صفحه 3 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 64

موضوع: چشمان منتظر | زهرا دلگرمی

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 104 و 105

    که به کیک زل زده بود.بشقاب را به طرف او گرفت و گفت:
    مثل اینکه شما هم خیلی مشتاقید.
    آه نه...من...راستش خیلی وقت بود که کیک خونگی نخورده بودم.
    امیدوارم خوشتون بیاد.
    شاهرخ تشکرک رد و بشقاب را از دست او گرفت و تکه ای کوچک را با چنگال در دهانش گذاشت.پس از لحظاتی گفت:
    تبریک میگم.شما علاوه بر یک پرستار کاردان،آشپز فوق العاده ای هم هستید.
    ستایش از تعریف شاهرخ بسیار شادمان شد.این اولین برخورد صمیمانه بین انها بود.خودش هم از اینکه به صحبا با شاهرخ تمایل نشان می داد،متعجب بود.ولی شاید این تمایل بدان سبب بود که شاهرخ همیشه سعی در دوری از زنها داشت و ستایش می دید که زیاد با زن ها وارد صحبت نمی شود.بنابراین،همصجبتی با شهرخ را برای خود یک حسن به حساب می اورد.ولی موضوع این نبود.شاهرخ نه از روی علاقه،بلکه فقط برای اینکه با ستایش که پرستاری از بهاره را به عهده داشت کرده باشد،با او وارد بحث و گفتگو می شد.هیچ قصد دیگری در کار نبود،ولی در نظر ستایش،شاهرخ مردی نمونه بود و همصحبتی با او غنیمتی نیکو!
    چی شد که به این کار علاقمند شدید؟
    من عاشق بچه ها بوده و هستم.به نظرم شیرین ترین موجودات روی کره زمین،بچه ها هستند.به خاطر همین هم پرستاری کودکان رو انتخاب کردم.
    خوبه.من این عشق پاک و مقدس رو تحسین می کنم.
    ممنونم،ولی معلومه شما هم به بچه ها خیلی علاقه مندید.
    چطور؟
    به خاطر علاقه تون به بهار.
    اون دخترمه.تمام زندگیمه.
    شما مرد بزرگواری هستید اقای فروتن.محبت شما به بهار تحسین برانگیزه.خیلی مردها هستند که بعد از فوت همسرشون،بچه شون رو نمی پذیرن و به خانواده همسر تحویل می دن،ولی شما...
    نمی دونم،شاید من هم این کار رو می کردم ولی...
    شاهرخ غمگین سر به زیر انداخت.ستایش عذرخواهانه گفت:
    ناراحتتون کردم؟
    شاهرخ به علامت نفی،سر تکان داد.
    بهار به ستایش گفت:
    می شه بیای اتاقم ستایش جون؟
    ستایش از جا برخاست،در حالی که به خاطر ناراحت کردن شاهرخ غمگین به نظر می رسید،همراه بهار به اتاقش رفت.
    بهار به محض ورود به ستایش گفت:
    مگه نگفتم درباره مامان هیچی به بابا نگو؟
    من که حرفی نزدم عزیزم.
    ولی حرفات بابا رو به یاد مامان انداخت.دیدی که چقدر ناراحت شد!
    آره ولی من...
    بابا همیشه با یاداوری مامان غمگین می شه.من هیچ وقت از بابا در مورد مامان نمی پرسم،چون ناراحت می شه ولی خیلی دوست دارم درباره چی فکر میک نه که این قدر ناراحت می شه...
    کوچولوی من...تو نباید ناراحت بشی.نظرت درباره این که بریم بیرون گردش چیه؟
    خیلی خوبه.الان بابا تنها باشه بهتره.
    ستایش از اینکه می دید بهار تا این حد پدرش را درک می کند،


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 106 تا 145

    متعجب بود . او با وجود این سنّ کم ، دارای قوه فهم و شور بالایی بود و این تحسین برانگیز بود .
    وقتی حاضر شدند ستایش رو به شاهرخ که هنوز روی صندلی پذیرایی نشسته و در افکار خویش غرق بود ، کرد و گفت :
    _ آقای فروین من بهار رو برای ساعتی به گردش می برم .شاهرخ سر بلند کرد و گفت :
    _متاسفم ناراحتتون کردم ، بله ، برید . ممنونم .
    ستایش سر به زیر انداخت و همراه بهار خانه را ترک کرد . شاهرخ پس از رفتن آنها به اتاق خودش رفت . قاب عکس رومیزی بهاره را در دست گرفت و به آن خیره شد .
    _واقعاً اگه تو نبودی .... شاید الان بهار اینجا کنار من نبود .
    افسرده خود را در صندلی انداخت و در افکارش غرق شد .

    فصل 3

    مدت ها از اقامت ستایش در خانه شاهرخ می گذشت .افراد خانواده مثل شبنم و مادر و پدر شاهرخ بارها به منزل شاهرخ آمده بودند ، میدیدند که بهار روز به روز سرحال تر و شاداب تر می شود و دیگر نشانی از غم و اندوه بر چهره اش نیست . وابستگی شدیدی بین او و ستایش به وجود آمده بود . از وضع زندگی شاهرخ نیز خوشنود بودند ، ستایش دلوراسیون خانه اش را عوض کرده بود . شاهرخ اجازه نداده بود ستایش دکوراسیون خانه اش را عوض کند ، حتی نمی خواست گلدانی از جای خود تکان بخورد . میخواست همه چیز همانگونه که بهاره چیده بود ، باقی بماند . ستایش فقط چند تابلو را به اتاق خودش و یکی دو تا را به دیوارهای خالی پذیرایی زده بود . بیشتر توجه مادر شاهرخ به خود ستایش بود که با وجودش در آن خانه ، تا حدودی سردی و یاس را نابود کرده و از بین برده بود .
    یکی از حین روزها شبنم به منزل شاهرخ آمد . در این ساعت از روز شاهرخ سرکار بود و ستایش و بهار در خانه تنها بودند .
    _سلام عمه .
    _سلام عزیزم .
    بهار را بوسید و با ستایش نیز احوالپرسی گرمی کرد و بعد هر سه در پذیرایی جای گرفتند .
    _خوب شبنم جون ، تعریف کن ببینم ، دیر به دیر به ما سر میزنی .
    _چه کنم ، گرفتارم ، تو چطوری ؟ دلم برات تنگ شده بود .
    شبنم پرسید :
    _راستی کی به خونه خودتون رفتی ؟ اصلا نمیری ؟!
    _آره ، ماهی یکی دوبار می رم .
    او هر ماه یکبار به خانواده اش سر میزد و در این دیدارها گاهی بهار را نیز با خود می برد . شبنم پرسید :
    _ چطور دلت میاد یک ماه خانواده ات رو نبینی ؟!
    _به بیشتر از این هم عادت دارم .
    _ تو چطوری عزیزم ؟
    _ خوبم عمه جون . ستایش جون خیلی خوب و مهربونه .
    _معلومه ، چون خودم خواستم بیاد پیش تو . در ضمن چون میدونستم خیلی خوب و مهربونه ، انتخابش کردم .
    بهاره لبخندی شاد زد و به اتاقش رفت . شبنم پرسید :
    _ از رامین چه خبر ؟
    _هیچی ، از وقتی این کار رو شروع کردم ، دیگه ندیدمش . امیدوارم هرگز نبینمش .
    _بالاخره که چی ؟ تو طلاقت رو گرفتی ، به خاطر مزاحمت اش می تونی شکایت کنی .
    _پدر میگه نباید سر و صدا راه بیفته . میگه وقتی اصرار می کردم بری خارج به خاطر همین بود .
    _حالا ناراحت نباش ستایش جون ، انشا الله که درست میشه .
    _انگار این موضوع تمام شدنی نیست . وقتی آقا شاهرخ رو میبینم که تا این اندازه به همسر مرحومش وفاداره ، حسودیم میشه . اونوقت شوهر من !
    _اون دیگه شوهر تو نیست . شما غیابی طلاق گرفتید .
    _آره ، ولی رامین میگه چون خودش نبوده طلاق درست نیست . از خودش قانون می سازه و من رو محکوم می کنه . میگه هنوزم زن من هستی و من حق دارم راجع به تو تصمیم بگیرم . از اول هم دنبال عشق و عاشقی و خودم نبود. دنبال ثروت بابام بود . خاک بر سرم ، هر بالایی سرم اومد خودم کردم .
    اشکی که گونه ستایش را تر کرد ، باعث اندوه شبنم شد .
    _غصه نخور ، غصه خوردن که کاری رو درست نمی کنه .
    _دلم به حال خودم میسوز ، وقتی یاد اون روزها می افتم لرزه بر اندامم میافته .
    _می فهمم ،آروم باش عزیزم .
    _بیشتر از هر چیزی دلم به حال "شروین " می سوز بیچاره پسرم ، اگر بود الان ........
    صدای بلند گریه ستایش باعث شد بهار سراسیمه به پذیرایی بیاید . با دیدن چهره اشک آلود ستایش ، ترسان پرسید :
    _ چی شده ستایش جون ، چرا گریه میکنی ؟ عمه چی شده ؟
    _نترس عزیزم ، ستایش کمی دلش گرفته بود ، همین .
    _مثل دل بابای من ، عمه ؟!
    شبنم افسرده به بهار نگریست . او تمام موضوعات ناراحت کننده را ماند غم و اندوه پدرش فرض میکرد . ستایش اشک هایش را از چهره زدود و به روی بهار لبخندی زد .
    _چرا اینطور نگاهم میکنی کوچولو ، بیا بغلم .
    بهار به آغوش ستایش رفت .
    _قول میدی دیگه گریه نکنی ؟
    ستایش لبخندزنان گفت :
    _قول نمیدم ، ولی سعی می کنم .
    شب شاهرخ به منزل بازگشت ، عقربه های ساعت دیروقت را نشان می داد . ستایش در آشپزخانه روی صندلی نشسته و در افکار خودش غرق بود و اصلا متوجه ورود شاهرخ نشد . بهار نیز در اتاقش به خواب عمیق فرو رفته بود . شاهرخ با دیدن چراغ روشن آشپزخانه به آن سو کشیده شد و با دیدن ستایش ایستاد و متعجب به او خیره شد . چهره ای اشک الود و چشم هایی که به دور دست خیره شده بود . او اینجا نبود . بلکه به سال های قبل برگشته بود . به سالهایی که آنها را در خاطراتش به ثبت رسانده بود . شاهرخ جلو رفت و آرام زمزمه کرد :
    _ ستایش خانم..... ستایش خانم !
    ناگهان او سر بلند کرد و با دیدن شاهرخ در مقابل خود ، از جا پرید :
    _س.....س.....سلام.
    ناگهان او سر بلند کرد و با دیدن شاهرخ در مقابل خود ، از جا پرید :
    _ آروم باشید ، ببخشید که ترسوندمتون .
    ستایش نفسی کشید و گفت :
    _ شما کی برگشتید ؟
    _چند دقیقه پیش ، اتفاقی افتاده ؟
    _نه ، چطور ؟
    _ پس چرا گریه میکنید ؟
    ستایش دستی بر گونه هایش کشید و خیسی اشک را حس کرد . روی صندلی نشست و جوابی نداد . شاهرخ آرام زمزمه کرد :
    _ اجازه میدید من هم پا تو خلوت شما بذارم ؟
    ستایش مخالفتی نکرد . شاهرخ روی صندلی مقابل او قرار گرفت . هر دو ساکت بودند . شاهرخ ، با دیدن اندوه خلوت ستایش ، به یاد خلوت های خودش افتاده بود . فهمید مطمئنا روح ستایش را نیز غم و اندوهی بزرگ آزار میدهد . برای تسکین اندوه آرام شروع به صحبت کرد :
    _ من وقتی دلم تنگ میشه ترجیح میدم تنها باشم و تو خاطراتم غرق بشم . شاید هم عقده دلتنگی ام رو با ریختن قطره های اشک از بین ببرم ...... ولی همیشه دلتنگی با من همراه بوده و من دوست خوبی برای دلتنگی ها و غم ها و غصه ها بودم . گاهی هم حرف زدن درباره اون دلتنگی خیلی بهتر از تنهایی و زجر کشیدنه . پس حرف بزنید . خودتون رو خالی کنید ، قول میدم شنونده خوبی باشم . البته اگه دوست دارید و حرف زدن با من آرومتون می کنه . در غیر این صورت میتونم تنها تون بذارم و بیشتر از این ناراحتتون نکنم .
    حتی جملات با محبت شاهرخ هم نتوانست روح ناارام ستایش را آرام کند . با این حال آرام زمزمه کرد :
    _ هیچ وقت دوست نداشتم درباره غصه هام با کسی حرف بزنم . همیشه تو خودم میریختم و دم نمیزدم . ولی حالا انگار در حال انفجار هستم . دیگه تحمل ندارم .
    _پس حرف بزنید . از خودتون بگید . از غصه هاتون از اولش .....
    ستایش مکثی کرد و بعد از لحظاتی طولانی ، اینگونه آغاز کرد :
    _مثل تمام دخترها که تو سنّ هفده ، هجده سالگی تو احساساتشون غوطه ورند و توجهی به اطراف ندارند من هم غرق در خودم بودم و تو رویا فرو می رفتم . بعضی از دوستام رو میدیدم که عاشقند و چه هیجانزده از عشق میگن و میخواندند . ولی مانع عاشق بودم نه شیدا . هیجانم به خاطر جوانی بود . به خودم می گفتم نگاه کن دختر ، تو دیگه بزرگ شدی. باورم نمی شه . به هیجده سالگی رسیده باشم . همون طور که ناباورانه بزرگ شده بودم و خودم باور نداشتم . همان طور هم عاشق شدم . رامین پسر همسایه ما بود .ساکن خونه ویلایی روبرویی خونه ما . از نظر وضع مالی تفاوت چندانی با ما نداشتند . رامین و برادرش " آریا " که ازدواج کرده و در آمریکا زندگی می کرد . تنها فرزند خانواده به حساب می آمدند . رامین منو توی راه مدرسه دیده بود . وقتی خانواده هامون به راسم همسایگی دوستی و رفت و آمد کردندن ، باز هم ما همدیگه رو دیدیم . قیافه جذاب و سخنان جالب اون بالاخره منو اسیر کرد . اون قدر جذبش شده بودم که دیگه حال خودم رو نمیفهمیدم . فهمیدم اونم دوستم داره و به من علاقه منده . دور از چشم خانواده هامون با هم به گردش می رفتیم .سینما ، پارک .... چه روزهایی بودندن ، فارغ از هر گونه فکر و خیال شاد بودم و به قول خودم عاشق . جز رامین کس دیگه رو در زندگی ام نمیدیدم و فقط به اون فکر می کردم . وقتی اون زمزمه می کرد " ستایش دوستت دارم " انگار ........بالاخره رامین با خانواده اش به خواستگاری ام اومدند. خانواده اون از خدا می خواستند که با ما وصلت کنند . پدرم دو تا دختر داشت . من و خواهرم . ثروتش بین من و اون تقسیم می شد ، ثروت کمی نبود . همیشه فکر می کردم که پدر رامین فقط بمال پدرم چشم داشت . ولی بعدها توی زندگی فهمیدم که اون خودش راغب تر بوده . پدرم نظر خوبی نسبت به رامین نداشت و می گفت مرد زندگی نیست و فقط پی الواتی خودشه. ولی من این چیزها سرم نمی شد . فقط رامین رو می خواستم . همین و بس . مخالفت خانواده ام من رو منصرف نکرد و بالاخره جواب مثبت من که مدتها " بله " بود به گوش خانواده رامین رسید و باعث شادمانی اونا شد . طی مراسم باشکوهی با رامین ازدواج کردم . شاید شادی و خوشبختی من توی ازدواج به اندازه همون هفته اول بود . چون بعد از اون بود که رامین واقعی رو شناختم . وقتی مهمونی های دوره ایش شروع شد فهمیدم چقدر در موردش اشتباه کردم . وقتی میدیدم توی مهمونی ها ، با دوستانش دست به هر کاری میزنه و نگاه های ناراحت من براش اهمیّت نداره داغون می شدم . فهمیدم واقعاً در چه منجلابی پا گذاشتم که بیرون اومدن از اون غیر ممکنه . وقتی بهش اعتراض می کردم می گفت خودت خواستی . کارت دعوت که برات نفرستاده بودم . دیدی ، پسندیدی و قبول کردی ! کسی هم مجبورت نکرد.
    نمی تونستم حرف بزنم حتی به خانواده خودم . خودم خواسته بودم . حالا به خانواده ام چی می گفتم ؟ با چه رویی از بدی های رامین می گفتم ؟ یک بار با مادر رامین صحبت کدام ، ولی پشیمون شدم . چنان بر سرم هوار کشید و سخنان زشت تحویلم داد که با خودم عهد بستم هرگز هیچ حرفی رو با اون در میون نذارم و درد دل نکنم . دیگه به نبودن رامین در خونه هم عادت کرده بودم . صبح از خونه میزد بیرون و شب دیر وقت بر میگشت و آنقدر خسته و خواب آلوده بود که نمی شد حرفی با او زد . کارش به جایی رسیده بود که گاهی هم کتکم میزد . دیگه تصمیم خودم رو گرفته بودم . باید خودم رو از دست این پست فطرت خلاص میکردم . ولی یک اتفاق شاید برای خیلی ها قشنگترین اتفاقی باشد که به وقوع می پیونده ، ولی برای من .... باردار شده بودم . قرار بود مادر شوم . اولش خیلی ناراحت بودم چون باعث شد از تصمیمم منصرف شوم ، ولی بعد خوشحال شدم و فکر کردم شاید با وجود بچه توی زندگی تغییراتی به وجود بیاد و شاید رامین کمی به زندگی و آینده بیشتر و منطقی تر فکر کنه . ولی چه ساده دل بودم من ! اولش رامین وقتی شنید قراره پدر بشه خوشحال شد و اخلاقش تغییر کرد . مهربون شد . مرد زندگی شد . فکر می کردم خوشبختی به من روی آورده . فکر می کردم خوشبختترین زن روی زمین هستم . ولی این خوشبختی هم گذرا بود . چون بعد از دو ماه ، رامین دوباره همون آدم سابق شد . مهمونی هایش شروع شد. چون دیگه از سر من که مزاحمش بودم خلاص شده بود راحت هر غلطی دلش می خواست می کرد . روزها رو به عشق به دنیا اومدن فرزندم سپری می کردم . ولی از ماجراهای پشت پرده خبر نداشتم . دوستان رامین اونو از بچه دار شدن من میکردند..با سخنان احمقانه ، مغز خالی رامین پر می کردند . رامین هم با تبعیت از حرف های اونا دست به کار کثیفی زد. اولش وقتی از اون شنیدم که باید بچه رو از بین ببریم نزدیک بود سکته کنم . مخالفت کردم و گفتم هرگز این کار رو نمی کنم . من این کار را نمی کردم .
    رامین بی اطلاع از من داروهای سقط جنین رو میریخت روی شربت و آب و غذا و به خورد من میداد . آخ که چقدر من احمق بودم . نفهمیدم ، ولی بعد متوجه شدم ، زود فهمیدم و این اتفاق نیافتاد . اما این بار داروهای لعنتی اثراتی رو روی بچه ام بجا گذاشتند که .....
    ستایش سر روی میز نهاد و با ضجه های دلخراش شروع به گریستن کرد . یادآوری آن لحظات ..... شاهرخ نیز اندوهگین به او خیره شده بود . قلبش فشرده شده بود و نمیدانست برای تسکین ستایش ، چه کلماتی را بر زبان آورد . سکوت کرد ، زیرا میدید و حس میکرد اینگونه او بهتر میتواند بر اندوه درونی اش مسلط شود . وقتی می اندیشید ، میدید که خودش نیز در زمان اندوه به سکوت بیش از هر چیز دیگری نیاز دارد .
    بعد از دقایقی سر بلند کرد . هاله ای از اشک چشمانش را درخشان کرده بود . چنان محو به نقطه ای زل زده بود که شاهرخ به راحتی درک کرد اکنون در رویاهایش به آن زمان برگشته است .
    _وقتی درد تو تمام وجودم پیچید ، اهمیت ندادم . آخه حس مادر شدن باعث شادیم شده بود . هر دردی که به وجودم خنجر میزد ، مثل لالایی خوش آهنگی بود که منو دعوت به خوابی خوش و عمیق می کرد . وقتی صدای گریه بچه به گوشم رسید لبخند ی زدم و نگاهم را به آسمان دوختم و خدا را شکر کردم که بچه ام زنده اشت . دو روز گذشت . مادرم و خانواده ام برای دیدنم اومدندن . ولی خبری از رامین و خانواده اش نبود . خانواده خودم هم چندان خوشحال نبودند . بچه رو هم نمی آوردند . می گفتند ضعیف بوده و توی دستگاه گذاشتنش . میگفتند پسره و من خوشحال از مادر شدن می خندیدم . ولی بالاخره به موضوع تلخی پی بردم ، موضوعی که بند بند وجودم رو به نابودی کشید . بچه ام .... بچه من ..... از دو پا فلج بود ......
    پشت شاهرخ تیری کشید و آهی از سر افسوس از سینه بیرون داد و غمگین به ستایش خیره شد . اشک هایی که از چشمان ستایش سرازیر بود ، به آبشاری شباهت داشت که مدام در حال خروشیدن بود و خیال ایستادن نداشت .
    _رامین حتی یک بار هم به بچه نگاه نکرد . خودم تصمیم گرفتم برایش اسم انتخاب کنم و بزرگش کنم . پدرم می گفت طلاقم رو بگیرم . می گفت جدایی بهتر از این زندگیه که تو داری . خانواده ام بی نهایت نگرانم بودند . ولی من از روی همه اونا خجالت زده بودم خودم چنین مصیبتی رو برای خودم درست کرده بودم . به قول قدیمی ها خود کرده را تدبیر نیست ! اسمش رو شروین گذاشتم .می خواستم زندگی کنم . هنوز قدرت ایستادن داشتم ، هنوز توان مبارزه رو داشتم . وضع رامین هم روز به روز بدتر میشد . اعتیادش بالا می گرفت و قیافه اش روز به روز کریه تر می شد . شروین دندان دراورد ، به حرف زدن افتاد ، قوه فهم و درکش بالا بود . میدید که من چقدر زجر میکشم ، وقتی می گفت مامان ، دلم می لرزید . اه پسر عزیزم ، اون حتی از پدرش می ترسید . شاید توی تموم اون مدت یکی دوبار اونو بابا صدا زده بود و دیگر هیچ . میبردمش گردش ، تفریح ... میخواستم شاد باشد و بیشتر سعی می کردم از محیط خونه دور نگاه دارمش . رامین هم شاید حسودی می کرد و بالاخره گفت این بچه رو نمیخواد . گفت باعث آزارش میشه ! می گفت وجود شروین توی خونه زیادیه . می گفت بچه فلج نمیخواد . فریاد زدم :" خودت کردی ، خودت باعث شدی چنین بالایی سر فرزند عزیزم بیاد ... خودت ...." آخر سر تصمیم گرفتم طلاق بگیرم و بچه ام رو از دستش نجات بدم . وقتی دید چنین تصمیمی گرفتم با من جّد کرد . کاری کرد که تمام زندگیم از هم پاشید . زده بود به سرش که میخواد بره خارج از کشور زندگی کنه . می گفت اگه من بخوام میتونم همراهش برم . چیزی که تحویلش دادم پوزخندی بیش نبود . یعنی برو به جهنم ! وقتی گفتم طلاقم رو میگیرم ، خودت میری ، گفت تنهایی نمیره . شروین رو هم می بره. شکایت
    کردم . متوسل به هر جایی شدم . دادگاه تشکیل شد .... اه خدایا .... انگار همه چیز بر علیه من بود . من ، منی که گناهی نکرده بودم ، بچه رو به اون می دادند . در اون صورت من دیگه نمیتونستم شروین عزیزم رو ببینم . میدونستم که رامین بچه رو نمیخواد ، فقط برای اینکه من رو آزار بده می خواست چنین کنه . منصرف شدم و طلاق نگرفتم . ولی او برای اینکه من رو به قول خودش ادب کرده باش دیگه به دادگاه شکایت نکنم من رو داغون کرد . از قبل پاسپورت و ویزا رو حاضر کرده بود ، حتی برای شروین و من . از هیچ چیز خبر نداشتم روزی که شروین رو از من جدا کرد و با خودش برد به خوبی به خاطر دارم . حتی صدای گریه ها و خواهش های اونو که میخواست پیش من بمونه ، میشنوم . اون شروین رو برد و قلب من هم از جا کنده شد و با شروین رفت . دیگه شکایت فایده ای نداشت . دیوونه شده بودم ، مردم . دیگه زندگی برام معنایی نداشت . روزگار آخرین خنجرش رو بر وجودم فرو کرده بود . دیگه روحیه ای برام باقی نمونده بود . غیابی طلاق گرفتم . اون هم با هزار زحمت ! مهرم رو بخشیدم ، من مهریه نمیخواستم ،من به شروین نیاز داشتم . پسرم ، تمام زندگیم . بعدها فهمیدم شروین رو در یکی از کشورهای اروپایی در آسایشگاه بستری کرده بود . ذره ذره آب شدم . پدرم می گفت برم خارج ، ولی چه فایده ؟! من که از چیزی اطلاع نداشتم . چطوری اونو پیدا می کردم ؟ یکسال رو به همین منوال گذروندم به خاطر عشق به شروین عزیزم به مهد کودک رفتم و مربی شدم . اشک ریختن و اندوه خوردن کار هر روزم شده بود . توی اون مدت یکی دوبار رامین رو دیدم و خواهش کردم شروین رو برگردونه . می گفت چون غیابی طلاق گرفتم چنین نمی کنه . می گفت میخواد عذابم بده. دیوونه بود . میگفت یا دوباره باید زن من بشی یا شروین بی شروین ! حاضر بودم بمیرم ولی چنین کاری نکنم . اون یه گرگه ، وقتی شروین از من جدا شد هشت ساله بود . حالا باید رفته باشه تو ده سال . وقتی شبنم موضوع نگهداری از بهار رو با من در میون گذاشت ، خوشحال شدم . بهتر از این بود که شماره محل کارم دست رامین باشه و هر لحظه آزارم بده . همون طوری هم که می بینید ، ماهی یکبار به خانواده ام سر میزنم . ترجیح میدم کمتر به اونجا برم . از روی تمام اونا خجالت می کشم . ولی هیچی توی دنیا خوشحالم نمی کنه جز اینکه شروین برگرده کنارم ، پسر عزیزم ... این تمام خاطراتم بود . میخوام خودم رو شاد نشون بدم . نمیخوام کسی فکر کنه که روزگارها من رو از پا در آورده ولی درستش هم همینه . من دیگه توان ندارم . فقط ظاهری شاد و سر حال دارم . درونم پر از غوغاست ، پر از رنج ، پر از ناامیدی . وقتی وفای شما رو به همسر مرحومتون میبینم افسوس میخورم .کاش تو زندگیم عاقلانه تر تصمیم گرفته بودم . عشق دوران جوانی هیچی نیست ..... هیچی !
    سر بلند کرد و به چشم های شاهرخ خیره شد و نم اشک را در نگاه او حس کرد .
    _ناراحتتون کردم ، ولی .......
    _نه ، نه . متاسفم . زندگی سختی داشتید . واقعا نمیدونم چی باید بگم . نمیدونم چه جمله ای رو برای ابراز تاسفم بیان کنم تا بدونید تا چه حد خودم رو با شما در این اندوه شریک میدونم . فقط میتونم دعا کنم و امیدوار باشم روزی به آرزوتون برسید . منظورم پسرتون شروینه .
    _ممنونم از اینکه شنونده اندوهم بودید . شما مرد بزرگی هستید . امیدوارم همیشه خوشبخت باشید .
    شاهرخ بلند شد ، سر به زیر انداخت و گفت :
    _ بعد از بهاره ، هرگز خوشبختی رو ندیدم ، نخواستم ببینم و نمی خوام که ببینم !!
    و رفت . به اتاقش پناه برد . اندوه و رنج ستایش را شنیده بود . یاد بهاره نیز در وجودش زنده شده بود . یاد زندگی و خاطراتش . ساعت ۴ صبح را نشان میداد ، ولی شاهرخ تا لحظه ای که از خانه به قصد شرکت خارج شد ، چشام بر هم نگذاشت و مدام غرق در خاطراتش با بهاره بود .



