360 – 363

خوب دیگه پسرت کنارتوئه.تا آخر عمر.سرپرستی شروین قانوناً دیگه به عهده توست.

-شما چطور این کار رو انجام دادید؟ منظورم اینه که چطور رامین رو راضی کردید؟
شاهرخ لبخندی زد و گفت:
-رامین اون قدرها هم که فکر می کردی آدم بدی نیست.اون به شروین علاقه منده.به تو هم علاقه داره.
-باور نمی کنم.اون آدمی نبود که حاضر بشه به این راحتی چنین کاری رو انجام بده.
-تو فقط به بدی های اون فکر میکنی.می دونی.. من و رامین خیلی با هم صحبت کردیم.راستش فکر می کنم تو زندگیتون هردو نفر شما مقصر بودید.رامین هم قبول داره، هرچند دیگه فرقی نمی کنه.اون با دختر یه سناتور آمریکایی ازدواج کرده، به هرحال بگذریم.حالا چه تصمیمی داری؟
-در مورد چی؟
-زندگیت.هنوز هم حاضری اینجا بمونی و برای بهار و شروین مادر باشی؟
ستایش به او خیره شد.منظورس را به درستی درک نمی کرد. شاهرخ متوجه شد و لبخندزنان گفت:
-من دوست دارم پرستار بهارباشی.ولی اگر دیگه با وجود شروین نمی خوای کار کنی و می خوای بری زندگی مستقلی رو تشکیل بدی خودت می دونی.
-راستش من هنوز ... نمی دونم... درسته که حالا شروین کنار منه ولی نمی تونم بهار رو تنها بذارم.اگر برمم حتماً تو روحیه اون تاثیر بدی خواهد گذاشت.
شاهرخ سربه زیر انداخت و گفت:
-من هیچ وقت مجبورت نمی کنم که اینجا بمونی.هرطور که خودت فکر میکنی راحت تری تصمیم بگیر.فردا نظرت رو می پرسم.میخوام امشب فکر کنی.اصلاً هم تو رو تحت فشار نمی ذارم.اگر خواستی بری و با شروین تنها زندگی کنی باز هم حرفی نمی زنم و برات آرزوی موفقیت می کنم و اگر خواستی بمونی و با بهار هم زندگی کنی خوشحال می شم.
بعد برخاست و به اتاقش رفت.ستایش برجای مانده بود.تصمیم گرفت بیندیشد که چه کند.واقعاً مانده بود که بماند یا برود؟!
اگر می رفت در نظرش خودخواهی بود زیرا نمی توانست بهار را ترک کند.بهاری که او را مادر صدا می زد و شاهرخ که همیشه سنگ صبورش بود.ماندن را نیز صحیح نمی پنداشت.حالا دیگر شروین با او بود.در ثانی با شاهرخ غریبه بودند.نمی توانست با وجود فرزندش آنجا بماند.هرچند مشکلی نبود ولی خودش نیز نمی دانست کار صحیح کدام است؟ خانه شاهرخ به حد کافی برزگ بود.خود شاهرخ نیز با ماندن آنها مشکلی نداشت ولی ستایش دیگر نمی توانست با وجود شروین آنجا بماند، می ترسید مشکلاتی پیش بیاد.با وجود شروین دیگر نمی توانست بماند.خیلی فکر کرد ولی به جایی نرسید.تصمیم گرفت فردا موضوع را با سوکند و پدر و مادرش در میان بگذارد شاید آنها نیز کمکش کنند.بعد برخاست و به اتاقش رفت.شروین خواب بود.بوسه ای برپیشانی او نهاد و با عشق نگاهش کرد.چقدر خوشحال بود که بعد از این در کنارش خواهد بود و این را نیز مدیون شاهرخ بود...

***


فصل 9


وقتی شاهرخ به قصد شرکت از خانه خارج شد، ستایش نیزبرخاست و خانه را مرتب کرد.پس از آنکه بچه ها بیدار شدند با مهربانی به هردوی آنها صبحانه داد.بهار مدام می خواست با شروین بازی کند.گویی هم بازی خوبی یافته بود که می توانست او را از بی کاری و بی حوصلگی خارج کند.ستایش نیز دوست داشت مدام با شروین صحبت کند.او را به گردش ببرد و با او تنها باشد.ساعت ده صبح بود که مادرش تماس گرفت و از او خواست برای چند روزی همراه شروین با خانه برود، ستایش خیلی مایل بود ولی نمی دانست با بهار چه کند.مادرش پیشنهاد داد او را نیز با خود بیاورند ولی ستایش خوب می دانست که بهار یک روز هم دوری از پدرش را تحمل نخواهد کرد.بنابراین گفت با شاهرخ صحبت می کند و فردا به خانه می رود.پس از قطع مکالمه بهار گفت:

-مامان تو می خوای بری خونه مادر خودت؟
او لبخندزنان گفت:
-شاید.
بهار پرسید:
-برای همیشه؟
-نمی دونم.
-اگر تو بری اون وقت چی میشه؟ یعنی من و بابا رو تنها می ذاری ؟
-نه عزیزم.من هرگز تو رو تنها نمی ذارم.
شروین دست بر شانه بهار گذاشت و گفت:
-درسته.تازه من هم دلم نمی خواد از شاهرخ و تو دور بشم.دلم می خواد همه با هم باشیم.
-خب من هم دوست دارم تو پیشم باشی و با هم زندگی کنیم، ولی اگر برید...
-ما نمی ریم مگه نه مامان؟
ستایش مانده بود در جواب شروین چه بگوید.بعد از دقایقی گفت:
-من و شروین چند روزی می ریم خونه مادربزرگ.البته تو هم می تونی بیای.بعد فکر می کنیم که بمونیم یا نه.
بهار غمگین گفت:
-پدرم که می گفت شما می مونید.یعنی می گفت ممکنه.ولی...
-عزیزم تو دوست داری چند روز با ما بیای بریم خونه مادرم؟
بهار جواب داد:
-نه!
ستایش دلیل را پرسید و او گفت:
-من که نمی تونم بابام رو تنها بذارم.من می دونم وقتی که بابام تنها باشه بیشتر غصه می خوره، دلم نمی خواد وقتی شب میاد خونه هیچ کس نباشه تازه دل منم برای بابام تنگ میشه.
ستایش متعجب به او خیره شد.پس از لحظاتی بهار ناراحت گفت:
-شما می تونید برید.هررقدرم دوست دارید خونه مادربزرگ بمونید من خودم مواظب باباجونم هستم.