صفحه 7 از 40 نخستنخست ... 3456789101117 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 392

موضوع: رمان پرستار مادرم

  1. #61
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    صداي گريه ي آروم و بغض آلودش باعث تعجب من شده بود...نمي تونستم باور كنم دختري كه هيچ وقت ارتباطي با من نداشته حالا اين طوري نگران من و متاثر از حال اون شب من شده باشه!
    بي اراده گفتم:دلم ميخواد بعضي چيزها رو برات تعريف كنم...سهيلا...شايد اين يك نياز احمقانه باشه...آره حتما" هم احمقانه اس اگر بخوام همين الان ببينمت...ولي حس ميكنم به نقطه ايي رسيدم كه دوست دارم يكي كه اصلا" من رو نشناخته و نميشناسه حرفهاي من روگوش كنه...اگه...همين الان بيام دنبالت ميتوني بياي از خونه بيرون؟
    سكوت كرده بود و فقط صداي نفسهاي بغض آلودش رو مي شنيدم كه حكايت از اين ميكرد داره گريه ميكنه...
    بعد از چند لحظه گفتم:معذرت ميخوام...خواسته ي غيرمعقولي بود...ببخشيد...
    صداش رو شنيدم كه گفت:چند لحظه صبر كنيد...
    بعد شنيدم با شخص ديگه ايي كه گويا مادرش بود شروع كرد به صحبت و گفت:مامان شما ساعت چند بايد فرودگاه باشي؟
    يكباره يادم اومد كه مادرش همون شب عازم سفر مكه اس!
    بلافاصله گفتم:سهيلا...سهيلا؟
    - آقاي مهندس...من تقريبا" يك ساعت ديگه بايد مامان رو ببرم فرودگاه...مامان كه پروازشون انجام شد ميام منزلتون...به مسعود ميگم من رو بياره اونجا...خوبه؟
    نميدونستم چه جوابي بايد بدهم...سكوت كرده بودم...
    در همين وقت صدايي كه مشخص بود مادر سهيلاست و داره با سهيلا صحبت ميكنه به گوشم رسيد كه گفت:تو كه رفته بودي حمام مسعود تلفن كرد و گفت نمي تونه بياد ما رو ببره فرودگاه...خودمون بايد بريم...مسعود نيست...
    و سهيلا در جواب مادرش گفت:باشه آژانس ميگيرم ميريم...بعدش من بايد برم منزل خانم صيفي...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #62
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    فكري به ذهنم رسيد؛ميدونستم مامان اگر كار خاص و يا دستشويي نداشته باشه من ميتونم شخصا" برم منزل خانم گماني و اونها رو به فرودگاه برسونم و بعدش شايد فرصتي دست ميداد تا اندكي از حرفهاي دلم رو براي كسي مثل خانم گماني يا همون سهيلا بازگو كنم.
    براي همين گفتم:سهيلا...آژانس خبر نكن...من ميام مي برمتون فرودگاه.
    - خانم صيفي چي؟...نميشه كه تنهاش بگذارين...
    - ازش سوال ميكنم اگه كار خاصي با من نداشته باشه يكي دو ساعت رو ميتونه تنها سر كنه...مشكلي نيست.
    و بعد ديگه نگذاشتم سهيلا با تعارفات و حرفاش من رو از تصميم خودم منصرف كنه...براي همين سريع خداحافظي كردم و لباس پوشيدم و به اتاق مامان رفتم.
    معلوم بود تازه به خواب رفته...به آرومي بيدارش كردم و بهش گفتم براي بدرقه ي مادر خانم گماني ميخوام برم فرودگاه و مامان در حاليكه لبخندي به صورت مهربانش نشوند به من اطمينان داد كه مشكلي نداره و من ميتونم با خيال راحت از منزل خارج بشم.
    وقتي ماشين رو از حياط خارج كردم حس عجيبي داشتم...يك حس غريب و ناشناخته...انگار گمشده ايي رو بعد از سالها پيدا كرده بودم و حالا قصد داشتم براي به دست آوردن دوباره ي اون با تمام وجودم به طرفش برم...حال خودم نبود...يك حس ناشناخته و عجيب...يك گرايش و يك ميل شديد...اما به چي؟!!!