    ****



    زمان لحظه به لحظه دقایق را طی میکرد و صبح را به شب و روزها را به هفته ها و هفته ها را به ماه ها مبدّل می کرد . چندین ماه از زمانی که ستایش از اندوه درونی اش با شاهرخ سخن گفته بود می گذشت . در این مدت رفتار شاهرخ با ستایش تغییر کرده بود . صمیمانه تر و مهربان تر با او برخورد می کرد و سعی می کرد رفتارش باعث ناراحتی او نشود . بهار نیز از بودن ستایش کنار خود لذت می برد . ستایش که مورد محبت شاهرخ قرار گرفته بود در درون خوشحال بود . او خوب میدانست که شاهرخ هنوز به همسر مرحومش وفادار می باشد ، ولی با این حال در درون حس می کرد شاهرخ را دوست دارد . رفتار مهر آمیز شاهرخ باعث شده بود ستایش آن را با رفتار خشن همسر سابقش مقایسه کند و تمام محبتش را نثار شاهرخ و دخترش کند . او از رامین متنفر بود ولی لحظه به لحظه بیشتر با شاهرخ آشنا میشد و علاقه اش نیز به او فزونی میافت .
    روز تعطیل بود و شاهرخ تنها در اتاقش نهسته بود و به آلبوم های عکس بهاره نگاه می کرد . ابتدا عکس های عروسی و بعد عکس های پس از ازدواج ....
    ستایش و بهاره نیز به پارک رفته بودندن . بنابرین پس از مدت ها زمان مناسبی بود برای یادآوری خاطرات گذشته ! نگاهش به چشم های زیبای بهاره در عکس خیره شده و با او درد دل می گفت :
    _ بهاره ، عزیز دلم ، اگه بدونی چقدر دلتنگ تو هستم ! اگه بدونی لحظه های تنهایی رو سر کردن چقدر مشکله ! بهاره بی وفائی کردی . خوب میدونم که تو باوفاترین همسر روی کره زمین بودی ، اما تنهایی رفتنت ..... درسته که منو داغون کرد ، ولی ...... بهاره خیلی دوستت دارم .
    _شاهرخ باز که زانوی غم بغل گرفتی . عکس نگاه کردن تا این حد ناراحت کننده است ؟
    _عکس نگاه کردن ، وقتی تو نباشی خیلی ناراحت کننده از !
    یاد روزی افتاد که با بهاره عکسها را نگاه می کردند . یادش به خیر چقدر خندیدند .
    _شاهرخ ! نگاه کن ، تو چرا این طوری افتادی ؟
    _مگه چطوره ؟ خیلی هم خوشگله خودت چی ؟ نگاه کن ،انگاری قهر کردی .
    _این به خاطر این بود که عکاس خیلی دستور میداد ، مدام می گفت این طوری و اون طوری باش ، خسته ام کرده بود .
    _مهم نیست ، ولی واقعاً توی این عکس ها محشری دختر .
    _مگه تو محشر نیستی پسر !
    و با قهقهه برخاسته بود . شاهرخ به دنبالش دور تا دور خانه دویده بود . صدای خنده های شاد بهاره طنین انداز فضای خانه شده بود . حتی اشیای خانه نیز همراه در و دیوار و پنجره .... همراه خنده بهاره میخندیدند . بالاخره شاهرخ او را گرفته بود . وقتی بهاره سر بر شانه او نهاده و نگاهش را به شاهرخ دوخته بود ، او عاشقانه بوسه بر پیشانی بهاره نشانده بود و گفته بود :
    _ تو مسابقه زندگی تو رو به من به عنوان جایزه اول شدن ، تقدیم کردن . من تو رو دارم و برنده تمام زندگی هستم ، تو رو بهاره .
    صدای زنگ خانه ، افکار و خاطرات شاهرخ را پاره کرد و باعث شد به زمان حال بازگردد . آهی از سینه بیرون داد و برخاست . اندیشید شاید ستایش و بهاره باشند که برگشته اند . ولی وقتی در را گشود در مقابل خود دختری زیبا با چهره ای دلنشین را دید که لبخندی زیبا بر لب داشت .
    وقتی نگاه شاهرخ در نگاهش گره خورد لبخندش عمیق تر شد و صدای زیبایش در گوش شاهرخ پیچید :
    _منزل آقای فروتن ؟
    شاهرخ نفسی کشید و آرام و شمرده گفت :
    _بله بفرمائید .
    _ من رهنما هستم ، سوگند رهنما . خواهر ستایش پرستار دختر شما .
    _اوه ، بله . خیلی خوش اومدید ، بفرمائید داخل .
    _ مزاحم نمیشم .
    _ اختیار دارید ،چه مزاحمتی بفرمائید .
    شاهرخ سوگند را به پذیرایی راهنمایی کرد و گفت :
    _ خانم رهنما همراه بهاره به پارک رفتند .
    _ پس مزاحم شما شدم .
    _ اختیار دارید سرکار خانم تشریف داشته باشید ، خواهرتون هم دیگه باید برگردندن ، خیلی وقته رفتند .
    سوگند روی صندلی نشست . عینک آفتابی اش را در کیفش جای داد و نگاهی به جای جای خانه انداخت . شاهرخ وارد پذیرایی شد و در حالی که فنجانی قهوه مقابل او قرار می داد فنجان دوم را در دست گرفت و نشست .
    _من زیاد مزاحم شما نمی شم ، خواهش میکنم زحمت نکشید .
    _ زحمت نیست، خب خیلی خوش اومدید خانم !
    _ممنونم ، راستش مدّتی بود ستایش رو ندیده بودم ، اونم اصلا سری به ما نمیزنه ، ماهی یکبار به دیدنمون میاد فقط همین . این ماه که اومده بود من خونه نبودم خیلی دلتنگش شدم ، اومدم ببینمش و کمی هم گله کنم خیلی بی معرفت .
    شاهرخ لبخندی زد و گفت :
    _ این لطف شما رو میرسونه که نسبت به خواهرتون تا این حد حساسید .
    و تعارف کرد سوگند قهوه اش را بنوشد. دخترک نگاه سرشار از تحسینش را به چهره شاهرخ دوخت و در دل زیبایی و جذابیت او را ستود . وقتی شاهرخ سرش را حرکت می داد یا صحبت می کرد ، موهای لخت و قشنگش به عقد در می آمدند و در این زمان زیبایی شاهرخ در چشمان سوگند صد برابر می شد . شاهرخ نیز نگاه های سنگین دخترک را بر خود حس می کرد ولی چاره ای جز تهمو نداشت . دختر زیبا بود و می توانست با این زیبایی و دلربایی دل هر جوانی را به دست آورد . ولی دل شاهرخ را دیگر هیچ چیز و هیچ کس نمی توانست بدست بیاورد . شاهرخ پس از مرگ بهاره عزیزش ، دل و قلبش را نیز همراه او به خاک سپرده بود و دیگر هیچ زیبا رویی نمیتوانست چشمان او را خیره کند و هیچ لبخند فریبنده ای نمیتوانست قلب او را به لرزه در آورد .
    _ستایش خیلی به بهار علاقه ماند شده ، دخترتون رو هم دیدم . یکی دوبار ستایش که اومد خونه همراهش بود تبریک میگم دختر دوست داشتنی و زیبایی دارید .
    _ممنونم نظر لطف شماست .
    _ چرا شما خونه موندید ؟ فکر میکردم روز تعطیل رو حتما با دخترتون میگذرونید.
    _ حوصله اش با من سر میره . با ستایش خانم که هست خوشحال تره .
    _شما این طور فکر می کنید ؟
    شاهرخ لبخندی زد و جوابی نداد و او ادامه داد :
    _ ولی اگر بدونید چقدر از شما تعریف میکنه . خیلی به شما علاقه داره . وقتی از شما دوره مدام از شما صحبت می کنه . مدام میگه بابا جونم تو خونه تنهاست و بهتره زودتر بریم .
    شاهرخ خندید و لب های قشنگ سوگند نیز با خنده زیبا از هم باز شد .
    _ ببینید خانم ....
    _سوگند ، من رو با این اسم صدا کنید .
    شاهروخ لحظه ای مکث کرد و بعد گفت :
    _ سوگند خانم .... اسم زیبایی دارید .
    _ممنون آقای فروتن ، راستی از ستایش شنیدم شما شرکت بزرگی رو اداره می کنید.
    _ چنان که شنیدید بزرگ نیست .
    _ولی با کشورهای خارجی در ارتباط هستید ، شرکتتون خیلی مشهوره .
    _شاید اینطور باش .
    _ شما احتیاج به منشی ندارید ؟
    شاهرخ متعجب به سوگند خیره شد و پرسید :
    _چطور ؟
    _من مدتیه دنبال کار میگردم یک کار خوب .
    _ولی شما با این وضعیتی که دارید چرا میخواین منشی بشین ؟
    _مگه ایرادی داره ؟
    _ ایرادی که نه ...... ولی .....
    _خیلی دوست دارم توی شرکت شما استخدام بشم ، البته به شرطی که زیر نظر خودتون باشم .
    شاهرخ مانده بود که چه بگوید ، در این لحظه ستایش و بهار با صدا وارد شدند . بهار خندان دوید و گفت :
    _ سلام بابا جون .
    و با دیدن سوگند خوشحال تر گفت :
    _ وای خدا جون ، سلام سوگند جون ، ستایش جون بیا ببین کی اومده .
    بهاره ابتدا پدرش را بوسید و بعد به طرف سوگند رفت و او را بوسید . او نیز با عطوفت ، دخترک را در آغوش کشید و بر گونه اش بوسه زد . ستایش نیز خندان سلام کرد و به خواهرش نگریست . دو خواهر یکدیگر را بغل کرده و بوسیدند .
    _سوگند دلم برات تنگ شده بود .
    _من هم همین طور ولی بی معرفت چرا به من سر نمیزنی ؟ حد اقل تلفن کن .
    به یکدیگر نگاه کردندن ، گویی تازه به یاد شاهرخ افتادند . ستایش خجالت زده به او نگریست .
    _عذر میخوام .
    شاهرخ برخاست و لبخند زنان گفت :
    _ راحت باشید من بهتره برم اتاقم و مزاحم شما نشم .
    بهار خندان گفت :
    _ منم با بابا جونم میرم تا شما صحبت کنید .
    سوگند خندید و گفت :
    _ متاسفم ، مزاحم شما هم شدیم .
    _خواهش میکنم راحت باشید .
    و همراه بهار به اتاقش رفت ، با رفتن او سوگند رو به خواهرش کرد و گفت :
    _عجب مرد جذابیه !
    ستایش لبخند زنان گفت ؛
    _ همه همین رو میگن ، هم زیبا و هم جذاب .
    _خیلی هم مودبه و باوقار .
    _ خوب بشین ببینم کی اومدی ؟ اصلا چی شده که به یاد من افتادی ؟
    _دلتنگی ! تازه بی کاری هم بود ، تو که به یاد من نمی افتی . گفتم من به یاد تو باشم .
    _لطف کردی ،مامان بابا چطورن ؟ دلم براشون تنگ شده .
    _اونا هم خیلی دلتنگ تو هستند . گفتند بگم که بیشتر بهشون سر بزنی .
    صحبت های دو خواهر ادامه داشت شاهرخ و بهاره هم مشغول صحبت بودند . البته بیشتر بهار با هیجان از گردش بیرون از خانه صحبت می کرد .
    ساعتی گذشته بود که ستایش با زدن ضربه ای به در اتاق شاهرخ با عذرخواهی گفت که خواهرش قصد رفتن دارد و میخواهد از او خداحافظی کند . شاهرخ با کمال میل همراه بهار به پذیرایی امدندن و سوگند نگاه مشتاق خود را به او دوخت و گفت :
    _ آقای فروتن مزاحمت منو ببخشید .
    _اختیار دارید خانم ، اتفاقا از آشنایی با شما بسیار خوشحال شدم .
    _ من هم همین طور ، خب بهار خانم از تو هم خداحافظی می کنم .
    بهار در حالی که بوسه پر محبت سوگند را بر گونه اش دریافت می کرد شادمان گفت :
    _ باز هم میای خونه مون سوگند جون ؟
    _اگه بتونم حتما . البته در صورتی که پدرت منو بیرون نکنه .
    شوخی سوگند باعث خنده آنها شد . پس از رفتن او شاهرخ رو به ستایش گفت :
    _نمی دونستم خواهرتون اینقدر جوان هستند .
    _چطور ؟
    _هیچی ..... منظوری نداشتم ، فراموش کنید .
    ستایش لبخندی زد و بعد هر سه در پذیرایی نشستند . پس از لحظاتی سکوت شاهرخ رو به ستایش کرد و پرسید :
    _از همسر سابقتون خبری نشد ؟
    _ نه ، سوگند اطلاع درستی نداشت . ولی یکی از اقوام شنیده که رامین قراره با یک زن خارجی ازدواج کنه .
    _ناراحتی ؟
    _از چی ؟ از اینکه رامین قراره ازدواج کنه ؟
    سکوت شاهرخ نشانه تاییدش بود . ستایش پوزخندی زد و در جواب گفت :
    _ ناراحتی من فقط به خاطر پسرمه .
    _ چرا شکایت نمیکنی ؟
    _چه فایده داره ؟ دادگاه حضانت بچه رو به رامین داد . انگار من اصلا وجود نداشتم . اون وکیل لعنتیش که تا خرخره پول تو جیب اش ریخته بودن منو محکوم کرد . هیچ کس حتی اون قاضی لعنتی باور نکرد من در دوران بارداری قرص مصرف نکردم ، بلکه رامین قرص ها رو به خورد من میداده ، با وجود اون همه دروغ و اراجیف من رو محکوم کردند . بعد هم شروین رو از من گرفتند . من میدونم رامین علاقه ای به اون نداره ، فقط میخواد من رو از این طریق زجر بده.
    _ یعنی نمیشه کاری کرد ؟
    _ نه ، من محکوم به زجر کشیدن هستم و کسی نمیتونه برام کاری انجام بده .
    شاهرخ اندوهگین به چهره غمگین ستایش نگریست . حلقه شفاف اشک را در نگاه او مشاهده کرد . برای تسکین اندوه او از دستش کاری بر نمی آمد . اما تصمیم گرفت هر کمکی که بتواند در حق ستایش انجام دهد . حس می کرد باید به این زن دردمند کمک کند .
    _من هر کاری از دستم بر بیاد حاضرم برات انجام بدم .
    _ممنونم ، همین که به درد دل های من گوش میکنید ، خودش خیلی ارزش داره ، ممنونم .




