دستهام رو به لبه ي ماشين گذاشتم و فقط زير لب زمزمه كردم:خدايا...اين ديگه چه بازي هست كه داري من رو واردش ميكني؟!!...كمكم كن...
از ماشين فاصله گرفتم و چند قدمي راه رفتم...سپس به ساعتم نگاه كردم و تازه متوجه شدم مدت زمان نسبتا"طولاني هست كه مامان رو در خانه تنها گذاشتم.
سرم رو به سمت آسمون گرفتم و به ستاره هاي بيشماري كه اون شب توي آسمون زيبايي خيره كننده ايي رو به وجود آورده بودند نگاه كردم...و بعد صداي اذان از مسجدي دور به گوشم رسيد...
نفس عميقي كشيدم و به طرف ماشين رفتم و سوار شدم و به سمت منزل حركت كردم.
ديگه تا رسيدن به منزل حرفي بين ما رد و بدل نشد و من در ناباوري قضيه غرق بودم!!!
وقتي رسيديم خونه خوشبختانه مامان و اميد خواب بودن...خيالم راحت شد كه مامان به كمكي در اين مدت احتياج نداشته.
به اتاقم رفتم و لباس راحتي پوشيدم...ميدونستم سهيلا در اون لحظات يا توي هال نشسته يا در آشپزخونه خودش رو مشغول كرده...ديگه دلم نميخواست در اون شرايط پيشش باشم...شايد از خودم و احساسم ترسيده بودم...روي تخت دراز كشيدم و به سقف اتاق خيره شدم كه ضربات ملايمي به درب اتاق خورد و بعد شنيدم كه سهيلا از پشت درب ميگه:چايي حاضر كردم...اگه هنوز نخوابيدين بياين چايي بخوريم...
جوابش رو ندادم كه فكر كنه خوابيدم...اونم ديگه درب اتاق رو باز نكرد و صداي پاش رو شنيدم كه از پشت درب دور شد!
به قدري خسته بودم كه نفهميدم چه موقع به خواب رفتم.
وقتي بيدار شدم كه احساس كردم كسي به آرامي تكانم ميده و همزمان صدام ميكنه!
چشم باز كردم...سهيلا كنار تختم بود...خم شده بود و سعي در بيدار كردن من داشت...
در اون لحظه همه چيز رو فراموش كرده بودم...براي لحظاتي حتي خود سهيلا هم برايم ناشناس بود!!!
اين دختر جوون و زيبا توي اتاق من چيكار داره؟!!..
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)