صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 24

موضوع: تنهایم مگذار | حسین مالکی

  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    تنهایم مگذار | حسین مالکی

    مشخصات کتاب
    تنهایم مگذار
    حسین مالکی
    224 صفحه
    انتشارات نوید شیراز
    چاپ اول 1384

    منبع : نودوهشتیا




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    71364130589297729006


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    * در بیابانی که شادی ها را می بلعد
    مرا به خویشتن وامگذار
    مرا به اندهان مسپار
    وقتی که توفان بر دریچه های مأوایم می کوبد
    و
    تنهایم
    تنهایم مگذار *

    زنی که توی مستراح عمومیِ هایدن پارک لندن به دنیا آمده، نمی تواند گذشته ی معطر و بی لک و پیسی داشته باشد. برای همین حالا تو اینجایی و من بر خلاف میلم مجبورم سیر تا پیاز زندگی مسخره ام را برایت تعریف کنم.
    شاید تو هم از آن روانکاوهای بی معجزه باشی که این روزها سر هر گذری دکان باز کرده اند و آدم های به بن بست رسیده را با حرف هایی که از توی کتاب ها یاد گرفته اند، سر کیسه می کنند. آدمی با حرفه ی تو باید خوب بداند که در چنین دورانی، زبان، وسیله کسب و کار خوبی شده که بیشتر اوقات پشتوانۀ عملی هم لازم ندارد.
    رمانتیک ترین بخش زندگی من به دوران پیش از دوازده سالگی ام برمی گردد. فرض کن همسر ایرلندی یک دانشجوی پزشکی اشرافزادۀ ایرانی، توی مستراح عمومیِ هایدن پارک لندن، نوزاد دختری را پیدا می کند که بدون هیچ تن پوشی رها شده. هوا سرد و مه آلود است، کسی هم در آن دور و بر دیده نمی شود. زن که از قضا نازا هم هست، فکر می کند که آن نوزاد یخ زده و گریان، هدیه ی خداوندی است. او را لای شنل خود می پیچد و همراه شوهرش که از این قضیه ذوق زده شده و در این مورد عقیده ای مثل همسرش دارد، دختر کوچولو را به خانه می برند و به هر ترتیبی که شده او را به عنوان فرزند خود جا می زنند و برایش زندگی پرناز و نوازشی فراهم می کنند. رکسانا¹؛ اسمی است که زن و شوهر برای نامگذاری دخترک با هم بر سر آن به توافق می رسند.
    پزشک ایرانی و زنش، که البته آن زمان هر دوی آنها دانشجو بودند، پس از تکمیل تحصیلات به ایران برمی گردند. مرد، بیمارستانی در پایتخت دایر می کند و زن که ادبیات فرانسه خوانده به کارهای متفرقه مشغول می شود و رکسانای کوچک که گاهی مادر خوانده اش ــ آلیس ــ او را « شاهزاده یاسمن » صدا می زند، چنان در فر و شکوه زندگی آن زن و شوهر مهربان می بالد و بی دغدغه رشد می کند و آن قدر سرگرمی برایش فراهم می آورند که فرصتی برای فکرهای دیگر برای او باقی نمی گذاند.
    من همان شاهزاده یاسمنِ آلیس بودم و این لقب لعنتی که آن زمان معنایش را نمی دانستم و از شنیدنش احساس غرور می کردم، تنها رمز راهیابی ام به گذشته ای تاریک و آینده ای هولناک تر بود.
    آه دوازده سالگی، مرز نحسی که از آن به ناامنی و بی قراری مزمن پرتاب شدم. چنان سن و سالی برای دختران، دوران دقیق شدن و فضولی است و من که نازپرورده بار آمده بودم به اقتضای طبیعتم باید در هر سوراخی دست می کردم، بدون اینکه در فکر گزیده شدن باشم. در آن دورانِ اکتشاف، از سوراخ کلید اتاق خوابِ آلیس و دکتر بدیع زاده، گره بسیاری از معماهای هیجان انگیز زندگی را باز کردم. فهمیدم که آن زن و مرد، هرگز به آن صورت که در مقابل دیگران به یکدیگر وابسته اند، در خلوتشان چنان با هم گرم و پرحرارت نیستند. یک بار نزدیک بود گیر بیفتم. ـن شب پشت دَرِ اتاق خواب آنها چرتم گرفت و درست در آخرین لحظه ای که دکتر می خواست به حمام برود. بیدار شدم و با چنان دلهره ای به اتاقم خزیدم که تا ساعتی در تاریکی اتاق، نفسم به سختی بالا می آمد.
    منِ احمق که مثل شاهزاده ها همه چیز در اختیارم بود و هر که از راه می رسید به اعتبار آینده ام که چشم اندازش ثروت دکتر بود. لی لی به لالایم می گذاشت. از آن سوراخ کلید، بالاخره به آنچه که مستحقش بودم، رسیدم. شاید بیشتر از حدم آسایش دیده بودم و می بایست همان موقع توی شاش و گه مستراح عمومیِ هایدن پارک یخ می زدم و می مردم. من که معلمه های خصوصی داشتم و به بهترین مدرسه شهر می رفتم. من که ...
    فکر می کنم زیاد احساساتی شدم ولی چه طور می توانم از شب شومی که مرا با اردنگی از خواب شیرین دوازده ساله بیدار کرد با حالی آرام حرف بزنم شاید توصیف شب شوم، برای آن لحظه که فهمیدم دکتر و آلیس پدر و مادر حقیقی ام نیستند، چنان رسا نباشد. البته من آن شب فقط مجادله های لفظی را بین آن زن و مرد شاهد بودم ولی همان گفت و گوی سر بسته کافی بود تا مرا برای همیشه به جنونی پنهان متصل کند که از اعتراف به آن دیگر واهمه ای ندارم.
    در هر صورت دکتر بعد از معاشقه ای ناموفق با آلیس در حالی که صدایش مثل همیشه زمزمه وار بود، گفت :« خیال می کنم دیگر باید آرزوی بچه را به گور ببرم.» آلیس با غرولندی محتاطانه به زبان انگلیسی چیزی گفت که معنای تحت اللفظی اش این مثل فارسی را تداعی می کرد :« گل بود و به سبزه نیز آراسته شد .» دکتر در آن زمان طوری به در اتاق خیره شده بود که من از شرم و ترس لحظه ای چشمانم را بستم چون تصور می کردم که او به حضورم پی برده ولی طولی نکشید که دوباره زنش را مخاطب قرار داد :« رکسانا دیگر به سن استنتاج رسیده و من می ترسم کاری از ما سر بزند که او عاقبت به اصب ماجرا پی ببرد.
    با شنیدن آن جمله، آلیس از حالت طاقبازش درآمد و چمباتمه نشست و با لحنی قهرآمیز گفت: « من که همیشه مواظبم! هیچکس هم به جز ما اطلاعی از موضوع ندارد؟!»
    دکتر کمی صدایش را آهسته تر کرد، طوری که مجبور شدم به جای چشم، گوشم را روی وسراخ بگذارم. گفت :« ولی تو بعضی وقت ها شاهزاده یاسمن صدایش می کنی. می دانی که رکسانا دختر باهوش و حساسی است و کنجکاو، اگر بخواهد ته و توی این لقب را در بیاورد چی؟»
    آلیس انگار که تلنگری به مغزش خورده باشد، سرش را میان دو دست قرار داد و باز لُندید :« ولی کِی ( اسم کوچک دکتر کمال بود و آلیس همیشه او را با حرف اول نامش به زبان انگلیسی صدا می کرد ) حتی شرلوک هولمز هم نمی تواند بین آن افسانه و چگونگی تولد رکسانا ارتباطی پیدا بکند.»
    پشت در اتاق خواب آنها مسخ و بی اراده مانده بودم. نمی فهمیدم آنها در مورد من چه رازی را پنهان کرده اند.
    دکتر با حالتی ملتمس به زنش گفت: « من از تو خواهش می کنم که دیگر از این لقب استفاده نکنی. اگر او بفهمد که ...»
    پشت این « که » کلمه ای بود که دکتر هیچوقت بر زبان نیاورد؛ کلمه ای تاریک که توانست مرا وسوسه کند تا چراغ را بردارم و پیدایش کنم و به دست خود مسیر زندگی ام را از راهی مطمئن و پیش بینی شده، به کجراهه ایتاریک منحرف کنم. چه دارم می گویم. طوری حرف می زنم که انگار در انتظار ترحم هستم. نه جانِ من، موضوع خیلی جدی است. در این موقعیت می دانم که منظورم را خوب می فهمی و به خاطر خودت هم که شده تمام مهارت و دانشت را به کار می بری.
    خوب! من چه طور فهمیدم که سر راهی ام؟ شاید اگر خودم را به خنگی می زدم، موضوع فرق می کرد. شاید هم تعاریف دکتر در مورد هوش من، بیشتر تحریکم کرد که دنباله ی موضوع را بگیرم و روی دست شرلوک هولمز بزنم. چه مسخره! دکتر می خواست من چیزی نفهمم. خودش ناخواسته بخشی از حقیقت را کف دستم گذاشت. بعد از آن مثل کارآگاهی که مأموریتش کشف زمان مرگ خودش است، در کنابهای فرهنگنامه، دیوانه وار دنبال معنای شاهزاده یاسمن گشتم. در یکی از کتاب ها به افسانه ای غربی اشاره شده بود که در آن دختری سر راهی به خاطر به دنیا آمدن و رها شدن در سبزه زاری پر از گل یاسمن به این لقب نامیده می شد، فقط همین. آلیس و دکتر هر دو عادت داشتند که خاطرات مهمشان را در دفترهای جداگانه بنویسند. این دفترها هر سال نو می شد و دفترهای قدیمی را توی گنجه ی اتاق خوابشان می گذاشتند. کلید اتاق خواب هم همیشه توی جا کلیدی دکتر بود. آن گنجه برایم حکم اتاق طلسم شده ی دیو قصه های هزار و یک شب را داشت. اگر چه از دکتر و آلیس نمی ترسیدم ولی نوعی قرار داد نانوشته بین من و آنها، موجب شده بود که پیش از آن، فکر دسترسی به گنجه و اسرار آن را به ذهنم راه ندهم. دزدیدن کلید کار سختی بود. کلیدهای دکتر به یک جا فندکی وصل شده بود و او روزی دو پاکت سیگار می کشید، اگر هم می خواست نمی توانست کلیدها را از پیش چشمش دور کند. اولین کار من برای بدست آوردن کلیدها، سرقت شیشه داروی خواب آور کلفت بداخلاق خانه و ریختن هشت قرص والیوم ده در خورشت فسنجانی بود که او برای شام آن شب پخته بود. دکتر ناهار را در بیمارستانش می خورد و آلیس با دوستانش در بیرون از خانه ( ما فقط شام را با هم بودیم و آنها با لباس رسمی سر میز حاضر می شدند.)
    سر میز شام، تظاهر به خوردن کردم، اما آن شب لب به خورشت فسنجان نزدم. بعد از آن به اتاقم رفتم و در انتظار نتیجه ی کار بیدار ماندم. ساعتی بعد با غوغایی درونی از اتاقم بیرون زدم. خانه مثل قبرستان ساکت شده بود. به آشپزخانه سر زدم. بیچاره ملیحه ی کلفت، دراز به دراز روی زمین افتاده بود و خرناس می کشید. در اتاق غذاخوری ظرف های کثیف روی میز باقی مانده بود. فقط صدای نفس هایم را می شنیدم. پاورچین ولی ملتهب به سمت اتاق خواب دکتر و آلیس رفتم. درِ اتاق باز بود. به داخل آن سرک کشیدم. حتی فرصت نکرده بودند لباس بیرون را از تنشان در بیاورند. یک پای دکتر با کفش روی تختخواب قرار داشت و پای دیگرش آویزان بود و آلیس که مثل مرده ای دمر به خواب رفته بود. تمام زوایای اتاق را گشتم، اثری از کلیدها نبود. برجستگی شلوار دکتر مطمئنم کرد که کلیدها آنجایند، آن موقع شلوار تنگ و چسبان مد بود و درآوردن اشیاء پر سر و صدایی مثل یک مشت کلید از جیب کسی که دوست نداری بیدار شود، کار چندان آسانی نبود. برای اولین بار بود که در چنین موقعیتی قرار می گرفتم و ترس از گیر افتادن و رسوایی به تنم عرق سرد نشانده بود. دست های لرزانم را آهسته توی جیب شلوار دکتر فرو کردم. کلیدها در ته جیبش بود و من جیب بری ناشی بودم. به زحمت کلیدها را بیرون کشیدم و با سرعت به طرف گنجه رفتم. حضورم در آن اتاق یک ساعت طول کشیده بود و می بایستی برای به دست آوردن دفترچه و خواندن مطالب مورد نظر عجله به خرج می دادم چون نمی دانستم تاثیر آن قرصها چقدر طول می کشد. وقتی دَرِ گنجه باز شد، در دو قفسه جداگانه، ردیفی از دفترچه های جلد چرمی چیده شده بود و من باید دفترچه ای را که مربوط به سال تولدم بود، از میان آنها پیدا می کردم. دفترچه ها را با شتاب ورق می زدم و بالاخره با خواندن سطرهایی در یکی از آن دفترچه ها، دنیا بر سرم آوار شد. مطالب دیگری را هم جسته و گریخته در آن دفترچه خواندم که حکایت از شور و اشتیاق و علاقه ی زن و شوهر به این طفل سر راهی داشت.
    با روحی زخمی و فرو ریخته کتاب ها را مثل قبل توی گنجه گذاشتم و درش را قفل کردم. اما کلید را کنار جیب دکتر انداختم و به اتاقم خزیدم و تا صبح که دکتر و آلیس به گمان مسمومیت من به اتاقم هجوم آوردند، گریه کردم. آنها تمام کاسه کوزه ها را بر سر ملیحه شکستند.
    از آن روز بنای کج خلقی و نامهربانی را با دکتر و آلیس و هر که سر راهم سبز می شد، گذاشتم. آن زن و شوهر در هفته دو سه شب از طرف دوستان و آشنایان به میهمانی های کوچک و بزرگ دعوت می شدند و یا آن که خودشان پارتی راه می انداختند. در چنان موقعیت هایی من مورد توجه قرار می گرفتم و هدیه هایی جور وا جور به پایم می ریختند اما دیگر هیچ شوقی برای ابراز علاقه دیگران در من برانگیخته نمی شد.
    روزی پدر خوانده ام که نمی دانست مساله سر راهی بودنم را فهمیده ام، موقع بازگشت از جشنی که توی منزل یکی از بستگان دربار برپا شده بود، به من گفت :« باید قدر توجهی را که مردم به تو می کنند بدانی و محبت های آنها را با اَخم و تَخم جواب ندهی.»
    نمی دانم چه مرگم شده بود. بعضی احساس ها با هیچ دلخوشکنکی ارضاء نمی شود. زمانی که می خواستم از موقعیت ممتازم لذت ببرم، احساس حقارتی درونم را می انباشت و ذره ذره ی سلول های تنم را به آتش می کشید. با خودم فکر می کردم، تمام این ستایش ها و نگاه های تحسین آمیز به مویی بند است و آن آدم های اصل و نسب دار اگر بدانند که من اشرافزاده ای قلابی ام، به جای لبخندها چاپلوسانه، پوزخند تحویلم خواهند داد. بارو نمی کردم که سرپرستانم از موجودیت من، ذهنیتی محترمانه داشته باشند و نمی توانستم بپذیریم که آنها با همه رفتار مهربانانه شان، در دل به غرور من نخندند و با افاده هایم در برابر دیگران و حتی خودشان به یاد بی پناهی و ذلتم در کنار کاسه متعفن مستراح نیفتد.
    نوجوان، زیبا، متنعم ولی سرخورده بودم. کاش آن دفترچه لعنتی را نمی خواندم، کاش نمی فهمیدم که کی هستم. هر وقت با پسرانی روبرو می شدم که بر پایه محاسبات خانوادگی به حد افراط به من روی خوش نشان می دادند. بیشتر به اصالتم شک می کردم. ترس از خراب شدن آن کامروایی ها و هراس از افتادن ناگهانی در چالۀ تحقیری که گمان می کردم دیر یا زود با برملا شدن راز تولدم، متحقق می شود، خنده های سرخوشانه ی مرا در میهمانی هایی که می دانستم به خاطر من برپا شده، به ناگاه به عصبانیتی غیرقابل مهار تبدیل می کرد. با خودم می گفتم، دخترهای بسیاری هستند که زیبایی الهه وارشان هم

