صفحه 2 از 7 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 64

موضوع: چشمان منتظر | زهرا دلگرمی

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    شاهرخ منتظر چشم به دهان او دوخت. بعد از لحظاتی بهاره اینطور شروع کرد:
    - اسمم رو که میدونید. بهاره متین. دختر سید علی متین. من از خانواده متوسطی هستم.بر خلاف شما که پسر یک خانواده ثروتمند هستید. من با اعتقادات مخصوص خانواده ام بزرگ شده ام و بر خلاف شما تو همین هوای آلوده شهر خودم درس خوندم. چون برام ممکن نبود حتب اگه می خواستم در خارج از کشور ادامه تحصیل بدم.چون خانواده ام از نظر مادی در حد خانواده شما نیست. گله ای ندارم، چون خیلی ها همین رو هم ندارند. خدا رو شکر ما از نظر عشق و محبت و صمیمیت کمبودی نداریم. همه اعضای خانواده بهم عشق می ورزیم. خونمون هم توی یکی از همین کوچه پس کوچه های دود گرفته جنوب شهره. برخلاف خونه شما که شمال شهره و باید خیلی بزرگ و مجلل باشه. می خوام با گفتن این موضوعات موقعیت هردومون رو نشون بدم تا دچار مشکل نشیم. شما درسته به من ابراز علاقه می کنید، ولی شاید خانواده شما از من و خانواده ام خوشششون نیاد. من دلم نمی خواد به خاطر اختلاف طبقاتی ،غرور خودم و خانواده ام لگد مال بشه . من نمی تونم به شما علاقه داشته باشم چون فاصله بین ما اینقدر زیاده که تنها چاره مون اینه که همدیگه رو فراموش کنیم. تموم حرفهایی رو که باید می زدم ،گفتم. حالا شما هم بهتره حرف منو بپذیرید و برای همیشه از اینجا برید.
    مکثی کرد و سرش را به زیر انداخت و بعد دوباره ادامه داد:
    - باور کنید برای من هم سخته ،اما چاره ای نداریم.
    بینشان سکوت حاکم شد. شاهرخ سخنان او را شنیده بود.حتی ناراحتی او را دیده بود،اما ته دلش ناراحت نبود چون پی برده بود که او هم دوستش دارد. گفت:
    - توقع دارید این حرفها روی احساسات من اثر بذاره؟اصلا و ابدا! نه تنها نسبت به تو کم نشد خانم،بلکه بیشتر هم شد. باید عرض کنم این مسائل نه تنها برای من مهم نیست ،بلکه از نظر خانواده ام هم بی اهمیته. در نظر اونها ارزش یه خونواده ،نجابت و اصالتشه نه پولش، که بحمدا...هم شما و خانوادتون از این لحاظ چیزی کم ندارید.درسته خانواده من به اصطلاح ثروتمندند ،فرق ما و شما اینه که ثروت خانواده من یه کمی بیشتر از ثروت پدر و مادر شماست.این که مسئله مهمی نیست.
    -
    بعد لبخندی زد و ادامه داد:
    - حالا هم خوشحالم که حرفاتون رو شنیدم و سوتفاهم بر طرف شد.ما تا چند روز دیگه خدمت خانواده محترمتون می رسیم.
    بهاره متعجب به او نگریست و گفت:
    - خدای من! شما خیلی تند می رید. من نیاز به فکر کردن دارم.
    - نه، نه، شما اصلا دیگه نیازی به فکر کردن ندارید. چون میدونم از روزی که تصادف کردیم شما هم فکراتون رو کردید. به انتخابت تبریک میگم . واقعا که خوش سلیقه ای!!
    سخنان شاهرخ باعث خنده بهاره شد. شاهرخ با راهنمایی بهاره او را به خانه اش رساند. خانه آنها در کوچه ای کم عرض واقع شده بود که جوی آبی از وسط آن می گذشت. چند بچه در کوچه در حال بازی بودند. بهاره ایستاده بود و منتظر ماند تا شاهرخ برود.ولی او پرسید :
    - خونه شما کدوم یکیه؟
    بهاره متعجب گفت:
    - هنوز بر تصمیمت پا برجایی؟
    - بله ،بیشتر از گذشته. حالا کدوم خونه متعلق به همسر آینده منه؟
    سخن شاهرخ سرخی شرم را بر چهره چون گل بهاره نشاند.
    - خواهش می کنم این طور صحبت نکنید.
    - معذرت می خوام ،قصد ناراحت کردنتون رو نداشتم.
    - خونه ما...پلاک چهارده ست.
    - ممنونم ،منتظرم باش.
    - کی؟؟!!
    - به زودی.
    - نمیشه بگی که...
    - نه...چیزی که عوض داره گله نداره، اما مطمئن باش میام،یعنی نمی تونم نیام.
    بهاره ابرو در هم کشید و باعث خنده شاهرخ شد.
    - خیلی خوب خانم اخمو. فکر می کنم جمعه. حالا راضی شدی؟تا اون روز حسابی مراقب خودت باش. مبادا تاری از موههای قشنگت کم بشه...به امید دیدار.
    وبا لبخندی شیرین حرکت کرد و رفت. بهاره انقدر ایستاد تا او در پیچ خیابان محو شد.
    شاهرخ آن روز چنان هیجان زده بود که حد نداشت. تمام مسائل را با خانواده اش در میان گذاشت.آنها ظاهرا مخالفتی نداشتند. فخری بسیار مشتاق بود زودتر عروس آینده اش را ببیند.

    * * *
    صدای منشی او را از عالم خیالات بیرون آورد و گفت که تلفن ضروری دارد.بناچار پرده ای روی خاطراتش کشید و به کارش پرداخت.ولی باز هم نمی توانست حواسش را آن طور که باید و شاید جمع کند.
    گلین خانم با عطوفت بسیار از بهار زیبا و کوچک نگهداری می کرد. شاهرخ نیز عادت داشت بعد از بازگشت از سرکار به اتاق او رفته و ساعتی کنارش باشد ،ولی وقتی از کنارش برمیخاست و به اتاق خود باز می گشت باز هم در خاطرات گذشته و بودن با بهاره فرو می رفت.گویی سوار بر قایقی شده بود و بدون این که کنترلی بر قایق داشته باشد ،به سرزمین خیالات می رفت. به سرزمین خیالات می رفت. به سرزمین رویایی که جز او و بهاره هیچ کس را اجازه ورود به آن نبودو هر شب جمعه سر قبر بهاره حاضر میشد و در تنهایی با بهاره راز دل می گفت ، زار می زد و اشک میریخت ،او را صدا می زد و از بی وفائیش ناله ها می کرد. ترانه های سوزناک بر لبانش جاری می شد و اشکهای داغ از دیدگانش سرازیر می گردید. آری شاهرخ وقتی تنها می شد دیگر آن مرد مغروری که همه او را می دیدند نبود ،بلکه مردی بود که از درون در حال متلاشی شدن بود. پدر و مادرش هر روز به دیدن او و نوه شیرینشان می شتافتند. آنها از یدن بهار کوچک و سلامتی او خرسند می شدند ،ولی از دیدن غم بی پایان و وجود بیمار شاهرخ غمگین و افسرده .کاری از دستشان ساخته نبود . هر چه سعی می کردند با جملات امیدوار کننده به او روحیه بدهند فایده نداشت. شاهرخ هر روز بیشتر در خود فرو می رفت .براستی او بی بهار هیچ بود.

    صفحه 51


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    یکی از روزهای زمستان بود. پاییز بار و بنه اش را جمع کرده بود و در عوض زمستان رخت اقامت را پهن کرده بود چنان که گویی خیال رفتن نداشت . شاهرخ این روزها کنار بهار کوچک می نشست و با یادآوری دوران گذشته، اشک حسرت به دیده می آورد. به یاد اورد که چه راحت و ساده توانست با خانواده بهار کنار بیاید. در کل خانواده اش واقعا انسانهای فهمیده و خوبی بودند. خانواده شاهرخ نیز از سادگی و صمیمیت آنها لذت می بردند. آنها را پسندیده بودند. هر چند در ابتدا با دیدن خانواده و محل زندگی بهاره چندان راضی به نظر نمی رسیدند، ولی وقتی بهاره ساده و با ابهت در مقابل خانواده اش ظاهر شد، خلع سلاح شدند. به یاد آورد وقتی بهاره وارد جمع شد لبهای مادرش به تحسین باز شد و شبنم با آرنج ضربه ای به پهلوی شاهرخ زد که هر دو نشان میداد انتخاب او را پسندیده اند. شاهرخ چنان هیجان زده بود که دلش می خواست فریاد بزند اما به زحمت خودش را کنترل کرد. همان روز با هم نامزد شدند و قرار شد یک ماه دیگر به طور رسمی به عقد یکدیگر در ایند. هنوز یادش بود که روز عقد چقدر هیجان زده بود. زیرا دوران نامزدی بهاره هنوز هم با برخوردهای رسمی و جدی داشت ،ولی پس از جاری شدن خطبه عقد ،بهاره دیده در دیدگان او دوخته و زمزمه کرده بود"دوستت دارم" و چقدر این جمله شاهرخ را به هیجان آورده بود. طوری که ناگهان بهاره را در آغوش کشیده و چهره اش را بوسه باران کرده بود و باعث خنده میهمانان شده بود.
    آن لحظات به یاد ماندنی هرگز از ذهنش محو نمی شد . اولین بار بعد از عقد که بهاره را به گردش برده بود ،به خاطر آورد نیم ساعت زودتر دنبال بهاره رفته بود.
    - زود باش دختر ،چقدر معطل می کنی؟
    - اومدم دیگه چقدر هولی
    و بالاخره آمد. شاهرخ هیجان زده به او نگریست.
    - امروز چقدر ماه شدی!
    - نکنه منظورت اینه که چقدر زشت شدم؟
    - نه نازنینم. چه حرفا می زنی!تو قشنگترین موجودی هستی که من در تمام عمرم دیدم.
    - اغراق میکنی . یعنی تو مملکت غربت یه دختر خوشگل نبود که نظرت رو جلب کنه؟
    - ابدا.باید بدونی دختر های شرقی یه چیز دیگه ان. آدمو جادو می کنند.
    - فکر میکنم تو باید به جای مهندس شاعر می شدی آقای با احساس!
    - ممنونم حالا دوست داری کجا بریم؟
    - یه جای سرسبز بریم پارک.
    دست بهاره را در دست فشرد و وارد پارک شدند.
    - بهاره کی میشه من و تو عروسی کنیم؟
    - خدایا،تو چقدر عجله داری؟!من دیگه مال تو شدم ،یه کمی صبر و حوصله داشته باش.
    - هنوزم باورم نمیشه تو مال من شدی. می دونی چرا؟آخه بعد از اون همه دردسر کشیدن و رنج بردن...آه ولی بالاخره موفق شدم . مهم اینه.
    - تو تلاشت رو کردی. ولی باید این رو هم بدونی که دختر های شرقی به این آسونی به کسب بله نمیگن. باید هفت خان رستم رو بگذرونی تا شاید یه نگاه بهت بندازن.
    - همچین حرف میزنی که انگار من یه مرد غربی ام.
    - نه،چون اگه اینطور بود هرگز زنت نمیشدم.
    - راستی بهاره دلت می خواد روز عروسی به تو چی هدیه بدم؟
    - منظورت چیه؟روز عروسی که تو نباید به من هدیه بدی.
    - ولی می خوام این کار رو بکنم. تو هم باید یه چیزی بخوای حالا بگو.
    - خب دلم می خواد عشقت رو به من هدیه بدی.
    - اون رو که اول از همه به پات ریختم.
    - قلبت رو.
    - اونم که دربست مال تو شد.
    - خب سلامتیت رو.
    - معلومه که به خاطر تو همیشه سالم و سلامت می مونم.
    بهاره گفت:
    - من دیگه نمی دونم چی بگم. خودت دوست داری به من چه هدیه ای بدی؟
    - نمی دونم اما می خوام چیزی باشه که همه وجودم توش خلاصه بشه.
    بهاره در ان لحظه مهربانانه به دیدگانش چشم دوخته بود، لبخندی بر لب نشاند.
    - چیه دختر؟جرا اینطوری نگاهم میکنی؟
    - شاهرخ تو خیلی خوبی،خیلی دوستت دارم ،باور کن.
    - می دونم عزیزم ولی تو هم باید به من هدیه بدی.
    - هر چی که تو بخوای. جونم رو میدم.
    - نه...می خوام هدیه تو قولت باشه.
    - چه قولی؟
    - می خوام قول بدی هزگز تنهام نذاری و تا اخر عمر کنارم بمونی.
    - قول میدم شاهرخ. قول میدم، چون دوستت دارم...
    * * *

    ...ناگهان صدای گلین خا به او نگاه کرد.نم او را به خود آورد. پیرزن با ترس و اندوه نگاهش می کرد. برخاست و پرسید:
    - اتفاقی افتاده؟!
    - نه آقا،شما حالتون خوبه؟داشتید با خودتون حرف می زدید.
    - کی؟من؟!چی می گفتم؟
    - می گفتید چرا زیر قولت زدی،تو قول دادی. آقا تو رو خدا این قدر فکر و خیال نکنین.با این همه غصه خوردن که چیزی درست نمیشه. پسرم من می بینم که داری خودتو نابود می کنی و دم نمی زنم. می دونم دردت زیاده. تو رو به خدا فکر خودت باش. به این فکر کن که بچه ای داری که تمام چشم امیدش به شماست.
    - آه گلین خانم. به خدا دست خودم نیست . نمی تونم ،اصلا نمی تونم حواسم رو جمع کنم. بهاره همه جا هست. اینجا،اونجا، آه...تو خیالم،تو فکرم ،تو وجودم ،آخه من تمام وجودم رو به اون تقدیم کردم و اون مالک و حکمران وجودم شد.
    - ولی پسرم ،همسر تو به آسمونها رفته. تو خودت این رو می فهمی ،درک می کنی ،اون به امید تو بچه اش رو اینجا گذاشته، به این امید که تو هستی و ازش مراقبت می کنی.
    - میگی چه کار کنم؟
    - بیشتر مراقب سلامتی خودت باش. بیشتر به اون طفل معصوم فکر کن. تنها محبت من کافی نیست. من یه پیرزنم که یه روزی میمیرم.ولی تو پدر اون بچه هستی . بیشتر باهاش باش. تنهاش نذار.
    - سعی خودم رو می کنم ،باور کنید همه تلاشم رو می کنم.

