صفحه 3 از 3 نخستنخست 123
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 24 , از مجموع 24

موضوع: تنهایم مگذار | حسین مالکی

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    206- 215

    فکر آدم ها را مي خواندي، چرا حالا آن مغز لعنتي ات رابه کار نمي اندازي.
    مرد با نفسي شعله ور گفت:
    ـ من که به تو گفته بودم عقل و احساسم از هم دور افتاده اند. حالا تنها يک چيز به يادم مي آيد . امروز روز تولد من است . شايد به تو گفته ام که همه افراد خانواده من روز مرگشان همان سالگرد به دنيا آمدنشان بوده! ديگر از من کاري برنمي آيد. به هوا هم که بپرم اين آتش دامانم را گرفته. اگر مي خواهي زنده بماني مي تواني خودت را به مستراح آخر اتاق برساني و در آن مخفي شوي شايد آنجا...
    آخرين جمله هاي زن با چهره اي تاول زده و کبود و لحني بي رمق به مرد که در کنارش بر زمين افتاده بود و خون جاري از شانه اش از شدت حرارت مي جوشيد و بخار مي شد، اين بود:
    ـ کباب شدن در آتش را به خفه شدن و مردن در مستراح ترجيح مي دهم. نمي خواهم در جايي که بدنيا آمده ام، بميرم. مي دانم! آمده بودي که مرا با خود ببري.
    به پناهي نيامده ام
    در اين سپيده هول انگيز
    من آن حرارت وحشي را مي خواهم
    سواره بر ارابه اي
    که مرا به مبادا مي برد
    با کوزه هاي شکسته آرزو
    و مشتي خاک سوخته از حريق خانه ام.
    دور نماي ويران و دود گرفته ي عمارتي بر فراز تپه در ديدگان مرد آزاد، خاکستر مي نشاند. زق زق نسيم که بوي سوختگي را به مشام مي رساند، موسيقي متن نمايشي بود، که ظاهرا به پايان خود نزديک مي شد.
    خدمتکاران با چروک هاي حزن بر پيشاني و نمناکي اشک که در چشم هايشان چرخ مي خورد و برق مي زد، به استقبال او آمده بودند.
    ـ خانم نتوانست تاب بياورد. از غصه شما خودش و خانه را به آتش کشيد.
    اين را حشمت پيشکار گفت و دو دستي برسر کوفت:
    ـ خاک برسرم، همه مارا مرخص کرده بود. چطور حماقت کرديم و خانم را در آن حال و روز تنها گذاشتيم که اين بلا را سر خودش بياورد؟
    وکيل، يک مشت استخوان سوخته در کيسه اي آبي رنگ و جعبه اي کوچک که دفترچه اي در آن بود، تحويل مرد داد.
    ـ اين تنها چيزهايي است که از خانم رکسانا باقي مانده. سپرده بود که تا وقتي زنده است، دفترچه را نخوانم. من نخوانده آن را به شما مي دهم. تصور مي کنم مخاطبش شما باشيد. چون مي گفت که اينها را براي روح رحمان نوشته ام. خدا صبرتان بدهد. زن نازنيني بود. اين روزها چنين زنان وفاداري غنيمتند. او احتمالا چون از عفو شما نااميد شده بود، به چنين کاري دست زد. يک خانم واقعي بود.
    مرد چشمانش را به روي همه مناظر هولناک روبرويش بست.
    « در دنيا به من سهمي مساوي از تاريکي و روشنايي داده اند. راضي نبودم که نابودي اش را ببينم اگر چه خودش مرا به لبه پرتگاه برد ولي پيش از آنکه آخرين تلنگر را براي سقوطم به من بزند، خودش پريد؛ نمي دانم شابد به بالا، شايد پايين. در زمانه اي که براي هر حرکتي، خواه شيطاني و خواه انساني، تفسيري سر بالا وجود دارد؛ اين فاجعه را کجاي ذهن پرتشويشم قرار بدهم؟ خوش شانسي من تا کي ادامه مي يابد؛ در حالي که خودم را به بي خيالي زده بودم تا ترس از مرگي مدهش و چشم در چشم هزارن تماشاچي اعدام ، زهره ام را نترکاند؟ ناگهان هنگامي که طناب دار به گردنم افتاد، روي آن پل روگذر و در آن ظهر آتش بار تابستان با سرو روي بي مو و تاول زده ي چندش آور در هياهوي مردم، احساس کردم که زمان ايستاد. دست هايم بسته بود و نمي توانستم زجر خارشي را که از تخم گذاشتن خر مگسي ماده روي زخم دماغم ناشي شده بود، برطرف کنم. مسخره نيست؟ در آن ساعت که پهلو به پهلوي مرگ مي رفتم تنها آرزويم اين بود که دست هايم را براي لحظه اي باز کنند تا دماغم را بخارانم.