    *******



    چرخه حیات روال عادی خودش را در پیش گرفته و تغییری در زندگانی پدید نمی آمد . در این روزها شاهرخ کمتر به سرزمین رویاها و خاطراتش پا می گذاشت . بهار هیجان زده بود ، هفته دیگر برای گذراندن تعطیلات به شما می رفتند . ولی شادی بیشتر او به دلیل همراهی ستایش در این سفر با آنها بود ......
    ستایش در حالی که فنجان قهوه را مقابل شاهرخ می گذاشت گفت :
    _ میتونم از شما سوالی بپرسم ؟
    _البته بفرمائید .
    _شما تو شرکت به یه منشی احتیاج دارید ؟
    _چطور مگه ؟
    _ آخه ..... مثل اینکه شما به خواهرم گفتید می خواهید اونو به عنوان مشتی خودتون استخدام کنین . حالا اون منتظر جوابه . میخواد بدونه کی میتونه سر کارش بیاد و کارش رو شروع کنه !
    شاهرخ متعجب به او خیره شد و پرسید :
    _ من گفتم ؟!
    _البته من بهش گفتم که شما احتیاج به منشی ندارید ولی نمیدونم چرا اینقدر اصرار می کنه .
    شاهرخ مانده بود که چه بگوید . ولی برای اینکه ستایش را ناراحت نکند و سوگند از او نرنجد گفت :
    _ خب ..... میتونید بگید ایشون به شرکت تشریف بیارن تا ببینم چه کاری از دستم ساخته است .
    _ممنونم حتما بهش میگم .
    _فردای آن روز در حالی که شاهرخ در اتاقش مشغول انجام کارهایش بود ، ناگهان در اتاق گشوده شد و چهره دلنشین سوگند در درگاه نمایان شد در حالی که منشی عصبانی کنارش ایستاده بود .
    شاهرخ متعجب به آن دو نگاه کرد ، منشی گفت:
    _ آقای رئیس ، متاسفم ، این خانم به زور وارد شدند .
    _سلام آقای فروتن راستش این خانم اجازه نمیدادند من داخل شوم . هر چقدر من گفتم شما منتظر من هستید گوش نکردند !!
    تعجب شاهرخ با شنیدن سخنان سوگند ، دو برابر شد . پس از لحظاتی همراه لبخندی گفت :
    _ مهم نیست خانم افشار ، ایشون از آشنایان هستند .
    _متاسفم .
    منشی که از اتاق خارج میشد ، شاهرخ برخاست مقابل سوگند قرار گرفت و گفت :
    _خیلی خوش اومدید خانم رهنما ..... راستش منو غافلگیر کردید . اصلا امروز انتظار دیدارتون رو نداشتم.
    _یعنی از حضورم ناراحتید ؟!
    شاهرخ خیلی سریع با لحن پوزش خواهانه گفت :
    _ ابدا ، اتفاقا خیلی هم خوشحال شدم بفرمائید .
    سوگند روی مبلی نشست و پا روی پا انداخت و با نگاهی مشتاق به اطراف اتاق نظر انداخت و گفت :
    _ در این شرکت همه چیز بی نظیره . اتاق فوق العاده ای دارید .
    شاهرخ تشکر کرد و دستور داد قهوه و کیک آوردند.
    _خانم رهنما چه کاری از دست من بر میاد ؟
    سوگند متعجب به او خیره شد و بعد پرسید :
    _ مگه نمیدونید که من چرا اینجا اومدم ؟
    _خیر .
    _ ولی خودتون به ستایش گفته بودین که من بیام .
    _ اوه خانم رهنما متاسفم اصلا حواسم نبود ولی باید عرض کنم شما منو تحت فشار قرار دادید .
    _چطور ؟
    _ببینید من کی به شما عرض کردم به منشی احتیاج دارم ؟ در ثانی تا جایی که من یادمه اون روز اصلا وقت نشد راجع به مساله صحبت کنیم . شما چطور به ستایش خانم گفتید که من موافقت کرده ام ، شما کارتون رو اینجا شروع کنید ؟!
    _یعنی ...... یعنی .......
    سوگند چندین بار سرش را تکان داد و گفت :
    _ آقای فروتن ! من .... من اصلا قصد نداشتم شما رو تحت فشار قرار بدم . اما فکر می کردم بتونم اینجا در کنار شما مشغول به کار بشم ! حالا که اینطوره و شما ناراحتید باشه و در حال برخاستن ادامه داد :
    _ من میرم و هرگز مزاحم شما نمیشام .
    قصد رفتن داشت که شاهرخ برخاست و مانع او شد .
    _خانم رهنما شما چقدر زود رنجید ، من قصد ناراحت کردن شما رو نداشتم .
    سوگند خیره به چشمان شاهرخ نگریست و باعث شد او سر به زیر افکنده و بگوید :
    _ خب با این اوصاف باید فکری بکنم . حالا بفرمائید بنشینید . شما هنوز قهوه تون رو میل نکردید .
    سوگند با ناراحتی نشست و سخنی بر زبان نیاورد . شاهرخ لبخندی زد و گفت :
    _ تو این ماه نمیتونم کاری براتون انجام بدم ، چون تا چند روز دیگه تعطیلات شروع میشه و خودتون هم فکر میکنم در جریان باشید که قراره تعطیلات به شمال برم . بعد از تعطیلات من در خدمت شما خواهم بود .
    _یعنی بعد از تعطیلات میتونم اینجا کار کنم ؟
    شاهرخ تائید کرد و او با تردید پرسید :
    _ همین جا ؟ به عنوان منشی خودتون ؟
    _ حالا در هر قسمتی .
    _ اما برام مهمه کجا کار کنم . میخوام زیر نظر شما کار کنم .
    شاهرخ لبخندش را مهار کرد ، خوب میدانست که چرا سوگند می خواهد در آنجا کنارش باشد ولی به روی خود نیاورد . او نمیخواست سوگند را امیدوار کند و از اینکه او را به خود وابسته کند ناراحت بود ولی نمیتوانست او را دلگیر و اندوهگین سازد .
    _شما چرا اصرار دارید همین جا کار کنید ؟
    _ خب .... خب برای اینکه میخوام تحت نظر خودتون باشم تا در کارها مهارت پیدا کنم .
    _باشه ، بعد از اینکه قرار شد کارتون رو شروع کنید ، در مورد این مصالح با هم صحبت می کنیم .
    سوگند لبخند زد و گفت :
    _ من خواهش دیگه ای هم از شما دارم .
    شاهرخ به ناچار لبخندی زد و گفت :
    _ هر کاری که از دستم بر بیاد حاضرم برای شما انجام بدم .
    دختر هیجانزده خندید و گفت :
    _ شما خیلی مهربونید آقای فروتن . راستش من خیلی دوست داشتم که در مسافرت شمال ، همراه شما باشم . به خاطر ستایش . هم ستایش تنها نمیمونه و هم من تعطیلات رو به خوبی سپری میکنم . راستش گذروندن تعطیلات بدون خواهرم برای من ناراحت کننده است . میخواستم اگر شما موافقت کنید .......
    _که این طور .....
    شاهرخ قیافه متفکری به خود گرفت ، مانده بود با این دختر چه کند ؟ پس از لحظاتی گفت :
    _ بسیار خب .... مانعی نیست . شما هم میتونید همراه خواهرتون در این سفر با ما باشید .
    سوگند چنان خوشحال شد که از شادی برخاست و با صدائی توأم با هیجان گفت :
    _واقعاً متشکرم . شما خیلی بزرگوارید آقای فروتن ، خیلی !
    شاهرخ با دیدن هیجان و شادو دختر خندید و در دل سادگی و صداقت این دختر را ستود . بعد گفت :
    _ البته بهتره زیاد هیجانزده نباشید ، حالا هم اگه با من امر دیگه ای ندارید برید و وسایل سفر رو آماده کنید .
    _حتما این کار رو انجام میدم . باز هم سپاسگزارم و از اینکه باعث زحمت شما شدم عذر میخوام .
    _خواهش می کنم شما باعث رحمت هستید خانم .
    حالا سوگند به او نگاه می کرد ، با لبخندی باز هم تشکر کرد و بعد رفت . با همان نگاه و مکالمه اولی که بین او و شاهرخ صورت گرفته بود ، دل به مهر و عشق او بسته بود و در دل عشق او را میپروراند . پس از رفتن او شاهرخ نفسی کشید و پشت میزش نشست . فقط به سخنان و هیجان سوگند لبخند زد و دیگر هیچ ، ذهنش جز به کار و در اوقات فراغت جز به گذشته به جایی راه نمی یافت .