    به اينكه فقط كسي رو پيدا كرده ام كه حرفهاي انباشه در قلبم رو گوش كنه؟...به چه چيزي تمايل پيدا كرده بودم؟...به يك دختر22ساله؟...چرا اين كشش اينقدر سريع و قوي داشت اتفاق مي افتاد؟!!!........

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #63
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    وقتي ماشين رو از حياط خارج كردم حس عجيبي داشتم...يك حس غريب و ناشناخته...انگار گمشده ايي رو بعد از سالها پيدا كرده بودم و حالا قصد داشتم براي به دست آوردن دوباره ي اون با تمام وجودم به طرفش برم...حال خودم نبود...يك حس ناشناخته و عجيب...يك گرايش و يك ميل شديد...اما به چي؟!!!
    به اينكه فقط كسي رو پيدا كرده ام كه حرفهاي انباشه در قلبم رو گوش كنه؟...به چه چيزي تمايل پيدا كرده بودم؟...به يك دختر22ساله؟...چرا اين كشش اينقدر سريع و قوي داشت اتفاق مي افتاد؟!!!...

    وقتي رسيدم به محدوده ي منزل خانم گماني ميخواستم از توي داشبورد ماشين آدرسي رو كه در ورق يادداشتي نوشته بودم رو بردارم و ببينم به كدوم كوچه بايد وارد بشم؛متوجه شدم خانم گماني به همراه شخص ديگري كه حدس زدم بايد مادرش باشه كنار خيابان ايستاده بودن و خانم گماني برايم دستي تكان داد.
    ماشين رو به كنار خيابان بردم و پياده شدم٬در حاليكه با اونها سلام و عليك كردم چمدان مادر خانم گماني رو در صندوق عقب گذاشتم و رو به سهيلا گفتم:چرا اين وقت شب اومدين توي خيابون ايستادين؟!!!...منزل منتظر ميموندين من مي اومدم...
    خانم گماني يا بهتر بگم مادر سهيلا كه چهره ايي شبيه خود سهيلا اما بسيار جا افتاده و خوش برخورد داشت گفت:ولله آقاي مهندس من شرمنده ام به خدا...هر چي هم به سهيلا گفتم كه چرا قبول كرد شما دنبال ما بياين و ازش خواستم باهاتون تماس بگيره و بگه لازم نيست شما به زحمت بيفتين گويا دير شده بود چون هر چي تماس گرفت شما جواب ندادين...
    - زحمتي نبود خانم گماني...وظيفه ام بود...ولي به هر حال كاش كنار خيابون منتظر نبودين...اصلا"صورت خوشي نداره كه اين وقت شب اونم توي اين محل دو تا خانم كنار خيابون منتظر كسي باشن...
    سهيلا با صدايي آهسته گفت:من به مامان گفتم كه بهتره توي خونه منتظر باشيم ولي مامان مي خواست شما معطل نشين...
    سپس همگی سوار ماشین شدیم.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #64
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    نگاهي به سهيلا كه روي صندلي جلو نشسته بود كردم.متوجه شدم چهره اش كمي گرفته اس...حدس زدم سر همين موضوع احتمالا" با مادرش كلي بحث كرده براي همين نخواستم بيشتر از اين موضوع رو كش بدهم و به سمت فرودگاه حركت كردم.
    وقتي رسيديم به فرودگاه كارواني كه خانم گماني عضو آنها بود هم رسيده بودن...براي همين از من و سهيلا فاصله گرفت و به همراه همسفران خودش مشغول صحبت شد.
    با صدايي آهسته به سهيلا گفتم:مامانت نياز به چيزي نداره براش تهيه كنم؟
    نگاهم كرد و لبخند كمرنگي به لب آورد و گفت:نه...ممنونم...
    از توی كيف جيب بغل كتم مقداري دلار بيرون آوردم و گرفتم به سمت سهيلا و گفتم:اينها رو بده به مامانت...ممكنه نيازش بشه.