    جمعيت موج موج مي شد تا منظره فنا شدن مردي بد هيبت را که متهم به کشتن همراه با شکنجه دو انسان بود، بهتر ببينند. وقتي صداي افتادن دنده جرثقيلي که قرار بود مرا بالا بکشد، به گوشم رسيد، چشم هايم را بازتر کردم تا تمام مناظر دنياي اطرافم را در آنها جا دهم. از ماموران اجراي حکم خواهش کرده بودم که چشم هايم را نبندند و اين آخرين آرزوي کسي که دستش از دنيا کوتاه مي شد، هيچ کس را به زحمت نمي انداخت، اما عملي نشد.
    در آن روز به فکر وقايع دوران کودکي افتاده بودم و حوادث عجيبي که مرگ يک يک بستگانم را سبب شد، وقايعي که آن ها را با کمي شاخ و برگ براي ديگران تعريف مي کردم تا آن خاطرات تاريک ومدهش، رنگي از معما و راز و رمز بگيرد. ثروتم در آن داستان از مردي در کويت به نام خواجه نصرالله و دخترش دليله به من رسيده بود، ولي واقعيت اين بود که بعد از بدست گرفتن کارهاي حقيرانه و سرخوردگي از قرار نگرفتن در موقعيتي دلخواه، در ميدان تره بار شهر، شاگرد بنکداري شدم و همه هوش و حواسم را به کار گرفتم تا به رموز اين پيشه پي بردم و در نمايشي از بلاهت و هوش سرشار بالاخره خودم را خبره اين حرفه ديدم و دامنه فعاليتم را وسعت دادم. محرکم بي پناهي و گرسنگي بودو بعد که در پايتخت ، دفتر صادرات ميوه زدم، مسير ثروت اندوزي ام صاف و هموار شد. وسوسه شريک شدن در بازي هاي ديگران و آويختن به مناسبات اشرافي، راهي پيش پايم گذاشت که به فراموشي بخش هاي هشدار دهنده زندگي ام انجاميد. زماني دلم براي مرگ قورباغه اي مي سوخت ولي بعد که باورم شده بود مادر زاد اشراف زاده ام حتي حاضر بودم رقباي شغلي ام را با دست هاي خودم خفه کنم. زيردستانم را به شکل الاغ هايي مي ديدم که مي بايستي براي من باربري کنند و مزدشان هم علوفه اي بود که فقط شکمشان را سير کند. نيازي به تشکيل خانواده نمي ديدم چون نمي خواستم شريکي براي خود بتراشم و حاصل همه خون دل خوردن ها و زيرکي هايم را با او تقسيم کنم. تا اين که يک روز يکي از کارگران شرکت بسته بندي ميوه ام را که از من تقاضاي وام براي مخارج وضع حمل زنش کرده بود با لگد بيرون انداختم؛ چون نتوانسته بود خواسته اش را به درستي حالي ام کند و به من پرخاش کرده بود. مدتي بعد او که از بي کاري و بي پولي کارش به جنون کشيده بود، همسر و نوزادش را با گذاشتن متکا روي صورتشان خفه کرد و خودش را هم دار زد. وقتي خبر اين حادثه به گوشم رسيد سعي کردم بي تفاوت باشم. حتي به کسي که آن خبر را به گوش من رساند، تشر زدم که آن کارگر فنا شده ديگر در استخدام شرکت من نيست و علاقه اي به سرنوشت او ندارم ولي همان شب در خواب ديدم که پدرم با صورت تکه پاره، دست آن مرد بيچاره را گرفته و هردو در سرسراي بي انتها و مه آلودي دنبال زن و بچه هاي خود که از آنها دور مي شدند، مي دويدند. من روي تخت رواني سوار شده بودم و برسرم تاجي از آتش قرار داشت. آدم هايي که تخت روان مرا مي بردند، همه به من شباهت داشتند. آنها با شتاب از کوهي بالا رفتند که يک وقت آينه اي به بزرگي همه دنيا روبه رويم سبز شد وقتي تصوير خودم را در آن آينه ديدم، وحشت زده از تخت روان به زير افتادم. آينه در همه جهان روبه رويم بود و هيولايي در آن به من لبخند مي زد، کسي جز خودم نبود. با وحشت از خواب پريدم از تختخواب به پايين افتاده بودم، ترس بار خودم را به آينه رساندم. بخشي از موي ابروها و سرم ريخته بود. هنوز شب جريان داشت. لباس هايم را بي دقت پوشيدم و از خانه بيرون زدم. باران مي باريد. با ماشين توي خيابان ها بي هدف مي راندم. باران شلاقي بود و خيابان ها ليز و لغزنده. چندبار فرمان از دستم در رفت و ماشين سرخورد و نزديک بود وارو بشود. سراغ همان کسي که خبر مرگ آن