* در بیابانی که شادی ها را می بلعد
مرا به خویشتن وامگذار
مرا به اندهان مسپار
وقتی که توفان بر دریچه های مأوایم می کوبد
و
تنهایم
تنهایم مگذار *

زنی که توی مستراح عمومیِ هایدن پارک لندن به دنیا آمده، نمی تواند گذشته ی معطر و بی لک و پیسی داشته باشد. برای همین حالا تو اینجایی و من بر خلاف میلم مجبورم سیر تا پیاز زندگی مسخره ام را برایت تعریف کنم.
شاید تو هم از آن روانکاوهای بی معجزه باشی که این روزها سر هر گذری دکان باز کرده اند و آدم های به بن بست رسیده را با حرف هایی که از توی کتاب ها یاد گرفته اند، سر کیسه می کنند. آدمی با حرفه ی تو باید خوب بداند که در چنین دورانی، زبان، وسیله کسب و کار خوبی شده که بیشتر اوقات پشتوانۀ عملی هم لازم ندارد.
رمانتیک ترین بخش زندگی من به دوران پیش از دوازده سالگی ام برمی گردد. فرض کن همسر ایرلندی یک دانشجوی پزشکی اشرافزادۀ ایرانی، توی مستراح عمومیِ هایدن پارک لندن، نوزاد دختری را پیدا می کند که بدون هیچ تن پوشی رها شده. هوا سرد و مه آلود است، کسی هم در آن دور و بر دیده نمی شود. زن که از قضا نازا هم هست، فکر می کند که آن نوزاد یخ زده و گریان، هدیه ی خداوندی است. او را لای شنل خود می پیچد و همراه شوهرش که از این قضیه ذوق زده شده و در این مورد عقیده ای مثل همسرش دارد، دختر کوچولو را به خانه می برند و به هر ترتیبی که شده او را به عنوان فرزند خود جا می زنند و برایش زندگی پرناز و نوازشی فراهم می کنند. رکسانا¹؛ اسمی است که زن و شوهر برای نامگذاری دخترک با هم بر سر آن به توافق می رسند.
پزشک ایرانی و زنش، که البته آن زمان هر دوی آنها دانشجو بودند، پس از تکمیل تحصیلات به ایران برمی گردند. مرد، بیمارستانی در پایتخت دایر می کند و زن که ادبیات فرانسه خوانده به کارهای متفرقه مشغول می شود و رکسانای کوچک که گاهی مادر خوانده اش ــ آلیس ــ او را « شاهزاده یاسمن » صدا می زند، چنان در فر و شکوه زندگی آن زن و شوهر مهربان می بالد و بی دغدغه رشد می کند و آن قدر سرگرمی برایش فراهم می آورند که فرصتی برای فکرهای دیگر برای او باقی نمی گذاند.
من همان شاهزاده یاسمنِ آلیس بودم و این لقب لعنتی که آن زمان معنایش را نمی دانستم و از شنیدنش احساس غرور می کردم، تنها رمز راهیابی ام به گذشته ای تاریک و آینده ای هولناک تر بود.
آه دوازده سالگی، مرز نحسی که از آن به ناامنی و بی قراری مزمن پرتاب شدم. چنان سن و سالی برای دختران، دوران دقیق شدن و فضولی است و من که نازپرورده بار آمده بودم به اقتضای طبیعتم باید در هر سوراخی دست می کردم، بدون اینکه در فکر گزیده شدن باشم. در آن دورانِ اکتشاف، از سوراخ کلید اتاق خوابِ آلیس و دکتر بدیع زاده، گره بسیاری از معماهای هیجان انگیز زندگی را باز کردم. فهمیدم که آن زن و مرد، هرگز به آن صورت که در مقابل دیگران به یکدیگر وابسته اند، در خلوتشان چنان با هم گرم و پرحرارت نیستند. یک بار نزدیک بود گیر بیفتم. ـن شب پشت دَرِ اتاق خواب آنها چرتم گرفت و درست در آخرین لحظه ای که دکتر می خواست به حمام برود. بیدار شدم و با چنان دلهره ای به اتاقم خزیدم که تا ساعتی در تاریکی اتاق، نفسم به سختی بالا می آمد.