    *****


    ساعت ۸/۳۰ دقیقه بامداد را نشان می داد . شاهرخ در حال گذاشتن چمدان ها در صندوق عقب اتومبیل بود . ستایش و سوگند نیز در آوردن وسایل دیگر کمک می کردند . ستایش از اینکه خواهرش نیز در این سفر همراه آنها بود بسیار خرسند بود . شبنم و همسرش نیز همراه پدر و مادر با آنها در این سفر همراه بودندن .بهار از شادی در پوست خون نمی گنجید . او در این سفر با پدرش که او را بیش از هر چیز دیگری در دنیا دوست داشت همراه بود و صد البته ستایش و سوگند همراه عمه اش شبنم ، حس می کرد شادترین روزهای زندگی اش را سپری می کند . از آخرین باری کهِ شمال رفته بودندن ، یکسال می گذشت و حالا برای بار دوم همراه خانواده به شمال می رفت . فخری و فروتن نیز از اینکه شادی را در زندگی پسرشان مشاهده می کردند شادمان بودند . فخری میدانست که نمیتواند شاهرخ را مجبور به ازدواج کند . بنابراین بنا به در خواست همسرش فروتن ، صبر را پیشه خود ساخت تا خود شاهرخ در مورد زندگی اش تصمیم بگیرد .
    دو ماشین آماده بودند . شاهرخ پشت فرمان اتومبیل خودش قرار گرفت . ستایش و بهار هم همراه او بودند . فرید پشت فرمان اتومبیل خود جای گرفت . شبنم میخواست همراه سوگند و ستایش باشد ولی فرید تنها میماند . به ناچار در کنار او قرار گرفت . پدر و مادر نیز سوار اتومبیل فرید شدند . سوگند هم که تمام خواسته اش بودن در کنار شاهرخ بود ، در اتومبیل او جای گرفت .
    شاهرخ جلوتر از فرید حرکت را آغاز کرد . این بار نیز موج خاطرات بر چهره اش حرارتی را میدید که نگاهش را پر از سوز و آتش می ساخت . بهار با ستایش صحبت می کردند و می خندیدند . او را بسیار دوست میداشت. بعد از گذاشت این مدت طولانی که ستایش پرستارش شده بود ، بسیار به او وابسته شده بود . سوگند نیز در کنار ستایش بود . ولی در سکوت گاه به شاهرخ که مغموم و در خود فرو رفته بود مینگریست و گاه به مناظر بیرون ، بهاره رو به او گفت :
    _ سوگند جون ، چرا تو مثل ما نمیخندی ؟
    در این لحظه شاهرخ نیز از آینه نگاهی به او انداخت :
    _ بهار مگه قرار نبود تو جلو بشینی ؟ با این شیطنت ها باعث اذیت خانم ها میشی . مخصوصا سوگند خانم که مهمون ما هستند و باید در این سفر بهشون خوش بگذره .
    ستایش از شنیدن سخنان شاهرخ نسبت به سوگند قلبش فشرده شد . توجه شاهرخ نسبت به خواهرش حس حسادت را در او برانگیخت . او در وجودش به شاهرخ عشق میورزید و از اینکه میدید خواهرش بیشتر مورد توجه قرار گرفته اندوهگین شد . در عوض سوگند از اینکه توجه او را نسبت به خود میدیدی ، در وجودش غوغایی بر پا میشد که پایانی نداشت . حس می کرد شاهرخ نیز به او علاقه ماند است ولی قادر به بیان و ابراز علاقه اش نیست . ولی در اصل شاهرخ به هیچ کس علاقه ای نداشت و توجهش از روی ادب و مهمان نوازی بود و جیز این دلیل دیگری نداشت .
    سوگند که از سخنان شاهرخ شاد شده بود گفت :
    _از لطف شما ممنونم ، بهار اصلا منو ناراحت نمیکنه . من از اینکه در این سفر همراه بهار هستم خیلی خوشحالم .
    بهار خندان گفت :
    _ سوگند جون اصلا یه فکر خوب ! من و ستایش جونم اینجا حرف میزنیم و میخواندیم تو هم جلو که خالیه بشین و با بابا جونم صحبت کن این طوری کسی ساکت نمیمونه ، مگه نه ستایش جونم ؟
    ستایش لبخندی زد و گفت :
    _ اره عزیزم ، خیلی خوب مسایل رو حل میکنی .
    شاهرخ گوش های نگاه داشت تا سوگند جایش را تغییر دهد . پس از اینکه او روی صندلی نشست شاهرخ دوباره حرکت کرد . اتومبیل فرید هم که کمی جلو افتاده بود دوباره پشت سر آنها قرار گرفت . فخری از دیدن سوگند در کنار شاهرخ لبخندی بر لب آورد و سخنی نگفت . شاهرخ باز هم محو خاطراتش شد . مدتها بود . یعنی سالها بود که دیگری دختری در صندلی کنارش جای نگرفته بود . گاهی بعضی سخنان و حرکات سوگند ، شاهرخ را به یاد بهاره می انداخت ولی هرگز او را به جای بهاره تصور نمی کرد ، هرگز .
    _ آقای فروتن .
    صدای سوگند بود که شاهرخ را از میان پنجه های خاطرات بیرون می کشید .
    _ بله .
    _ راستش قصد فضولی ندارم ، ولی ..... ولی سکوت شما برای من عجیبه .
    شاهرخ لبخند محوی زد و بدون اینکه به چهره او نگاه کند گفت :
    _ حتما از دستم خسته شدید و ترجیح میدید روی همون صندلی عقب بنشینید ، درسته ؟
    _اوه ابدا .... من از اینکه ....
    ستایش هم ترجیح میداد به سخنان آن دو گوش فرا دهد . ولی بهار با سخنان و شیطنت هایش مانع میشد و مدام در حال خنده و بازی بود .
    _چطوره شما صحبت کنید تا من هم از سکوت خارج بشم ؟!
    سوگند لبخندی زد و گفت :
    _ راجع به چی صحبت کنم ؟
    _ هر چی .... فرقی نمیکنه !
    _چطوره در مورد کار صحبت کنیم ؟
    شاهرخ خندید و گفت :
    _ شما در مورد کار کردن خیلی مصمم هستید .
    _ البته ، مگر غیر از این فکر میکردید ؟
    _آخه دلیل شما برای کار کردن چیه ؟ شما با اون موقعیت خانوادگی و .....
    _کار کردن چه ربطی به موقعیت اجتمایی و خانوادگی داره ؟
    _منظورم این نبود . منظورم اینه که شما میتونید با توانایی هایی که دارید یک شرکت رو اداره کنید ، یا کاری مشابه این ، منشی بودن درشان شما نیست .
    _مگه منشی بودن ایرادی داره ؟
    شاهرخ که متوجه ناراحتی او شده بود پوزش خواهانه گفت :
    _ متاسفم ، نمیدونم چرا ممدام با حرفام باعث ناراحتی شما میشم .ستایش خانم بیشتر با اخلاق من آشنایی دارن و میدونن که اخلاق تندی دارم ، بنابراین از شما عذر میخوام .
    ستایش لبخند زنان گفت :
    _غلو می کنید آقای فروتن ، من که از شما تندی ندیدم .
    _این نشونه لطف شماست که بد یهای منو نادیده میگیرید خانم .
    _ ولی ستایش حقیقت رو میگه ، شما بزرگوارید و مهربون
    _ خدا رو شکر که نظراتتون رو به من گفتید .
    و لبخندی زد . پس از لحظاتی که باز شاهرخ سکوت کرده بود ، سوگند به او نگریست و پرسید :
    _دیگه به من کار نمیدین ؟!
    شاهرخ به او نگاه کرد و سرش را چند بار تکان داد :
    _ نگران نباشید من سر حرفم هستم ، به شرطی که شما هم صبر داشته باشید . ستایش خانم مثل اینکه خواهرتون خیلی عجول هستند .
    _درسته تو همه کارها اینطوریه . می ترسم کار دست خودش بده .
    سوگند به خواهرش نگریست و گفت :
    _ ولی خودت میدونی که عجله من هرگز کار دستم نداده .
    _عزیزم تو در همه کارها عجله میکنی جز ازدواج .
    شاهرخ خندید و گفت :
    _ چرا ؟ مگه از ازدواج کردن وحشت دارید سوگند خانم ؟
    _ نه خیر . وحشت ندارم ولی میخوام با کسی پیوند ببندم که خصوصیاتش مطابق با خواسته من باشه.
    ستایش گفت :
    _ ولی در بین اینهمه خواستگار چند نفری بودند که خصوصیات مورد نظر تو رو داشتند اما تو خودت نپزیرفتی ، مخصوصا این آخری !
    _من اونو نپسندیدم ، فکر میکنم حق دارم در مورد آینده ام درست تصمیم بگیرم .
    _بله درسته شما این حق رو دارید ، به نظر من کسی نباید شما رو مجبور کنه .
    ستایش در دفاع از خود گفت :
    _ ولی نه من و نه خانواده ام هرگز قصد مجبور کردن سوگند رو نداریم . اما به نظر شما درسته تا این حد بی رحم باشه که خواستگار هاش رو ردّ کنه فقط به دلیل اینکه به دل خانم نمی نشینان ؟!
    شاهرخ با لبخند به سوگند نگریست و گفت :
    _ عدم پذیرش خواستگاراتون به همین دلیله ؟!
    سوگند در حالی که سعی در مهار خنده اش داشت گفت :
    _فقط این نیست ، خب باید حداقل کمی از خواسته های من رو داشته باشه یا نه ؟!
    شاهرخ با سر تصدیق کرد و او ادامه داد :
    _ پس بهتره دیگه در این مورد بحثی نکنیم .
    ستایش گوته ؛
    _ این طور که تو پیش میری فکر میکنم تا آخر عمر کسی به دلت نشینه و همین طور مجرد باقی بمونی .
    سوگند در حالی که لبخندی شیطنت بار بر لب نشانده بود گفت :
    _ از کجا معلوم ؟ تو که از چیزی خبر نداری ، شاید مرغ دلم جفت خودش رو پیدا کرده باشه و به زودی عشقمون رو به هم اقرار کنند ، پس بهتره امیدوار باشی که عروسی خواهرت رو ببینی ،
    و نگاه شیفته اش را به شاهرخ دوخت . شاهرخ که توجهش به جلو بود متوجه نگاه او نشد و فقط گفت :
    _ پس ستایش خانم زیاد هم ناراحت نباشید ، چون خواهرتون فکر خودش هست .
    دیگر سخنی در این باب به میان کشیده نشد. وقتی در جاده شمال قرار گرفتند شاهرخ سکوت مطلق کرده بود . سوگند نیز دیگر صحبت نمی کرد و به مناظر خیره شده بود . ستایش نیز سر بهار را نوازش می کرد و در حال تعریف قصه ای برای او بود .
    به خاطر توقفی که میان راه کرده بودند هیچ کس خسته نبود . فرید هم در آن ماشین باب شوخی را باز کرده بود و می خندیدند .
    _ نه به اون که محل کسی نمیذاره ، نه به این که دو تا دو تا دختر سوار می کنه ، عجب کلکیه این شاهرخ !
    فخری خندید و جواب داد :
    _ پسرم خودش زرنگه ، به ما احتیاجی نداره !
    _مامان جان شما چرا با این حرف ها به این فرید رو میدید که دست از
    شوخی بر نداره ؟ شاهرخ بیچاره که داره رانندگی می کنه و اصلا حرف نمیزنه . اونا هم خودتون که می بینید .
    _عزیزم من هم دارم شوخی می کنم که بخندیم ، شما ناراحت نشو .
    _ولی بهتره برای شوخی کردن سوژه دیگه ای غیر از برادر من انتخاب کنی فرید خان .
    _چشم قربان ! اطاعت میشه .
    شبنم نیز خندید ، فخری گفت :
    _ کاش شاهرخ تا بهار کوچیکه تصمیم به ازدواج نگیره ، اه که چقدر حیف شد بهاره رفت . اون بهترین عروس دنیا بود . برای شاهرخ هم تک بود . ولی حالا که رفته شاهرخ هم نمیتونه تا آخر عمر عزادار بمونه به خدا روح اون مرحوم هم داره عذاب میکشه .
    فروتن با ناراحتی گفت :
    _ باز که شروع کردی ، فخری دست بردار ! مگه قرار نبود دیگه از این حرفا نزنی ؟ شاهرخ مختاره درباره زندگیش تصمیم بگیره . اون هنوز به یاد بهاره است و ما به هیچ عنوان نمیتونیم فکرش رو تغییر بدیم و نظری رو به اون تحمیل کنیم .
    فخری غمگین گفت :
    _ ولی آخه تا کی میخواد به فکر بهاره باشه ؟
    شبنم غمگین گفت :
    _ عشق بهاره به حدی تو قلبش ریشه زده و به قدری ریشه های این درخت قویه که حتی بعد از گذشت چند سال باز هم از بین نرفته . به نظرم شاهرخ ستودنیه . من اونو تحسین می کنم و به عشق پاکش احترام میذارم .
    با این جمله شبنم ، دیگران نیز سکوت کردندن و فقط به مناظر نگریستند . هر کس در دنیای خیال و فکر خود سیر می کرد .


    *****


    بالاخره به ویلا رسیدند . هر کس برای خود اتاق مجزا داشت . البته ستایش و بهار در یک اتاق جای گرفتند و سوگند در اتاقی دیگر ساکن شد . باز هم فصل . فصل بهار بود و سر سبزی و زیبایی همه جا را در بر گرفته بود . وقتی همگی وسایلشان را در اتاق هایشان جای دادند در سالن طبقه پایین جمع شدند ، سوگند پر شور گفت :
    _ وایِ چقدر خسته بودم ! ولی با دیدن این زیبایی هاش به یکباره خستگی از یادم رفت .
    فخری لبخند زنان گفت :
    _خوش به حال شما که جوونید و میتونید حسابی تفریح کنید ،
    ستایش مهربان جواب داد :
    _ ولی خانم فروتن شما هنوز هم جوونید و نباید احساس پیری کنید .
    شنبم خنده کنان گفت :
    _مامان همیشه دوست داره جوونیش رو به رخ ما بکشه . به خاطر همین از پیری حرف میزنه که ما جوون بودنش رو چشم نکنیم .
    همه به شوخی شبنم خندیدند . در این میان تنها کسی که ساکت بود شاهرخ بود . فرید به طرف او رفت و دست بر شانه اش نهاد .
    _کجایی پسر ؟
    شاهرخ به او نگریست و لبخند زد .
    _راستش خسته ام به خاطر همین زیاد حوصله صحبت ندارم .
    سوگند با لحن مهربان گفت :
    _ بله آقای شاهرخ خیلی خسته اند ، بهتره برید استراحت کنید .
    شاهرخ از توجه او تشکر کرد و برخاست . بعد با پوزشی به اتاق خود در طبقه بالا رفت . در اصل او خسته نبود فقط نیاز به سکوت و تنهایی داشت . روی تختش دراز کشید و به دیوار رو به رو زل زد . ناگهان بهاره با لبخندی زیبا در مقابل دیدگانش نمایان شد .
    _باز هم شمال و خاطرات پر شور شمال هنوز هم اونا رو حس میکنی .
    _شاهرخ ؟
    او برخاست و نشست .
    _ چطور توقع داری فراموش کنم ؟ دیگه برای من شادی وجود نداره .
    _بس کن پسر خوب ! تو تنها نیستی علاوه بر بهار ، دیگران هم کنار تو هستند .
    _ولی هیچ کس برای من جای خالی تو رو پر نمیکنه .
    _شاهرخ ......
    حالا او کنار پنجره ایستاده بود و به دریا خیره شده بود ، نسیم موهای بلند و حریر مانندش را به رقص در آورده و شاهرخ از دیدن این همه زیبایی به هیجان آمده بود .
    بهار کنار ستایش بود . مدام می خندیدند و باعث شده بود و دیگران نیز احساس خستگی نکنند و هم پای او به صحبت و خنده مشغول باشند . در این میان فرید بیش از دیگران می خندید .
    ساعتی از ظهر گذشته بود و باید فکری برای نهار میکردند . به دلیل کمبود وقت ، از بیرون غذا سفارش دادند . وقتی غذا توسط سه دختر جوان چیده شد دیگران نیز حاضر شدند ، فرید گفت :
    _ کی میره شاهرخ رو صدا کنه ؟
    _ من برم ؟!
    سوگند بود که خیلی سریع سوال کرده بود . دیگران موافقت کرده بودند و او را از پله ها بالا رفت . وقتی پشت در اتاق او رسید مضطرب بود و قلبش چون پرنده ای اسیر خود را به سینه اش می کوبید . چند ضربه به در زد و صدای آرام و دلپذیر شاهرخ را شنید :
    _ بفرمائید .
    در را باز کرد و داخل شد . شاهرخ با دیدن او از روی تخت برخاست و سوگند گفت :
    _ ببخشید که مزاحم شدم . فکر می کردم خواب باشید .
    _اوه نه ، بیدار بودم ، کاری داشتید ؟
    _ نه فقط ناهار حاضره ، اومدم صداتون کنم که تشریف بیارید !
    _متشکرم بفرمائید .
    غذا را در محیطی گرم و صمیمانه صرف کردندن . همراه غذا با هم صحبت می کردند ، حتی شاهرخ نیز گاهی صحبتی می کرد . پس از صرف غذا همه به دلیل خستگی به اتاقشان رفتند تا استراحت کنند . شاهرخ نیز رفت ولی پس از ساعتی به طبقه پایین بازگشت . قصد رفتن به کنار دریا را داشت . میخواست باز هم به یاد و خواطر بهاره عزیزش تنها باشد . شمال برای او یادآور بهترین روزها بود . روزهای بودن با بهاره و نمیخواست هرگز این موضوع را فراموش کند .
    وقتی قصد خروج از ویلا را داشت سوگند را مقابل خود دید :
    _ مگه شما استراحت نکردید سوگند خانم ؟
    _زیاد خسته نبودم ، خواستم یه دوری بزنم مثل اینکه شما هم احساس کسالت نمی کنید .
    _ نه..... میخواستم برم کنار دریا .
    _چه خوب .... من ......
    می خواست بپرسد میتواند شاهرخ را همراهی کند ، ولی سکوت کرد زیرا حس می کرد با این در خواسته ای پی در پی شاهرخ را از خود میرنجاند . شاهرخ که منظور او را درک کرده بود لبخند زد . اشکالی نداشت اگر او را همراهش میرفت . زیرا حتی اگر سوگند کنارش قدم میزد . نمیتوانست در رویاهایش قدم بگذارد و مزاحم او و بهاره و خاطراتش شود .
    _اگر دوست داشته باشید شما هم میتونید بیایید .
    سوگند تشکر کرد و با او همراه شد . در راه سکوت کرده بود زیرا میدید شاهرخ نیز در سکوت کنارش قدم میزد. بنابراین نخواست خلوت او را برهم بزند . صدای دریا و پرندگان در گوش هایشان لالایی زیبایی را زمزمه میکرد . سوگند شادمان روی ماسه ها دوید و لحظاتی بعد کفش هایش را در آورد و گفت :
    _ آقا شاهرخ ! تا حالا روی ماسه ها با پای برهنه دویدید ؟ خیلی کیف داره ، من بار سومیه که به شما میام . ولی بین حال حس میکنم بار اولمه .
    شاهرخ لبخندی زد . حرکات او مشابه حرکات بهاره بود . به طرف او رفت و گفت :
    _ باید دریا رو حس کرد .
    _چرا معطّلید ؟! کفشهاتون رو در بیارید و اجازه بدین موج از شما استقبال کنه .
    شاهرخ کفش هایش را در آورد و همراه سوگند روی ماسه ها راه رفت .دریا پاهایشان را نوازش کرد و ورودشان را خیر مقدم گفت . شادی ها و حرکات کودکانه سوگند باعث شده بود شاهرخ از دنیای خاطراتش بیرون آید و ساعتی را بی فکر سپری کند . به راستی سوگند او را به یاد بهاره می انداخت . سخنان شیرین و لذت بخش او مانع از توقف ذهن شاهرخ در دنیای خاطرات گذشته میشد . با خنده های او می خندید و با سکوت او سکوت می کرد . وقتی سوگند گوش ماهی ای را برداشت و صدایش را شنید ، آنرا در گوش شاهرخ گذاشت و گفت :
    _ گوش کن ! ببین چه ترانه زیبایی میخونه ؟
    دیگر رسمی صحبت نمیکرد و این بیشتر باعث لذت سوگند می شد . از اینکه میدید باعث شادی شاهرخ شده خوشحال بود و در خود بیشتر نسبت به او احساس دلبستگی می کرد .
    وقتی خورشید غروب کرد ، سوگند غمگین بود . شاهرخ علت را پرسید و او گفت :
    _ همیشه غروبها دلتنگ میشم . مخصوصا غروب های دریا بیشتر دلتنگم می کنه . تو این لحظات رنگ آسمونی دریا به رنگ خون در میاد ، حس میکنم زمان شادیها تموم شده و غم ها به انسان روی میارن . از دیده غمگین خورشید خون میچکه و به حال آدم های روی زمین دل میسوزونه .
    _سوگند بس کن ، به تو نمیاد این طوری حرف بزنی .
    سوگند لبخندی زد و شاهرخ گفت :
    _ آفرین دختر خوب ! حالا شدی همون سوگند رهنما .
    در این لحظه فرید ، شبنم و ستایش به کنار دریا آمدند . ستایش با دیدن سوگند در کنار شاهرخ قلبش فشرده شد . لب گزید و به روی خود نیاورد . ولی آنقدر اندوهگین شده بود که حد نداشت .
    فرید خندان گفت :
    _ تنها تنها میاین کنار دریا ؟ بی معرفتها ما رو هم خبر می کردین .
    شاهرخ خندید و گفت :
    _ باور کن یکدفعه شد . من میخواستم بیام که سوگند خانم هم به اومدن تمایل نشون دادن .
    _مهم نیست داداش جون ، تو خوش باش نمیخواد به فکر فرید باشی .
    بهار شادمان گفت :
    _ بابا جون ، وقتی همه ما بیدار شدیم و دیدم تو و سوگند جون نیستید من گفتم اومدی اینجا ، آخه من میدونستم تو اول میای اینجا !
    شاهرخ او را در آغوش کشید و بر گونه اش بوسه زد :
    _تو شیرین کوچولوی من از کجا فهمیدی اینجا هستم ؟
    _ خب دیگه ، از اونجایی که تو بابا جون من هستی و من هم دختر خوب تو ، پس میفهمم دیگه .
    همه خندیدند ، ساعتی دیگر ماندند و بعد به ویلا بازگشتند . ستایش دیگر شاد نبود . میدید خواهرش توجه شاهرخ را به خود جلب کرده . به نظر می رسید شاهرخ نیز به او علاقه ماند شده . البته این نظر ستایش بود . او خود دل به مهر شاهرخ بسته بود و حس میکرد میتواند همراه او و با عشق او زندگی کند ولی با دیدن توجه شاهرخ به سوگند تمام رویاهایش نقش بر آب شده بودند. غمگین بود ولی به ظاهر خور خود را شاد نشان میداد تا دیگران پی به اندوهش نبرند .