کارگر را برايم آورده بود، رفتم. با عجله از خواب بيدارش کردم تا مرا به در منزل بازماندگان آن مرد برساند. فکر مي کرد به سرم زده ولي بدون حرفي لباسش را پوشيد و همراهم آمد. توي ماشين با سکوتش، ملامتم مي کرد. وقتي به محله فقير نشين آنها رسيديم برادران آن کارگر با لباس هاي مشکي و چشم هاي سرخ و خواب زده، دم در آمدند و زماني که فهميدند براي تسليت آمدم، نه تنها خوشحال نشده بلکه يکي شان که جوانتر بود با مشت توي دهانم کوبيد و تا مي توانست فحش بارم کرد. همراهم دست مرا کشيد و گفت که صلاح نيست آنجا بمانيم. شرمناک دسته چکم را از جيبم درآوردم و پول قابل توجهي در وجه پدر کارگر مرده نوشتم و کف دستش گذاشتم. شنيدم که کسي با طعنه اسمي از نوشدارو برد.
    در بازگشت، همراه من تازه متوجه شده بود که بخشي از موهاي سرو صورتم ريخته. نشاني پزشکي را داد و گفت که جاي نگراني نيست و همه چيز دوباره رو به راه مي شود. ولي نشد. براي همين عمارت بالاي تپه را به شيوه اي که لازم مي دانستم ساختم و اتاقي مخفي و رمزدار را در آن تعبيه کردم. بعد به فکر کمک به ديگران افتادم. آيا لازم بود که ضربه روحي بزرگي بخورم تا به فکر مردم بيفتم؟ تا اينکه در دفتر يک شرکت بازرگاني با رکسانا آشنا شدم. در آن حالت و با شکل و شمايل ناهنجاري که داشتم ، او برخلاف ديگران، ناخودآگاه از من کناره نگرفت. چنان در برخورد با من مهربان و عادي بود که احساس کردم اين همان زن کاملي است که بايد در شرايطي ويران کننده به او تکيه کنم. اين فکر که ممکن است رکسانا به ثروتم چشم دوخته باشد هم به ذهنم آمد. چند بار امتحانش کردم و بعد از آن بود که در تصميمي که گرفته بودم، جدي تر شدم. در آن زمان رفتاري کاملا حساب شده داشت و هيچ عملي که مرا پشيمان کند از او سر نمي زد. با هم ازدواج کرديم. تصميم گرفت که ديگر منشي آن شرکت بازرگاني که در آن کار مي کرد، نباشد. دليلش اين بود که مي خواهد بيشتر به من برسد. موهايم دوباره روييد ومن به همان شکل اوليه خود برگشته بودم. تا آنکه در بازگشت از سفري تجاري به خارج از کشور، وقتي به خانه ام رسيدم، پليس مرا به اتهام دو قتل دستيگر کرد و وقتي که فهميدم مسبب همه گرفتاري ام رکساناست، ديگر زنده ماندن به دلم نمي چسبيد. هرچه در بازجويي ها و دادگاه گفتند، قبول کردم و به دوبار اعدام در برابر چشم مردم محکوم شدم. در زندان دوباره آن حالت ريزش موها به صورت حادتري گريبانم را گرفت. جوش ها و تاول هاي کبود تمام بدنم را پر کرد و مسئول زندان، با شنيدن اعتراض زندانيان که مي گفتند نمي توانند مرا با آن زخم و زگيل ها تحمل کنند و به خواست خودم به سلول انفرادي منتقل کرد. آنجا جز به يادآوردن خاطرات رعب انگيز گذشته، هيچ کاري نمي کردم. رکسانا براي رد گم کردن، وکيلي هم برايم گرفته بود. وکيل بيچاره با وجود عدم همکاري من، از جان مايه مي گذاشت که بيگناهي ام را ثابت کند اما هرچه او مي ريسيد، من پنبه مي کردم. تا آنکه روز اعدام فرا رسيد ولي هردوبار به محض آنکه جرثقيل براي بالا کشيدن من به کار مي افتاد، طناب دار پاره مي شد و من به همين دليل، طبق قوانين شرعي بي گناه تشخيص داده شدم و آزادم کردند. البته دو سه روزي را در بيمارستان زندان گذراندم تا کاملا مطمئن شوند سالمم و مي توانم به سرو کار و زندگي خود برگردم. در همان بيمارستان نامه ي در بسته اي به دستم رسيد که در آن فردي ناشناس نوشته بود که چون مطمئن بوده که آدمي نيکوکار چون من، نمي تواند چنان جنايت فجيعي را مرتکب شده باشد، طناب هارا دستکاري کرده، او از من به عنوان نجات دهنده زندگي شان ياد کرده و توضيح داده بود که با بسته پولي که يک شب زمستان پشت در منزل آنها گذاشته ام، موجب شده ام که پدر آنها بتواند کسب و کار خوبي راه بيندازد. او از


