- خوب اگه عقل داشتي كه خيلي وقت پيش بايد اين كار رو ميكردي...ولي متاسفانه عقلم نداري...
- بس كن مسعود...تو كه ميدوني دو دفعه ي قبلي دو تا پرستاري كه خير سرشون اومدن توي اين خونه هر كدوم با چه وضعيتي رو به روم كردن و چقدر مشكل ساز شده بودن برام...
- آره...آره...تو رو خدا باز شروع نكن...اما آخرش چي؟...تو تازه وارد38سال شدي...يعني ميخواي تا آخر عمرت به اين وضع ادامه بدي...حالا كه ديگه از دست اون زن احمقتم راحت شدي و فكرت يه ذره آزاد شده...سياوش واقعا" هيچ برنامه ايي براي زندگيت نداري؟!!!
- چرا دارم...كي گفته ندارم؟...الان ميخوابم؛فردا صبح بيدار ميشم؛صبحانه ي خودم و مامان و اميد رو آماده ميكنم؛ميرم شركت؛ظهر برميگردم خونه؛ناهار درست ميكنم؛به وضع مامان ميرسم؛دوباره برميگردم به...
- بسه...بسه...بسه سياوش...مرده شور اين برنامه ريزيت رو براي زندگيت ببرن...
- مسعود من خسته ام الانم ميخوام بخوابم...اينجا ميخوابي يا ميري خونه ي خودت؟
مسعود از جايش بلند شد و در حاليكه كتش را از روي صندلي برميداشت گفت:تو هميشه اخلاقت همينه...تا ميخوام چند كلمه جدي باهات حرف بزنم و بهت حالي كنم كه بدبخت تو هنوز زنده ايي و بايد مثل آدمها زندگي كني و از زندگيت لذت ببري؛زود ميزني توي ذوقم و از خونت بيرونم ميكني...
از روي مبل بلند شدم و خنده ام گرفت و گفتم:پس چقدر روت زياده كه بازم حرفات و كارات رو تكرار ميكني...
مسعود كتش رو پوشيد و در حاليكه سوئيچش رو از روي ميز ناهار خوري برميداشت گفت:سياوش ميخواي من بگردم يه پرستار خوب و قابل اعتماد برات پيدا كنم كه هم به وضع خونه ات برسه...هم اميد رو نگه داره...هم مامان رو به طور كامل مراقبت كنه؟
- برو گمشو...خبر نداشتم شغلت رو عوض كردي...
- مسخره نكن سياوش جدي ميگم...يه بارم شده بگذار من توي اين قضيه دخالت داشته باشم...
با هم وارد حياط شديم و قدم زنان به سمت درب حياط رفتيم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)