    فصل 4

    دو روز از اقامت مسافران در شمال می گذشت . شاهرخ در فکر بود که چگونه می تواند امسال نیز تولدی خوب و بیاد ماندنی برای بهار تدارک ببیند . بهتر دید موضوع را با ستایش در میان بگذارد . بنابراین شب هنگام که همگی به تماشای تلویزیون مشغول بودند رو به او کرد و پرسید :
    _ستایش خانم ، اطلاع دارید دو روز دیگه تولّده بهاره ؟
    _اوه فراموش کرده بودم چه خوب شد یادم انداختید .
    _جدی میگن آقا شاهرخ ؟ حتما برنامه ای هم دارید ؟
    _درسته راستش در فکر یه جشن بودم ، میخواستم از شماها کمک بگیرم .
    سوگند شاداب گفت :
    _ من حاضر به انجام هر کمکی هستم .
    _راستش این مرتبه با دفعات پیش تفاوت داره . راستش من به عنوان پدر بهار ، هیچ وقت نتونستم سر حال و شاد ...... اون طور که یک پدر باید باشه باشم ! بعد از مرگ همسرم ... بگذاریم ، ولی باید بگم که امسال از لحاظ روحی وضع بهتری دارم . میخوام یه جشن بیادموندنی و خوب برای بهار ترتیب بدم .
    سوگند که تحت تاثیر قرار گرفته بود با حرارتی خاص گفت :
    _ شما پدر خیلی خوبی برای بهار بودید ! من مطمئنم اون درک میکنه که چرا پدرش نمیتونه شاد و سر حال باشه . اون دارای قوه درک و فهم بالأیه . راستش تو این چند وقته که دیدمش از رفتارش متعجب شدم . چرا که نسبت به هم سنّ و سال های خودش خیلی بهتر مسایل رو درک میکنه . دلسوزی هاش برای شما به گونه یه که آدم فکر می کنه یه آدم بزرگه نه یه دختر بچه ۵ ساله . من حاضرم هر کاری برای شادی اون انجام بدم .
    _ممنونم سوگند خانم ، شما خیلی لطف دارید .
    ستایش که سکوت کرده بود آرام گفت :
    _ من هم حرفهای سوگند رو تصدیق می کنم حالا بفرمائید چکار باید بکنم ؟
    سوگند متعجب به خواهرش نگریست و گفت :
    _خدای من ! ستایش حواست کجاست ؟! خوب مکمه که باید یه جشن حسابی برگزار کنیم . من به کمک آقا شاهرخ ویلا رو تزئین میکنم ، وای سفارش کیک و هدیه ها ...... خیلی کار داریم .
    ستایش که از دست سوگند عصبانی شده بود در حالی که سعی می کرد بر اعصابش مسلط شود از جا برخاست و گفت :
    _ پس با این اوصاف بهتره من به اتاقم برم !
    شاهرخ متعجب برخاست و گفت :
    _یعنی شما حاضر نیستید کمکی بکنید ؟ یعنی نمیخواهید در جشن تولد بهار برای شاد کردنش .......
    _آقای فروتن ! فکر نکنم با وجود خواهرم به کمک من احتیاج داشته باشید ، بهتره من همون پرستاری از بهار رو انجام بدم . یا نه شاید بهتر باشه که حتی کار پرستاری رو هم به سوگند واگذار کنم ، چون فکر میکنم خیلی مشتاق تر باشه !
    و به طرف پله ها روان شد . سوگند برخاست و گفت :
    _ستایش صبر کن !...... من ......
    ولی ستایش رفت و توجهی به آن دو نکرد . شاهرخ ناراحت روی کاناپه ای نشست و گفت :
    _چرا ناراحت شد ؟
    _ من نمیدونم ، آخه من که چیزی نگتم !
    _ شما نباید به اون .......
    _ هر چی که گفتم منظوری نداشتم .نمی دونم چرا تازگی ها این قدر دل نازک شده .
    بهش حق بدید با وجود یک شکست توی زندگی کیا غم دور بودن از فرزندش ..... خیلی سخته ......
    _درسته ولی من واقعاً منظوری نداشتم .
    _شاید تقصیر من بود . شاید نباید این مساله رو به ایشون می گفتم .
    _ولی شما مقس نیستید آقای فروتن ، باور کنید من خودم با ستایش صحبت میکنم .
    _بهتره فردا این کار رو انجام بدید . چون فکر نمیکنم الان موقع مناسبی نشه . حالا بهتره شما هم برید استراحت کنید .
    _بله .
    و برخاست و پس از گفتن شب به خیر به طبقه بالا رفت . شاهرخ سیگاری آتش زد و پاک محکمی به آن زد . در میان حلقه های دود نگاهش جاده های ناکجا را می پیمود . به راستی چرا ستایش این چنین ناراحت شده بود ؟ از روزی که به شمال آمده بودندن ستایش دایما غمگین بود و شاهرخ علت آنرا نمیدانست . با خود اندیشید شاید به دلیل زندگی تلخ گذشته و دوری از فرزندش باشد . هرگز به این موضوع نیندیشیده بود که


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 146 تا 155

    شاید دلیل ناراحتی ستایش عشق و علاقه اش به شاهرخ و پیدا شدن یک رقیب سمج باشد .

    صبح زود وقتی شاهرخ از خواب برخاست ، اهل خانه هنوز در خواب بودند دوش گرفت و به طبقه ی پایین رفت . برای خود قهوه ای درست کرد و روی صندلی پشت به آشپزخانه نشست از خود متعجب بود که چرا دیگر به رویاهایش بازنمی گردد و مدام در فکر زندگی گذشته اش نیست . او دیگر آن مرد مغموم گذشته نبود و سعی در شاد بودن ظاهری نداشت . بلکه واقعاً در خود احساس شادی می کرد . هیجان وشادی اطرافیان به او سرایت کرده بود . دیگر کمتر به یاد بهاره می افتاد و به این خاطر از خود عصبانی بود .
    سرش را میان دستهایش گرفت و چشمهایش را بست . وقتی چشم گشود بهاره را با لبهایی خندان مقابل خود روی صندلی دید :
    - چرا ناراحتی پس ؟ چرا باز سگرمه هایت تو هم رفته ؟
    - از دستم ناراحتی بهاره درسته ؟
    - نه ! کی گفته من از دست پسر خوبی مثل تو ناراحتم ؟
    - آخه من ..............
    - شاهرخ تو کار خوبی کردی که به زندگی و آینده فکر میکنی . از اینکه کمتر تو رویا قدم می ذاری خوشحالم . شادی تو برای من مهمه ، نمی خوام خوشبختی تو از دست بره .
    - از دست رفت . وقتی تو رفتی خوشبختی هم رفت .
    - اشتباه نکن پسر خوب ، تو خوشبختی ! به خاطر بهار به خاطر اطرافیان .
    - اطرافیان ؟
    بهاره لبخند مهربانی به روی او پاشید ، منظورش را درک می کرد . « ستایش و سوگند » اون دو تا فقط مهمان من هستند . ستایش پرستار بهار و سوگند مهمانه .
    لبخند بهاره به زیبایی تکرار شد !
    - می شه خواست که یکی از اونها مهمان همیشگی باشه .
    شاهرخ عصبانی بانگ برآورد :
    - هرگز !
    و برخاست . با فریاد و خشم او تصویر خیالی بهاره نیز محو شد . ناراحت دوباره روی صندلی نشست . از اینکه عصبانی شده بود غمگین شد . زیرا با این کار ، حتی تصویر خیالی بهاره را نیز از دست داد .
    - قهوه تون سرد شده حواستون کجاست آقای فروتن ؟
    متعجب سر بلند کرد و ستایش را دید .
    - سلام ، صبح به خیر ، راستش صداتون رو شنیدم اومدم ببینم چی شده ؟
    - سلام ستایش خانم اتفاقی نیفتاده چیزی نیست .
    - خوب خدا رو شکر می خواین قهوه تون رو عوض کنم ؟
    - ممنون ولی به شرطی که ....... برای خودتون هم بریزید
    - مزاحم شما نمی شم .
    - اصلاً مزاحم نیستید ، راستش می خواستم با شما صحبت کنم .
    ستایش دو فنجان قهوه روی میز گذاشت و نشست :
    - در مورد چی ؟
    ستایش خانم زحمت نگه داری بهار به عهده ی شماست . تا حالا هم من از کارتون راضی ام و بهتون احترام می ذارم و ازتون ممنونم ، ولی به تازگی متوجه شدم که شما مثل سابق سرحال نیستید . چطور بگم ؟ حس می کنم اتفاقی افتاده . می خواستم اگر موردی پیش اومده به من بگید تا رسیدگی کنم .
    - از لطفتون ممنونم راستش اتفاقی نیفتاده و اگه منظورتون از ناراحتی من ، رفتار شب گذشته است ، من معذرت می خوام . به حساب خستگی بگذارید .
    - بد برداشت نکنید منظور من شب گذشته نیست . کلا گفتم . من دلم نمی خواد پرستار دختر کوچولوم غمگین باشه . درک که می کنید ؟
    ستایش به چشمان شاهرخ خیره شد . آرامش نگاه او به وجودش رخنه کرد . لبخند شاهرخ که بی ریا و مهربان به رویش محبت می پاشید بر دلش نشست و باز قلبش را دگرگون کرد . سر به زیر افکند و گفت :
    - - فکر می کردم شما از دست من ناراحتید .
    - چرا چنین فکری کردید ؟
    - راستش رو بگم ؟
    - صد البته
    - فکر می کردم که وجود خواهرم باعث شده که شما ........ شما اونو به عنوان پرستار بهار بدونید قصد داشتم که به شما بگم که دیگه نمی خوام این کار رو ادامه بدم ، چرا که فکر می کردم که تصمیم دارید سوگند را به جای من انتخاب کنید .
    - عجب فکر اشتباهی ! اصلاً از شما که زنی تحصیل کرده و با تجربه هستید انتظار چنین حرفی رو نداشتم . راستش توجه من به خواهر شما از روی ادبه ، ایشون مهمون ما هستند و ادب حکم می کنه بهشون احترام بذاریم و مراقب باشیم که بهشون بد نگذره .
    ستایش که از شنیدن واقعیت هیجان زده شده بود با لبخند پرسید :
    - یعنی .... یعنی شما به اون ..... منظورم اینه که نمی خواید اونو به جای من .........
    - معلومه که نه . فکر نکنم که دیگه پرستاری به خوبی شما پیدا کنم ، حالا نظرتون چیه ؟ قصد دارید که برای جشن تولد بهار کمکم کنید یا هنوز مخالفید ؟
    - من با کمال میل حاضر به انجام هر کمکی هستم .
    - ممنونم بهتره قهوه تون رو میل کنید .
    ستایش با تشکر قهوه اش را نوشید . شاد شده بود . حالا با دانستن این حقیقت که توجه شاهرخ به سوگند صرفاً به خاطر مهمان بودن اوست نه چیز دیگر ، خیالش راحت شده بود و علاقه اش نسبت به شاهرخ فزونی یافته بود .
    بالاخره با کمک دو دختر جوان و شبنم ، همه چیز آماده شد . والدین شاهرخ وظیفه داشتند بهار را به گردش ببرند تا از موضوع خبردار نشود و دیگران بتوانند او را غافلگیر کنند .
    دخترها کار تزیین را به عهده داشتند . شبنم مایل بود اقوام را نیز دعوت کنند ولی در شمال بودند و چنین چیزی امکان پذیر نبود . در عوض چند تن از همسایگان را که در ویلاهای کنار ویلای آنها سکونت داشتند ، دعوت کردند . جالب بود که اکثر آنها فرزندان کوچکی داشتند و می توانستند هم بازی های خوبی برای بهار باشند . هر کس نیز به نوبه ی خود هدیه ای را تدارک دیده بود .
    سرانجام سورپریز اماده شد . بهار وقتی وارد ویلا شد و ناگهان با چنین شکوهی روبرو شد ، از شادی فریاد کشید . از اینکه می دید پدرش به فکرش بوده و برایش تولد گرفته ، هیجان زده شده بود . با دیدن مهمانها و بچه ها ، شادی اش به اوج رسید .
    شاهرخ وقتی شادی و هیجان دخترش را دید ، قلباً خوشحال شد . زمانی که بهار شمع کیک تولدش را فوت کرد ، در آغوش پدر جای گرفت و بوسه های پر محبت پدر را با علاقه دریافت کرد و هدیه ای را که او برایش تدارک دیده بود باز کرد . وجود ستایش ، شادی او را مضاعف می کرد ، زیرا همچون مادری برایش زحمت کشیده بود .
    بهار با همه عکس انداخت ، شاد بود و دوست نداشت این شادی تمام شود ..... جالب اینجا بود که برای سوگند خواستگاری خوب پیدا شد ، ولی او به تندی رد کرد . شاهرخ نیز با همسایه ها آشنا شده و باب دوستی را با انها باز کرده بود . در میان همسایه ها یکی از دوستان قدیمی شاهرخ هم بود که بعد از سالها ، آن شب به طور به طور تصادفی او را یافته بود . او در اصل همان خواستگار سوگند بود . بهنام معتمد ، با شاهرخ حسابی گرم گرفته بود و تصمیم داشت او را دیگر رها نکند . بهنام که یک شرکت بازرگانی صادرات بسیار معتبر را اداره می کرد و به همراه خانواده اش برای گذراندن تعطیلات به شمال آمده بودند ، تصادفاً جزو همسایگان به این جشن دعوت شده بودند . قرار شد وقتی به تهران بازگشتند ، شاهرخ و بهنام یکدیگر را ملاقات کنند و در صورت امکان با همدیگر همکاری کنند .
    آن روز روزی به یاد ماندنی و خاطره انگیز بود . زمان عکس انداختن وقتی شاهرخ در یک طرف بهار و ستایش در طرف دیگر او قرار گرفتند ، شاهرخ بهاره را در میان دیگران مشاهده کرد که لبخند زنان نگاهش می کند ، لبخندش مهربان و گرم بود ، مثل گذشته . گویی واقعاً در میان دیگران ایستاده بود و در شادی با دیگران سهیم بود . در جشن تولد دخترش ...
    شب هنگام بهار به دلیل خستگی زود به خواب رفت . همسایه ها نیز بعد از تشکر و تبریک مجدد به خانه هایشان بازگشتند . اهل ویلا نیز خسته بودند و شاهرخ از زحمت های آنها تشکر کرد و گفت بهتر است استراحت کنند . همه به اتاقهایشان رفتند و خود را به آغوش خواب سپردند . شاهرخ نیز چشم هایش را بر هم نهاده و به خواب فرو رفت ، خوابی خوش که بهاره را نیز با خود به همراه داشت .
    دو روز از بازگشت مسافران به تهران می گذشت . خاطره این سفر به یاد ماندنی چنان در ذهن همه آنها باقی مانده بود ، که تا یک هفته به آن می اندیشیدند . گردش و شادی و تفریح .... به راستی خوش گذشته بود . بهار روحیه اش عالی بود . شاهرخ نیز نسبت به قبل ، وضع روحی بهتری پیدا کرده بود . مهربانتر و خوش برخورد تر ..... ، کمتر پا در رویاهایش می گذاشت و بیشتر به اطرافیان توجه داشت . شور و هیجان سوگند به او زندگی و امید می داد و همچنین محبت های ستایش ، عواطف و احساسات به خواب فرو رفته اش را دوباره بیدار می کرد و با دید بازتری به زندگی می نگریست .
    زمانی که پس از تعطیلات سر کارش حاضر شد با روحیه بهتری کار را آغاز کرد . درست سه روز از آغاز کار می گذشت و دو هفته از روزی که از سفر بازگشته بودند ، که دوباره سر و کله سوگند در شرکت پیدا شد ، مثل همیشه خندان و با انرژی .
    - حالتون چطوره سوگند خانم ؟ بعد از گذشت دو هفته به نظر می رسه شاداب تر شده باشید .
    سوگند کودکانه خندید و با ناز جواب داد :
    - مگه تا حالا افسرده بودم ؟
    - ابداً منظورم این نبود بلکه .....
    - خودم متوجه شدم ، خب ... غرض از مزاحمت ....
    - حتماً برای کار تشریف آوردید .
    - بله دو هفته صبر کردم تا پیش خودتون نگید چقدر این دختره عجوله .
    شاهرخ لبخندی به لب آورد و گفت :
    - اختیار دارید خانم . در مورد کارتون هم قبلاً فکر کردم . می دونستم که امروز فردا خودتون تشریف میارید . بنابراین همه چیز رو حاضر کردم ، شما می توانید به جای منشی قبلی مشغول به کار بشید .
    - ولی منشی قبلی که هنوز هست ؟ !
    - منظورم خانم سلیمی و خانم افشار نبود ، منظورم خانم جوادیه که از این قسمت منتقل شدند .
    - چه خوب ! یعنی حالا من می توانم کارم را شروع کنم ؟
    - بله خانم سلیمی شما رو راهنمایی خواهند کرد . روز اول و دوم شاید کمی براتون مشکل باشه ، ولی بعد در کار خبره میشید .
    شاهرخ خانم سلیمی را احضار و سوگند را به او معرفی کرد . و گفت که سوگند بعد از این همکار او خواهد بود و باید او را راهنمایی کند تا وظایفش را بفهمد . سپس سوگند برخاست و همراه سلیمی رفت تا با کار جدیدش آشنا شود . شاهرخ نیز پس از رفتن او به ادامه ی کارهایش پرداخت .
    تا پایان ساعت کاری ، سوگند نیز در شرکت حضور داشت و به خانم سلیمی کمک می کرد . در ضمن قصد داشت که خودش زودتر کارش را بیاموزد تا بتواند در مقابل شاهرخ سرافراز ، ظاهر شود .
    شاهرخ از اتاقش خارج شد و نگاهش به سوگند که پشت میزش نشسته و در حال مطالعه پرونده ها بود ، افتاد لبخندی زد و گفت :
    - خسته نباشید خانم رهنما !
    سوگند سر بلند کرد و با دیدن او لبخند زنان تشکر کرد .
    - دیگه وقت رفتنه . اگر مایل باشید شما رو می رسونم .
    - سپاسگذارم آقای فروتن .
    سوگند وسایلش را جمع کرد و همراه شاهرخ از شرکت خارج شد . وقتی در اتومبیل او جای گرفت و خود را تنها کنار او حس کرد ، قلبش را هیجانی وصف ناشدنی فرا گرفت . به طوری که به زحمت توانست آنهمه شور و هیجان را پنهان کند .
    - خب روز اول کارچطور بود ؟
    - عالی بود ، ولی باید بگم کار پر زحمتیه .
    شاهرخ خندید و گفت :
    - نکنه خسته شدید و می خواید از کار انصراف بدید .
    - ابداً من اراده کردم و هرگز از تصمیم خود بر نمی گردم . در ضمن باید بگم که شما رو سربلند می کنم ، از این بابت خاطر جمع باشید .
    - نگران نیستم ، چون می دونم موفق می شید .
    - راستی آقای فروتن خانواده ام خیلی مایلند شما رو زیارت کنند . از من خواستند قرار ملاقاتی بگذارم و ببینم کی وقت دارید تا به منزل ما تشریف بیارید . راستش اونقدر من از شما و خوبی هاتون برای اونها تعریف کردم که خیلی مشتاقن با شما آشنا بشن . البته قبل از سفر چنین قصدی داشتند ، ولی فرصت نشد و مجبور شدند صبر کنن تا از سفر برگردیم .
    - خانواده ی شما نسبت به من لطف دارند و من سپاسگذارم . از جانب من ازشون تشکر کنید ، ولی باید عرض کنم فعلاً نمی توانم مزاحم بشم . خودتون که ملاحظه فرمودید چقدر کارهای عقب افتاده داریم . بنابراین اجازه بدید تا در یه فرصت مناسب مزاحم بشم .
    - پس ما باید خیلی منتظر باشیم تا خانواده با شما آشنا بشن ؟ !
    - خانم سوگند ! لطفاً با این حرف ها شرمنده ام نکنید .
    - من چنین قصدی ندارم . ولی مگه چه ایرادی داره که یکی از همین روزهای تعطیل به خونه ما بیاین ؟
    شاهرخ خندید و گفت :
    - مگه بازهم روز تعطیل در پیش داریم ؟
    - به نظر شما جمعه ها تعطیل نیستند ؟
    - حق با شماست ولی اجازه بدین باشه برای یه وقت دیگه .
    - مثلاً کی ؟
    - شما چقدر عجولید ؟
    سوگند خندید و گفت :
    - خیلی دوست دارم زودتر خانواده ام با شما آشنا بشن و بدونن که من ....
    - چی رو بدونند ؟
    - هیچی می خواستم بگم بدونن که شما چه مرد خوب و بزرگواری هستید .
    - شما با این تمجید هاتون حسابی منو شرمنده می کنین . این طورها که میگید من آدم خوبی نیستم .
    - ولی در نظر من ، شما بهترین انسانی هستید که من تا به حال دیده ام !!!!
    - توصیه می کنم زود در مورد افراد قضاوت نکنید .
    - منظورتون اینه که هنوز شما رو نشناختم ؟
    - در مورد خودم نگفتم . به طور کلی خدمتتون عرض کردم .
    سوگند لبخندی پر احساس به روی شاهرخ زد و گفت :
    - من فقط در مورد شما این طورم ، مطمئن باشید نظرم در باره ی بقیه اینقدرام مساعد نیست .
    - به هر حال امیدوارم همیشه موفق باشید .
    شاهرخ به کمک و راهنمایی سوگند او را تا منزلش رساند و دعوت او را رد کرد و به خانه بازگشت . از حرکات و رفتار سوگند نمی تواست به نتیجه خاصی برسد . به نظر شاهرخ رفتارهای خام او ناشی از جوانی بود .
    - بابا جون عصر زود بر می گردی ؟
    - ببینم اگه کارم طول نکشید ، زود میام .
    - آخه می خوایم با ستایش جون بریم گردش ، بهتره تو هم باشی .
    - با اون که بیشتر خوش می گذره .
    - ولی من نمی تونم جای خالی شما رو براش پر کنم .
    - شما لطف دارین . من دیرم شده ، اگر دیر کردم شما خودتون برید .
    - بابا باهات قهر می کنم ها !
    شاهرخ ، مهربان گونه ی او را بوسید و پس از خداحافظی از خانه خارج شد . بهار غمگین روی صندلی نشست و گفت :
    - حتی قول نداد که زود برگرده .
    ستایش مقابل او نشست ، دست نوازش بر سرش کشید و با لبخند گفت :
    - عزیزم کار پدرت خیلی حساس و مهمه .
    - ولی نمی خواد به خاطر من حتی یه روز کارش رو تعطیل کنه .
    - در عوض تمام تلاشش رو می کنه که تو در رفاه و آسایش باشی .
    - اما من می خوام با اون برم پارک ، سینما ، گردش .... دوست ندارم اون همه اش کار کنه . اصلاً من پول نخواستم که ...
    ستایش لبخندی زد و گفت :
    - عزیزم غصه نخور بیا بریم ، مطمئن باش بابا هم اگه بتونه میاد .
    - ولی من خیلی برای بابا غصه می خورم ستایش جون .
    - عزیزم تو نباید غصه بخوری .
    بهار به چشمهای ستایش خیره شد و گفت :
    - تو خیلی مهربونی ستایش جون ... دوستت دارم ، می شه یه خواهش کنم ؟
    - بگو عزیزم ؟
    بهار شرمگین گفت :
    - میشه ... می شه تو رو .... مامان صدا کنم ؟
    ستایش متعجب ولی آشفته به او خیره شد . مانده بود چه جوابی بدهد .
    بهار را دوست داشت و دلش به حالش می سوخت .
    - عزیزم من .... تو رو خیلی دوست دارم ولی ...
    - یعنی ناراحت می شی اگه مامان صدات کنم ؟
    - نه ، نه ... می ترسم پدرت ناراحت بشه .
    بهار شادمان گفت :
    - این که ترس نداره . جلوی بابا تو رو مامان صدا نمی کنم . حالا چی ؟
    ستایش خندید و گفت :
    - حالا قبوله .
    بهار نگاهش را به او دوخت ، چشمان قشنگش را هاله ای از اشک پوشانده بود . با صدای لرزان گفت :
    - مامان !
    و خود را در آغوش او انداخت ، ستایش در حالیکه اشک می ریخت ،



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 156 تا 157

    بهار را در آغوض فشرد و بر سرش بوسه زد حس می کرد صدای شروین را می شنود که او را مامان صدا می کند .