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    216-220
    پشت پنجره اتاقشان مرا هنگام گذاشتن پول دیده و شناخته چون مدتی پادوی شرکتی بوده که من به انجا رفت و امد داشتم و حالا شغل آبرومندی دارد . میتوانستم شغل آبرومندش را حدس بزنم . به هر حال فکر میکرد که به من لطف کرده و حالا که اینجا آمده ام ، چنین منظره ی وحشت انگیزی را پیش رو دارم . با مشتی استخوان رکسانا و صندوقچه ای که یادداشتهایی در خود دارد . »
    مرد از پیشکار خود خواست که او را به دفتر شرکت برساند . در آن جا همه کارکنان خود را مرخص کرد و دستنوشته ها را از صندوقچه بیرون آورد .
    ***
    دیگر اکنون محتاج خیره سریهای خویشتنم
    با آبگینه ای که در دستانم شکسته است
    از من دریغ مدار آن پایان بزرگ را
    هنگامی که با دوده ی لبخند
    از روی زردی خود میپرم
    ***
    نور ماه روی ویرانه های عمارت سوخته ، سنگین میتابید و رگه ای پهن از سرب منجمد که آخرین لحظه های درخشش خود را میگذراند در میان گل و لای سیاه به چشمش می آمد و در شکاف دیواری نیمه خراب ، تلسکوپی ذوب شده از دو طرف وا رفته بود .
    در دفترچه ای با ورق هایی که بوی کافور گرفته بودند ، چه کلماتی نقش بسته بود که مرد حتی در پرتو بی حال و شکننده ی مهتاب هم از خواندن چند باره ی آن دل نمیکند . در این خطوط در هم که انگار با شتابی محتضرانه نوشته شده بود ، معمایی حل شده خودنمایی میکرد . در چشم مرد واژه ها جان میگرفتند و صدا دار میشدند .
    « به من گفته بودی که با اندیشه مرگ بزرگ شده ای ، شاید به همین دلیل ، بازی مرا تا لحظه اعدام تاب آوردی . سکوتی که اگر نبود راحت تر میتوانستم برای کاری که در انجام آن محق هستم ، خودم را ملامت نکنم . حسی به من میگوید که تو آن قدر زنده می مانی که این دفترچه را بخوانی و اگر نه ، به هر حال این چیزها را برای روح آزرده ی هر دودمان مینویسم . ای کاش میتوانستم رو در رویت بنشینم و این حرف را بی شرم حضور به خودت بگویم . باید قبول کنی که تو را هیچوقت به طور جدی دوست نداشته ام ولی در این چند سالی که کنارت بودم ، امن ترین روزهای زندگی ام را گذرانده ام . هر چند برای درون خشمگین و زخمدیده ام ، فرو رفتن در قالب زنی مبادی آداب و فداکار خیلی مشکل و طاقت فرسا بود . در کنارت نشستن و از عشق گفتن ؛ زمانی که روحم در التهاب جست و جوی مرهمی برای التیام شکست های پیش از تو در بیابان بی اعتمادی له له میزد ، بزرگترین هنری بود که از خود نشان دادم و تو با تمام بدبینی پنهانت ، مانعی برای نقش آفرینی من ایجاد نکردی . قبول کن تو داستانسرای بی مانندی بودی که در ترکیب ماهرانه رویا و واقعیت و باوراندن آن به من ، نهایت استادی را به خرج میدادی . طوری که زمان بازگویی قصه ی منفجر شدن ناگهانی پدرت بر اثر گاز فاضلاب در روز سیزده بدر و پخته شدن خواهر کوچکت در دیگ و دیوانگی مادرت و کشته شدنش در زندان و ماجراهای عجیب دیگر برای چند مدتی مرا از فکر انتقام خالی کردی ، انتقامی که تنها عامل نفس کشیدنم بود .
    چهار سال بی آنکه دست از پا خطا کنم ، سنگ صبور ظاهریت بودم . در این مدت مدام خیز بر میداشتم و باز بر جا مینشستم و این تردید را رفتار شیفته ی تو که خودخواهی مظلومانه ای را در نهانی ترین منافذ خود پنهان داشت ، موجب میشد . همیشه بر این گمان بودم که تو شخصیتی دوگانه ای داری . از طرفی آدم موفقی نشان میدادی که هر



