فصل ششم - رفتيم تا سر فرعون را بشكافيم
تمام اطباء از معالجه فرعون نااميد شده بودند، و فقط يك وسيلة معالجه باقي ماند و آن اين كه سرش را بشكافند و ببيند آيا مغز او عيب دارد يا نه؟ اين كار در هر حال مفيد بود چون اگر مغز او عيبي داشت، عيب مغز را بر طرف ميكردند و در صورتي كه عيبي نداشت بخارهاي مسموم كننده درون جمجمه خارج ميشد و سر فرعون سبك ميگرديد. در روزي كه قرار بود (پاتور) به كاخ فرعون برود و سرش را بشكافد صبح زود به دارالحيات آمد و مرا فراخواند و يك جعبه سياه بدست من داد و گفت ابزار جراحي من كه در آتش گذاشته شده يا جوشيده شده است در اين جعبه ميباشد و من ميل دارم كه امروز قبل از اين كه بكاخ سلطنتي بروم، در اين جا سر دو نفر را بگشايم تا اين كه دستهايم تمرين كند و ميخواهم كه تو ابزار جراحي را بمن بدهي. فهميدم مساعدتي كه ميخواهد بمن بكند همين است زيرا وقتي يك شاگرد از طرف طبيب سلطنتي، انتخاب شد كه ابزار جراحي او را بوي بدهد مثل اين است كه شاگرد مقرب او ميباشد و لياقت دارد كه پيشكار طبي او بشود. بعد (پاتور) از جلو و من از عقب او وارد قسمتي شديم كه بيماران غيرقابل علاج و مفلوجين و كساني را كه از سر مجروح بودند، در آنجا ميخوابانيدند. (پاتور) بعد از ورود بآنجا سر عدهاي را معاينه كرد و دو نفر را براي شكافتن جمجمه انتخاب نمود. يكي يك پيرمرد غيرقابل علاج كه مرگ براي وي سعادت بود و ديگري يك غلام سياه قوي هيكل كه بر اثر اين كه با سنگ ضربتي بر سرش زده بودند، نه ميتوانست حرف بزند و نه اعضاي بدن را تكان بدهد. هر دوي آنها را به تالار عمل بردند و بيدرنگ عصاره ترياك را وارد عروق آنها كردند تا اين كه درد را احساس ننمايند. من بچابكي سر هر دوي آنها را تراشيدم و بعد روي سرشان محلول شنجرف و كفك ماليدم زيرا در كتاب نوشته شده كه قبل از هر عمل جراحي بايد موضع عمل را بوسيلة اين داروها تطهير كرد. (پاتور) كارد خود را بدست گرفت و پوست سر را بريد و پوست را از دو طرف دو تا كرد. در اين موقع از دو لب پوست سر خون فرو ميريخت ولي (پاتور) توجهي بخون نداشت. بعد (پاتور) آلت شكافتن استخوان جمجمه را بدست گرفت و در سر فرو كرد و همينكه نوك آلت قدري فرو رفت آنرا بگردش در آورد بطوري كه يك قطعه استخوان مدور از سر جدا شد و مغز نمايان گرديد. (پاتور) نظري بمغز انداخت و گفت من در مغز اين مرد هيچ عيب نميبينم و استخوان را در جاي آن نهاد و دو پوست را كه تا كرده بود بهم وصل نمود و سر را بست. ولي هنگامي كه او مشغول بستن سر بود رنگ بيمار چون بنفشه شد و جان سپرد.
وقتي لاشه آن مرد را بيرون بردند چون رئيس دارالحيات و عدهاي از محصلين حضور داشتن (پاتور) خطاب به محلصين گفت يكي از شما كه از ديگران جوانتر است برود و براي من يك پياله آشاميدني بياورد زيرا دست من قدري ميلرزد. يكي از محصلين رفت و يك پياله آشاميدني براي او آورد و وي نوشيد و رعشه دستش متوقف شد و آنوقت امر كرد كه غلام را براي عمل جراحي ببندند و آهسته افزود وسايل قالبگيري استخوان سر را آماده كنيد. يكمرتبة ديگر من ادوات جراحي را بوي تقديم كردم و وي بدواً پوست سر را شكافت ولي اينمرتبه بدستور او، دو نفر، يكي در طرف راست و ديگري در طرف چپ جلوي خونريزي را ميگرفتند زيرا (پاتور) نميخواست كه خود باين كارهاي جزئي رسيدگي كند تا اين كه از كار اصلي باز نماند.
