صفحه 4 از 40 نخستنخست 1234567814 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 392

موضوع: رمان پرستار مادرم

  1. #31
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    در همون موقع بوي سرخ شدن سوسيس از آشپزخانه هم به مشام مي رسيد و فهميدم خانم گماني حالا داره براي ناهار سوسيس سرخ ميكنه چون ديگه چيزي از غذاي ناهار نمونده بود!
    ميدونستم اميد سوسيس خيلي دوست داره بنابراين گفتم:اميد...غذاي مورد علاقه ي من رو كه ريختي روي زمين...ولي مثل اينكه بدم نشد چون به قول تو((سهيلا جون))حالا داره سوسيس سرخ ميكنه...
    اميد به من نگاه كرد و گفت:ميخواي دعوام كني؟
    - نه...تا ندونم دليل كارت چي بوده كه بيخودي دعوات نميكنم...ديگه ميدونم مثل دفعات قبل نبايد زود عصباني بشم...چون ممكنه ايندفعه هم تقصير اصلي متوجه تو نبوده...مثل دفعه ي قبل كه خانم سعيدي پرستار قبلي اينجا بود و بهت گفته بود تو نبايد نوشابه بخوري و عصباني شده بودي و اون كار رو كردي..يادته؟
    اميد با حركت سرش جواب مثبت بهم داد كه يعني همه چيز رو خوب به خاطر داره...بعد ادامه دادم:ببينم...ايندفعه از چي عصباني شدي؟
    نگاهي بهم كرد كه فهميدم بغض كرده و چشماش پر از اشك شده...براي لحظه اي فكر كردم خانم گماني بهش حرفي زده...از جايم بلند شدم و گفتم:باشه...اگه خانم گماني باعث عصبانيتت شده همين الان ميرم بهش ميگم از اينجا بره...
    و بعد به سمت درب اتاقش رفتم كه گفت:بابا؟
    - جونم بابا؟
    - نه...نگو بره...اون چيزي بهم نگفت...
    - ايستادم و برگشتم نگاهش كردم و گفتم:پس چرا اين كار رو كردي؟
    با گريه گفت:نميدونم...
    و با صداي بلند شروع كرد به گريه كردن!
    خواستم به طرفش برم كه چند ضربه ي ملايم به درب اتاق خورد و درب باز شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #32
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    خانم گماني در حاليكه لبخند به لب داشت اومد داخل اتاق و نگاهي به من و اميد كرد و رو به من گفت:آقاي مهندس ميشه خواهش كنم شما تشريف ببريد ناهارتون رو بخوريد...اگه اجازه بدين ميخوام اميد جون رو خودم بيارم سر ميز تا ناهارش رو بخوره...
    مردد بودم كه آيا به حرفش گوش كنم يا نه كه ديدم اميد از روي زمين بلند شد و به طرف خانم گماني اومد و در حاليكه از تعجب به حد انفجار رسيده بودم ديدم اميد خودش رو در آغوش خانم گماني انداخت و با شدت بيشتري شروع كرد به گريه!
    خانم گماني روي زانو نشست و اميد رو به آغوش گرفت و گفت:اشكالي نداره عزيزم...اصلا"چيز مهمي نيست...حالا بيا بريم ناهار بخوريم.
    و بعد اشكهاي اميد رو پاك كرد و اون رو سخت در آغوش گرفت و چندين مرتبه صورتش رو بوسيد!!!
    باورم نميشد كه در يك نصفه روز اينقدر تونسته باشه با اميد ارتباط خوبي برقرار كرده باشه...مات و متحير به هر دوي اونها نگاه ميكردم كه شنيدم اميد در حاليكه هنوز در آغوش خانم گماني بود گفت:ميخوام من و تو توي اين اتاق تنهايي غذا بخوريم...فقط من و تو.
    خانم گماني خواست حرفي بزنه كه گفتم:هيچ اشكالي نداره...شما و اميد اينجا ناهار بخوريد...منم ناهارم رو توي آشپزخانه ميخورم...بعدش بايد زود برگردم شركت.
    خانم گماني اميد رو كمي از خودش فاصله داد و گفت:پس اميد جان تو همين جا بمون تا من برم ناهارمون رو بيارم همين جا با هم دو تايي بخوريم.
    اميد لبخند رضايتي روي لبش نشست و بعد از خانم گماني فاصله گرفت.