    تا آخر صفحه 15


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    16-25 نمي تواند براي آن پسرهاي اشراف زاده و جاه طلب امتيازي محسوب شود ومن كه كوچكترين اشاره اي مي توانست يك شبه كاخ آرزوهايم را ويران كند به چه چيز بايد مي باليدم؟نمي دانم شايد در آن زمان خودم را در قالب شخصيت هاي كتاب هاي قصه هايي كه خوانده بودم،مي گذاشتم كه ناگهان در اوج خوشبختي،پدرو مادرشان را از دست مي دهند و تحت ستم كساني قرار مي گيرند كه قبل از آن تظاهر به مهرباني با آنان مي كردند.خودم را در موقعيت آن دختري كه در پانسيون نگهداري مي شد،همان...آهان«سارا كورو»مي ديدم.دختري كه صاحب بداخلاق پانسيون بعد از شنيدن يتيم وبي چيز شدنش،ناگهان نقاب مهرباني خود را برمي دارد و او را به خدمتكاري وخوابيدن در اتاق زير شيرواني وادار مي كند.با اين كه مي دانستم دكتر و زنش هرگز مرا از خودشان طرد نمي كنند و شباهت هاي نژادي من به آليس به قدري است كه كسي به شك نمي افتد،با اين همه كينه اي احمقانه لحظه به لحظه در دلم متورم مي شد و داشت به حدّ انفجار مي رسيد.به همه بدبين شده بودم و هيچ چيز خوشحال و قانعم نمي كرد.آليس دورادور مراقبم بود و از پاييدن من لذت هم مي برد.چهره در هم كشيدن وپرخاشگري هاي مرا غرور نوجواني وحالتي كه خودش آن را «پرواز دختري برفراز ابره»مي ناميد،تصور مي كرد وبا شيوه اي محتاطانه و حرفه اي،نظرم را درمورد اشخاصي كه دورم را مي گرفتند،مي پرسيد و از جواب هاي سربالاي من،چنين استنباط مي كرد كه هنوز به بلوغ كامل نرسيده ام تا ازميان آن همه جوان و خوشرو و مؤدب،شريك زندگي ام را انتخاب كنم،او روزي به من گفت:«مرحله اي از زندگي هست كه پيش از رسيدن به آن هيچ دختري قابل آن به نظر نمي رسد كه به صورت يك زن،جدي گرفته شود.ولي هرچه باشد بيشتر دختران حتي در بچگي هم،جنس مخالف را با ديد دورانديشانه سبك و سنگين مي كنند!»
    اما در من هر احساسي ساز مخالف مي زد؛هر ميل و اشتياقي كه در درونم پا مي گرفت با دهن كجي يك احساس حقارت از بين مي رفت.حالا كه به گذشته فكر مي كنم.مي بينم كه چقدر بچه گانه همه چيز را تجزيه وتحليل مي كردم.كابوس ها در اتاقي كه همه اشياء آن به خاطر آرامش من،به رنگ آبي آسماني انتخاب شده بود،مرا شب ها به فريادو دست و پا زدن مي انداخت.انگشت هاي اتهام به سويم دراز مي شد و روي صورتم علامت سؤال مي كشيد.زني كه مرا زاييده بود در كابوسهايم چهره ي محوي داشت.نمي توانستم واكنش او را درزماني كه به اميد خدا رهايم مي كرد و مي رفت،ببينم.آيا از اينكه شر مرا از سرش دور مي كرد،شادمان بود ويا با ترديد و قطره هاي اشكي در حدقه چشم ها از من دل مي كند.
    دكتر در خاطراتش نوشته بود،زني كه مرا زاييده و بدون هيچ پوششي در سرماي سياه زمستان در بدترين جاي عالم گذاشته،زن سنگدلي است و همين موضوع مرا بيچاره تر كرده بود.از تصور اينكه به دنيا آورنده ي من،زني كه مادر بود و سواي روح انساني،مي بايست مثل هرجاندار ديگري لااقل براساس غريزه،علاقه اي نسبت به فرزندش داشته باشد،مرا-پاره ي تنش را-در چنان حال و روزي رها كرده و شلنگ انداز رفته بود،دلم چنان به درد مي آمد كه مي خواستم به هرچه كه در اطرافم مي بينم،پنجه بكشم وهمه چيز را به هم بريزم ونابود كنم و خودم را هم...
    اين تصور كه سر پرستارانم آدم هايي بودند كه اگر از خود فرزندي داشتند،چنين مرا به زندگي باشكوه خود راه نمي دادند،آزارم مي داد.حتي آن وقت كه به نظر مي رسيد از معالجه براي باروري خسته شده بودند،ترس از اينكه كسي جايم را بگيرد،زندگي را به كامم زهر كرده بود.
    پرخاشگري هاي مداوم من،كم كم دكتر وآليس را به وحشت انداخت طوري كه ناچار شدند مرا پيش روانكاو ببرند ولي او هم نتوانست از من حرفي بيرون بكشد وكاري از پيش ببرد.هرسؤالي مي كرد جوابش سكوت بود وهمين موجب شد پس از چندجلسه روانكاوي بي حاصل كاملا نااميد شوند و از اين بابت دست از سرم بردارند.
    دكتر وآليس در قالب پدرومادري واقعي به هر نحو برنامه هايي براي خوشحالي من جور مي كردند تامرا از وضعيت غم انگيزي كه داشتم خارج كنند.جشن تولد سيزده سالگي من،چنان باشكوه و رويايي تدارك ديده شده بودكه حتي اشراف زاده هاي مدعو را شگفت زده كرد.سرپرستارانم براي سرحال آوردنم هركاري كه از دستشان برمي آمد،انجام داده بودند.تزيين خانه با چراغ هاي رنگي و حباب هايي به شكل حيوانات؛زرق و برق هايي خيره كننده كه همه به صورت سفارشي از پاريس خريداري شده بود.كيك بزرگ تولدم شبيه خانه اي شيرواني داربا حياط وحوضي پراز اب آناناس درست شده بود،همه ي ميهمانان،آن شب بايد نقاب مي زدند و تالحظه ي فوت كردن شمع و بريدن كيك هيچ كس نمي بايست چهره نشان مي داد.من توي اتاق خودم در طبقه ي بالا بودم وهرچندوقت يك بار آليس به سراغم مي آمد كه عجله كنم وميهمان ها را كه صداي خنده شان تا چندخيابان آن طرف تر مي رفت،منتظر نگذارم.خانواده هاي اشرافي شهر وچندسياست مداردرباري هم با زن و بچه هايشان به جشن آمده بودند.از حياط صداي پاي كوبي آدم ها و هلهله شان همراه با آهنگ هاي شادي به گوشم مي رسيد.كه گروه اركستر مجلسي مي نواخت و درميان آن«تولدت مبارك»را هم چاشني مي كرد.آن همه شادي و هياهو به خاطر من بود؛دختري كه دلش مي خواست با دردش تنها بماند.
    ميهمانان باصداي بلند مرا به نام مي خواندند.از لاي پرده ي پنجره اتاقم مي توانستم سرپرستاران نقاب زده ام را از لباس هايي كه برتن كرده بودند،بشناسم.آن ها با دستپاچگي ميان ميهمان ها در رفت و آمد بودند و لابد از ترس آنكه مبادا آن جشن شكوهمند با كار غير منتظره اي از طرف من خراب شود،چهره شان حتما زير نقاب به عرق نشسته بود.
    وقتي دكتر به اتاقم آمد و ديد كه هنوز خود را آماده نكرده ام،كمي صدايش را بلند كرد و بعد با ديدن چهره ي عصبي و گرفته ام،نقابش را كه خرس خنداني بود،برداشت وگفت:«دخترم،شب دارد به نيمه مي رسد ولي تو هنوز آماده نشدي!من و مادرت خيلي براي اين جشن كه نشانه ي علاقه ي بي اندازه ي ما به توست،زحمت كشيديم.اميدوارم با رفتاري برازنده ي يك دختر معقول و خوب به محبت هايمان جواب قدرشناسانه اي بدهي و دلمان را شاد كني.»
    با نگاهي خيره به چشم هاي او كه از فرط هيجان و اضطراب وشايد چيزي ديگر،قرمزشده بود،گفتم:«آمادگي حضور در اين جشن را ندارم و از هيچ كدام از آدم هايي كه آن پايين هستند خوشم نمي آيد.»
    او با دلخوري نقاب خرس ِخندان را دوباره به صورت گذاشت و از اتاق بيرون رفت.چندددقيقه بعد آليس آمد و به زبان انگليسي نصيحتم كرد و گفت:«ميداني امشب چه شبي است؟!مي فهمم كه آدم،قدرت غلبه بر بعضي از احساس ها را ندارد،احساساتي كه مثل تارهاي چسبناك،روح را به بند مي كشند ويك دختر خانم جوان را در بهترين شب زندگي اش به گوشه ي اتاقش مي كشاند و مجبورش مي كند دل پدرو مادرش كه بي اندازه دوستش دارند،بشكند.ولي دختر من ركساناي من بيدي نيست كه با اين بادها بلرزد.قرص و محكم مي خواباند توي گوش آن افكار مزاحم ومثل يك پرنسس خوشبخت،پا مي شود ومي رود رو به روي آينه،دستي به سرو رويش مي كشد و قشنگ ترين لباسش را به تن مي كند.ركسانا نمي داني آن پايين چه قشقرقي به خاطر تو راه افتاده؟زن ها پچ پچ مي كنند ومي گويند تو امشب مي خواهي همه را غافلگير كني.جشن ما با همه ي شكوهش بدون روي ماهت،تاريك وبي نور است دخترم.مي شنوي؟صبر ميهمان ها سرآمده،دارند صدايت مي زنند.»
    از جايم تكان نخوردم،نميدانم چرا هرچه پُرتر التماس مي كرد لجم بيشتر مي شد،پشتم به او بود و نمي دانستم آيا نقابش را برداشته يا نه؟با ديدن بي اعتنايي من پايش را به زمين كوبيد وبه گريه افتاد.براي اولين بار بود كه دربرابر من از كوره در مي رفت.به طرفم آمد و باكشيدن موهايم،سرم را به طرف خودش چرخاند وفرياد زد:«اگراز اين لج بازي دست برنداري و آبرو ريزي كني به همه ي زندگي ات نجاست پاشيدي.فهميدي دختره ي ناكس حرامزاده؟»
    همين را مي خواستم بشنوم.دنبال بهانه اي بودم وگيرش آوردم.تمام آن مدتي كه حقيقت ماجرا را فهميده بودم،چيزي توي دل و روحم باد مي كرد و بزرگتر مي شد.در طول نگهداري ام مثل عروسكي كه پيدايش كرده باشند،بازي با من،آرزوهاي عنين آنها را بال وپر مي دادوحالا با آن حركت آليس در تصميمي كه قصد عملي كردن آن را داشتم،جدي تر شدم.وقتي با عصبانيت اتاقم را ترك كرد و پيش ميهمانان برگشت.لباس پسرانه اي را كه از قبل تهيه كرده بودم،پوشيدم و نقاب خرگوش كه آليس برايم خريده بودبه گوشه اي انداختم و نقابي با چهره ي گرگ به صورتم زدم،پنهاني خودم را به حياط رساندم.كسي متوجهم نشد.موهايم كوتاه بودوبدنم آن قدر لاغر كه كسي را به شك نمي انداخت.با احتياط از خانه بيرون زدم.دكترو آليس سرگرم ميهمانان بودند.درحالي كه آهنگ تولدت مبارك با همكاري مدعوين در گوش هايم طنين مي انداخت،مي رفتم و يك ريز گريه مي كردم.درآن لحظه كه هيچ به فكر آن نبودم كه كارم به كجا خواهد كشيد به ياد حرف دوشيزه«آنا»مربي باله ام افتادم كه يك روز به من گفت:«دختر،تو فقط قد بلند كردي،جز صورت قشنگت هيچ چيز ديگرت زنانه نيست.پس پاپا و مامان آن همه پول را مي خواهند چه كنند؟!نكند به تو گرسنگي مي دهند هان؟»ومن تلخ مي خنديدم.حالا همين هيكل پسرانه به دردم مي خورد.
    مدتي را با دلي شكسته در خيابان ها پرسه زدم.سايه هاي متحرك خوشبختي را در پس پنجره هاي خانه هاي مردم با حسرت تماشا مي كردم.تا اين كه خواب چشم هايم را پر كرد.جلوي يك تاكسي را گرفتم و از راننده اش خواستم مرا به جايي برساند كه مسافرخانه اي داشته باشد و او مرا به مركز شهر برد.آنجا به هر مسافرخانه اي كه پاگذاشتم از من شناسنامه خواستند.اگر هم شناسنامه همراهم بود نمي توانستم نشانشان بدهم،آن وقت مي فهميدند كه دخترم و كارم مشكل تر مي شد.هرچه التماس مي كردم مي گفتند،مسئوليت داريم و راهم نمي دادند.هنوز خام بودم و از قدرت پول خبر نداشتم.مبلغ قابل توجهي پول همراهم بود ولي فقط اصرارشان مي كردم كه مي توانم كرايه اتاقم را بدهم.آنها هم به گمان اينكه پول كافي در بساط ندارم با تندي راه بيرون را نشانم مي دادند.پسركي كه او هم مثل من دنبال جايي براي خوابيدن مي گشت با من همراه شد.هردو نااميد راه خيابان را در پيش گرفتيم.او كه اسمش اصغر بود،دلداري ام دادو گفت:«غصه نخور،تابستان است و هوا گرم.مي توانيم گوشه اي پيدا كنيم و بخوابيم.»كسي ما را راهنمايي كرد كه به ميدان برج برويم ورفتيم.وقتي درسايه ي تاريك برج بلند،روي چمن ها دراز كشيديم.اوهمه ي قصه ي زندگي اش را برايم تعريف كردو من درمقابل هرچه به ذهنم مي رسيد،تحويلش مي دادم.براي اينكه بند را آب ندهم سؤال هاي او را درمورد خودم كه با وجود سادگي،ممكن بود بازهم درجوابگويي گيرم بيندازد،با مطالبي انحرافي به بن بست مي كشاندم وبه موضوع زندگي خودش برمي گرداندم.اصغر،از دست پدرو مادر واقعي اش كه آن ها را شمرو هندجگرخوار مي ناميداز شهرستاني دورافتاده به تهران فرار كرده بود،آن ها جز اوبچه هاي ديگري داشتند كه حال و روزشان بهتر از اصغر نبود.همه با هم در يك كارگاه كوچك خشتمالي با مشقت كار مي كردند و درآمدشان به هيچ جايي نمي رسيد وبراي همين عصبانيت شان را سربچه هاي خود خالي مي كردند.شكاف جوش خورده ي كنار ابروي اصغرتنها علامت آشكار واكنش پدرو مادر او در برابر فقر بود.كله ي چاك چاكش را موهايي بلند و بدن داغ شده اش را جامه هاي نيمدار،استتار كرده بود.او در حين نشان دادن شاهكارهاي پدرو مادرش به گريه افتاد وگفت حاضراست بميرد و پيش خانواده اش برنگرددوهر خرابه اي را به خانه ي نكبت زده شان و آن كارگاه خشتمالي ترجيح مي دهد.بعد هم به شوخي گفت:«اگرفرانكشتاين هم مرا به فرزندي قبول كند حاضرم پسرخوانده اش بشوم»مسخره نيست!او از دست خشونت پدرو مادر حقيقي اش فرار كرده بود و من ...رگه هاي پشيماني در ذهنم دويده بود كه سايه ي مردبلندبالايي را بالاي سرمان حس كرديم.كلاه قپي برسر داشت و با مهرباني لبخند مي زد.بي آن كه از او دعوتي كرده باشيم پيش ما نشست وبي مقدمه گفت:«بچه ها مگرجاي ديگري براي خواب پيدا نكرديد كه آمديد در اين مكان ناامن ولو شديد؟!
    دهانم خشك شده بود و نمي توانستم حرف بزنم.اصغر هم حرفي نزد.ديد چيزي نمي گوييم دنبال حرفش را گرفت و با لحني دلسوزانه گفت:«حتما دنبال كار مي گرديد.من يك دكه ي ساندويچ فروشي دارم.شما دوتا پسر خوب مي توانيد وردستم كار كنيد.محل خواب و خوراكتان با من،مزد خوبي هم روي آن،قبول؟»
    چشم هاي اصغر درتاريك و روشن برقي زد وصداي نامفهومي حاكي از خوشحالي از حلقومش درآمد.صورت مرد در نور چراغ هاي ميدان پرچروك بود وسبيل كلفتي داشت.
    مي خواستم اورا از سرمان رد كنم كه اصغراز جايش بلند شدوگفت:«هرچه باشداز گوشه ي خيابان كه بهتر است.پاشو رفيق»هنوز اسمم را نمي دانست.درحالت ترديد به ياد آخرين حرف هاي آليس افتادم كه مرا حرامزاده خوانده بود.با اكراه از جايم بلند شدم.مرد سبيل كلفت به طرف ماشين پيكان قديمي اش رفت و ما هم مثل برده دنبالش راه افتاديم.وقتي سوار شديم و ماشين به حركت درآمد در بين راه با ذوق زدگي اسممان را پرسيد.اصغر كه ناخودآگاه دست هايش را از شوق پيدا كردن كار وسرپناه به هم مي ماليد،زود خودش را معرفي كرد ولي من در ذهنم دنبال يك اسم قلابي پسرانه مي گشتم وهيچ كدام از نام هايي كه به خاطرم مي رسيد،به دلم نمي نشست.سكوتم،مرد را به غرولند انداخت.طوري كه طاقت نياورد و با صداي خش داري گفت:«توپسر مثل اينكه يك چيزت هست.خوب هركسي يك اسمي دارد.مثلا من اسمم صفر است.نترسيدها ولي پشت سرم به من مي گويند ابوالهول.حالا شما مي توانيد مرا آقا صفر صدا كنيد.خوب نگفتي اسمت چيست شازده؟»
    براي اينكه خودم را راحت كنم گفتم:«هومن،كه خودش و اصغر به خنده افتادند.با دهان كج تكرار كرد:«هومن!اگر ننه ي ما هم از اين اسم هاي سوسولي روي ما گذاشته بود كه حالا اوضاعمان خيلي توفير داشت..آخر يك پسر گشنه گدا را چه به اين جور اسم هاي تي تيش ماماني؟!ببين پسر،اول پياله و بدمستي!نكند تو هم فيلم شاهزاده و گدا را ديده اي؟ولي نه خوشم آمد.از آن بچه هاي ولنگ و واز نيستي.مي شود رويت حساب باز كرد.»
    ترس برم داشته بود.در چشم هاي ابوالهول كه از آينه ماشين مرا