    * * *
    دو سال گذشت. دو سال از زمانی که بهاره پر کشیده و به اسمانها رفته بود ،حالا بهار کوچک می توانست راه برود و کلمات را دست و پا شکسته به شیرینی ادا کند. همه دوستش داشتند و شاهرخ عاشقش بود...لحظه ای را نمی توانست بی بهار سپری کند.کم و بیش بر غم خود فایق آمده بودولی باز در لحظات تنهایی در دنیای خیال فرو می رفت. پدر و مادرش نیز کمی خیالشان راحت تر شده بود ،ولی باز هم مگران او بودند . حالا دیگر شبنم ازدواج کرده بود. آن قدر سریع که شاهرخ باور نمی کرد. شوهر او یکی از دوستان صمیمی شاهرخ بود و او از این وصلت راضی و خوشنود بود.
    شنیدن کلمه شیرین "بابا" از زبان بهار کوچولو که شیرین تر هم کلمات را ادا میکرد ،چقدر لذت بخش بود!حالا شاهرخ شادمان او را در آغوش می کشید . با او به پارک می رفت. با او حرف میزد ،می گفت و می خندید. و بهار کوچولوی زیبا ،با خنده های شیرینش دل پدر را آب میکرد. هنوز هم سرپرستی و مراقبت از بهار بر عهده گلین بود. بهار بسیار به او وابسته بود ،ولی پدرش برای او از همه عزیز تر بود و وقتی او بود دیگر به آغوش کسی نمی رفت و خودش را محکم به سینه پدر می فشرد.

    وقتی بهار 4 ساله شد ،راحت صحبت می کرد و راه می رفت. باز هم سخنانش شیرین و نمکین ادا می شد .هر شب با قصه هایی که پدر از مادر برایش تعریف میکرد به خواب می رفت و هر روز با بوسه ای که بر چهره اش نشانده می شد ،دیده می گشود و چهره دلپذیر و مهربان پدرش را نظاره می کرد. پیوند پدر و دختر به قدری محکم و استوار بود که هرگز نمیشد آنها را از هم جدا کرد.
    آن روز تعطیل بود و شاهرخ همراه بهار به خانه پدرش رفت. عمهشبنم نیز حضور داشت. بهار با شادی با یک یک آنها برخورد کرد و چهره هایشان را بوسه باران کرد. وقتی همه در پذیرایی نشستند فخری با مهربانی گفت :
    - پسرم دیگه کمتر به ما سر میزنی.
    - وقت ندارم مادر. خودتون که می دونید. کارم سنگینه . حتی وقت زیادی رو با بهار نمی گذرونم.
    فروتن گفت:
    - خب کمی به خودت استراحت بده . هم برای تو و هم برای بهار خوبه.
    شبنم گفت:
    - آره داداش. در ضمن ما همه یه مسافرت ترتیب دادیم که باید تو و بهار هم باشید.
    - آه نه،الان که وقت مسافرت نیست.
    - چرا نیست؟تازه می خوایم برای بهار یه سورپریز داشته باشیم.
    - چه سورپریزی؟
    - تا یه ماه دیگه تولدشه ،درسته؟
    شاهرخ تایید کرد و شبنم ادامه داد:
    - خب می ریم مسافرت و توی یه جای دیگه براش جشن تولد می گیریم. خیلی توی رو حیه اش تاثیر داره . باعث میشه خوشحال تر بشه.
    - حالا کجا می خواین برین؟
    - قرار نیست ما تنها بریم ،با هم می ریم، یعنی تو هم هستی . در ثانی به ویلای خودمون تو شمال می ریم. دو سالی میشه که نرفتیم.
    - شمال؟
    - آره مگه اشکالی داره؟
    - نه، نه، هیچ اشکالی نداره.
    ولی در ذهنش یاد شمال و آن همه خاطرات با بهاره زنده شد. خدایا شمال!یادش بخیر. چه خاطراتی که با بهاره در شمال نداشتند. ولی حالا ...قراربود باز هم پا به شمال بگذارد، ولی این بار بدون بهاره . خیلی سخت بود ،نه...چطور می توانست این کار را انجام دهد؟چطور چشم به سرسبزی ها می دوخت در حالی که بهاره کنارش نبود؟چطور؟

    - به چی فکر می کنی پسرم؟
    - هیچی،به شمال ،یادش یخیر . چقدر اونجا می رفتیم. خب دیگه من و بهار بریم.
    - چرا؟شما که تازه اومدید.
    - نه دیگه باید برگردیم. بهار عزیزم حاضر شو باید بریم.
    - ولی حالا زوده بابا جون . نمیشه باز هم بمونیم؟
    فخری گفت:
    - اجازه بده بهار چند روزی پیش ما بمونه.گلین خانم هم چند روزی میره استراحت.
    شاهرخ به بهار نگریست.
    - تو دوست داری بمونی ؟
    - اره بابا جون اما تو هم بمون.
    - نه تو بمون . اینجا حتما بهت خوش میگذره. منم تنها برمیگردم خونه.
    - نه ،اصلا میام خونه. نمی خوام تو تنها بمونی.
    شاهرخ او را در آغوش کشید و زمزمه کرد:
    - تو تمام زندگی منی . با هم بر میگردیم خونه . باشه؟
    بهار گونه پدر را بوسید و خندید. پس از رفتن ان دو فخری رو به فروتن کرد و گفت :
    - باز نتونستم بگم . زبونم نمی چرخه. شبنم بهتره تو اینکار رو انجام بدی.
    - مامان من؟اصلا هیچوقت این کار رو نمیکنم. اگه شاهرخ بفهمه منو میکشه . شاهرخ روی این موضوع حساسه.
    فخری با لحنی حق به جانب گفت :
    - آخه مگه ما می خوایم گناه کنیم؟ بابا خب باید زن بگیره. خیلی ها خواهان شاهرخند ،حتی دخترهایی که ازدواج نکردند . اون که نمی تونه تا اخر عمرش با یاد بهاره زندگی کنه. تازه بهار هم به مادر احتیاج داره.
    فروتن گفت:
    - بهتره اجازه بدیم خودش در مورد زندگیش تصمیم بگیره.
    - تو هم که فقط حرف خودت رو می زنی . اصلا به فکر شاهرخ نیستی.فروتن اون احتیاج به یه مونس داره.
    - خودت خوب می دونی که شاهرخ هنوز به یاد بهاره س و اونو فراموش نکرده . هنوز هم روز و شب با یاد اون زندگی میکنه . حالا چطوری می خوای بهش بگی کخ می خوای بهش بگی که می خوای براش دوباره زن بگیری؟در ثانی اون دیگه بچه نیست . مردیه که یکبار ازدواج کرده و اگه بخواد دوباره ازدواج می کنه. این بسته به نظر خودشه نه ما.
    - ولی...
    - بهتره بیشتر فکر کنی فخری . شاهرخ هنوز آمادگی ازدواج مجدد رو نداره.
    - درسته مامان منم با نظر با بابا موافقم. دیدید چطور با شنیدن کلمه شمال تو فکر رفت؟شمال برای اون پر از خاطره ست. خاطراتی که با بهاره داشته و من فکر می کردم دیگه از یاد برده ،ولی با نم اشکی که گوشه چشماش نشست فهمیدم خاطره و یاد بهاره برای اون فراموش نشدنیه.شاید بهتر باشه شمال هم نریم. فکر کنم بریم حالش بدتر بشه.
    - بهتره بریم. حال و هواش عوض می شه.حالا که قرار گذاشتیم و گفتیم که می ریم درست نیست یکباره بگیم که نمی ریم. اگه اون قبول کرد که هیچ در غیر این صورت نباید مخالفتی از طرف ما صورت بگیره. تصمیم با شاهرخه.
    - ولی پدر...
    - ولی نداره. بذارید خودش تصمیم بگیره . شاید بیاد و برای اخرین بار با خاطراتش وداع کنه. خدا رو چه دیدید...
    دیگر سخنی میان آنها رد و بدل نشد. هر یک در ذهن خود به شاهرخ می اندیشیدند و در مورد آینده اش نگران بودند.

    صفحه 59

    در راه بازگشت به خانه ، شاهرخ در خود فرو رفته بود . در افکار خویش غرق بود و توجهی به به اطراف نداشت.
    - بابا جون!
    سر چرخاند و نگاهش به نگاه زیبا و چشمان شهلای بهار خیره ماند.
    - جونم.
    - ما هم میریم شمال؟
    - چطور مگه؟
    - آخه دوست دارم ما هم بریم. شمال حتما قشنگه ،درسته؟
    - اره کوچولوی من شمال خیلی زیباست.
    - حالا که خوبه ما هم میریم؟
    - نمی دونم
    - باباجون مامان هم شمال رو دوست داشت؟
    شاهرخ متعجب به دخترک نگریست و چرسید؟
    - چرا این سوال رو پرسیدی؟
    - خب اگه مامان بود منو میبرد شمال.
    شاهرخ حیران پرسید؟
    - بهار دوست داری ببرمت شمال؟
    - اره باباجون اره
    شاهرخ لبخندی زد و گفت:
    - باشه کوچولو میریم.
    - باباجون توهم مثل من دلت برای مامان تنگ کیشه؟
    شکوفه های اشک در چشم های شاهرخ جوانه زدند. اتومبیل را گوشه ای متوقف کرد. سرش را روی فرمان نهاد. بهار غمگین گفت:
    - چی شد بابا جون اگه دوست نداری خب نریم شمال بریم پارک باشه؟
    - نه کوچولو، ناراحت نباش، چیزی نیست.
    بعد در حالی که اشکهایش را پاک می کرد ، به دخترک که غمگین به او می نگریست نگاه کرد و لبخندی زد. چقدر این حالت های او شبیه حالتهای بهاره بود.
    - دختر قشنگم تو هم دلت واسه مامان تنگ شده؟
    چانه بهار شروع به لرزیدن کرد. ناگهان خود را در اغوش پدر انداخت و با صدای بلند گریست.
    - بابا جون ،بابا جون ،من هم مثل تو مامان رو دوست دارم. با اینکه اونو ندیدم .ننه گلین میگه نباید زیاد در مورد مامان از تو سوال کنم چون تو ناراحت میشی.حالا هم نباید می گفتم.
    - عزیزم ،دختر کوچولوی من تو هر سوالی که در مورد مامان داشته باشی می تونی بپرسی منم بهت جواب میدم و اصلا ناراحت نمی شم...باور کن عزیزم...حالا دیگه گریه نکن و بخند .افرین. حالا شدی بهار کوچولوی قشنگ خودم.
    - بابا اگه من بخندم اونوقت میریم شمال؟
    شاهرخ لبخندی زد و با سر تایید کرد.
    آن شب تصمیم گرفت به خاطر بهار و تغییر روحیه او به شمال سفر کند. این خبر که او نیز با خانواده اش همراه خواهد شد ، فخری را بی نهایت شادمان کرد. بهار نیز از ذوق بسیار نمی توانست آرام بگیرد . از گلین نیز خواستند با آنها برود ولی او این درخواست را نپذیرفت و گفت طاقت هوای مرطوب شمال را ندارد و ماندن و استراحت را ترجیح می دهد.

    شاهرخ کارهای شرکت را منظم کرد وامور را به دست یکی از معاونینش سپرد و با خانواده اش همراه شد. در تمام طول راه که در حال رانندگی بود کلامی با دیگران صحبت نکرد و در تمام لحظات در خاطرات خوب گذشته اش فرو رفت.به یاد ماه عسلش افتاده بود که با بهاره به شمال امده بودند . همین راه همین جاده و تقریبا همین ساعات بود. بهاره احساس خستگی و خواب میکرد ولی به خاطر شاهرخ می خواست بیدار بماند.
    - بخواب کوچولو خسته ای.
    - نمی تو نم تو بیدار باشی و من بخوابم ؟باور کن اگر رانندگی بلد بودم نیمی از راه رو من رانندگی میکردم تا تو استراحت کنی.
    - مطمئن باش خودم یادت میدم . در ثانی بودن تو در کنارم مانع خستگی می شه.
    بهاره لبخند شیرینی را نثار چهره مهربان شاهرخ کرد. بعد سرش را به شانه او تکیه داد و چشم بر هم نهاد و زمزمه کرد:
    - شاهرخ چقدر بودن با تو لذت بخشه . چقدر دوست دارم این جاده بی انتها باشه و من وتو تا ابد اینطور کنار هم بمونیم. اما من می ترسم از اینکه تو زندگی ظاهرا با هم باشیم ولی یکدفعه چشم باز کنیم و ببینیم با هم نیستیم و تمام اینها یه خواب و رویا بوده. شاهرخ قول میدی به من وفادار بمونی و هرگز ترکم نکنی؟
    - معلومه من از اول قسم خوردم مطمئن باش تا زنده ام هرگز ترکت نمی کنم . این رو از مرد زندگیت بپذیر و ترس رو به دل مهربونت راه نده .
    - وای خوابم میاد. وقتی رسیدیم بیدارم می کنی؟
    - معلومه که بیدارت می کنم من که نمی تونم بی تو پا تو شمال بذارم و تنهایی زیبایی ها رو نگاه کنم.
    نگاهش را به او دوخت و دید ارام به خواب فرو رفته در حالی که لبخند زیبایی بر لبان کوچک و زیبایش خودنمایی می کرد...


