صفحه 8 از 8 نخستنخست ... 45678
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 76 , از مجموع 76

موضوع: سفر عشق | مریم قلعه گل

  1. #71
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    مجبور نباشم انتخاب كنم.
    عرفان با دلسوزي گفت:
    _اما عزيزم،مسعود حالا زندگي خود را دارد تا كي مي خواهي به پاي او بنشيني؟ بهتر است در مورد زندگي خودت عاقلانه فكر كني و تصميم بگيري.نازنين به خدا مي پرستمت و تنها خواهشي هم كه از تو دارم اين است كه شريك زندگيم باشي.من قول مي دهم كاري كنم كه كم كم خاطره مسعود از ذهنت خارج شود.من قبل از آمدن به ايران با مسعود صحبت كردم.او هم رضايت داد كه تو دنبال دل خودت بروي و خوشبخت شوي.
    _تو دروغ مي گويي،من باور نمي كنم.
    عرفان گوشي موبايلش را به طرفش گرفت و گفت:
    _بيا،تماس بگير و با خودش صحبت كن.
    نازنين مردد با دستاني لرزان تلفن را از عرفان گرفت و مشغول گرفتن شماره شد.دلش مي خواست خودش اين حرف ها را زبان مسعود بشنود.بعد از دقايقي ارتباط برقرار شد.مي دانست اين ساعت مسعود در منزلش است.با شنيدن صداي مسعود هيجان زده گفت:
    _الو،سلام مسعود.
    مسعود در حالي كه از شنيدن صداي محبوبش شوكه شده بود گفت:
    _سلام نازنينم،تو كجايي؟
    _ايران،دلم برايت تنگ شده بود مي خواستم كمي با هم صحبت كنيم.مسعود هم با اين كه دلش براي او تنگ شده بود ولي به خاطر خوشبختي تنها عزيزش سرپوشي روي احساسش گذاشت و با لحني سرد گفت:
    _نازي بهتر است ديگر با من تماس نگيري.همه چيز را فراموش كن و مرا به حال خودم بگذار.
    نازنين از ته دل مي گريست و گفت:
    _تمام حرفت همين بود؟
    _بله.
    بعد از كمي مكث با ترديد سوال كرد:
    _تو...تو..مي خواهي با عرفان ازدواج كني؟
    _اگر تو نخواهي هيچ گاه ازدواجي صورت نخواهد گرفت.
    _نه،عروسكم،من آدم خودخواهي نيستم فقط به من قول بده عرفان را هم مثل من دوست داشته باشي.
    و نازنين در جواب او فقط گريست و هر دو لحظاتي را آشكارا گريستند.
    _آخه مسعود؟ چرا بايد اين طور مي شد؟
    مسعود با لحن دردمندي گفت:
    _من قبلا هم گفتم كه از سرنوشتم گله دارم ولي مهم نيست براي من مهم آن است كه تو خوشبخت باشي،خانم گل.
    _مسعود تو مرا فراموش مي كني؟
    _اين حرف ها چيست ديوانه؟مگر مي شود كسي اميدش،عزيزش،اصلا همه كسش را فراموش كند؟ولي با اين وجود هميشه آرزومند خوشبختي ات هستم و دوست دارم مثل يك برادر روي من حساب كني.
    _خيلي دوست دارم برايم يك برادر بماني،قول مي دهي هميشه به حرفهايم گوش بدهي؟
    _اما تو عرفان را داري و بايد حرفهايت را به همسرت بزني.ولي براي درد دل كردن هميشه مي تواني روي من حساب كني.
    نازنين در حالي كه گريه اش شدت گرفته بود گفت:
    _دوستت دارم،مطمئنم تو برادر خوبي براي من مي شوي.
    _نازنين،قول بده هيچ وقت با احساس همسرت بازي نكني و صادقانه به او عشق بورزي.
    _قول مي دهم.
    _آفرين،تو هميشه دختر حرف گوش كني بودي.
    نازنين كه دلش نمي خواست ارتباط را قطع كند گفت:
    _مسعود دوست دارم ساعت ها برايت صحبت كنم.
    _بس كن من خيلي كار دارم.خداحافظ.
    سپس بدون اين كه به نازنين مجال گفتن حرف ديگري را بدهد ارتباط را قطع كرد.
    _الو...مسعود،مسعود؟
    _چه شد؟
    _قطع شد.
    _خب حالا ديدي مسعود هم نظر مرا دارد.
    نازنين سر بلند كرد و به چشم هاي بي قرار عرفان خيره شد.در عمق آنها چيزي ديده مي شد كه درستي كلامش را تصديق مي كرد.بنابراين لبخند شيريني بر لب آورد و بدين وسيله رضايتش را اعلام كرد.
    *******
    همه چيز زيبا بود.ديگر زندگي را دوست داشت.صداي پرنده ها روحش را نوازش مي داد.اي كاش زندگي هميشه اين گونه بود.زيبا و دوست داشتني.
    همه براي برپايي جشن آماده بودند.خانواده مبيني به خواست پسرشان به خواستگاري نازنين آمدند و وقتي او را ديدند عاشقش شدند.
    ******
    ماندانا خشم آلود فرياد كشيد:
    _تنها هدف تو از رفتن به ايران ديدن نازنين است.
    _چرا نمي خواهي بفهمي،عروسي خواهرم است.
    _اول مرا طلاق بده بعد هر كجا كه خواستي برو.
    مسعود پوزخندي زد و گفت:
    _پس بگو خانم حرص چه چيز را مي خورد.مطمئن باش طلاقت خواهم داد.حالا هم از سر راهم كنار برو.بايد زودتر بليط تهيه كنم.
    سپس با دست ماندانا را به گوشه اي پرتاب كرد و از منزل خارج شد.ماندانا در حالي كه تمام وجودش از تحقير و نفرت مي لرزيد به طرف تلفن رفت و مشغول گرفتن شماره شد.وقتي ارتباط برقرار شد صداي برادرش در گوشي پيچيد:
    _الو،مهرداد منم.
    _سلام،چه خبره اول صبح!
    _به دوستت جيمزي نياز دارم.
    مهرداد با كنجكاوي پرسيد:
    _براي چه كاري؟
    _مي خواهم سر مسعود را زير آب كند خسته شده ام ديگر طاقت ندارم.
    _بهتر نيست اين قدر عجله نكني؟
    _نه تا قبل از اين كه به ايران برود بايد كار را تمام كنم.
