یکی از روزهای زمستان بود. پاییز بار و بنه اش را جمع کرده بود و در عوض زمستان رخت اقامت را پهن کرده بود چنان که گویی خیال رفتن نداشت . شاهرخ این روزها کنار بهار کوچک می نشست و با یادآوری دوران گذشته، اشک حسرت به دیده می آورد. به یاد اورد که چه راحت و ساده توانست با خانواده بهار کنار بیاید. در کل خانواده اش واقعا انسانهای فهمیده و خوبی بودند. خانواده شاهرخ نیز از سادگی و صمیمیت آنها لذت می بردند. آنها را پسندیده بودند. هر چند در ابتدا با دیدن خانواده و محل زندگی بهاره چندان راضی به نظر نمی رسیدند، ولی وقتی بهاره ساده و با ابهت در مقابل خانواده اش ظاهر شد، خلع سلاح شدند. به یاد آورد وقتی بهاره وارد جمع شد لبهای مادرش به تحسین باز شد و شبنم با آرنج ضربه ای به پهلوی شاهرخ زد که هر دو نشان میداد انتخاب او را پسندیده اند. شاهرخ چنان هیجان زده بود که دلش می خواست فریاد بزند اما به زحمت خودش را کنترل کرد. همان روز با هم نامزد شدند و قرار شد یک ماه دیگر به طور رسمی به عقد یکدیگر در ایند. هنوز یادش بود که روز عقد چقدر هیجان زده بود. زیرا دوران نامزدی بهاره هنوز هم با برخوردهای رسمی و جدی داشت ،ولی پس از جاری شدن خطبه عقد ،بهاره دیده در دیدگان او دوخته و زمزمه کرده بود"دوستت دارم" و چقدر این جمله شاهرخ را به هیجان آورده بود. طوری که ناگهان بهاره را در آغوش کشیده و چهره اش را بوسه باران کرده بود و باعث خنده میهمانان شده بود.
آن لحظات به یاد ماندنی هرگز از ذهنش محو نمی شد . اولین بار بعد از عقد که بهاره را به گردش برده بود ،به خاطر آورد نیم ساعت زودتر دنبال بهاره رفته بود.
- زود باش دختر ،چقدر معطل می کنی؟
- اومدم دیگه چقدر هولی
و بالاخره آمد. شاهرخ هیجان زده به او نگریست.
- امروز چقدر ماه شدی!
- نکنه منظورت اینه که چقدر زشت شدم؟
- نه نازنینم. چه حرفا می زنی!تو قشنگترین موجودی هستی که من در تمام عمرم دیدم.
- اغراق میکنی . یعنی تو مملکت غربت یه دختر خوشگل نبود که نظرت رو جلب کنه؟
- ابدا.باید بدونی دختر های شرقی یه چیز دیگه ان. آدمو جادو می کنند.
- فکر میکنم تو باید به جای مهندس شاعر می شدی آقای با احساس!
- ممنونم حالا دوست داری کجا بریم؟
- یه جای سرسبز بریم پارک.
دست بهاره را در دست فشرد و وارد پارک شدند.
- بهاره کی میشه من و تو عروسی کنیم؟
- خدایا،تو چقدر عجله داری؟!من دیگه مال تو شدم ،یه کمی صبر و حوصله داشته باش.
- هنوزم باورم نمیشه تو مال من شدی. می دونی چرا؟آخه بعد از اون همه دردسر کشیدن و رنج بردن...آه ولی بالاخره موفق شدم . مهم اینه.
- تو تلاشت رو کردی. ولی باید این رو هم بدونی که دختر های شرقی به این آسونی به کسب بله نمیگن. باید هفت خان رستم رو بگذرونی تا شاید یه نگاه بهت بندازن.
- همچین حرف میزنی که انگار من یه مرد غربی ام.
- نه،چون اگه اینطور بود هرگز زنت نمیشدم.
- راستی بهاره دلت می خواد روز عروسی به تو چی هدیه بدم؟
- منظورت چیه؟روز عروسی که تو نباید به من هدیه بدی.
- ولی می خوام این کار رو بکنم. تو هم باید یه چیزی بخوای حالا بگو.
