نازنين اخم ظريفي كرد و گفت:
_اگر دوستم داشتي به احساساتم توجه مي كردي.
عرفان او را روي پايش نشاند و به چهره اش دقت كرد.مثل آن كه از موضوعي ناراحت بود.بنابراين كنجكاو پرسيد:
_مشكلي پيش آمده است؟
نازنين تمام جذابيتش را در چشم هايش جمع كرد و به عرفان چشم دوخت و با عشوه گفت:
_تو فكر نمي كني حالا ديگر براي بچه دار شدن وقت مناسبي باشد؟
عرفان كه منظور او را درك كرده بود بدون گفتن حرفي لبخند گرمي به رويش زد و چراغ خواب را خاموش كرد.
******
رفتنشان به انگليس باعث تغيير روحيه شان شد.نازنين همه چيز را مثل سابق ديد به غير از خودش كه حالا زني شوهردار بود كه به همسر و زندگي اش عاشقانه مهر مي ورزيد.يك ماه از آمدنشان مي گذشت و نازنين هر روز با منيژه به گردش مي رفت.غزل كوچولو تمام وقتشان را پر مي كرد.نازنين آن روز تصميم داشت به ديدن جميله برود ولي از صبح كه از خواب برخاسته بود احساس بدي داشت.اصلا حالش خوب نبود.سر ميز صبحانه همه متوجه حالش شده بودند.عرفان نگران پرسيد:
_خانمي،چرا رنگت پريده؟
_نمي دانم،فكر مي كنم مريض شده باشم.
_بهتر است امروز را خوب استراحت كني.
_نه،بايد به ديدن جميله بروم.ديگر وقت زيادي نمانده است.
_پس آماده شو تا خودم برسانمت.
نازنين اخمي كرد و گفت:
_من حالم خوب است تو برو به كارهايت برس.
منيژه با مهرباني گفت:
_عرفان جان،ناراحت نباش من مواظب او هستم.
_ممنون زن داداش.
_اي واي،چقدر داريد لو...
حالت تهوع باعث شد كه نتواند حرفش را ادامه دهد و دوان دوان به طرف دستشويي رفت.عرفان نگران به دنبالش رفت.
_چه شده نازنين؟
نازنين با بي حالي گفت:
_نمي دانم،احساس بدي دارم.
منيژه به طرف آنها آمد و با شادي نازنين را در آغوش گرفت و گفت:
_تبريك مي گويم.
_براي چه؟
_خب معلوم است نازنين باردار است.يعني هنوز هم متوجه نشده ايد؟
عرفان هيجان زده همسرش را در آغوش كشيد.هرگز باور نمي كرد اين موضوع اين قدر خوشحالش كند.منيژه آرام آنها را ترك كرد.عرفان موهاي همسرش را نوازش كرد و گفت:
_خوشحالي؟
_آره،انگار دارم روي ابرها راه مي روم،تو چطور؟
_منم خوشحالم،فقط از حالا به بعد بايد مواظب خودت و آن كوچولو باشي،قول مي دهي؟
_بله،حالا هم اگر ايرادي ندارد مرا به منزل جميله برسان.نمي داني چقدر دلم برايش تنگ شده است.
_پس زودتر برو آماده شو.بعد هم بايد پيش دكتر برويم تا آزمايشات لازم را برايت بنويسد،بايد از همه جهت مطمئن شويم.
_چشم هر چي شما بفرماييد.
وقتي از منزل خارج شدند ابتدا به بيمارستان رفتند و دكتر نازنين را معاينه كرده و آزمايشات لازم را براي او نوشت سپس هر دو به طرف منزل جميله به راه افتادند.
به خانه جميله كه رسيدند نازنين به عرفان گفت:
_ممنون،تو ديگر برو به كارهايت برس.
_بهتر است اول زنگ بزني ببيني جميله در خانه هست يا نه؟
_نگران نباش،اگر جميله هم نباشد ربابه خانم هست.
عرفان نگران پرسيد:
_مطمئني كه حالت خوب است؟
_بله،من خوبم.
_پس من عصر به دنبالت مي آيم.
_برو به سلامت.
_خداحافظ خانمي.
_خدانگهدار.
وقتي اتومبيل عرفان دور شد نازنين زنگ را فشرد بعد از دقايقي پسر جواني در را به رويش گشود.با دستپاچگي سلام كرد و سراغ جميله را گرفت.پسر لبخندي زد و به داخل دعوتش كرد.با ترديد قدم به منزل گذاشت.دكوراسيون آنجا عوض شده بود.پسر جوان با ته لهجه عربي جميله را صدا زد.دقايقي بعد جميله از اتاق خارج شد.با ديدن نازنين هيجان زده به سوي او شتافت و دو دوست شادمانه يكديگر را در آغوش گرفتند.
