223-224
اجرا در بیاورم. وقتی به زندان افتادی انتظار داشتم که مرا متهم کنی و برای نجات از مرگ و اثبات بی گناهی خود به آب و آتش بزنی ولی در کمال تعجب دیدم که سکوت کرده ای و همه تقصیرها را به گردن گرفته ای. احساسی عذاب آور در درونم پا گرفت؛ چیزی شبیه به وجدان، نمی دانم دلیلت از این کار چیست؟ ولی هر چه بود بخشی از آن را مربوط به خودم تصور می کردم و همین موجب شد که دیگر آرام و قرار از من گرفته شود. در تمام طول زندگی ام هیچ وقت از کارهایی که کرده ام احساس پشیمانی جدی ای به من دست نداده بود، اما این بار فرق می کند. وکیلی که برایت گرفتم برای رد گم کردن نبود، واقعاً می خواستم به شکلی که خودم در خطر نیفتم، بی گناهی ات ثابت شود ولی تو بی تفاوت بودی. وکیل، هر روز وضعیتت را برایم شرح می داد. آن تغییر شکل ظاهری، آن دلمردگی و سکوتت در زندان، حال مرا خراب کرد. در خواب و بیداری چهره ی از ریخت افتاده تو را رو به رویم می بینم که با آن چشم های گود و ملالتگر از من دلیل خیانتم را می پرسی. باید اعتراف کنم که تو با آن سرگذشت غیر عادی ات همیشه مرا می ترساندی و بر یان گمانم که دلیل خاموشی ات این است که قصد داری با نیرویی که فکر می کنم در وجودت نهفته، از زندان بیرون بیایی و مرا به سزای عملم می رسانی. چه دارم می گویم! امروز به یک روانکاو مشهور زنگ زدم و از او تقاضایی غیر عادی کردم. از او خواستم که به خانه ام بیاید و همین جا مرا معالجه کند. از وقتی آن جنایت را مرتکب شده ام، دوباره و بیشتر از سابق به مواد مخدر و الکل روی آورده ام که این هم در خرابی اوضاعم بی تاثیر نیست. مرتب وهم و کابوس می بینم.
وکیل به من گفته که دیگر نباید امیدی به نجاتت داشت و تو به زودی در ملاء عام اعدام می شوی. نمی دانم بالاخره کارم به کجا می کشد، همه ی خدمتکارها را برای مدتی مرخص کرده ام، پولی به کسی داده ام که طناب های اعدام تو را ماهرانه دستکاری کند. اگر این کار به درستی پیش برود، آزادت می کنند به آن شخص هم سپرده ام که نامه ای جعلی از طرف شخصی خیالی برایت بنویسند. اگر آزاد شدی به تو حق می دهم که هر کاری می خواهی سرم بیاوری. واقعیتی را باید بدانی در شناسنامه ای که نام تو را به عنوان یکی از شوهران من در آن نوشته اند، اسم مادر آلیس قید شده اما مادر اصلی ام زنی الکلی به نام کاترین بود که در شرایطی سخت خودش را در حمام آتش زد. کاش من هم جرات این کار را پیدا کنم. »
بالای تپه در نور کجتاب ماه، روی ویرانه ای سوخته، مرد دفتری را که بوی کافور می دهد در کنارش گذاشته و اشک در چشم می گرداند. سنگی که در دست هایش سبک و سنگین می کند آن قدر بزرگ هست که سری را متلاشی سازد.
در چشم انداز شهر، چراغ منازل یک به یک کور می شود. رحمان طاهری به آسمانی چشم دوخته که ماه کامل در آن با لکه ای ابرِ عقیم چهره پوشانده است.
طرح های اولیه : آبان 1374
پایان آخرین بازنویسی : تیر
پایان
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)