در دارالحيات مردي بيسواد وجود داشت كه وقتي بر بالين مريض حاضر ميشد خونريزي زخم بيمار بند ميآمد ولي (پاتور) در آنموقع نخواست كه از آنمرد استفاده كند بلكه او را ذخيره نمود كه هنگام شكافتن سر فرعون، از وي استفاده نمايد. بعد از اين كه پوست شكافته شد (پاتور) استخوان سر غلام را بمن و ديگران نشان داد و ما ديديم كه قسمتي از استخوان بر اثر ضربت سنگ فرو رفتگي پيدا كرده است. آنگاه با كارد مخصوص و اره آن قسمت از استخوان و اطراف آنرا طوري از جمجمه جدا كرد كه يك قطعه استخوان بقدر يك كف دست باستثناي انگشتها از سر جدا شد و (پاتور) مغز سياهپوست را كه سفيد بود و تكان ميخورد بهمه نشان داد. ما ديديم كه مقداري خون روي مغز فرو ريخته و آنجا بسته شده است (پاتور) گفت علت اينكه اين مرد نميتواند حرف بزند و اعضاي بدن خود را تكان بدهد وجود اين خون بسته شده، روي مغز او ميباشد. سپس با دقت خون بسته شده را قطعه قطعه از روي مغز برداشت و نيز يك قطعه استخوان كوچك را كه روي مغز افتاده بود دور كرد. در حالي كه وي مشغول اين كارها بود ديگران با شتاب از روي استخواني كه از سر جدا شده بود قالبگيري كردند بدين ترتيب كه با چكش چوبي روي استخوان زدند كه فرو رفتگي آن صاف شود و بعد قالب آنرا گرفتند و درون قالب نقره گداخته ريختند و نقره را در آب جوشيده سرد كردند و به (پاتور) دادند و (پاتور) آن قطعه نقره را كه باندازه و شكل استخوان سر بود روي آن سوراخ بزرگ نهاد، و بوسيله گيرههاي كوچك نقره باطراف وصل كرد و پوست سر را روي نقره كشيد و دوخت و زخم را بست و گفت اينك اين مرد را هوشيار كنيد ولي وي نبايد تا سه روز حركت نمايد. مرد را بيدار كردند و وي كه قبل از شكافتن سر، نميتوانست حرف بزند و دست و پاي خود را تكان بدهد هم حرف زد و هم دست و پاي خود را تكان داد و (پاتور) بوي گفت كه تا سه روز نبايد سر را به حركت در آورد. وقتي غلام را بردند كه در اطاق ديگر بخوابانند (پاتور) بما گفت اگر اين مرد تا سه روز ديگر نميرد معالجه خواهد شد و ميتواند از دارالحيات خارج شود و برود و از كسي كه سرش را شكسته انتقام بگيرد، سپس محصلين را مرخص نمود و بمن گفت اينكه موقعي است كه شما ابزار مرا در آتش بگذاريد و بجوشانيد تا اينكه نزد فرعون برويم و شما هم با من خواهيد آمد. من با سرعت ابزار جراحي (پاتور) را شستم و در آتش نهادم و جوشانيدم و از دارالحيات خارج شديم و در حالي كه من جعبه جراحي او را حمل ميكردم در تخت روان سلطنتي كه مقابل دارالحيات انتظار ما را ميكشيد نشستيم و باتفاق مردي كه حضور او سبب متوقف شدن جريان خون ميشد راه كاخ سلطنتي را پيش گرفتيم. غلامها تختروان را طوري ميبردند كه تكان نميخورد و من در خود احساس مباهات ميكردم زيرا ميدانستم عنقريب وارد كاخ سلطنتي خواهم گرديد و فرعون را از نزديك خواهيم ديد. بعد از اين كه قدري با تخت روان حركت كرديم بكنار رود نيل رسيديم و وارد زورق سلطنتي شديم و راه (خانه طلا) يعني كاخ سلطنتي را پيش گرفتيم. وقتي ما بآنجا نزديك شديم آنقدر قايقها و زورقهاي گرانبها كه با چوبهاي قيمتي ساخته شده بود و قايقها و زورقهاي ديگر ديده ميشد كه آب نيل بنظر نميرسيد. مردم دهان بدهان ميگفتند كه سرشكاف سلطنتي آمد، و همه دستها را بعلامت سوگواري بلند ميكردند و ميگريستند زيرا ميدانستند كه هنوز اتفاق نيفتاده بعد از اين كه سر فرعون را شكافتند وي زنده بماند. بزرگان و رجال درباري مقابل