منِ احمق که مثل شاهزاده ها همه چیز در اختیارم بود و هر که از راه می رسید به اعتبار آینده ام که چشم اندازش ثروت دکتر بود. لی لی به لالایم می گذاشت. از آن سوراخ کلید، بالاخره به آنچه که مستحقش بودم، رسیدم. شاید بیشتر از حدم آسایش دیده بودم و می بایست همان موقع توی شاش و گه مستراح عمومیِ هایدن پارک یخ می زدم و می مردم. من که معلمه های خصوصی داشتم و به بهترین مدرسه شهر می رفتم. من که ...
فکر می کنم زیاد احساساتی شدم ولی چه طور می توانم از شب شومی که مرا با اردنگی از خواب شیرین دوازده ساله بیدار کرد با حالی آرام حرف بزنم شاید توصیف شب شوم، برای آن لحظه که فهمیدم دکتر و آلیس پدر و مادر حقیقی ام نیستند، چنان رسا نباشد. البته من آن شب فقط مجادله های لفظی را بین آن زن و مرد شاهد بودم ولی همان گفت و گوی سر بسته کافی بود تا مرا برای همیشه به جنونی پنهان متصل کند که از اعتراف به آن دیگر واهمه ای ندارم.
در هر صورت دکتر بعد از معاشقه ای ناموفق با آلیس در حالی که صدایش مثل همیشه زمزمه وار بود، گفت :« خیال می کنم دیگر باید آرزوی بچه را به گور ببرم.» آلیس با غرولندی محتاطانه به زبان انگلیسی چیزی گفت که معنای تحت اللفظی اش این مثل فارسی را تداعی می کرد :« گل بود و به سبزه نیز آراسته شد .» دکتر در آن زمان طوری به در اتاق خیره شده بود که من از شرم و ترس لحظه ای چشمانم را بستم چون تصور می کردم که او به حضورم پی برده ولی طولی نکشید که دوباره زنش را مخاطب قرار داد :« رکسانا دیگر به سن استنتاج رسیده و من می ترسم کاری از ما سر بزند که او عاقبت به اصب ماجرا پی ببرد.
با شنیدن آن جمله، آلیس از حالت طاقبازش درآمد و چمباتمه نشست و با لحنی قهرآمیز گفت: « من که همیشه مواظبم! هیچکس هم به جز ما اطلاعی از موضوع ندارد؟!»
دکتر کمی صدایش را آهسته تر کرد، طوری که مجبور شدم به جای چشم، گوشم را روی وسراخ بگذارم. گفت :« ولی تو بعضی وقت ها شاهزاده یاسمن صدایش می کنی. می دانی که رکسانا دختر باهوش و حساسی است و کنجکاو، اگر بخواهد ته و توی این لقب را در بیاورد چی؟»
آلیس انگار که تلنگری به مغزش خورده باشد، سرش را میان دو دست قرار داد و باز لُندید :« ولی کِی ( اسم کوچک دکتر کمال بود و آلیس همیشه او را با حرف اول نامش به زبان انگلیسی صدا می کرد ) حتی شرلوک هولمز هم نمی تواند بین آن افسانه و چگونگی تولد رکسانا ارتباطی پیدا بکند.»
پشت در اتاق خواب آنها مسخ و بی اراده مانده بودم. نمی فهمیدم آنها در مورد من چه رازی را پنهان کرده اند.
دکتر با حالتی ملتمس به زنش گفت: « من از تو خواهش می کنم که دیگر از این لقب استفاده نکنی. اگر او بفهمد که ...»
پشت این « که » کلمه ای بود که دکتر هیچوقت بر زبان نیاورد؛ کلمه ای تاریک که توانست مرا وسوسه کند تا چراغ را بردارم و پیدایش کنم و به دست خود مسیر زندگی ام را از راهی مطمئن و پیش بینی شده، به کجراهه ایتاریک منحرف کنم. چه دارم می گویم. طوری حرف می زنم که انگار در انتظار ترحم هستم. نه جانِ من، موضوع خیلی جدی است. در این موقعیت می دانم که منظورم را خوب می فهمی و به خاطر خودت هم که شده تمام مهارت و دانشت را به کار می بری.