    _چطور؟
    _خوب گوش بده،اگر به ايران برود هيچ چيز دست مرا نمي گيرد،اما اگر بميرد تمام ثروتش به من خواهد رسيد.
    _فكر همه چيز را كرده اي؟
    _بله،ديگر خسته شده ام اين ماجرا خيلي طولاني شده است.
    _اگر فهميدند چه؟
    _به جيمزي بگو كارش را خوب انجام دهد.او تصادف مي كند و مي ميرد.يك اتفاق خيلي ساده،كسي هم به ما شك نمي كند.
    _نقشه خوبي است! خبرش مي كنم.
    ******
    مادر عرفان از انتخاب پسرش بسيار خشنود بود و از همان ديدار اول مهر دختر جوان به دلش نشست.عرفانه هم از اين كه مي تواند از اين به بعد زن داداش و هم صحبت خوبي داشته باشد خوشحال بود.سريع با نازنين طرح دوستي ريخت.در مدت زمان كمي همه با هم صميمي شدند.
    آن شب ستاره ها به روي دو دختر جوان لبخند مي زدند.هر دو مانند دو فرشته زيبا در لباس عروسي كنار همسرانشان نشسته بودند و به نواي زيباي موسيقي گوش مي دادند.همه شاد بودند و مي خنديدند.در اين بين رنگ غمي در چهره سودابه كاملا مشخص بود.از اين كه بايد دخترش را اينجا مي گذاشت و مي رفت احساس اندوه مي كرد.ستاره هميشه همدم و مونسش بود.راحله به كنارش آمد و گفت:
    _بخند خواهر،امشب عروسي تنها دخترت است.
    _چكار كنم راحله؟ دل كندن از او برايم دشوار است.
    _اصلا چرا به ايران بر نمي گرديد؟ خسته نشديد اين همه سال در غربت زندگي كرديد؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. کاربر مقابل از R A H A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #72
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    _به خدا مجبورم و گرنه هيچ كداممان به زندگي در آنجا راضي نيستيم.فريد مي گويد همه زندگي مان آنجاست.چطور همه را بگذاريم و به اينجا بياييم.
    _اين كه مشكلي نيست شركت را بفروشيد و دوباره اينجا سرمايه گذاري كنيد.
    _نمي دانم شايد،بايد ببينم نظر فريد چيست؟
    _من به سعيد مي گويم با او صحبت كند.ان شاء الله راضي مي شود و مثل قديم همه دور هم جمع مي شويم.
    _آخ نگو،كه دلم خيلي براي آن موقع ها تنگ شده است.
    فريد به آنها نزديك شد و گفت:
    _خانم ها خوب با هم خلوت كرده اند.
    سودابه پشت چشمي نازك كرد و گفت:
    _حسوديتان مي شود آقا؟
    _نه خانم،چرا حسادت كنيم،خيلي هم خوشحال مي شويم.راستي جاي پسرمان خيلي خالي است اي كاش او الان اينجا بود.
    _ماندانا پيله كرده است كه نبايد بروي و مرا تنها بگذاري.طفلي پسرم براي عروسي تنها خواهرش نيامد.
    _ولي حقيقت چيز ديگري است مسعود به خاطر نازنين نيامده،طاقت نداشت او را در لباس عروسي ببيند.
    راحله با دلسوزي گفت:
    _اشكالي ندارد،نگاه كن ببين چقدر دخترها زيبا شده اند.ان شاءالله خوشبخت شوند.
    در سمت ديگر سالن جوان ها مشغول شوخي كردن بودند.
    منيژه با شادي گفت:
    _من مي دانستم تو عروس خودمان مي شوي،اما فكر نمي كردم ستاره جون اين قدر زرنگ باشد.
    مرضيه گفت:
    _او از من زرنگ تر بود.من كه تمام اين چند سال نتوانستم پسر عمه ام را تور كنم،بنازم قدرت خدا را.
    امير با هيجان گفت:
    _بس كن مرضيه،مي ترسم اگر ستاره بفهمد اين قدر طرفدار داشته ام از فردا همه جا همراهم باشد.
    با اين حرفش همه خنديدند.عرفان رو به همسرش كرد و زمزمه وار گفت:
    _نازنين مي داني چقدر قشنگ شده اي؟
    _آره.
    _جدا از كجا فهميدي؟
    _چون تا به حال صد بار گفتي كه قشنگ شدم.
    منيژه با شيطنت خودش گفت:
    _لطفا نجواهاي عاشقانه را بگذاريد براي بعد.
    نازنين به ظاهر اخمي كرد و گفت:
    _تو بهتر است به جاي دخالت در كار ما به دخترت برسي.راستي نمي بينمش.
    عرفانه با خنده گفت:
    _خانم براي اين كه خودشان را راحت كنند بچه را با چند شيشه شير به مامان سپرده.بعد مي گويند مادرشوهر بد است.
    منيژه با غرور گفت:
    _من كه به مادرشوهرم افتخار مي كنم.او براي من مثل مادرم است.راستي نازي چه خوب كردي به عرفان جواب مثبت دادي.لااقل يك مادرشوهر خوب نصيبت شد.
    عرفان پرسيد:
    _يعني شوهرش بد است!؟
    _نه،ولي به خوبي مادر جان نيست.
    _اي زن داداش زبان باز،طفلي داداشم از دست تو چه مي كشد؟
    عارف آهي كشيد و گفت:
    _غصه منو بخور،نمي بيني چه قدر لاغر شده ام؟
    منيژه اخمي كرد و گفت:
    _امشب شب عروسي برادرت است،هيچ چيز به تو نمي گويم ولي وقتي برگشتيم اين حرفت را يادت مي آورم.
    عارف به نشانه تسليم دستش را بالا آورد و گفت:
    _من تسليمم،ببخشيد.
    و اين كار باعث خنده ديگران شد.
    رقص و پايكوبي به اوج خود رسيده بود.راحله و سودابه مشغول صحبت بودند كه امير به آنها نزديك شد و خطاب به سودابه گفت:
    _تلفن از راه دور.
    _كيست؟
    _گويا عروستان بودند.
    _ممنون،آمدم.
    سپس به طرف تلفن رفت.
    _بله،بفرماييد.
    _الو،سلام مامان.