    ***
    آقای فروتن ، شخصی تماس گرفته اند و اصرار دارن با شما صحبت کنند .
    خودش را معرفی نکرد ؟
    می گن آقای معتمد هستند ، مهندس بهنام معتمد .
    شاهرخ کمی اندیشید و ناگهان گفت :
    لطفاً وصل کنید ، از دوستان هستند .
    سلام ، فروتن هستم .
    سلام بی معرفت ! این بود قول شما آقای شاهرخ خان ؟
    شاهرخ خندید .
    شرمنده اون قدر سرم شلوغ بود که پاک فراموش کردم .
    خوبه که راستش رو می گی . خوب حالت چطوره ؟ بهار کوچولو خوبه ؟
    خوبه ، تو چطوری ؟ کارا خوب پیش می ره ؟
    هم خودم خوبم هم وضع کارا خوبه راستش دنبال فرصت بودم تا ببینمت و راجع به کار با هم صحبت کنیم .
    می تونیم با هم قراری بذاریم .
    امروز وقت داری ؟
    بعد از پایان کار ششرکت چطوره ؟ ساعت 7
    آره منم تا اون موقع کارام تموم می شه . پس ساعت 7 میام جلوی شرکت .
    منتظرم ، ولی چطوره جای دیگه ای قرار بذاریم ؟ این طوری علاف می شی .
    باشه ، کافی شاپ آفتاب خوبه ؟
    عالیه ! همون جا می بینمت .
    باشه دیگه مزاحمت نمی شم امری نداری ؟
    قربانت ممنون که زنگ زدی عرضی ندارم .
    پس فعلاً خداحافظ .
    شاهرخ گوشی را روی دستگاه نهاد و با لبخند به کارش پرداخت . خیلی دوست داشت ببیند که بهنام چه کاری با او دارد . او دوست دوران بچگی شاهرخ بود که بعد از سالها او را یافته بود و خیلی دلش می خواست با او کار کند . بهنام جوان موفقی بود که شانس پیشرفت شاهرخ را بیشتر می کرد .
    ساعت 30/6 از اتاقش خارج شد .
    خانم سلیمی من باید برم بقیه کارا باشه برای فردا .
    بله قربان
    سوگند به شاهرخ خیره شده بود وقتی نگاه او به دختر افتاد به روی هم لبخند زدند .
    می بینم که در کارتون پیشرفت زیادی داشتید خانم رهنما .
    ممنونم .
    خب ، فعلاً خدانگهدار .
    شاهرخ از شرکت خارج شد و سوار بر اتومبیلش خود را به محل قرار رساند .
    بهنام زودتر آمده بود و پشت میزی نشسته و منتظر شاهرخ بود . با دیدن شاهرخ از جا برخاست . هر دو صمیمانه یکدیگر را در آغوش کشیدند وقتی نشستند شاهرخ خندید و گفت :
    می بینم که خوش تیپ شدی !
    بهنام خندید و گفت :
    بده آدم شیک پوش باشه ؟
    خوشحالم از اینکه می بینمت .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 158 تا 161

    _ منم همین طور ، چی می خوری
    _ قهوه
    _ حتما خسته ای ، متاسفم که بعد از یه روز کار و خستگی مزاحمت می شم .
    _ نه، نه، اصلا خسته نیستم ، راستش اگر با تو قرار نداشتم به خاطر کار زیائدر شرکت می موندم .
    _ می دونم، تو خیلی فعالی دیگه نیازی به تعریف نیست جوانم !
    هر دو خندیدند و برایشان قهوه و کیک اوردند.
    _ بهتره بریم سر اصل مطلب ، راستش ، تازگی چندتا سفارس گرفتم که شرکت ما قادر نیست همه رو تا موعد مقرر انجام بده. برای همین خواستم اگر موافق باشی ، نیمی از کارو به شرکت شما واگذار کنیم . یعنی هم در کار وهم در سود کلانی که ایدمون میشه، شریک بشیم. اگر کارمون نتیجه داد و تو هم خوشت اومد، می تونیم از این به بعد به همکاریمون ادامه بدیمو مثل تو تا شریک خوب با هم کار کنیم ، چطوره
    شاهرخ بعد از لحظاتی سکوت در جواب گفت
    _خ.به ، ولی باید بیشتر با جزیات کار اشنا بشم. باید بدانم چطور سفارشاتی هست و با چه جاهایی سر و کار داریم
    _ تمام پرونده ها در اختیارت قرار داده می شه ، طرفهای معامله هم اکثرا کشور های خارجی هستند . کمتر از کشور خودمون سفارش می بندیم ، همانطور که گفتم شرکت ما بیشتر کارش با کشورهای اروپاییه
    _ از نظر من خیلی خوبه که بتونیم با هم کار کنیم . فکر بکنم پیشرفت خوبی هم داشسته باشیم. چون دو شرکت با هم کار می کننند ،سفارشاتم زودتر حاضر می شه
    _ در ثانی می تونیم سفارشات بیشتری بگیریم و بیشتر خودمونو نشون بدیم و پیشرفت کنیم و دفاتر جدید تاسیس کنیم
    _ یعنی کارو گسترش بدیم
    _ چرا که نه ، اگه امکانش با شه چرا کارو توسعه ندیم ...... قهوه تو بخور که سرد شد .
    شاهرخ فنجان قهوه را برداشت و جرعه ای نوشید.
    _ اگه بخوای می تونی فردا بیای از شرکت ما بازدید کنی .
    _ حتما این کارو می کنم .
    _خ.ب از بحث کار خارج بشیم ا زاون دختر خاله ی سر سخت چه خبر
    شاهرخ لبخند زد و پرسید
    _خانم سوگند رهنما
    بهنام با لبخند تایید کرد و گفت
    _ خیلی از خودش سر سختی نشون می ده ، ولی از رفتارشخوشش اومد .
    _ دختر خوبییه ، اگر قبول کنه با تو ازدواج کنه به نظرم زوج مناسبی هستید .
    _ ولی مگه ندیدی تو شمال چطور جوابمو داد
    شاهرخ لبخند زد و گفت
    _با یک بار نه شنیدن عقب می کشی
    _ نه من ازون بیدا نیستم که با یک باد بلرزم
    _ خ.به ، اگه به اون علاقه مندی و برای زندگی انتخابش کردی ،بهنر تلاشت رو بکنی .
    _ به تازگی دیدیش
    _هر روز می بینمش
    بهرام متعجب پرسید
    _جطوری
    _ اخه ، منشی من شده
    بهرام با چشمانی پر از تعجب به شاهرخ خیره شد ، او قهقه زد و گفت
    _تو رو خدا اونجوری نگلم نکن. جدی گفتم، از من خواست تا بیاد توی شرکت کار کنه . فقط هم به عنوان منشی من نه جای دیگه ،منم موندم چه کار کنم ، ولی پذیرفتم چون چاره ای نداشتم .
    _ خوش به حالت شاهرخ ، رفتار ش با تو خیلی خوبه .
    _ چون من ریسش هستم .
    _تا ه رعسش شدی ، فبلا که نبودی
    _خب ، خواهرش پرستارش دخترمه ، در ثانی مهمان من بود و از روی ادب و نزاکت برخورد خوبی داشت .
    _ راستش اگه نمی دونستم که تو ازدواج کردی، فکر می کردم سوگند دلبسته ی توست
    شاهرخ متعجب پرسید
    _چرا اینطوری فکر می کنی
    _ هیج متوجه ی حرکات و رفتارش بودی ، همون یه باری که دیدمش ....راستش .......
    _ ادامه بده
    _نگاش به تو یه طوری بود که فکر کردم به تو علاقه منده.
    _ مزخرف نگو خیالاتی شدی
    _ شاید ولی من اشتباه نمی کنم .
    شاهرخ خندان گفت
    -نه دوستش داری ، حسودیت می شه .
    بهنام نیز در جواب خندید و گفت
    _توام یه موضوعی گیر اوردی مدام به من تیکه می ندازی ها ،
    هر دو خندیدند و بعد از ساعتی دیگر گفتگو حول کار و شرکت از یکدیگر خداحافظی کردند. قرار به این شد که فردا شاهرخ به شرکت بهنام برود تا در مورد کارو شراکت ، بیشتر صحبت کنند.
    وقتی به خانه رفتساعت 9/30 بود . بهار مشغول تماشای تلویزیون بودو وقتی شاهرخ را دید ، فقط سلامی کرد و دیگر هیچ ،ستایش نیز سلام کرد و برخاست تا برای شاهرخ فهوه بیاوردو
    _ تا شما یه قهوه بخوریدشام حاضره ، بهاره نمی خوای ذر چیدن میز به من کمک کنی
    _ چرا ماما...یعنی چرا ستایش جون الان میام .
    شاهرخ متعجب به بهار نگریستبعد روی کاناپه لم داد. در یک لحظه فکر کرد بهار می خواهد به ستایش ( مامان ) بگوید و از این فکر دلگیر شد چرا که د رنظر شاهرخ او مادر داشتو نباید دیگری رامادر صدا زد ، هر چندمادرش مرده بود.و این دلیل نمی شد که مادر اصلیش را فراموش کند .
    _اقا شاهرخ ، شام حاضره ، تشریق نمیارین .
    شاهرخ برخاست و گقت
    _اومدم
    وقتی پشت میز غذا خوری قرار گرفت ، شاهرخ به بهار نگریست و لبخند زنان پرسید
    _با بابا قهری
    _نه ...بابا جون قهر نیستم
    شاهرخ طنز الود گفت
    _دلم برای ستایش خانم می سوزه که امروز فقط سکوت تو رو دیده ، ستایش در حالی که غذا می کشید گفت
    _ ولی بهار دختر خیلی خوبییه و من از اینکه کنارمه ، لذت می برم و
    قاشقی غذا به دهان برد وبعد گفت
    _امروز اقای مهندس معتمدرو ملاقات کردم
    _نمی شناسم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 162-165

    _ چطور نمی شناسید ؟ خواستگار خواهرتون در شمال !
    _ آهان! حالا یادم اومد. حالشون چطور بود؟
    _ خوب ! به من پیشنهاد داده با هم شریک بشیم ، قراره فردا به شرکتشون برم.
    _ بابا عمو بهنام رو امروز دیدی؟
    _ بله عزیزم . بعد از پایان کارم در شرکت با اون بودم. چطور؟
    _ یعنی وقت داشتی اونو ببری پارک ، ولی برای من وقت نداشتی؟
    شاهرخ متعجب به بهار که فریاد کشیده بود ، نگریست.
    ستایش گفت:
    _ بهار ، اصلا درست نیست با پدرت این طور صحبت کنی. در ثانی الان وقت غذا خوردنه، نه بحث و مشاجره.
    _ بابا منو نبرد پارک ولی عمو بهنام و برد ، چرا؟
    _ این حرف ها چیه دخترم ما جلسه داشتیم.
    _ اصلا منم ببر جلسه. فردا من رو هم باید ببری شرکت. من می خوام باهات بیام.
    شاهرخ عصبانی شد و فریاد کشید:
    _ کافیه ! خودتو لوس نکن. من به اندازه کافی گرفتاری دارم. تو دیگه شروع نکن.
    بهار در حالی که اشک چشمانش را شفاف کرده بود ، برخاست و دوان دوان به سمت اتاقش رفت. ستایش نیز برخاست و خواست به دنبالش برود ولی لحظه ای مکث کرد و به شاهرخ نگریست که عصبانی نشسته و به نقطه ای زل زده بود. حرفی نزد و به اتاق بهار رفت.
    بهار روی تختش دراز کشیده و در حالی که رویا را در آغوش داشت ، می گریست.
    ستایش مو های او را نوازش کرد و گفت :
    _ دختر گلم بهار تو نباید گریه کنی.
    بهار برخاست و در آغوش او فرو رفت.
    _ بابا بیخودی منو دعوا کرد و سرم داد کشید.
    _ تو نباید این طور با پدرت صحبت می کردی. اون خسته است.
    _ ولی ... ولی...
    _ تو باید ازش عذرخواهی کنی. خیلی ناراحتش کردی.
    _ نمی خوام ، اصلا دیگه بابا رو نمی خوام.
    _ آه کوچولو ، دیگه این حرف و نزن قول بده.
    بهار به چشمان مهربان او خیره شد و گفت:
    _ مامان ... کاش
    ستایش او را بوسید و در تختخواب خواباندش. وقتی بهار به خواب فرو رفت ، آرام خارج شد و به آشپزخانه رفت. شاهرخ هنوز روی صندلی نشسته و در حال سیگار کشیدن بود. غذایش دست نخورده باقی مانده بود.
    _ آقای فروتن غذاتون رو میل نمی کنید؟
    شاهرخ به او نگاه کرد و گفت:
    _ تا حالا ندیده بودم اینطوری صحبت کنه.
    _ من متاسفم و از طرف بهار ازتون معذرت می خوام.
    _ ولی شما نباید عذرخواهی کنید.
    _ اون از اینکه شما کمتر وقتتون رو بهش اختصاص می دید ناراحته.
    _ واقعا نمی دونم چی باید بگم.
    و سرش را به طرفین تکان داد و هیچ نگفت. ستایش در حالی که از اندوه او رنج می برد، با لحنی آرام گفت:
    _ بهتره غذاتون رو میل کنید.
    _ میل ندارم.
    برخاست و به اتاق کارش رفت. وقتی پشت میزش نشست، قاب عکس رو میزی بهاره را در دست گرفت و به آن خیره شد و با اندوه گفت:
    _ بهاره ، کاش بودی. شاید در اون صورت، بهار اینطور فکر نمی کرد. تو که شاهدی تمام تلاش من به خاطر اونه . امشب برای اولین بار سرش فریاد کشیدم. حتما تو ناراحت شدی درسته. درسته؟ متاسفم. به تو قول دادم به نحو احسن بزرگش کنم،
    ولی حالا می بینم که هرگز تلاش و فعالیت من کار ساز نبوده. بهار اصلا احساس شادی نمی کنه.
    _ ولی اون خوشحاله. فقط کمی از دست تو عصبانی شده.
    سرش را بلند کرد و بهاره را دید. روی صندلی راحتی نشسته بود و با لبخن به شاهزخ می نگریست.
    _ جات خیلی خالیه بهاره! بهار خیلی احساس تنهایی می کنه.
    _ اشتباه نکن شاهزخ.بهار شادابه ، فقط بهونه تو رو داره. کاش کمی بیشتر بهش توجه می کردی. کمی بیشتر وقت صرف اون می کردی.
    _ با این همه کار؟ تو هم دیگه من رو درک نمی کنی.
    وقتی نگاهش به بهاره افتاد، نم اشک روی گونۀ او نظاره کرد و بعد او ناپدید شد. از گفته اش پشیمان شد و برخاست و به طرف راحتی رفت.
    ولی بهاره نبود. اندوهگین روی آن نشست و چشمانش را بر هم نهاد. در دل زمزمه کرد:(( منو ببخش بهاره. می دونم ناراحتت کردم ولی خدای مهربون رو شاهر می گیرم که هرگز قصد ناراحت کردن تو رو نداشتم. پروردگارا!... ))
    صدای ضرباتی که به در اتاق خورد، باعث شد چشم بگشاید:
    _ بفرمایید.
    ستایش با سینی حاوی دو فنجان قهوه وارد شد.
    _ مزاحم شدم؟
    _ نه ، بفرمایید.
    سینی را روی میز نهاد و خود روی صندلی نشست. به شاهرخ خیره شد و فهمید که گریسته است. قلبش قشرده شد.زمزمه کرد:
    _ از برخورد بهار خیلی ناراحت شدید؟
    _ نه ... نه زیاد. حق داره اون واقعا حق داره.
    _ متاسفم من باید بهار رو توجیح می کردم.
    _ اون بچه س، حق داره دلش بخواد پدرش رو بیشتر ببینه.
    بعد از مکث کوتاهی با صدایی خسته ادامه داد:
    _ خیلی خسته ام ستایش، اونقدر خسته که دلم می خواد چشمام رو ببندم و دیگه هرگز باز نکنم.
    ستایش افسرده گفت:
    _ ولی شما باید به زندگی امید داشته باشید. به خاطر بهار به خاطر آینده اش.
    _ به چی امیدوار باشم؟ اصلا من به چه درد بهار می خورم؟
    _ خواهش می کنم اینطور صحبت نکنید آقای فروتن .
    _ متاسفم. نمی خواستم ناراحتتون کنم، ولی باور کنید دلم می خواد حرف بزنم.
    _ من با کمال میل حاضرم سنگ صبور شما باشم، همون طور که شما در لحظات اندوهم ، سنگ صبورم شدید و اجازه دادید سبک بشم. حالا من از شما می خوام برای سبک شدن، حرف بزنید. من هم شنونده خوبی هستم.
    شاهرخ لبخند محزونی بر لب آورد و گفت:
    _ شما خیلی مهربونید که حاضرید منو با این رفتار تندم هنوز هم تحمل کنید.
    _ ولی رفتار شما اصلا تند نیست. شما فقط خسته اید و من بهتون حق می دم که نتونید مدام شاد و سرحال باشید. باور کنید بهارم شما رو درک می کنه، فقط برای اینکه بتونه طوری ناراحتیش رو جبران کنه، اینطور عصبانی شد. حتما به زودی پشیمون می شه.
    _ شاید اگر مادرش زنده بود، اینطور نمی شد. اگه اون بود ما خوشبخت بودیم. بهار با وجود مادرش...
    بغض مانع از ادامه سخنانش شد. برخاست و با ادای کلمه ببخشید به اتاق خوابش پناه برد و با خاطرات بهاره به خلوت همیشگی اش که مدتی بود از آن فاصله گرفته بود، پا گذاشت.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    166-171