    وقتي همراه خانم گماني به آشپزخانه وارد شدم ديدم مقداري سوسيس سرخ شده با چند عدد تخم مرغ نيمرو روي ميز آماده گذاشته...با اينكه خيلي دلم ميخواست از مرغ و برنج و سيب زميني سرخ شده ي قبل چيزي خورده بودم اما با شرايط ايجاد شده همين سوسيس و تخم مرغ هم غنيمتي بود.
    وقتي نشستم روي صندلي تا ناهارم رو بخورم در همون حاليكه خانم گماني براي خودش و اميد غذا در بشقابها ميكشيد و گوجه و خيارشور خورد ميكرد پرسيدم:خيلي عجيبه...چطور تونستي در عرض نصف روز اينقدر با اميد صميمي بشي؟...چيكار كردي باهاش كه اينطوري حضورت رو پذيرفت؟!!!
    - نميدونم...شايد به خاطر اينه كه از صبح تا الان هر كاري كرد هيچي بهش نگفتم.
    - مگه از صبح تا الان چيكار كرده؟!!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #33
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    لبخند كمرنگي زد و نگاهي بهم كرد و گفت:هيچي...
    و بعد همراه يك سيني بزرگ كه حاوي بشقابهاي غذاي خودش و اميد به همراه مخلفات لازم بود از آشپزخانه خارج شد.
    حدس زدم احتمالا"اميد از صبح تا الان كارهايي مثل همين كشيدن روميزي و كثيف كردن خونه و شيطنتهاي خاص خودش رو كرده كه صداي خانم گماني رو دربياره و اين دختر هم با صبر و حوصله همه رو تحمل كرده كه حالا اميد اينجوري متوجه شده اين پرستار با پرستارهاي قبلي فرق داره و به همين خاطر رابطه اش خيلي سريع رنگ صميمت به خودش گرفته...
    وقتي ميخواستم دوباره به شركت برگردم متوجه شدم مامان خانم گماني رو صدا ميكنه و او هم بي معطلي از اتاق اميد خارج و به اتاق مامان رفت.
    براي خداحافظي ديگه داخل اتاق مامان نرفتم و از همون هال با مامان خداحافظي كردم.وقتي درب اتاق اميد رو باز كردم ديدم دوباره عصباني شده و نشسته روي تخت و به بشقابهاي نيمه كاره ي غذاي خودش و خانم گماني نگاه ميكنه...جلو رفتم ببوسمش اما با عصبانيت صورتش رو برگردوند و حتي جواب خداحافظي منم نداد...!
    وقتي خواستم از اتاقش خارج بشم ايستادم و بهش نگاه كردم و گفتم:بعد از ظهر كه اومدم...پسر گلم حاضر باشه كه با هم بريم بيرون...باشه؟
    جوابم رو نداد و من هم از اتاق خارج شدم و به شركت رفتم.
    وقتي برگشتم خونه ساعت از7گذشته بود...ميدونستم خانم گماني هنوز نرفته چون ساعت كاريش از7صبح تا9شب بود بنابراين مطمئن بودم الان اميد رو آماده كرده تا به پارك ببرمش.
    زمانيكه وارد خونه شدم بر عكس انتظارم همه جا ساكت و مرتب بود...اطراف هال و پذيرايي و حتي ناهار خوري رو نگاه كردم...اما از اميد خبري نبود!
    به اتاق مامان رفتم و ديدم مامان خوابيده...آرامش عجيبي در چهره ي مامان ميديدم؛آرامشي كه مدتها بود در چهره اش گم شده بود اماحالا دوباره شاهد اون بودم.
    سامسونتم رو روي يكي از مبلهاي داخل هال گذاشتم و به آرامي صدا كردم:اميد؟...كجايي بابا؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #34
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    چون با كليد درب خونه رو باز كرده و ماشينمم جلوي درب حياط پارك كرده بودم براي همين خانم گماني تقريبا" از حضور من در خانه كاملا" بي اطلاع بود و با شنيدن صداي من با حالتي حاكي از تعجب از آشپزخانه خارج شد و گفت:سلام...شما كي تشريف آوردين؟!!!
    - سلام...همين الان...اميد كجاس؟...قرار بود حاضر باشه تا ببرمش پارك.
    - واقعيتش از دست من دلخور شد...يك كمي هم گريه كرد...اما...