    _سلام ماندانا جان،حالت چطور است؟مسعود چطور است؟
    در اين هنگام صداي گريه ماندانا به گوش سودابه رسيد:
    _چه شده؟ حرف بزن دوباره با هم دعوايتان شده است؟
    _نه مامان،بدبخت شديم.مسعود...مسعود...
    سودابه هراسان فرياد كشيد:
    _مسعود چه؟ حرف بزن.
    با صداي فرياد سودابه همه دور او جمع شدند.فريد گوشي را از دست همسرش گرفت و گفت:
    _ماندانا چه شده است؟
    _عمو جان،ديگر مسعود را نمي بينيم،او تصادف كرده،تصادف!
    دستهاي فريد آشكارا لرزيدند.مثل آن بود كه دنيا روي سرش خراب شد.سودابه گريان پرسيد:
    _چه شده فريد؟حرف بزن.
    _مسعود،پسرم،چرا؟چرا؟
    سودابه يقه اش را محكم چسبيد و گفت:
    _راستش را بگو،چه بلايي سر پسرم آمده است؟
    _ديگر او را نمي بينيم،مسعود براي هميشه رفت.
    سودابه از حال رفت.ستاره در آغوش شوهرش مي لرزيد.از شدت گريه ضعف سر تا سر وجودش را فراگرفته بود.همه حال غريبي داشتند.در آن ميان نازنين تنها و شوكه ايستاده بود و به ديگران مي نگريست.هنوز نمي توانست باور كند مسعودش رفته و ديگر او را نمي بيند.حتي براي خداحافظي هم او را نديده بود.
    ناگهان صداي جيغ دلخراشش در سالن پيچيد.همه نگاه ها به دختر زيبايي كه در لباس عروسي اش همانند نگيني مي درخشيد دوخته شد.براي يك لحظه تمام بدنش به رعشه در آمد و از حال رفت.مرگ مسعود براي همه سخت و غير قابل باور بود.سودابه و فريد به همراه راحله و سعيد به انگليس برگشتند تا از چگونگي حادثه با خبر شوند و جسد را تحويل بگيرند.سودابه همان موقع گفت كه ديگر حاضر نيست آنجا زندگي كند و فريد تصميم گرفت مراسم خاكسپاري را در ايران برگزار كند.
    عرفان نگران به همسرش مي انديشيد.چند روزي بود كه نازنين به هوش آمده بود ولي نه كلامي حرف مي زد و نه غذا مي خورد.ساكت و خموش دراز مي كشيد و به نقطه اي خيره مي شد.عرفان كه حال او را چنين ديد بنا بر پيشنهاد ديگران او را به آسايشگاه برد.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #73
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض



    فصل دوازدهم


    _الو سلام پسرم،حالت چطور است؟
    _سلام مامان،شما خوبيد؟ بابا و عرفانه چطورند؟
    _ما خوبيم،عروس گلم چطور است؟
    _ديروز او را به خانه آوردم.
    _بهتر نشده؟
    عرفان با نااميدي جواب داد:
    _نه هيچ تغييري نكرده است.
    _پسر عزيزم با اين همه غصه مي خواهي چكار كني؟
    عرفان خيلي محكم جواب داد:
    _تا آخر عمر پرستاريش را مي كنم.هرچه باشد او همسر من است.
    _آفرين مادر،ان شاءالله خدا هم جواب اين فداكاريهايت را مي دهد.راستش تماس گرفتم كه بگويم اگر به كمكي احتياج داشتي حتما روي ما حساب كن.
    _ممنون مامان،شما در اين مدت خيلي زحمت كشيديد.فقط مي خواستم بگويم اگر مي توانيد برايم يك پرستار پيدا كنيد.
    _چرا؟
    _وقتي مي خواهم به سر كار بروم او تنها مي ماند و دل نگرانش هستم.
    _مادر را قابل نمي داني كه از عروست نگهداري كنئ؟
    _اين حرف ها را نزنيد مامان،شما تاج سر ما هستيد ولي زحمتتان مي شود پس بابا و عرفانه چه مي شوند.
    _آنها مي توانند از خودشان مراقبت كنند.تو نگران آنها نباش از فردا هم به سر كارت برگرد.من خودم صبح ها به منزل شما مي آيم.
    _باز هم از شما ممنونم،پس من فردا صبح منتظرتان هستم.
    _حتما مي آيم،حالا كاري نداري؟
    _نه،سلام برسانيد خداحافظ.
    _خدانگهدار.
    بعد از قطع تلفن از جا برخاست و به اتاق خواب رفت.هنوز تزئينات شب عروسي روي ديوارها بود،ديدن آنها داغش را بيشتر مي كرد.نازنين طبق معمول آرام دراز كشيده بود.عرفان به كنارش رفت و گونه هاي سردش را نوازش كرد.با ديدن نازنين در آن حال غم به دلش نشست.هيچ وقت فكر نمي كرد مرگ مسعود چنين عواقبي به دنبال داشته باشد.دستان رنجور همسرش را گرفت و با بغض گفت:
    _نازنينم،تو را به خدا نگاهم كن.دلم پوسيد از اين همه تنهايي.من كه به غير از تو كسي را ندارم؟ يادت رفته چه نقشه هايي براي زندگي مان كشيده بوديم؟ چرا همه چيز را فراموش كردي؟ بي انصاف اين چه زندگي است كه براي من درست كرده اي؟ بلند شو و با من حرف بزن.دلم براي آن صداي قشنگت تنگ شده است.دوست دارم باز هم برايم اخم كني.آن اخم ظريفي كه چهره ات را رويايي مي كرد.يادت هست چقدر براي عروسيت قشنگ شده بودي؟ مگر آن شب به من نگفتي هميشه لباس سفيد مي پوشي تا هرگز يادم نرود تو عروسم هستي؟ تو هستي مني،همه كسم هستي،تو را به خدا دلت به حال من بيچاره بسوزد.من...
    ديگر نتوانست كلامي بگويد.گريه امانش را بريده بود.نگاهي به نازنين انداخت ولي او را آرام ديد.هيچ گونه تغييري در ظاهرش ديده نمي شد.با افسوس سري تكان دا و به آشپزخانه رفت.حوصله هيچ كاري را نداشت ولي بايد براي شام چيزي آماده مي كرد.بنابراين همان جا در آشپزخانه ماند و مشغول تهيه شام شد.غذايي كه نازنين دوست داشت.ساعت از 11 گذشته بود كه غذا آماده شد.با سيني اي در دست به طرف اتاق رفت اما نازنين به خواب عميقي فرو رفته بود.چقدر چهره اش در خواب معصوم بود.ميل شديد در درونش طغيان كرده بود.دوست داشت نوازشش كند و...