    روز بعد،شاهرخ صبح زود راهی شرکت شد. وقتی ستایش بیدار شد،متوجه شد شاهرخ زود تر از روزهای پیش از خانه خارج شده. می دانست که شاهرخ شب خوبی را نگذرانده،بنابرین تصمیم گرفت در اولین فرصت با بهار صحبت کند.
    شاهرخ ابتدا به شرکت رفت و وقتی .ارد اتاقش شد،خسته و افسرده روی صندلی اش نشست و چشم هایش را بر هم نهاد. دیشب حتی لحظه ای نخوابیده بود،آنقدر اندوهگین بود که هر کس او را می دید،پی به وضع نامناسب روحی اش می برد.
    ساعتی به همین منوال گذشت. کم کم کارکنان شرکت به سر کارشان می آمدند، سوگند به محض رسیدن،بدون در زدن وارد اتاق رئیس شد. فکر نمی کرد شاهرخ آمده باشد. با دیدن ظاهر آشفته شاهرخ،جلو آمد و گفت:
    -آقای فروتن اتفاقی افتاده؟!
    شاهرخ خسته نظری به او انداخت و سرش را چندین بار تکان داد.
    سوگند گویی چیزی را به یاد آورده باشد،دستپاچه گفت:
    -اوه معذرت می خوام سلام نکردم،سلام!
    لبخند محو و افسرده ای روی لبهای او جاری شد و با سر جوابش را داد.
    -اتفاقی افتاده؟خیلی خسته و ناراحت به نظر می رسید.
    چیزی نیست. نگران نباشید.
    سوگند لب گشود تا چیزی بگوید، ولی سکوت کرد،وقتی می خواست از اتاق او خارج شود آرام زمزمه کرد:
    -هر کمکی از دستم ساخته باشه حاصرم براتون انجام بدم،هرگز دلم نمی خواهد شما رو این طور شکست خورده و غمگین ببینم.
    و رفت. شاهرخ به جای خالی او نظری انداخت و زمزمه کرد:
    -ممنونم سوگند. همیشه حرفات برام امید وار کننده اس،درست مثل حرف های بهاره،مقل زمزمه های اون به وقت خستگی...
    آهی کشید و با همان حالت به کار هایش پرداخت.
    ساعت10/30 بود که خانم سلیمی اطلاع داد شخصی به نام مهندس معتمد پشت خط هستند،شاهرخ که تازه یاد قرارش با او افتاده بود،مانند برق گرفته ها گفت:
    -وصل کنید.
    -سلام آقای خوش قول!این بود اومدنت؟
    -شرمنده بهنام جان،پاک فراموش کرده بودمتا نیم ساعت دیگه پیش تو خواهم بود.
    -نکنه نیم ساعت دیگه بشه عصر.
    -نه،قول می دم که زود بیام. منتظرم باش.
    -منتظرم. فعلا خداحافظ.
    شاهرخ گوشی را گذاشت و پس از پوشیدن کتش از اتاق خارج شد.
    -خانم سلیمی،قرار های امروز را کنسل کنید. اگر هم پیغامی بود یادداشت کنید و بگذارید برای فردا.
    -بله. شما منزل تشریف می برید؟
    -خیر،به شرکت نوین می رم.
    سلیمی خداحافظی کرد و شاهرخ رفت.سوگند از اینکه شاهرخ با او حرف نزده و دستور ها را به سلیمی داده بود،عصبانی شد ولی هیچ نگفت و به ادامه ی کارهایش پرداخت.
    شاهرخ طبق آدرسی که در دست داشت، خود را به شرکت مزبور رسانده و به اتاق مدیر شرکت رفت و بااستقبال بهنام رو به رو شد.
    -خوشحالم که می بینمت شاهرخ جان.ولی مثل اینکه خسته به نظر می رسی.
    -نه،خسته نیستم. به خاطر کم خوابی دیشبه.
    -پس به خاطر همین بود که قرار امروز رو فراموش کرده بودی

    -بهتره بریم سر اصل مطلب. نظرت در مورد بازدید از کارخونه چیه؟
    -خوبه.
    -پس اول به کار خونه یه سری بزنیم و بعد...حالا بریم تا بعد.
    پس از بازدید از کارخانه بهنام،شاهرخ گفت:
    -بهتره بریم ناهار بخوریم،بعد می توانیم راجع به همه چیز صحبت کنیم.
    شاهرخ سکوت کرد و هیچ نگفت. وقتی در رستوران پشت میز نشستند. بهنام دقیق به صورت او نگریست و گفت:
    -شاهرخ واقعا حالت خوبه؟
    -آره،چطور مگه؟
    -خیلی پکری،اگه اتفاقی افتاده به من بگو،شاید بتونم کمکت کنم.
    -از دست کسی کاری ساخته نیست.
    -چرا؟
    شاهرخ آهی کشید و جواب داد:
    -با بهار مشکل دارم.
    -چرا؟من فکر می کردم تنها پدر و دختری که با هم مهربون و صمیمی هستند شما دو نفرید.
    -اشتباه فکر کردی بهنام جون!
    -حالا مشکل چی هست؟
    -خودم هم موندم. توقع داره توی گردش و تفریح ها با اون و ستایش همراه باشم. توقع داره مدام در کنارش باشم و شادش کنم.
    -حالا ...اصلا باهاش هستی؟
    -منظورت چیه؟
    -خوب منظورم اینه که با اون به پارک و گردش و...چه می دونم تفریح می ری یا نه؟
    -اگه بتونم آره.
    -مثلا تا چه اندازه می تونی؟
    -حب شاید ماهی یکی،دو بار.
    -فقط ماهی یکبار؟!
    -بهنام،من فرصت و حوصله کافی ندارم.
    -اینجا حق رو به بهار کوچولو می دم. بی انصافی نکن شاهرخ،اگه کمی از اضافه کاری هات بزنی که به جایی بر نمی خوره.اون وقت هم کارت رو انجام می دی و هم به دخترت می رسی،به اون حق بده که بخواد بیشتر با تو باشه،نداشتن مادر و کمبود محبت از طرف پدر توی این سن براش خیلی سنگینه،شاهرخ جون،من فقط برای اینکه نظری داده باشم و کمکت کنم حرف می زنم،در غیر اینصورت من هیچ کاره ام و قصد دخالت توی کار تو رو ندارم.
    شاهرخ لبخندی زد و گفت:
    -ولی بهتر از من با روحیات بچه ها آشنایی،حرف تو درسته. ولی من چه کنم که نمی تونم؟باور کن گرفتارم.
    -من چیز زیادی از زندگی تو نمی دونم شاهرخ جون،اما بهتره مشکلات رو زیاد برای خودت جلوه ندی،چون در اون صورت خودت اول از همه ،از پا در میای.
    -ممنون از اینکه به فکر منی،نهارت رو هم که نخوردی!
    -مثل تو،زیاد گرسنه نبودم. اگه مایلی بریم به بقیه کارهامون برسیم.
    هر دو بر خاستند و از رستوران خارج شدند. در آن روز شاهرخ کم و بیش با شرکت بهنام آشنا و قرار بر این شد که روزی را برای ثبت قرار داد معین کنند. زمانی که شاهرخ به خانه رفت،ساعت 10 شب بود. بهار غذایش را خورده و میز را برای یک نفر چیده شده بود.
    ستایش با خوشرویی از شاهرخ استقبال کرد و حالش را پرسید:
    -غذا حاضره. تا شما لباستون رو عوض کنید، غذا رو براتون می کشم.
    -میل ندارم.تشکر.
    -بیرون غذا خوردید؟
    -نه،ولی گرسنه نیستم.
    در حال رفتن به اتاقش بود که بهار مقابلش سبز شد. ستایش با او صحبت کرده بود و بهار نیز پی به اشتباهش برده بود.از اینکه باعث ناراحتی پدرش شده بود،غمگین و افسرده بود.
    -سلام بابا جون.
    شاهرخ مهربان لبخندی به روی او زد و گفت:
    -سلام عزیزم. حالت خوبه؟
    بهار که مهربانی پدرش را دید متوجه شد از دستش ناراحت نیست،با بغض خود را در آغوش شاهرخ انداخت. او نیز مهربان بهار را در آغوش فشرد و در حالی که بغلش می کرد روی صندلی نشست.
    -نبینم دختر بابا گریه کنه.
    -بابا جون...من خیلی بدم.
    -تو اصلا بد نیستی. تو بهترین دختر روی زمین هستی. حالا این اشک ها رو پاک کن و به روی بابا بخند.آفرین. حالا شد.
    -تو غذا نمی خوری بابا؟
    -گرسنه نیستم. تو خوردی؟
    بهار سرش را تکان داد. شاهرخ بوسه ای با محبت بر گونه او نهاد و گفت:
    -خیلی خوب قشنگ من،حالا بهتره بخوابی. دیر وقته و تو حالا باید خوابیده باشی.
    -می خوام با هم کمی غذا بخوریم.
    شاهرخ خندید و نگاهش به ستایش که ایستاده و مهربان به آن دو نگاه می کرد خیره شد.
    -می توانم خواهش کنم غذا رو حاضر کنی؟
    ستایش خندان گفت:
    غذا حاضره و انتظار شما رو می کشه.
    سه نفری پشت میز غذا جای گرفتند و بهار ،دوباره و این بار از دست های مهربان پدر غذاا خورد. ستایش از اینکه می دید سخنان و رفتار خوب بهار باعث تغییر روحیه شاهرخ شده،خوشحال بود و در دل هیجانی وصف نا شدنی را احساس می کرد.
    ***
    طی یک هفته آینده،قرار داد شرکت نوین بسته شد و شاهرخ با تلاش بیشتری مشغول آماده کردن سفارشات شد.
    در یکی از همین روز ها بهنام به دیدار شاهرخ آمد،البته این ظاهر قضیه بود. در اصل بهنام که در بازدید های قبلی موفق به دیدار سوگند نشده بود این بار هم با نیت دیدار او پا به شرکت گذاشت. وقتی او را پشت میز در چند قدمی خود دید، به شدت هیجانزده شد،ولی فورا بر خود مسلط شد و خندان گفت:
    -خانم رهنما،چقدر از اینکه دوباره شما رو می بینم،خوشحالم،اوه طوری نگاهم نکنید که انگار منو نمی شناسید. مدت زیادی از آشنایی ما نمی گذره.
    سوگند خیلی سرد به او سلام کرد و گفت:
    -متعجبم از اینکه شما رو اینجا می بینم.
    -معلومه زیاد از دیدن من خوشحال نیستید.
    -فکر نمی کنم علتی برای خوشحالی وجود داشته باشه. خانم سلیمی می تونم خواهش کنم به کار این آقا رسیدگی کنید؟!
    سلیمی که بهنام را شناخته بود و می دانست شرکت نوین متعلق به اوست،با احترام برخاست و ضمن پوزش به خاطر بی احترامی سوگند،او را به اتاق شاهرخ راهنمایی کرد. سوگند که از دست سلیمی عصبانی شده بود گفت:
    -بهتره شما به کار های خودتون رسیدگی کنید و من هم به کار های


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    172 تا 173

    خودم . در غیر اینصورت برخورد بدی بین ما پیش خواهد امد
    _ منظورتونو متوجه نشدم
    _خوب هم متوجه می شید ، لازم نبود شما از طرف من عذر خواهی کنید ، چون نیاز یبه این کار نبود .
    _ببین دختر خانم ،اون اقا رییس شرکت نوین و شخصی بود که شرکت ما قرارداد های جدید ور با اونا بسته و انجام سفارشاتشون رو برعهده گرفته
    _ یعنی این اقا ...
    _بله حالا متوجه شدید .فکر نکنم جناب رییس از بی احترامی به این شخص خشنود بشه و بهتره شما مراقب رفتارت باشی .
    سوگند سکوت کرد .پس از دقایقی شاهرخ به همراه بهنام از اتاق خارج شدند. شاهرخ سفارشات لازم رو به خانم سلیمی کرد و بعد رو به س.گند گفت
    _اقای بهنام معتمد رو که به یاد دارید خانم رهنما
    سوگند با لبخند رو به شاهرخ گفت
    _حالا که شما معرفی کردید به خوبی به یاد دارم قربان
    کلمه ی اخر با طنه ادا کرد ، بعد بی توجه به ان به کارش پرداخت .واقعا که همیشه شاهرخ کارها رو با خانم سلیمی در میان می گذاشت ، عصبانی بود ، اما نمی خواست به روی خود بیاورد .
    دو مرد از انجا خارج شدند، بهنام با تمسخر گفت
    _خیلی مغروره
    شاهرخ لبخند زنان گفت
    _عصبانی نشو ، بالاخره عادت می کنه .
    _ با تو ابن طور رفتار نکرده ،که بخوای عادت کنی ، واقعا که دختره ......
    پشت فرمان نشستو شاهرخ در حالی که می خندید سوار شد و گفت
    _چطور می خوای یه عمر تحملش کنی
    با این جمله شاهرخ ، بهنام قهقه زنان گفت
    _ واقعا نمیدونم بهت چی بگم شاهرخ
    جمعه ی هفته ی بعد بالاخره بعد از اصرارهای مکرر سوگند و دعوت ستایش ، شاهرخ تصمیم گرفت برای اشنایی با خانواده رهنما دعوت انها را پذیرفت .
    سوگند به شدت احساس شادی می کرد . سعی کرد بهترین لباسش را بپوشد تا در مهمانی بی نقص باشد . ستایش نیز قرار بود با شاهرخ و بهار به خانه برود . بهار بخاطر اینکه همراه پدرش به منزل ستایش می رفت ، هیجانزده بودو مدام می پرسید
    _ ساعت چند ه ، پس چرا نمی ریم
    سر ساعت مقرر، شاهرخ اراستهو مرتب ، همراه بهار و ستایش مقابل منزل رهنما رسیدند . پدر ستایش استقبال گرمی از شاهرخ به عمل اوردو طوری برخورد کرد که گویی سالهاست که او را می شناسد ، طوری که شاهرخ اصلا احساس غریبی نمی کرد .مادر خانواده نیز زنی مهربان و خونگرم بود و از شاهرخ به گرمی استقبال کرد . ولی سوگند چنان ظاهر عجیب و غریبی برای خودش درست کرده بود که شاهرخ لحظه ای او را نشناخت .برای سوگند تاسف خورد . بنظر شاهرخ ، زیبایی طبیعی و سادگی و صمیمیت سوگند تنها نات مثبت او بود که همه را یکباره زیر پوشش ظاهر غیر واقعی اش پنها کرده بود .
    _ جناب فروتن ، تعریقتونو خیلی شنیدم ،از اینکه در اوج حوانی اینچنین پر تلاش هستید ، تحسینتون می کنم .
    _شما لطف دارید اقای رهنماو من خودم را شایسته ی این همه تعریف و تمجید نمی دونم .
    _این نشونه ی تواضع و فروتنی شماست پسرم .
    این را زری ، مادر خانواده با خوشرویی در جواب او بیان کرد
    _ بهارو


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    174-175

    به زری گفت :
    _ مامان بزرگ دید بالاخره بابام رو آوردم خونتون!
    شاهرخ متعجب به بهار نگریست و از اینکه می دید خانم رهنما را مادر بزرگ صدا می زند بیشتر تعجب کرد. ستایش که متوجه شده بود با لبخند گفت:
    _ بهار از ابتدا مادرم رو این جوری صدا می کرد.
    زری گفت:
    _ خودم خواستم اینطور باشه . راستش بهار کوچولوی شما خیلی شیرین و دوست داشتنیه. آرزوم این بود نوه هام من رو مادر بزرگ صدا کنند، ولی خوب فعلا که قسمت نیست. خودم از بهار خواستم منو با این نام صدا کنه.
    شاهرخ که متوجه اندوه خانم رهنما شده بود، با لحنی دلجویانه گفـت:
    _ اصلا مهم نیست خانم رهنما، اگه شما اینطور دوست دارید من حرفی ندارم.
    _ ممنونم که منو درک می کنید... به هر حال راحت باشید و از خودتون پذیرایی کنید.
    ستایش هم که با یادآوری غم دوری از فرزندش ، اندوهگین شده بود برخاست و با ادای ببخشید به اتاق خودش در طبقه دیگر رفت.بهار نیز دنبال او روان شد.
    سوگند خندان گفت:
    _ آقا شاهرخ چراساکتید؟
    _ چی باید بگم خانم رهنما؟
    سوگند با شنیدن کلمه خانم رهنما از زبان او رو ترش کرد و با طعنه گفت:
    _لازم نیست چیزی بگید آقای فروتن!
    و برخاست و به سمت آشپزخانه رفت.
    مهری خدمتکارشان در حال بردن سینی شربت بود که سوگند آن را از دستش گرفت و به طرف پذیرایی رفت. وقتی مقابل شاهرخ قرار گرفت، با نگاهش به او فهماند که ناراحت شده. شاهرخ لبخند زد و سر تکان داد و لیوانی شربت برداشت و گفت:
    _ ممنونم سوگند خانم.
    و سوگند با شنیدن این جمله لبخند بر لب آورد و شاهرخ را نیز خنداند.
    صحبتهای بین شاهرخ و آقای رهنما بیشتر حول مسائل اجتماعی وکاری بود. کمی هم در مورد ستایش و ازدواج ناموفق او صحبت شد که سوگند زود مسیر صحبت را تغییر داد و به پدرش فهماند که نباید با گفتن این سخنان شاهرخ را ناراحت کند. شاهرخ تحت تاثیر صمیمیت این خانواده، چنان سرگرم صحبت بود که متوجه گذشت زمان نشد. او نمی خواست برای صرف شام در منزل آنها باشد، ولی گویی خانواده رهنما از قبل تدارک غذا دیده بودند و به خاطر اصرار انها، شاهرخ برای شان آنجا ماند.
    بهار که خیلی خوشحال بود و آن قدر در باغ ومحوطه باز خانه بازی کرده بود که خسته بنظر می رسید، پس از صرف شام در کنار ستایش روی کاناپه به خواب رفت. ساعتی بعد شاهرخ قصد رفتن کرد و ضمن تشکر از خانواده رهنما از آنها دعوت کرد تا در وقتی مناسب به منزلش بیایند.
    ستایش قرار بود آن شب در منزل خودشان بماند، وقتی شاهرخ بهار را در آغوش کشید او چشم گشود و مضطرب گفت:
    _ مامان، مامانم کجاست؟!
    شاهرخ متعجب و ترسان گفت:
    _ نترس کوچولو، خواب دیدی.
    ستایش که با شنیدن جمله بهار ترسیده بود، گفت:
    _ اجازه بدید من بغلش کنم و اونو تا کنار ماشین بیارم.
    شاهرخ با لبخند تشکر کرد و بهار را در آغوش او جای داد . بهارکه


