فصل چهارم - تحصيل در دارالحيات
استادان مدرسه طبي دارالحيات، پزشكان سلطنتي بودند و كمتر در دارالحيات حضور بهم ميرسانيدند. براي اينكه بيماران توانگر به آنها مراجعه ميكردند و اوقات آنها طوري صرف مداواي بيماران ميگرديد كه فرصتي براي حضور در دارالحيات باقي نميماند. ولي گاهي از اوقات كه اطباي عادي از عهده مداواي بيماران بر نميآمدند از اطباي مزبور درخواست ميكردند كه بدارالحيات بيايند و بيماران را مداوا كنند و بدين ترتيب در شهر طبس بيبضاعتترين بيماران، در صورتي كه اطباي ديگر نميتوانستند آنها را معالجه كنند از علم و تجربه يك پزشك سلطنتي استفاده ميكردند. با اينكه در طبس فقيرترين اشخاص ميتوانستند وارد دارالحيات شوند و در آنجا مورد مداوا قرار بگيرند من آرزو نميكردم كه بجاي آنها باشم و از درمان مجاني استفاده كنم. براي اينكه اطباي جوان و محصلين دارالحيات انواع داروهاي جديد را در مورد اين بيماران فقير بكار ميبردند كه بدانند اثر دارو چيست؟ همچنين وقتي ميخواستند كه يك مجروح را مورد عمل جراحي قرار بدهند يا جمجمه يك نفر را بشكافند يا شكم بيمار ديگر را باز كنند بدون توسل به داروهائي كه درد را از بين ميبرد، مبادرت به اين عمليات مينمودند. آن داروها گران تمام ميشد و فقراء قوه خريداري دارو را نداشتند و دارالحيات هم داروهاي مزبور را در دسترس بيماران نميگذاشت و گاهي كه انسان وارد دارالحيات ميشد فريادهاي جگرخراش مجروحين را كه تحت عمل جراحي بودند ميشنيد. دوره تحصيلات مدرسه دارالحيات طولاني بود زيرا محصل علاوه بر فرا گرفتن علم طب و فنون شكافتن سر و شكم و معالجه ريه و كبد و كليه و مثانه و امراض زنها و امراض مربوط به زايمان، ميبايد اثر تمام داروها را بداند و اطلاع داشته باشد چگونه داروهاي مزبور را از گياهها بدست ميآورند و چه موقع بايد گياه را چيد و چگونه آن را خشك كرد. محصل مدرسه دارالحيات بايد بداند كه هر گياه طبي در كجاست و چه فصل چيده ميشود و در نظر اول بايد خود گياه را و خشك شدة آن را بشناسد. مثلاً سي نوع ريشه گياه طبي را مخلوط ميكردند و مقابل محصل ميگذاشتند و ميگفتند اين ريشهها را از هم جدا كنيد و من بشما اطمينان ميدهم كه گاهي اطباي سلطنتي هم راجع به ريشة گياهها اشتباه ميكردند زيرا ريشه بعضي از گياهها طوري بهم شبيه است كه نميتوان آنها را تميز داد.
در اين گونه مواقع وسيله شناسائي ريشههاي گياههاي طبي، اين است كه طبيب ريشه گياه را در دهان قرار بدهد و بجود و از روي طعم آن بفهمد كه از چه گياه است. بعضي از اطباي سلطنتي بر اثر سالخوردگي، دندان نداشتند و مجبور بودند كه ريشه گياه را بكوبند و وقتي خوب نرم شد آنرا بدهان ببرند و از روي طعم ريشه، بگويند كه از كدام گياه است. در دارالحيات مشگلترين موضوعهاي تحصيلي عبارت از اين بود كه ما بتوانيم بوسيله انگشتان و چشمهاي خود، رد بيماري را احساس كنيم و بدانيم كجاي بيمار درد ميكند و درد مزبور ناشي از كدام بيماري ميباشد. چشمها و صورت او پي بمرض ببرد و هنگامي كه انگشتها را روي بدن بيمار ميكشد درد او را احساس نمايد وبهمين جهت در بين محصليني كه وارد دارالحيات ميشدند جز چند نفر از آنها بقيه طبيب واقعي نبودند بلكه پزشك ظاهري بشمار ميآمدند. حتي اگر