    نگاه جدي و جذاب سهيلا لحظاتي به صورتم خيره شد و بعد گفت:نه...ممنونم...نيازي نداره...اينهمه پول مال كساني هست كه وقتي ميرن زيارت كلي بايد سوغات بخرن بيارن...من و مامان كسي رو نداريم...پس نيازي نيست اينهمه پول همراه خودش داشته باشه...ممنونم از لطفتون...
    با جديتي كه بيشتر از حالت سهيلا بود گفتم:بگير اين پول رو ببر بده به خانم گماني...سفر خرج داره...حالا سوغات نباشه ممكنه مسائل ديگه پيش بياد...ببر بده بهش...نيازش شد خرج ميكنه نشد برميگردونه...
    سهيلا به آرامي دست من رو كه به طرفش دراز بود كنار زد و گفت:گفتم كه نيازي نيست...
    هيچ وقت حوصله ي سر و كله زدن و اصرار روي موضوعي رو نداشتم براي همين گفتم:باشه...خودم ميبرم بهشون ميدم...
    هنوز دو قدم هم نرفته بودم كه سهيلا بازوم رو گرفت و گفت:باشه...بدين به من مي برم الان بهش ميدم...ولي يه شرط داره...اونم اينه كه قبول كنيد بعدا"تمام اين پول رو بهتون برگردونم...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #65
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    كمي از حرفش خنده ام گرفت؛به اطراف نگاه كردم و بعد رو كردم بهش و گفتم:بگير ببر بعد با هم صحبت ميكنيم...بگير دختر.
    در حاليكه به همديگه نگاه ميكرديم با ترديد پول رو گرفت و بعد به سمت مادرش رفت و كمي با هم صحبت كردن و سپس به همراه خانم گماني پيش من برگشتن.
    خانم گماني گفت:آقاي مهندس به خدا نيازي نبود...شما واقعا" من رو دارين شرمنده ميكنيد...
    - خواهش ميكنم خانم اين چه حرفيه...مبلغ زيادي نيست...فقط محض احتياط همراهتون باشه بد نيست...به هر حال سفر راه دوره...ممكنه خداي ناكرده مشكلي پيش بياد و نياز به پول داشته باشيد خوب نيست اونجا براي پول به كسي رو بندازين...انشالله به خوشي زيارت ميكنيد و مشكلي هم پيش نمياد...اينطوري بهتره و نگران چيزي نباشيد...
    خانم گماني نگاهي به سهيلا كرد و بعد رو به من گفت:واقعا"ممنونم...توي اين مدت كه من نيستم سهيلا رو به مسعود و شما ميسپارم...خدا از برادري و بزرگي كمتون نكنه...سهيلا خيلي تنهاس البته مسعود هست ولي...
    از طرف ليدر كاروان؛مسافرها رو صدا كردن كه همه در يكجا باید جمع میشدن...سهيلا ميون حرف مادرش اومد و گفت:بسه ديگه مامان...مگه دختر5ساله رو داري تنها ميگذاري...برو ديگه...دارن صداتون ميكنن...نگران منم نباش...بچه كه نيستم.
    به سهيلا نگاه كردم...چقدر جدي صحبت ميكرد!
    جذابيت صورتش بيشتر شده بود و ناخودآگاه آدم دلش ميخواست دقايقي طولاني به اون چهره نگاه كنه...
    رو كردم به خانم گماني و گفتم:خيالتون راحت باشه...چشم...سفرتون بي خطر...از همين الان ميگم زيارتتونم قبول...التماس دعا.
    خانم گماني؛سهيلا رو در آغوش گرفت و لحظاتي هر دو به آرامي گريه كردند و بعد خانم گماني به جمعيت كاروان ملحق شد و ساعتي بعد جهت پرواز به سالن ترانزيت راهنمايي شدن.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #66
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    سهيلا تا آخرين لحظه جلوي شيشه ايستاده بود و به مادرش نگاه ميكرد و من روي صندلي در كنار سالن نشسته بودم.
    وقتي ديگه كاملا" مادرش از نظر ناپديد شد به سمت من برگشت و متوجه شدم در تمام اون مدت چقدر اشك ريخته بوده!