ما دو دست را روي زانوها ميگذاشتند و سر را خم ميكردند زيرا ميدانستند ما كساني هستيم كه حامل مرگ ميباشيم. ما را بطرف خوابگاه فرعون هدايت نمودند و من ديدم كه فرعون روي تخت خوابي دراز كشيده كه مخمل زرين دارد و پايههاي تخت، مجسمه خدايان ميباشد. در آن موقع فرعون هيچيك از علائم سلطنتي را نداشت و صورتش متورم گرديده، اندامش عريان بنظر ميرسيد و سر را به يك طرف برگردانيده، از گوشه دهانش آب فرو ميريخت. من وقتي فرعون را با آن وضع ديدم متوجه شدم كه قدرت اين جهان بقدري ناپايدار است كه فرعون در بستر بيماري و مرگ، با فقيرترين اشخاص كه در دارالحيات تحت معالجه قرار ميگرفتند و ميمردند، فرق نداشت. ولي تزئينات اطاق با شكوه بود و روي ديوار عكس ارابههاي سلطنتي ديده ميشد و فرعون در آن ارابهها بطرف شيرها تير ميانداخت. رنگهاي طلائي و لاجوردي و سرخ روي ديوارها ميدرخشيد و كف اطاق را بشكل يك بركه بزرگ تزئين كرده بودند كه در آن ماهيها شناوري و مرغابيها و غازها روي بركه پرواز مينمودند. ما دو دست را روي دو زانو گذاشتيم و مقابل فرعون كمر خم كرديم. (پاتور) و من ميدانستم كه شكافتن سر فرعون بدون فايده است و وضع او نشان ميدهد كه خواهد مرد ولي رسم اين ميباشد، كه سر يك فرعون را قبل از مرگ بايد بشكافند تا اينكه بخارهاي سر خارج شود و نگويند كه اطرافيان از مبادرت بآخرين علاج خودداري كردند. من جعبه سياه رنگ (پاتور) را كه با چوب آبنوس ساخته شده بود گشودم تا اين كه ابزار كار را باو تقديم كنم. قبل از ورود ما، اطباي سلطنتي، سر فرعون را تراشيده براي شكافتن آماده كرده بودند. (پاتور) به مردي كه حضور او سبب ميشد كه از خونريزي جلوگيري شود امر كرد كه بالاي سر فرعون قرار بگيرد و سرش را روي دو كف دست قرار بدهد. ولي در اين موقع ملكه مصر بنام (تي تي) جلو آمد گفت نه! تا آن موقع من به مناسبت اهميت موقع و عظمت مكان نتوانسته بودم ملكه و وليعهد مصر و خواهر او را كه همگي برسم سوگواري دست بلند كرده بودند ببينم. وليعهد مصر بطوري كه در آغاز اين كتاب گفتم در سالي كه من متولد شدم متولد گرديده ولي از من بلند قامتتر بود و زنخي عريض ولي سينهاي فرو رفته داشت و او هم مثل مادر و خواهر دست را بلند كرده بود. خواهرش يكي از دخترهاي زيباي مصر بشمار ميآمد و چون عكس او را در معبد (آمون) ديدم از اين وضع اطلاع داشتم. در خصوص (تي تي) ملكه مصر، كه در آن موقع زني بود فربه و گندمگون تيره، خيلي حرف ميزدند و ميگفتند كه وي يكي از زنهاي عامه ناس بوده، و بهيمن جهت اسم اجداد او در اسناد رسمي برده نميشد. مردي كه با حضور خود مانع از ريزش خون ميگرديد وقتي ديد كه ملكه گفت نه! دو قدم عقب رفت. آن مرد يك روستايي عامي و بيسواد بشمار ميامد و كوچكترين اطلاع از علم طب نداشت ولي چون با حضور خود مانع از ريزش خون ميگرديد او را در دارالحيات براي جلوگيري از خونريزي زخم كساني كه تحت عمل جراحي قرار ميگرفتند استخدام كرده بودند. من فكر ميكنم علت اينكه مرد مزبور با حضور خود سبب ميشد كه ريزش خون متوقف گردد اين بود كه از وجود او، يك نوع بوي كريه و زننده و با نفوذ بمشام ميرسيد. اين رايحه بقدري تند بود كه هر قدر او را ميشستند بوي مزبور، از بين نميرفت و بوي مذكور مانند ميخي كه در مغز سر فرو ميرفت. بهمين جهت چون مغز و اعصاب حاكم به اعضاي بدن هستند از خونريزي جلوگيري ميشد. من بطور حتم نميگويم كه بوي بدن او سبب وقعه