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    - حواست كجاست؟ مگه قرار نبود به ويلاي خودمون بريم؟ تو كه داري به سمت دريا ميري؟
    صداي شبنم بود كه رشته افكارش را از هم گسيخت. توقف كرد و گفت:
    - معذرت مي خوام، حواسم پرت شد. الان دور ميزنم.
    فريد همسر شبنم، خندان گفت:
    - آدم وقتي پا به شمال مي ذاره محو زيبايي ها مي شه و به كلي حواسش پرت مي شه.
    فروتن كه بيش ديگران حال شاهرخ را درك مي كرد گفت:
    - مهم نيست. حواس پرتي مال همه اس. مهم نيست.
    ساختمان زيبا و چشم نواز ويلا، دوباره مانند موجي او را به خاطراتش فرو برد. همه داخل رفتند ولي شاهرخ گفت لحظه اي بعد خواهد آمد.
    - خداي من! اينجا چقدر قشنگه شاهرخ! خدايا، مثل بهشت مي مونه.
    - نكنه اينجا براي تو عزيزتر از من بشه؟
    - اينجا با تو قشنگي داره. بي تو هيچه. باور كن پسر حسود!
    - بيا بريم تو ويلا رو ببين. خسته اي، استراحت كه كرديم همه جا رو مي گرديم.
    - ولي من نمي تونم دل از اينجا بكنم. خداجون، چقدر سر سبزه، چقدر دلرباست!
    بهاره نفس هايي پي در پي كشيد.
    - مي خوام ريه هامو از هواي اينجا پر كنم. ميخوام نفس بكشم.
    - عزيزم مي ترسم مريض شي، هوا كمي سرده بيا بريم تو.
    - نه، تو چطور دلت مياد بري تو چهار ديواري اتاق خودت رو حبس كني و از ديدن اين همه زيبايي محروم بشي، هان؟
    - كي گفته مي خوام خودم رو حبس كنم؟
    - شاهرخ بيا بريم كنار دريا.
    - آخه الان خسته ايم.
    - خواهش مي كنم. ببين كم كم داره غروب ميشه. مي خوام غروب آفتاب كنار دريا باشم. من خسته نيستم.
    - پس من چي؟
    - مطمئن باش غروب دريا رو كه ببيني خستگيات بر طرف مي شه. حالا بريم كنار دريا؟
    - باشه بريم.
    حالا واقعاً شاهرخ در حال رفتن بود. گويي بهاره را كنار خود داشت و همراه يكديگر قدم مي زدند. در راه توجهي به اطراف نداشت. فقط با بهاره خيالياش در حال زمزمه كردن بود و راه را با او ميپيمود. كنار دريا كه رسيد باز هم صداي دريا، صداي موج، صداي پرنده ها، صداي خيالي بهاره. خدايا چه محيط سحر آميزي! شاهرخ گويي واقعاً با بهاره بود.
    - هي شاهرخ، دريا... خدا جون، من تا حالا شمال نيومده بودم و اين اولين باره. خيلي هيجانزده ام.
    - مي فهمم كوچولو، مي فهمم.
    - شاهرخ بيا پا رو شن ها بذاريم. بيا دريا رو حس كنيم.
    - باشه، هر طور تو بخواي. فعلاً سلطان تويي و زير دست و فرمانبردار من!
    - تو سلطان قلب مني، مهم اينه. حالا كفشات رو دربيار. بايد واقعاً دريا رو حس كنيم.
    - باشه، هر كاري كه تو بگي و بخواي انجام ميدم.
    - تو خيلي خوبي پسر، خيلي.
    حالا تنهايي با پاهاي برهنه روي شن ها راه ميرفت و موج هر لحظه پاهايش را نوازش مي داد و به او خير مقدم مي گفت، ولي در نظر خودش تنها نبود. حس مي كرد بهاره در كنارش راه مي رود و با هم دريا را حس مي كنند. پس از لحظاتي نشست. به دور دستها زل زد. به جايي كه فكر ميكرد بهاره آنجا بود.
    - خداي من! غروب اينجا چقدر زيبا و رويائيه!
    - دوست داري اينجا زندگي كنيم؟
    - يعني تا آخر عمر؟
    - تا آخر عمر.
    - معلومه. آرزومه، ولي حيف كه نمي شه.
    - تو اراده كني مي شه. هيچ چيز نشد نداره، يادت باشه.
    - نمي خوام به خاطر من تو دردسر بيفتي. تو تهرون كار و زندگي داري، خونواده داري.
    - اگه كاري براي تو انجام بدم خيلي هم راضي و خوشحال مي شم.
    - مي دونم، تو پسر شيطون هر كاري رو براي من انجام مي دي.
    قطره اي كه بر گونه اش افتاد باعث شد به آسمان بنگرد... آسمان مي خواست براي لحظاتي در سوگواري خورشيد مويه كند. قطره ها يكي بعد از ديگري بر سر و روي شاهرخ سرازير شده بودند. اول آرام ولي بعد تند. ديگر كسي در آن اطراف نبود جز مردي كه نگاه گريانش را به آسمان دوخته بود و فرياد مي زد:
    - آره، تو هم گريه كن، به حال من گريه كن، به خاطر بدبختي هام گريه كن. تو هم بيچارگي من رو ببين و به حالم دل بسوزون، آه آسمون. بهاره ي من الان كجاست؟ چرا ديگه كنارم نيست؟ چرا بايد تنها باشم؟ چرا بهاره از من جدا شد؟ عشق من و او كسستني نيود. رشته عشق، من و اونو به هم متصل كرده بود. آه آسمون، آه خداي مهربون، چرا من بايد اين قدر بدبخت و بيچاره باشم؟ چرا نبايد با بهاره زندگي شاد و سرخوشي رو سپري كنم؟ چرا بهاره ديگه كنارم يست، چرا؟
    فرياد زنان از جا برخاست و وقتي بي صدا شد صدايي سبب شد به عقب بنگرد. خداي من، واقعاً بهاره بود، اما غمگين.
    - شاهرخ چرا گريه مي كني؟ چرا بغض كردي، چي شده پسر؟
    - بهاره، نمي دوني چي مي كشم؟ دارم متلاشي مي شم.
    - پسر خوب، تو بايد مقاوم باشي، صبور باش شاهرخ، صبور باش.
    - نمي تونم بهاره، كاش كنارم بودي.
    - من هميشه كنارت هستم. فقط بايد صدام كني. خواهش مي كنم شاهرخ، اين طوري ناراحتم مي كني.
    - چرا رفتي بهاره... تو كه مي دونستي من بي تو جز يه مرده متحرك هيچي نيستم، پس چرا رفتي؟ چرا بهاره، چرا؟!
    - شاهرخ به خواسته خداوند احترام بذار. چهار سال گذشته و تو تونستي تحمل كني.
    - ولي ديگه نمي تونم، ديگه نمي تونم.
    - مي توني شاهرخ... مي توني، به خاطر بهار، دخترمون.
    - بقيه كنارش هستند. من مي خوام با تو باشم.
    - اوه نه شاهرخ، نهف تو نبايد بهار رو تنها بذاري. اون به تو احتياج داره.
    - من هم به تو احتياج دارم. بهاره دلم براي آغوش گرم و مهربونت تنگ شده... براي حرفهاي آروم كننده ات، نوازشهات، مي فهمي دختر؟ دلم تنگ شده، تنگ شده.
    - پاشو شاهرخ، بلند شو بهار تو خونه منتظرته. تو كه نمي خواي من ناراحت بشم، تو كه نميخواي چشمام گريون و صدام نالان بشه، مي خواي؟
    - نه... نه نمي خوام.
    - پس بلند شو، به زندگي لبخند بزن و اين رو بدون كه من هميشه كنارت هستم و تو رو تنها نمي ذارم. من به تو قول دادم. جسمم در كنارت نيست ولي روحم كنارته، همراهته. با تو و بهار، برو شاهرخ، برو...
    كم كم تصوير بهاره محو مي شد. شاهرخ برخاست و به آسمان نگريست. صداي رعد و برقي تمام وجودش را لرزاند. آرام آرام راه ويلا را در پيش گرفت. در حالي كه جز مردي شكست خورده و غم دار هيچ نبود.
    در ويلا همه نگران او بودند. فريد به دنبالش رفته ولي او را نيافته و باز گشته بود. فروتن نگران جلوي در ورودي ايستاده بود و انتظار مي كشيد. از همه بي تاب تر بهاره كوچولو بود. چنان گريه سر داده بود كه گويي جز صداي ناله هاي او صدايي ديگر در فضا نبود. ناگهان هيبت در هم رفته شاهرخ نمايان شد. لباسهايش خيس و چك چك آب از سر و صورتش روان بود. موهايش درهم ريخته و چهره اش درهم. گويي در چشمانش ديگر فروغ زندگي نميدرخشيد. همه با ديدن اين اوضاع متعجب و مضطرب ايستاده بودند ولي بهار با ديدن پدرش به سويش دويد و خود را در آغوشش انداخت. در حالي كه اشك مي ريخت پدر را توبيخ مي كرد كه چرا او را تنها گذاشته.
    فخري به او نزديك شد و گفت:
    - شاهرخ... خداي من! كجا رفته بودي؟
    فريد سريع پتويي آورد و روي شانه او انداخت. شبنم مي خواست بهار را از او جدا كند ولي بهار خود را محكم به سينه ي پدر چسبانده بود و نميخواست از او جدا شود.
    شاهرخ او را در آغوش كشيد و به طرف شوفاژ رفت. سعي كرد خود را گرم كند. فروتن گفت:
    - كار درستي نكردي پسرم، تو با اين بارون بيرون چه مي كردي؟ كجا رفته بودي؟
    - كنار دريا.
    - دريا؟
    - مي خواستم دريا رو حس كنم. حالم خوبه، نگران نباشيد. متأسفم كه نگرانتون كردم.
    فريد گفت:
    - من حتي كنار دريا اومدم، ولي تو رو نديدم.
    - هيچ كس نمي تونه منو ببينه! هيچ كس... مهم نيست. بهار بهتره بري پيش مادر بزرگ خيس شدي، مي ترسم سرما بخوري.
    - من نمي رم، مي خوام پيش شما بمونم. چرا رفتي؟ من هم ميام، من تنهايي اينجا نمي مونم.
    - من هيچ وقت تنهات نمي ذارم، هيچ وقت، قول مي دم.
    آن شب شاهرخ در تب سوخت و در كابوسهايش شيطاني را مي ديد كه قصد آزارش را دارد. ولي بهاره پا به ميدان مي گذاشت و سياهي را فراري مي داد و با لبخند مهرآميزي صدا مي زد:
    - شاهرخ من با تو هستم، تو نبايد بترسي، تو بايد مقاوم باشي.
    در خواب هم او را صدا مي زد:
    - بهاره... بهاره...
    دكتر بر بالينش آوردند، ولي او بيشتر به يك روانپزشك نيازمند بود تا طبيب. روح شاهرخ نياز به درمان داشت نه جسمش. روحح بيمارش آرام آرام جسمش را نيز بيمار مي ساخت. در يك جدال بين مرگ و زندگي، شاهرخ به خاطر شادماني روح بهاره، به خاطر نگهداري و مراقبت از بهار، ماندن و زندگي را برگزيد. باز هم مي خواست نفس بكشد، فقط به خاطر بهار، تنها يادگار او "بهاره".
    چند روزي گذشته بود و حال شاهرخ نسبتاً بهتر شده بود. بهار مدام كنارش بود و با دستهاي كوچكش چهره او را نوازش مي كرد و با سخنان شيرينش دل پدر را شاد مي كرد.
    - بابا جون قول مي دي ديگه مريض نشي؟
    - قول مي دم دختركم، قول مي دم. به خاطر تو زندگي مي كنم، نفس مي كشم و به خاطر تو تمام خاطرات رو تو صندوقچه دلم زندوني ميكنم تا تو ناراحت نشي و آسايش داشته باشي و خوشحال باشي و هميشه بخندي، تا روح مادرت از من راضي و خشنود باشه. حالا هم با هم ميريم دريا.
    به خاطر تولد بهار كوچولو، شاهرخ سنگ تمام گذاشت. تمام ويلا را چراغاني كرد، كلي هديه برايش آماده كرد و برنامه هاي بسياري تدارك ديد تا بهار كوچولو در تولدش شاد و خوشحال باشد. شبنم با سليقه بسيار به آذين بندي درون ويلا پرداخت و فريد كه عاشق شيرين زباني هاي بهار بود، كيك بزرگي را سفارش داد كه بهار وقتي آن را ديد چنان فريد را بوسيد كه او از هيجان اشك به چهره آورد و دلش از اينهمه مهرباني لرزيد.
    شاهرخ شروع پنج سالگي بهار را به او تبريك گفت و عروسك بزرگ و سخنگويي به او هديه داد كه بسيار او را شادمان كرد. بهار اين عروسك را بيشتر از همه هديه هايش دوست داشت و بعد از آن، هر جا كه بود، عروسك را نيز همراه داشت. پدر بزرگ و مادر بزرگ و ديگران هداياي بسياري به او تقديم كردند و بهار با بوسه هاي شيرين از آنها تشكر كرد و با صداي بلند گفت:
    - بابا جون خيلي دوستت دارم. همه شما رو دوست دارم. من هيچ وقت اين روز رو فراموش نمي كنم.
    در راه بازگشت، به تهران، ديگر غم طنين انداز فضاي ماشين نبود. همه صحبت مي كردند و مي خنديدند. شاهرخ هم كم و بيش با آنها همراه بود. مي خواست خود را در ميان ديگران شاد و خرسند نشان دهد تا موجب ناراحتي و نگراني آنها نشود.
    ***
    ص 68