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    185 - 176

    تقریباً بیدار شده بود . وقتی خود را در آغوش ستایش دید گفت :

    - مامان بذار توی بغلت بخوابم .
    - شاهرخ متعجب به او بعد به ستایش خیره شد . گمان کرد شاید بهار خواب دیده باشد و باز به روی خود نیاورد . ستایش هم که سعی می کرد بهار را آرام کند تا دیگر او را صدا نکند ، مضطرب پشت سر شاهرخ راه افتاد . سوگند نیز از اینکه بهار ستایش را مادر صدا زده بود متعجب و از طرفی خشمگین شده بود . فکر می کرد اینگونه شاهرخ از او دورتر خواهد شد !
    وقتی ستایش می خواست بهار را روی صندلی ماشین جای دهد ، او چشم گشود :
    - مامان منو کجا می ذاری ؟ نمی خوای با من به خونه بیای ؟
    ستایش لبخندی مهربان به لب آورد و او را بوسید و گفت :
    - بخواب کوچولو !
    - من می خوام پیش تو بمونم .
    در حالیکه در خواب گریه می کرد خود را در آغوش ستایش فشرد ، شاهرخ واقعاً متعجب و عصبی بود . اصلا انتظار نداشت بهار کسی را مادر خطاب کند ، آن هم ستایش را !
    ستایش مانده بود چه کند ، می ترسید به چشمان شاهرخ نگاه کند ، اما در همان حال هم نگاه سرشار از توبیخ شاهرخ را حس می کرد . سر به زیر بود و منتظر دستور او . آقای رهنما گفت :
    - شاهرخ جان چطوره اجازه بدی بهار امشب اینجا و در کنار ستایش بمونه و فردا صبح با ستایش به منزل تو بیایند .
    شاهرخ هیچ نگفت و موقع رفتن برگشت و گفت :
    - بازهم به خاطر پذیرایی گرمتون سپاسگذارم و امیدوارم شما هم قدم رنجه فرموده و به کلبه ی حقیرانه ام قدم بگذارید ، خدا نگه دار .
    و بدون کوچکترین نگاه یا کلمه ای به ستایش ، سوار اتومبیلش شد و رفت . ستایش بهار را به اتاقش برد و روی تختخواب خواباند . وقتی می خواست روی صندلی بنشیند سوگند را دید که در درگاه ایستاده و به او می نگرد .
    - چی شده ؟ چرا اینطوری نگاهم می کنی ؟
    سوگند پوزخندی زد و گفت :
    - هیچی فقط دارم مادری را تماشا می کنم که به فرزندش محبت می کنه !!
    - منظورت چیه ؟
    - تو واقعاً کار اشتباهی کردی . حتماً تو به بهار یاد دادی که مادر صدات کنه .
    - این طور نیست .
    - چرا همین طوره . با این کار خواستی خودت را بیشتر به شاهرخ نزدیک کنی و شاید هم می خواستی تصاحبش کنی . ولی باید بگم حسابی در اشتباهی ! درست مثل انتخاب اولت که رامین بود !
    - تو حق نداری این طوری با من صحبت کنی ، حق نداری .
    - تو هم حق نداری با احساسات شاهرخ بازی کنی ، می فهمی ؟
    - من چنین قصدی ندارم . بهار خودش این طور خواست .
    - و تو قبول کردی ، چون از خدات بود . شاید می خواستی از طریق بهار خودت را به شاهرخ نزدیک کنی !
    ستایش که عصبانی شده بود گفت :
    - و تو هم از طریق کار کردن در کنار اون خواستی خودت رو بهش تحمیل کنی ! فکر کردی تا این حد نفهم هستم که ندونم چه قصدی داری ؟
    - به تو مربوط نیست که من چه کار می کنم .
    - به تو هم کارهای شخصی من مربوط نیست !
    در این لحظه زری به طبقه بالا آمد .
    - چی شده چرا دعوا می کنید ؟ چنین رفتاری از شما سابقه نداشته .
    سوگند عصبانی گفت :
    - بهتره از دخترتون بپرسید .
    و خشمگین رفت . زری به ستایش که اشکهایش را از گونه می زدود نگریست و خواست چیزی بگوید که ستایش گفت :
    - مادر لطفاً چراغ را خاموش کنید و تنهام بذارید .
    زری رفت زیرا می دانست ستایش در این لحظات اندوه ، به تنهایی بیش از هر چیزی نیاز دارد . ولی از جدال بین دو دخترش متعجب بود و علت آن را نمی دانست .
    آن شب شاهرخ نیز نتوانست به درستی بخوابد . شنیدن کلمه ی مادر از زبان بهار ، تمام چهار ستون بدنش را لرزانده بود مادر ، ولی چرا امشب و به ستایش ؟ ! وقتی دید فکرش به جایی نمی رسد بهاره را به یاد آورد و در دل حسرت خورد که چرا او نیست تا بهار واقعاً او را مادر صدا زند .
    * * *
    روز بعد زمانی که ستایش همراه بهار به خانه فروتن باز می گشت حس کرد کسی تعقیبشان می کند و به شدت وحشت کرد . بدون اینکه به پشت سر توجه کند ، سریع خودش را به خانه رساند . فوراً کلید انداخت و در را باز کرد ولی هنگام بستن در خانه ، شخصی پایش را میان در و چارچوب سد کرد . ستایش وحشتزده سر بلند کرد و در کمال ناباوری رامین را با همان لبخند کریه که همیشه گوشه ی لبهایش بود مشاهده کرد .
    - تو ؟
    - چیه انتظار دیدنم رو نداشتی ؟ حتماً خیلی هیجان زده شدی ، چون می بینم که زبونت بند اومده .
    - برو گمشو لعنتی چی از جونم می خوای ؟
    بهار که ترسیده بود دست آزاد ستایش را گرفت و گفت :
    - مامان اون کیه ؟ چی از ما می خواد ؟
    رامین قهقهه زد و گفت :
    - جالبه ! پس مامان این کوچولو هم شدی ، ولی کور خوندی ، اجازه نمی دم آب خوش از گلوت پایین بره !
    - پسرم رو از من گرفتی . حالا می خوای جونم رو هم بگیری ؟
    - نه میخوام زندگی آرومت رو بگیرم ، چون تو زندگی آرومی رو که من قرار بود با ثروت تو برای خودم مهیا کنم از من گرفتی ، آرامش زندگیم رو گرفتی .
    - احمق من از اول هم ثروتی نداشتم که تو به اون خوش کنی .
    - نه جونم ، با مرگ بابا جونت پول هنگفتی نصیبت می شد و تو هم درسته می ریختی توی جیبهای گل و گشاد از قبل دوخته ی من !
    - برو به جهنم لعنتی ! حالم ازت به هم می خوره .
    - آره چه جالب ، پس اون حرف های عاشقونه اون روزها دروغ بود ؟
    - حتی زندگی هم دروغه . حالا بهتره از اینجا بری و دیگه این طرف ها پیدات نشه .
    - حالا می رم ولی قول نمی دم که این طرف ها آفتابی نشم !
    ستایش در را محکم هول داد و در به شدت بسته شد . صدای رامین را شنید که می گفت :
    حال پسرت روبه راه نیست . کاش می تونستی از اون پرستاری کنی نه از بچه های دیگرون که تو رو مامان صدا می کنن ...
    و صدای خنده زشت و کریه او سوهان روح رنج کشیده ستایش شد . بی رمق روی زمین نشست و شروع به گریه کرد . اشکهایش یک به یک جاری شدند و صدای هق هق جانگدازش به سوز گریه ای دردناک مبدل شد . بهار که از دیدن این صحنه ترسیده بود ، با دیدن اشک های ستایش ، شروع به گریه کرد . ستایش او را در آغوش کشید و هم صدا با ناله های او گریست . صدای گریه ی بهار که اوج گرفت ، ستایش آرام سر او را بالا گرفت و به چشمهایش نگریست و گفت :
    - آه عزیزم تو چرا گریه می کنی ؟ دلیلی برای گریه تو وجود نداره ، حتماً ترسیدی ، معذرت می خوام که این طور شد . عزیز دلم گریه نکن .
    - مامان ...... تو چرا گریه می کنی ؟ اون آقاهه کی بود ؟ چرا تو رو ناراحت کرد ؟
    - عزیزم اون و فراموش کن باید قول بدی در این مورد چیزی به پدرت نگی باشه ؟
    - ولی اگه بابا بفهمه حسابش رو می رسه .
    - نه ، نه تو نباید حرفی بزنی ، باشه دختر کوچولوی قشنگم ؟ !
    بهار به خاطر ستایش پذیرفت و پس از آن ستایش لباسهای او را عوض کرد و صورتش را شست و به خاطر بهار سعی کرد خوددار باشد . غمگین و افسرده به یاد فرزند عزیزش در درون زجر می کشید . واقعاً دلش برای شروین تنگ شده بود . برای شنیدن صدایش ، دیدن نگاهش ، همدردی در ناراحتی هایش .
    بهار که ناراحتی و نگرانی را در چهره ستایش خوب درک می کرد ، سعی کرد سکوت کند و زیاد مزاحم او نشود . او چنین حالاتی را در پدرش نیز سراغ داشت و می دانست پدر در زمان افسردگی به تنهایی احتیاج دارد ، بنابراین ستایش را تنها گذاشت . در اتاقش با رویا مشغول شد ، تا شب همین وضعیت ادامه داشت . ستایش چنان در فکر و خیال بود که به کلی بهار را فراموش کرده بود ، حتی برای ناهار او نیز فکری نکرده بود . زمانی متوجه شد که بهار روبرویش ایستاد و گفت :
    - مامان ببخشید ، ولی راستش من خیلی گشنمه .
    ستایش متعجب به ساعت نگریست و دید 8 شب را نشان می دهد . برخاست و مضطرب گفت :
    - اوه خدای من ، تو .. تو حتی ناهار هم نخوردی . خدایا انگاری خوابم برده بود ... عزیزم الان برات یه چیزی درست می کنم ، چرا زودتر نگفتی که گرسنه ای ؟
    مضطرب و عصبی در یخچال را گشود ، در کابینت ها را به هم کوفت ، بالاخره غذایی حاضری و فوری آماده کرد و به بهار خوراند . بهار غمگین فقط به او نگاه می کرد . تا به حال او را چنین افسرده و غمگین ندیده بود . در آخر وقتی غذایش را تمام کرد ، آرام گفت :
    - مامان .
    اشکهای ستایش با گفتن این کلمه ، سرازیر شد و نتوانست خودش را کنترل کند ، همانگونه به بهار نگریست و با صدای لرزان گفت :
    - جونم
    - من ... من دوست ندارم غمگین باشی . دوست دارم بخندی .
    - عزیزم ....
    دست نوازشی بر سر بهار کشید و گفت :
    - می دونی گاهی اوقات آدم بزرگ ها به کمی تنهایی و گریه کردن نیاز دارند . این طبیعیه وگرنه همیشه خوشحالند و می خندند .
    - یعنی الان تو فقط ، چون به تنهایی احتیاج داری ، ناراحتی ؟
    ستایش لبخندی مهربان به روی دخترک ساده دل زد و گفت :
    - آره عزیزم .
    - پس می خوای تنها باشی و گریه کنی ؟
    - نه گریه نمی کنم ، چون نمی خوام ناراحتی من به تو هم سرایت کنه .
    - ولی تو مامان منی . وقتی ناراحتی من هم باید مثل تو ناراحت باشم !
    - نه عزیزم تو باید همیشه خوشحال باشی . قول می دی ؟
    - سعی می کنم !
    ستایش لبخندی زد و گفت :
    - خوب دیگه الان پدرت به خونه میاد . یادت که نرفته ، تو نباید حرفی در مورد اتفاق امروز بزنی .
    - باشه ، اگه شما اینجوری می خواید چشم .
    ستایش غمگین لبخندی به لب آورد و جوابی نداد .
    - راستی مامان اون کی بود ؟
    ستایش نتوانست جواب بهار را بدهد چون در همان لحظه ، شاهرخ خسته وارد منزل شد . ستایش سریع صورتش را پاک کرد و ایستاد . بهار با دیدن بهار لبخند زنان خود را در آغوشش افکند . شاهرخ نیز مهربان او را بغل کرد و بوسید .
    - حال دختر قشنگم چطوره ؟
    - خوبم بابا جون .. راستی چرا دیشب منو نیاوردی خونه ؟
    شاهرخ با یادآوری شب گذشته ، لحظه ای اندیشید و بعد گفت :
    - خواب بودی و دلم نیومد بیدارت کنم .
    - سلام آقا شاهرخ .
    - سلام ستایش خانم حالتون چطوره ؟
    - ممنون . من غذا خوردم ، اگه زحمتی نیست یه فنجون قهوه برام بیارید .
    ستایش از اینکه او شام خورده بود خوشحال شد ، زیرا غذای مناسبی درست نکرده بود سریع فنجان قهوه در سینی گذاشت و در پذیرایی روی میز نهاد . ولی او نیز با یادآوری شب گذشته کمی در هم رفت . خدایا ! با اتفاق صبح ماجرای شب گذشته را فراموش کرده بود . از این می ترسید که شاهرخ به خاطر شب قبل عصبانی باشد .
    وقتی که شاهرخ با دست و روی شسته روی صندلی نشست رو به ستایش گفت :
    - چرا تو فکر هستید ؟
    - چیزی نیست .
    و روی صندلی نشست . بهار کنار پدر جای گرفت و با لبخند او را نگاه می کرد شاهرخ نیز با مهربانی و پدرانه او را بوسید و سرش را نوازش کرد .
    پس از نوشیدن قهوه گفت :
    - باز هم از پذیرایی دیشب خانواده تون سپاسگذارم .
    - خواهش می کنم .
    شاهرخ از سکوت و حالت تفکر ستایش متعجب شد ، ولی به روی خود نیاورد و از بهار پرسید :
    - راستی کوچولوی بابا یه سوال دارم .. ببینم ... تو .. دیشب خواب دیدی ؟
    - نه خواب کی بابا جون ؟
    - دیشب خواب مامان رو دیدی ؟
    - مامان ؟
    و متعجب به ستایش خیره شد .
    - نه من خواب ندیدم چطور مگه بابا جون ؟
    - هیچی . آخه دیشب اونو صدا می کردی . فکر کردم به خوابت اومده باشه .
    - کدوم مامانم بابا جون ؟
    شاهرخ متعجب پرسید :
    - مگه چند تا مامان داری ؟
    بهار با دیدن لب گزیدن ستایش تازه متوجه شد و سریع رو به پدر گفت :
    - من یه مامان دارم ولی خوابش رو ندیدم .
    شاهرخ نفسی کشید و گفت :
    - خیلی خوب کوچولو ، بهتره بری بخوابی ، از چشمات داره خواب می باره .
    بهار گونه ی او را بوسید و شب به خیر گفت . ستایش همانطور نشسته بود ، اصلاً گویی در دنیا نبود . افسردگی و غم از چهره اش می بارید . شاهرخ متوجه اندوه او شده بود ولی دلیلش را نمی دانست .
    - ستایش ؟
    او متعجب به شاهرخ که نامش را بدون پسوند خانم به کار برده بود ، خیره شد . البته یکی دو بار او را چنین خطاب کرده بود ، ولی این بار گویی قلب ستایش از جا کنده شد و دیگر سر جای خود بازنگشت .
    ستایش فقط خیره به شاهرخ نگاه کرد .
    - اتفاقی افتاده ؟
    - نه چطور مگه ؟
    - مدام تو فکری ، اگر چیزی هست به من بگو . هر کمکی از دستم بر بیاد مطمئن باش که انجام می دم .
    ستایش برای لحظه ای از شاهرخ نیز بیزار شد . ناگهان بدون اینکه متوجه باشد عصبانی غرید :
    - همه ی شماها یه جورید ، فقط قصد گول زدن ما رو دارید . آه که از همه ی مردها بیزارم !
    شاهرخ متعجب به او خیره شد :
    - آروم باشید ! چرا عصبانی شدید ؟
    ستایش متوجه رفتار ناهنجارش شد و شروع به گریه کرد .
    - متاسفم ......
    سپس برخاست و اشکریزان به اتاقش پناه برد . شاهرخ متعجب به فکر فرو رفت . نمی دانست چه اتفاقی افتاده ، ولی از سخنان او عصبانی و ناراحت نشده بود . زیرا درک می کرد که او ناراحت است و از روی خشم آن جملات را بر لب رانده .
    پس از لحظاتی به اتاق بهار رفت و مشاهده کرد که او به خواب رفته . پتو را رویش کشید و بر پیشانی اش بوسه زد . وقتی پشت در اتاق ستایش رسید ، صدای گریه اش را به وضوح شنید . آرام در را گشود و او را مشاهده کرد که روی صندلی نشسته و سر بر روی میز گذاشته و اندوهناک می گرید .
    جلو رفت و دست بر شانه اش نهاد . ستایش او را حس کرد . آه که چقدر از بودن او در کنار خود خوشحال بود . شاهرخ او را به خوبی درک می کرد . ولی افسوس که ستایش نمی توانست لب باز کند و از دردش بگوید . ستایش او را دوست داشت ولی ابراز علاقه به او می هراسید . مخصوصاً سخنان شب گذشته سوگند او را به شدت اندوهگین کرده بود .
    - ستایش
    صدای آرام و اطمینان بخش شاهرخ را شنید سر بلند کرد و بدون اینکه به چهره او بنگرد آرام و نالان گفت :
    - متاسفم ، به خاطر حرفهایی که زدم معذرت می خوام .
    - نیازی به عذر خواهی نیست ، شاید اگر منم مثل شما ناراحت بودم ، بدتر از شما حرف می زدم ، اجازه می دی بنشینم ؟
    ستایش مخالفتی نکرد و شاهرخ روی صندلی دیگری نشست .
    - می دونم که موضوعی باعث ناراحتی شما شده ، خیلی دلم می خواد بدون مساله چیه ، هر کمکی که از دستم بر بیاد مطمئن باشید حاضرم با جون و دل براتون انجام بدم . در ضمن اینم می دونم که حق ندارم در مسائل شخصی شما دخالت کنم .
    - اتفاقی نیفتاده ، فقط کمی دلتنگ شدم .
    - دلتنگ پسر شروین ؟
    بغض راه گلوی ستایش را مسدود کرده بود ، فقط سرش را چندین بار تکان داد . شاهرخ افسرده سر به زیر انداخت و زمزمه کرد :
    - می دونم دوری از اون برات سخته ، کاش می شد کاری کرد که اون پیش تو برگرد ... از..... پدرش خبری نداری ؟
    باز ستایش سکوت کرد . شاهرخ زیرکانه پی به موضوعی برد : آرام پرسید :
    - امروز اونو دیدی ؟
    ستایش متعجب به او خیره شد . شاهرخ غمگین لبخندی زد و گفت :


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/