طبيب سلطنتي هم ميشدند، باز فاقد شم شناسائي امراض بودند. در دارالحيات دو نوع امراض مورد مطالعه قرار ميگرفت يكي بيماريهايي كه ناشي از جسم است و اين بيماريها بر اثر غذاي پخته و پيري توليد ميشود. و دوم بيماريهاي ناشي از روح زيرا روح مولد بيماري ميشود و براي اينكه توليد بيماري كند، اين وظيفه را بارواح كوچك ميسپارد و ارواح مزبور آنقدر كوچك هستند كه صدها هزار از آنها را ميتوان روي وسعتي بقدر ناخن جا داد ولي هر يك از آنها به تنهائي ميتوانند، مسبب يك بيماري شوند. ما در دارالحيات ميبايد بدانيم چگونه دردها را بوسيلة دواهاي مسكن تسكين ميدهند و چه بايد كرد كه وقتي سر يا شكم يك نفر را ميشكافند او احساس درد نكند. ما ميبايد بدانيم چگونه بايد بعضي از دردها را افزايش داد زيرا بعضي از امراض را نميتوان معالجه كرد مگر بوسيله افزايش درد. يكي از رشتههاي تحصيلي اين است كه چگونه ما يك مرض را بوسيلة ايجاد يك مرض ديگر معالجه نمائيم. بدين طريق كه يك مرض خطرناك را بوسيله ايجاد يك بيماري بيخطر درمان ميكرديم و بعد مرض بدون خطر را با سهولت معالجه مينموديم. ما بايد بفهميم كه كدام قسمت از اظهارات بيمار حقيقي و كدام قسمت غير واقعي يعني ناشي از تصور و تخيل اوست. زيرا بيمار مثل موجودي كه گرفتار ارواح موذي شده دچار خيالات و تصورات وحشت آور ميشود و دردهاي واهي در كالبدش بوجود ميآيد و دردهاي مزبور را با دردهاي واقعي اشتباه مينمايد، آنوقت اظهارات او طبيب را دچار اشتباه مينمايد و از روي سهو مبادرت بمعالجه ميكند و مريض را ميميراند. وقتي من در دارالحيات بودم، باين حقيقت پي بردم كه مسئلة استعداد در تربيت پزشك بسيار اهميت دارد. من متوجه شدم آنقدر كه استعداد در تربيت پزشك اهميت دارد، تحصيلات داراي اهميت نيست. زيرا اگر محصل داراي استعداد نباشد، دارالحيات كه بزرگترين مدرسة طبي جهان است، نميتواند او را يك طبيب واقعي كند. كسي كه وارد دارالحيات ميشود بايد عاشق طب و حاضر شود كه در راه اين علم، همه چيز خود را فدا كند و در درجة اول، بايد استراحت خويش را فدا نمايد. من در دارالحيات فهميدم كه موظع اعتماد بيمار نسبت به طبيب، از لحاظ معالجه بسيار مهم است و بيمار بايد ايمان داشته باشد كه طبيب معالج او حاذق و بصير و مصون از اشتباه است. بهمين جهت پزشك نبايد اشتباه كند چون اگر اشتباه كند اعتماد بيماران از او سلب ميشود و هر دوائي كه اين طبيب براي ناخوشها تجويز نمايد بدون اثر است. من هنگام تحصيل در دارالحيات فهميدم كه معناي اين جمله كه (اطباء دسته جمعي بيماران خود را دفن ميكنند) چيست؟ زيرا در خانههاي اغنياء كه چند طبيب براي معالجة بيمار احضار ميشوند، وقتي طبيب دوم و سوم ميآيند و مشاهده ميكنند كه طبيب اول اشتباه كرده اشتباه او را بروز نميدهند تا اينكه اعتماد مردم نسبت به اطباء متزلزل نشود. اطبائي كه به منزل اغنياء ميروند طبيب سلطنتي هستند و وقتي كه مردم بفهمند يك طبيب سلطنتي اشتباه كرده اعتماد آنها نسبت به تمام اطباء متزلزل ميشود. عمده اين است كه مردم هرگز پي به اشتباه يك طبيب نبرند چون، اگر بدانند كه يك طبيب اشتباه كرده فكر ميكنند كه هر طبيب ممكن است اشتباه نمايد. اين است كه هر طبيب دقت دارد كه اشتباه طبيب ديگر