خونريزي ميشد ولي چون هيچ توضيح قابل قبول ديگري براي اين موضوع نميتوان يافت من تصور ميكنم كه بوي او جلوي خونريزي را ميگرفت. ملكه گفت من اجازه نميدهم كه اين مرد سر خدا را بدست بگيرد، بلكه خودم سر او را خواهم گرفت. (پاتور) گفت خانم گشودن سر سبب ميشود كه خون فرو بريزد و مشاهده خونريزي براي شما خوب نيست ولي ملكه گفت من از مشاهده خون خدا بيم ندارم و خود سرش را نگاه ميدارم. چون اطباي سلطنتي قبل از ورود ما فرعون را بيهوش كرده بودند و (پاتور) ميدانست كه وي صداي ما را نخواهد شنيد و اگر هم بشنود قدرت عكسالعمل ندارد شروع به صحبت كرد و در همانحال با كارد سنگي خود پوست سر فرعون را شكافت و چنين ميگفت: فرعون كه از خدايان است بطرف آسمان خواهد رفت و در زورق زرين (آمون)، پدرش جا خواهد گرفت. فرعون از آفتاب بوجود آمد و بآفتاب رجعت خواهد كرد و نام او، تا ابد باقي خواهد ماند... اي مرد متعفن ...تو كجا هستي. چرا نميآيي كه خون متوقف شود. جملات اخير از طرف (پاتور) خطاب به مردي كه ميبايد با حضور خود خون را متوقف كند ايراد شد زيرا (پاتور) ميديد كه از پوست سر فرعون خون ميريزد و فهميد كه آن مرد حضور ندارد. معلوم شد كه آن مرد از ترس ملكه عقب رفته و بديوار تكيه داده و وقتي شنيد كه با او صحبت ميكنند به تخت خواب و سر فرعون نزديك شد و دست را بلند كرد و به محض اين كه دست وي بالا رفت خون سر فرعون كه روي بدن ملكه ريخته بود متوقف شد ولي بوئي كريه از بدن آن مرد در اطاق پيچيد. (پاتور) بعد از وقعه خون شروع به بريدن استخوان جمجمه كرد و در همان حال مشغول صحبت بود ولي او، فقط براي اين حرف ميزد كه چيزي گفته باشد زيرا ميدانست كه يك طبيب هنگام شكافتن سر، بايد با كسان بيمار صحبت كند تا اين كه حواس آنها را پرت نمايد و آنها متوحش و متاثر نشوند. (پاتور) گفت خانم، خدا بعد از اين كه بآسمان رفت از طرف (آمون) مورد بركت قرار خواهد گرفت. در آن موقع وليعهد به (پاتور) نزديك شد و گفت شما اشتباه ميكنيد و (آمون) او را مورد بركت قرار نخواهد داد بلكه وي تحت حمايت (آتون) قرار ميگيرد. (پاتور) گفت حق با شماست و من اشتباه كردم و پدر شما تحت حمايت (آتون) قرار خواهد گرفت من به (پاتور) حق ميدادم كه نداند كه فرعون به كداميك از خدايان بيشتر علاقه دارد زيرا قطع نظر از اين كه انسان نميتواند بفهمد كه خداي مورد توجه هر كس، كيست در مصر بيش از يكصد خدا موجود ميباشد و حتي كاهنين كه كار آنها اين است كه اسامي خدايان را بدانند نميتوانند ادعا كنند كه نام همه را ميدانند. وليعهد بگريه در آمد و (پاتور) ضمن صحبت او را هم تسلي ميداد تا اين كه استخوان سر فرعون را قطع نمود و يك قطعه استخوان كه از هر طرف دو بند انگشت طول داشت از جمجمه جدا شد. من و (پاتور) بدقت مغز فرعون را مينگريستيم و من ديدم كه مغز او خاكستري است و تكان ميخورد. (پاتور) گفت سينوهه چراغ را اين طرف نگاهدار كه من درون سر را ببينم من چراغ را طوري نگاهداشتم كه روشنائي آن بداخل سر بتابد و (پاتور) گفت بسيار خوب، بسيار خوب، من كار خود را كردهام و ديگر از من كاري ساخته نيست بلكه (آتون) بايد تصميم بگيرد زيرا از اين ببعد، ما وظيفه خود را به خدايان محول كردهايم. آنگاه استخوان جمجمه را آهسته در جاي آن نهاد ولي بعد از اين كه استخوان برداشته شد من حس كردم كه حال فرعون با اين كه بيهوش بود قدري بهتر شده است. پس از اين كه (پاتور) زخم را بست بملكه گفت اگر خدايان اجازه بدهند و وي تا طلوع آفتاب زنده بماند زنده خواهد ماند وگرنه ميميرد. (بطوري كه ميبينيد (پاتور) وقتي ميخواهد بملكه مصر بگويد كه فرعون فوت خواهد كرد هيچ ملاحظه نميكند كه او اندوهگين خواهد شد و بدون مقدمهسازي اين حرف را بوي ميگويد زيرا در مصر مردم روز و شب با فكر مرگ آشنا بودند كه كسي از شنيدن اين كه ديگري مرده يا ميميرد بلرزه در نميآمد ولي متاثر ميشد – مترجم).