    - اما چي؟...مگه شما چي گفتي بهش؟...من كه به شما گفته بودم اميد بچه ي حساسيه...پس چرا باعث عصبي شدنش شدي؟
    صداي من هنگام گفتن اين جملات كمي عصبي و با صوتي بلند بيان شده بود كه ديدم با چشماني متعجب به من نگاه ميكنه و كمي به من نزديكتر ايستاد و مستقيم به صورت عصبي من نگاه كرد و با آرامشي خاص گفت:هيس...آقاي مهندس...چرا شما اينقدر زود عصبي ميشين؟...من كي گفتم اميد رو عصبي كردم؟...من حرف خاصي به اميد نزدم...تو رو خدا يه ذره آروم صحبت كنيد...هم مامان خوابيده هم اميد...ممكنه با صداي شما بيدار بشن.
    - اميد خوابيده؟!!!...الان؟!!!...الان چه وقته خوابه؟!!!...قرار بود ببرمش پارك...
    - بله ميدونم...ولي اصرار داشت منم همراه شما بيام پارك...وقتي بهش گفتم كه من نميتونم با شما بيام خيلي ناراحت شد و كلي هم گريه كرد...بعدش هر كاري كردم نخواست لباسش رو عوض كنه و دائم گريه ميكرد...منم بغلش كردم و براي اينكه ساكت بشه كنارش روي تختش دراز كشيدم...وقتي يك كم آروم شد از من خواست براش يكي از كتابهاي قصه اش رو بخونم...منم اين كار رو كردم...وسطهاي قصه بود كه ديدم توي بغلم خوابش رفته...الانم توي اتاقش خوابيده...اگه اجازه بدين برم بيدارش كنم و هر طور شده راضيش كنم تا با شما بياد پارك...
    تمام مدتي كه حرف زده بود به صورت زيباش كه مهرباني از عمق چشمهاي جذابش هر بيننده رو مجذوب ميكرد؛خيره شده بودم.
    چطوري اين دختر اينقدر با خودش؛با حرفهاش و با حركاتش آرامش به اين خونه آورده؟!!!
    خدايا...اين دختر با اين رفتار چه آتشي رو داره در دل من روشن ميكنه؟...نه...حتما" دارم اشتباه ميكنم!
    متوجه شدم كه داره به سمت اتاق اميد ميره كه گفتم:نه خانم گماني...بيدارش نكنيد...بگذاريد بخوابه...هر وقت بيدار شد ميبرمش...مشكلي نيست...اگرم خيلي دير بشه فردا مي برمش پارك...اصلا"لازم نيست بيدارش كنيد...
    برگشت و نگاهي به من كرد و گفت:باشه...هر طور ميل شماست

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  5. #35
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    و بعد به سمت آشپزخانه رفت.
    بي اراده دنبالش رفتم...نميدونم چرا ولي واقعا" بي اراده اين كار رو كرده بودم!
    روي يكي از صندليهاي آشپزخانه نشستم و نگاهش كردم...متوجه شدم براي ناهار فردا داره گوشت و مخلفات ديگه ايي رو در آرامپز قرار ميده...
    همه جاي آشپزخانه از تميزي برق ميزد...نميدونستم چطوري ازش تشكر كنم ولي در درونم بيشتر ممنون مسعود بودم كه اين دختر رو به منزلم فرستاده بود.
    بعد از اينكه كارش تمام شد دستهاش رو زير شير آب شست و من بدون اينكه خودش متوجه باشه هنوز به رفتار و حركاتش نگاه ميكردم.
    نميدونم چرا اما حس ميكردم چيزي در وجود اين دختر هست كه باعث ميشه بي اراده آدم جذبش بشه...!
    وقتي دستاش رو شست نگاهي به ساعت ديواري آشپزخانه انداخت و به سمت درب آشپزخانه رفت.
    سريع گفتم:لازم نيست بيدارش كنيد...گفتم كه...باشه اصلا"فردا ميبرمش پارك...