    نميدونم چرا اما ديدن چهره ي گريانش حسابي منقلبم كرد..!
    از روي صندلي بلند شدم و به طرفش رفتم و گفتم:بسه ديگه...مامان سفر زيارتي رفتن انشالله به سلامت هم برميگردن...خوبيت نداره پشت سر مسافر اينقدر اشك بريزي...
    با سر حرفم رو تاييد كرد و با دست صورت خيس از اشكش رو پاك كرد و بعد به همراه همديگه از سالن خارج شديم.
    وقتي داخل ماشين نشستيم سكوت كرده و هر يك در افكار خودمون غرق بوديم.
    ماشين رو به حركت درآوردم و از پاركينگ فرودگاه خارج شدم.
    سهيلا گفت:مرسي آقاي مهندس...خيلي لطف كردين...واقعا"ممنونم.
    لبخندي زدم و گفتم:فكر نميكنم كاري كرده باشم كه اينقدر جاي تشكر داشته باشه...من خيلي بيشتر از اين حرفها بهتون بدهكارم...حضورتون در منزل من شرايطي رو ايجاد كرده كه سالها حتي خوابشم نمي تونستم تصور كنم...آرامش...راحتي...آسودگي خيال و خيلي چيزهاي ديگه...اينها چيز كمي نيستن...پس ميبينيد كه من خيلي بيشتر از اينها به شما بدهكارم...درسته؟
    لبخند زيبايي به چهره آورد و با صدايي آروم گفت:شما خيلي مهربوني...مسعود هميشه از شما تعريف ميكرد اما فكر نميكردم تا اين حد باشه...ولی...هميشه وقتي چيزهايي از شما ميگفت و بعدم خودم دراين مدت كم از شما دستگيرم شده اين سوال توي ذهنم...
    به ميون حرفش رفتم و گفتم:اين سوال توي ذهنت مي اومد كه چرا توي زندگيم دچار شكست شدم...درسته؟
    - نه...نه...اينكه چرا همسرتون قدردان اينهمه محبت و انسانيت وجود شما نبوده...مردي با خصايص شما نمي تونه بي احساس باشه...صد در صد در زمينه ي احساسي و عشقي هم براي همسرتون كم نميگذاشتين...پس چرا...ببخشيد...من حقي ندارم در مسائل خصوصي شما...
    - نه...اين چه حرفيه؟...اصلا" دليل اومدن امشب من پيش شما همين بود كه شايد نياز داشته باشم حرف بزنم..از خودم...از زندگيم...از مهشيد...از بلايي كه سرم اومد..از...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #67
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    - ميدونم مهشيد چيكار كرده...واقعا"متاسفم...
    - شما چرا؟
    - براي اينكه هميشه فكر ميكنم اين تيپ زنها مايه ي ننگ بقيه ي زنها هستن...
    ماشين رو كنار خيابان پارك كردم و كاملا" به صندليم تكيه دادم در حاليكه هنوز دستهام روي فرمون ماشين بود...
    هر وقت به یاد خاطرات تلخي كه از مهشيد در ذهنم بود مي افتادم ناخودآگاه هر چي كه در دست داشتم رو با تمام قدرت در مشتم فشار ميدادم و حالا اين فرمان ماشين بود كه در بين انشگتان مشت شده ام ميفشردم!
    سهيلا نگاهي به من و دستهاي من كرد و بعد با صدايي كه آرامش در اون موج ميزد و سعي داشت اين آرامش رو به منم القا كنه گفت:حرف بزنيد...توي دلتون حرفها رو نگه نداريد..اينجوري خودتون رو داغون ميكنيد...
    ناخودآگاه نيشخندي به لبم اومد و گفتم:داغون؟!!!...چيزي از من باقي نمونده...نميدوني...نه تو و نه هيچ كس ديگه نميتونه حال من رو درك كنه كه براي يك مرد چقدر وحشتناكه وقتي بفهمه زنش سالهاست با مردهاي ديگه رابطه داره...با پسرهايي كه حداقل10سال از اون كوچيكترن...
    نفس عميقي كشيدم و ادامه دادم:اولش همه چيز رو انكار ميكردم...تا اينكه مسعود اون عكسها و فيلمها رو تهيه كرد و برام آورد...