    يكباره به خود آمد.او داشت چه مي كرد؟ خشمگين از جا برخاست و اتاق را ترك كرد.از خود احساس شرم مي كرد.بدون آن كه شام بخورد به اتاقش رفت و سعي كرد بخوابد.
    با شنيدن صداي در از جا برخاست.نگاهي به ساعتش انداخت.با تعجب ديد ساعت از 8 گذشته است.هراسان لباس پوشيد و در را باز كرد.با ديدن مادرش نفس عميقي كشيد و گفت:
    _سلام مامان.
    _سلام پسرم،خواب بودي؟
    _بله ديشب دير خوابيدم.
    _نازنين چطور است؟
    _مثل هميشه.
    سپس همان طور كه لباسش را مرتب مي كرد سفارش هاي لازم را به مادر كرد.وقتي برگشت لبخند گرمي روي لب هاي مادر ديد.
    _مامان چرا اين طوري نگاهم مي كني؟
    _فدات شوم عزيزم،نمي داني چقدر خوش تيپ شدي.
    _ممنون،راستي مامان حتما هر طور شده به او ناهار بدهيد ديشب هم شام نخورده است.
    سيمين به اتاق نگاه كرد و عروسش را خفته ديد.از اين كه او به اين حال و روز دچار شده بود سخت ناراحت بود.در حالي كه اشك هايش را پاك مي كرد گفت:
    _حيف اين دختر جوان و زيبا نيست كه بايد چنين حال وروزي داشته باشد؟ آخه چرا عروس من؟ چرا زندگي پسر من؟
    عرفان به كنارش آمد و مادرش را سخت در آغوش گرفت و با لحني بغض آلود گفت:
    _مامان تو را به خدا گريه نكنيد.اگر بخواهيد اين قدر خودتان را اذيت كنيد اصلا قبول نمي كنم پيش او بمانيد.
    سيمين با دستپاچگي اشك را از چهره اش زدود و به مهرباني گفت:
    _تو برو خيالت راحت باشد.قول مي دهم هر كاري كنم كه شما دوباره به زندگي برگرديد.حالا هم برو،خدا پشت و پناهت.
    اين بار كه مرد جوان از منزل خارج شد،در دلش احساس امنيت مي كرد مي دانست مادرش بهتر از خود او از عروسش مراقبت مي كند.

    *****

    كم كم روزها به هفته ها و هفته ها به ماه ها تبديل مي شد.6 ماه از آن شب مي گذشت ولي هنوز نازنين به حال عادي برنگشته بود.آن شب خانم مبيني كه براي رفتن به خانه بسيار عجله داشت ناچار با پسرش تماس گرفت:
    _الو،عرفان جان سلام.
    عرفان با نگراني گفت:
    _سلام مامان،اتفاقي افتاده است؟
    _نه پسرم،هول نكن فقط زنگ زدم كه بگويم اگر اشكالي ندارد من امشب زودتر به خانه برگردم.
    _چطور؟
    _پدرت زنگ زد و گفت،حال عرفانه خوب نيست نگرانش هستم.
    _ايرادي ندارد شما برويد.من هم ديگر كارم تمام شده است و تا نيم ساعت ديگر به خانه برمي گردم.
    _خوب كاري نداري؟
    _نه،سلام برسانيد.خداحافظ.
    _خدانگهدار.
    بعد از قطع تلفن خانم مبيني با وارسي مجدد خانه و كارهايش آنجا را ترك كرد.

    ******

    عرفان با كلافگي چنگي به موهايش برد.از اين كه نتوانسته بود به موقع به خانه برود اعصابش به هم ريخته بود.با صداي ضربه اي به در نگاهش را به آن سمت دوخت.
    _بفرماييد.
    متعاقب آن خانم مظهري با رويي گشاده و خندان وارد اتاق شد و با ناز و عشوه گفت:


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #74
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    _سلام آقاي دكتر،شب بخير.
    _شب شما هم بخير.
    _هنوز به خانه تشريف نبرده ايد؟
    _نه،كمي كار داشتم حالا بفرماييد امرتان را بگوييد.
    شراره بي خيال روي صندلي نشست و گفت:
    _كار خاصي ندارم،فقط مي خواستم از شما سوالي بپرسم.
    _بفرماييد.
    شراره با بي خيالي گفت:
    _شما ازدواج كرده ايد؟
    با اين پرسش،عرفان متعجب سر بلند كرد و گفت:
    _بله،چطور؟
    _راضي هم هستيد؟
    _بله،صددرصد.
    شراره پوزخندي زد و گفت:
    _مي بخشيد كه فضولي مي كنم ولي شنيده ام كه خانمتان ديوانه است حالا چطور...
    هنوز كلامش را كامل نكرده بود كه عرفان با صداي خشني حرفش را قطع كرد و گفت:
    _اگر جاي شما بودم هر اراجيفي كه مي شنيدم باور نمي كردم.حالا هم لطفا از اتاق من بيرون برويد.بفرماييد خانم.
    بعد از خروج شراره،عرفان هم با عصبانيت اتاقش را ترك كرد و به منزل رفت.آنقدر اعصابش متشنج بود كه دلش مي خواست فرياد بزند.
    كليد را به قفل انداخت و وارد شد.همه جا در تاريكي فرو رفته بود.با خستگي خود را روي مبل انداخت و برخلاف روزهاي ديگر اصلا به سراغ نازنين نرفت.آنقدر خسته بود كه خيلي سريع به خواب رفت.با گذشت ساعتي،با ديدن كابوسي هراسان از خواب پريد و وحشت زده از جا برخاست و به سراغ نازنين رفت.با روشن شدن اتاق با چشم اتاق را كاويد اما نازنين را در بستر نديد.نگران به تمام اتاق ها سر كشيد ولي خبري از نازنين نبود.شتابان خانه را ترك كرد و از بي توجهي خود عصباني بود.يعني نازنين اين وقت شب كجا رفته بود؟اگر بلايي به سرش مي آمد چه بايد مي كرد؟ "خدايا كمكم كن من نازنينم را از تو مي خواهم".