- خب دلم می خواد عشقت رو به من هدیه بدی.
- اون رو که اول از همه به پات ریختم.
- قلبت رو.
- اونم که دربست مال تو شد.
- خب سلامتیت رو.
- معلومه که به خاطر تو همیشه سالم و سلامت می مونم.
بهاره گفت:
- من دیگه نمی دونم چی بگم. خودت دوست داری به من چه هدیه ای بدی؟
- نمی دونم اما می خوام چیزی باشه که همه وجودم توش خلاصه بشه.
بهاره در ان لحظه مهربانانه به دیدگانش چشم دوخته بود، لبخندی بر لب نشاند.
- چیه دختر؟جرا اینطوری نگاهم میکنی؟
- شاهرخ تو خیلی خوبی،خیلی دوستت دارم ،باور کن.
- می دونم عزیزم ولی تو هم باید به من هدیه بدی.
- هر چی که تو بخوای. جونم رو میدم.
- نه...می خوام هدیه تو قولت باشه.
- چه قولی؟
- می خوام قول بدی هزگز تنهام نذاری و تا اخر عمر کنارم بمونی.
- قول میدم شاهرخ. قول میدم، چون دوستت دارم...
* * *
...ناگهان صدای گلین خا به او نگاه کرد.نم او را به خود آورد. پیرزن با ترس و اندوه نگاهش می کرد. برخاست و پرسید:
- اتفاقی افتاده؟!
- نه آقا،شما حالتون خوبه؟داشتید با خودتون حرف می زدید.
- کی؟من؟!چی می گفتم؟
- می گفتید چرا زیر قولت زدی،تو قول دادی. آقا تو رو خدا این قدر فکر و خیال نکنین.با این همه غصه خوردن که چیزی درست نمیشه. پسرم من می بینم که داری خودتو نابود می کنی و دم نمی زنم. می دونم دردت زیاده. تو رو به خدا فکر خودت باش. به این فکر کن که بچه ای داری که تمام چشم امیدش به شماست.
- آه گلین خانم. به خدا دست خودم نیست . نمی تونم ،اصلا نمی تونم حواسم رو جمع کنم. بهاره همه جا هست. اینجا،اونجا، آه...تو خیالم،تو فکرم ،تو وجودم ،آخه من تمام وجودم رو به اون تقدیم کردم و اون مالک و حکمران وجودم شد.
- ولی پسرم ،همسر تو به آسمونها رفته. تو خودت این رو می فهمی ،درک می کنی ،اون به امید تو بچه اش رو اینجا گذاشته، به این امید که تو هستی و ازش مراقبت می کنی.
- میگی چه کار کنم؟
- بیشتر مراقب سلامتی خودت باش. بیشتر به اون طفل معصوم فکر کن. تنها محبت من کافی نیست. من یه پیرزنم که یه روزی میمیرم.ولی تو پدر اون بچه هستی . بیشتر باهاش باش. تنهاش نذار.
- سعی خودم رو می کنم ،باور کنید همه تلاشم رو می کنم.
* * *
دو سال گذشت. دو سال از زمانی که بهاره پر کشیده و به اسمانها رفته بود ،حالا بهار کوچک می توانست راه برود و کلمات را دست و پا شکسته به شیرینی ادا کند. همه دوستش داشتند و شاهرخ عاشقش بود...لحظه ای را نمی توانست بی بهار سپری کند.کم و بیش بر غم خود فایق آمده بودولی باز در لحظات تنهایی در دنیای خیال فرو می رفت. پدر و مادرش نیز کمی خیالشان راحت تر شده بود ،ولی باز هم مگران او بودند . حالا دیگر شبنم ازدواج کرده بود. آن قدر سریع که شاهرخ باور نمی کرد. شوهر او یکی از دوستان صمیمی شاهرخ بود و او از این وصلت راضی و خوشنود بود.