آنگاه (پاتور) دست را به علامت عزا بلند كرد و ما نيز چنين كرديم و من ابزار جراحي را جمعآوري نمودم و در آتش گذاشتم و بعد از تطهير در جعبه جا دادم. ملكه به ما گفت كه من هديهاي قابل توجه بشما خواهم داد و ما را مرخص كرد و ما از اطاقي كه فرعون در آن خوابيده بود خارج شديم و باطاق ديگر رفتيم و در آنجا براي ما غذا آوردند و غلامي روي دست ما آب ريخت. من از (پاتور) سئوال كردم كه براي چه وليعهد ميگفت كه پدرش طرفدار خداي (آتون) است نه (آمون). (پاتور) گفت اين موضوع داستاني طولاني دارد كه اگر بخواهم از آغاز شروع كنم طولاني خواهد شد و همين قدر بتو ميگويم كه (آمنهوتپ) كه اينك ما سر او را شكافتيم روزي تصور كرد كه خداي (آتون) بر او آشكار شده و براي اين خدا يك معبد در اين شهر ساخت كه اينك غير از خانوادة سلطنتي كسي قدم در آن نميگذارد و كاهن اين معبد مردي است موسوم به (آمي) و اين شخص و زن او، پرستار وليعهد مصر بودهاند و وليعهد كه تو اينك وي را ديدي شير آن زن را خورده و آمي داراي دختري است باسم (نفر تي تي) و چون اين دختر با وليعهد همشير است ناچار روزي خواهر او خواهد شد. (اين اسامي كه شما در اينجا ميخوانيد اسامي تاريخي ميباشد و (نفر تي تي) همان است كه بعد ملكه مصر شد و مقصود (پاتور) از اين كه خواهر وليعهد خواهد شد اين است كه روزي زوجه او ميشود زيرا در مصر ازدواج برادر و خواهر جائز بود – مترجم). (پاتور) پيمانهاي سر كشيد و گفت اي (سينوهه) براي يك پيرمرد چون من لذتي بالاتر از اين وجود ندارد كه غذا بخورد و بنوشد و در خصوص مسائلي كه مربوط باو نيست صحبت كند و پيرمردان حرف زدن را خيلي دوست ميدارند. من اگر پيشاني خود را بشكافم تو خواهي ديد كه اسرار زياد در اين پيشاني انباشته شده است آيا تو هرگز بفكر افتادهاي كه براي چه همة زنهاي فرعون همواره دختر ميزايند نه پسر. گفتم نه من در اين خصوص فكر نكردهام (پاتور) گفت اين فرعون كه ما اكنون سرش را شكافتيم در جواني خود بيش از پانصد شير و گاو جنگلي در جنوب سودان شكار كرده است و مردي بود قوي كه در طبس هر روز با يك دختر بسر ميبرد معهذا از تمام اين دخترها، غير از دختر متولد نشد و فقط از ملكه يك پسر آورد كه اكنون وليعهد است و آيا تو اين موضوع را يك امر عادي ميداني؟ علت اين كه هرگز از اين فرعون جز دختر متولد نگرديد اين بود كه ملكه بوسيله اطباي سلطنتي مانع از اين ميشد كه پسرهائي كه متولد ميشوند زنده بمانند و هر دفعه كه پسري متولد ميگرديد او را بمحض اين كه بدنيا ميآمد، به قتل ميرساندند. بعد (پاتور) چشمكي زد و گفت ولي اي (سينوهه) تو باين شايعات اعتناء نكن براي اينكه ملكه يكي از رئوفترين و بهترين زنهائي ميباشد كه در مصر بوجود آمده است. ما مدتي مشغول خوردن و آشاميدن بوديم و من از خوردن اغذيه سلطنتي لذت ميبردم چون ذائقه من حكم ميكرد كه آن غذاها را طوري طبخ ميكنند كه لذيذتر از غذاهاي دارالحيات است. يك وقت متوجه شديم كه شب فرا رسيده است.
