342-343

اندازه اون به خوشبختی و سعادت تو علاقمندم.
راستش موضوعی هست که دلمون می خواست اگر حتمی شد برای همه بازگو کنیم. نمی خواستیم دلخوشی بیخود بدیم. حالا من این موضوع رو به تو میگم. چون به کمکت نیاز داریم.
سوگند که به خاطر رفتار نادرستش با بهنام شرمنده شده بود. غمگین پرسید:
_ می شه بگید که کجاست؟
شاهزخ لبخند بر لب گفت:
تو آپارتمانشه. مهمون داره. من ازش خواستم نه به تلفن جواب بده ، نه درو برای کسی باز کنه. شاید درس عبرتی هم برای تو شد تا قدرش رو بیشتر بدونی.
سوگند سر به زیر گفت:
_ متاسفم.
_ باید از بهنام عذرخواهی کنی نه من. حالا بهتره که بگم ماجرا چیه...
و بعد موضوع را برای او شرح داد. گفت که شروین را با موافقت رامین به ایران بازگردانده و دیگر سرپرستی او بر عهده ستایش است. ولی هرگز راجع به پولی که به رامین پرداخته کرده و بود حرفی نزد. گفت که بهنام خیلی به او کمک کرده و بدون او نمی توانسته موفق شود. سوگند با شنیدن این قضایا هم شوکه شده بود و هم هیجانزده. در دل به خاطر کار بزرگی که شاهرخ و بهنام در حق خواهرش کرده بودند آن دو را می ستود. مایل بود زودتر بهنام را ببیند و از او عذرخواهی کند و چه قدر مشتاق بود شروین راببیند. شاهرخ صورت حساب را پرداخت کرد و از رستوران خارج شد. در همان محل گل فروشی بود که هنوز باز بود. شاهرخ دسته گلی را خریداری کرد و به دست سوگند داد. بعد سوار بر اتومبیل شده و به طرف منزل بهنام حرکت کردند.
بهنام همراه شروین در حال تماشای فیلم بود شروین می گقت که چند بار فیلم اروپایی را تماشا کرده و آنها خیلی با فیلم های ایرانی متفاوت هستند. بهنام نیز به تمام قیاس های او گوش می داد و بعد جوابی قانع کننده تحویل شروین می داد. وقتی صدای زنگ در را شنید با تعجب پرسید یعنی کی می تونه باشه.
به طرف در رفت:
کیه؟
شاهرخ جواب داد:
_ باز کن من هستم.
بهنام لبخندزنان در را گشود و گفت:
_ چی شده دلتنگم شدی که ...
و نگاهش به سوگند افتاد. متعجب، سکوت کرد. نگاهش را به شاهرخ دوخت. او می خندید. دوباره به سوگند نگریست. واقعا از دیدن او بعد از چند روز به هیجان آمده بود. با خود اندیشید که چطور توانسته چند روز دوری از سوگند را تحمل کند.
شاهرخ وارد شد و گفت:
_ می دونم چه حالی داری. پس من میرم پیش شروین شما هم بیاین. و رفت.
به محض رفتن شاهرخ بهنام دست سوگند را که سر به زیر ایستاده بود گرفته و او را به داخل آورد. از این که او مدام سر به زیر بود تعجب کرد. می دانست که ناراحت است. شاید هم واقعا شاهرخ کاری کرده بود که باعث شده سوگند نسبت به او اینگونه خجالتی و غمگین برخورد کند! مهربان دست زیر چانه اش برده و سرش را بالا آورد. نگاه سوگند را حلقه اشک پوشانده بود. بهنام لبخندزنان گفت:
_ چقدر خوشحالم که می بینمت! دلم برای نگاه قشنگت و صورت ماهت یه ذره شده بود. آخه قربونت برم این شکوفه های درخشان چیه که تو نگاه نازت نشسته.
جملات محبت آمیز بهنام بیشتر باعث گریه سوگند شد. می اندیشید با آن که بهنام را ناراحت کرده ولی او با دیدنش اینطور خوشحال می شود.