را مسكوت بگذارد تا اينكه مردم نسبت بخود او بيايمان نشوند و لذا ميگويند كه اطباء دسته جمعي بيماران را دفن ميكنند. در دارالحيات گرچه مستخدم هست ولي مستخدمين مزبور كار نميكنند زيرا در آنجا تمام كارها بر عهده محصلين تازه وارد است. جواني كه براي تحصيل وارد دارالحيات ميشود از پستترين مستخدمين جزء، پستتر ميباشد و بدترين و كثيفترين كارها را باو رجوع مينمايند. فقط فرزندان اشراف و كاهنين بزرگ به مناسبت اين كه ثروت دارند، مستثني ميباشند ولي آنها هم كارهاي خود را محول به محصلين كم بضاعت مينمايند. در نتيجه يك محصل كم بضاعت، هم خدمتگذار دارالحيات ميشود و هم خدمتگذار توانگر. قبل از اينكه تحقيقات طبي در دارالحيات شروع شود، بايد شاگرد از فن نظافت مستحضر گردد و اين حقيقت در مغز او فرو برود كه هرگز، در هيچ مورد، نبايد يك كاردسنگي يا فلزي را بكار برد مگر اين كه قبلا در آتش نهاده باشند. و هرگز نبايد پارچهاي مورد استفاده قرار بگيرد مگر اين كه بدواً آنرا در آبي كه در آن شوره ريختهاند بجوشاند. تمام ابزارهاي چوبي كه نميتوان آنها را در آتش قرار داد، براي هردفعه كه مورد استعمال قرار ميگيرد بايد جوشانيده شود. موضوع نهادن كاردهاي سنگي و فلزي در آتش، و جوشانيدن پارچهها در آب مخلوط با شوره، طوري حواس مرا پريشان كرده بود كه نيمهشب ، از وحشت از خواب ميجستم و تصور ميكردم كه كاردي را بدون قراردادن در آتش مورد استفاده قرار دادهام. من در خصوص اين مسائل كه در تمام كتابهاي طبي نوشته شده، زياد صحبت نميكنم براي اينكه هر كس يك كتاب طبي بخواند ميتواند باين نكات پي ببرد. بلكه راجع به چيزهائي صحبت خواهم كرد كه هنوز در هيچ كتاب طبي نوشته نشده و ممكن است كه در آينده هم نوشته نشود. دارالحيات داراي لباس مخصوص بود كه ما وقتي وارد آن شديم لباس مزبور را پوشيديم اين لباس هم مثل تمام چيزهائي كه در دارالحيات بكار ميرفت در آب مخلوط با شوه جوشانيده ميشد. تمام محصلين در آنجا، يك شكل لباس ميپوشيدند ولي گردنبند آنها فرق داشت، و هر قدر محصل در تحصيلات خود جلو ميرفت گردنبندي ديگر از گردن ميآويخت. من بجائي رسيده بودم كه ميتوانستم دندانهاي مردان نيرومند را بيرون بياورم و دملها را بشكافم و جراحات آنرا خارج كنم. و استخوانهاي اعضاي شكسته را طوري كنار هم قرار بدهم كه جوش بخورد و فرقي با استخوان سالم نداشته باشد. بطريق اولي ميتوانستم اجساد را موميائي كنم زيرا موميائي كردن اجساد، نزد ما يك عمل طبي نيست بلكه افراد عادي هم كه سواد ندارند، ميتوانند بدستور يك پزشك جسدي را موميائي كنند. من از هيچ زحمت سخت رو گردان نبودم براي اين كه طب را دوست ميداشتم و لذا داوطلبانه هنگام اعمال جراحي، در مورد بيماران غير قابل علاج، كثيفترين كارها را تقبل مينمودم تا ببينم كه پزشكان سلطنتي چگونه بيماران غير قابل علاج را كه از هر ده نفر آنها، 9 نفر ميمردند، مورد معالجه قرار ميدهند. پزشكان سلطنتي براي درمان بيماران غيرقابل علاج طوري معالجه ميكردند كه تمساح را هم نميتوان، آنطور بدون ملاحظه مورد مداوا قرار داد و من خوب ميفهميدم كه مردم بيجهت از مرگ ميترسند، زيرا خود مرگ ترس ندارد بلكه براي بسياري از اشخاص موهبتي بزرگ شبيه به موهبت ديدار خداي (آمون) است. اين بيماران غير قابل علاج، تا روزي كه زنده بودند دائم از درد بر خود ميپيچيدند ولي وقتي كه ميمردند در قيافة آنها حال آرامش و آسايش پديدار ميشد بطوري كه هر كس آنها را ميديد ميفهميد كه آسوده شده اند. در حالي كه من جهت فرا گرفتن فنون طب، زير دست اطباي سلطنتي، بيماران غيرقابل علاج را معالجه ميكردم ناگهان اعجازي شبيه به آن اعجاز كه در مدرسه ظهور كرده بود بر من ظاهر شد، و در روح من، اين فكر بوجود آمد: (براي چه؟) من تا آن موقع بفكر (براي چه) نيفتاده بودم و در آن وقت متوجه گرديدم كه (براي چه) كليد حقيقي تمام اسرار است و اگر كسي بتواند بخود بگويد (براي چه) و جواب اين سئوال را از روي صميميت پيدا كند مي تواند به تمام اسرار پي ببرد علت اينكه من توانستم متوجه شوم كه (براي چه) وجود دارد از اين قرار است:
يك روز زني چهل ساله كه تا آن موقع فرزند نزائيده بود به دارالحيات آمد و وحشتزده گفت كه نظم ماهيانه او قطع شده و چون بچهل سالگي رسيده ديگر بچه نخواهد زائيد و سئوال كرد كه آيا قطع قاعدة زنانگي او ناشي از سالخوردگي ميباشد يا اينكه يك روح موذي در بدنش جا گرفته است. من بزن گفتم كه طبق كتاب عمل خواهم كرد تا بدانم قطع قاعدة زنانگي تو ناشي از آبستن شدن هست يا نه؟ ولي تو بعد از اين بايد هر روز باينجا بيائي و هر دفعه هنگامي وارد دارالحيات شوي كه بتواني ادرار خود را بما بدهي. زن پرسيد شما ادرار مرا چه خواهيد كرد؟ من گفتم با ادرار تو، گندم خواهيم رويانيد. بعد همانطور كه در كتاب نوشتهاند، من دو پيمانه كوچك گندم را مقابل آفتاب در زمين كاشتم و روي يكي از آنها آب معمولي ريختم و روي زمين ديگر ادرار آن زن را پاشيدم و نشانيهاي دقيق گذاشتم كه دو مزرعه را با هم اشتباه نكنم. از آن پس هر روز، آن دو مزرعه كوچك را يكي با آب معمولي و ديگري با ادرار آن زن آبياري ميكردم. پس از چند روز مزرعهاي كه با ادرار آن زن آبياري ميشد، قوت گرفت و ساقههاي گندم قوي گرديد، در صورتي كه گندمهاي مزرعه ديگر ضعيف بود و من بزن گفتم خوشوقت باش زيرا قطع قاعده زنانه تو ناشي از سالخوردگي نيست بلكه (آمون) نسبت بتو بذل توجه كرده و تو را باردار نموده است. زن از اين بشارت بگريه در آمد و يك حلقه نقره بوزن دو دنيه بمن داد. (دنيه – يا – دين – قدري كمتر از يك گرم يعني نهصد ميليگرم است و گويا همين كلمه ميباشد كه در اعصار بعد دينار گرديد – مترجم) زيرا زن بدبخت اميدوار شدن فرزند را از دست داده بود و فكر مينمود كه هرگز باردار نخواهد گرديد. بعد از من سئوال كرد كه آيا فرزند من پسر خواهد بود يا دختر؟
من چون ميدانستم كه مادران بيشتر آرزو دارند كه داراي پسر شوند گفتم فرزند تو پسر خواهد گرديد. ولي اين قسمت را از روي خيال گفتم زيرا در كتاب راجع باين موضوع چيزي نوشته نشده بود ولي فكر ميكردم كه وقتي زني باردار است شانس اين كه نوزاد او پسر يا دختر باشد متساوي است. بعد از اين كه زن مزبور با شادماني از دارالحيات بيرون رفت، من به خود گفتم براي چه، يكدانه گندم از چيزي اطلاع دارد كه يك طبيب نمي تواند بدان پي ببرد. زيرا هيچ طبيب نميتواند در ماه اول و دوم بارداري قبل از اينكه شكم زائو بالا بيايد بگويد كه زني باردار هست يا نه؟ فقط خود زن بمناسبت قطع نظم زنانگي ميتواند بدين موضوع پي ببرد ولي بعضي زنها، مثل آن زن قادر نيستند كه اينموضوع را دريابند. در آنروز براي اولين مرتبه مفهوم (براي چه؟) بذهن من رسيد و نزد يكي از استادان رفتم و باو گفتم براي چه دانهگندم ميتواند بفهمد كه زني باردار هست يا نه، ولي ما نميتوانيم بفهميم. استاد نظري از روي حيرت بمن انداخت و گفت براي اينكه اين موضوع در كتاب نوشته شده است. ولي اين جواب مرا قانع نكردو نزد استاد ديگر كه وي فرزندان سلطنتي را ميزايانيد رفتم و از او پرسيدم براي چه يك مشت گندم كه در زمين كاشته شده بما ميفهماند كه زني باردار هست يا نه؟ زايندة فرزندان سلطنتي گفت براي اينكه (آمون) كه خداي تمام خدايان است اينطور مقرر كرده كه وقتي گندم را بوسيلة ادرار زن باردار آب ميدهند بهتر رشد ميكند. وقتي اين جواب را بمن ميداد، من متوجه شدم كه مرا بنظر يك روستائي بيسواد مينگرد و من با اين سئوال نزد او خيلي كوچك شدهام. ولي جواب او مرا قانع نكرد و فهميدم كه او و ساير اطباي سلطنتي، فقط متن كتابها را مي دانند و از علت بكار بردن دواها بدون اطلاع هستند و هيچ يك در صدد برنيامدهاند كه از خود بپرسند براي چه بايد هر كارد سنگي و فلزي را قبل از بكار بردن در آتش قرار داد. يكروز از يكي از اطباي سلطنتي پرسيدم براي چه وقتي تار عنكبوت و كفك را روي زخم ميگذاريم معالجه ميشود و در جواب من گفت براي اينكه در كتاب چنين نوشتهاند و رسم اينطور بوده است. در كتاب اجازه داده شده بود شخصي كه كارد سنگي يا فلزي را بكار ميبرد در بدن انسان مبادرت بيكصد و هشتاد و دو عمل جراحي نمايد. طرز هر يك از 182 عمل در كتاب ذكر شده بود و وقتي من پرسيدم كه براي چه نميتوان 183 عمل كرد بمن جواب ميدادند كه كتاب اينطور نوشته و رسم چنين است و بايد از رسوم و آنچه در كتاب نوشته شده پيروي كرد. اشخاصي بودند كه لاغر ميشدند و صورتشان سفيد ميگرديد ولي اطباء نميتوانستند كه مرض آنها را كشف نمايند. ولي در كتاب نوشته شده بود كه اين گونه اشخاص كه بدون هيچ بيماري، لاغر ميشوند و رنگشان سفيد ميشود بايد كبد جانوران را بدون اينكه طبخ نمايند بخورند. وقتي از اطباي سلطنتي سئوال ميكردم كه براي چه اينها كه كبد خام جانوران را ميخورند فربه ميشوند و سفيدي صورت آنها از بين ميرود ميگفت براي اينكه در كتاب چنين نوشته شده يا اينكه رسم هميشگي اينطور بوده است. من متوجه شدم كه سئوالات من سبب گرديده كه شاگردها و استادان طوري ديگر بمن نظر مياندازند و مثل اينكه در صحت عقل من ترديد دارند يا اينكه فكر مي كنند كه من احمق هستم و راجع بمسائل بديهي توضيح ميخواهم. ما هرگز از دارالحيات بيرون نميرفتم زيرا بقدري كار داشتيم كه نميتوانستيم بيرون برويم و بعلاوه، در سال اول و دوم، خروج از دارالحيات ممنوع بود و نگهبانان بهيچ محصل اجازه بيرون رفتن نميدادند. ولي از سال سوم محصلين اجازه داشتند كه از دارالحيات خارج شوند مشروط بر اينكه لطمهاي به تحصيل آنها نزند. سال اول و دوم بر من گذشت سال سوم فرا رسيد و در همين سال بود كه آن زن يك حلقة نقره بمن داد و براي اولين مرتبه فكر (براي چه) در خاطرم پديدار گرديد. در سال سوم بين تمام محصلين دارالحيات من از حيث بضاعت از