فصل بیست و هفتم - مراجعت به مصر برای دیدن هورم هب
من راجع به مسافرت خود برای بازگشت به مصر چیزی نمیگویم جز اینکه وقتی کشتی بحرکت درآمد هر قدر بمصر نزدیکتر میشدیم من زیادتر احساس بیصبری میکردم و نمیتوانستم آرام بگیرم و دائم روی صحنه کشتی قدم میزدم.
چون شتاب داشتم که زودتر به مصر برسم و وقتی کشتی در شهرهای ساحلی سوریه لنگر میانداخت من در وضع زندگی و رسوم اهالی مطاله نمینمودم چون خسته شده بودم.
حتی رنگ کوههای سوریه هنگام غروب خورشید که مانند رنگ ارغوان بود مرا به هیجان نمیآورد. در سوریه فصل بهار فرا رسیده بود و چلچلهها در آسمان پرواز میکردند و صفیر میکشیدند و وقتی در شهرهای ساحلی توقف میکردیم صدای آنها را بالای سر خود میشنیدیم.
کاهنان خدای بعل (خدای سوریه) به مناسبت وصول بهار از معبدها بیرون آمده در کوچهها نعره میزدند و صورت میخراشیدند و در قفای آنها زنها و دخترهای جوان ارابههائی میکشیدند که مردم میباید در آنها برای خدای بعل هدایا بگذارند.
ولی تمام اینها در نظر من به مناسبت آن که میخواستم به مصر برگردم بدون اهمیت بود و من میل نداشتم که یک مرتبه دیگر آن مناظر را تماشا کنم زیرا در گذشته آنها را دیده بودم.
وضع من در آنموقع که میخواستم به مصر مراجعت کنم مانند دانشمندی بود که عاشق زنی شده و میداند که باید بملاقات آن زن برود یا زن مزبور بخانهاش بیاید و این دانشمند نمیتواند دیگر صفحات پاپیروس را نخواند و اگر بخواند از علومی که روی صفحات نوشته شده چیزی نخواهد فهمید مگر اینکه زن مذکور را ببیند و آنوقت حواسش برای خواندن کتاب خواندن جمع میشود.
من هم به مناسبت این که میدانستم به مصر میروم و وطن خود را میبینم از مشاهده مناظر شهرهای سوریه و رسوم و آداب سکنه آن بیزار بودم.
میخواستم خود را به طبس برسانم و در آغاز شب در کوچههای شهر قدم بزنم و از مقابل خانههائی که از گل ساخته شده بگذرم و اجاقهائی را که مقابل خانهها نهاده روی آن ماهی سرخ میکنند ببینم و با نفسهای بلند بوی ماهی را استشمام نمایم و باده مصر را بدهان بریزم و طعم آن را روی زبان مزه کنم و با آب نیل که بوی لجن میدهد ولی آن لجن برای من معطر است خود را سیرآب نمایم.
میخواستم زودتر به مصر برسم تا این که روی پاپیروسهائی که در سواحل نیل میروید راه بروم و آن گیاه را زیر قدمهای خود حس کنم و بوی گلهای وحشی سواحل نیل به مشامم برسد و وقتی خورشید طلوع میکند و به ستون های رنگارنگ معبد آمون میتابد درخشندگی الوان آنها را ستایش کنم.
با اینکه در شهر طبس بطوری که در سرگذشت خود گفتم بدبخت شدم مرور زمان روی بدبختی غبار فراموشی گسترده بود و در آنموقع که به مصر بر میگشتم نه خود را نیک بخت میدیدم و نه بدبخت بلکه درد وطن داشتم و میخواستم بروم و خود را در محیطی که در آن چشم گشودم و بزرگ شدم و خویش را شناختم ببینم.
وقتی بسواحل ارض سینا رسیدیم با این که فصل بهار بود بادی که از خشکی بدریا میوزید هنگامیکه بصورت ما بر میخورد صورت را میسوزانید زیرا صحرای سینا یکی از نقاط گرم جهان است.
بعد از این که مدتی سواحل سرخ رنگ سینا بحرپیمائی کردیم بجائی رسیدیم که رنگ دریا زرد شد و ملاحان کوزهای که به طناب بسته بودند وارد دریا کردند و بعد از اینکه پر از آب شد بیرون آوردند و من از آب مزبور نوشیدم حس کردم که تقریباٌ شیرین است و طعم آب لحنآلود نیل را میدهد. زیرا آب شیرین و لجنآلود نیل وقتی وارد آب شور دریا میشود مدتی روی آن باقی میماند و با آب شور مخلوط نمیشود.