    همان طور كه با خداي خودش راز و نياز مي كرد چشمش به نازنين افتاد.او را با لباس خانه،كنار خيابان ديد.با شتاب خود را به او رساند.در آغوشش گرفت و اشك هاي گرمش روي گونه ها جاري شد.
    همان طور كه موهاي او را نوازش مي كرد زير لب گفت:
    _چرا نازنينم؟ چرا با خودت اين طور رفتار مي كني؟ اگر دوستم نداشتي پس چرا قبولم كردي؟ مي داني اگر امشب بلايي سر تو مي آمد من مي مُردم.به خدا نابود مي شدم آخر ظالم كمي هم به اين دل بيچاره من رحم كن.
    اما در آغوش تب دارش نازنين چون تكه يخي بي حركت مانده بود و عكس العملي از خود نشان نمي داد.عرفان هم كه چنين ديد او را با خود به منزل برد.
    ******
    آن شب همه منزل سودابه و فريد دعوت داشتند.عرفان زودتر از هميشه به خانه آمد و براي رفتن به مهماني همسرش را آماده كرد.وقتي پالتوي او را به تنش كرد،دستهاي سردش را گرفت و بوسه اي گرم به آن نواخت و او را همراه خود به طرف ماشين برد و روي صندلي نشاند.
    هنگامي كه به منزل سودابه رسيدند زنگ را فشرد.دقايقي بعد فريد،در را به رويشان گشود.
    _سلام عرفان جان،حال شما چطور است؟
    _ممنون،خوبم،شما چطوريد؟
    _مرسي،بفرماييد داخل.
    عرفان وارد شد و نازنين را به دنبال خود كشيد.با ورودشان همه نگاه ها به نازنين دوخته شد.راحله غمگين پيش آمد و دخترش را در آغوش گرفت ولي او هيچ عكس العملي از خود نشان نداد.عرفان وقتي با همه احوالپرسي كرد كنار امير نشست و با هم مشغول صحبت شدند.نازنين هم در جمع دختر نشانده شد ولي حالا ديگر او مثل سابق نبود كه سربه سرشان بگذارد و همه را بخنداند.اينك مثل مجسمه اي سنگي نشسته بود و به نقطه اي خيره شده بود.امير با دلسوزي گفت:
    _نه،كم كم دارم نااميد مي شوم.
    _اين حرف را نزن اميدوار باش ان شاءالله كه حالش خوب مي شود.
    عرفان آهي بلند كشيد كه باعث شد همه دلشان برايش بسوزد.راحله با لحني بغض آلود گفت:
    _عرفان جان،مي دانيم كه تو در اين مدت بسيار سختي كشيدي.تا حالا هم از زحمات تو ممنونيم كه به پاي نازنين نشستي.ولي بهتر است هرچه زودتر اين ماجرا تمام شود.ما نازنين را پيش خودمان مي آوريم.تو هم مي تواني به سراغ زندگي جديدي بروي تو هنوز جواني و بايد از زندگي ات استفاده كني.
    با شنيدن اين حرف ها رنگ از روي عرفان پريد.جدايي از نازنين! ولي اين غير ممكن بود.حتي فكرش هم عذابش مي داد.با صدايي كه از فرط عصبانيت مي لرزيد گفت:
    _شما چرا اين قدر بي انصافي مي كنيد؟
    يعني من لياقت زندگي با نازنين را ندارم؟ چرا مي خواهيد تمام زندگي ام را از من بگيريد؟ به خدا من بدون نازي مي ميرم.حتي طاقت يك لحظه دوري از او را هم ندارم.من به او قول داده ام هميشه كنارش بمانم و دوستش داشته باشم.حالا مي خواهيد زير قولم بزنم،به چه قيمتي؟ من خوشي خودم را كنار نازنين مي بينم.زندگي را فقط با بودن نازنين مي خواهم.پس بگذاريد به همين دلم خوش باشد.ترا به خدا نازنين را از من نگيريد.
    حرف هاي ساده و صادقش اشك را به چشمان همه آورد.هيچ كس فكرش را هم نمي كرد كه عشق عرفان نسبت به نازنين اين قدر پاك و عميق باشد.
    سعيد با لحني پدرانه گفت:
    _خدا ما را نبخشد اگر قصد آزار تو را داشته باشيم.ما فقط فكر كرديم شايد تو از اين وضع خسته شده باشي ولي نتواني به ما بگويي.حالا هم اگر خودت اين طوري راضي هستي ما حرفي نداريم.
    عرفان بدون گفتن حرفي نگاهش را به نازنين دوخت.ناخودآگاه لبخند شيريني بر لب هاي نازنين ديد.از اين حالش شاد شد و خودش هم خنديد.
    موقع شام عرفان قاشق قاشق غذا به دهان نازنين مي گذاشت و همانند روزهاي پيش با او صحبت مي كرد.بعد از شام كه هيچ كس اشتهاي چنداني براي خوردنش نداشت موضوع به مسعود كشيده شد.سودابه با نفرت گفت:
    _هرگز فكر نمي كردم ماندانا تا اين حد پست باشد.او پسرم را فداي پول كرد.آخه بگو چرا؟ پسر من چه بدي در حق او كرده بود؟
    ستاره با لحني بغض آلود گفت:
    _حق آن بود كه رضايت نمي داديد او بايد تا آخر عمر گوشه زندان مي ماند و مي پوسيد.او لياقت آزادي را ندارد.او باعث شد تنها برادرم را از دست بدهم.هيچ وقت او را نمي بخشم.
    _نترس دخترم،بالاخره خدا تقاص دلهاي شكسته ما را از او مي گيرد.
    امير گفت:
    _تو هم بهتر است زياد خودت را ناراحت نكني،براي بچه ضرر دارد.
    ستاره اشك هايش را پاك كرد و به ناچار لبخندي زد.گرچه دلش خون بود.
    عرفان زودتر از همه بلند شد و بعد از خداحافظي با تك تك آنها منزل را ترك كرد.هنوز از حرف هاي راحله ناراحت بود.به منزل كه رسيدند بدون توجه به نازنين خودش را روي مبل انداخت.
    _ديدي چطور امشب همه از من خواستند دست از تو بكشم؟ پس چه شد آن زباني كه هميشه از خودت دفاع مي كردي؟ چرا نگفتي كه دوستم داري و مي خواهي با من زندگي كني.
    با ديدن حالت مسخ شده نازنين كه او را نگاه مي كرد.خشمگين شد و با عصبانيت فرياد كشيد.