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    روال عادی زندگی از سر گرفته شد. شاهرخ هر روز سر کارش حاضر میشد و سعی می کرد بیشتر از گذشته خود را با کار مشغول سازد. شاید برای رهایی از خاطرات تلخ گذشته ،چنین راهی را برگزیده بود. می خواست جسم و فکرش مدام در حال کار و فعالیت باشد تا کمتر وقت فکر کردن داشته باشد . حتی بسیاری از کارها را به منزل می برد و شبها تا دیر وقت بیدار بود. حالا کمتر از گذشته وقتش را با بهار سپری می کرد. بهار هم که می دید پدر به او بی توجه است ، سعی می کرد کمتر در مقابل دیدگان او ظاهر شود و بیشتر وقتش را با "رویا" عروسکش می گذراند و تمام درد دل هایش را برای عروسک بازگو می کرد. اگر خوشحال و شاد بود عروسک قهقهه سر می داد ولی بیشتر اوقات صدای گریه های عروسک طنین انداز اتاق بهار کوچولو بود.
    گلین خانم سعی می کرد بهار را شاد و سرحال نگه دارد ولی وقتی مشاهده می کرد این دختر کوچک با این سن کم اینقدر خوب مسائل را درک می کند نمی توانست با سخنان امیدوار کننده او را راضی نماید زیرا می دید هیچ یک از سخنانش باعث امیدواری و شادی این کودک نمی شود. در ثانی زمانی که به او می گفت باید بیشتر با پدرش باشد تا پدر به گذشته فکر نکند بهار در جواب می گفت:
    - نه گلین خانوم پدر دیگه منو دوست نداره. منو پارک نمی بره ،من نمیرم پیشش ،نمی خوام برم، اون فقط دوست داره به مامان فکر کنه .
    گلین با شنیدن این جملات از زبان او ناچار سکوت می کرد. دیگر حتی با شاهرخ نیز حرفی نمی زد چون میدانست نصیحت هایش بی ثمر است.

    * * *
    روز تعطیل بود و شاهرخ در اتاقش سرگرم انجام کارها و پرونده هایی بود که از شرکت با خود آورده بود و بهار هم در اتاقش سرگرم بازی با رویا بود. گلین به دلیل چند روزی بود که برای استراحت رفته بود . بنابراین روزها شاهرخ بهار را به خانه مادرش می برد و شبها هم دیر هنگام به دنبالش می رفت و او را با خود می آورد . گرچه سخت بود ولی شاهرخ تحمل می کرد ،هر چند این مشکلات بیشتر از شاهرخ بر روحیه حساس بهار تاثیر منفی داشت.
    صدای زنگ خانه باعث شد که بهار از اتاق بیرون بیماریآمده و در را بازکند . با دیدن عمه و فرید چنان شاد شد که حد نداشت.
    - اوه عمه جون سلام .عمو فرید اومدین پیش ما؟
    شبنم در حالی که او را می بوسید گفت:
    - بابا خونه اس عزیزم؟
    - اره تو اتاقشه.
    به پذیرایی رفتند و نشستند. فرید با لبخند گفت:
    - تو تنهایی چه کار می کردی؟
    - با رویا حرف میزدم ،عروسکم. گلین رفته و ما تنها شدیم.
    - عزیزم تو تنها نیستی ،چون گلین چند روز رفته به خاطر همین دلتنگی؟
    - خب دلم برای گلین تنگ شده . حوصله ام سر میره. می خوام برم پارک ولی بابا منو نمی بره . همش کار میکنه . من هم تنهام ،با رویا حرف میزنم و بازی میکنم ،اما حالا که شما اومدید با عمو فرید بازی می کنم ،باشه عمو؟
    فرید به زحمت بغضش را فرو داد و گفت:
    - باشه عزیزم ،هر چی تو بگی.
    شبنم که با شنیدن سخنان بهار به شدت متاثر شده بود ،او را در آغوش کشید و گفت:
    - عزیزم من نمی دونستم تو اینقدر سختی می کشی ،و گرنه زودتر از اینها کاری می کردم. عزیز دلم ،قربون تو برم ،چرا با من حرف نزدی؟چرا به من نگفتی؟
    - من میرم بابا رو صدا کنم ،بعد با عمو فرید بازی کنم.
    وقتی بهار رفت ، شبنم قطرات اشک را از چهره اش زدود و با افسوس گفت:
    - باور نمیکنم شاهرخ این قدر بی توجه شده باشه. اون نباید به خاطر ناراحتی خودش ،بهار رو نادیده بگیره . من باید کاری کنم ،اون باید بفهمه که اشتباه میکنه.
    فرید گفت:
    - شبنم بهتره اول ببینیم اوضاع از چه قراره بعد اقدام کنیم.
    - مگه نمی بینی؟بهار داره از بین میره. ندیدی زیرچشماش چقدر گود افتاده ؟ اون یه بچه اس. شاهرخ خیلی بی رحمه که به این بچه توجهی نمیکنه.خدای من...
    وقتی بهار در اتاق پدر را باز کرد ،او را غرق کار دید. گفت:
    - بابا ...بابا
    شاهرخ سر بلند کرد و گفت:
    - بهار مگه نمی بینی دارم کار میکنم؟پس بهتره بری بازی کنی. من باید کارهام رو تموم کنم.
    - بابا جون دعوام نکن. عمه و عمو فرید اومدن...تو فقط بلدی کار کنی.
    شاهرخ با تعجب به بهار خیره نگریست. بهار گفت:
    - من رفتم پیش عمه با تو کاری نداشتم ،اومده بودم صدات کنم.
    ودر حالی که بغض گلویش را می فشرد از اتاق خارج شد. شاهرخ افسرده و ناراحت پس از لحظاتی برخاست و به پذیرایی امد. با دیدن شبنم و فرید با لبخند از انها استقبال کرد:
    - چه عجب؟!فکر می کردم ما رو فراموش کردید!
    - ما تو رو فراموش کردیم یا تو ما رو؟
    - شبنم ،خودت که می بینی که سرگرم کارم . اصلا وقت سر خاروندن هم ندارم.
    - وقتی این همه اضافه کاری برای خودت می تراشی ،نبایدم وقت برای انجام کار دیگه ای داشته باشی.
    - بگذریم. چطوری شاهرخ جان؟
    - ممنونم فرید،تو چطوری؟وضع کارت خوبه؟
    - الحمدا...بد نیست. راستش امروز گفتیم بیایم و به تو سری بزنیم. تو که به فکر ما نمب افتی.
    - شرمند فرید جان.
    - پس بهار کو؟
    - حتما تو اتاقشه. الان میاد. من برم میوه بیارم.
    - نه تو بشین من می رم . بهار رو هم میارم.
    شاهرخ تشکر کرد. شبنم به اتاق بهار رفت و او را در حال گریه دید و از دیدن گریه های او و شنیدن حرفهایی که به عروسکش می زد ،به شدت غمگین شد.
    - رویا جون ،مگه من به بابا چی گفتم؟چرا اونطوری نگام کرد؟راستی رویا اگه مامانم بود چه خوب میشد ، مگه نه؟کاش مامان می اومد و من و تو رو با خودش می برد . ا تو چرا گریه می کنی؟تو که مامان داری ،من مامان تو هستم...این منم که باید گریه کنم که مامانم رفته تو اسمون پیش خدا ،بابا هم فقط کارش رو دوست داره و منو اصلا دوست نداره.
    شبنم دیگه طاقت نیاورد . جلو رفت و او را در آغوش کشید و در حالی که اشک می ریخت گفت:
    - کوچولوی من...بهار عزیزم...
    مدتی گذشت تا هر دو ارام شدند. شبنم دستهایش را طرفین صورت کوچک و زیبای بهار گذاشت و گفت:
    -دیگه نمی ذارم تنها باشی. تو رو با خودم میبرم خونمون.
    - ولی بابا…
    جواب بابا با من حالا راضی شدی؟
    - آره عمه می خوام بیام پیش شما.
    - باشه ،ولی باید قول بدی بری صورتت رو بشوری و دیگه گریه نکنی. بعد هم بریم برای بابا و عمو فرید میوه و چایی ببریم. باشه عزیزم؟
    - باشه عمه جون.
    - آفرین عروسک قشنگم. حالا بیا بریم.
    برای لحظاتی لبخند روی لبهای کوچک بهار نشست. حتی وقتی کنار شاهرخ بودند، بهار به خاطر شوخی های شبنم با صدای بلند می خندید و شاهرخ از شنیدن صدای خنده او شاد شد.به خاطر بی توجهیش نسبت به بهار ناراحت بود و دلش نمی خواست بیشتر به او محبت کند و وقتش را با او بگذراند ولی نمی توانست. وجود این کودک یاد بهاره را در او زنده می کرد. ولی هر چقدر سعی می کرد آن خاطرات را برای لحظاتی به دست فراموشی بسپارد موفق نمیشد. خاطرات مقابل چشمانش جان می گرفتند و به بازی در می امدند و دل شاهرخ را مجروح و نگاهش را گریان می کردند. او از یاد دخترک غافل میشد و از این مسئله رنج می برد ولی کار دیگری از دستش ساخته نبود.
    شبنم در میان صحبتهایش رو به شاهرخ کرد و گفت :
    - من تصمیم دارم بهار رو چند روزی با خودم ببرم. اینطوری مجبور نیستی اونو صبح ببری خونه مامان و شب بری دنبالش . بهار هم خسته نمیشه.
    شاهرخ ارام گفت :
    - من مخالفتی ندارم . اگه خودش بخواد میتونه بیاد.
    بهار با هیجان گفت:
    - باباجون،یعنی اجازه می دی برم خونه عمه؟پس تو چی؟اصلا تو هم بیا.
    شاهرخ غمگین سر به زیرافکند. این دخترک به خاطر تنهایی او دل می سوزاند در حالی که او حتی لحظه ای به تنهایی دخترش فکر نکرده بود.
    - نه عزیزم ،من اینجا راحتم. تو برو با عمه خوش بگذرون. من هم به کارهام می رسم و بعد میام دنبالت.
    - باشه پس زود بیا.
    - هر وقت فرصت کردم میام.
    شبنم گفت:
    - وقتی گلین خانم خوب شد ،میارمش. تازه می تونیم بهش بگیم چند روز دیرتر بیاد . من می خوام حسابی بهار رو بگردونم .
    فرید لبخند زنان گفت:
    - خوشگل عمو با من هم گردش میای؟
    - حتما میام.
    ساعتی دیگر نشستند و بعد از انکه بهار به کمک شبنم حاضر شد، خداحافظی کردند و رفتند. با رفتن بهار شاهرخ نگاهی به فضای خالی خانه کرد و دلش گرفت. حالا دیگر بهار هم نبود. روی یکی از صندلی ها خودش را رها کرد و به نقطه ای زل زد.
    - باز چی شده پسر؟نگاش کن!انگار کشتی هاش غرق شدن. نکنه از کار بیکار شدی؟نکنه همه فهمیدن لوسی و من همه جا باید با تو باشم؟خدای من شاهرخ بخند دیگه.
    - بی تو انگار تمام بلاهای دنیا روی سرم خراب شدند بهاره.
    حالا او را کنار در اشپزخانه می دید. حس می کرد گرفته است.
    - دوست داری شام چی درست کنم شاهرخ؟
    - هر چی که تو بخوای و بخوری.
    - اگه نظر منو بخوای هیچی نمی خورم.
    - پس بهتره که بگم چی بخوریم.
    او شیرین خندید:
    - پسره شکمو!من اخه از دست تو چی کار کنم؟
    - هیچی بیا بشین پیشم و از کنارم تکون نخور.
    - روت زیاد میشه. می ترسم خطرناک بشی و کار دستم بدی.
    - مثلا چه کاری؟
    - چه میدونم.
    - ای شیطون !صبر کن الان میام حسابت رو می رسم.
    یاد دویدن ها،دنبال کردن ها و خنده های بهاره وجودش را پر کرد. به آشپزخانه رفت و در یخچال را باز کرد.دو تخم مرغ برداشت تا درست کند.آرام کارها را انجام میداد،گویی هنوز در خاطرات محو شده بود.
    - پس امشب شما می خواین به ما غذا بدین، به به ببینیم و تعریف کنیم.
    - چیزی درست کنم که انگشتهات رو هم بخوری.
    - آخه نیمرو هم انگشت خوردن داره؟!
    هر دو خندیدند. صدای خنده ا هنوز در گوشش زنگ میزد و ناگهان به خود امد . دود از ماهی تابه به هوا می رفت. دیگه خبری از نیمرو نبود. ماهی تابه را درون ظرفشویی انداخت و آب را روی آن باز کرد . افسرده به اتاق خواب رفت و خودش را روی تخت رها کرد . چشم به سقف دوخته بود. سوزش اشک را حس می کرد. اشکی از گوشه چشمش پایین ریخت و در بالش فرو رفت . صدای هق هق گریه شاهرخ در فضا پیچید . عکس بهاره را مقابل چشمانش گرفت و های های گریست. گریه یک مرد ،گریه خرد شدن یک انسان عاشق ،یک شکست خورده و در مانده...
    صفحه 75


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    - عمه جون به بابا تلفن کنیم؟

    - برای چی عزیزم؟

    - آخه ... می خوام حالش رو بپرسم اون که وقت نمی کنه زنگ بزنه پس خودم زنگ میزنم که بدونه دلم براش تنگ شده.
    -عزیز دلم ،قربون دل کوچیک و مهربون تو برم. باشه بیا تلفن کنیم.