    سر جايش ايستاد و نگاه آكنده از محبتي كه در چشمان شفافش موج ميزد به من انداخت و گفت:آقاي مهندس!...يك بار گفتين...منم كاملا"متوجه ي حرفتون شدم...الانم نخواستم اميد رو بيدار كنم...ساعت نزديك8شده ميخوام داروهاي مامان رو بهشون بدم...بعدشم كم كم بايد حاضر بشم چون وقتي به آژانش زنگ زدم گفتن تا ساعت10ماشين ندارن بعدش مسعود اينجا زنگ زد...وقتي فهميد شب ساعت9كارم تموم ميشه و آژانسم ماشين نداره گفت ساعت8:30مياد دنبالم تا من رو برسونه خونه...ولي اگه شما بخواين تا ساعت9 اينجا هستم...اما فكر ميكنم ديگه كاري نمونده...
    از كار خودم كه گمان كرده بودم ميخواد اميد رو بيدار كنه خنده ام گرفت و در عين حال از تسلطي كه در كلام اين دختر موقع حرف زدن بود غرق لذت شده بودم...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  6. #36
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    با اينكه22سالش بيشتر نبود و از مهشيد همسر اولم خيلي كوچيكتر بود اما اصلا"مثل مهشيد موقع حرف زدن لوس بازي و ناز و اداي بيجا نداشت...خيلي سنگين و پخته و شمرده شمرده و با آرامش صحبت ميكرد...
    عجيب بود...چرا هر كار اين دختر اينقدر برام دلنشين بود؟!!!
    وقتي از آشپزخانه خارج شد سريع بلند شدم و با آژانس تماس گرفتم و از اونجايي كه مدير آژانس كاملا"من رو مي شناخت وقتي خواستم به طور قراردادي راننده ايي رو استخدام كنم تا هر روز صبح به آدرس خانم گماني بره و اون رو به منزلم بياره و شبها هم راس ساعت9دوباره اون رو به آدرس منزلش برگردونه خيلي سريع قبول كرد كه از فردا به همون آدرسي كه داده بودم راننده ي مطمئني رو خواهد فرستاد.
    ديگه از بابت رفت و آمدش هم خيالم راحت شد...چون نميشد هر وقت مشكلي پيش بياد از مسعود بخوام اين زحمت رو تقبل كنه...
    توي همين فكرها بودم كه صداي زنگ درب بلند شد و وقتي اف.اف رو پاسخ دادم فهميدم مسعود اومده...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  7. #37
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ديگه از بابت رفت و آمدش هم خيالم راحت شد...چون نميشد هر وقت مشكلي پيش بياد از مسعود بخوام اين زحمت رو تقبل كنه...
    توي همين فكرها بودم كه صداي زنگ درب بلند شد و وقتي اف.اف رو پاسخ دادم فهميدم مسعود اومده...
    مسعود اومد داخل٬مشخص بود عجله داره اما مثل هميشه با چهره اي خندان وارد شد.بعد از سلام و عليك دوباره به آشپزخانه برگشتيم و در همانجا روي صندليها نشستيم.وقتي سراغ اميد رو گرفت و ماجرا رو بهش گفتم اصلا" تعجب نكرد و گفت:ميدونستم سهيلا خيلي راحت با اميد ارتباط برقرار ميكنه...از بس كه اين دختر مهربونه...
    در همين لحظه سهيلا وارد آشپزخانه شد و مسعود بعد از سلام و احوالپرسي با اون گفت كه زودتر حاضر بشه تا برسونش خونه منهم سريع موضوع آژانس و وسيله ي رفت و آمدي كه از اين پس براي خانم گماني در نظر گرفته بودم رو گفتم...
    مسعود براي لحظاتي به من خيره شد و بعد گفت:نيازي نبود سياوش...من خودم ميتونم برنامه ام رو تنظيم كنم و سهيلا رو بيارم و ببرم...
    خانم گماني از من تشكر كرد و رو به مسعود گفت:نه مسعود...اين طوري خيلي بهتره...البته ميدونم براي آقاي مهندس اين موضوع هزينه برداشته ولي اينجوري خودمم راحتترم چون نميشه هر روز و هر شب مزاحم تو بشم بالاخره تو هم براي خودت كار و زندگي داري...بيكار كه نيستي.
    و بعد براي اينكه سريعتر حاضر بشه و به همراه مسعود بره از آشپزخانه خارج شد.
    رو كردم به مسعود و گفتم:خيلي دلم ميخواد زودتر بفهمم چرا تو اينقدر با خانم گماني خودموني هستي!
    - اين موضوع ناراحتت ميكنه؟
    - چي!!!...اين كه تو با خانم گماني خودموني هستي؟...نه...اصلا"...فقط كنجكاوم بدونم چرا!