خوب! من چه طور فهمیدم که سر راهی ام؟ شاید اگر خودم را به خنگی می زدم، موضوع فرق می کرد. شاید هم تعاریف دکتر در مورد هوش من، بیشتر تحریکم کرد که دنباله ی موضوع را بگیرم و روی دست شرلوک هولمز بزنم. چه مسخره! دکتر می خواست من چیزی نفهمم. خودش ناخواسته بخشی از حقیقت را کف دستم گذاشت. بعد از آن مثل کارآگاهی که مأموریتش کشف زمان مرگ خودش است، در کنابهای فرهنگنامه، دیوانه وار دنبال معنای شاهزاده یاسمن گشتم. در یکی از کتاب ها به افسانه ای غربی اشاره شده بود که در آن دختری سر راهی به خاطر به دنیا آمدن و رها شدن در سبزه زاری پر از گل یاسمن به این لقب نامیده می شد، فقط همین. آلیس و دکتر هر دو عادت داشتند که خاطرات مهمشان را در دفترهای جداگانه بنویسند. این دفترها هر سال نو می شد و دفترهای قدیمی را توی گنجه ی اتاق خوابشان می گذاشتند. کلید اتاق خواب هم همیشه توی جا کلیدی دکتر بود. آن گنجه برایم حکم اتاق طلسم شده ی دیو قصه های هزار و یک شب را داشت. اگر چه از دکتر و آلیس نمی ترسیدم ولی نوعی قرار داد نانوشته بین من و آنها، موجب شده بود که پیش از آن، فکر دسترسی به گنجه و اسرار آن را به ذهنم راه ندهم. دزدیدن کلید کار سختی بود. کلیدهای دکتر به یک جا فندکی وصل شده بود و او روزی دو پاکت سیگار می کشید، اگر هم می خواست نمی توانست کلیدها را از پیش چشمش دور کند. اولین کار من برای بدست آوردن کلیدها، سرقت شیشه داروی خواب آور کلفت بداخلاق خانه و ریختن هشت قرص والیوم ده در خورشت فسنجانی بود که او برای شام آن شب پخته بود. دکتر ناهار را در بیمارستانش می خورد و آلیس با دوستانش در بیرون از خانه ( ما فقط شام را با هم بودیم و آنها با لباس رسمی سر میز حاضر می شدند.)
سر میز شام، تظاهر به خوردن کردم، اما آن شب لب به خورشت فسنجان نزدم. بعد از آن به اتاقم رفتم و در انتظار نتیجه ی کار بیدار ماندم. ساعتی بعد با غوغایی درونی از اتاقم بیرون زدم. خانه مثل قبرستان ساکت شده بود. به آشپزخانه سر زدم. بیچاره ملیحه ی کلفت، دراز به دراز روی زمین افتاده بود و خرناس می کشید. در اتاق غذاخوری ظرف های کثیف روی میز باقی مانده بود. فقط صدای نفس هایم را می شنیدم. پاورچین ولی ملتهب به سمت اتاق خواب دکتر و آلیس رفتم. درِ اتاق باز بود. به داخل آن سرک کشیدم. حتی فرصت نکرده بودند لباس بیرون را از تنشان در بیاورند. یک پای دکتر با کفش روی تختخواب قرار داشت و پای دیگرش آویزان بود و آلیس که مثل مرده ای دمر به خواب رفته بود. تمام زوایای اتاق را گشتم، اثری از کلیدها نبود. برجستگی شلوار دکتر مطمئنم کرد که کلیدها آنجایند، آن موقع شلوار تنگ و چسبان مد بود و درآوردن اشیاء پر سر و صدایی مثل یک مشت کلید از جیب کسی که دوست نداری بیدار شود، کار چندان آسانی نبود. برای اولین بار بود که در چنین موقعیتی قرار می گرفتم و ترس از گیر افتادن و رسوایی به تنم عرق سرد نشانده بود. دست های لرزانم را آهسته توی جیب شلوار دکتر فرو کردم. کلیدها در ته جیبش بود و من جیب بری ناشی بودم. به زحمت کلیدها را بیرون کشیدم و با سرعت به طرف گنجه رفتم. حضورم در آن اتاق یک ساعت طول کشیده بود و می بایستی برای به دست آوردن دفترچه و خواندن مطالب مورد نظر عجله به خرج می دادم چون نمی دانستم تاثیر آن قرصها چقدر طول می کشد. وقتی دَرِ گنجه باز شد، در دو قفسه جداگانه، ردیفی از دفترچه های جلد چرمی چیده شده بود و من باید دفترچه ای را که مربوط به سال تولدم بود، از میان آنها پیدا می کردم. دفترچه ها را با شتاب ورق می زدم و بالاخره با خواندن سطرهایی در یکی از آن دفترچه ها، دنیا بر سرم آوار شد. مطالب دیگری را هم جسته و گریخته در آن دفترچه خواندم که حکایت از شور و اشتیاق و علاقه ی زن و شوهر به این طفل سر راهی داشت.