آن روز وقتی آب نیل را نوشیدم به کاپتا غلام خود گفتم این آب در ذائقه من از بهترین شرابها لذیذتر است. ولی کاپتا گفت آب در همه جا آب است ولو درون رود نیل باشد و نمیتواند جای شراب را بگیرد. گفتم من از این جهت از نوشیدن این آب خوشوقتم که میدانم به مصر رسیدهایم.
کاپتا گفت هر وقت من خود را در یکی از دکههای طبس یافتم و مشاهده کردم که سبوئی پر از آبجو مقابل من نهادهاند و وقتی آبجو را مینوشم دانههای جو وارد دهانم نمیشود یقین حاصل میکنم که به مصر رسیدهام زیرا در خارج از مصر کسی قادر به تهیه آبجوی مرغوب نیست و طوری این آشامیدنی را تهیه مینمایند که انسان اول باید آن را صاف کند تا دانههای جو را دور نماید و بعد بنوشد.
ولی بفرض اینکه خود را در مصر بیابیم من تصور نمیکنم که در وضع زندگی من تغییری حاصل شود زیرا یک غلام بودهام چه در مصر باشم چه در جای دیگر.
گفتم کاپتا مسافرتهای طولانی ما تو را جسور کرده بطوری که گاهی فراموش مینمائی که غلام من هستی و طوری جواب میدهی که هر کس بشنود فکر میکند حق داری با من مباحثه کنی و اگر در مصر بودیم من یک چوب خیزران از کنار نیل میکندم و چند ضربت با آن چوب نازک به شانهها و پشت تو میکوبیدم و آنوقت تو میفهمیدی که یک غلام هستی و حق نداری که با آقای خود مباحثه کنی.
کاپتا دو دست را روی زانو نهاد و رکوع کرد و گفت ارباب من تو هم طبیب هستی و هم یک خطیب هنرمند برای اینکه میدانی که در هر موقع چه کلمات را باید بر زبان آورد و آنچه اکنون گفتی مرا بیاد ضربات عصا و خیزران انداخت و بخاطر آوردم که ضربات عصا و چوب خیزران بیش از طعم آب لجنآلود رود نیل و صدای مرغابیها و غازها و بوی ماهی سرخ کرده و رایحه بخور معبدهای طبس مظهر و معرف مصر میباشد زیرا هزارها سال است که در این کشور غلامان را با ضربات عصا و چوب خیزران تادیب میکنند و با نیروی این چوبهاست که در مصر هر چیز در جای خود قرار گرفته و هیچ کس پا از گلیم خویش درازتر نمیکند و با این که هزارها سال از ایجاد مصر میگذرد هیچ چیز در آن تغییر نکرده است و اکنون که میدانم که باید ضربات چوب خیزران را دریافت کنم عقیده حاصل کردم که به مصر رسیدهایم و دوره مسافرتهای طولانی ما که من در طی آن بسی چیزهای عجیب دیدم سپری گردیده است... اوه... ای چوب خیزران... خدایان مصر بتو برکت بدهند زیرا میتوانی هر کس را بجای خود بنشانی و مانع از این شوی که کسی از حد خویش تجاوز نماید.
بعد از این حرف کاپتا از فرط تاثر گریست و سپس بگوشهای از صحنه کشتی رفت و خوابید و تا هنگامی که کشتی ما وارد بندر شد کاپتا در خواب بود.
وقتی کشتی وارد شط نیل شد و کنار بندر توقف کرد و چشم من به باربران مصری که جز یک لنگ لباس دیگر نداشتند افتاد و مشاهده کردم که ریشها را تراشیدهاند متوجه شدم که چقدر از البسه بلند و ریشهای مجعد سریانیها نفرت دارم.
در سوریه مرد و زن فربه بودند در صورتی که بعد از ورود به مصر دیدم زنها و مردها باریک اندام میباشند و بدن آنها بر اثر پیه فربه نگردیده است. حتی بوی عرق بدن باربران در شامة من لذت بخش جلوه مینمود و همین که اسم من و کاپتا را نوشتند کاپتا خود را اهل سوریه معرفی کرد تا این که کسی مزاحم وی نشود (زیرا غلام فراری بود) و ما از کشتی خارج شدیم و من لباس پشمی سریانی را از خود دور کردم و لباس کتانی مصر را پوشیدم.
بعد از این که دو روز در بندر استراحت نمودیم سوار یک کشتی که بطرف طبس میرفت شدیم و از آن پس مسافرت ما روی نیل شروع گردید و ما که مدتی بود مناظر مصر را نمیدیدیم از بام تا شام روی صحنه کشتی سواحل یمین و یسار را از نظر میگذرانیدیم و از مشاهده روستائیان عریان که گاوهای خود را برای شخم کردن اراضی میراندند و شنیدن صدای مرغابی و غازها و لک لکها لذت میبردیم.
