با رعايت حفظ فاصله ي دو تا ماشين و تماس تلفني اون رو خبر ميكنم تا مسعود و من هر دو توقف كنيم...
تا وسايل رو در ماشين ها بگذاريم و حركت كنيم ديگه شب شده بود...راه خلوت بود و از اونجايي كه مامان داروهاي آرام بخششم خورده بود تمام مسير رو خوابيد و بي هيچ مشكلي رسيديم چالوس و بعد از اون به سمت كلارآباد رفتيم...
ويلاي من در شهرك بهرام واقع در هچيرود نرسيده به كلارآباد بود.
ويلاي بسيار زيبا و بزرگي بود كه به جرات ميشه گفت در اون شهرك مثل نگين بر انگشتري مي درخشيد...اما كمترين استفاده رو ازش كرده بودم و اگه سرايدار ويلا نبود شايد سالها پيش اونجا با تمام زيباييش مخروبه شده بود...ولي خوشبختانه ابراهيم خان و زري خانم هميشه و در همه حال چه از نظر نظافت داخل و خارج ساختمان و چه از نظر باغباني واقعا" به ويلا رسيدگي كرده بودن.....
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)