همه پستتر بودم و بهمين جهت حمل اجساد بمن واگذار شد. وقتي سري را ميشكافتند و شكمي را ميدريدند و آن شخص ميمرد من بايد لاشه او را از دارالحيات خارج كنم. ولي هيچكس غير از آنهائي كه خود كاركنان دارالحيات بودند نميفهميدند كه من لاشهاي را خارج مي كنم. زيرا لاشهها را از درب عقب دارالحيات خارج ميكردم و بعد از خروج هر لاشه، من در حوض خارجي دارالحيات كه پيوسته آب نيل از روي آن ميگذشت خود را ميشستم. يكروز بعد از خارج كردن يك لاشه و شست و شو در حوض لباس خود را پوشيدم و خواستم برگردم كه يك مرتبه صداي زني گفت اي پسر جوان و زيبا اسم تو چيست؟ من ديدم زني كه اسم مرا ميپرسيد جامه كتان در بر دارد و جامه او بقدري ظريف است كه سينه او ديده ميشود. معلوم بود كه زن مزبور ثروتمند است زيرا بيش از ده حلقه طلا و نقره در دست او ديده ميشد و لبهاي سرخ و چشمهاي سياه داشت و از موهاي سرش كه روغن بآن زده بود بوئي خوش بمشام من ميرسيد و نميدانم چرا من، كه در دارالحيات زنهاي زياد را ديده بودم كه همه بيمار بودند وقتي آن زن را ديدم خجالت كشيدم در صورتيكه زنهاي ديگر، كه من كارد سنگي خود را روي بدن آنها بحركت در ميآوردم، سبب خجالت من نميشدند. زن بمن تبسم كرد و گفت چرا جواب نميدهي؟ و پرسيد اسم تو چيست؟ جواب دادم اسمم (سينوهه) است. زن گفت چه نام قشنگ داري، و تو كه با سر تراشيده اين قدر زيبا هستي اگر موي سر داشته باشي چقدر زيبا خواهي شد. من خيال ميكنم بعد از شنيدن اين حرف سرخ شدم زيرا اولين مرتبه بود كه زني آن طور با من حرف ميزد و براي اينكه خجالت خود را پنهان كنم و حرفي بزنم گفتم آيا تو بيمار هستي و آمدهاي خود را معالجه كني؟ زن خندهكنان گفت بلي من بيمار هستم ولي نه بيمار معمولي و چون كسي را ندارم كه با او تفريح كنم امروز اينجا آمدم كه ببينم كدام يك از جوانان اين جا مورد پسند من قرار ميگيرد. وقتي آن زن اين حرف را زد من طوري شرمنده شدم كه ترسيدم و خواستم بروم و او پرسيد (سينوهه) كجا ميروي؟ گفتم كار دارم و بايد برگردم. زن پرسيد (سينوهه) تو اهل كجا هستي؟ گفتم من اهل همين جا هستم زن گفت دروغ ميگوئي زيرا رنگ بدن و صورت تو سفيد است و گوشها و بيني و دستهاي كوچك و قشنگ داري و وقتي من از دور تو را ديدم تصور كردم كه دختري لباس محصلين دارالحيات را پوشيده است. وقتي اين حرفها را شنيدم نميدانم چرا قلبم بطپش در آمد و يك حال غير عادي و حيرتآور در خود احساس كردم و زن گفت (سينوهه) آيا تو هرگز لبهاي خود را روي لبهاي يك زن جوان نهادهاي و ميداني چقدر لذت دارد. گفتم نه... من هرگز لبهاي خود را روي لب يكزن جوان نگذاشتهام. .... زن گفت اسم من (نفر) است و چون همه ميگويند كه من زيبا هستم مرا باسم (نفر نفر نفر) ميخوانند ( كلمة نفر در زبان مصري قديم يعني زيبا و نفر نفر نفر كه تكرار سه كلمة زيبا ميباشد مبالغه صفت زيبائي بود و اين نوع مبالغه در زبان محاوره فارسي نيز هست مثل اين كه ميگويند (خيلي خيلي باهوش) اما در نوشتن اين نوع مبالغه دور از فصاحت است – مترجم) و من بعد از ورود باينجا، زيبائي تو را پسنديدم و از تو دعوت ميكنم كه بخانة من بيائي تا باتفاق بنوشيم و من بتو ياد بدهم كه چگونه بايد با يك زن جوان بازي كرد. يادم آمد كه پدرم گفته بود اگر زني بتو گفت كه تو زيبا هستي بايد از او بپرهيزي زيرا در سينه اين نوع زنها آتشي شعلهور است كه تو را ميسوزاند و گفتم: نفر نفر نفر (و از تكرار اين اسم لذت ميبردم) در سينة تو آتشي وجود دارد كه مرا ميسوزاند. زن خنديد و گفت كه بتو گفت كه در سينة من آتشي وجود دارد كه تو را ميسوزاند؟ جواب دادم كه پدرم اين حرف را زد. دست مرا گرفت و روي سينه خود يعني روي پيراهن نهاد و گفت آيا تو در اين جا احساس وجود آتش ميكني و دست تو ميسوزد؟ گفتم نه.... زن پيراهن كتان خود را عقب زد و دستم را روي سينه خود نهاد و گفت شايد پيراهن من جلوي شعلههاي آتش را ميگيرد.... و دست خود را اين جا بگذار و ببين كه آيا آتش در سينه من وجود دارد يا نه؟ من نه فقط احساس آتش نكردم بلكه حس نمودم كه وقتي دست من روي سينة او قرار گرفت يك لذت بدون سابقه بمن دست داد و زن كه متوجه شد مقاومت من را در هم شكسته گفت (سينوهه) بيا برويم تا بنوشيم و من مثل كنيزي كه خود را در دسترس صاحب خود قرار ميدهد خويش را در دسترس تو قرار بدهم. من كه از پيشنهاد زن جوان ترسيده بودم گفتم: (نفر نفر نفر)، از من صرفنظر كن زيرا من ميترسم. زن گفت از چه ميترسي؟ گفتم از تو ميترسم و بيم دارم كه بخانة تو بيايم. زن خندهكنان گفت پسر فرعون آرزوي مرا دارد و جوانان ثروتمند به من حلقة طلا ميدهند كه روزي يا شبي را با من بگذرانند و من درخواست آنها را نميپذيرم و از اين جهت خواهان تو شدم كه تو زيباترين جوان مصري هستي، و من هرگز مردي را به زيبائي تو نديدهام. گفتم (نفر نفر نفر) بمن رحم كن و راضي مشو كه من مثل مردهاي ديگر بشوم و طهارت خود را از دست بدهم زيرا مردي كه با زني كه خداي (آمون) براي او در نظر نگرفته بخوابد، طهارت خود را از دست ميدهد زن خندهكنان گفت (سينوهه) تو بسيار ساده هستي و من حيرت ميكنم كه زنهاي طبس چگونه تا امروز تو را بحال خود گذاشتهاند زيرا محال است يك پسر زيبا مثل تو، در كوچههاي اين شهر حركت كند و چند دختر او را تعقيب ننمايند مگر اين كه پيوسته با پدر و مادر خود باشند. آنگاه گفت (سينوهه) اكنون كه نميخواهي بخانة من بيائي و بگذاري كه من با تو تفريح كنم يك هديه بمن بده. ميخواستم حلقة نقره را كه زن باردار بمن داده بود بآن زن بدهم و او گفت اين حلقه شايستگي مرا ندارد و تو بايد هديهاي بمن بدهي كه شايسته من باشد. گفتم من يك جوان فقير هستم و پدر و مادرم نيز فقير ميباشند و نميتوانم بتو يك هدية گرانبها بدهم. زن گفت در اينصورت هديهاي از من بپذير. و يك انگشتر از انگشت خود بيرون آورد و من ديدم كه روي انگشتر يك نگين سبز رنگ وجود دارد و آنرا بمن تقديم كرد. من خواستم از پذيرفتن انگشتر او خودداري كنم ولي گفت من يك زن ثروتمند هستم و دادن اين انگشتر بتو براي من تاثيري ندارد، ولي سبب خواهد شد كه تو مرا فراموش نكني و شايد روزي بيايد كه تو اين خجلت را كنار بگذاري و نزد من بيائي و در آن روز خواهي توانست در ازاي اين انگشتر هدايائي گرانبها بمن بدهي. انگشتر را از او پذيرفتم و زن جوان با تبسم مرا ترك كرد و من حس مينمودم كه بعد از خروج از معبد سوار تخت روان خواهد شد و بخانة خود خواهد رفت
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)