نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 117

موضوع: داستان های شاهنامه فردوسی به نثر روان

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #38
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3164
    Array

    پیش فرض

    خان ششم گذشتن اسفنديار از برف




    چون خورشيد كوه نهان شد سپاه به منزلگاه رسيد و در آن هواي دلفروز چون بهاران سراپرده خيمه زدند و بزمي آراستند كه ناگهان تند بادي برخاست و ابرهاي سياه آسمان را تيره كرد. آن گاه سه شبانه روز برف باريد و باد وزيد و برف و بوران خيمه و سراپرده را پوشانيد. اسفنديار ناگزير به لشكريانش گفت:

    «اكنون زور و دلاوري سودي ندارد، پس به يزدان كه جز او راهنمايي نداريم پناهنده شويد و ياري بخواهيد تا مگر اين بلا را از ما بگرداند.» پشوتن و سپاهيان دست به دعا و نيايش برداشتند:

    بادي خوش برخاست و ابرها را پراكند و روي آسمان باز شد. سه روز ديگر در آن هواي دلپذير آسودند و روز چهارم اسفنديار بزرگان سپاه را فراخواند و گفت:«به ياري و نيروي يزدان ما بر دژ پيروز خواهيم شد. شما بار و بنه اضافه را همين جا بگذاريد و جز سلاح و آب و خورش با خود برنداريد و بدانيد چون به دژ رسيديد همه توانگر خواهيد شد.» لشكريان بنه را بر جاي گذاشتند و به راه ادامه دادند. چون پاسي از شب گذشت صداي مرغان دريايي برخاست. اسفنديار دانست كه گرگسار كينه بر دل دارد و دروغ مي گويد. از او پرسيد:

    «تو كه گفتي به بيابان خشك و بي آب مي رسيم پس آواز مرغان دريايي از كجاست؟» گرگسار پاسخ داد:«آب اينجا چون زهر شورست و تنها به درد مرغان و جانوران مي آيد.»

  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/