صفحه 46-50

زمانی که از صبح تا شبانگاه با هسته بیرون می رفت از من نمی خواست که لااقل غذایی برای انها جور کنم. خودش همیشه از اغذیه فروشی خوراکی می خرید و به خانه می آورد. گاهی که حوصله داشتم خانه را تمیز می کردم یا غذایی می پختم. در این جور مواقع فیروز خوشحالی پر سر و صدایی از خود بروز می داد و مرا به شوخی " کَد پسر" صدا می کرد. او کتابخانه اش را هم در اختیارم گذاشته بود تا حوصله ام در تنهایی سر نرود. یک اتاق پر از کتاب داشت که هر روز از صبح تا عروب مشغول یک کدامشان می شدم. سوال هایی که در ذهنم نسبت به رفتار عجیب فیروز و هسته داشتم گاهی با هسته در میان می گذاشتم. مثلا خیلی دوست داشتم بدانم که انها برای چه کاری بیرون می روند؟ و آقا واقعا هسته نوه فیروز است؟ معمولا جواب مبهمی می داد و یا این که همه چیز را با یک شوخی مسخره به خیال خودش ماستمالی می کرد.روزی دل به دریا زدم و به فیروز گفتم:واقعا ممنونم که پناهم دادی و با من رفتاری بیش از حد تصور گرم و مهرآمیز داشتی ولی می خواهم دلیل این همه خوشرفتاری را بدانم.
در جوابم خنده ای کرد و گفت: از وقتی پا به این خانه گذاشتی توی نخت هستم. می دانی من روی ادم های باهوش حساب دیگری باز می کنم. داشتم کم کم از تو ناامید می شدم. معمولا ادم های پرت جای امنی که ببینند از خود نمی پرسند که در ازای آسایشی که در اختیارم گذاشته اند چه از من می خواهند؟ ولی تو با این سوال خلاف این را ثابت کردی و حالا دیگر آمادگی اش را داری که یکی از دوستان ثابت من بشوی...
منظورش از دوستان ثابت را نفهمیدم ولی سرم را همین طوری بالا و پایین کردم. باز گفت: باید متوجه شده باشی که کارهایم بدون برنام نیست. در این مدت تا حدودی قِلِق تو دستم امده. پسر زرنگی هستی و لحن حرف زدنت هم با هسته و امثال او فرق دارد. یک جوز خاصی حرف می زنی که انگار زیر نظر اشراف تربیت شده ای و این موضوع البته مهم نیست که فکر کنم تو اشراف زاده ای هستی که از خانه فراری شده، اتفاقا کسی مثل تو را کم داشتیم و حضورت در جمع ما یک امتیاز است. ببین پسرجان ، من و هسته و یک نفر دیگر که تو او را ندیده ای زندگی مان از راهی تامین می شود که تا حدودی مخاطره آمیز است. اگر دل و جراتت هم مثل آشپزی ات باشد ، نور علی نور می شود.
دلم هزار راه رفته بود. راه مخاطره آمیز تامین زندگی!؟ در ان موقع یاد الیور تویست افتادم که در چنگ فاکین پیر و زشت و دسته ی تبهکارش گرفتار شده بود و مجبورش کردند که برخلاف میلش دزدی کند ولی نه من به کوچکی و ناتوانی الیور تویست بودم و نه فیروز، فاکین زشت و بداخلاق، برای همین مثل کسی که ختم روزگار است گفتم: برای کسی که آب از سرش گذشته، انتخاب نوع زندگی در درجه اول اهمیت قرار نمی گیرد.
با قهقهه ای که بالاخره اورا به سرفه انداخت گفت: تو با این رفتار عجیب و حرف های قلمبه واقعا متحیرم می کنی. این جور فلسفی صحبت کردن برای تو زود است. مگر چند سال سن داری که باید آب از سرت گذشته باشد؟ واقعا پدرت خشتمال است؟! به هر حال من آدمی مثل تو را اگر آسمان به زمین بیاید حاضر نیستم از دست بدهم.
لال مانده بودم . خیال می کردم در آن موقعیت هر حرفی که از دهانم بیرون بزند، ناشیانه خواهد بود و او را از من مایوس می کند. از جهتی سکوت را از دید او نشانه خنگی و نفهمی می دانستم. پس با خودم کلنجار می رفتم که زبان باز کنم و چیزی بگویم. حرفی که نشان بدهد همان طور که او می گوید بسیار بیشتر از سنم می دانم ولی انگار میان سق و زبانم چسب ریخته باشند، دهانم بسته مانده بود و او با صدایی پر طنین تر از پیش ، باز به حرف امد و گفت: ما کارهای زیاد پیچیده ای نمی کنیم. ولی برای خودمان مقرراتی داریم که همه سعی می کنند انها را رعایت کنند. منظورم از همه تمام افراد مافیا نیست. ما گروه کوچکی داریم که با تو می شویم چهار نفر. نفر چهارمی یک زن است که از این بعد در ظاهر، مادر تو و هسته به حساب می آید. ما به غیر از این خانه که در آن هستیم هر از مدتی خانه ی دیگری را اجاره می گیریم که شورانگیز همان زنی که صحبتش شد تویش زندگی می کند. این کار برای رد گم کردم است...