    _آخر لعنتي حرف بزن،دارم ديوانه مي شوم.تو زن من هستي ولي هنوز مسعود در قلبت جاي دارد؟ لعنت به من كه اين زندگي را برايت درست كردم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #75
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    شايد اگر من نبودم تو مسعودت را از دست نمي دادي.اما دوستت داشتم و دارم.پس با عشقم چه مي كردم؟ مي خواهي تركت كنم،ها؟ بگو چكار كنم؟ تنهايت بگذارم؟ آره؟ اگر تو اين گونه مي خواهي پس من مي روم و هرگز بر نمي گردم.
    و با شدت شانه هاي نازنين را تكان داد.يك دفعه دستش را بلند كرد و محكم به ديوار كوبيد.آنقدر عصبي بود كه دردي احساس نكرد.دقايقي بعد كه آرام تر شد درد شديدي در دستش احساس كرد.ولي اعتنايي نكرد.همان طور زير لب حرف مي زد.صداي گريه ظريفي را شنيد.به پشت سرش نگاه كرد و نازنين را ديد.نازنين چشم هاي اشكبارش را به عرفان دوخت و آرام گفت:
    _از پيش من نرو،خواهش مي كنم عرفان.
    عرفان هيجان زده به كنارش آمد و او را در آغوش كشيد.حالا هر دو آشكارا مي گريستند.پسر جوان كه اختيارش را از دست داده بود موهاي افشانش را مي بوسيد و مي بوييد.ديگر مطمئن شده بود كه نازنينش را به دست آورده است.
    نازنين چشم هاي براق و شهلائي اش را به عرفان دوخت و زمزه كرد:
    _عرفان سردم است.
    عرفان او را به اتاق خوابشان برد.آن شب شبي بود كه هر دو وجود يكديگر را احساس كردند.
    ******
    خيلي خوشحالم به اينجا آمدي.لااقل اين طوري مي توانم هر وقت دلم برايت تنگ شد به ديدنت بيايم و حرفهايم را با تو بزنم.تو هنوز برادر من هستي.يادت كه نرفته است.مسعود خواهش مي كنم پذيرايي اين خواهر كوچكت باش كه خيلي حرف ها برايت دارد.من هنوز به تو احتياج دارم.عرفان هم همين طور.بگذار كمي از زندگي ام برايت بگويم كه تو را راضي كنم.عرفان پسر بسيار مهرباني است و صادقانه حرف هايش را به من مي زند.كارهايش مثل خودت است عصبانيتم را بيشتر از مهربانيهايم دوست دارد و عمدا كاري مي كند كه من عصبي شوم،درست مثل تو.صبح ها هم كف پايم را قلقلك مي دهد تا از خواب بيدار شوم و برايش صبحانه درست كنم.تنبلي اش هم به تو رفته است.دوستش دارم و دوستم دارد اما حسودي نكن تو را هم دوست دارم.جاي تو هميشه اينجا محفوظ مي ماند.
    همان طور كه دستش را روي قلبش گذاشته بود به گريه افتاد.ساعاتي بعد به همين منوال گذشت تا اين كه كمي سبك شد.سپس با دلي پر اميد به طرف منزلشان رفت.منزلي كه حالا خانه اميدش بود.در حالي كه نگاه مهربان و خنده مسعود را احساس مي كرد.
    ******
    عرفان بعد از سلامتي كامل همسرش جشن با شكوهي گرفت و همه را دعوت كرد.آن شب همه شاد بودند.همگي اعتقاد داشتند عرفان مزد وفاداري اش را گرفته است.نازنين و عرفان شاد و خوشحال دست در دست هم گرفته بودند و به ميهمانان خوش آمد مي گفتند.
    نازنين در آن لباس سفيد رنگ همانند ستاره ها مي درخشيد و دل همه را شاد مي كرد.سيمين هر دوي آنها را در آغوش گرفت و با محبت گفت:
    _خيلي خوشحالم كه حال نازنين خوب شد.هر دوي شما مستحق اين خوشبختي هستيد ولي اي كاش عارف و منيژه هم بودند و شادي ما را مي ديدند.
    نازنين گفت:
    _ناراحت نباشيد ماماني،عرفان زحمت كشيد و براي دو هفته ديگر بليط گرفته كه ما به آنجا برويم.بايد تكليف دانشگاهم را مشخص كنم.
    _خيلي خوب است،مي شود گفت ماه عسل مي رويد.
    هر دو خنديدند و به طرف بقيه مهمانان رفتند.دخترها همان موقع نازنين را در محاصره خود گرفتند و عرفان تنها به طرف آقايان رفت.
    نازنين با ديدن ستاره كه شكمش بزرگ شده بود گفت:
    _چند وقت ديگر بايد منتظر به دنيا آمدن اين كوچولو باشيم؟
    _فكر كنم سه،چهار ماه.
    _خيلي خوشحالي؟
    _احساس خوبي دارم.ان شاءالله روزي خودت مادر شوي تا حال مرا درك كني.
    _عرفان مي گويد هنوز براي بچه دار شدن ما زود است،فكر مي كند ممكن است دوباره حالم بد شود.
    _عيبي ندارد هر دوي شما خيلي جوانيد دير نمي شود.
    مرضيه با شيطنت هميشگي گفت:
    _عجله نكن،بگذار من هم ازدواج كنم بعد با هم بچه دار مي شويم.
    _واي،تا تو شوهر كني از بچه دار شدن ما گذشته است.
    مرضيه سرش را زير انداخت و با حجب و حياي دخترانه اي كه از او بعيد بود گفت:
    _ولي اين بار ديگر جيد مي خواهم ازدواج كنم.
    نازنين هيجان زده گفت:
    _راست مي گويي؟ او چه كسي است؟ آشناست؟ اسمش چيست؟
    _چه خبر است،يكي يكي بپرس تا من جواب بدهم.اسمش علي است 28 سال سن دارد.پسر دوست باباست.مغازه پوشاك دارد.سر و وضعش هم بدك نيست،به دل مي نشيند.
    آرزو گفت:
    _حرفش را باور نكن،دختر دايي ما گشته و گشته گلچين كرده.طرف وكيل است قيافه اش هم كه محشر است.