    وقتي جمله ام به اينجا رسيد به طور ناخودآگاه شروع كردم با مشت روي فرمان كوبيدن...
    لحظه ايي به خودم اومد كه سهيلا با چهره ايي نگران بازوي راست من رو گرفته بود و با تكرار ميگفت:آقای مهندس...سياوش...سياوش...تو رو خدا...آقاي مهندس...خواهش ميكنم...
    يكباره مثل اين بود كه به خودم اومدم و اون هم بازوي من رو رها كرد و عقب تر نشست و به درب كنارش تكيه داد.
    سرم رو به پشتي صندلي تكيه دادم و چشمهام رو بستم و سعي كردم با كشيدن چند نفس عميق به اعصاب داغون خودم مسلط بشم...
    فايده نداشت...از ماشين پياده شدم و درب ماشين رو بستم و به ماشين تكيه دادم...
    نسيم نسبتا"خنكي مي وزيد و خيابان خلوت خلوت بود..

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #68
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    صداي باز شدن درب ماشين رو شنيدم و بعد ديدم سهيلا روبه رويم ايستاد و گفت:ميدونم نميتونم صد در صد شرايط شما رو درك كنم...ولي به خدا دلم ميخواد كاري از دستم بر مي اومد تا شما رو از اين حالت دربيارم...هر قدر هم فرياد بكشيد و مشت به در و ديوار بكوبيد حق داريد...واقعا"سخته...ولي تو رو خدا اينجوري خودتون رو اذيت نكنيد...ميدونم در حرف آسونه...اما...قبول كنيد هر چي بوده تموم شده...هر خاطره ي تلخ و چندش آوري هم بوده ديگه تموم شده...شما هنوز خيلي برنامه ها مي تونيد براي اينده ي زندگيتون داشته باشيد...نميگم همين الان يا به همين زودي همه چيز رو فراموش كنيد چون اين حرف نه تنها عملي نيست كه خنده دارم هست...اما هر كاري از دستم بربياد حاضرم انجام بدهم تا شما حداقل كمتر به خاطراتتون فكر كنيد...
    نگاهش ميكردم...وقتي صحبت ميكرد توي چشمهاش صداقت موج ميزد...
    سالها بود كه اينقدر دقيق به صورت كسي نگاه نكرده بودم!
    شايد به جرات ميتونم قسم بخورم كه تا اون لحظه تمام حس دروني خودم رو نسبت به جنس مخالف در درونم خفه كرده بودم...اما حالا...
    در اون شب ساكت و خلوت اين دختر با صداش...با رفتارش...با نگاهش...گويا ميخواست يكباره تمام احساسات من رو بيدار كنه...خدايا من چه بايد ميكردم؟
    نگاهم رو از صورتش گرفتم و به انتهاي خيابان چشم دوختم.
    با صدايي آرامتر و آرام بخش تر از هميشه گفت:به خدا دوست ندارم چشمها و صورت مردي مثل شما رو اينطوري غرق توي غم ببينم...
    و بعد او هم به ماشين تكيه داد و كنار من ايستاد؛گفت:خنده داره ميدونم...اما دست خودم نيست...شايد هر كس ديگه حال من رو بفهمه فكر كنه كه...
    صورتم رو به سمتش برگردوندم و دستهام رو به روي سينه گره كردم و گفتم:تو هيچ ميدوني از وقتي اومدي به خونه ي من نه تنها به مادرم و پسرم آرامش دادي حتي براي خودمم آرامش عجيبي به همراه آوردي...نمي فهمم چطوري اين حس رو به من القا كردي ولي توي همين يكي دو روزي كه اومدي واقعا آرامش اعصاب دارم پيدا ميكنم!!!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #69
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    - آقاي مهندس؟
    - راستي يه چيز ديگه كه ميخوام بگم...يعني ميشه گفت يه خواهشي ازت دارم...
    - خواهش؟!!!
    - آره...لطفا" به من نگو آقاي مهندس...تو كه كارمند شركت من نيستي...از اين لفظي كه به كار ميبري خوشم نمياد...همونطور كه خودت از اسمت بيشتر راضي هستي منم دوست دارم بهم بگي سياوش...