    شبنم شماره منزل شاهرخ را گرفت، ولی هرچه صبر کرد کسی گوشی تلفن را برنداشت.

    - مثل اینکه بابا خوابیده بهار جون ،جواب نمیده.

    ولی بابا اکثر اوقات بیداره. اون نمی خوابه.

    شبنم می دانست که اکنون شاهرخ باز در خود فرو رفته است. خوب شاهرخ را شناخته بود. گوشی را روی دستگاه نهاد و به بهار که نگران نگاهش میکرد نگریست.

    - نگران نباش حتما خوابیده. بهتره من و تو هم بخوابیم.

    - عمو فرید کجا رفته؟

    - هنوز تلویزیون تماشا میکنه. امان از دست این فوتبال.

    برخاستند و به اتاقی که فرید انجا بود وارد شدند. فرید چشم به تلویزیون دوخته بود و جز فوتبال که پخش می شد. به چیز دیگری توجه نداشت.

    - عمو فرید چقدر فوتبال تماشا می کنی؟

    فرید مهربان به او خیره شد و پرسید؟

    - تو دوست نداری؟

    - نه،عمه هم دوست نداره.

    - اره عمه تو منو هم به زور دوست داره.

    وخندید. شبنم تصنعی اخم کرد و گفت:

    - خیلی بدجنسی! به هر حال تو فوتبالت رو تماشا کن. من و بهار میریم بخوابیم . تو هم همینجا بخواب. اینم بالش و پتو.

    فرید به شوخی گفت:

    - می گم دوستم نداری به همین خاطره دیگه.

    - بگیر بخواب اینقدر هم غر نزن.

    و خندان همراه بهار به اتاق خواب رفتند . بهار روی تخت دراز کشید و گفت :

    - خوش به حال عمو فرید.

    شبنم در حالی که کنار او دراز میکشید متعجب پرسید :

    - چرا خوش به حالش؟!

    چون شما همیشه پیشش هستی و مثل بابای من تنها نیست.-
    شبنم از اینکه می دید بهار اینقدر گران شاهرخ است متعجب و اندوهگین شد. متعجب از اینکه این بچه با این سن کم چه روح بزرگ و مهربانی دارد و اندوهگین از اینکه در این سن و دوران کودکی این همه رنج و اندوه را متحمل میشد.

    - تو درست مثل مادرت هستی . همون قدر مهربون و دوست داشتنی.

    بهار ذوق زده نشستو گفت:

    - عمه جون میشه از مامانم برام حرف بزنید؟

    - خب...

    - خواهش میکنم خیلی دلم می خواد از اون بدونم ،بدونم چطوری بوده.عکسش که خیلی خوشکله...خودش چی؟

    شبنم لبخند زنان گفت:

    - باشه بخواب تا من برات بگم.

    بهار هیجان زده دراز کشید و منتظر و مشتاق چشم به شبنم دوخت.

    - مامان تو...زن خیلی زیبایی بود . ساده و مهربون . اونقدر مهربون و دوست داشتنی که بابات عاشق اون شد. بابا شاهرخ مامانت رو خیلی دوست داشت. مامانت هم اونو خیلی دوست داشت. مامانت با سادگیش و مهربونیش همه رو عاشق خودش می کرد. همه دوستش داشتند. یادمه روزی که رفتیم خواستگاری وقتی مامانت وارد شد. همه با دیدنش به هیجان اومده بودیم. چقدر ساده ولی با وقار بود. اون قدر چهره اش شیرین و دوست داشتنی بود که مامان بزرگ همون موقع عاشقش شد. همیشه روی لبهای قشنگ مامانت لبخند خودنمایی میکرد. با همه مهربون بود و همه رو دوست داشت . دلش می خواست تو رو ببینه . آخ که چه نقشه هایی برای تو کشیده بود . با پدرت قرار بود کلی برنامه تدارک ببینند ،ولی...

    بهار که هم هیجان زده بود و هم نم اشکی چشم های قشنگش رو نمناک کرده بود.با صدای لرزانی پرسید:

    - عمه من که اومدم دیگه مامان رفت و من ندیدمش. منو دوست نداشت . اگه من نبودم مامان بهاره زنده می موند.

    عزیز دلم این چه حرفیه؟خدا نخواست مامان بهاره بیشتر از این زنده باشه.چرا این فکر رومیکنی؟

    بهاره به گریه افتاد و با هق هق گفت :

    - گلین میگه من که به دنیا اومدم مامانم مرد. پس همش تقصیر منه.

    شبنم او را در اغوش کشید و همراهش گریست. واقعا نمی دانست به او چه بگوید . چرا او باید فکر میکرد که وجودش باعث مرگ مادرش شده؟ چرا باید این قدر افسوس بخورد و مدام خودش را مقصر بداند؟

    برایش گفت که او تقصیری ندارد و اگر این حرفها را بزند روح مادرش ناراحت می شود ولی بهار ارام نمی گرفت.

    شبنم با خود تصمیم گرفت از فردا بهار را به گردش ببرد و نگذارد لحظه ای به مسائل دیگر بیاندیشد . با این فکر بهار را که با چهره معصوم به خواب رفته بود در اغوش فشرد و خوابید.


    صبح بعد از صرف صبحانه شبنم و بهار به گردش رفتند. پارک، باغ وحش، سینما، ...و تا شب گردش کردند. شب وقتی به خانه بازگشتند فرید میز شام را چیده بود و منتظر انها بود . با ورود انها خندان به استقبالشان رفت. بهار هیجان زده از گردش ان روز تعریف میکرد . شوق او به فرید هم سرایت کرده بود و باعث شد با او بازی کند و شادی اش را تکمیل کند.


    تا چند روز این روال ادامه داشت . بهار شاداب شده بود . از چشم هایش برق زندگی انعکاس می یافت .لپهایش گل انداخته و لبهایش خندان بود. یکی دوبار شاهرخ از محل کارش با شبنم تماس گرفته بود و حل بهار را پرسیده بود و شبنم توضیح داده بود که او خیلی شادمان است. و از شاهرخ خواسته بود یکی از این روزها را با انها سپری کند ولی شاهرخ قبول نکرد. زیرا به شدت با خلوت خودش در خانه انس گرفته بود.

    شبنم اندوه او را درک میکرد ولی کاری از دستش ساخته نبود. بهار را می توانست با تفریحات سرگرم کند و تا حدودی از غم درونی اش بکاهد ولی شاهرخ بچه نبود تا با این مسائل غم هایش را به دست فراموشی سپرده و شاداب شود. شاهرخ دیگه حتی احساس جوانی هم نمی کرد . در اوج جوانی احساس طاقت فرسای پیری بر وجودش چنگ انداخته بود . درونش روز به روز متلاشی تر می شد ولی نمی خواست کسی از احساس درونی اش اگاه باشد . نمی خواست کسی شاهد خرد شدن و نابود شدنش باشد.

    بالاخره پس از یک هفته غیبت بهار دلش برای او تنگ شد و تصمیم گرفت به دیدنش برود . می دانست باید به خانه مادرش برود زیرا شبنم قبلا به او گفته بود به انجا می روند.

    فخری نیز پس از شنیدن سخنان شبنم در مورد زندگی و روحیه ی شاهرخ و بهار تصمیم گرفه بود صحبت نهایی در مورد ازدواج مجدد شاهرخ را مطرح کند. هرچند که فروتن هنوز مخالف بود. وقتی شاهرخ به انجا امد همه متعجب شدند. زیرا انتظار دیدنش را نداشتند. بهار با دیدن او چنان هیجان زده شده بود که خودش را در اغوش او انداخت و چهره اش را بوسه باران کرد. شاهرخ نیز با دلتنگی تمام او را در اغوش می فشرد و می بوسید . می خواست او را حس کند می خواست دخترش را باور کند ،دخترک قشنگش. چطور توانسته بود یک هفته دوری او را تحمل کند؟

    وقتی همگی نشستند ، صحبت های متفرقه بین انها رد و بدل شد. تا اینکه فخری گفت:

    - پسرم تا کی می خوای به اینطور زندگی کردن ادامه بدی؟خودت رو هلاک می کنی.
    - مادر من راحتم ، من و بهار دو نفری توی اون خونه راحتیم مگه نه عروسکم؟

    - درسته مامان بزرگ،ما تو خونمون تنها نیستیم ، تازه مامان بهاره هم هست.

    فخری عصبی گفت:

    - خدایا ببین از بس خیالبافی کردی به این بچه هم سرایت کرده. من نمی دونم تو چطوری می تونی جلو این بچه این کارها رو بکنی و از این حرفا بزنی که این طفلک فکر کنه بهاره زنده س . شاهرخ به فکر خودت و این بچه باش.

    - دیگه چطوری؟سعی می کنم در حد توانم کار کنم تا در رفاه و اسایش باشه. سعی می کنم طوری تربیت بشه که مستقل باشه و بتونه بدون مادر گلیمش رو از اب بکشه.

    - عزیزم رفاه که تمام زندگی نیست . اون به کسی احتیاج داره که درست تربیتش کنه و راه زندگی رو نشونش بده.

    - گلین چه کاره اس؟اون برای همین کاراس دیگه.

    - اون فقط یه پیرزنه که فقط از بچه تو مراقبت و پرستاری می کنه.

    - خب یه پرستار دیگه من به خاطر همین مسائل برای بهار پرستار می گیرم.

    - پسر تو چرا متوجه نیستی؟اون به یه مادر احتیاج داره.

    شاهرخ در حالی که سعی می کرد بر اعصابش مسلط باشذ. با عصبانیت گفت:

    - اخه مادر از کجا براش یه مادر بیارم؟از یه جسم مرده که زیر خاکه چطوری براش مادر بسازم ؟چطوری؟

    فروتن عصبانی به فخری نگریست و گفت:

    - کافیه بهتره اینقدر ازارش ندی.

    - ولی فخری که می دید عمده مطالب رو بیان کرده ادامه داد:

    - ببین شاهرخ پسرم من نگران تو هستم . اخه کدوم مادری بد فرزندش رو می خواد؟کدوم مادری می خواد باعث ناراحتی پسرش بشه؟من بخاطر خودت می گم تو باید فکر خودت و اینده این بچه باشی.

    - می گی چیکار کنم مادر جان؟

    - ببین...من...می گم تو باید دوباره ازدواج کنی . با ازدواج مجدد هم خودت حال و هوات عوض میشه و هم بهار می تونه یه مادر داشته باشه. الان اون بچه اس می تونه وجود یه مادر دیگه رو قبول کنه ،ولی بعدا که بزرگتر بشه مشکل میشه به قبول این مساله وادارش کرد. اگر موافق باشی من کمکت می کنم منظورم این نیست که با ازدواج کردن یاد و خاطره بهاره رو فراموش کنی. ما هم اونو دوست داشتیم و هنوز یادش در ذهنمونه . ولی با افسوس خوردن که اون زنده نمیشه،میشه؟!

    شاهرخ در حال انفجار بود . نه، نمی توانست چنین درخواستی را قبول کند .وای...ناگهان برخاست و فریاد زد:

    - بس کن! بس کن! تمومش کن. دیگه نمی خوام بشنوم . نمی خوام. چرا دست از سرم بر نمی دارید؟ چرا راحتم نمی ذارین؟بهار به مادر احتیاج نداره،بهار به سرپرست دیگه ای به جز من نیاز نداره. شما لازم نیست فکر زندگی من باشید . من هنوز با بهاره زندگی می کنم. در نظر من اون نمرده داره تو خونه با من زندگی میکنه . الان مهم نظر منه. من بهش قول دادم ،تموم وجودمو به اون هدیه دادم. مالک وجود من ، روح من ، تمام هستی من بهاره اس . چرا نمی خواین قبول کنین بهاره در قلب من هنوز زنده اس و نفس میکشه؟چرا نمی خواین من رو درک کنین؟چرا؟بهار به مادر احتیاج نداره چون بهاره مادر واقعی اونه . مگه یه ادم چند تا مادر می تونه داشته باشه،چند تا...؟ راحتم بذارید، راحتم بذارید....
    شاهرخ همچنان فریاد می زد. بهار از شنیدن صدای بلند او ترسیده بود، یعنی همه ترسیده بودند. فخری هرگز فکر نمی کرد چنین عکس العملی را از او ببیند . تمام وجود شاهرخ در حال لرزیدن بود، یخ کرده بود . بند بندش در حال گسیختن بود. دندانهایش به هم می خورد. ازخشم و عصبانیت در حال انفجار بود. دست بهار را گرفت و فریاد زد:

    - دیگه نمی خوام بعد از این از زبون هیچ کدوم از شما چنین چرندیاتی رو بشنوم، نمی خوام.

    خواست برود که فروتن برخاست و گفت:

    - اروم باش شاهرخ. مادرت...مادرت منظوری نداشت، فقط نگران توئه. من ازت معذرت می خوام ،اروم باش پسرم.

    - چطوری اروم باشم؟ شما ها حتی می خواین روح بهاره رو هم از من بگیرید . شما ها همه سنگ دل هستید. بی رحم ها...