شنیدن کلمه شیرین "بابا" از زبان بهار کوچولو که شیرین تر هم کلمات را ادا میکرد ،چقدر لذت بخش بود!حالا شاهرخ شادمان او را در آغوش می کشید . با او به پارک می رفت. با او حرف میزد ،می گفت و می خندید. و بهار کوچولوی زیبا ،با خنده های شیرینش دل پدر را آب میکرد. هنوز هم سرپرستی و مراقبت از بهار بر عهده گلین بود. بهار بسیار به او وابسته بود ،ولی پدرش برای او از همه عزیز تر بود و وقتی او بود دیگر به آغوش کسی نمی رفت و خودش را محکم به سینه پدر می فشرد.
وقتی بهار 4 ساله شد ،راحت صحبت می کرد و راه می رفت. باز هم سخنانش شیرین و نمکین ادا می شد .هر شب با قصه هایی که پدر از مادر برایش تعریف میکرد به خواب می رفت و هر روز با بوسه ای که بر چهره اش نشانده می شد ،دیده می گشود و چهره دلپذیر و مهربان پدرش را نظاره می کرد. پیوند پدر و دختر به قدری محکم و استوار بود که هرگز نمیشد آنها را از هم جدا کرد.
آن روز تعطیل بود و شاهرخ همراه بهار به خانه پدرش رفت. عمهشبنم نیز حضور داشت. بهار با شادی با یک یک آنها برخورد کرد و چهره هایشان را بوسه باران کرد. وقتی همه در پذیرایی نشستند فخری با مهربانی گفت :
- پسرم دیگه کمتر به ما سر میزنی.
- وقت ندارم مادر. خودتون که می دونید. کارم سنگینه . حتی وقت زیادی رو با بهار نمی گذرونم.
فروتن گفت:
- خب کمی به خودت استراحت بده . هم برای تو و هم برای بهار خوبه.
شبنم گفت:
- آره داداش. در ضمن ما همه یه مسافرت ترتیب دادیم که باید تو و بهار هم باشید.
- آه نه،الان که وقت مسافرت نیست.
- چرا نیست؟تازه می خوایم برای بهار یه سورپریز داشته باشیم.
- چه سورپریزی؟
- تا یه ماه دیگه تولدشه ،درسته؟
شاهرخ تایید کرد و شبنم ادامه داد:
- خب می ریم مسافرت و توی یه جای دیگه براش جشن تولد می گیریم. خیلی توی رو حیه اش تاثیر داره . باعث میشه خوشحال تر بشه.
- حالا کجا می خواین برین؟
- قرار نیست ما تنها بریم ،با هم می ریم، یعنی تو هم هستی . در ثانی به ویلای خودمون تو شمال می ریم. دو سالی میشه که نرفتیم.
- شمال؟
- آره مگه اشکالی داره؟
- نه، نه، هیچ اشکالی نداره.
ولی در ذهنش یاد شمال و آن همه خاطرات با بهاره زنده شد. خدایا شمال!یادش بخیر. چه خاطراتی که با بهاره در شمال نداشتند. ولی حالا ...قراربود باز هم پا به شمال بگذارد، ولی این بار بدون بهاره . خیلی سخت بود ،نه...چطور می توانست این کار را انجام دهد؟چطور چشم به سرسبزی ها می دوخت در حالی که بهاره کنارش نبود؟چطور؟
- به چی فکر می کنی پسرم؟
- هیچی،به شمال ،یادش یخیر . چقدر اونجا می رفتیم. خب دیگه من و بهار بریم.
- چرا؟شما که تازه اومدید.
- نه دیگه باید برگردیم. بهار عزیزم حاضر شو باید بریم.
- ولی حالا زوده بابا جون . نمیشه باز هم بمونیم؟
فخری گفت:
- اجازه بده بهار چند روزی پیش ما بمونه.گلین خانم هم چند روزی میره استراحت.
شاهرخ به بهار نگریست.
- تو دوست داری بمونی ؟
- اره بابا جون اما تو هم بمون.
- نه تو بمون . اینجا حتما بهت خوش میگذره. منم تنها برمیگردم خونه.
- نه ،اصلا میام خونه. نمی خوام تو تنها بمونی.