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحات 26 تا 45 ...

    می پایید، نشانه های واضحی از شر دیده می شد. شرارتی که کم کم از پس قیافه ی چروکیده و خندانش بیرون می زد.
    ما را به انبار متروکی خارج از شهر رساند که در آن اتاقی با چند تشک چرک و مقداری خرت و پرت قرار داشت. روی دیوارهای دوغابی اتاق با خطوط ناشیانه و پر غلطی جمله های شهوت آلودی نوشته شده بود. عکس چند زن لخت در ژست های مختلف را با خمیر به دیوار چسبانده بودند. ابوالهول با لحنی که سعی داشت مهربان جلوه کند، گفت: «بچه ها به خانه ی خودتان خوش آمدید. این قصر قارون نیست ولی هر چه باشد از هتل چمن بهتر است کسی نمی تواند مزاحمتان شود نه آژان ها و نه لات و لوت ها.»
    بلاتکلیف و مردد ایستاده بودیم و مثل لال ها فقط زیر چشمی یکدیگر را نگاه می کردیم.
    ابوالهول تشک ها را پهن کرد و پرسید: «گرسنه تان نیست؟» و رفت از یخدان گوشه ی انبار خوراکی بیرون آورد و گفت: «بخورید بچه ها، با شکم گرسنه خوابتان نمی برد.»
    یک بطری هم از جیب گشاد شلوارش درآورد که رویش نوشته شده بود «عرق میکده ی قزوین» در چوب پنبه ای بطری را به دندان گرفت و با حرص آن را کند و چند جرعه سر کشید و گفت: «یک قلپ می زنید؟»
    در خانه ی ما مشروب توی دست و پا ریخته بود. من گاهی دزدانه ناخنکی می زدم. ولی در انبار ابوالهول، موضوع فرق می کرد. اصغر دست دراز کرد که بطری را از او بگیرد. سقلمه ای به پهلویش زدم که دستش را کشید.
    ابوالهول عرق توی شیشه را تا ته سر کشید و باز به گوشه ی انبار رفت و با یک تنگ دوغ برگشت و گفت: «دوغ آب علی که می خورید؟!» دلم هزار راه رفته بود. داشتم مکافات فرار از خانه را می کشیدم ولی غرورم اجازه نمی داد به روی خودم بیاورم که از آن مرد می ترسم. تصمیم گرفته بودم که دیگر ترحم پنهان کسی روی موجودیتم سایه نیندازد و باید تا آخرش می رفتم.
    صفر که روی یکی از تشک ها لم داده بود، از ما خواست بنشینیم. لحنش ملایم ولی آمرانه بود. وقتی نشستیم، خودش را به ما نزدیک تر کرد و گفت: «می دانید بچه ها من از جنس زن خوشم نمی آید. برای همین تا حالا ازدواج نکردم. اگر زن گرفته بودم الان بچه ام قد شماها بود. ولی چه می شود کرد، قسمت ما همین است. نه ساله بودم که ننه ام سر زا رفت و بابام هم بی معطلی یک زن دیگر آورد به خانه اش. این زن بابا، سلیطه ای بود که لنگه اش توی تمام دنیا پیدا نمی شد. من و خواهر کوچکم شب و روز از دستش کتک می خوردیم. کتک که می گویم تو سری و لگد و نیشگون در مقابلش نوازش به حساب می آید. کفشی داشت که پاشنه بلندش آهنی بود. هر وقت از دست ما عصبانی می شد اول سیر و پُر، ننه ی خدا بیامرز ما را به باد فحش می گرفت، بعد آن کفش را بر می داشت، روی سینه ی یکی از ما می خوابید تا می توانست با پاشنه ی آن توی سر و صورت ما می کوبید، نمی دانم چرا یک دفعه هار می شد. شاید او هم در بچگی یک مرگش شده بود که اثرات آن، دیوانه اش می کرد. وقتی دستش خسته می شد، آن وقت از دست و پا و لُمبر ما گازهای سگی می گرفت. یک وقت دندان طلایش توی گوشت کفلم گیر کرد و کنده شد. می خواهید اثرش را نشانتان بدهم.»
    بی معطلی شلوارش را پایین کشید و پشتش را به ما نشان داد. آن قدر پشمالو بود که ما چیزی ندیدیم و سرمان را پایین انداختیم.
    ابوالهول که دید از این عمل او دست و پایمان را گم کرده ایم، انگار که از زیاده روی خود آگاه شده باشد، ناگهان ساکت شد و به فکر فرو رفت.
    بعد از دقایقی خاموشی، من و اصغر به یکباره با هم از او پرسیدیم: «بابات چرا از شما دفاع نمی کرد؟»
    صَفَر پوزخندی زد و گفت: «بابای من راننده ی بیابان بود و سالی یک ماه هم پیدایش نمی شد. وقتی هم می آمد. زنک چنان خودش را برای او لوس می کرد که هر چه ما پیشش می نالیدیم به خرجش نمی رفت. تا این که یک روز زن بابا چنان وحشی شد که سیخی را داغ کرد و دنبال من و خواهرم صغرا گذاشت. خواهر بیچاره ام فقط هفت سالش بود و زیر تنه ی سنگین آن پتیاره که با سیخ داغ روی سینه اش نشسته بود، آن قدر جیغ کشید و ننه ی مرده ام و مرا به کمک خواست که من روی دیوار حیاط خانه مان از بیچارگی سرم را به لبه ی دیوار می کوبیدم و همسایه ها را به یاری می طلبیدم ولی کاری از دستم بر نمی آمد.
    صَفَر صورتش را از ما برگردانده بود و به نظر می رسید که گریه ای بی صدا می کند ولی طولی نکشید که به حالت عادی برگشت و گفت: «فیلم هندی دیدید؟ زندگی من عین فیلم های هندی سوزناک است. صغرای بیچاره همان روز مُرد. زَهره ترک شده بود. دکتر که آوردند گفت: طحالش پاره شده. هر چه گفتم کار زن باباست، کسی تحویلم نگرفت. حتی بابام هم تقصیر را به گردن من انداخت. آخر آن وروره ی جادو طوری زمینه چینی کرده بود که مثلاً من کُپه سنگین فرش ها را روی خواهرم انداخته و با این کار او را به کشتن داده ام. چند روز بعد از آن که طفلی صغرای هفت ساله را کنار مادرم خاک کردیم دیدم دیگر جایم توی آن خانه نیست. قید همه چیز را زدم و آواره ی کوچه و خیابان شدم. تا این که یک بابایی ما را از توی خیابان جمع کرد و پیش خودش برد. اسمش فاضل بود و شغلش معرکه گیری. دوستانش به او می گفتند فضله و آن بابا، بابای ما شد.»
    چهره اش به کج خندی وا رفته بود. خوابمان گرفته بود ولی او هنوز داشت از شاهکارهایش برایمان می گفت و عاقبت شروع کرد به تعریف لطیفه های وقیحانه، یک بطری عرق دیگر را هم از توی یخدان آورد و سر کشید. در میان حرف هایش هی به ما تعارف می کرد. اصغر از تشنگی همه دوغ داخل تنگ را خورده بود و من هم پلکهایم سنگین شده و از طرفی گرسنگی و تشنگی امانم را بریده بود. اصغر طاقت نیاورد و همان طور که ابوالهول حرف می زد، روی یکی از تشک ها دراز کشید و مثل مرده به خواب رفت. من هم دقایقی بعد از او خودم را روی زمین ولو کردم ولی به خود فشار آوردم که نخوابم. زیر چشمی صفر را می پاییدم. چشم هایش از شوق می درخشید. کنارم آمد و با دست تکانم داد. وقتی مثلاً از خواب بودنم مطمئن شد، کنارم دراز کشید. بدنش بوی گند می داد انگار با روغن ترمز ماشین حمام کرده باشد. نفس مرطوب آغشته به الکلش به صورتم می خورد. چاره ای ندیدم مگر حالی اش کنم که بیدارم. سر پا بلند شدم. خودش را جمع و جور کرد. آب دهانش را قورت داد و گفت: «مگر توی چشم هایت نمک پاشیدن پسر؟!»
    با خمیازه ای دروغی و لحنی خواب آلود پرسیدم: «آقا صفر شما هم همین جا می خوابید؟!»
    گفت: «اشکالی دارد؟... توی این محل پَرت لازمه اش این است که من ازتان مراقبت کنم.»
    نگاهی عصبی و شکاک به من انداخت. فهمیده بود که از منظورش سر درآورده ام، گفت: «از اولش حدس می زدم که بچه ی بد عنقی باشی. ولی حقیقتی را باید بفهمی. الان هزاران بچه بی کس مثل تو، این ور و آن ور سرگردانند. همه شان آرزو دارند که کسی مثل من پیدا بشود و کار و سرپناهی برایشان جور کند. پیه خیلی چیزها را هم به تنشان می مالند تا گوشه ی خیابان از گرسنگی نمیرند ولی تو با این اسم مکُش مرگِ من و ظاهر نازک نارنجی، فکر نکنم که جز حال گیری فایده ای برای من یکی داشته باشی. هر چند من از بچه های چموش خوشم می آید.»
    اصغر بی هوش و بی گوش خرناس می کشید و آب از دهان بازش روی تشک سرازیر شده بود، سرم سنگینی می کرد و حالم داشت به هم می خورد. دلم می خواست بخوابم ولی جرأت نمی کردم. در آن لحظه بود که به یاد آوردم چه قدر زندگی با شکوهی داشته ام. در خانه ی دکتر و آلیس همه چیز مرتب و منظم بود. غذای به موقع، خواب سر وقت به استثنای شب های سورچرانی. اتاق خوابم تمیز و معطر بود. معده ام تا آن وقت هیچ وقت به طور کامل خالی نشده بود. علاوه بر دکتر و آلیس همه اطرافیانم از خدمتکارها گرفته تا قوم و خویش های دکتر به محض آن که لب تر می کردم، آن چه را می خواستم، مهیا می کردند. در مسافرت هایی که می رفتیم در بهترین هتل ها اقامت می کردیم. توهین آمیزترین فحشی که تا پیش از فرار شنیده بودم همان کلمه ی «حرامزاده» بود که آلیس در شرایطی غیرطبیعی و در حال عصبانیت به من گفت. ولی ساعاتی بعد از فرار، در بیغوله ای کثیف و متعفن با هیولایی بی شاخ و دم گرفتار آمدم که فکر می کرد از زور فقر و فلاکت با او همراه شده ام.
    تصمیم گرفتم تا دمیدن آفتاب بیدار بمانم. پیش خود فکر کردم که دکتر و آلیس چه حالی از فرار من پیدا کرده اند. حتماً پیش مهمان های سرشناس خود خرد و مچاله شده بودند و به زمین و زمان بد و بیراه می گفتند.
    آن شب تا وقتی مطمئن نشدم که ابوالهول واقعاً خوابیده، چشم بر هم نگذاشتم و تا صبح با هر آهی که او در عالم خواب می کشید، ترس خورده از جا می جستم.