    و رفت. چنان رفت که انها حس کردند در این رفتن دیگر بازگشتی نخواهد بود . فخری تا لحظاتی مات و مبهوت و بی حرکت نشسته بود . همه سکوت کرده بودند . فروتن نگاهی عصبانی به فخری کرد و به طبقه بالا رفت . شبنم نیز سعی کرد مادرش را ارام کند . فرید مات و متحیر بر جای نشسته بود.

    شاهرخ پشت فرمان بود و با سرعت بسیار می راند. بهار از ترس ،خود را جمع کرده بود و نشسته بود . حتی از نگاه کردن به شاهرخ می ترسید. صدایش در نمی آمد مبادا بر سرش فریاد کشیده شود. به خانه رسیدند. شاهرخ بی توجه به ترس او فقط گفت:

    - پیاده شو!

    وارد خانه شدند و شاهرخ یکراست به اتاقش رفت و در را بست. چنان عصبانی و ناراحت بود که فقط خودش را روی تخت رها کرد و به نقطه ای زل زد. بی حرکت،گویی مرده بود!

    بهار ترسان به اتاق خودش رفت و رویا را در اغوش کشید و ارام گریست. تا شب در ان حال باقی ماندند. با فرا رسیدن شب ترس وجود بهار کوچک را فرا گرفت. برای اولین بار بود که می ترسید. دلش می خواست اغوشی باشد تا به ان پناه ببرد، ولی افسوس هیچ کس نبود.بالاخره از اتاق خارج شد و به طرف اتاق پدر رفت. ارام در را گشود . پدر را بی حرکت و خوابیده روی تخت دید. می ترسید صدایش کند،با این حال ارام زمزمه کرد:

    - باباجون...با...با...باباجون...

    شاهرخ سر بلند کرد و تازه او را با چشمانی اشکبار و نگاهی هراسان دید. نشست. اه خدایا. تازه به یاد اورد بهار را با خود به خانه اورده.پرسید:

    - چی شده؟چرا گریه می کنی؟

    بهار ترسان زمزمه کرد:

    - من می ترسم...می ترسم بابا جون.

    و زد زیز گریه.

    شاهرخ برخاست ،او را در اغوش کشید و نوازشش کرد. روی تخت نشست در حالی که بهار در اغوشش گریه می کرد.

    - نترس عزیزم ،من رو ببخش . حالم خوب نبود و تو رو فراموش کردم!معذرت می خوام . حالا دیگه گریه نکن . قول میدم تنهات نذارم. تو نباید بترسی.

    - بابا تو سرم داد زدی،من می ترسم. من از تاریکی و تنهایی می ترسم...تو منو دوست نداری می دونم.

    - این چه حرفیه کوچولوی قشنگم؟تو تمام زندگی منی...تو...عزیزم.

    واو را به سینه چسباند و بر سرش بوسه زد . خوب می دانست بهار حقیقت را می گوید. به پنجره نگریست. بهاره انجا گریان ایستاده بود و زمزمه می کرد:

    - دختر کوچولوی من !عزیز دل من! بیچاره دخترک من...

    شاهرخ ارام زمزمه کرد:

    - بهاره قول میدم دیگه بهاره رو تنها نذارم. قول میدم.

    و گریست . بهاره با اندوه لبخندی نثار نگاه تب دار شاهرخ کرد ،گویی سپاسگزار او بود که بهار را در آغوش دارد و او را تنها نگذاشته.


    صفحه83


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    بهار دخترک زیبا و ثمره عشق شاهرخ و بهاره حالا کم کم طعم خوشبختی و شادی را می چشید . از اینکه پدر را در کنار خود داشت شاداب بود . شاهرخ روزهای تعطیل را به بهار اختصاص میداد تا هر طور که او می خواهد سپری کنند و بهار دیگری کمبودی حس نمی کرد مگر نبود گلین. دوست داشت در ساعاتی که پدر سرکار بود ،گلین در خانه باشد ولی او از روزی که مریض شده بود و برای استراحت رفته بود هنوز باز نگشته بود . پیرزن را بسیار دوست داشت.

    در یکی از همین روزها که انتظار بازگشت گلین به خانه را میکشید ، با واقعیتی رو به رو شد که او را بسیار افسرده ساخت. آن روز در خانه تنها بود . شاهرخ زودتر از معمول از سرکار بازگشته و در حال استراحت بود. تلفن زنگ زد. بهار گوشی را برداشت ولی پس از لحظاتی گوشی را به سوی پدرش گرفت و گفن که با او کار دارند. او نیز پس از سلام و احوالپرسی فهمید طرف صحبتش دختر گلین خانم است . از صدای افسرده و غمگین دختر مضطرب شد و پرسید:

    - حال گلین خانم چطوره؟کی برمیگرده؟

    که اه از نهاد دختر برامد و با گریه و اندوه گفت:
    - مادرم...مادر بیچاره ام مرد...

    - چی؟چی گفتی...؟امکان نداره...اخه چطوری؟

    صدای بوق اشغال بود که بر سر شاهرخ چون پتک فرود امد. گوشی را روی دستگاه قرار داد:

    - بابا چی شده؟گلین بر میگرده؟حالش خوب شد؟

    به بهار نگریست. خدایا چگونه به او بگویم گلین دیگر باز نخواهد گشت؟چطور بگویم گلین برای همیشه ما را ترک کرده است؟

    - بابا ...چرا حرف نمی زنی؟ مریضی گلین طول کشیده؟هنوز خوب نشده؟به من بگو...

    به طرفش رفت و دستهایش را روی شانه های کوچک او نهاد . پس از لحظاتی با جملاتی منقطع گفت:

    - عزیزم...گلین رفته...به یه مسافرت.

    - مسافرت؟!

    - اره عزیزم مسافرت.

    - خب ...کی برمیگرده؟ چرا نیومد از من خداحافظی کنه؟!

    - اخه چطور بگم؟اون...

    برخاست. عصبی شده بود. به این سو وان سو میرفت.نه...نمی توانست حقیقت را بگوید. نمی توانست باز هم دخترش را به یاس و نا امیدی دعوت کند . نمی توانست باز هم گلبوسه اندوه را بر لبهایش و الماس درخشان اشک را به چشمانش هدیه کند.
    هنوز با خانواده اش قهر بود و نمی توانست از انها کمک بگیرد.

    - بابا چرا اینقدر ناراحتی؟بریم خونه گلین؟ شاید هنوز...

    - نه نمیریم.

    - چرا؟بابا گلین کجا رفته؟

    - رفته یه مسافرت ط.ولانی .

    بهار نارحت گفت:

    - ولی گلین قول داده بود من رو تنها نذاره و همیشه کنارم بمونه.

    اشک در چشمهای شاهرخ شروع به شکفته شدن کرد. چرا ادمیات این قدر نا مهربان شده بودند و هرگز به قولشان وفادار نمی ماندند؟یادش امد که بهاره هم همچین قولی به او داده بود ولی به ان وفا نکرده بود.حال گلین نیز همچین قولی به بهار داده بود ولی به ان وفا نکرده بود.بهار دست پدر را گرفت و گفت:

    - تو نمی خوای به من بگی گلین کجا رفته باباجون؟

    شاهرخ مقابل او روی زمین نشست. پس از لحظاتی که چشم در چشم های زیبای بهار دوخته بود گفت:

    - گلین رفته پیش خدا.

    - همون جایی که مامان بهاره رفته؟

    شاهرخ سر به زیر انداخت . نمی خواست دخترک اشکهایش را ببیند.ولی می خواست بهار را قانع کند که گلین بر نمی گردد. هرگز. بهار کنجکاوانه چهره پدر را نظاره می کرد،گویی می خواست بیش از انچه چدر گفته را از چهره اش بخواند. ولی جز اندوه و ناامیدی هیچ نمی دید.

    - گلین کی از پیش خدا بر میگردد؟

    سوالات پی در پی او، قلب شاهرخ را تکه تکه می کرد.

    - اون دیگه بر نمیگرده. می دونی عزیزم کسی که بره پیش خدا دیگه دوست نداره کنار ما ادم ها برگرده. همونجا میمونه و از اون بالا ما ادم ها رو تماشا می کنه.

    - مثل مامان بهاره؟

    - اره عزیزم ،مثل مامان بهاره. الان اونم ما رو تماشا می کنه.

    - بابا چرا گلین رفت پیش خدا؟

    - نمی دونم...نمی دونم.

    چانه کوچک بهار شروع به لرزیدن کرد و صدای گریه اش فضا را پر کرد. دختر کوچک احساس میکرد تنهای تنها در یک محیط تاریک و تنگ ایستاده . اندام کوچک و لرزانش را به پدر نزدیک کرد و گفت:

    - بابا...بابا جون من کمیترسم، چرا گلین رفت؟مگه گلین ما رو دوست نداشت؟یعنی خدا رو بیشتر از من دوست داشت؟اخه میگفت منو توی دنیا از همه بیشتر دوست داره ولی دروغ میگفت. همیشه به من میگفت مبادا دروغ بگی ولی خودش دروغ گفت.گلین قول داده بود من رو تنها نذاره و همیشه کنارم بمونه. چرا بابا جون؟چرا؟چرا همه ما رو تنها میذارن؟مامان بهاره تو رو تنها گذاشت و تو مدام گریه میکنی، گلین هم من رو تنها گذاشت.

    دیدن زار زدن های بهار در اغوش شاهرخ که غریبانه می گریست زجر اور بود . گویی با دیدن ضجه های بهار داغ دل شاهرخ هم تازه شده بود. پس از مدتها به چشمهایش اجازه خروش داده بود . اجازه طغیان!گلین رفته بود برای همیشه . همانطور که روزی بهاره رفته بود .بهار با فهمیدن این خبر ناگوار در بستر افتاد. در تب می سوخت و مدام مامان بهاره و گلین را صدا میزد. وقتی چشم می گشود ترسان و لرزان خود را به اغوش شاهرخ که غمگین و گریان در کنار بستر او اشک می ریخت می سپرد و با نوازش های او دوباره دیده بر هم می نهاد و می خوابید. ولی دریغ از ارامش . خانواده اش هم از این خبر مطلع شده بودند و هر روز به دیدن انها می رفتند. فخری بسیار برای شاهرخ و بهار دل می سوزاند و شبنم سعی در پرستاری بهتر از بهار داشت. این واقعه به کابوسی تبدیل شده بود روزها به سختی می گذشتندو بهار کم کم از بیماری بهبود می یافت. شاهرخ برای لحظاتی کوتاه هم او را تنها نمی گذاشت. مدام برای او از خوبی ها سخن میگفت و با جملات امیدوار کننده روح دخترک را رفته رفته بهبود میبخشید.
    یک ماه گذشت. شاهرخ مدام بهار را به گردش می برد. دلش می خواست بهار او را با چهره ای خندان ببیند و او نیز شاد شود. با مهربانی بی وقفه شاهرخ بهار بهبودی کامل یافت و کمتر به از دست دادن گلین و نبود او فکر میکرد. شاید هم دیگر به نبود گلین عادت کرده بود.
    شاهرخ هم با وجود بهار و این همه تنوع ایجاد کرده در زندگیش روحیه بهتری یافت و چهره اش بشاش تر از پیش نشان می داد.
    * * *

    روزهای گرم تابستان فرا رسیده بود. شاهرخ وقتی سرکار می رفت بنا به پیشنهاد شبنم بهار را پیش او می گذاشت و در طول روز چندین بار با خانه شبنم تماس می گرفت و با بهار صحبت می کرد. شبنم و دیگر اعضای خانواده هم از اینکه می دیدند شاهرخ از لحاظ روحی بهبود یافته و رفتارش با بهار بسیار خوب شده خرسند بودند.

    - بابا جون امروز تعطیله درسته؟

    شاهرخ تایید کرد و او ادامه داد:

    - پس باید بریم گردش درسته؟

    - بازم اره چطور مگه؟

    - من نمی خوام بریم گردش دوست دارم تو خونه بمونیم و با هم صحبت کنیم.

    شاهرخ خندان بهار را در اغوش گرفت و گونه اش را بوسید.
    - باشه عزیزم حالا دوست داری از چی حرف بزنیم؟

    - ناراحت نمیشی بگم از چی حرف بزنیم؟

    - معلومه که نمیشم شیرینم حالا بگو.

    - میشه از...از مامان بهاره حرف بزنیم؟

    لبخند روی لبهای شاهرخ خشک شد. بهار غمگین پرسید :

    - ناراحتت کرم باباجون؟

    -نه...نه دخترم. میشه از این تصمیم صرفنظر کنی؟

    - باشه باباجون. می دونستم ناراحت میشی. قول میدم دیگه تکرار نکنم.

    - عروسک قشنگم. بابا هیچوقت از دست تو ناراحت نمیشه حالا برو بزی کن.

    - چشم.

    و به سوی اتاقش رفت و رویا را در اغوش کشید لبخندی زد و گفت:

    - من بابا رو ناراحت کردم ولی قول دادم دیگه این کار رو نکنم . حالا بیا من و تو با هم بازی کنیم بابا هم خسته س حالا می خوابه.
    ولی شاهرخ نخوابید چشم بر هم نهاد و چهره زیبای بهاره را در خیال نظاره کرد.