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    221-222

    لحظه بر شمار دارایی اش افزوده می شد و از سویی دیگر ، مرد تاریکی و پاورچین رفتن در خلایی ساخته خودت بودی . می گفتی که بین هوشمندی و بلاهت بند مویی فاصله نیست ولی چهار سال در کنار تو بودن به این باورم رساند که رفتار دیوانه نمای تو ، نوعی پناه گرفتن در مقابل گذشته و آینده است . تو سال های اولیه ی عمرت را در شرایط سخت و تکان دهنده ای گذرانده ای و بعد به شکلی توانسته ای پله های موفقیت را با شتاب بالا بروی. آن بالا ماندی و چشم به روی از راه مانده ها بستی . تا آن که ، حادثه ای موجب شد که دل به دریا بزنی و به یک زن اعتماد کنی. خودت خوب می دانستی که داری ریسک بزرگی می کنی ولی دیگر چندان اهمیتی به احتمالات نمی دادی چون پزشک ، غیر مستقیم تو را به خطری که از ناحیه یک بیماری مرموز تهدیدت می کرد ، آگاه کرده بود. خوب می دانی پزشکان برای این که مریض ، روحیه خودش را نبازد ، وجود بیماری های خطرناک را علنا به او نمی گویند . تو عیب یا حسن دیگری هم داشتی و آن این بود که می توانستی با جمع بندی اتفاقات کوچک ، حادثه های بزرگ را پیش بینی کنی. بارها ، این مساله را ناخودآگاه به من ثابت کردی . تو با اخلاق متناقض و ناپایدارت مرا به شگفتی می انداختی؛ مردی با آن همه پول و املاک حتی اگر لحظه های آخر عمرش را هم بگذارند ، نباید خود را از همه زیبایی های دنیا محروم کند و مطمئنم که با همین تفکر ، شک و دودلی ازدواج با زنی مثل من را کنار انداختی و این تنها کور سوی امیدواری تو بعد از آگاهی از مرگی ظاهرا قریب الوقوع بود ، اما در این میان با ایجاد امیدی کوچک ، لحظه ی مرگ را به تاخیر انداختی ، حتی داشتی آن را فراموش می کردی ، تا آن جا که دوباره تبدیل به همان آدم کار و تلاش و پول شدی .
    من پی بهانه ای از تو می گشتم تا با آن خودم را متقاعد کنم که با از بین بردن آرمان و مادرش و در مهلکه انداختن تو ، پشیمانی به سراغم نمی آید. کاش تو این بهانه را به دست من نمی دادی باور کن انگیزه انتقام در طول این سالها داشت در من فروکش می کرد و اگر از تو بچه ای داشتم تصور می کنم که حضور و دلگرمی وجود او فرصت و بهانه ای برای انجام عمل وحشتناکی که در شرایطی غیر عادی به آن دست زدم ، به من نمی داد . بعد از ازدواج با فیروز و مرگ پسرم ، هومن ، دست به دامن یک پزشک شدم که با عمل جراحی برای همیشه از باردار شدن خلاصم کند ولی بعدها که دیگر دیر شده بود ، از این کار پشیمان شده بودم .
    تو کم کم داشتی از آن صداقت و سادگی اولیه ی زندگی مشترکمان دور می شدی . محاسبات و خرج و دخل بازار معامله ، آن توجه بیش از اندازه ای را که قبلا نسبت به من داشتی ، کمرنگ کرده بود. حتی گاهی حالت یک ارباب را به خود می گرفتی و به من پرخاش می کردی. افکار بدبینانه ی نوجوانی دوباره به سراغم آمدند . آن ترس برای از دست دادن امنیت و موجودیتم ، آشفته ام کرده بود . به این نتیجه رسیدم که تو هم فرقی با مردهای دیگری نداری و ممکن است یک روز از من سیر بشوی. نه! من نمی توانستم ضربه ی دیگری تحمل کنم . سفر دو ماهه ی تو به دُبی ، بهترین فرصت بود که نقشه خاک خورده ی خودم را به