    مسعود براي لحظاتي كوتاه به من نگاه كرد و بعد بدون اينكه پاسخ من رو بده به سمت يخچال رفت و براي خودش كمي آب در ليوان ريخت و خورد.
    در همين موقع خانم گماني در حاليكه آماده ي رفتن شده بود وارد آشپزخانه شد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  8. #38
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    مسعود كمي به خانم گماني نگاه كرد و گفت:راستي سهيلا مامانت كي انشالله عازم مكه اس؟
    سهيلا با تعجب نگاهي به من و بعد به مسعود انداخت و گفت:دو روز ديگه پروازشونه...حالا چي شد تو يكدفعه ياد سفر مامان من افتادي؟
    من سكوت كرده بودم و هر دوي اونها رو نگاه ميكردم و حالا منتظر پاسخ مسعود بودم!
    مسعود كمي گره كراواتش رو شل كرد و گفت:خوب بالاخره بايد ميدونستم ديگه...مگه كسيكه ميخواد بره خونه ي خدا نبايد افرادي براي بدرقه اش برن فرودگاه...خوب خواستم بدونم كي پرواز داره...
    خانم گماني خنديد و گفت:چقدر هم تو به اين چيزها اعتقاد داري...مسعود اصلا" بهت نمياد اداي آدمهاي مذهبي و متدين رو دربياري...حالا اگه آقاي مهندس رو بگي يه چيزي...
    مسعود خنديد و گفت:نفهميد چي شد...چي شد...چطور قيافه ي عبوس و بداخلاق اين سياوش شبيه پيغمبرهاس ولي من شبيه ابليس مطلقم؟
    خانم گماني در حاليكه روسريش رو مرتب ميكرد گفت:حالا كي گفت تو ابليس مطلقي؟...ببين خودت داري روي خودت اسم ميگذاري...
    متوجه شده بودم كه مسعود اينهمه حرف نامربوط رو زده تا از پاسخ سوال من در حضور خانم گماني طفره رفته باشه!...براي همين بدون اينكه به حرفهاي اونها توجهي كنم از روي صندلي بلند شدم و كتم رو درآوردم و كراواتمم باز كردم...نميدونم چرا اما اين حركتم باعث شد لبخند از صورت خانم گماني محو بشه و بعد از اينكه من رو در اون حال ديد رو كرد به مسعود و گفت:بهتره ديگه بريم...آقاي مهندس ديگه از چرنديات من و تو خسته شده و حتما ميخوان استراحت كنن...بريم ديگه مسعود...خداحافظ.
    و بعد از آشپزخانه خارج شد و به سمت درب هال رفت.
    مسعود كه يك سيب بزرگ و قرمز از توي يخچال برداشت و گازي هم به اون زد سمت من اومد و با صدايي آروم طوريكه فقط من شنيده باشم گفت:سر فرصت درباره ي همه چيز با هم صحبت ميكنيم...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  9. #39
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    و بعد در حاليكه با انگشت اشاره اش به وسط دو ابروي من اشاره كرد و كمي فشار آورد گفت:سياوش حالم از اين اخمي كه هميشه توي صورتت داري بهم ميخوره...گرچه از خيلي دخترها و زنها شنيدم همين اخم توي صورتت جذابيتت رو صد برابر كرده ولي اگه من زن بودم محل سگ هم بهت نميدادم...بدبخت حالا كه ديگه از دست زنت راحت شدي اين اخم لعنتي توي صورتت رو بندازش دور...
    و دوباره با ولع گاز ديگري به سيب زد و از آشپزخانه خارج شد.
    لحظاتي بعد كه مسعود و خانم گماني رفته بودن به اتاق خوابم رفتم و كتم رو به روي صندلي گذاشتم و روي تخت دراز كشيدم.
    ناخودآگاه به زندگي گذشته ام فكر كردم...واقعا" من با تمام ويژگي هاي خاصي كه از نظر خيلي ها داشتم اما هيچ وقت از زندگيم لذت نبرده بودم!..مهشيد كاري با من كرده بود كه اصلا" چيزي به نام لذت رو از ياد برده بودم...به قول مسعود با تمام ثروت و جذابيت خاصي كه براي خيلي از زنها در اولويت انتخاب و توجه قرار داره ولي واقعا"نسبت به زنها سرد شده بودم...از اينكه خيانت مهشيد با ذكاوتي كه مسعود داشت بهم ثابت شده بود هميشه يه جورهايي بعد از اون وقايع براي فرار از ديدن خيانت مجدد سعي كرده بودم در كنار احترامي كه براي تمام جنسهاي مخالفم قائل بودم اما ميل و گرايشي هم بهشون در خودم ايجاد نكنم...و چقدر مسعود سر اين موضوع با من بحث كرده بود...اما فايده ايي نداشت...دلم نميخواست ديگه وابسته ي زني بشم...ديگه ته دلم از خيانت ترسيده بودم!