    - آخه آقاي مهندس...اين كه نميشه!!!
    - چرا نميشه؟!!!...تو كه همين چند دقيقه پيش وقتي عصبي شده بودم به راحتي اسمم رو صدا ميكردي...پس خواهشا"از اين به بعدم اسمم رو صدا كن..ممكنه؟
    - هر جور شما راحتين...
    وقتي به صورتش نگاه ميكردم و اون هم به من خيره شده بود دوباره احساس كردم توي چشمهاش همون حسي رو كه چند بار ديگه به وضوح درك كرده بودم بازم داره برام شكل ميگيره...
    نگاهش خالص بود...يك نگاه ناب...عميق و ژرف...اونقدر كه شايد به راحتي ميتونستم قسم بخورم تا به حال اين نگاه رو توي چشمهاي هيچ كسي نديده بودم!!!
    دستهاي گره كرده به روي سينه ام رو از هم باز كردم...حس عجيبي داشتم...حالتي كه شايد ساليان سال بود در خودم نديده بودم...شبي ساكت و خياباني خلوت...و من مردي شدم كه حالا بعد از سالها حس ميكردم ميل و كشش عجيبي به يك دختر پيدا كرده!!!
    سهيلا به ماشين تكيه داده بود و فقط به من نگاه ميكرد...نگاهي كه احساس ميكردم هر لحظه من رو داره بيشتر به خودش جذب ميكنه!!!...تكيه ام رو از ماشين جدا كردم و رو به رويش ايستادم.......

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #70
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    سهيلا به ماشين تكيه داده بود و فقط به من نگاه ميكرد...نگاهي كه احساس ميكردم هر لحظه من رو داره بيشتر به خودش جذب ميكنه!!!...تكيه ام رو از ماشين جدا كردم و رو به رويش ايستادم...تمام بدنم داغ شده بود و حس ميكردم باید هر چه سريعتر به خودم مسلط بشم...دوباره از درون گويا كسي به من نهيب زد كه:سياوش...خجالت بكش...عزت نفست كجا رفته؟
    لحظاتي به صورتش نگاه كردم...شايد از درون دلم ميخواست حركتي كنم اما دوست داشتم اون با تمام قوا توي صورتم مي زد و سرم فرياد مي كشيد و من رو از خودش دور ميكرد...
    اما متوجه شدم كه اگر ميل و كشش خودم رو بروز بدهم او باز هم هيچ واكنش منفي از خودش نشان نخواهد داد...باورم نميشد...يعني دارم اشتباه ميكنم؟!!!
    چطور ممكنه دختري در شرايط اون؛به سن اون؛به مردي مثل من تمايل داشته باشه؟!!!
    شايد از خيلي نظرها مورد تاييد بودم...چه ظاهرم٬چه تيپم٬چه ثروتم و چه تحصيلات و...اما من مردي 38ساله بودم كه زندگي موفقي نداشته و حالا پسري8ساله داره كه همراه مادر بيمارش هم زندگي ميكنه...
    نه اين امكان نداره...اصلا"...جتما" دچار توهم شدم...
    اما واقعا" سهيلا هيچ واكنش منفي از خودش نشون نميداد و با نگاهي خالص و ناب به صورت من خيره شده بود...شايد در اون لحظات خودش هم از درون با خويش در جدال بود!!!
    يك دستم رو لاي موهايم فرو بردم و نگاهم رو از او گرفتم و بار ديگر به انتهاي خيابان خيره شدم و سپس با صدايي آروم گفتم:
    يك دستم رو لاي موهايم فرو بردم و نگاهم رو از او گرفتم و بار ديگر به انتهاي خيابان خيره شدم و سپس با صدايي آروم گفتم:سهيلا...برو توي ماشين...
    لحظاتي كوتاه به صورت من خيره شد و بعد با همون صداي مليح و آرومش شنيدم كه گفت:باشه...چشم...
    و بعد برگشت و سوار ماشين شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 7 از 40 نخستنخست ... 3456789101117 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/