در آن لحظه که او داشت برایم توضیح می داد رگ حسادتم به جوش امده بود. خیلی دلم می خواست زودتر شورانگیز را ببینم و در همان حال فهمیدم که چقدر به این مرد که چهار برابر من سن و سال داشت دل بسته ام. عشق خنده داری است مگر نه آقای دکتر؟ یک دختر با ظاهر پسرانه عاشق مردی شود که حدود نیم قرن زودتر از او به دنیا آمده.
بالاخره شورانگیز را هم دیدم. زنی تقریبا غرقه در زرق و برق، به همه جای بدنش طلا آویزان کرده بود. او هم در حرف زدن کم نمی اورد. از انها که ذاتا در هر نقشی فرو می روند و در هیچ موقعیتی خود را نمی بازند. شورانگیز ظاهری مهربان داشت و مثل فیروز در برخورد اول با من گرم گرفت. ولی من می خواستم سر به تنش نباشد. با این حال طوری وانمود می کردم که از حضورش خوشحالم. ان زن هیچ وقت به خانه ی فیروز نمی امد بلکه ما نزد او به خانه اجاره ایش می رفتیم. در ان جا مدتی به من تعلیم می دادند. نقشه ای که فیروز کشیده بود متفکرانه و هیجان انگیز بود. هر چهار نفر با هم چندین بار در خانه آن را پیاده کردیم و وقتی فیروز زمان اجرای نقشه اش را اعلام کرد دل تو دلم نماند تا آن لحظه ی موعود برسد تا به فیروز نشان بدهم که حدسش در مورد هوش و فراست من بی راه نبوده.
انها مدت ها یک مغازه جواهر فروشی را زیر نظر داشتند و چندین بار هم با ظاهر مبدل به آن مغازه رفته و جواهرات داخل آن را از نظر قیمت سبک و سنگین کرده بودند. طبق محاسبه فیروز در ساعت معینی یکی از دو فروشنده مغازه برای انجام کارهای بانکی بیرون می رفت و فقط یکی شان در ان محل باقی می ماند. در روز اجرای نقشه ما با لباسهای گرانقمیت و گریمی ماهرانه که کار فیروز بود وارد جواهرفروشی شدی و شورانگیز که ساعد طلاپیچش را برای نمایش تمول خود نشان مرد میانسال مغازه دار می داد با حرکاتی دلبرانه از فیروز که نقش شوهری زن ذلیل اما پولدار را با مهارت ایفا می کرد خواست که به جواهرفروش بگوید گرانترین جواهرات خود را به ما نشان دهد. لازم نبود فیروز چیزی بگوید، صدای شورانگیز آن قدر رسا و آمرانه بود که مرد جواهر فروش با نگاهی به کیف باز فیروز که پر از پول درشت بود با خوشحالی گاو صندوق خود را باز کرد و چند تکه از آلات گران قیمت را از توی ان بیرون کشید . در نقشه ای که فیروز کشیده بود اول قرار بود به محض آن که صاحب مغازه جواهرات را روی ویترین گذاشت خودم را به مثل آدم های صرع زده به زمین بیندازم ولی با مخالفت شدید من، این نقش به عهده هسته گذاشته شد و او هم در موقع مناسب نقش زمین شد و مثل یک مصروع واقعی با چشم های از حدقه درآمده و کف بر لب بدنش را به پیچ و تاب انداخت. در آن لحظه شورانگیز چنان شیونی راه انداخت که مغازه دار بی توجه به جواهرات روی ویترین و دستپاچه دنبال راهی بود که اوضاع را دوباره رو به راه کند و مشتریانش را به این سادگی از کف ندهد. فیروز مثل پدری متاثر ولی واقع بین از جواهرفروش خواست که لیوان آبی بیاورد تا قرص های مخصوص تشنج را مثلا به هسته بخوراند و من دنبال موقعیتی بودم که جواهرات بدلی را که درست شبیه جواهرات روی میز بود جایگزین انها کنم. قبل از آن و در تمرین ها این کار به نظر سهل و آسان می امد ولی در آن لحظه کمی ترسیده بودم. بالاخره در حالی که جواهر