    تنها
    از بادها و آوارها
    گذر می کنم
    تا آن چیزهای گمشده
    آن حرفهای ناگفته را بازیابم

    زن میانسالی در گوشه ی کم نور اتاق، روی لبه ی تختخوابی بزرگ که تشک مواجی داشت، نشسته بود و با چهره ای بی حالت و سرد به اتاقکی شیشه ای و پر نور که مردی درون آن روی یک صندلی آهنی به زنجیر کشیده شده بود، نگاه می کرد. صدایی از پشت شیشه ها به گوش می رسید.
    - مطمئنی از این ماجرای هیجان انگیزی که تا اینجا تعریف کردی، چیزی از قلم نیفتاده. حس می کنم که از بیان جزییات اکراه داری. این طور نیست؟
    زن مثل آن که از خواب پریده باشد، با صدایی شبیه زوزه گفت: «از کجا فهمیدی؟»
    - سعی نکن مسائل اصلی را از من پنهان کنی. تو راجع به دوران قبل از دوازده سالگی ات چیز زیادی نگفتی. خاطرات کودکی، زشت و زیبا در ذهن آدم دقیقاً ثبت می شود شاید...
    زن نگذاشت حرف مرد تمام شود.
    - خیلی چیزها گفتنی نیستند حتی به بهای معالجه. ولی من سعی کردم به حقیقت نزدیکتر شوم؛ همان چیزی که دیگران عمداً از گذشته ی خود حذفش می کنند تا کسی نتواند آنها را دست کم بگیرد.
    - من امین بیمارم هستم. وقتی مرا به خانه ات آوردی حتی با چنان وضعیت غیرعادی و تهدیدآمیزی، معنایش این است که حاذق بودنم را باور داری. در روانکاوی برای رسیدن به نتیجه ای بهتر، چاره ای جز صداقت بیمار نیست.
    - ولی صداقت تا حالایش هیچ خیری برای من نداشته.
    - در این جا موضوع فرق می کند.
    - چه فرقی می کند؟ من نکته های کلیدی را در اختیارت می گذارم و تو این تکه های ناجور را به هم بچسبان و از آنها یک شکل منطقی بساز. این طوری برای هر دوی ما بهتر است. درک هوشمندی ات کار مشکلی نیست. آوردن تو به این اتاق که دیوارهایش عایق سربی دارد و هیچ صدایی از آن بیرون نمی رود به خاطر این بود که ماجرای من، بین خودمان بماند.
    روانکاو روی صندلی تکان خورد و با این حرکت صدای زنجیرهایی را که دور بدنش پیچیده شده بود، درآورد.
    - وقتی پیشنهاد تلفنی عجیبت را شنیدم که جلسه روانکاوی به جای مطب، در خانه تو باشد، در عین احساس خطر، ته دلم شادمان بودم که در کارم تنوعی ایجاد شده، راستش مریض هایی که به موارد کتاب های روانشناسی شباهت دارند، چندان رغبتی در من ایجاد نمی کنند. دنبال تیپ های عجیب تری می گشتم. بگذار یادم بیاید. تو در جایی پرت با من قرار گذاشتی و با ماشین مرا به خانه ات کشاندی. بعد یک لیوان شربت به من دادی که با نوشیدن آن از هوش رفتم. نمی دانم چه طوری مرا به این محل آوردی و به زنجیر بستی؟ وقتی به هوش آمدم ادعا کردی که این کارها فقط برای قوت قلب خودت است و بعد از معالجه و خلاصی از اشباحی که مدتی است جلو چشمت ظاهر می شوند، آزادم می کنی و دستمزد خوبی به من می دهی. گفتی ظهور اوهامی که آزارت می دهند، زاییده ی خاطرات گذشته است و با یک روانکاوی ماهرانه رفع و رجوع می شود... فکر می کنی باید این قدر ساده لوح باشم که باور کنم بالاخره از این خانه زنده بیرون می روم؟! تو حتی برای اینکه ردی از خودت باقی نگذاری، اسم و نشانی قلابی به منشی من دادی و حالا هیچ کس نمی داند که کجا هستم؟ ولی من در هر شرایطی کارم را انجام می دهم و از آن لذت می برم.
    چشم های زن درخشید. اتاق نور آبی ملایمی داشت که از لامپ های درون دیوار بیرون می زد. روی دیوارهای اتاق عکس های زن در مراحل مختلف سنی آویزان بود.
    روانکاو دنباله حرفش را گرفت.
    - زندگی تو تا اینجا که تعریف کردی جالب و استثنایی ولی غم انگیز بود. حدسی که می زنم این است که ادامه ی این موضوع با این که ممکن است یادآوری دردناکی باشد، به حل مشکل تو کمک می کند.
    زن از لحن موذی روانکاو چندان خوشش نیامد و با عصبانیت جواب داد:
    - شرح ماجرای ابوالهول اصلاً برای من خوشایند نیست... ولی ما روزها در دکه ای نزدیک توپخانه. شاگردی اش را می کردیم و شب ها در همان انبار کذایی می خوابیدیم. منی که در خانه، دست به سیاه و سفید نمی زدم، مجبور شده بودم. جعبه های سنگین نوشابه را جا به جا کنم، خیارشور و گوجه را سریع در اندازه های کوچک ببُرم و لای نان ساندویچی بگذارم و هزار کار دیگر بکنم. لابد می پرسی که چرا صبح همان شبی که او ما را پیدا کرد، از پیشش نرفتم؟ من واقعاً قصد برگشتن به خانه را نداشتم. ثانیاً به کجا می توانستم بروم؟
    بعد از چند ماه آشنایی با صفر، او فهمیده بود که من دخترم ولی بر خلاف ادعای تنفر از جنس زن باز هم دست از سرم برنمی داشت. می خواهی باور کنی می خواهی باور نکن، هیچوقت نگذاشتم به طور جدی به من دست درازی کند. اما اصغر به او علاقه مند شده بود؛ شاید به خاطر محبتی که در ازای مطیع بودنش به او داشت. یک شب که تقلاهایش با من بی نتیجه ماند، در مستراح انبار حبسم کرد. ساعتی را در آن محیط متعفن با خودم کلنجار رفتم. در همان حال این فکر مسخره به من الهام شد که ممکن است دست تقدیر محل تولد و مرگم را در چنین جایی رقم زده باشد برای همین ترس برم داشت و شروع کردم به التماس که بیاید و آزادم کند و قول دادم هر چه بگوید انجام دهم. او هم با خوشحالی از بیرون دَرِ مستراح را به رویم باز کرد غافل از این که من با آفتابه مسی به انتظارش ایستاده بودم. آفتابه را با قوت تمام بر سرش کوفتم و او در جا نقش زمین شد و خون کله اش کف انبار را پوشاند و من وحشت زده از آن جا فرار کردم.
    روانکاو می خواست از جا بلند شود که زنجیر مانعش شد، گفت: این اولین بار است که می شنوم کسی را با آفتابه بکشند. آفتابه ی آدمکش تو، مرا یاد موضوعی انداخت که سال هاست در خاطرم نقش بسته. در بچگی مردی را می شناختم که برای اذیّت کردنش، او را ابریق صدا می کردند. می دانی که ابریق معنی آفتابه هم می دهد. هیچ وقت نفهمیدم چرا این لقب مسخره را روی او گذاشته بودند. هر وقت کسی ابریق صدایش می کرد چنان فحش و فضیحتی راه می انداخت که... بگذریم. وقتی آفتابه را بر سر ابوالهول کوفتی و جانش را گرفتی از این که مرتکب قتلی شده ای متأسف و ناراحت نبودی؟ در ضمن این سؤال مغزم را قلقلک می دهد که یک دختر پسرنما چه طور می تواند فقط با نواختن یک ضربه آن هم با اسلحه ناچیزی مثل آفتابه ی مسی یک مرد قلچماق را بکشد؟!
    زن با فریادی عصبی نگذاشت مرد چیز دیگری بگوید.
    - من کی گفتم که ابوالهول را کشته ام؟ او فقط نقش بر زمین شد. در آن حالت بود که توانستم از دستش خلاص بشوم و فرار کنم.
    روانکاو لبش را گزید: لابد می خواهی که من بر پایه یک مشت دروغ برایت نسخه بپیچم. این جوری به هیچ جایی نمی رسیم. گوش کن رکسانا خانم. من آدم روزنامه خوانی هستم. یادم می آید که خبر قتل مردی به نام صفر سر آسیابی معروف به ابوالهول چندین سال پیش نقل روزنامه ها بود از قول پزشک قانونی نوشته بودند که علت مرگ، پارگی امعاء و احشاء بر اثر ضربه های معتدد یک شیء تیز و برنده بود، روی سر مقتول هم علامت کوفتن یک چیز سنگین مشاهده شده و نگو که این موضوع به تو مربوط نمی شود. ضمناً پلیس در چاهی حوالی همان انبار، جسد پسری به نام اصغر آزمند را که رویش یک عالمه سنگ ریخته بودند پیدا کرد و این احتمال مطرح شد که قاتل، شاگرد ناشناس او هومن باشد. تا آنجا که یادم می آید هرگز اثری از او یافت نشد.
    زن که در جواب مانده بود، طوری خودش را مچاله کرد که انگار می خواست همه وجودش را درون دیواری که بر آن تکیه داده بود و رنگ صورتی ژله مانندی داشت، جا دهد. اما پس از دقایقی سکوت به حرف آمد.
    - خیلی خوب. بعد از آن که ابوالهول با ضربه ای که به سرش زدم، بیهوش بر زمین افتاد به گمان این که او مُرده، وحشت زده پا به فرار گذاشتم. اصغر هم با همین تصور در حالی که داد می زد «قاتل» دنبالم می کرد که مرا بگیرد ولی در تاریکی داخل چاهی افتاد. او که چند جای بدنش شکسته بود، با التماس مرا به کمک خواست اما من که توهم قتل ابوالهول را در سر داشتم فکری احمقانه به سرم زد. با خود گفتم حالا که آدم کشته ام بگذار تنها شاهد ماجرا را هم از بین ببرم. پس هرچه سنگ بزرگ و کوچک، آن دور و اطراف بود بر سر آن بیچاره ریختم تا صدایش به یکباره قطع شد. بعد از این که از مرگ اصغر اطمینان حاصل کردم، دوباره به انبار برگشتم تا علایم حضورم در آنجا را نابود کنم. وقتی به انبار رسیدم، با تعجب دیدم که ابوالهول زنده است و دارد کم کم به هوش می آید. از کشتن اصغر پشیمان شده بودم. کارم گره خورده بود. با دستپاچگی کاردی را که در اتاقک انبار بود برداشتم و در شکم صفر که تازه سرپا بلند شده و هنوز گیج بود، فرو کردم. چند مرتبه دیوانه وار این کار را کردم. تا این که او با آخرین رمقی که داشت فریاد کشید: «ننه» و بر زمین افتاد و تا وقتی که آخرین نفس را کشید با همان کارد بالای سرش ایستادم. آن وقت تصمیم گرفتم که جسدش را هم درون آن چاه لعنتی بیندازم ولی هیکلش سنگین بود و نفسم را بند آورد. او، را در همان جا رها کردم. بعد کارد را شستم. لباسهایم را که خونی شده بود کندم و لباسهای تمیز دیگری پوشیدم و تا صبح در آن انبار بالای سر جسد بیدار ماندم. هر بار به کاری که کرده بودم فکر می کردم، عق می زدم و بالا می آوردم. سپیده نزده، کارد و آفتابه و لباس های خونی را برداشتم و هر اثری از خودم که در آنجا بود، محو کردم و از انبار خارج شدم. مسافتی دورتر همه آثار جرم را در چاله ای دفن کردم و از ناچاری و ترس از گیر افتادن دوباره به نزد دکتر و آلیس برگشتم.
    روانکاو زیر نگاه شرر بار و بی حوصله ی زن، گفت:
    - لابد انتظار داشتی که با شنیدن ماجرای قتل ابوالهول و اصغر از ترسِ جان، زبانم بند بیاید و بر خود بلرزم ولی نمی دانم چرا هنوز همان قوت قلب و اطمینان را دارم که در شرایط عادی در محیط آرام مطبم داشته ام. البته من بازپرس پلیس نیستم که راز جنایت را کشف کنم. وظیفه ام کمک به بیمارانم برای درمان آنهاست. پس ادامه می دهیم. تا این جای کار باید به مسأله سر راهی بودن تو، فرار از خانه و قتل را هم اضافه کرد. می خواستی آینده ات را خودت بسازی و به قول خودت سایه ی ترحم کسی روی سرت نباشد. آیا واقعاً ترک کردن کسانی چون دکتر و آلیس که زندگی مرفهی برایت فراهم کرده بودند، آن قدر حیاتی بود یا مشکل از جای دیگری آب می خورد؟ آیا قصد نداشتی از والدین اصلی ات انتقام بگیری و چون دستت به آنها نمی رسید سرپرستانت را به جای آن دو آدم بی مبالات، چزاندی؟ از این ها گذشته مگر قرار نبود با هم رو راست باشیم. تو ممکن نیست درست بعد از قتل آن دو نفر به خانه برگشته باشی چون تا شش ماه بعد از آن واقعه هنوز در روزنامه ها عکس دختری گمشده به نام رکسانا بدیع زاده چاپ می شد!
    زن تأثر خود را با قطره های اشکی برملا کرد، ولی زود خود را یافت و با صدایی بم و تهدیدآمیز گفت:
    - خیلی بی رحمی! مجبورم از جیک و پوک زندگی ام برایت حرف بزنم. ترجیح می دهم به هر قیمتی معالجه بشود؛ چون تصور دیوانگی دیوانه ام می کند. بله قرار شد هیچ مطلبی را از تو پنهان نکنم. هر چند برایم سخت است که به کسی اعتماد کنم حتی اگر آن شخص روانکاوی باشد که در چنگم اسیر شده. با این حال، باشد می گویم. بعد از ترک انبار تا شب در خیابان های شهر ویلان شدم. زمستان بود و هوا آنقدر سرد که داشتم یخ می زدم. چند بار به سرم زد که به خانه برگردم ولی بادی توی کله ام بود که نمی گذاشت حتی به بهای مرگم به خانه گرم و نرم بدیع زاده ها برگردم. نیمه شب شده بود و جز مست ها کسی در خیابان دیده نمی شد. خون توی رگ هایم داشت منجمد می شد که در زیر پل رودگذری گروهی پسر دیدم که دور آتشی کز کرده اند. خودم را به جمع آنها رساندم تا گرم شوم. یکی از آنها با من سر صحبت را باز کرد، گفت که همه این بچه ها جایی را ندارند اما او پدربزرگ تنهایی دارد که خیلی با حال است و در خانه خود وقت و بی وقت از نوه اش پذیرایی می کند و او که هسته صدایش می کردند، ترجیح می دهد که در فضای آزاد باشد! او که این لقب را به خاطر آن گرفته بود که هر میوه ای را با هسته اش می خورد، داشت با من حرف می زد که صدای سوت شنیده شد. پلیس ما را دنبال کرد. هسته دست مرا کشید و با خود فراری داد. به کوچه پس کوچه ها آشنا بود و با زرنگی او توانستیم فرار کنیم. مدتی در زاویه تاریک کوچه ای پنهان شدیم و با حرف زدن سعی کردیم سرما را از یاد ببریم، ولی نمی شد. خیلی سردمان شده بود، به او پیشنهاد کردم به خانه پدربزرگش برویم. او با تردید قبول کرد. تقریباً چیزی به صبح نمانده بود که ما، درِ خانه ی پدربزرگ هسته را به صدا درآوردیم. یک منزل قدیمی که در ته کوچه ای بن بست قرار داشت. وقتی در به روی ما باز شد از تعجب خشکم زد. انتظار داشتم پیرمردی عصا به دست، چروکیده و زهوار در رفته روبرویمان سبز شود ولی در مقابل ما مردی ایستاده بود که از همان دیدار اول مرا به خود جذب کرد. با این که او را در آن وقتِ نامناسب و سوز و سرما از تختخواب گرم بیرون کشیده بودیم، با خوشرویی ما را به درون خانه اش برد و چنان رفتار صمیمانه ای از خود نشان داد که فکر می کردم خواب می بینم. بی هیچ درنگی سفره ی صبحانه را مهیّا کرد. خودش هم برای ما لقمه چید. بعد از صبحانه پیپش را چاق کرد و مثل آن که مرا از قبل بشناسد، با من خوش و بش کرد، جوری با محبت حرف می زد که علاقه ام نسبت به او لحظه به لحظه بیشتر می شد. ولی هسته چندان از حضور در کنارش احساس خوشحالی نمی کرد و من آن موقع به این فکر افتادم که چرا این پسر خنگ، سرگردانی در کوچه و خیابان را به زندگی در کنار پدربزرگی با خصوصیات پر جذبه ی این مرد ترجیح داده است. اسمش فیروز بود. چشم های قهوه ای روشن، موهایی جو گندمی، قدی بلند بالا و موزون و صدایی گرم و اعتماد برانگیز داشت. خودش می گفت پنجاه سال دارد و از همه مهم تر، طوری پخته و بدون تپق و با حضور ذهن حرف می زد که زود فهمیدم غیرممکن است هسته، نوه ی او باشد. پسر بیچاره لهجه ی داش مشتی داشت ولی فیروز شمرده و بی عیب و نقص و با تسلط کامل صحبت می کرد و طرز زندگی و ظاهر آراسته اش نشان می داد که تحصیلات ناقصی ندارد. به هر حال آن روز با حضور در خانه فیروز اضطراب قتل هایی که انجام داده بودم، تا حدودی از بین رفت. این بار هم اسم جعلی دیگری برای خودم جور کردم و فیروز و هسته از آن به بعد سارنگ صدایم می زدند. وقتی فیروز از زندگی ام پرسید به او گفتم که از دست والدین خشن خود که در کارگاه خشت مالی کار می کنند، فرار کرده ام؛ عین همان چیزهایی که اصغر بیچاره از خودش برایم گفته بود. همان روز ساعاتی پس از حضورمان در خانه ی فیروز، هسته از من خواست که از آنجا برویم اما من می ترسیدم به خاطر جنایت هایی که مرتکب شده ام، گیر بیفتم، از او خواستم چند روزی را در آن خانه بمانیم و او هم با اکراه قبول کرد. رفتار خوش فیروز به من جرأت داد که سرخوشی دوران پیش از دانستن راز تولدم، دوباره به سراغم بیاید. انگار نه انگار که دو آدم را کشته ام و دختری هستم که به ظاهر پسرانه درآمده است. حوادث قبلی البته به من آموخته بود که دیگر از هیچ موضوعی ساده نگذرم. فیروز و هسته، گاهی در خلوت با هم پچ پچ می کردند و گرچه فیروز، وقتی من و هسته در کنارش بودیم بیشتر مرا مورد توجه قرار می داد و در گوشی حرف زدنش با هسته به نظر صمیمانه نمی آمد ولی در آن موقع دوست داشتم، چنان گوش هایم شنوا می شد که به موضوع حرف هایشان پی می بردم. آنها گاهی هم دوتایی بیرون می رفتند و در آن خانه ی نسبتاً بزرگ، تنهایم می گذاشتند. شب ها وقتی برمی گشتند. طوری وارد خانه می شدند که متوجه ورودشان نمی شدم و زمانی می فهمیدم آمده اند که فیروز با لحنی مهربان صدایم می کرد. «سارنگ جان.»
    یک ماه از حضور من در خانه فیروز گذشته بود بی آنکه او در ازای آن از من کاری بخواهد یا چیزی طلب کند و این بیشتر موجب تعجبم شده بود. به نظر می رسید که وضع مالی اش خوب باشد چون حتی


