فكري به ذهنم رسيد؛ميدونستم مامان اگر كار خاص و يا دستشويي نداشته باشه من ميتونم شخصا" برم منزل خانم گماني و اونها رو به فرودگاه برسونم و بعدش شايد فرصتي دست ميداد تا اندكي از حرفهاي دلم رو براي كسي مثل خانم گماني يا همون سهيلا بازگو كنم.
براي همين گفتم:سهيلا...آژانس خبر نكن...من ميام مي برمتون فرودگاه.
- خانم صيفي چي؟...نميشه كه تنهاش بگذارين...
- ازش سوال ميكنم اگه كار خاصي با من نداشته باشه يكي دو ساعت رو ميتونه تنها سر كنه...مشكلي نيست.
و بعد ديگه نگذاشتم سهيلا با تعارفات و حرفاش من رو از تصميم خودم منصرف كنه...براي همين سريع خداحافظي كردم و لباس پوشيدم و به اتاق مامان رفتم.
معلوم بود تازه به خواب رفته...به آرومي بيدارش كردم و بهش گفتم براي بدرقه ي مادر خانم گماني ميخوام برم فرودگاه و مامان در حاليكه لبخندي به صورت مهربانش نشوند به من اطمينان داد كه مشكلي نداره و من ميتونم با خيال راحت از منزل خارج بشم.
وقتي ماشين رو از حياط خارج كردم حس عجيبي داشتم...يك حس غريب و ناشناخته...انگار گمشده ايي رو بعد از سالها پيدا كرده بودم و حالا قصد داشتم براي به دست آوردن دوباره ي اون با تمام وجودم به طرفش برم...حال خودم نبود...يك حس ناشناخته و عجيب...يك گرايش و يك ميل شديد...اما به چي؟!!!
به اينكه فقط كسي رو پيدا كرده ام كه حرفهاي انباشه در قلبم رو گوش كنه؟...به چه چيزي تمايل پيدا كرده بودم؟...به يك دختر22ساله؟...چرا اين كشش اينقدر سريع و قوي داشت اتفاق مي افتاد؟!!!........