با روحی زخمی و فرو ریخته کتاب ها را مثل قبل توی گنجه گذاشتم و درش را قفل کردم. اما کلید را کنار جیب دکتر انداختم و به اتاقم خزیدم و تا صبح که دکتر و آلیس به گمان مسمومیت من به اتاقم هجوم آوردند، گریه کردم. آنها تمام کاسه کوزه ها را بر سر ملیحه شکستند.
از آن روز بنای کج خلقی و نامهربانی را با دکتر و آلیس و هر که سر راهم سبز می شد، گذاشتم. آن زن و شوهر در هفته دو سه شب از طرف دوستان و آشنایان به میهمانی های کوچک و بزرگ دعوت می شدند و یا آن که خودشان پارتی راه می انداختند. در چنان موقعیت هایی من مورد توجه قرار می گرفتم و هدیه هایی جور وا جور به پایم می ریختند اما دیگر هیچ شوقی برای ابراز علاقه دیگران در من برانگیخته نمی شد.
روزی پدر خوانده ام که نمی دانست مساله سر راهی بودنم را فهمیده ام، موقع بازگشت از جشنی که توی منزل یکی از بستگان دربار برپا شده بود، به من گفت :« باید قدر توجهی را که مردم به تو می کنند بدانی و محبت های آنها را با اَخم و تَخم جواب ندهی.»
نمی دانم چه مرگم شده بود. بعضی احساس ها با هیچ دلخوشکنکی ارضاء نمی شود. زمانی که می خواستم از موقعیت ممتازم لذت ببرم، احساس حقارتی درونم را می انباشت و ذره ذره ی سلول های تنم را به آتش می کشید. با خودم فکر می کردم، تمام این ستایش ها و نگاه های تحسین آمیز به مویی بند است و آن آدم های اصل و نسب دار اگر بدانند که من اشرافزاده ای قلابی ام، به جای لبخندها چاپلوسانه، پوزخند تحویلم خواهند داد. بارو نمی کردم که سرپرستانم از موجودیت من، ذهنیتی محترمانه داشته باشند و نمی توانستم بپذیریم که آنها با همه رفتار مهربانانه شان، در دل به غرور من نخندند و با افاده هایم در برابر دیگران و حتی خودشان به یاد بی پناهی و ذلتم در کنار کاسه متعفن مستراح نیفتد.
نوجوان، زیبا، متنعم ولی سرخورده بودم. کاش آن دفترچه لعنتی را نمی خواندم، کاش نمی فهمیدم که کی هستم. هر وقت با پسرانی روبرو می شدم که بر پایه محاسبات خانوادگی به حد افراط به من روی خوش نشان می دادند. بیشتر به اصالتم شک می کردم. ترس از خراب شدن آن کامروایی ها و هراس از افتادن ناگهانی در چالۀ تحقیری که گمان می کردم دیر یا زود با برملا شدن راز تولدم، متحقق می شود، خنده های سرخوشانه ی مرا در میهمانی هایی که می دانستم به خاطر من برپا شده، به ناگاه به عصبانیتی غیرقابل مهار تبدیل می کرد. با خودم می گفتم، دخترهای بسیاری هستند که زیبایی الهه وارشان هم

تا آخر صفحه 15