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    صفحه 46-50

    زمانی که از صبح تا شبانگاه با هسته بیرون می رفت از من نمی خواست که لااقل غذایی برای انها جور کنم. خودش همیشه از اغذیه فروشی خوراکی می خرید و به خانه می آورد. گاهی که حوصله داشتم خانه را تمیز می کردم یا غذایی می پختم. در این جور مواقع فیروز خوشحالی پر سر و صدایی از خود بروز می داد و مرا به شوخی " کَد پسر" صدا می کرد. او کتابخانه اش را هم در اختیارم گذاشته بود تا حوصله ام در تنهایی سر نرود. یک اتاق پر از کتاب داشت که هر روز از صبح تا عروب مشغول یک کدامشان می شدم. سوال هایی که در ذهنم نسبت به رفتار عجیب فیروز و هسته داشتم گاهی با هسته در میان می گذاشتم. مثلا خیلی دوست داشتم بدانم که انها برای چه کاری بیرون می روند؟ و آقا واقعا هسته نوه فیروز است؟ معمولا جواب مبهمی می داد و یا این که همه چیز را با یک شوخی مسخره به خیال خودش ماستمالی می کرد.روزی دل به دریا زدم و به فیروز گفتم:واقعا ممنونم که پناهم دادی و با من رفتاری بیش از حد تصور گرم و مهرآمیز داشتی ولی می خواهم دلیل این همه خوشرفتاری را بدانم.
    در جوابم خنده ای کرد و گفت: از وقتی پا به این خانه گذاشتی توی نخت هستم. می دانی من روی ادم های باهوش حساب دیگری باز می کنم. داشتم کم کم از تو ناامید می شدم. معمولا ادم های پرت جای امنی که ببینند از خود نمی پرسند که در ازای آسایشی که در اختیارم گذاشته اند چه از من می خواهند؟ ولی تو با این سوال خلاف این را ثابت کردی و حالا دیگر آمادگی اش را داری که یکی از دوستان ثابت من بشوی...
    منظورش از دوستان ثابت را نفهمیدم ولی سرم را همین طوری بالا و پایین کردم. باز گفت: باید متوجه شده باشی که کارهایم بدون برنام نیست. در این مدت تا حدودی قِلِق تو دستم امده. پسر زرنگی هستی و لحن حرف زدنت هم با هسته و امثال او فرق دارد. یک جوز خاصی حرف می زنی که انگار زیر نظر اشراف تربیت شده ای و این موضوع البته مهم نیست که فکر کنم تو اشراف زاده ای هستی که از خانه فراری شده، اتفاقا کسی مثل تو را کم داشتیم و حضورت در جمع ما یک امتیاز است. ببین پسرجان ، من و هسته و یک نفر دیگر که تو او را ندیده ای زندگی مان از راهی تامین می شود که تا حدودی مخاطره آمیز است. اگر دل و جراتت هم مثل آشپزی ات باشد ، نور علی نور می شود.
    دلم هزار راه رفته بود. راه مخاطره آمیز تامین زندگی!؟ در ان موقع یاد الیور تویست افتادم که در چنگ فاکین پیر و زشت و دسته ی تبهکارش گرفتار شده بود و مجبورش کردند که برخلاف میلش دزدی کند ولی نه من به کوچکی و ناتوانی الیور تویست بودم و نه فیروز، فاکین زشت و بداخلاق، برای همین مثل کسی که ختم روزگار است گفتم: برای کسی که آب از سرش گذشته، انتخاب نوع زندگی در درجه اول اهمیت قرار نمی گیرد.
    با قهقهه ای که بالاخره اورا به سرفه انداخت گفت: تو با این رفتار عجیب و حرف های قلمبه واقعا متحیرم می کنی. این جور فلسفی صحبت کردن برای تو زود است. مگر چند سال سن داری که باید آب از سرت گذشته باشد؟ واقعا پدرت خشتمال است؟! به هر حال من آدمی مثل تو را اگر آسمان به زمین بیاید حاضر نیستم از دست بدهم.
    لال مانده بودم . خیال می کردم در آن موقعیت هر حرفی که از دهانم بیرون بزند، ناشیانه خواهد بود و او را از من مایوس می کند. از جهتی سکوت را از دید او نشانه خنگی و نفهمی می دانستم. پس با خودم کلنجار می رفتم که زبان باز کنم و چیزی بگویم. حرفی که نشان بدهد همان طور که او می گوید بسیار بیشتر از سنم می دانم ولی انگار میان سق و زبانم چسب ریخته باشند، دهانم بسته مانده بود و او با صدایی پر طنین تر از پیش ، باز به حرف امد و گفت: ما کارهای زیاد پیچیده ای نمی کنیم. ولی برای خودمان مقرراتی داریم که همه سعی می کنند انها را رعایت کنند. منظورم از همه تمام افراد مافیا نیست. ما گروه کوچکی داریم که با تو می شویم چهار نفر. نفر چهارمی یک زن است که از این بعد در ظاهر، مادر تو و هسته به حساب می آید. ما به غیر از این خانه که در آن هستیم هر از مدتی خانه ی دیگری را اجاره می گیریم که شورانگیز همان زنی که صحبتش شد تویش زندگی می کند. این کار برای رد گم کردم است...
    در آن لحظه که او داشت برایم توضیح می داد رگ حسادتم به جوش امده بود. خیلی دلم می خواست زودتر شورانگیز را ببینم و در همان حال فهمیدم که چقدر به این مرد که چهار برابر من سن و سال داشت دل بسته ام. عشق خنده داری است مگر نه آقای دکتر؟ یک دختر با ظاهر پسرانه عاشق مردی شود که حدود نیم قرن زودتر از او به دنیا آمده.
    بالاخره شورانگیز را هم دیدم. زنی تقریبا غرقه در زرق و برق، به همه جای بدنش طلا آویزان کرده بود. او هم در حرف زدن کم نمی اورد. از انها که ذاتا در هر نقشی فرو می روند و در هیچ موقعیتی خود را نمی بازند. شورانگیز ظاهری مهربان داشت و مثل فیروز در برخورد اول با من گرم گرفت. ولی من می خواستم سر به تنش نباشد. با این حال طوری وانمود می کردم که از حضورش خوشحالم. ان زن هیچ وقت به خانه ی فیروز نمی امد بلکه ما نزد او به خانه اجاره ایش می رفتیم. در ان جا مدتی به من تعلیم می دادند. نقشه ای که فیروز کشیده بود متفکرانه و هیجان انگیز بود. هر چهار نفر با هم چندین بار در خانه آن را پیاده کردیم و وقتی فیروز زمان اجرای نقشه اش را اعلام کرد دل تو دلم نماند تا آن لحظه ی موعود برسد تا به فیروز نشان بدهم که حدسش در مورد هوش و فراست من بی راه نبوده.
    انها مدت ها یک مغازه جواهر فروشی را زیر نظر داشتند و چندین بار هم با ظاهر مبدل به آن مغازه رفته و جواهرات داخل آن را از نظر قیمت سبک و سنگین کرده بودند. طبق محاسبه فیروز در ساعت معینی یکی از دو فروشنده مغازه برای انجام کارهای بانکی بیرون می رفت و فقط یکی شان در ان محل باقی می ماند. در روز اجرای نقشه ما با لباسهای گرانقمیت و گریمی ماهرانه که کار فیروز بود وارد جواهرفروشی شدی و شورانگیز که ساعد طلاپیچش را برای نمایش تمول خود نشان مرد میانسال مغازه دار می داد با حرکاتی دلبرانه از فیروز که نقش شوهری زن ذلیل اما پولدار را با مهارت ایفا می کرد خواست که به جواهرفروش بگوید گرانترین جواهرات خود را به ما نشان دهد. لازم نبود فیروز چیزی بگوید، صدای شورانگیز آن قدر رسا و آمرانه بود که مرد جواهر فروش با نگاهی به کیف باز فیروز که پر از پول درشت بود با خوشحالی گاو صندوق خود را باز کرد و چند تکه از آلات گران قیمت را از توی ان بیرون کشید . در نقشه ای که فیروز کشیده بود اول قرار بود به محض آن که صاحب مغازه جواهرات را روی ویترین گذاشت خودم را به مثل آدم های صرع زده به زمین بیندازم ولی با مخالفت شدید من، این نقش به عهده هسته گذاشته شد و او هم در موقع مناسب نقش زمین شد و مثل یک مصروع واقعی با چشم های از حدقه درآمده و کف بر لب بدنش را به پیچ و تاب انداخت. در آن لحظه شورانگیز چنان شیونی راه انداخت که مغازه دار بی توجه به جواهرات روی ویترین و دستپاچه دنبال راهی بود که اوضاع را دوباره رو به راه کند و مشتریانش را به این سادگی از کف ندهد. فیروز مثل پدری متاثر ولی واقع بین از جواهرفروش خواست که لیوان آبی بیاورد تا قرص های مخصوص تشنج را مثلا به هسته بخوراند و من دنبال موقعیتی بودم که جواهرات بدلی را که درست شبیه جواهرات روی میز بود جایگزین انها کنم. قبل از آن و در تمرین ها این کار به نظر سهل و آسان می امد ولی در آن لحظه کمی ترسیده بودم. بالاخره در حالی که جواهر