    عشق و عاشقي رو سالها بود از ياد برده بودم...وقتي فكر ميكردم مي ديدم من هيچ وقت طعم عاشقي رو در زندگي با مهشيد نفهميده بودم...اما نسبت به زندگيم و همسرم هميشه حس مسئوليت داشتم...هميشه سعي كرده بودم تا حد امكان از خطاهاي مهشيد چشم پوشي كنم و تمام تلاشم رو ميكردم...با توجه به تمام سردي روابط زن و شوهري كه سالها بود بين ما به وجود اومده بود و هر دو در اتاقهايي جدا مي خوابيديم اما نمي خواستم حتي همين زندگي مزخرف هم به از هم پاشيدگي برسه...اونم فقط و فقط به خاطر اميد.با اينكه ميدونستم مهشيد نسبت به اميد هم هيچ حسي نداره اما دلم نميخواست اميد به عنوان بچه ي طلاق شناخته بشه!

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  10. #40
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4892
    Array

    پیش فرض

    ولي روزي كه مسعود تونست بهم ثابت كنه كه مهشيد چه زن كثيف و هوسبازي هست و با چه كساني ارتباط برقرار ميكنه ديگه همه چيز برام تغيير كرد...حس ميكردم خورد شدم...احساس ميكردم ديگه هيچ غروري برام باقي نمونده...به قدري از مهشيد متنفر شدم كه حتي حاضر نبودم لحظه ايي تحملش كنم!
    مسعود اصرار داشت با توجه به قوانين حاكم در شريعت حكومت بدترين شرايط رو براي مهشيد به وجود بيارم...شرايطي مثل سنگسار كه البته با مدارك مستندي كه مسعود تهيه كرده بود اين حكم براي مهشيد اجتناب ناپذير ميشد...
    چه شبها و روزهايي با اعصاب خراب به اين قضيه فكر كرده بودم و از شدت غصه و فشار عصبي چه ساعتهايي در تنهايي سر به دیوار كوبيده و اشك ريخته بودم...
    مسعود چقدر اصرار داشت كه من با ارائه اون مدارك بايد به دادگاه مراجعه كنم!
    من آدم شناخته نشده ايي نبودم و ميدونستم با اين كار چه عواقبي در انتظار حيثيت خانوادگي و شغلي من خواهد بود...اما چيزي كه باعث شد براي طلاق مهشيد هيچكدوم از اون مدارك رو به دادگاه ارائه ندهم فقط و فقط ترسي بود كه از آينده ي اميد داشتم...
    وحشت از اينكه اجراي اون حكم چه عواقب وخيم و ترسناكي ميتونه در روح و روان و زندگي آينده ي اميد داشته باشه...
    با اينكه اميد هيچ وابستگي به مهشيد نداشت اما به هر حال مهشيد نام مادر اميد رو با خودش يدك مي كشيد...
    من فقط و فقط به اميد فكر كرده بودم نه به آبروي شخصي و كاري خودم!
    براي همين هم بدون ارائه هيچكدوم از اون مدارك و فقط با اتكا به اينكه با هم تفاهم نداريم و رضايت طرفين به جدايي٬مهشيد رو از زندگي خودم و اميد با ذكر عنوان طلاق بيرون كرده بودم!
    روي تخت نشستم و در حاليكه پاهام روي زمين بود سرم رو ميان دو دستم گرفتم و با تمام قدرت انگشتهام رو روي شقيقه هام فشار دادم...دلم ميخواست قدرت داشتم و تمام اون خاطرات مزخرف رو از ذهنم پاك ميكردم...اما اين ممكن نبود!
    صداي اميد رو شنيدم كه به هال اومده و خانم گماني رو صدا ميكرد:سهيلا جون؟...سهيلا جون؟

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 4 از 40 نخستنخست 1234567814 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/