    _جدي؟ حالا كلك بگو ببينم چطور او را تور كردي؟
    مرضيه تا خواست لب باز كند و حرفي بزند آرزو به ميان بحث آمد و گفت:
    _اين امير بي معرفت دوست به اين خوبي را پنهان كرده بود.آخه بگو پسر،تو كه خواهر دم بخت داري،آن وقت چنين دوست هاي را نشان نمي دهي؟
    راستش چند ماه پيش همه منزل امير دعوت بوديم.او چند تا از دوستانش را هم دعوت كرده بود.اين علي آقا هم به همراه پسر عمويش در مهماني آن روز بودند.خلاصه هر دو در همان نگاه اول اسير و دلباخته هم شدند.علي با امير در مورد مرضيه صحبت كرده بود و امير قرار گذاشت كه همديگر را ببينند و حرف هايشان را بزنند.بعد از كلي رفت و آمد هر دو به اين نتيجه رسيدند كه زودتر بساط عروسي را فراهم كنند.
    نازنين گونه مرضيه را بوسيد و ذوق زده گفت:
    _تبريك مي گويم،اميدوارم خوشبخت شوي.
    مرضيه با شادي گفت:
    _ممنونم،ولي بهتر است به كس ديگري هم تبريك بگويي.
    _چه كسي؟
    مرضيه با انگشت به آرزو اشاره كرد.نازنين هرگز نمي توانست فكر كند آرزوي مشكل پسند بالاخره به كسي دل ببندد.با كلافگي گفت:
    _اينجا چه خبر است مثل اين كه اين چند ماه بيماري مرا از همه جا بي خبر كرده است.حالا تو به چه كسي دل بستي؟
    آرزو محجوب جواب داد:
    _قرار است با مرضيه فاميل شوم.
    _يعني چه؟
    _خب معلوم است تو چقدر خنگ هستي،پسر عموي علي فرد مورد علاقه آرزوست.ولي حيف كه شايان از اين علاقه خبر ندارد.
    _يعني چه؟
    آرزو با عصبانيت گفت:
    _شايان همه چيز را مي داند چند بار هم به ديدنم آمده و با من صحبت كرده است ولي من برايش ناز مي كنم و فعلا او را معطل گذاشته ام.
    نازنين در حالي كه از جا بر مي خواست گفت:
    _امان از دست شما دخترها با اين كارهايتان.
    آن شب پس از رفتن مهمانان،نازنين خسته به اتاقش رفت و تصميم گرفت تميز كردن منزل را براي فردا بگذارد.مشغول شانه زدن موهايش بود كه دستي دور كمرش حلقه شد.به پشت سرش نگريست و همسرش را ديد.عرفان با لحني عاشقانه گفت:
    _ مي دانستي امشب چقدر قشنگ شده بودي؟
    _جدي مي گويي؟
    _البته دروغم چيست؟ تازه از چند روز پيش هم قشنگ تر شده اي.
    _اي ديوانه،تو كه هر روز مرا زيباتر مي بيني.
    _خب چكار كنم؟عاشقم و ديوانه.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #76
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    نازنين اخم ظريفي كرد و گفت:
    _اگر دوستم داشتي به احساساتم توجه مي كردي.
    عرفان او را روي پايش نشاند و به چهره اش دقت كرد.مثل آن كه از موضوعي ناراحت بود.بنابراين كنجكاو پرسيد:
    _مشكلي پيش آمده است؟
    نازنين تمام جذابيتش را در چشم هايش جمع كرد و به عرفان چشم دوخت و با عشوه گفت:
    _تو فكر نمي كني حالا ديگر براي بچه دار شدن وقت مناسبي باشد؟
    عرفان كه منظور او را درك كرده بود بدون گفتن حرفي لبخند گرمي به رويش زد و چراغ خواب را خاموش كرد.
    ******
    رفتنشان به انگليس باعث تغيير روحيه شان شد.نازنين همه چيز را مثل سابق ديد به غير از خودش كه حالا زني شوهردار بود كه به همسر و زندگي اش عاشقانه مهر مي ورزيد.يك ماه از آمدنشان مي گذشت و نازنين هر روز با منيژه به گردش مي رفت.غزل كوچولو تمام وقتشان را پر مي كرد.نازنين آن روز تصميم داشت به ديدن جميله برود ولي از صبح كه از خواب برخاسته بود احساس بدي داشت.اصلا حالش خوب نبود.سر ميز صبحانه همه متوجه حالش شده بودند.عرفان نگران پرسيد:
    _خانمي،چرا رنگت پريده؟
    _نمي دانم،فكر مي كنم مريض شده باشم.
    _بهتر است امروز را خوب استراحت كني.
    _نه،بايد به ديدن جميله بروم.ديگر وقت زيادي نمانده است.
    _پس آماده شو تا خودم برسانمت.
    نازنين اخمي كرد و گفت:
    _من حالم خوب است تو برو به كارهايت برس.
    منيژه با مهرباني گفت:
    _عرفان جان،ناراحت نباش من مواظب او هستم.
    _ممنون زن داداش.
    _اي واي،چقدر داريد لو...
    حالت تهوع باعث شد كه نتواند حرفش را ادامه دهد و دوان دوان به طرف دستشويي رفت.عرفان نگران به دنبالش رفت.
    _چه شده نازنين؟
    نازنين با بي حالي گفت:
    _نمي دانم،احساس بدي دارم.
    منيژه به طرف آنها آمد و با شادي نازنين را در آغوش گرفت و گفت:
    _تبريك مي گويم.
    _براي چه؟
    _خب معلوم است نازنين باردار است.يعني هنوز هم متوجه نشده ايد؟
    عرفان هيجان زده همسرش را در آغوش كشيد.هرگز باور نمي كرد اين موضوع اين قدر خوشحالش كند.منيژه آرام آنها را ترك كرد.عرفان موهاي همسرش را نوازش كرد و گفت:
    _خوشحالي؟
    _آره،انگار دارم روي ابرها راه مي روم،تو چطور؟
    _منم خوشحالم،فقط از حالا به بعد بايد مواظب خودت و آن كوچولو باشي،قول مي دهي؟
    _بله،حالا هم اگر ايرادي ندارد مرا به منزل جميله برسان.نمي داني چقدر دلم برايش تنگ شده است.
    _پس زودتر برو آماده شو.بعد هم بايد پيش دكتر برويم تا آزمايشات لازم را برايت بنويسد،بايد از همه جهت مطمئن شويم.
    _چشم هر چي شما بفرماييد.
    وقتي از منزل خارج شدند ابتدا به بيمارستان رفتند و دكتر نازنين را معاينه كرده و آزمايشات لازم را براي او نوشت سپس هر دو به طرف منزل جميله به راه افتادند.