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    55-51

    فروش در کنار همسته زانو زده بود.من با دل درد شدیدی که بعد فهمیدم از مقدمات اولین عادت ماهانه است.حساس ترین مرحاله از سرقت را اجرا کردم.بعد از آن که هسته چنین نشان داد که با خوردن قرص حالس جا آمده فیروز با لحنی خجولانه از مرد جواهر فروش به خاطر وضعیت غیر منتظره ی پیش آمده عذر خواست با اشاره به چهره ی گریان و مشوش شورانگیر موقعیت را برای خرید مناسب ندانست و ما به اتفاق در حالی که زبانمان را از خوشحالی بیرون آورده بودیم پیشت به جواهر فروش مغازه را به سرعت ترک کردیم.وقتی چند خیاابن آن طرف تر رسیدیم فیروز مدام به پشت من میکوبید و میگفتعالی بود پسر طوری عمل کردی که انگار مادر زاد اینکاره ای.خوشم آمد خوشم آمدشوارنگیز هم در عوض هسته را تشویث میکرد و ادای زمانی را درمی آورد که او روی زمین افتاده بود و میگفتخمیر دندان معجزه آسای کف مخصوص هسته آقای غشی
    من که از رضایت فیروز به دل دردی که گرفتارم کرده بود اهمیتی ندادم در یک آن متوجه دستهای خالی او شدم و مثل صاعقه زده ها بر جا خشکم زد.آخر فیروز در آن کیف برای جلب اعتماد جواهر فروش بیشتر از دو برابر قیمت جواهراتی که دزدیده بودیم پول گذاشته بودیم.وقتی فهمیدیم فیروز کیف را در مغازه جواهر فروشی جا گذاشته همه عزا گرفتیم.رنگ از صورت فیروز پریده بود و زبانش مثل چوب خشک شده بود و من برای آن که علاقه ام را به او نشان بدهم با وجود این احتمال که مغازه دار ممکن است دقایقی بعد از خروج ما جریان را فهمیده باشد داوطلبانه حاضر شدم که به آن مغازه برگردم و کیف را تحویل بگیرم.فیروز ابتدا موافق نبود و میترسید گیر بیفتم.به او اطمینان دادم که بی گدار به آب نمیزنم و بعد از حصول اطمینان به درون مغازه میروم.بالاخره با دو دلی در حالی که شورانگیز و هسته را به خانه ی اجاره ای فرستاد دورادور پشت سرم راه افتاد.وقتی پشت شیشه جواهر فروشی رسیدم مغازع دار دوم هم در آنجا حاضر بود.آنها به چهره ای نگران در حال حرف زدن بودند.دل پیچه شدید نمیگذاشت ذهنم را روی حرکات آنها متمرکز کنم تا بفهمم که از موضوع سر درآورده اند یا نه.حدس زدم که اگر هم فهمیده باشند کیف پر از پول میتوانست آنها را وادار به سکوت کند.عاقبت دل به دریا زدم و داخل مغازه شدم.مغازه دار اولی با دیدن من لبخند مرموزی زد و فقط گفتآها یکی شان آمداین جمله کوتاه در ذهن من معانی متعددی پیدا کرد و میتوانست این جور تعبیر شود که یکی از دزدها با پای خودش به تله افتاد.در آن حالت که با بدن کرخت شده در انتظار بود آنها به سرم بریزند و پلیس را خبر کنند تازه به یاد قتل ابوالهول و اصغر افتادم و آن یادآوری ناگهانی مثل شوک برق گرفتگی قدرت حرف زدن را از من گرفت.جواهر فروش با همان لبخند کشنده در ادامه جمله اولش گفتپس بابا و مامان کجا هستند؟با همه دردی که میکشیدم سعی مکردم ذهنم را به کار بیندازم و در یأس آمیزترین حالت زندگی ناگهان در جوابش گفتممتأسفانه حال برادرم دوباره بد شد و آنها مجبور شدند او را به بیمارستان ببرنداو طوری گفتصحیح»که انگار قاضی دادگاهی است و حکم اعدامم را تأیید کرده است و بعد خواست که نزدش بروم تا کیف را تحویلم بدهد و من که همه ی حواسم متوجه او بود و از شریکش غافل بودم.زمانی که با احتیاط چند قدم جلو رفتم متوجه شدم که مغازه دار دوم گوشی تلفن را برداشت و شماره ای گرفت و لحظاتی بعد با شنیدن صدای پشت خط گفتلطفا سروان اعتمادیدر جا یخ زدم و به سرعت رو برگرداندم که فرار کنم که جملات بعدی او از این کار منثرفح کرد به سروان پشت خط میگفت که صاحب کیف پیدا شده و دیگر نیازی به پیگیری پلیس نیست.نفس راحتی کشیدم و کیف را گرفتم که بروم.دستی به شانه ام خورد.مغازه دار اولی بود که میگفتپسرم با این همه پول احتیاط کن و از کنار دیوار برو.غیر از تاکسی هم سوار هیچ ماشینی نشو.خدا به همراهتبه سرعت از مغازه بیرون زدم و با عجله شروع به دویدن کردم.فیروز با دیدن من دوباره چهره اش باز شد ولی تا رسیدن به او اضطراب و شکم درد رمقی برایم باقی نگذاشته بود.از او خواستم که مرا زود به خانه برساند.خون ریزی خفیفی داشتم که میترسیدم قبل از رسیدن به منزل فیروز رسوایم کند.آلیس و معلمهای خصوصی قبلا درباره عادت ماهانه اطلاعاتی به من داده بودند.
    روانکاو نفسی کشید و پرسید:فکر میکنم این جریان مربوط به سی سال پیش باشد و آن جواهر فروشی هم اسمش برلیان بود.شگرد دزدی در آن موقع همه را متحیر کرده بود.مرد جواهر فروش به روزنامه ها گفته بود که فکر میکند جا گذاشتن کیف و برگشتن یکی از سارقان به مغازه جزیی از نقشه دزدها بوده و خنه دار این بود که مرد بیچاره بر خود لعنت میفرستاد که تبهکار نوجوان را راهنمایی و با«خدا به همراهت»بدرقه کرده.او با ستایش غیر مستقیم شجاعت تو به پلیس و خبرنگارها گفته بود یک الف بچه که از حالا این همه پر دل و جرأت باشد و بدون ترس از گیر افتادن با محل جرم برگردد فردا که گردن کلفت شد چه اعجوبه ای از آب درمی آید.
    زن از جای تاریک خود تا لبه ی روشنایی زاویه دار اتاق قدم زد و بعد با صدایی که انگار از دهان یخ زده ی مرده ای بیرون میزد و کلماتش به محض برخورد با دیوارها منکوب میشد و میماسید جواب داد:
    ـاعجوبه تر از من خود تویی که نمیدانم با چه رمل و اسطر لابی سال و حتی ساعت خاطره های مرا حدس میزنی و اگر از من میپرسیدی به زور یادم می آمد تولین دزدی من با فیروز در چه سالی بود!این روزنامه های لعنتی تو مثل اینکه همه لحظات زندگی ام را مو به مو برایت تعریف کرده اند.دیگر چه نیازی به این که زبانم را برای کعب الخباری مثل تو خسته کنم؟!
    روانکاو با خنده ای صدا دار گفت:
    ـدر زندگی هر کس لحظه های تاریک و روشنی وجود دارد.تو در ظلمات اتاقت نشته ای و از من میخواهی با دستهای بسته از بند کابوس رهایت کنم!از این تعارفهای ادبی بگذریم.دانستی های من ممکن است به این چیزها که گفتی خلاصه نشود و بخش وسیعتری از زندگی ات را در بر بگیرد و به جاهایی برود که از تعجب چشمهایت چهار تا بشود.خیلی جالب است که حدسهای آدم صورت واقعیت به خود بگیرد.این حس احمقانه مرا وا میدارد که در این تنگنا لااقل برای لحظاتی حال و روز فعلی خودم را فراموش کنم و منتظر شنیدند بقیه داستان تو بمانم.
    زن گفت:
    ـفیروز بعد از آن دزدی موفقیت آمیز برایم حسابی نزد خودش باز کرد.بعد مقدار زیادی پول را در گاو صندق خانه اش به عنوان سعم من جداگانه کنار گذشات و این کارش علاقه ام را نسبت به او افزایش داد.مدتی بعد در سرقت مشابه دیگری صاحب جواهر فروشی دستمان را خواند و ما مجبور به فرار شدیم.پاسبانی که در همان حوالی بود با شنیدن داد و فریادهای مغازه دار دنبالمان کرد و با شلیک به سر شورانگیز موجب مرگش شد و ما به ناچار بری نجات خودمان جسدش را کف خیابان رها کردیم و با وضعیتی مرگزده به خانه فیروز برگشتیم.با این که از شورانگیز دل خوشی نداشتم ولی باور کن از مردنش نه تنها خوشحال نشدم بلکه این واقعه در ان لحظه خیلی متأثرم کرد ولی فیروز از خراب شدن نقشه اش ناراحت بود.
    چند ماه از حضورم توی خانه فیروز میگذشت که حس کردم در مرحله سریع تر رشد قرار گرفته ام و اندامم داشت شکل زنانه تری پیدا