شاهرخ او را در آغوش کشید و زمزمه کرد:
- تو تمام زندگی منی . با هم بر میگردیم خونه . باشه؟
بهار گونه پدر را بوسید و خندید. پس از رفتن ان دو فخری رو به فروتن کرد و گفت :
- باز نتونستم بگم . زبونم نمی چرخه. شبنم بهتره تو اینکار رو انجام بدی.
- مامان من؟اصلا هیچوقت این کار رو نمیکنم. اگه شاهرخ بفهمه منو میکشه . شاهرخ روی این موضوع حساسه.
فخری با لحنی حق به جانب گفت :
- آخه مگه ما می خوایم گناه کنیم؟ بابا خب باید زن بگیره. خیلی ها خواهان شاهرخند ،حتی دخترهایی که ازدواج نکردند . اون که نمی تونه تا اخر عمرش با یاد بهاره زندگی کنه. تازه بهار هم به مادر احتیاج داره.
فروتن گفت:
- بهتره اجازه بدیم خودش در مورد زندگیش تصمیم بگیره.
- تو هم که فقط حرف خودت رو می زنی . اصلا به فکر شاهرخ نیستی.فروتن اون احتیاج به یه مونس داره.
- خودت خوب می دونی که شاهرخ هنوز به یاد بهاره س و اونو فراموش نکرده . هنوز هم روز و شب با یاد اون زندگی میکنه . حالا چطوری می خوای بهش بگی کخ می خوای بهش بگی که می خوای براش دوباره زن بگیری؟در ثانی اون دیگه بچه نیست . مردیه که یکبار ازدواج کرده و اگه بخواد دوباره ازدواج می کنه. این بسته به نظر خودشه نه ما.
- ولی...
- بهتره بیشتر فکر کنی فخری . شاهرخ هنوز آمادگی ازدواج مجدد رو نداره.
- درسته مامان منم با نظر با بابا موافقم. دیدید چطور با شنیدن کلمه شمال تو فکر رفت؟شمال برای اون پر از خاطره ست. خاطراتی که با بهاره داشته و من فکر می کردم دیگه از یاد برده ،ولی با نم اشکی که گوشه چشماش نشست فهمیدم خاطره و یاد بهاره برای اون فراموش نشدنیه.شاید بهتر باشه شمال هم نریم. فکر کنم بریم حالش بدتر بشه.
- بهتره بریم. حال و هواش عوض می شه.حالا که قرار گذاشتیم و گفتیم که می ریم درست نیست یکباره بگیم که نمی ریم. اگه اون قبول کرد که هیچ در غیر این صورت نباید مخالفتی از طرف ما صورت بگیره. تصمیم با شاهرخه.
- ولی پدر...
- ولی نداره. بذارید خودش تصمیم بگیره . شاید بیاد و برای اخرین بار با خاطراتش وداع کنه. خدا رو چه دیدید...
دیگر سخنی میان آنها رد و بدل نشد. هر یک در ذهن خود به شاهرخ می اندیشیدند و در مورد آینده اش نگران بودند.
صفحه 59
در راه بازگشت به خانه ، شاهرخ در خود فرو رفته بود . در افکار خویش غرق بود و توجهی به به اطراف نداشت.
- بابا جون!
سر چرخاند و نگاهش به نگاه زیبا و چشمان شهلای بهار خیره ماند.
- جونم.
- ما هم میریم شمال؟
- چطور مگه؟
- آخه دوست دارم ما هم بریم. شمال حتما قشنگه ،درسته؟
- اره کوچولوی من شمال خیلی زیباست.
- حالا که خوبه ما هم میریم؟
- نمی دونم
- باباجون مامان هم شمال رو دوست داشت؟
شاهرخ متعجب به دخترک نگریست و چرسید؟
- چرا این سوال رو پرسیدی؟
- خب اگه مامان بود منو میبرد شمال.
شاهرخ حیران پرسید؟
- بهار دوست داری ببرمت شمال؟
- اره باباجون اره
شاهرخ لبخندی زد و گفت:
- باشه کوچولو میریم.