    - شاهرخ جان خسته ای؟
    - دلم واست تنگ شده . برای نگاهت ،خنده هات،نوازش های گرمت ، صدای گوش نوازت.
    - باز هم شروع کردی. بهار کنار توست مثل من. اون دختر ماست شاهرخ.
    - دل من تو رو می خواد.
    - شاهرخ...
    چشم گشود . بهاره رو مبلی روبه روی او نشسته بود. نگاهش می کرد. و لبخندی هم روی لبهایش خودنمایی می کرد.
    - با من قهری شاهرخ؟
    شاهرخ اندوهناک سر را به چپ و راست تکان داد.
    - پس چرا با من حرف نمی زنی؟امروز کلی برات حرف دارم. می تونی بخندی...باز که ساکتی شاهرخ. خیلی خوب تو حرف نزن در عوض من اونقدر حرف میزنم تا تو سر درد بگیری.
    - خوب بگو خانمی قشنگ من.
    - امروز رفته بودم خونه مامانم. اولین خبر خوب . یه خواستگار برای خواهرم اومده. جوون خوبیه. لایق و مهربون.
    - مگه تو اونو دیدی؟
    - نه ولی تعریفشو شنیدم.
    - شنیدن کی بود مانند دیدن؟هر چی باشه از این داماد اول شما که بنده باشم ،بهتر نیست.
    - این که حقیقت داره، ولی خوب یک کمی هم از این یکی داماد باید تعریف کنیم که دلش نشکنه. دروغ میگم؟
    - نه...تو همیشه راست میگی .حالا بیا اینجا ببینم.خبر تو فقط همین بود؟
    - ...خبر دیگه اینکه...مژدگونی بده تا بگم؟
    - هر چی تو بخوای. فقط بگو که دلم آب شد.
    - ما ... یعنی من و تو در اینده ای نه چندان دور صاحب یه کوچولوی دوست داشتنی می شیم.
    دهان شاهرخ بازمانده بود. کوچولو؟!یعنی... یعنی...
    - تو...
    - باور نکردی؟می دونستم ذوق زده میشی ولی دیگه تا این حد که زبونت بند بیاد.
    یاد آن لحظه روح و حال شاهرخ را دگرگون کرد. یادش آمد که چطور با شنیدن این خبر ،چهره بهاره را بوسه باران کرده و یک سرویس طلای زیبای گران قیمت نیز به این مناسبت به او هدیه داده بود. یک جشن بزرگ خانوادگی ترتیب داده بود . چه زود گذشت . کاش هرگز بچه دار نمی شدند. در آن صورت بهاره زنده می ماند..... ولی نه،حالا دیگر نباید این حرف را می زد . حالا بهار کوچولو بود و باید به او فکر می کرد. اگر بهاره نبود ، برای شادی روح او باید بهار را با عشق بهاره بزرگ می کرد.
    ص90


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از صفحه 90 تا 93

    مادر باید دنبال یه پرستار خوب باشم،نمی تونم تا ابد بهار رو اینجا اونجا بذارم.
    این بار دیگه دنبال پرستار پیر نباش.
    برای من فرقی نمی کنه،فقط می خوام تو کارش خبره باشه.هم خانه داری بلد باشه و هم پرستاری.
    گمونم به شبنم بگی بهتر باشه.شاید اون زودتر بتونه چنین کسی رو پیدا کنه.
    اگر شما بگین ممنون میشم،چون شاید نتونم تا چند روز اونو ببینم.کارهام زیاده.
    باشه.من باهاش صحبت می کنم.
    در این لحظه فروتن همراه بهار از بیرون امدند.چهره بهاراز شادی گل انداخته بود.
    سلام مامان بزرگ،سلام بابا جون.اگر بدونید چقدر خوش گذشت.بابابزرگ اونقدر منو سوار بازی های جورواجور کرد که خدا می دونه.
    فخری شادمان او را در اغوش کشید و گفت:
    قربونت برم،بگو ببینم دوست داری اینجه پیش من وبابابزرگ بمونی؟
    اگه بابا جونم هم باشه آره می مونم.
    و اگه باباجونت نباشه چی؟
    نه...نمی مونم.من که نمی تونم بابا جون رو تنها بذارم.
    فخری لپ او را کشید و بوسید.به شاهرخ نگریست و گفت:
    تو باید قدر این عروسک کوچولو رو بدونی که این قدر به فکر توئه.
    می دونم مادر جون،می دونم.
    و با محبت به بهار خیره شد.
    فخری موضوع پرستار را با شبنم در میان گذاشت.به نظر فخری انها باید کسی را برای پرستاری انتخاب می کردند که هم جوان باشد و هم در کارش ماهر.شبنم نیز نظر مادر را قبول داشت.بعد از کمی تفکر به یاد یکی از دوستان قدیمی اش افتاد که حرفه پرستاری کودکان را انتخاب کرده بود.دختر خوبی بود وبه قول خود شبنم مهربانو دوست داشتنی.
    ستایش!همان کسی بود که شبنم به مادرش معرفی کرد.از خانواده ی سرشناس و متمولی بودو این حرفه را فقط به خاطر عشق به بچه ها انتخاب کرده بود و سابقه کار در یک مهد کئدک را داشت.وقتی شبنم با او ملاقات کرد و درخواستش را مطرح کرده بود،ستایش با کمال میل پذیرفته بود.قرار شد شبنم روزی را تعیین کند تا شاهرخ بتواند با ستایش ملاقات کند و او نیز از بابت پرستار خیالش آسوده شود.
    ببین شاهرخ،این خانم که گفتم خیلی وقت شناس و در کارش هم جدیه.
    من نمی خوام زیاد خشک و رسمی باشه و با بهار بدرفتاری کنه.
    نه دیوونه.منظورم این بود که کارش براش مهمه.تو نباید فکر کنی که اون...
    خیلی خب...خیلی خب...بابا تسلیم،حالا قراره کی بیاد؟
    قرار شد فردا ساعت 7 بیاد خونه تو.باید راس ساعت 7 خونه باشی و هر چیز رو می خوای بگی مطرح کنی.
    باشه،سعی می کنم.
    بهتره با بهار هم صحبت کنه.
    باشه،امر دیگه ای ندارید؟
    نه.مواظب خودت و بهار باش.متاسفانه فردا من نمی تونم بیام،چون وقت دکتر دارم.
    مگه مریضی؟
    نه،ولی...باشه بعد که مطمئن شدم به تو هم میگم.فعلا خداحافظ.
    شبنم رفت وشاهرخ به ادامه کارهای مربوط به خودش پرداخت.شب هنگام،زمانی که برای خواب اماده می شدند،بهار را در رختخوابش جای داد و گفت:
    خوب بخوابی عزیزم.
    تو هم همین طور بابا جون.
    راستی،یادم رفته بود که بگم فردا مهمون داریم.یه خانم که اگه پذیرفته بشه پرستاری تو رو به عهده می گیره.
    یه پرستار؟
    بله.دیگه مجبور نیستی هر روز به خونه عمه یا مامان بزرگ بری.تو خونه پیش پرستارت می مونی،چطوره؟
    اگه بیاد منو دیگه تنها نمی ذاره؟
    چرا باید تو رو تنها بذاره؟
    خب،اگه مثل گلین...
    آه،نه کوچولو...نه.تو رو تنها نمی ذاره.
    قول می دی؟
    می شه قول ندم؟
    باشه بابا جون.
    بعد گونه او را بوسید و شب بخیر گفت،شاهرخ نیز پس از بوسیدن او به اتاقش رفت و سعی کرد بخوابد.

    1202810129

    روز بعد آنقدر مشغول بود که گذر زمان را فراموش کرد.فقط زمانی که سر بلند کرد و چشمش به عقربه های ساعت دیواری اتاق افتاد،مثل برق از جا پرید.دقیقا یک ربع به هفت بود.سریع حاضرو از شرکت خارج شد.خودش هم نمی دانست که چرا اینقدر عجله می کند.شاید به خاطر تاکیدهای شبنم بود که گفته بود پرستاربسیار وقت شناس است.
    از یک چراغ قرمز رد شد و در یک تقاطع،ناگهان با ماشینی که با سرعت در حال حرکت بود،تصادف کرد،البته نه به طور جدی.شاهرخ کلافه پیاده شد و به راننده ماشین نگاه کرد و عصبانی گفت:
    خانم،حواست کجاست؟مگه تابلو رو نمی بینی؟
    راننده اتومبیل که دختری جوان بود،خجالت زده گفت:
    معذرت می خوام اقا.من عجله داشتم.باور کنید...
    خیلی خب،اگه بخوایم منتظر بمونیم پلیس بیاد تکلیف رو روشن کنه،خیلی طول می کشه و من اصلا وقت ندارم.
    من می دونم که تقصیر از من بود.می تونم کارت ماشین رو...
    لازم نیست.بهتره حواستون رو بیشتر جمع کنید.
    و پشت فرمان ماشین قرار گرفت و دنده عقب رفت.به سرعت از کنار ماشین تصادفی گذشت.زن جوان هم که عجله زیادی داشت،بلافاصله سوار شد و خوشحال بود از اینکه راننده سماجت به خرج نداده و او را معطل نکرده است.
    دقیقا راس ساعت 7 خود را به خانه رساند.آن روز بهار را در خانه


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 94 تا 99

    تنها گذاشته بود، ولی در طی روز، مدام با او تماس گرفته و حالش را پرسیده بود.