_اي بي معرفت،بي خبر مي گذاري و مي روي،تا حالا كجا بودي؟
_قصه اش طولاني است.بعد سر فرصت همه چيز را برايت تعريف مي كنم.اول تو بگو اين پسر كيست؟
جميله با شادي گفت:
_وقتي تو اينجا را ترك كردي من بسيار تنها شدم.حتي حوصله دانشگاه رفتن را هم نداشتم.بالاخره با مامان تماس گرفتم و گفتم مي خواهم برگردم و ديگر تصميم ندارم درسم را ادامه بدهم.هرچه مامان اصرار كرد كه بمانم قانع نشدم.كم كم وسايلم را جمع و جور مي كردم كه يك روز جابر به اينجا آمد.نمي داني وقتي او را ديدم چه حالي شدم مثل آن بود كه دنيا را به من داده بودند.جابر گفت،مادرت موافقت كرده كه ما با هم ازدواج كنيم.چند ماه پيش هم مراسم ساده اي برگزار كرديم و با هم ازدواج كرديم.جابر قبول كرد تا پايان تحصيلاتم اينجا زندگي كنيم.
نازنين دستهاي جميله را گرفت و گفت:
-تو واقعا لياقتش را داشتي.اميدوارم ساليان سال كنار هم خوشبخت زندگي كنيد.
_ممنون،حالا تو از خودت بگو.
جابر با سيني قهوه به سالن آمد و سيني را مقابل رويشان گذاشت و سريع آنها را ترك كرد.نازنين با اندوه تمام حوادث پيش آمده را تعريف كرد.جميله در حالي كه اشك هايش را پاك مي كرد گفت:
_براي مرگ مسعود واقعا متأسفم،هرگز باور نمي كردم ماندانا دست به چنين كاري بزند.آخه چرا مسعود؟ او خيلي جوان بود.
نازنين كه به سختي خودش را كنترل مي كرد گفت:
_به هر حال هر كدام از ما قستمي داريم.
_خوب راستي حالا مي خواهي چكار كني؟ به دانشگاه بر مي گردي؟
_نه،انصراف مي دهم ولي براي سال آينده خودم را آماده مي كنم و در وطنم درسم را ادامه خواهم داد.
_خيلي خوب است ولي حيف كه ديگر نمي توانيم همديگر را ببينيم.
_من آدرس و شماره تلفن منزل خودمان را به تو مي دهم هر وقت خواستي مي تواني برايم نامه بنويسي.
_تو هم كه آدرس و شماره اينجا را داري.مي داني نازي،دوست دارم تا آخر عمر با هم دوست باشيم هر چند كه همديگر را نمي بينيم.
آن روز دو دوست با هم عهد و پيمان بستند كه تا آخر عمر به دوستيشان پايبند باشند.با آمدن عرفان دو دوست از هم جدا شدند.وقتي نازنين كنار عرفان در اتومبيل قرار گرفت عرفان پرسيد:
_عزيزم حالت چطور است؟
_خيلي بهترم.
_مي خواهي به گردش برويم؟
_بله بله،اصلا حوصله منزل را ندارم.راستي بليط گرفتي؟
_بله،براي دو روز ديگر.
_دلم براي همه تنگ شده است.
_نازنين،مي خواهم مطلبي را به تو بگويم.
_در چه مورد؟
-قول مي دهي ناراحت نشوي؟
_البته،بگو.
_ظهر مامان با من تماس گرفت.گويا ماندانا خودكشي كرده است.
نازنين وحشت زده گفت:
_چي؟ خودكشي! آخه چرا؟
_گويا پسري كه ماندانا به او علاقه داشته با كس ديگري ازدواج كرده و تمام ثروت ماندانا را همراه خود برده.او هم طاقت نياورده و دست به خودكشي زده است.
نازنين سرش را به صندلي تكيه داد و با ناراحتي گفت:
_او همه چيز را نابود كرد و در آخر خودش را هم از بين برد.مطمئنم ماندانا حتي فكرش را هم نمي كرد جيمزي او را لو بدهد.
_او تقاص خون مسعود را پس داد و بالاخره نتيجه اعمال بدش را گرفت.نازنين كه حالا بيشتر از هر زماني به وجود همسرش احتياج داشت دست او را گرفت و با لحني عاشقانه گفت:
_دوستت دارم،بيشتر از هر وقت ديگر.
عرفان هم لبخند گرمي به رويش زد و گفت:
_من هم همين طور.
*******
چراغاني شهر رسيدن بهار و عيد را نشان مي داد.مردم شاد و مسرور بودند و زوج ها دست در دست يكديگر در شهر براي خريد كردن قدم مي زدند.در آن ميان زن و شوهر جواني به همراه كودكشان "بهار" بهار ديگري را در زندگيشان آغاز كردند و خوشحال تر از هميشه به راهي قدم بر مي داشتند كه آينده اي درخشان پيش رويشان بود.در جاده اي از عشق و وفا.

**** پايان ****