    پایان صفحه 222




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    223-224
    اجرا در بیاورم. وقتی به زندان افتادی انتظار داشتم که مرا متهم کنی و برای نجات از مرگ و اثبات بی گناهی خود به آب و آتش بزنی ولی در کمال تعجب دیدم که سکوت کرده ای و همه تقصیرها را به گردن گرفته ای. احساسی عذاب آور در درونم پا گرفت؛ چیزی شبیه به وجدان، نمی دانم دلیلت از این کار چیست؟ ولی هر چه بود بخشی از آن را مربوط به خودم تصور می کردم و همین موجب شد که دیگر آرام و قرار از من گرفته شود. در تمام طول زندگی ام هیچ وقت از کارهایی که کرده ام احساس پشیمانی جدی ای به من دست نداده بود، اما این بار فرق می کند. وکیلی که برایت گرفتم برای رد گم کردن نبود، واقعاً می خواستم به شکلی که خودم در خطر نیفتم، بی گناهی ات ثابت شود ولی تو بی تفاوت بودی. وکیل، هر روز وضعیتت را برایم شرح می داد. آن تغییر شکل ظاهری، آن دلمردگی و سکوتت در زندان، حال مرا خراب کرد. در خواب و بیداری چهره ی از ریخت افتاده تو را رو به رویم می بینم که با آن چشم های گود و ملالتگر از من دلیل خیانتم را می پرسی. باید اعتراف کنم که تو با آن سرگذشت غیر عادی ات همیشه مرا می ترساندی و بر یان گمانم که دلیل خاموشی ات این است که قصد داری با نیرویی که فکر می کنم در وجودت نهفته، از زندان بیرون بیایی و مرا به سزای عملم می رسانی. چه دارم می گویم! امروز به یک روانکاو مشهور زنگ زدم و از او تقاضایی غیر عادی کردم. از او خواستم که به خانه ام بیاید و همین جا مرا معالجه کند. از وقتی آن جنایت را مرتکب شده ام، دوباره و بیشتر از سابق به مواد مخدر و الکل روی آورده ام که این هم در خرابی اوضاعم بی تاثیر نیست. مرتب وهم و کابوس می بینم.
    وکیل به من گفته که دیگر نباید امیدی به نجاتت داشت و تو به زودی در ملاء عام اعدام می شوی. نمی دانم بالاخره کارم به کجا می کشد، همه ی خدمتکارها را برای مدتی مرخص کرده ام، پولی به کسی داده ام که طناب های اعدام تو را ماهرانه دستکاری کند. اگر این کار به درستی پیش برود، آزادت می کنند به آن شخص هم سپرده ام که نامه ای جعلی از طرف شخصی خیالی برایت بنویسند. اگر آزاد شدی به تو حق می دهم که هر کاری می خواهی سرم بیاوری. واقعیتی را باید بدانی در شناسنامه ای که نام تو را به عنوان یکی از شوهران من در آن نوشته اند، اسم مادر آلیس قید شده اما مادر اصلی ام زنی الکلی به نام کاترین بود که در شرایطی سخت خودش را در حمام آتش زد. کاش من هم جرات این کار را پیدا کنم. »
    بالای تپه در نور کجتاب ماه، روی ویرانه ای سوخته، مرد دفتری را که بوی کافور می دهد در کنارش گذاشته و اشک در چشم می گرداند. سنگی که در دست هایش سبک و سنگین می کند آن قدر بزرگ هست که سری را متلاشی سازد.
    در چشم انداز شهر، چراغ منازل یک به یک کور می شود. رحمان طاهری به آسمانی چشم دوخته که ماه کامل در آن با لکه ای ابرِ عقیم چهره پوشانده است.
    طرح های اولیه : آبان 1374
    پایان آخرین بازنویسی : تیر

    پایان


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 3 نخستنخست 123

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/