حالا حدس ميزدم تمام اين سالها كه چيزي حدود18يا19سالي ميشده؛احتمالا"مسعود هميشه در عذابي ناشناخته از رفتارش با مرتضي بوده و هميشه در پي فرصتي براي جبران مي گشته...چرا كه مسعود كلا" بچه ي مهربوني بود...
اون روز تا پايان وقت اداري در شركت موندم و تونستم به خيلي از كارهام رسيدگي كنم و از اين بابت ممنون دختر عموي مامانم بودم كه در اون روز با اومدنش پيش مامان حسابي فكر و خيال من رو آسوده كرده بود.
شب وقتي رسيدم خونه؛دختر عموي مامانم كه خاله صداش ميكردم كمي خونه رو مرتب كرده بود و حتي مامان رو هم حموم برده بود.
براي شام هر چي من و مامان اصرار كرديم ديگه قبول نكرد بمونه و حتي نگذاشت من به منزل برسونمش و خودش آژانس گرفت و رفت.
شب بعد از شام اميد خيلي زود به اتاقش رفت و خوابيد و منهم سر فرصت با مامان در مورد پرستار جديدي كه استخدام كرده بودم صحبت كردم.
مامان از اينكه به قول خودش زحمات من كمتر ميشد بي نهايت خوشحال بود...خودمم هنوز هيچي نشده از اينكه ميدونستم فردا شخصي به عنوان پرستار در منزل حضور خواهد داشت بي نهايت احساس رضايت ميكردم و حتي شب هم به راحتي خوابيدم...مامان هم اون شب تا صبح راحت خوابيد و اصلا" براي هيچ كاري بيدار نشد و صدام نكرد.
صبح ساعت7:00بود كه صداي زنگ درب منزل به صدا در اومد!
حدس زدم بايد خانم گماني باشه...
از روي تخت بلند شدم و سريع لباس مناسبي پوشيدم و درب خونه رو با اف.اف باز كردم.
وقتي وارد خونه شد از ته دل خدا رو شكر ميكردم كه ديروز خاله كمي وضع خونه رو مرتب كرده بود وگرنه مطمئن بودم اگه با شرايط قبل كسي وارد اين خونه ميشد وحشت ميكرد!
خانم گماني به محض ورود و سلام و عليك خواست كه اتاق مامان رو نشونش بدهم.
با راهنمايي من به اتاق مامان وارد شد...مامان هنوز خواب بود.
براي لحظاتي به اتاق و اطرافش نگاه كرد و بعد گفت:مسعود گفته شما يه پسر كوچولو هم داريد...ميتونم اونم ببينم؟
- بله...البته...اما فكر ميكنم اتاقش حسابي بهم ريخته باشه...آخه8سالش بيشتر...
لبخندي زد و گفت:بله ميدونم...مسعود همه چيز رو بهم گفته...
وقتي به اتاق اميد وارد شديم اونم هنوز خواب بود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)