(پاتور) گفت سينوهه دست مرا بگير و مرا از كاخ بيرون ببر، زيرا آشاميدني گرچه دل را شادمان ميكند ولي ماها را مست مينمايد و من بدون كمك تو ممكن است كه در راه بيفتم. من دست او را گرفتم و از كاخ بيرون بردم و وقتي بخارج رسيديم من ديدم كه روشنائيهاي شهر در طرف مشرق، آسمان را روشن كرده است. و نظر باينكه من هم بيش از حد عادي نوشيده بودم، در خود احساس طرب ميكردم و قلب من خواهان يك زن بود و گفتم (پاتور) من بايد بروم و در يكي از خانههاي عياشي يك زن را بدست بياورم و او را خواهر خود بكنم. (پاتور) گفت هر مرد جوان هنگام شب وقتي كار روزانه او تمام ميشود بفكر عشق ميافتد ولي عشق وجود ندارد. گفتم آيا تو منكر وجود عشق هستي؟... پس اين چيست كه اينك مرا بسوي خانههاي تفريح ميكشاند؟ (پاتور) گفت اينكه اكنون تو را بطرف آن خانهها ميكشاند احتياجي است كه تو بزن داري زيرا مرد، اگر نتواند زني جوان را بدست بياورد و او را در كنار خويش بخواباند غمگين ميشود ليكن بعد از اينكه آن زن، خواهر او شد، بيش از گذشته غمگين ميشود. گفتم براي چه اينطور است و چرا مرد بعد از اينكه زني را خواهر خود كرد بيش از گذشته غمگين ميگردد. (پاتور) گفت اين سئوال كه تو از من ميكني پرسشي است كه خدايان هم نتوانستهاند بآن جواب بدهند. تا دنيا بوده چنين بوده و بعد از اين هم چنين خواهد بود و هر دفعه كه مرد با زني معاشرت ميكند و آن زن خواهر او ميشود، بيش از ساعاتي كه هنوز خواهر وي نشده بود دچار اندوه ميگردد. گفتم (پاتور) آيا تو هرگز عاشق نشدهاي؟ (پاتور) گفت اگر بخواهي راجع به عشق با من صحبت كني، مرا وادرا خواهي كرد كه سر تو را نيز مانند سر فرعون بشكافم تا اينكه بخارهائي سوزان كه در سرت جمع شده خارج شود زيرا آنچه سبب ميگردد كه تو راجع به عشق فكر ميكني همين بخارها ميباشد كه در سرت جمع شده ايت. زيرا عشق وجود ندارد و آنچه بنام عشق خوانده ميشود احتياجي است كه زن و مرد به يكديگر دارند تا اينكه خواهر و برادر هم بشوند. بعد (پاتور) كه زياد نوشيده بود ابراز خستگي كرد و گفت مرا ببر و در اطاقي كه در كاخ سلطنتي براي من تعيين شده است بخوابان و تو هم در همان اطاق بخواب زيرا ما امشب بايد در اين كاخ باشيم تا اين كه هنگام مرگ فرعون، خروج پرنده را از بيني او ببينيم. گفتم (پاتور) از مردي مانند تو پسنديده نيست كه مهمل بگوئي (پاتور) گفت آيا من مهمل ميگويم؟ گفتم بلي زيرا در موقع مرگ پرنده از بيني انسان خارج نميشود بدليل اينكه خود من، قبل از ورود به دارالحيات و بعد از ورود به اين مدرسه عدهاي كثير را ديدم كه مردند و از بيني هيچ يك از آنها پرنده خارج نشد و بعلاوه علم طب ميگويد كه در وجود انسان، فقط يك موضع است كه يك جاندار ميتواند در آن زندگي كند و آنهم شكم زن، در دورهي بارداري ميباشد و جز شكم زن، هيچ نقطه در بدن وجود ندارد كه يك جانور در آن زندگي كند و در آين صورت چگونه پرنده ميتواند در بدن انسان زندگي نمايد كه سپس از راه بيني او خارج شود. (پاتور) گفت اي (سينوهه) با اين كه بر اثر اين نوع ايرادگيريها، ترقيات تو در دارالحيات مدتي طولاني متوقف شد، باز از اين ايرادها دست برنداشته، متنبه نشدهاي و بدان كه فرعون چون پسر خدا ميباشد غير از ديگران است و هنگام مرگ از بيني او پرنده خارج ميشود و اين پرنده روح اوست كه بعد از مرگ فرعون زنده ميماند.