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    از ص 56 الی 65
    می کرد ممکن بود دیر یا زود پته ام را روی آب بریزد . لباس های گشاد و رعایت جوانب دیگر نمی توانست به حد کافی ف جنسیتم را از فیروز و هسته مخفی نگه دارد . تا کی می توانستم این بازی را ادامه دهم در حالی که به نظر خودم تا آن موقع بیش از اندازه هوشمندی به خرج داده بودم.
    در آن موقعیت نامتعادلی که ق فیروز از اجرای نقشه ای دیگر خودداری می کرد و بیشتر اوقاتمان در خانه می گذشت ، به این فکر افتادم به نوعی خودم را از این دوگانگی خلاص کنم و حقیقت ماجرا را به او وهسته بگویم .
    این ترس که مبادا از این که او را شش ماه تمام گول زده بودم از من به شدت برنجد و از خانه اش طردم کند ، مرا در گیر و دار با خود انداخته بود که شبی فیروز با سرور و خوشحالی پا به منزل گذاشت و من و هسته را صدا کرد و گفت : عزا تمام شد بچه ها می توانیم از حالا روی یک نقشه جدید کار کنیم کاری که تاآخر عمر ما را از دله دزدی خلاص می کند . مطمئنم که هر کدام از شما دوست دارد از راهی به سرگردانی خودش خاتمه بدهد . من این را ه را پیش پای شما می گذارم.
    نگاهی پر معنی به منانداخت و حرفش را دنبال کرد:« یک نفر از شما باید نقش یک دختر را بازی کندم
    من هیجان زده شده بودم ولی نمی توانستم از نقشه ی او تصویری در ذهن بسازم.
    با این حال فهمیدم که طرف خواسته ی او هستم چون قیافه ی هسته آن قدر بهم ریخته بود که هیچ جهره پرداز قابلی نمی توانست او را شبیه دخترها کند یک احتمال خفیف هم دادم که ممکن است پی به ماهیت من برده و این حرف را به قصد طعنه زده باشد وقتی آگهی روزنامه ای را که عکسم را به عنوان گمشده در آن چاپ شده بود نشان داد این گمان در من قوّت گرفت که مرا شناخته و برای تصاحب پنج میلیون ريال جایزه ای که برای یابنده تعیین شده بود و آن وقت ها کلی پول بود می خواهد به دکتر و آلیس تحویلم دهد.
    البته عکس سیاه و سفید وتقریبا تاری که در روزنامه چاپ شده بود فقط کمی با من مطابقت داشت و تطبیق شباهت تصویری که با موهای بلند و صورت آرایش شده در یکی از میهمانی ها از من گرفته شده بود با قیافه ای که بعد از فرار من پیدا کرده بودم ، دقتی هوشمندانه می خواست که که از فیروز بعید نبود.
    با دیدن آگهی همه چیز را تمام شده دیدم تصور برگشتن به خانه دکتر و نگاه های شماتت بار آنها و از همه مهمتر دور افتادن از فیروز کلاف ام کرده بود ااما درکمال تعجب فهمیدم که فیروز باا ین که به شباهت من و عکس چاپ شده پی برده است ولی ظاهراً نشان می داد که چنان با شخصیت پسرانه ام اخت شده که نمی تواند این شک را به ذهنش راه دهد که سارنگ همان رکسانای گمشده است شاید او آنقدر بلند پرواز بود که بدیهی ترین حقیقت پیش چشمش را نمی دید مثل آدم های دوربین که نمی توانند حقیقت پیش چشمش را نمی دید ؛ مثل آدم های دوربین که نمی توانند اشیاءن زدیک راببینند تو روان کاوی و فکر بودم در روان شناسی نظریه قابل پذیرش باشد به هر حال او با ذوق زدگی از من خواست که لباس دخترانه بپوشم با این که موهایم کوتاه بود ولی با به تن کردن آن لباس هر دوی آنها خشکشان زد . پیش روی خود دختری وافعی را می دیدند .
    هسته حیرت زده گفت: به خدا اگر نمی شناختمت باور نمی کردم تو پسری !
    هر چند نگاهش در گرداب شک دو دو می زد اما برای او بهتر همان بود که من پسر باشم اگر دنیا به زمین می رسید حتی درلباسی زنانه باید همان سارنگی می بودم که شش ماه تمام بااو همراه و همکاسه بوده.
    فیروزه مدتی را به من مهلت داد که موهایم کمی بلند شوند و در این مدت سعی کرد به من آدابی را یاد بدهد که درمواجهه با زن و شوهر دختر گم کرده به دردم بخورد هسته را هم فرستاد تا در محل زندگی آنها سر و گوشی آب بدهد و خود او هم گاه گاهی آفتابی می شد و با زرنگی خاص خودش ته و توی قضیه را در می آورد و نکته هایی را یادداشت می کرد و بعد آن اطلاعات را مثلاً به من می گفت تا کاملاً در قالب رکسانا قالب شوم و من همه ی این مسخره بازی ها را فقط و فقط به خاطر فیروز تاب می آوردم .
    بعدها فهمیدم که او یکبار با تغییر قیافه پیش دکتر و آلیس رفته و با سر هم کردن داستانی زمینه را برای پیدا شدن ناگهانی من آماده کرده بود.
    روزی که قرار شد مرا به آنها تحویل دهد با تعریف هایی اغراق آمیز از استعداد و شهامتم از من خواست که دراین بازی هیجان انگیز کاملا حواسم جمع باشد و دستور هایی که داده بود بدون تعلل پیاده کنم تا با مشکلی مواجه نشوم .
    مرا به شکلی گریم کرد تا کاملا برای آنها قابل پذیرش باشد البته قبل از آن روز با عکسی که به تازگی از من گرفته بود به خانه زن و شوهر رفت ووقتی مطمئن شد که آنها در باور کردن من ذره ایتردید به خود راه نداده اند اولین گام خود را برای بازی دادن آن زوج بیچاره برداشت.
    در آن لحظه که آماده می شدم تا به عنوان بدل خودم به خانه سر پرستانم برگردم در میان آه و زاری هسته که می گفت نمی توانددوری مرا تحمل کند من هم اشکم در آمد و با بغضی در گلو از فیروز پرسیدم: « قول می دهی که زودتر مرا از این مخمصه نجات بدهی؟»
    و فیروز با ژست آدمی فاتح و مطمئن به خود گفت:« تو فقط تامدتی که خودت را در نقش رکسانا جا می زنی مواظب باش که بند را آب ندهی و می دان م که از عهده ی آن خوب بر می آیی آن وقت تا چشم بر هم بزنی ما صاحب همه چیز خواهیم شد و تو دوباره همان سارنگ خودمان می شوی فقط یادت باشد که هر وقت از دوران گمشدگی ات از تو سوالی کردند که مچت باز می شود گیج بازی در بیاور طوری که مثلا یا د آوری گذشته سخت است تا از سین جین زن و شوهر قصر در بروی آنها احتمالاً دنبال نشانه ای خالی در بدن تو خواهند گش تا اطمینان پیدا کنند و تو به ه ر بهانه ای که شده نگذار تنت را وارسی کنند .»
    در تام مدتی که فیروز حرف می زد من بهت ز ده و هراسان چشمم به ته حلقش بود که آن صدای فریبنده و اغواگر از آن بیرون می آمد صدای او در آن وقت برایم چنان جاذبه ای داشت که اگر می گفت از بلند ترین ساختمان شهر پایین بپرم بی برو برگرد این کار را می کردم.
    روانکاو با لحن دلگیر وخسته ای که ته مانده ای از اشتیاق در آن به جا مانده باشد گفت:
    - پیش از آن که به تشریح لحظه پر شکوه وصل برسیم برای من مهم است که بدانم در آن موقعیت قضا قدری ساختگی هنوز هم روحت دنبال شر مطلق بود و یا آنکه می خواستی برای جلب توجه فیروز آن طور دل بهدریا بزنی و نزد کسانی برگردی که ممکن بود دیگر مثل سابق چندان آزادت نگذارند ؟ فکر می کنم تو هم به اندازه ی فیروز دنبال اجرای نقشه خودت بودی درست می گویم؟
    - زن با تشویش از جای خود برخاست کتابی را که روی میز آرایشش بود باز کرد یخچالی ازدرون دیوار بیرون زد در یخچال بزرگ را که باز کرد نیمتاب نور بخشی از چهره اش را روشن کرد چروک ناشی از حرص روی پیشانیاش به شکل مبهمی نمایان بود .
    از درون یخچال تکه گوشت سوخاری سردی بیرون آورد و به دندان کشید و با بی تفاوتی از فاصله دور به مرد پشت شیشه تعارف کرد.
    روانکاو گفت: هنوز آنقدر گرسنه نشده ام که از شدت ضعف رو به قبله شوم و فکر می کنم تا وقتی این داستان تو تمام نشود اشتهایی برای خوردن پیدا نکنم.
    زن که صدای به هم خوردن دندان ها و ملچ و مولوچ غذا خوردنش در اتاق پژواکی عصبی کننده پیدا کرده بود انگار که با خودش نجوا م ی کرد گفت:
    - به نظر من آدم ها دودسته اند آنهایی که همیشه یک جور زندگی می کنند و کسانی که از یکنواختی بیزازرند و دائماض سعی درایجاد تغییر در زندگی و محیط خود دارند من از نوع دوم هستم و بنابراین هر پیشنهادی که تحولی را برایم به وجود بیاورد کی پسندم و خوب یا بد آن را به کار می بندم . فیروز که بالخره فهیمدم پدربزر گ هسته نیست مرا به سمت زندگی پر هیجانی کشاند کسی که خبث طینت او را نمی شد در پس رفتار متعادلش به آسانی دید .
    شاید این شرارت پنهانی که دراو وجود داشت . نوع متفاوتی از نبوغ بود که می توانست به نفع خود دیگران را به آسانی تحت تاثیر و سیطره قرار دهد و از آنها در نهایت ق درت بهره برداری کند.
    چشم های زن در تاریکی مثل حیوانات شبرو درخشش ترسناکی پیدا کرده بود روان کاو کمی دایش را بلندتر کرد :
    - البته خود نظریه ای است که اگر طرفدارانی مل تو داشته باشد هر کسی به خود حق می دهد که مردم را به گمان بلاهت تا پرتگاه بهره کشی و درنهایت نیستی بکشاند . کسی که بنشیند و مدام برای تصاحب خوشبختی دیگران نقشه بکشد و ن را باشجاعت تمام به اجرادر بیاورد .
    - نمی تواند مورد تقدیس قرار بگیرد . این نابغه تو فقط غریزه ی حیوانی اش را ورزیده کرده بود و متأسفانه اینتنها تو نیستی که به اشخاص برنده در مقامی خاص ، لقب نابغه می دهی . چون با چنین تعریفی خودت هم در گروه نوابغ قرار می گیری
    زن پرخاش گرانه در میان نطق روانکاو دوید:
    - مثل اینکه از بحث اصلی دور افتادیم تو روان کاوی و من بیمار تو هوش من هر چقدر هم زیاد باشه نمی تواند با تجربه و مطالعات حرفه ایت برا بری کند پس اجازه بده زودتر دنبال ی کابوس زندگی ام را برایت تعریف کنم.
    روانکاو آرام ن تراز پیش گفت: از این که با صراحت و تندی با تو حرف میزم دلگیر نشو . چون فهمیده ان زن آب دیده ای هستی . مثل دیگران رعایتحال ات را نمی کنم خوب اینجور که پیداست جایزه پنج میلیون ريالی پیدا کردن تو که آن موقع خودش ثروت تعیین کننده ای بود هدف نهایی فیروز نبود از همین حالا چشم انداز وحشت ناکی را می بینم که تو واو دارید سرخوشانه در آن ما تازانید با این که به نظر می رسد که در زمان فیروز همیشه یک گام از تو جلوتر بود و تو حتما این را می دانستی می خواهم دقیق تر برایم به این سوال تکرای جواب بدهی با وجود نکه فهمبده بودی آن مرد نیرنگ باز برای رسیدن به هدفش ممکن بود تو را هم قربانی کند چرا آنقدر به او علاقه داشتی؟
    زن در حالت سرخوشی واندوه گفت: - فیروز رذالت خوشایندی داشت و طبعاً اگر می خواستم در بست مرید شیطان باشم دوستداشتن او چیزی در همان حدبود توصیف حالتی که نسبت به او داشتم کمی سخت است از کسانی می بریم که از ما برترند و به کسانی دل می بندیم که فکر می کنیم چیزی بیشتر از مادارند او چنان دهان گرمی داشت که فکر می کردم با کلماتی که ازدهانش می ریزند میتواند تکه های شکسته اجسام را به هم بچسباند از طرفی پدر خوانده ام را آدم بی مصرفی حساب می کردم کهمنتهای قدرتش این بود که وقتی با آلیس حرفش می شد خودش را توی اتاق حبس می کرد و بعد دوباره قیافه ملتمس و احمقش پیدایش می شد و ناز زنش را می کشید در نظر من دکتر تا جایی که تعادل و تقارن زندگی اش به هم نخورد آدم شریف و روشن بینی بود پزشکی که ازراه حرفه اش به ثروت نرسیده بود درواقع اودلیل برای حرص و آز نداشت و متومل به دنیا آمده بود .
    به هر حال فیروز مرا بامقدماتی به خانه دکتر برد فرار من چنان شخصیت آنهارا رو به تحلیل برده بود و پریشانشان کرده بود که جرأت اینکه سوالی از من بکنند رانداشتند.
    آن قدراز دیدنم به وجد آمده بودند که انگار فراری واقعی خودشان بودند و این منم که می بایست آن بیچاره ها را مورد باز خواست قرار میدادم که چرانتوانسته اندتا آن روز مرا پیدا کنند ؟
    فیروز در نظر آنها چون قهرمانی می مانست که شیشه عمرشان را میانه سقوط و شکستن سالم بازگردانده بود و البته او با چنان ماهرانه و بی عیب و نقص همه چیز را به هم ربط می داد و نقش آفرینی می کرد که چیزینمانده بود به پایش بیافتند و سجده اش کنند .
    به آنها گفت که مرا بی هوش و حواس در خیابان یافته و دراین مدت مثل دختر خودش از من مواظبت کرده و چون هنرمندی تنهاست و ازروزنامه ها خوشش نمی ید از آگهی هایی که سر پرستانم برای یافتنم شبانه روز در نشریه ها چاپ می کردند بیاطلاع بوده و بر حسب اتفاق چندروز پیش که لباس هایش را خشک شویی گرفته عکس و مشخصات مرا درروزنامه ای که جامه هایش در آن پیچیده شده بود ، دیده هر چند که نسبت به منمحبتی پدرانه پیدا کرده با این حال به محض اطلاع پیدا کردن از موضوع تصمیم به تحویل دادنم گرفته است.
    دکترو آلیس خودرا مدیون این مرد میدیدند فیروز درادامه ی نقش بازیاش وقتی آنها پیشنهاد دریافت مژدگانی را دادند با لحن بزرگ منشانه ای آن راتوهین به خود انست و باتظاهر به دلخوری میخواست خانه ی آنها راترک کند که مانعش شدند دکتر و آلیس برخلاف انتظار سرزنشم نکردند آنها آدم های متجددی بودندو می خواستند مطابق اصول روان شناسی با من رفتار کنند .
    فیروز به من گفته بود اگر زمانی زنو شوهر به قلابی بودنم پی بردند بلافاصله ازدستشان فرار کنمونزد او بازگردم .
    او از آن ببعد مثل جنی که مویش را آتش زده باشند در خانه ی ما حاضر می شد و باداستان های ساختگی اش اعتماددکترو همسرش را جلب می کرد و هم سر و گوشی آب می داد تا ببیند من چقدردر قالب رکسانا موفق بوده ام.
    چند روزی از بازگشتنم به خانه نگذشته بود که طبق نقشه ی فیروز شروع به بد خلقی کردم و آنها سردر گم و دستپاچه تلاش خودرا به کار بستند که از طریقی مشکلم را بفهمند وحل کنند.
    گذاشتم آن قدرناز مرا بکشند تا به آنها بگویم که به فیروز علاقه مندم ومی توام دوریاش راتحمل کنم .
    دکتر و آلیس از فرط ناباوری و غصه دچار لکنت شدند و باور نمی کردنددختری در سن نوجوانی مردی را که به سرازیری ا عمرش رسیده باشد علاقه پیدا کرده و چنین عاشقانه او را بخواهد .
    فیروز خواستند تا مرا نصیحت کند این طور تصور می کردند که با کلامی پخته و دوراندیشانه مرا از این عشق عجیب و غیر معمولی منصرف می ند ولیاوبالحنی عتاب آمیز به آنها گفت: « دختر شمادر شرایطی نیست که باخواسته هایش موافقت نکنید درمدتی کهنزد من بوده است کاملاً به خلق و خویش آشنا شده ام او دختری حساس از زندگی چه می خواهد و چه طور می شود او را از خطری که دائماً او راتهدید میکند دورش کرد من مرد جوانینیستم و ممکن است حرف هایم برایتان عجیب باشد و به نظر ما و بسیاری دیگر که زندگی را یک مسیر مستقیم می بینند عجیب به نظر بیاید ولی بگذاریددخترک از طریقی که کم خطر تر استا ز بحران روحی اش به سلامت عبور کند مطمئن باشید کسی مثل من نخواهد گذاشت که به او سخت بگذرد.
    پدرخواده ام به رغم احترامی که برای فیروز قائل بود نتوانست خود را نگه دارد و با کنایه حرف اورا ناتمام گذاشت و گفت:« ببینید جناب آقا! من مدت مدیدی درانگلستان زندگی کرده امو همسرم اهل آنجاست بنابر این شاید بیشتراز شما با اصل آزادی انتخاب آشنایی داریم اما جنابعالی مرد سالمندی هستید و رکسانا حکم نوه و