- باباجون توهم مثل من دلت برای مامان تنگ کیشه؟
شکوفه های اشک در چشم های شاهرخ جوانه زدند. اتومبیل را گوشه ای متوقف کرد. سرش را روی فرمان نهاد. بهار غمگین گفت:
- چی شد بابا جون اگه دوست نداری خب نریم شمال بریم پارک باشه؟
- نه کوچولو، ناراحت نباش، چیزی نیست.
بعد در حالی که اشکهایش را پاک می کرد ، به دخترک که غمگین به او می نگریست نگاه کرد و لبخندی زد. چقدر این حالت های او شبیه حالتهای بهاره بود.
- دختر قشنگم تو هم دلت واسه مامان تنگ شده؟
چانه بهار شروع به لرزیدن کرد. ناگهان خود را در اغوش پدر انداخت و با صدای بلند گریست.
- بابا جون ،بابا جون ،من هم مثل تو مامان رو دوست دارم. با اینکه اونو ندیدم .ننه گلین میگه نباید زیاد در مورد مامان از تو سوال کنم چون تو ناراحت میشی.حالا هم نباید می گفتم.
- عزیزم ،دختر کوچولوی من تو هر سوالی که در مورد مامان داشته باشی می تونی بپرسی منم بهت جواب میدم و اصلا ناراحت نمی شم...باور کن عزیزم...حالا دیگه گریه نکن و بخند .افرین. حالا شدی بهار کوچولوی قشنگ خودم.
- بابا اگه من بخندم اونوقت میریم شمال؟
شاهرخ لبخندی زد و با سر تایید کرد.
آن شب تصمیم گرفت به خاطر بهار و تغییر روحیه او به شمال سفر کند. این خبر که او نیز با خانواده اش همراه خواهد شد ، فخری را بی نهایت شادمان کرد. بهار نیز از ذوق بسیار نمی توانست آرام بگیرد . از گلین نیز خواستند با آنها برود ولی او این درخواست را نپذیرفت و گفت طاقت هوای مرطوب شمال را ندارد و ماندن و استراحت را ترجیح می دهد.
شاهرخ کارهای شرکت را منظم کرد وامور را به دست یکی از معاونینش سپرد و با خانواده اش همراه شد. در تمام طول راه که در حال رانندگی بود کلامی با دیگران صحبت نکرد و در تمام لحظات در خاطرات خوب گذشته اش فرو رفت.به یاد ماه عسلش افتاده بود که با بهاره به شمال امده بودند . همین راه همین جاده و تقریبا همین ساعات بود. بهاره احساس خستگی و خواب میکرد ولی به خاطر شاهرخ می خواست بیدار بماند.
- بخواب کوچولو خسته ای.
- نمی تو نم تو بیدار باشی و من بخوابم ؟باور کن اگر رانندگی بلد بودم نیمی از راه رو من رانندگی میکردم تا تو استراحت کنی.
- مطمئن باش خودم یادت میدم . در ثانی بودن تو در کنارم مانع خستگی می شه.
بهاره لبخند شیرینی را نثار چهره مهربان شاهرخ کرد. بعد سرش را به شانه او تکیه داد و چشم بر هم نهاد و زمزمه کرد:
- شاهرخ چقدر بودن با تو لذت بخشه . چقدر دوست دارم این جاده بی انتها باشه و من وتو تا ابد اینطور کنار هم بمونیم. اما من می ترسم از اینکه تو زندگی ظاهرا با هم باشیم ولی یکدفعه چشم باز کنیم و ببینیم با هم نیستیم و تمام اینها یه خواب و رویا بوده. شاهرخ قول میدی به من وفادار بمونی و هرگز ترکم نکنی؟
- معلومه من از اول قسم خوردم مطمئن باش تا زنده ام هرگز ترکت نمی کنم . این رو از مرد زندگیت بپذیر و ترس رو به دل مهربونت راه نده .
- وای خوابم میاد. وقتی رسیدیم بیدارم می کنی؟
- معلومه که بیدارت می کنم من که نمی تونم بی تو پا تو شمال بذارم و تنهایی زیبایی ها رو نگاه کنم.
نگاهش را به او دوخت و دید ارام به خواب فرو رفته در حالی که لبخند زیبایی بر لبان کوچک و زیبایش خودنمایی می کرد...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)