    وقتی وارد خانه شد بهار به گرمی از او استقبال کرد.
    - خوبی دخترم ، هنوز کسی نیومده ؟
    - نه باباجون. من تنهام.
    در این لحظه صدای زنگ خانه، باعث شد شاهرخ به طرف در برود و آن را بگشاید ، ولی از دیدن شخص پشت د ، بر جا میخکوب شد.
    - سلام ، من...
    طرف مقابل هم از دیدن شاهرخ متعجب شد. آن شخص کسی بود که شاهرخ با او تصادف کرده بود.
    - شما؟!
    - معذرت می خوام. رهنما هستم و شما باید آقای فروتن باشید، درسته؟
    - بله بله ، بفرمایید . خیلی خوش اومدید.
    او وارد شد و با راهنمایی شاهرخ،داخل سالن پذیرایی روی مبلی نشست. بهار با لبخندی وارد شد و سلام کرد . ستایش نیز با دیدن کوچولوی قشنگی مثل او خندان و با محبت گفت:
    - سلام عزیزم. بیا اینجا ببینم . وای چقدر ناز و ملوسی .
    در این لحظه ، شاهرخ با سینی چای وارد شد و پس از تعارف روی مبلی نشست و گفت:
    - پس شما خیلی وقت شناس هستید. درسته؟ طوری که به خاطر بد قول نشدن خودتون با دیگران تصادف می کنید.
    - من واقعا متأسفم. راستش هنوز باورم نمیشه شما همون شخصی هستید که باهاش تصادف کردم. از بد شانسی من بود که به اون شکل با شما آشنا شدم. به هر حال بازم از شما عذرخواهی میکنم.
    - مهم نیست. فراموش کنید . خوب...
    - باباجون، قراره ایشون پرستار من باشند؟
    شاهرخ لبخندی نثار دخترش کرد و گفت:
    - هنوز معلوم نیست عزیزم.
    ستایش سر به زیر انداخت و گفت:
    - من نمی خوام اون تصادف، مانع از انجام کارم بشه.
    - نه ، من اصلا به اون تصادف فکر نمی کنم. بهتره در مورد خودتون و نحوه ی کارتون توضیح بدین. باید بدونید که من به خاطر دخترم، حاضر به انجام هر کاری هستم. دلم می خواد کسی رو که برای پرستاری اون انتخاب می کنم،کارش رو به نحو احسن انجام بده. دلم نمی خواد هیچگونه بد رفتاری در مورد دخترم صورت بگیره. در ضمن این پرستار، باید کارهای منزل رو هم انجام بده.
    - متوجه هستم، ولی من پرستار بچه هستم،نه خدمتکار منزل.
    - من کسی رو می خواستم که هم بتونه از بهار مراقبت کنه و هم کارهای منزل رو انجام بده .
    ستایش از برخورد تند و عصبی شاهرخ خوشش نیامده بود، ولی دلش هم نمی خواست این کار را از دست بدهد، زیرا بهار چنان به دلش نشسته بود که دوست داشت حتما این کار را عهده دار شود. به خاطر همین گفت:
    - باشه قبول می کنم . علاوه بر پرستاری ، کارهای منزل رو هم انجام می دم.
    شاهرخ، آرامتر از پیش گفت:
    - خوبه. به خاطر لحن خشن خودم از شما عذر می خوام. راستش کمی خسته بودم و اون تصادف هم عصبانی ترم کرد.
    - متأسفم.
    - نه،نه ، شما مقصر نیستید ... فکر کنم صحبت دیگه ای باقی نمونده باشه. شبنم با شناخت کافی ، شما رو به من معرفی کرده و مطمئنم شما در کارتون نمونه هستید و نیازی به صحبت های اضافی نیست. فقط می مونه مسأله حقوق شما که چند درصد بیشتر از حقوق معلوم شده دریافت خواهید کرد ، هرچند که ... می بخشید ، شما سوالی ندارید؟
    - اوه ، نه،نه . اگر هم سوالی پیش بیاد می تونم بعدا بپرسم .
    - خوبه ... از کی می تونید کارتون رو شروع کنید؟
    - هر وقت شما دستور بفرمایید.
    شاهرخ سر به زیر افکند و گفت:
    - خواهش می کنم این طور صحبت نکنید. شما خدمتکار من نیستید. من به خوبی می دونم که شما از خانواده ی سرشناسی هستید و این کار رو فقط به خاطر عشق و علاقه به اون انتخاب کردید. نباید احساس کنید من آدم خشن و بد رفتاری هستم . می تونید تو خونه با بهار راحت باشید . من صبح زود به سر کار می رم و اگر کارم طول بکشه،شب دیر وقت برمی گردم در غیر این صورت ساعت 8 شب به منزل میام. گاهی هم زودتر. احتیاج به توضیح بیشتری ندارید؟
    - اوه نه ،ممنونم ،اگه اجزه بدید من کمی با دختر شما تنها صحبت کنم . فکر می کنم با هم آشنا بشیم ، بد نباشه . بعد، از فردا کارم رو شروع می کنم.
    - باشه بهار می تونی خانم رهنما رو به اتاقت ببری و اونجا رو نشونش بدی.
    - بله باباجون، خب می تونیم بریم
    - با اجازه .
    ستایش با گفتن این جمله برخاست و همراه بهار به اتاق او رفت . شاهرخ هم پس از لحظاتی به اتاق کارش رفت و به صحبتهایی که با ستایش کرده بود اندیشید. در نظرش در ابتدا کمی تند با او برخورد کرده بود . ولی زیاد هم اهمیتی نداد و به خود گفت در روزهای آتی اگه برخوردی با اون داشتم ، سعی می کنم بهتر صحبت کنم.
    بهار با شادمانی در اتاقش را گشود و ستایش را به داخل شدن تشویق کرد و او نیز با مهربانی داخل شد و با چشمهای مشتاق به دورتادور اتاق او خیره شد و بعد گفت :
    - عزیزم ، چه اتاق قشنگ و مرتبی داری!
    - بفرمایید بنشینید.
    ستایش روی تخت او نشست و گفت:
    - چطوره اول خودمون رو معرفی کنیم. موافقی؟
    بهار که از دیدن این همه مهر و محبت به وجد آمده بود ، ذوق زده گفت :
    - البته
    بعد ادامه داد:
    - من بهار هستم و 5 سال دارم ... خب دیگه چی باید بگم ؟
    ستایش خندید و بوسه ای بر گونه او نشاند :
    - کافی بود عزیزم. خب حالا من خودم رو معرفی می کنم
    - اسم من ستایشه و همون طور که پدرت گفت قراره از این به بعد پرستار تو باشم .
    - یعنی تو همیشه پیش من می مونی؟
    - خب آره عزیزم . تو دوست داری پیش تو باشم؟
    - بله در اون صورت بابا مجبور نمی شه مدام منو ببره خونه عمه و وبیاره . خودش هم خسته نمی شه . تازه تو خونه هم وقتی بابا کار داره من تنها نمی مونم.
    - یعنی همیشه همین طور بوده ؟
    - خب از وقتی گلین رفت پیش خدا ، این طوری شد . تو که نمی خوای بری پیش خدا ؟!
    سوال بهاره ، ستایش را متعجب کرد و گفت:
    - منظورت چیه عزیزم ؟ من قراره پیش تو بمونم.
    - آخه گلین هم قول داده بود هیچ وقت تنهام نذاره . ولی تنهام گذاشت و رفت پیش خدا. مثل مامان بهاره . وقتی گلین رفت ، بابا خیلی از من مراقبت کرد و من رو اصلا تنها نذاشت ، ولی وقتی مامان بهاره رفت پیش خدا ، هیچ کس نتونست بابا رو خوب کنه . عمه می گه بابا خیلی حالی بد بوده.
    ستایش مهربانانه به چهره دوست داشتنی و معصوم بهار نگاه کرد و در دل روح بزرگ دخترک را تحسین کرد. بعد گفت:
    - قول می دم من تو رو تنها نذارم.
    - ممنون ستا...
    ستایش لبخندی زد گفت :
    - آره ، من رو ستایش صدا کن.
    بهار هیجانزده گفت:
    - ممنونم ستایش جون .
    پس از لحظاتی ، ستایش برخاست و گفت که باید برود. در این لحظه شاهرخ ، ضربه ای به در زد و وارد شد و ضمن عذر خواهی گفت که تلفن با ستایش کار دارد. شبنم بود. تماس گرفته و بعد از اطلاع از بودن ستایش در آنجا خواسته بود با او صحبت کند . ستایش به پذیرایی رفت و بهار پرسید:
    - بابا جون ، ستایش جون همیشه پیشم می مونه ؟
    شاهرخ تصدیق کرد و او ادامه داد :
    - شب ها چی ؟
    شاهرخ جواب داد :
    - خب آره . قراره پرستار 24 ساعته باشه .
    - می شه تو اتاق من بخوابه ؟
    - نه ، خودش اتاق داره . تو نگران نباش.
    به همراه بهار به پذیرایی آمدند . مکالمه ی ستایش هم به اتمام رسید. از جا برخاست و گفت:
    - خب من باید برم. فردا اول وقت اینجا هستم.
    - وسایلتون رو فردا می فرستید؟
    - بله ، فردا صبح که اومدم وسایلم رو میام.
    - پس بهتره اتاقتون رو هم ببینید. موافقید؟
    ستایش با لبخند اعلام موافقت کرد. شاهرخ او را به طرف یکی از اتاقها برد و در را گشود. اتاق کنار اتاق بهار بود و دخترک از این بابت خوشحال به نظر میرسید.
    ستایش نگاهی اجمالی به اتاق انداخت و گفت:
    - فردا مزاحم می شم ... خب دیگه عزیزم ، با تو هم خداحافظی می کنم ، ولی قول می دم فردا صبح زود وقتی چشم باز کردی و نگاهت به خورشید افتاد ، اینجا باشم.
    - منتظرت می مونم.
    پس از خداحافظی او رفت . بهار هیجانزده رو به شاهرخ کرد و گفت:
    - چقدر مهربونه. من که از حالا دوستش دارم.
    شاهرخ لبخندی زد و در دل گفت بچه ها چه زود به آدم های اطراف خودشان دل می بندند!
    ***
    روز بعد، صبح زود ستایش همراه وسایلش که شامل دو چمدان بود ، مقابل منز شاهرخ ایستاد. شاهرخ شخصا در را به روی او گشود و مودبانه به داخل دعوتش کرد. چمدان های اورا در اتاقی که بع از این در اختیار ستایش بود ، قرار داد و گفت :
    - خب اگه سوالی ندارید من از حضورتون مرخص می شم. باید به کارم برسم .
    - خواهش می کنم . شما می تونید برید. نگران بهار هم نباشین. من مراقبش هستم.
    - بله . اینو مطمئنم. فعلا خدانگهدار.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 101 و 102

    شاهرخ رفت وستایش رفتن او را نظاره کرد.اززندگی این مرد جز آنچه که شبنم برایش گفته بود دیگر هیچ نمی دانست.در دل برای او دل می سوزاند،ولی نمی خواست این دلسوزی اشکار شود.بعد از اینکه وسایل را از چمدانشخ ارج کرد و در اتاق چید،سری به اشپزخانه زد.هنوز تا بیدار شدن بهار وقت داشت.ولی وقتی او را کنار در ورودی آشپزخانه دید،متعجب نگاهش کرد و پرسید:
    عزیزم تو بیدار شدی؟
    سلام ستایش جون.
    معذرت می خوام،سلام عزیزم.
    بعد او را در آغوش کشید.بهار از محبت او شاد شد و گونه او را بوسید.پس از اینکه ستایش به کمک بهار صبحانه را حاضر کرد و میز را چید،مشغول صرف صبحانه شدند.ستایش متوجه شد که بهار به راحتی صبحانه اش را می خورد و احتیاج به کمک ندارد.
    همیشه خودت غذا می خوری؟
    بله.اخه می دونی بابا سرش خیلی شلوغه.
    پس تو نیازی به پرستار نداری،درسته؟
    او نه،ستایش جون من تو رو دوست دارم.
    نترس عزیزم.من اینجا پیش تو می مونم.فقط...
    بابا برای اینکه تنها نمونم،خواسته پرستار داشته باشم.
    بابا تو رو خیلی دوست داره،درسته؟
    اوهوم.بابا میگه من تمام دنیاشم.
    ستایش لبخندی زد و دیگر هیچ نپرسید.
    پس از صرف صبحانه،بهار همه جای خانه را به ستایش نشان داد.ستایش نیز لبخند زنان با او همراه شد و همه جا را می دید.

    1202810129

    صبح پنج شنبه بود،طبق معمول شاهرخ زودتر کارش را تمام کرده و به گورستان رفت.مثل همیشه چند شاخه گل سرخ و مریم در دستهایش بود و بی انکه به قبرها بنگرد،پیش می رفت.گویی پاهایش چشم داشتند و قبر بخصوصی را که شاهرخ به سویش می رفت،خوب می شناختند.
    بالاخره ایستاد و با حالتی عطشناک در مقابل قبری روی زمین زانو زد.نگاهش را شکوفه های اشک تر کردند و لبهایش را طوفان درون به لرزه دراورد.سلام بهاره.من هستم شاهرخ.امروز هم مثل بقیه پنجشنبه ها اومدم به دیدنت.خوبی عزیز دلم؟ما هم خوب هستیم.هم من وهم بهار.چقدر خوبه که بهار دختر فهمیده ای یه چون در غیر این صورت درکم نمی کرد و همه اش از تو سوال می کرد.ولی وقتی یکبار ازش خواستم درمورد تو سوال نکنه،گفت چشم و تموم شد.دیگه هیچی نگفت.شایدم دید غم تو چشمام موج می زنه.آخه دید با شنیدن اسم تو...آه بهاره...
    شانه هایش می لرزید و هم پای اشکهایش قلبش نیز به مویه سرایی پرداخته بود.دلش هم لرزان و غمگین بود.گویی کوهی ازغم بر دلش تلنبار شده بود.
    آقا بفرمایید.
    سر بلند کردو پسر بچه ای را دید که جعبه خرمایی را مقابل او گرفت هبود.یک دانه برداشت و تشکرک رد.پسرک رفت و شاهرخ گل های پر پر شده در دستش را روی قبر پاشید و خرما را نیز بالای قبر قرار داد.برخاست و لبخندی تب دار روی لبهایش جای گرفت.
    خداحافظ بهاره...دوستت دارم.
    به راه افتاد و در حالی که باز هم حالش دگرگون شده بود.وقتی پشت فرمان جای گرفت برای دقایقی به مقابلش زل زد.هوز هم باور مرگ بهاره به درستی در ذهنش جای نمی گرفت.هنوز هم او را زنده می پنداشت،ولی افسوس این پندارها وافکار،پوچ و خیالی بودند زیرا بهاره در واقعیت به راستی مرده بودو فقط در خیال و رویای شاهرخ هنوز


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    102 تا 103

    زنده بود و نفس میکشید.

    ****

    عزیزم پدرت هم امروز کار میکنه؟
    امروز چند شنبه بود؟
    -پنجشنبه.
    -آره،همیشه کار میکنه،ولی پنج شنبهها کمتر.
    در این لحظه در خانه گشوده شد و شاهرخ قدم به داخل نهاد.همچون انسانهای شکست خرده بود،ستایش برخاست و متعجب نگاهش کرد و آرام گفت:
    -سلام آقای فروتن.
    شاهرخ با سر جواب داد و به اتاقش رفت.
    ستایش به بهار نگاه کرد و گفت:پدرت خیلی ناراحت بود.
    -درسته،پنجشنبهها این طوریه.شاید هم بدتر.آخه میره دیدن مامان بهاره.وقتی بر میگرده حالش بده.
    ستایش،افسرده سر به زیر انداخت..
    از وفای شاهرخ به همسر مرحومش متعجب بود.شاهرخ را مرد منحصر به مردی میدانست که عشق در درونش آنچنان عمیق ریشه دوانده بود که گویا نابود نشدنی و از بین رفتنی نیست.یک هفته از ورود ستایش به منزل شاهرخ میگذشت.
    ستایش فقط همان یک روز شاهرخ را مردی شکست خورده و غمگین دیده بود.در روزهای دیگر میدید که او سعی در شاد نشان دادن خود دارد.صبح زود به سر کار میرفت و شبها گاهی دیر وقت به منزل باز میگشت.
    ستایش سعی میکرد به خوبی به بهار رسیدگی کند و نهایت رضایت شاهرخ را جلب کند.روز تعطیل بود و شاهرخ در پذیرایی نشسته و مجله مطالعه میکرد.
    بهار نیز همراه ستایش در آشپزخانه مشغول تزین کیکی بودند که ستایش پخته بود.
    -پس کی حاضر میشه؟
    -صبر داشته باش عزیزم،آهان،تموم شد.
    -هورا،برم به بابا بگم حاضر باشه برای خوردن.
    ستایش خندید و بهار به کنار پدرش رفت.
    بابا جون الان یه کیک خوشمزه میخوریم.شاهرخ وقتی شادابی را در چهره ی بهار دید،خندان مجله را کناری نهاد و او را روی پای خود نهاد و گونه ش را بوسید.
    -دخترکم،چقدر خوبه که تو میخندی.
    -دوست نداری بخندم؟
    -من دلم میخواد همیشه بخندی و شاداب باشی.
    در این لحظه،ستایش در حالی که ظرف کیک را در دست داشت آمد.
    -خوب کیک آمده س.
    و آن را روی میز گذاشت.شاهرخ در حالی که لبخند به لب داشت پرسید:
    -این کیک مناسبتی هم داره؟
    -نه،ولی چه مناسبت بهتر از اینکه بعد از یک هفته کار،پدر و دختر در کنار هم هستن؟
    شاهرخ خندید و گفت:-عجب استدلالی.با این حال ممنونم که به فکر من و دخترم بودید.
    ستایش در جواب،فقط به لبخندی اکتفا کرد.
    -پس چرا کیک رو نمیبری ستایش جون؟
    -چشم عزیزم،همین الان.
    وقتی که کیک را برئد و در بشقابها قرار داد،نگاهش به شاهرخ افتاد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 7 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/