يكمرتبه ديگر (پاتور) چشمكي بمن زد و گفت اگر ميخواهي كه طبيب بشوي و بتواني مردم را معالجه كني و اكثر بيماران خود را بقتل برساني و از اين راه ثروت گزاف و غلامان زياد و كنيزان بدست بياوري و در طبس صاحب شهرت شوي و هر شب در ساختمان خود ضيافتي بر پا كني، بايد اعتقاد داشته باشي كه هنگام مرگ از بيني فرعون پرنده خارج ميگردد. ديگران هم مثل تو هستند و خوب ميدانند كه بين مرگ فرعون و پستترين گدايان شهر از نظر مختصات جسمي تفاوت وجود ندارد ولي آنها زر وسيم و غلام و كنيز زيبا و غله و گوشت ميخواهند و سپس اين طور نشان ميدهند كه براستي قبول دارند كه فرعون پسر خدا است و بعد از مرگ از يبني وي پرنده خارج ميگردد. ولي اگر تو فردا در دارالحيات بگوئي كه امشب من اين حرف را بتو زدهام من انكار خواهم كرد و خواهم گفت كه تو بمن بهتان ميزني و مطمئن باش كه حرف من پذيرفته خواهد شد و تو را بجرم متهم كردن يك طبيب سلطنتي و استاد دارالحيات از مدرسه بيرون خواهند كرد بدليل اينكه تمام اعضاي سلطنتي كه در دارالحيات كار ميكنند، مثل من، علاقه بزر و سيم و غذا و زنهاي زيبا دارند. بيا اي (سينوهه) و مرا بغل كن و باطاقم ببر كه در آنجا بخوابم و تو هم بخواب زيرا در بامداد فردا، بايد ناظر خروج پرنده از بيني فرعون باشيم و با خط خود بنويسم كه پرنده را ديديم كه از بيني او خارج شد و بپرواز در آمد و به آسمان رفت. من مثل يك غلام كه ارباب خود را بغل ميكند، و او را از نقطهاي به نقطه ديگر منتقل مينمايد آن پيرمرد را كه سبك وزن بود در بغل گرفتم و بكاخ سلطنتي بردم و در اطاقي كه براي وي تعيين كرده بودند خوابانيدم. ولي خود نميتوانستم بخوابم زيرا جواني مانع از اين بود كه بخواب بروم و از كاخ خارج شدم و مقابل قصر سلطنتي، درون گلها، ايستادم و به تماشاي روشنائي شهر طبس و ستارگان آسمان مشغول گرديدم و در حالي كه بوي گلها را استشمام مينمودم بياد آن زن زيبا افتادم كه روزي بدارالحيات آمد و خود را باسم (نفر نفر نفر) معرفي كرد و از من درخواست نمود كه به خانهاش بروم ولي من نرفتم زيرا بيم داشتم كه آن زن با من كاري بكند كه خواهران با برادران خود ميكنند. ولي در آن شب آرزوي آن زن را در دل ميپرورانيدم و بخود ميگفتم چقدر خوب بود كه وي نزد من ميآمد يا اينكه من ميدانستم كه خانه او كجاست و اكنون بخانهاش ميرفتم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)