    به خانه جميله كه رسيدند نازنين به عرفان گفت:
    _ممنون،تو ديگر برو به كارهايت برس.
    _بهتر است اول زنگ بزني ببيني جميله در خانه هست يا نه؟
    _نگران نباش،اگر جميله هم نباشد ربابه خانم هست.
    عرفان نگران پرسيد:
    _مطمئني كه حالت خوب است؟
    _بله،من خوبم.
    _پس من عصر به دنبالت مي آيم.
    _برو به سلامت.
    _خداحافظ خانمي.
    _خدانگهدار.
    وقتي اتومبيل عرفان دور شد نازنين زنگ را فشرد بعد از دقايقي پسر جواني در را به رويش گشود.با دستپاچگي سلام كرد و سراغ جميله را گرفت.پسر لبخندي زد و به داخل دعوتش كرد.با ترديد قدم به منزل گذاشت.دكوراسيون آنجا عوض شده بود.پسر جوان با ته لهجه عربي جميله را صدا زد.دقايقي بعد جميله از اتاق خارج شد.با ديدن نازنين هيجان زده به سوي او شتافت و دو دوست شادمانه يكديگر را در آغوش گرفتند.
    _اي بي معرفت،بي خبر مي گذاري و مي روي،تا حالا كجا بودي؟
    _قصه اش طولاني است.بعد سر فرصت همه چيز را برايت تعريف مي كنم.اول تو بگو اين پسر كيست؟
    جميله با شادي گفت:
    _وقتي تو اينجا را ترك كردي من بسيار تنها شدم.حتي حوصله دانشگاه رفتن را هم نداشتم.بالاخره با مامان تماس گرفتم و گفتم مي خواهم برگردم و ديگر تصميم ندارم درسم را ادامه بدهم.هرچه مامان اصرار كرد كه بمانم قانع نشدم.كم كم وسايلم را جمع و جور مي كردم كه يك روز جابر به اينجا آمد.نمي داني وقتي او را ديدم چه حالي شدم مثل آن بود كه دنيا را به من داده بودند.جابر گفت،مادرت موافقت كرده كه ما با هم ازدواج كنيم.چند ماه پيش هم مراسم ساده اي برگزار كرديم و با هم ازدواج كرديم.جابر قبول كرد تا پايان تحصيلاتم اينجا زندگي كنيم.
    نازنين دستهاي جميله را گرفت و گفت:
    -تو واقعا لياقتش را داشتي.اميدوارم ساليان سال كنار هم خوشبخت زندگي كنيد.
    _ممنون،حالا تو از خودت بگو.
    جابر با سيني قهوه به سالن آمد و سيني را مقابل رويشان گذاشت و سريع آنها را ترك كرد.نازنين با اندوه تمام حوادث پيش آمده را تعريف كرد.جميله در حالي كه اشك هايش را پاك مي كرد گفت:
    _براي مرگ مسعود واقعا متأسفم،هرگز باور نمي كردم ماندانا دست به چنين كاري بزند.آخه چرا مسعود؟ او خيلي جوان بود.
    نازنين كه به سختي خودش را كنترل مي كرد گفت:
    _به هر حال هر كدام از ما قستمي داريم.
    _خوب راستي حالا مي خواهي چكار كني؟ به دانشگاه بر مي گردي؟
    _نه،انصراف مي دهم ولي براي سال آينده خودم را آماده مي كنم و در وطنم درسم را ادامه خواهم داد.
    _خيلي خوب است ولي حيف كه ديگر نمي توانيم همديگر را ببينيم.
    _من آدرس و شماره تلفن منزل خودمان را به تو مي دهم هر وقت خواستي مي تواني برايم نامه بنويسي.
    _تو هم كه آدرس و شماره اينجا را داري.مي داني نازي،دوست دارم تا آخر عمر با هم دوست باشيم هر چند كه همديگر را نمي بينيم.
    آن روز دو دوست با هم عهد و پيمان بستند كه تا آخر عمر به دوستيشان پايبند باشند.با آمدن عرفان دو دوست از هم جدا شدند.وقتي نازنين كنار عرفان در اتومبيل قرار گرفت عرفان پرسيد:
    _عزيزم حالت چطور است؟
    _خيلي بهترم.
    _مي خواهي به گردش برويم؟
    _بله بله،اصلا حوصله منزل را ندارم.راستي بليط گرفتي؟
    _بله،براي دو روز ديگر.
    _دلم براي همه تنگ شده است.
    _نازنين،مي خواهم مطلبي را به تو بگويم.
    _در چه مورد؟
    -قول مي دهي ناراحت نشوي؟
    _البته،بگو.
    _ظهر مامان با من تماس گرفت.گويا ماندانا خودكشي كرده است.
    نازنين وحشت زده گفت:
    _چي؟ خودكشي! آخه چرا؟
    _گويا پسري كه ماندانا به او علاقه داشته با كس ديگري ازدواج كرده و تمام ثروت ماندانا را همراه خود برده.او هم طاقت نياورده و دست به خودكشي زده است.
    نازنين سرش را به صندلي تكيه داد و با ناراحتي گفت:
    _او همه چيز را نابود كرد و در آخر خودش را هم از بين برد.مطمئنم ماندانا حتي فكرش را هم نمي كرد جيمزي او را لو بدهد.
    _او تقاص خون مسعود را پس داد و بالاخره نتيجه اعمال بدش را گرفت.نازنين كه حالا بيشتر از هر زماني به وجود همسرش احتياج داشت دست او را گرفت و با لحني عاشقانه گفت:
    _دوستت دارم،بيشتر از هر وقت ديگر.
    عرفان هم لبخند گرمي به رويش زد و گفت:
    _من هم همين طور.
    *******
    چراغاني شهر رسيدن بهار و عيد را نشان مي داد.مردم شاد و مسرور بودند و زوج ها دست در دست يكديگر در شهر براي خريد كردن قدم مي زدند.در آن ميان زن و شوهر جواني به همراه كودكشان "بهار" بهار ديگري را در زندگيشان آغاز كردند و خوشحال تر از هميشه به راهي قدم بر مي داشتند كه آينده اي درخشان پيش رويشان بود.در جاده اي از عشق و وفا.

    **** پايان ****




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 8 از 8 نخستنخست ... 45678

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/