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    66-70
    شاید نتیجه شما را دارد ! این که بگذاریم جگر گوشه مان با مردی مسن تر از پدرش ازدوج کند شاید از دیدگاه من و آلیس آن قدرها هم تکان دهنده نباشد . خوب ما وظیفه خود میدانیم به او هشدار بدهیم که این علاقه ممکن است احساس زودگذری باشد و با حادثه ای کوچک زایل شود . ضمن آنکه او در چنین حالتی قادر نیست مصالح واقعی خود را در نظر بگیرد و تجربه ای ندارد تا از طریق آن دوراندیشی کند . و مشکلاتی که در آینده ممکن است از قِبَل این ازدواج غیر عادی گریبانش را بگیرد ، در نظر آورد . »
    آلیس که تا آن لحظه سکوت کرده بود با فارسی لهجه دارش ، میان حرف آن دو پرید و با نگاه خریدارانه ای به فیروز گفت : « شما انسان محترمی هستید و حتما زنانی هم وجود دارند که زندگی با شما برایشان خیلی مطلوب باشد . ولی هر آدم آشنا به مسائل میداند که متوسط عمر مفید آدم تا هفتاد سالگی یا کمی بیشتر است . در آن موقع رکسانای من تازه مزه زندگی را میفهمد و بی پرده تر بگویم که او در چنان سنی مسلما از کم توانی شما دچار یاس میشود . نمیدانم شما کتابهای مربوط به کهنسالی را خوانده اید ؟ در آن کتابها میتوانید روشن تر از این به مفهموم گفته های من پی ببرید . »
    فیروز کسی نبود که به آسانی وا بدهد . او هم برای خود نظریه پردازی بود که در مسیر خواسته هایش هر دست اندازی را صاف میکرد و من که در گوشه ای از خانه بدون دیده شدن ، به حرفهای آنها گوش میدادم ، شنیدم که در جواب گفت : « ببینید ، در ملاقات اول چنین تصویری را برای من بوجود آوردید که حاضرید برای سلامتی دختر آزرده تان ، دست به هر فداکاری که لازم است ، بزنید . این دیدگاه هنوز هم در من باقی است و مطمئنم که قصد دارید تا آخرین لحظه در برابر خواسته اش ( که به نظر نا معقول می آید ) از راهی کم خطر ایستادگی کنید و به اصطلاح او را سر عقل بیاورید . این واقعیتی است که من نمیتوانم وضعیت مزاجی خودم را در آینده پیش بینی کنم و در سنی هستم که احتمال هر گونه آسیب به زندگی خود را میدهم . آقا و خانم عزیز ، بنده در این سن و سال ، بیشتر دلم میخواهد در گوشه ای آسوده باشم تا اینکه با دختر بچه ای پیمان زناشویی ببندم و آرامشم را با چنین کاری به هم بزنم . ولی باید اعتراف کنم در مدتی که از رکسانا نگه داری میکردم ، کاملا او را شناخته ام و مانند یک پدر دوستش دارم . ولی مگر زندگی چیزی به جز رسیدن به خواسته های درونی است ؟ علاقه او به من هر چند شکل نامتعارف دارد ولی باید به عنوان یک انسان مسئول به شما یادآوری کنم که اگر او را از پیوند با خودم بر حذر دارم ، روحیه اش به شدت آسیب میبیند و ممکن است این بار به کاری خطرناک تر از فرار دست بزند . »
    بعد از این حرفها ، دکتر و آلیس با دلهره به همدیگر نگاهی انداختند و با نارضایتی تسلیم شدند .
    زن در آینه ای که در دل دیوار جاسازی شده بود ، نگاهی انداخت و با تکدر گفت :
    این آینه حالم را به هم میزند . در هر زاویه ی اتاق که باشی انگار روبروی آنی و بدبختی اینجاست که جنسش طوری است که همه معایب قیافه آدم را به رخش میکشد !
    روانکاو بازدمش را با صدا بیرون داد .
    آینه همیشه آن چیزی را که میخواهیم نشانمان نمیدهد . خیلی فیلسوفانه حرف زدم ، نه ! آدم هایی مثل فیروز زیاد دیده ام و میتوانم حدس بزنم که چه معامله ای با دکتر و زنش کرده . تو آن موقع یک مکمل با تجربه میخواستی تا بتواند به بهترین شکل همراهی ات کند . آن گرگ باران دیده حتی اگر ابلیس بود با دو شاخ روی سرش ، مقبول طبعت قرار میگرفت چه رسد به این که مردی خوش برخورد و جذاب باشد و حرفهایش را در لفافه منطقی بزند . خوب بعد چه شد ؟
    به همین سادگی که تو استدلال میکنی با من ازدواج کرد . در شب ازدواج پنهانی ما ، هیچ کس جز سرپرستانم ، یک عاقد و دو شاهد اجاره ای کسی در محل حضور نداشت . از واهمه زخم و زبانها آشنایان را دعوت نکرده بودند . دکتر بیچاره که یک شبه همه ی موهای سرش سفید شده بود با خون دل برایم آرزوی خوشبختی کرد و آلیس که اشکها آرایش صورتش را به هم ریخته بود ، با بغضی ابدی گردنبند زمرد نشانی را که از اجدادش به او رسیده بود ، به گردنم انداخت و در حالیکه نمیتوانست به راحتی حرف بزند ، مرا بوسید و به زبان فرانسه گفت : « به خاطر آن شب لعنتی که به تو توهین کردم تا ابد خودم را نمیبخشم . دیگر نمیخواهم ملامتت کنم . شاید در این ازدواج خیر و صلاحی در کار است و تو تبدیل به یک زن خوشبخت شوی . »
    راستش را بخواهی تا حدودی دلم برای آنها سوخت ولی ...
    زن با ته خندی مسخ شده به آرامی در تاریکای اتاق قدم زد . در شعله فندکی که برای آتش زدن سیگار روشن کرده بود طرحی از اندامی فرو ریخته و ناشکیبا بر چهار سوی دیوارها سایه انداخت و سایه ی زن که انگار با خود او منطبق شده بود ، به صدا در آمد :
    یعنی این خود منم که دارم کابوسی مجسم را به عنوان خاطره نقل میکنم . معلوم است که حتی کسی مثل تو که با آدمهای عجیب و غریب سر و کار داشته ، به ماجرای مضحک زندگی ام پوزخند بزند . آن قدر سختی به خود داده بودم تا کسی در آن لباس های گل و گشاد به دختر بودنم پی نبرد و وقتی در اتاق زفاف با فیروز تنها شدم ، اول تحسینم کرد که با مهارت نقش بازی کرده ام و بعد گفت : « در عمرم هیچوقت کسی را تا این حد موافق طبع خودم ندیده بودم . خب سارنگ جان بگو هنرپیشگی را از کی یاد گرفتی ؟ در این مدت که تو را به این زن و شوهر بیچاره تحویل داده بودم از ترس این که نکند یک جای کار از ناحیه ی تو معیوب شود و تمام قضیه با فراموشکاری نقشی که به عهده ات بود ، به هم بخورد ، یک لحظه قرار نداشتم . تو پسری و لاجرم در موقعیتی ممکن بود یادت برود که داری فیلم بازی میکنی و اگر آنها میفهمیدند ، همه ی رشته های ما پنبه میشد . ولی خوشحالم که ... »
    حرفش را قطع کردم و پرسیدم : « پس هسته کجاست ؟! »
    خندید و گفت : « الان صحبتهای مهمتری با هم داریم . نمیخواهی بدانی این بابا بزرگ برای آینده تو و خودش چه فکرهایی کرده ؟ من پنج میلیون چوب جایزه را بی خودی رد نکردم . به نظر تو آن زن و شوهر خنگ به اندازه کافی از زندگی لذت نبرده اند ؟ این همه مال و منال از سر آنها زیادی نیست ؟ خوب حالا پاشو این آرایش مسخره را از صورتت پاک کن و لباسهای اصلی خودت را بپوش . باید مثل دو مرد جشن بگیریم و دمی به خمره بزنیم . »
    ناگهان مثل آن که دچار برق گرفتگی شده باشد ، بر جا خشکش زد و بریده بریده گفت : « صبر کن ببینم . توی آرایشگاه بدن عروس را موم می اندازند . من چطور متوجه نبودم ؟ آرایشگر نفهمید تو دختر نیستی ؟ »
    سعی کردم بر خودم مسلط باشم . او به طور قانوی شوهرم بود و باید حالی اش میکردم که کار من به قول هنر پیشه ها ، بازی در بازی بود . سر به زیر گفتم : « آرایشگر کار عادی خود را کرد و با موضوع خارق العاده ای روبرو نشد . »
    فیروز با دقت وراندازم کرد و با شک و تردید گفت : « لغز نگو . نکند واقعا ... باورم نمیشود . یعنی در تمام این مدت از یک دختر بچه رو دست خورده ام ؟ یعنی تو همان رکسانا هستی ؟ »
    با مسخرگی چشمهایش را مالید و گفت : « نه به قول مولوی من مست و تو دیوانه ... درست است . مرا بگو که خودم را عقل کل میدانستم . ولی آخر چه مرگت بود که از آن همه ناز و نعمت بریدی و حالا میخواهی لقمه را یک وری بگذاری توی دهانت ؟ ! »
    گفتم : « مگر تو نگفتی که موافق طبعت هستم . حالا که فهمیدی دخترم ،



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    71-75
    پیوندمان محکمتر میشود . پس ، از من دلیل و علت برای کله خرابی هایم نخواه . »
    بعد از فرارم ، این دومین بلایی بود که سر آن زن و شوهر آورده بودم و در چشمهای فیروز میخواندم که درباره ی آنها افکار خبیثی در سر دارد . ثبت عقدمان در دفتر ازدواج کار ساده ای نبود . شانزده ساله بودم و دفتر های عقد برای من گواهی احراز رشد میخواستند . در دادگستری بالاخره وقتی اصرار مرا دیدند و فهمیدند خیلی بیشتر از سنم سرم میشود با اکراه گواهی را دستم دادند . برایم باور پذیر نبود فیروز که پیش از هر کاری همه جوانب آن را میسنجید و بی گدار به آب نمیزد ، نتوانسته باشد احتمال بدهد که در آرایشگاه و دادگستری به ظن قوی امکان لو رفتنم هست . مثال قبلی مرا در مورد ادمهای دور بین فراموش کن . او از همان روزهای اول ورودم به خانه اش ، به این موضوع که من دختر هستم پی برده بود و نقشه آخرش را با یافتن آن آگهی در روزنامه کشید .
    زن او شده بودم و هر اعجوبه ای که بود ، دوستش داشتم و حاضر بودم هر کاری ، تاکید میکنم ، هر کاری که میخواست برایش انجام بدهم . موضوع گم شدن هسته پس از چند بار پرس و جوی من و جواب های سر بالای فیروز در تب و تاب زندگی با او به فراموشی سپرده شد . میگفت : « این اولین باری نیست که هسته بی اطلاع غیبش میزند . نگران نباش ، او خوب میتواند با ویلانی در کوچه و خیابان کنار بیاید . »
    مدتی از ازدواج ما نگذشته بود که دکتر و آلیس در حادثه ای عجیب کشته شدند . آنها در منزلشان دو سگ بزرگ تربیت شده شپرد داشتند . شگها یک شب وقتی زن و مرد بخت برگشته از یک مهمانی به خانه پا گذاشته بودند ، ناگهان به آنها حمله ور شدند و تکه پاره شان کردند .
    زن که از سکوت روانکاو به حرص آمده بود ، گفت :
    چرا حرف نمیزنی ؟ نمیخواهی از راز درنده شدن یکباره سگ های تربیت شده سر دربیاوری ؟ چه طور میشود سگی به صاحبش حمله کند ؟
    مرد گفت :
    وقتی پای شخصیت دو پهلویی چون تو و فیروز در کار باشد ، هر حادثه غیر منتظره ای ممکن است اتفاق بیفتد . مخصوصا زمانی که سر پرستانت با ساده لوحی و تحت تاثیر حرفهای آن مرد ، به خاطر آن که روحیه ات را بازیابی و به آینده امیدوار شوی ، پیش پیش در وصیت نامه شان همه دار و ندار خود را به تنها وارثشان که تو باشی واگذار کردند . وقتی وصیت نامه را نوشتند و امضاء کردند ، کارشان تمام شد . همان شبی که انها برای رفتن به مهمانی از خانه بیرون رفتند سگهای منزلشان با دو سگ مشابه درنده عوض شده بود . سگ های قاتل تعلیم دیده بودند که حساب آن زن و مرد بی خبر را برسند . این نقشه زمانی عملی شد که حتی خدمتکارها هم در خانه نبودند .
    زن که از غیبگویی روانکاو غافلگیر شده بود ، با حیرت پرسید :
    چه طور از این معما که همه عالم و آدم را گیج کرده بود ، به این سرعت سر درآوردی ؟
    روانکاو با سردی جواب داد :
    میتوانی این موضوع را به غیب دانی ربط دهی شاید هم قانون احتمالات ! سوال تحریک آمیز تو مرا به چنین نتیجه گیری و استنباطی رساند ! میتوانی ادامه بدهی .
    آن جواب زن را متقاعد نکرد اما گفت :
    بعد از مرگ دکتر و آلیس ، همه دارایی شان به من رسید و من به دلیل صغر سن وکالت اموالم را به فیروز دادم . نپرس چه طور و چرا ؟ با همه خباثتش هنوز دوستش داشتم . پلیدی هوشمندانه فیروز برایم قابل ستایش بود و در آن موقع چنین کسی حتی اگر گولم میزد هم ، خوشایند من بود . آدم های بی آزار و خوب نمیتوانستند در دلم جایی باز کنند و آنها را در جرگه احمق ها قرار میدادم . فکر میکنی چرا من به چنان دیدگاهی رسیده بودم ؟
    مرد چشمهایش را بست . انگار دارد این موضوع را در ذهنش حلاجی میکند و بعد ناگهان صدایش از دهلیز گلو بیرون زد :
    این شاید به خاطر قدر مشترک بین تو و فیروز بود . او همان کاری را میکرد که میخواستی .
    میخواهی بگویی که کشتن دکتر و آلیس پیشنهاد من بوده ؟
    این کُند و زنجیر به یقینم میرساند که اصلا تو نقشه قتل آنها را به آن شکل بی نقص کشیدی . درست است ؟ با این حال هنوز برای نتیجه گیری نهایی زود است . ادامه بده .
    زن چنان به خشم آمد که به آهستگی ، دسته تبری را که در زیر ملافه رختخواب پنهان کرده بود ، لمس کرد و بعد از دقایقی دستش را کشید و با آرامشی ساختگی گفت : فیروز با همه خودخواهی پنهانش ، واقعا کشته و مرده ام بود . او از من بچه میخواست و من از آبستنی نفرت داشتم . همیشه لحظه ی به دنیا آمدنم در مستراح عمومی را در خواب و بیداری مجسم میکردم و از هر چه حامله و حاملگی بود ، چندشم میشد . او هر کلکی بلد بود به کار بست تا مرا تحریک به بچه دار شدن بکند ولی اصرارش فایده نمیکرد ؛ قرص ضد حاملگی دم دستم بود . یک روز دست و پایم را بست و کار خودش را کرد و بعد فاتحانه به من خندید . این حقه اش مرا به مرز جنون کشاند ، طوریکه تصمیم گرفتم بکشمش . حالا لابد میگویی آخر چطور میشود آدم ، کسی را تا حد پرستش دوست بدارد ولی نسبت به آروزی او یعنی بچه دار شدنش بی تفاوت باشد و حتی قصد کند که او را بکشد . البته شاید تو فرضیه ای برای این رفتار متناقض من جور کنی . به هر حال این ماجرا پنج سال بعد از ازدواج ما رخ داد و به جاهای باریک کشید . شبها کارد برمیداشتم و با سر و صدا بالای سرش می ایستادم و با تیزی کارد ضربه های خفیفی به بدنش میزدم تا جایی که او متوجه شد دیگر با من تامین جانی ندارد . ان قدر ترساندمش که اتاق خوابش را از من جدا کرد . توی اتاق دیگری میرفت و در آن را هم از داخل قفل میکرد . تهوع های ناگهانی و حساسیت حتی به بوی لباس فیروز به من فهماند که حامله شده ام . بچه که بدنیا آمد فیروز چنان با من مهربان شد که کمی تحت تاثیر قرار گرفتم و با او نسبتا کنار امدم . این حالت طولی نکشید که دیدم به بچه که پسر بود بیشتر توجه میکند . اسم طفلک را سارنگ گذاشت ولی از او خواستم که نام هومن را در شناسنامه اش بنویسد . بچه ی بدبخت دو اسم داشت و هر کدام از ما به یک اسم صدایش میکردیم . به دنیا امدن بچه ، فیروز را به قدری ذوق زده کرده بود که بعضی مواقع با شیفتگی دیوانه واری به او خیره میشد و حرفهایی میزد که مرا در وضعیت روحی خطرناکی قرار میداد . مثلا میگفت : « یکی از دلایل برتری مردها نسبت به زنان در این است که مرد حتی اگر پایش لب گور باشد هم ، میتواند صاحب بچه شود ولی زن ، یائسه که شد دیگر نمیتوان رویش حساب کرد . » تصدیق میکنم که هومن پسر زیبا و تو دل برویی بود ، ولی من چه گناهی داشتم ؟
    روانکاو پرسید :
    بود ؟! یعنی الان زنده نیست ؟
    زن با لحن رقت باری گفت :
    طفلک بیچاره چهار ماهش تمام نشده بود که ...
    سکوت کرد و با گریه دنباله حرفش را گرفت :
    من عادت داشتم توی خواب غلت بزنم . یک شب که او را کنارم خوابانده بودم ، نمیدانم چطور شد که صورت قشنگش زیر تنه من رفت و راه نفسش بند امد . وقتی بیدار شدم ، مرده بود . کبود کبود شده بود . بیچاره فیروز از زور غصه خودش را به در و دیوار میکوبید . تا ان وقت ندیده بودم که حادثه ای متاثرش کند . حتی وقتی شورانگیز با سر متلاشی شده کنارش زمین افتاد و جان داد ، خم به ابرو نیاورد ولی مردن هومن دل سنگش را آب کرد . مثل بچه ها زار میزد و پسرش را با شیون از خدا میخواست . از ان موقع به بعد ، دیگر فیروز آن آدم سر


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/