به محض این که کشتی در یک بندر شطی توقف میکرد کاپتا از کشتی خارج میشد و خود را به یک دکه میرسانید و یک سبو آبجوی مصری مینوشید و مشاهدات خود را در کشورهای دیگر برای کارگرانی که در دکه بودن بیان مینمود و آنها طوری از صحبتهای کاپتا حیرت میکردند که بخدایان مصر پناه میبردند.
هر قدر که به طبس نزدیک میشدیم سکنه دو طرف رود نیل افزایش مییافت و در نزدیکی طبس طوری مزارع و قراء بهم چسبیده بود که ما مثل اینکه از وسط دو شهر که یکی در ساحل راست و دیگری در ساحل چپ قرار گرفته بود عبور نمائیم.
یک وقت در طرف مشرق رود نیل سه کوه که پنداری سه نگهبان دائمی شهر طبس هستند نمایان شد و بعد دیوارهای بلند شهر و معبد عظیم آمون و عمارات منضم به آن و دریاچه مقدس آشکار شد.
وقتی که من شهر اموات را در مغرب رود نیل دیدم بسیار متاثر شدم.
گفتم که شهر اموات مکانی است که مردگان را بعد از اینکه مومیائی شدند در آنجا دفن مینمایند و آرامگاه تمام فراعنه و ملکههای مصر در آنجاست و مزار آنها با ابنیه سفید رنگ میدرخشد و مقابل هر یک از مقابر ملکههای مصر درخت کاشته شده و در فصل بهار (فصلی که ما وارد مصر شدیم) آندرختها گل میکنند.
من از این جهت بعد از دیدن شهر اموات متاثر شدم که بخاطر آوردم پدر و مادر من در جلد یک چرم گاو نزدیک آرامگاه یکی از فراعنه آرام گرفتهاند زیرا من که قبر آنها را برای عشق یک زن طماع فروخته بودم نمیتوانستم که آنها را در قبر خودشان دفن کنم یا قبری جدید برای پدر و مادرم خریداری نمایم تا اینکه در دنیای دیگر بدون خانه نباشند.
در طرف جنوب آنجا که رود نیل یک خم وسیع پیدا میکند کاخ فرعون در وسط درختهای سبز برنگ زرین میدرخشید و من فکر میکردم که آیا هورمهب فرمانده قشون مصر هنوز در آن کاخ سکونت دارد یا نه؟
هنگامی که من از مصر میرفتم وی مردی مقتدر بود و نزد فرعون تقرب داشت لیکن هیچکس از مقتضیات قضا و قدر آگاه نیست و نمیداند مردی که امروز نزد پادشاهی دارای تقرب است فردا هم تقرب خود را حفظ خواهد کرد یا نه؟
کشتی ما در اسکله طبس نزدیک محلهای که من در آن بزرگ شده بودم توقف نمود و یک مرتبه مثل این بود که من کودک هستم و خود را وسط مناظر همیشگی دروه طفولیت میبینم.
از بیاد آوردن خاطرات دوره کودکی و جوانی مسرور و هم محزون شدم و خیلی بر حال پدر و مادرم افسوس خوردم زیرا آن دو نفر در همه عمر خود را گرفتار رنج کردند تا این که بتوانند مرا دارای سواد کنند و به مدرسه بفرستند ولی من بر اثر جوانی و وسوسه یک زن بآنها خیانت کردم و قبرشان را فروختم.
طوری شرمنده شدم که میخواستم صورت را بپوشانم که سکنه طبس مرا نبینند و نگویند این است سینوهه حق ناشناس که والدین خود را در دنیای دیگر بدون کاشانه کرد.
قبل از اینکه من وارد طبس شوم برای زندگی خود در آن شهر نقشهای معین نداشتم چون وضع زندگی من در آنجا مربوط باین بود که هورمهب را ببینم و بدانم او بعد از اینکه گزارش مرا دریافت کرد چه خواهد گفت.
ولی بمحض اینکه قدم بشهر طبس نهادم دریافت که من در آن شهر مثل سابق پزشک خواهم شد ولی نه یک پزشک بزرگ و معروف بلکه طبیبی که در محله فقرا سکونت میکند و بیماران بیبضاعت را معالجه مینماید.
با این که میدانستم که قصد ندارم که معلومات خود را که در کشورهای بیگانه فرا گرفته بودم وسیله شهرت و ثروت خویش قرار بدهم و عزم دارم که در محله فقرا سکونت نمایم حس کردم که خوشوقت و آرام شدهام.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)